(پست پایانی)
لرد سیاه تردید داشت. برخلاف تصور همه، خیلی هم از سیاه بودن خودش مطمئن نبود. گاهی غمگین می شد... گاهی دلتنگ... گاهی پشیمان...
-ارباب... گشنمه!
ایوا بود که درست وسط حساس ترین و عمیق ترین افکار لرد سیاه، ابراز گرسنگی کرده بود.
-ما شبیه مادرتیم ایوا؟

شبیه پدرتیم؟ شبیه پرستار یا آشپزتیم؟ ما اربابیم!
و اخم کرد که ترسناک تر به نظر برسد.
ایوا همچنان لبخند می زد و جمعیت بیشتر برای نشستن لرد سیاه رو صندلی اصرار می کردند.
لرد نگاهی به جمعیت انداخت... نگاهی به صندلی... و نگاهی دیگر به ایوا.
خم شد و چیزی در گوشش گفت. ایوا خندید و سرش را به بالا و پایین تکان داد.
-می نشینیم! فکر کردند نمی نشینیم؟ اشتباه کردند. ایوا ما را با ابهت به سمت صندلی ببر. دقت کن شنلمان پشت سرمان موج بردارد.
ایوا و لرد سیاه به صندلی رسیدند. زیر چشمی نگاهی به هم کردند. ایوا دهانش را باز کرد. باز و بازتر...
و درست در لحظه ای که مرگخواران برای لحظه ای نگران جان لرد سیاه شدند، صندلی را بلعید!
-خوشمزه نبود!
پایان!..................................
سوژه جدید-تموم شد ارباب. ایوا دیگه رسما وزیره. و این یعنی...
لرد سیاه پشت به پیتر، رو به پنجره ایستاده بود.
-و این یعنی وزارت... مال ماست!
صدای فریاد شادی مرگخواران به هوا بلند شد. اتاق در اثر حرکات هیجان زده شان به لرزه در آمده بود.
همگی به سمت وزارت سحر و جادو به راه افتادند.
ساعتی بعد، مرگخواران و لردی که توسط لینی وارنر حمل می شد به وزارتخانه رسیدند.
شادی کنان و پای کوبان و با سرو صدا وارد ساختمان وزارت شدند.
ایوا، به عنوان وزیری دقیق و وظیفه شناس جلوی در ورودی سرگرم امضای برنامه های هفته آینده بود.
به محض دیدن ایوا، همگی به سمتش حمله ور شدند.
حتی لینی، برای پیوستن به مرگخواران، لرد سیاه را رها کرد و لرد به شکل بسیار ناجوری روی زمین افتاد.
این ورودی نبود که لرد می خواست، ولی جلوی شادی یارانش را هم نمی توانست بگیرد.
مرگخواران از وزیر شدنشان بسی خوشحال بودند.
ایوا با چشمان گشاد شده به مرگخواران نگاه می کرد.
تعجب نکرده بود.
چشمانش از بدو تولد گشاد بودند. حتی یکی گشاد تر بود.
قبل از این که بفهمد جریان چیست و چه خبر است، روی دست مرگخواران به هوا بلند شد.
چند بار او را بالا و پایین انداختند که در اثر شور و هیجان زیادشان با سقف وزارتخانه برخورد کرد و بعد او را با شادی به طرف خود کشیدند.
هر مرگخوار، از یک طرف کشید.
کشید و کشید...
تا این که ظرفیت کشسانی ایوا تکمیل شد و با صدای مهیبی، به چندین قطعه نامساوی تقسیم گشت!
به این شکل!
با چشم گشاد ترش چند بار پلک زد.
-اممم... من... چی شدم؟...دست راستم کو؟...چرا صدام از دور دست ها میاد؟ شما- بجز ارباب- جنبه ندارین؟
ایوای تکه تکه شده روی زمین پخش شده بود و به مراسم کلاهگذاری اش فکر می کرد که به زودی قرار بود برگذار شود.
و مرگخواران با خوشحالی در حال تصرف وزارتخانه و دور ریختن مامورین وزارت از پنجره ها بودند.