هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷
#41

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
از فكر ماموريت بيرون آمد.به اطرافش نگريست اتق كوچكي بود.فنر هاي تشك تخت شكسته اي كه روي آن دراز كشيده بود او را آزار مي داد.از جايش برخاست.كمي سرش گيج رفت و لي دستش را به ميز كهنه اي كه كنار ميز قرار داده بودند گرفت.از اتاق بيرون آمد.خانه نيز كوچك بود.چند مبل پاره و يك ميز كوچك قديمي خانه را پركرده.يك آشپز خانه قديمي در گوشه اين خانه كوچك بود. او مادر آليس را ديد.وي زني كوتاه و لاغر بود كه موهايش همه يكدست سفيد شده بودند.مادر آليس رويش را به سمت جاناتان برگرداند صورتش چروكيده و سفيد بود.او به سمت جاناتان آمد و گفت:
_سلام آقاي...
_پاركر هستم.
_اوه!بله آقاي پاركر صبح بخير.ديشب آليس همه چيز را براي من تعريف كرد نمي دانم چگونه از شما تشكر كنم.
_خوهش مي كنم من كاري نكردم.اما حيف دختر شماست كه در آن كافه كار كند.
_چاره اي نيست بدون حقوق او نمي دانيم چه كار كنيم.
_بله ... اما...
آليس از آشپز خانه بيرون آمد يك سيني كه گويا صبحانه بود در دستانش بود آن سيني حاوي مقاديري كره و مربايي بود كه آنطور كه ظاهرش نشان مي داد خانگي بود.آليس به آندو نگريست و وقتي چشمانش به جاناتان افتاد متوجه شد كه آن حسي كه از ديشب تاكنون نسبت به جاناتان داشته چه بوده:او عاشق جاناتان شده بود.از نگاه كردن به او خسته نمي شد.اما هگامي كه جاناتان رويش را به سمت او بازگرداند بي اراده به مادرش نگاه كرد و گفت:
_مادر با آقاي پاركر آشنا شدي؟
_بله عزيزم.
مادر آليس كه از بيدار ماندن ديشب خسته شده بود رفت تا در اتاقش استراحت كند.
_آقاي پاركر صبحانه تون حاضره بفرماييد.
_اگه ممكنه منو جاناتان صدا كنيد.
_چشم.
_خيلي ممنون اما من كار دارم در اين باره قبلا صحبت كرديم.
_باشه.اما اگر اجازه دهيد من همراه شما مي آيم مي خواهم جبران زحماتتان را بكنم.
_نه خانم پاركينسون بهتره كه تنها برم.
_من نمي ذارم شما تنها بريد چه بخوايد چه نخوايد البته بايد ببخشيد.
جاناتان مي دانست كه آليس همراه او خواهد آمد او علاقه آليس را درك كرده بود اما خودش نيز به او علاقمند بود و نمي خواست جان او را به خطر بيندازد.
_خانم پاركينسون...
_شما هم منو آليس صدا كنيد.
_باشه.آليس اين كار من خيلي خطرناكه.
بحث آنها تا دقايقي ادامه داشت اما بالاخره جاناتان راضي شد او را با خود ببرد.اما آليس چوبدستي نداشت.وضع مالي جاناتان خوب بود و بايد براي او چوبدستي مي خريد.آليس و جاناتان آماده رفتن شدند مقداري پول براي مادر آليس گذاشتند و از او خداحافظي كردند.و از خانه خارج شدند.
آنها ماموريت سختي را در پيش داشتند و جاناتان بايد ماموريتش را براي آليس مي گفت اين ماموريت خيلي سري بود اما چيزي از اعماق وجودش به او مي گفت كه بايد به آليس اعتماد كند.
_آليس بايد برات چوبدستي بخرم.و بعد هم به سنت مانگو بريم براي پاتون.
_مرسي.اما خيلي زحمتتون دادم.
_خواهش مي كنم.
_جاناتان.
اين صداي فرياد آليس بود كه او را صدا زد.
_چي شده؟
_چوبدستي اون مرگخواره رو ديشب زير لباسم قايم كردم.
_كاركاروف؟راست مي گي...اما فكر كنم خطر ناكه بهتره يكي ديگه بخري اونو در بيار و بنداز رو زمين.
آليس چوبدستي آن مرد مرگخوار را در آورد و روي زمين انداخت.جاناتان نيز وردي را خواند و چوبدستي نصف شد. جاناتان آنرا برداشت و در ردايش گذاشت و آنها راه افتادند.
----------------------------------------
پ.ن:لطفا براي تعيين ماموريت به 5-6 تا پست قبل مراجعه كنيد.
با تشكر


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۶ ۲۲:۴۳:۰۴
ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۶ ۲۲:۴۷:۱۵
ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۶ ۲۲:۴۹:۱۱

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ جمعه ۱۵ شهریور ۱۳۸۷
#40

وندلین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۶ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۸:۳۸ پنجشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۰
از همین دور و ورا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
آليس ناگهان احساس كرد دستان جاناتان توان سابق را ندارد ، به چشمانش خيره شد ، رمقي در آن نبود، همان ضعفي كه در كافه از او ديده بود بار ديگر تكرار شده بود، در همين حال صداي پرتاپ شدن چيز سنگيني را شنيد.
- خداي من ، مرگخوارا ...
---------------------------------------

آلیس جاناتان که از هوش رفته بود رو نیم خیز کرد، پشت اون رفت و از پشت دستانش رو روی سینه ی مرد قلاب کرد و اون رو از دو پله ی جلوی در بالا کشید و درون ساختمان برد. خونه ی اون طبقه دوم بود و ناچار بود با اینکه پایش شکسته است جاناتان را با هر سختی که شده به طبقه دوم برسونه. با هزار مصیبت بالاخره به پشت در خونه رسیدند. آلیس دست در جیبش فرو برد و کلیدی را بیرون آورد در سوراخ در فرو برد و چرخاند. در کهنه با صدای غیژ غیژی باز شد وآنها پا به درون اتاق نمناکی گذاشتند. (البته جاناتان بیهوش بود)
خانه ای که آلیس ومادرش در آن زندگی می کردند از دو اتاق و یک دستشویی تشکیل شده بود. آلیس مجبور بود برای همین خانه ی کوچک، ماهیانه نصف دستمزدش را بدهد.
در گوشه ی اتاق کنار بخاری مادر آلیس زیر لحاف کهنه ای استراحت می کرد و بی قرار می نمود. با دیدن آلیس به زبان آمد:
- کجا بودی تا حالا دختر؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ این کیه با خودت آوردی؟
آلیس که دیگه توانی برایش باقی نمانده بود به همین جمله اکتفا کرد که اون آدم خوبیه و خیلی به من کمک کرده.
مادر آلیس بلند شد و به کمک دخترش مرد را به گوشه ی دیگر اتاق بردند و خواباندند.
مادر برای آلیس مقداری غذا آورد و پای او را با پارچه ای بست و آلیس که کمی انرژی پیدا کرده بود کل ماجرا رو برای مادرش تعریف کرد.
آلیس به خاطر درد پایش شب را خوب نخوابید با خودش فکر کرد چه خوب می شد اگر جاناتان همین الان بیدار می شد و با چوبش حداقل درد پایش را می خواباند.

صبح روز بعد:

جاناتان ناگهان از خواب پرید و آلیس را صدا زد. آلیس همرا با یک کاسه سوپ داغ آمد و با حالتی خجالت زده گفت:
- ببخشید چیز دیگری در خانه نداشتیم.
جاناتان لبخند شیرینی نثار دختر کرد و برای اینکه دختر بیش از این خجالت زده نشود فورا سوپ را سر کشید.
آلیس به او گفت که کل دیشب را بیهوش بوده است. اما جاناتان مثل برق گرفته ها پرید و گفت:
- نه، یعنی مرگخوارها کارشون رو با موفقیت انجام دادند؟ پس ماموریت من چی شد؟ وای نه... پاشو باید بریم.
آلیس به پایش اشاره کرد و گفت: من نمیتونم بیام.
این بار جاناتان خجالت زده شد وگفت:
- پناه به ریش مرلین! چرا زودتر متوجه نشدم. حتما درد داره. خدا منو ببخشه.
سپس چوبش رو بالا آورد به سمت پای آلیس گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد.
آلیس انرژی سرشاری رو تو وجودش احساس کرد و کم کم درد رو از خاطر برد.
جاناتان گفت:
- این یه درمان موقته برای پاتون. شما حتما باید برای درمان کامل همراه من به سنت مانگو بیاید.
بعد یهو دوباره به یاد مرگخوارها افتاد. به یاد ماموریت خودش. ماموریتی که به خاطر انجام اون به اینجا اومده بود و با دختری آشنا شده بود که نظیرش رو تا حالا در اطرافیانش ندیده بود. دختری که طعم تلخ فقر رو به طور کامل چشیده بود.


تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۷
#39

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو


صداي زوره ي سگ هاي ولگرد و غبارهاي همچون مه ديوانه سازها ، بي وقفه احساس ميشد.
جاناتان در حالي كه دستِ آليس را براي حفظ تعادلش در راه رفتن نگه داشته بود، بر سرعتش افزود ، صداي نفس زندن هاي آليس او را نگران كرده بود.
- بهتره اينجا قايم شيم !
جاناتان اين را گفت و به پشت گاري فرسوده اي كه در سمت چپ ش بود ، حركت كرد. سپس طلسمي را زير لب نجوا كرد ، رداي مشكي اش را روي سرشان كشيد و با سياهي شد استتار شد، گفت:
- حالا ديگه احتمال اينكه ما رو پيدا كنن خيلي كمتره !
اشك در چشمان آليس حلقه زده بود، چشماني كه ساليانِ سال با تر شدن عادت داشت، ولي اينبار طوري ديگر. هيچ گاه تصور اين اتفاق را نميكرد. حتي در خاطراتي كه مينوشت نيز اين شب را پيش بيني نكرده بود كه جواني پيدا شود و از او دفاع كند. ساكت و آرام اشك ميريخت. حتما" مادرش نگران دير كردنش ميشد.
- از چيزي نگراني؟ اونا ما رو پيدا نميكنن! مطمئن باش !
آليس فقط سكوت كرده بود ، و فقط در ميان هزاران هزار سوال و فكري كه در سر داشت دست و پنجه نرم ميكرد. چشمانش را به زمين دوخته بود. زميني كه به دليل باراني كه تا چند ساعت پيش ميباريد همچنان خيس شده بود ، ناگهان لرزه شي را بر بدنش احساس كرد.
- خانوم پاكينسون، شما سردتونه ؟! ... درد پاتون بهتر نشد ؟!
آليس با چشماني سرخ به جاناتان نگاه كرد و در حالي كه لبخند كم رنگي بر لب داشت گفت:
- چيز مهمي نيست ... ميتونم تحمل كنم!
- واقعا" متاسفم ، اگه عجله نميكريم اين اتفاق براي شما نمي افتاد ! ... اميدوارم منو ببخشيد ، بهتره چند دقيقه ديگه صبر كنين تا مرگخوارا از اين منطقه دور شن ... اونوقت قول ميدم كه درمانش كنم!
آليس سرش را به علامت تاييد تكان داد و باز به نفس خودش پناه برد.
- اون واقعا" كيه ؟! ... يه ناجي ؟! ... چرا ميخواد بهم كمك كنه ؟! ... اون ميتونه با چوبدستيش مادر منو درمان كنه ؟! ... يعني واقعا" __
در همين لحظه بود كه جاناتان براي بار سوم دستِ آليس را گرفت و گفت:
- حالا ديگه ميتونيم بريم !
جاناتان راست ميگفت، هيچ صدايي مبني بر وجود مرگخوارا شنيده نميشد. پس با خيالي آسوده ردايش را كنار زد و كمك كرد تا آليس سلانه سلانه به سمت خانه شان حركت كند.
آنها در دل شب چندين كوچه و خيابان را پشت سر گذاشتند ، تا اينكه جاناتان گفت:
- شما چيزي از نقشه ي اونا متوجه شدين ؟
آليس به سرعتش سرش را به سمت وي برگرداند .
- آآمم ... منظورم حرفهايي هستش كه اونجا گفتن، قبل از اومدن من ؟
اما آليس بدون هيچ حرفي فقط سرش را تكان داد و گفت:
- بهتره ديگه مزاحم نشين ! ... انتهاي اين كوچه خونه ي ماست ! ... ميتونم برم .
جاناتان سرفه اي كرد و گفت:
- نه نه ! خواهش ميكنم . گفتم كه بعد از درمان پاي شما ميرم .
احساس شادي و آرامشي در قلب آليس بوجود آمد ، گرماي دستِ جاناتان به وي نيرويي داده بود تا درد پايش را كمتر احساس كند. آيا هنوز هم ميتوانست اميدوار باشد كه ميتواند در اين دنيا به كسي اعتماد كرد ؟ ... آيا جاناتان دل به يك دختر فقير مي بست ؟!

.:. انتهاي كوچه .:.
تنها چند قدم به ساختمانِ قديمي و ترك برداشته اي كه آليس و مادر بيمارش در آن زندگي ميكردند باقي مانده بود ، بوي معفن و فاضلاب همه جا را پر كرده بود، رفت و آمد آدم هاي مشكوك كه به دنبال طعمه اي براي خود مي گشتند و ابرهاي سياهي كه بالاي سر ساختمان ها بود ، همه و همه باعث نگران شدن جاناتان براي دخترك ميشد او نيز هيچ گاه فكر نميكرد بتواند روزي با دختري كه سطح طبقاتي شان از زمين تا آسمان بود آشنا شود.
- بايد از پله ها بريم بالا، طبــــــ ...
آليس ناگهان احساس كرد دستان جاناتان توان سابق را ندارد ، به چشمانش خيره شد ، رمقي در آن نبود، همان ضعفي كه در كافه از او ديده بود بار ديگر تكرار شده بود، در همين حال صداي پرتاپ شدن چيز سنگيني را شنيد.
- خداي من ، مرگخوارا ...





Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۷
#38

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
آن جوان مهربان با دختركي فقير و بيچاره درحالي كه هر دو بي سلاح بودند درست جلوي ايگور مرگخوار پست و بي وفاي ولدمورت ايستاده بودند.
ترس از صورت دختر بيچاره مي باريد و پاركز نيز نمي دانست چه بايد بكند.هر دو بي سلاح،اين بدترين لحظات پاركر بود.خوش بختانه ايگور هنوز دوستان منفورش را صدا نزده بود.
پاركر زير چشمي محل چوب دستي ايگور را يافت او در خلع سلاح با دست مهارت به خصوصي داشت.و بزرگترين امتياز براي او اين بود كه ايگور حواسش پرت شده بود.ناگهان در همين لحظه پاركر برگشت و چوب دستي را از دست ايگور كشيد و به آليس گفت كه چوبدستي خودش را بردارد.حالا هر دو سلاح دارشده بودند اما آليس هنوز مي ترسيد او تا بحال به يك مرگخوار اينقدر نزديك نشده بود.
آليس:حالا چي كار كنيم؟
جاناتان:صبر كن تا يه كم فكر كنم.
چند لحظه بعد مرگخوار به خيال اين كه دوستشون(ايگور)به كوچه ناكترن رفته به آن سمت حركت كردند.
_آقاي پاركر اونا..مرگخوارا ...دارن به كوچه ناكترن مي رن.
خوب اين خبر خوبي بود اما تا چند لحظه ديگه بر مي گردند همين جا.
او يك طلسم زير لب خواند و ايگور مانند يك تكه چوب خشك شده روي زمين افتاد.
_آليس بدو.
آن دو با سرعت هرچه تمام تر مي دويدند اما تا خانه آليس خيلي را بود ناگهان آليس روي زمين افتاد.
_آليس چي شد؟
_پام به يك بند گير كرد خوردم زمين گمون كنم پام شكسته.
_اوه نه خيلي بد شد مي توني وايستي؟
و به اون كمك كرد تا بايستد اما پاي آليس بد جوري شكسته بود و از درد فريادي زد.اين بي موقع ترين حركتي بود كه آليس مي توانست انجام دهد.اما چاره اي نبود.درهمين لحظات صداي پاي چند تن از دور به گوش رسيد.
آليس:مرگخواران؟
جاناتان:آره.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷
#37

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
در کافه با صدای آرامی بسته شد و دخترک در حالیکه ردایش را محکم دور خود پیچیده بود به همراه ناجی تازه اش ، جاناتان پارکر در میان کوچه های خلوت و تاریک هاگزمید به راه افتادند.

باد هو هو کشان از میان درختان رد می شد و با شدت شلاق مانندی به صورت جاناتان و آلیس میخورد .

پارکر با صدایی گرفته و بم گفت.
_ آلیس ، واقعاً به تو توی اون کافه ی لعنتی اهانت میشه!

آلیس سرش را تکان داد و آهی کشید.
_ متاسفم آقای پارکر ولی من باید خرجی مادرم رو به دست بیارم...

_ خانم پارکینسون ، فلورین فورتسکیو رو که می شناسید؟

دخترک سرش را به نشانه ی تائید تکان داد.

جاناتان با رضایت ادامه داد : ایشون یکی از دوستان نزدیک من هست و تازگی ها به یک کارمند تازه نیاز داره ... محیط شاد و زنده ی دیاگون خیلی برای شما بهتر از محیط خشک ، سرد ، بی روح و پر از اهانت این بار لعنتیه!

آلیس از این پیشنهاد جاناتان به شدت شگفت زده شده بود.
_ وای اقای پارکر ، واقعاً از شما ممنونم... آه ... اون ها ... اونها کی هستن؟

آلیس دست لرزانش را به طرف چندین مرد سیاه پوش که سیصد متر آن طرف تر بودند تکان داد.

جاناتان ، سریع چوبش را بیرون کشید و آلیس را به پشت یک گاری پر از کاه برد.
_ آلیس ، نباید هیچ حرفی بزنی! حدس می زنم که مرگ خوار ها باشن!


صدایی سرد ، خشک و خشن مرد از پشت سر جاناتان و آلیس شنیده شد.
_ درست حدس زدی جوان فضول!

پارکر توانست سردی طلسم خلع سلاح را با تمام وجود حس کند! حالا با یک دختر که به وی پناه آورده بود ، به دست مرگ خوار ها افتاده بودند!


[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷
#36

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
مرد چاق باچشمان خمار از مستی که به زور آنها را باز نگاه داشته بود به او نگاه میکرد و غبغبش در چوبدستی فرو رفته بود سپس تکانی خورد و با صورت پخش زمین شد آب دهانش از گوشه ی لبش سرازیر شدو به خواب عمیقی فرو رفت.


لحظه ای بعد دو مردی که با او هم میزی بودند دستانش را گرفتند و کشان کشان او را از آنجا بیرون بردند.


دخترک لبخندی به مرد زد و همراه لیوانهای پر ونیم پر آبجو به سمت پیشخوان حرکت کرد.

-تو میگی اون کیه ؟ مردی که اورا رودولف خطاب میکردند این را گفت و زیرچشمی به آن جوان نگاه کرد .

آمیکوس: نمیدونم هر کی باشه من نسبت بهش احساس خوبی ندارم شاید محفلی باشه ...نظر تو چیه ایگور؟

ایگور در حالیکه به پسر با خونسردی خیره شده بود دستس را زیر چانه اش کشید و گفت: به هر حال بهتره از اینجا بریم مخصوصا وقتی قراره ماموریت انجام بشه ...نمیخوام هیچ گونه ریسکی در کار باشه سپس هر سه کلاههای رداهایشان را سرشان کردند و بی اعتنا از کنار جوان گذشتند و از بار خارج شدند.


جوان لاغر اندام پشت میزش نشسته بود و اندوه بسیاری در چشمانش موج می زد. به هیچ چیز اهمیتی نمی داد تا اینکه صدایی او را از چاه افکارش بیرون کشید.

-چی میخواین براتون بیارم ؟ آقا.

-آقا ...

جوان سرش را بلند کرد و نگاهش با نگاه خسته ولی خندان دخترک گره خورد. صورتی استخوانی به همراه چشمانی عسلی که معلوم بود مدت زیادیست بسته نشده موهای بلند سیاهش را با هنرمندی خاصی بافته بود و از روی یکی از شانه هایش آویخته بود.


پسرجوان لحظه ای به خود آمد و جواب داد : من یک فنجون قهوه میخوام لطفا!!!

-بلی ...همین الان. سپس به سمت پیشخون بازگشت.

دخترک در دلش احساس خوبی داشت این اولین باری بود که کسی از او همایت میکرد برای همین تا حدودی احساس امنیت میکرد لا اقل تا وقتی که آن جوان در بار بود .

-ببینم دختر تو اونو میشناسی؟... یادم نمیاد غیر از اون مادر مریضت کس دیگه ای هم داشته باشی.ها ها ها ها.

ناگهان چیزی در دل دخترک پاره شد ومانند آب سردی بر روی احساس گرمی که چند لحظه پیش تجربه کرده بود ریخته شد و آن را خاموش کرد ولی او به آن عادت داشت به زودگذر بودن خوشیها و طولانی بودن فلاکت . بدبختی هایی که هرگز مسئول آن نبود خاطرات تلخی که از هنگام تولدش تا به حال با خود یدک میکشید .


-هی کجایی ؟... ببر این قهوه رو تا سرد نشده... ساعت از 2 گذشته میتونی بری... بیا اینم 10 گالیونت. سپس مرد قد بلند پیر کم مویی که همه اورا به عنوان صاحب بار میشناختند دستش را در جیبش کرد و اندک گالیونها را بر روی پیشخوان گذاشت. دخترک آنها را برداشت و همراه قهوه به سمت میز جوان حرکت کرد .


دلش خیلی گرفته بود . دوباره مثل همیشه باید از کوچه ی دیاگون عبور میکرد تا میتوانست خود را به مادر مریضش برساند و از او مراقبت کند.

-بفرمایین ... اینم قهوتون.


مرد جوان لاغر اندام لبخندی زد ویک نفس قهوه را نوشید و یک گالیون بر روی میز گذاشت سپس از جایش بلند شد وردایش را صاف کرد.

-ساعت از دو هم گذشته شما چند ساعت کار میکنین ؟ فکر نمیکنین بیرون رفتن از اینجا اونم تو این ساعت شب یکم خطر ناک باشه؟!!

دخترک سرش را پایین انداخت ولحظه ای به فکر فرو رفت سپس ادامه داد: آره درسته حق با شماس ولی مجبورم باید بتونم خرج خودم و مادرمریضمو دربیارم.

دخترک هرگز دوست نداشت حس ترحم دیگران را برانگیزد و باکسی درباره ی مشکلاتش حرف بزند ولی نسبت به جوان احساس دیگری داشت گویا سالها بود او را میشناخت.

دوست داشت سرش را روی شانه های پسر جوان بگذارد و گریه کند و باتمام وجود اورا در آغوش بگیرد اما حس نا امیدی خاصی درونش موج میزد.

-من جاناتان هستم جاناتان پارکر سپس دستش را به طرف دختر دراز کرد. دخترک لحظه ای چشمانش را برهم زد و دست گرم جاناتان را گرفت وبا خوشحالی گفت: من هم آلیس پارکینسون هستم خوشوقتم.

جاناتان لحظه ای صورتش سفید شد و چشمانش سیاهی رفت ودستش را از میز گرفت تا نیفتد وگفت: مثل اینکه خیلی خسته شدم ...اما با این حالات مدتها بود آشنایی داشت. مرضی که سالها بود با آن دست و پنجه نرم می کرد ولی هیچ وقت امیدش را از دست نداده بود سپس ادامه داد: من بیرون بار منتظرتون میمونم امشب اگه شما اجازه بدین تا درب خونتون همراهیتون میکنم .


دخترک لحظه ای چهره اش سرخ شد و چشمان خسته و خواب الودش برقی زد...


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷
#35

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
صدای آرامش تبدیل به زمزمه شد.
_ مواظب باشین برای هورکراکس اتفاق خاصی نیفته!

دختر پيشخدمت به آنها نزديك شده بود. خيلي آرام و مودبانه كمي خم شد تا راحت تر بتواند ليوان هاي آبجو را روي ميز شماره ي 5 بگذارد.

اولين ليوان رو روبروي مرد مسن تر گذاشت ؛ مرد با نگاهي به ليوان گفت:
_هي حواست كجاست ؟؟ ما آبجو سفارش نداديم!

دخترك كمي گيج شده بود كه يكي از دو مرد ديگر به آرامي گفت:
_چرا...من سفارش دادم.

صورت مرد سفيد بود، بقل دستي اش حالت بهتري نداشت.مرد مسن كه تازه متوجه حالت قيافه ي آن دو مرد ديگر شده بود ، به پيشخدمت گفت:

_خيلي خب دختر ...براي من و دوستام نوشيدني آتشين بيار ، بهتره چيزي بخورن كه گرمشون كنه ...نه اينكه مست بشن، بجنب ديگه!

دخترك با تعظيم كوتاهي ليوان آبجو رو برداشت و به سمت پيشخوان برگشت. دو ميز آنطرف تر ،صدايي از ميزي بلند شد:

-هي دخترخانم...ميخواي امشب رو استراحت كني؟؟؟

و مرد مست بلند بلند خنديد. دوستانش روي ميز او را همراهي كردند.دخترك پيشخدمت كه آشكارا آزرده شده بود، سرش رو پايين انداخت و با سرعت بيشتري به سمت پيشخوان حركت كرد.در پشت پيشخوان نفسي كشيد و سرش رو بالا آورد.با خودش فكر ميكرد كه چرا هميشه در اوج خستگي بايد برايش اين مسائل پيش بيايد...

روي ميز شماره ي5 مرد مسن كه كمي عصباني به نظر ميرسيد خودش رو روي ميز كشيد و به آرامي گفت:
_شما دو تا داداشا...اصلا حواستون هست بهتون چي ميگم؟ من دارم از مهم ترين ماموريت عمرتون حرف ميزنم و اونوقت ،آميكوس آبجو سفارش داده! يهو چرا رنگتون پريد؟

برادر مسن تر كه بايد آميكوس ميبود ، خودش رو جلو كشيد و گفت:

منظورت از هوركراسس دقيقا چي بود؟؟

مرد مسن دندان غروچه اي كرد و به عقب برگشت و به صندلي چوبي اش تكيه داد.
_آميكوس ...يعني به همون اندازه احمقي هستي كه نشون ميدي؟ مطمئنم منظورم رو فهميدي... خادم لرد سياه ،اون رو امشب براي لرد مياره. ما و بقيه ي مرگخوارا بايد از اون مراقبت كنيم تا سالم به دست لرد برسه...لرد خارج از كشوره و تا وقت برگشتش ما بايد از خادم و امانتيش محافظت كنيم.

آميكوس كه گويي جواب سوالش رو نگرفته باشد،پرسيد:
_خادم لرد كيه؟ امشب كجا ميبينيمش؟

مرد مسن پوزخندي زد و گفت:
تا همينجاش براتون بسه...ميترسم از ترس سكته كنين!

دختر پيشخدمت برگش و سه ليوان نوشيدني آتشين را روبروي سه مرگخوار گذاشت . ليوان هاي خالي ميز بعدي را برداشت و به سمت پيشخوان برگشت. كنار همان ميز قبلي گرماي دست غريبه اي رو بر كمر خودش احساس كرد . با حالت تند و تدافعي كمرش رو از دست مرد پس كشيد.اينكارش باعث شد يكي از ليوان هاي خالي از روي سيني بلغزد و به زمين بخورد.

صداي شكسته شدن شيشه ، كل بار رو ساكت كرد. به جز همان مرد غريبه كه با رضايت از كارش نخودي ميخنديد . دخترك ابروهايش را در هم كشيده بود نميتوانست آنچه را ميبيند باور كند و به اسميت ،صاحب بار نگاهي كرد. اسميت با لبخندي تصنعي دخترك رو به سمت خودش فرا ميخوند.

اگر يك چوبدستي داشت دخل مرد را مياورد ...اما...اما... در حالي كه در گوشه ي چشمش اشك جمع شده بود بار ديگر به مرد شرور نگاه كرد و روي زانويش زانو زد تا خرده شيشه هاي ليوان را جمع كند.در يك لحظه ميخواست سيني با بقيه ي ليوان هايش را بر سر مرد خورد كند ولي بايد به فكر مادر مريض و خواهر كوچكترش ميبود ....او به حقوق اندك آن كار نياز داشت.

_صبر كن!

از آن سوي بار مردي از پشت صندلي اش برخاسته بود. رداي وصله پينه اي به تن داشت و موهايي به رنگي ميان قهوه اي و طلايي. ريشش را تازه زده بود.به ارامي به دخترك نزديك شد و در مقابلش نيمخيز نشست .چوبش رو به سمت خرده شيشه ها گرفت و ليوان دوباره ترميم شد . دخترك خواست از او تشكر كند ولي مرد زودتر بلند شده بود.

خود را به پشت ميز آن مرد شرور رساند. چوبدستش را روي گلويش گذاشت.مرد مست تازه فهميده بود چه اشتباهي كرده است.


************
من نفهميدم كه توي اين تاپيك پايين شهر كه قراره فقر و اينا باشه ...چرا بايد ماموريت هوركراسسي به وجود بياد آخه!
به هرحال جا رو باز گذاشتم كه سوژه از هوركراسس به سمت اون دختر و اينا پيش بره.!
وا چه حرفا!


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۷:۴۵:۴۲
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۸:۰۰:۲۴
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۸:۰۵:۴۱

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷
#34

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
سوژه جدید

دود سیگار و بوی توتون ، بار "جونز" را مملو از دود و غبار کرده بود ، به طوریکه تا چند قدمی آدم بیشتر دیده نمی شد.

صدای برخورد لیوان های آبجو به یک دیگر و صدای قهقه های مردان مست ، به صورت ممتد در داخل بار شنیده میشد .
اسمیت جونز ، رئیس بار ، در حالیکه یک سینی حاوی سه لیوان آبجو را بر روی پیشخوان می گذاشت با صدای کلفتی به پیشخدمت دستور داد که لیوان ها را برای میز شماره پنج ببرد .

پیشخدمت بدون هیچ حرفی ، سینی را برداشت و به طرف میزی رفت که سه مرد ساکت و آرام نشسته بودند.

یکی از آنها شاید حدود پنجاه سال سن داشت ، با چهره ای خشن و آراواره هایی درشت ، سبیل جوگندمی وپرپشت و چشمانی که از شرارت مدام برق میزدند.

دیگری حداکثر چهل و پنج سال سن داشت ، مردی بلند قد ، راست قامت و تنومند ، با صورتی از ته تراشیده و شبیه مشت زن های حرفه ای ، ابروان سیاه و پرپشت و چشم های نافذ سیاه ؛ چشمهایی که شاید می توانستند حتی بدون کمک دست های بسیار نیرومندش ، در میان گروهی متخاصم راهی برایش باز کنند.

نفر سوم آدم ساکت و به ظاهر بسیار آرامی بود با صورتی با اصلاح نصفه و نیمه و چهره ای سرخ و سفید ، هیکلی درشت و پاهای چنبری تنومندی که به ساقبند آراسته بود. به کشاورزان خرده پا ، شکاربان های بازنشسته یا هر آدم دیگری در این دنیا شباهت داشت مگر به یک جادوگر!

مردی که از دو دوست کناریش پیرتر بود و حدوداً پنجاه سال داشت ، با صدایی کلفت خطاب به دو مرد دیگر که لیوان های آبجو را در دست داشتند گفت : بسیار خوب . امشب قراره که ...

به اطرافش نگاه کرد تا مطئمن شود کسی حرف هایشان را گوش کند ، سپس با صدای آرامی گفت : بیست و پنج مرگ خوار دیگه هم به ما بپیوندند و وظیفه ی شما اینه که...

صدای آرامش تبدیل به زمزمه شد.
_ مواظب باشین برای هورکراکس اتفاق خاصی نیفته!


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۳:۵۲:۴۳
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۴:۰۰:۴۳
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۴:۰۲:۳۴
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۴:۲۳:۱۰
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۴:۲۴:۱۱
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۴:۲۶:۴۳

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷
#33

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



ديويد ليوان نوشيدني كه كنار دسترس بود را لاجرعه سركشيد، بدون هيچ دليلي بدنش عرق كرده بود و اضطراب دستپاچه اش كرده بود.
- هي ديويد ، چرا رنگت پريده ؟! ... اون كه ترسناك نيست ! هست ؟! ... خودت رو تابلو نكن پسر ...
ديويد نفس عميقي كشيد و توانست بر اعصاب خود مسلط شود.
پروفسور مك گونگال عينكش را جابه جا كرد و بر از برانداز كردن ديويد ، گفت:
- تا حالا اينجا نديده بودمت ! ... اهل كجايي ؟!
ديويد از جا برخاست، گنجشكي كه در جيبش بود را لمس كرد و با آرامش گفت:
- آآمم ... اسمم ديويد رومانس هستش ، منزل ... منزل ما ميشه گفت از اينجا فاصله ي كمي داره ! ... نزديك جنگل !
مك گونگال همچنان خيره به چشمان ديويد مي نگريست ، مكثي كرد و گفت:
- هووم ؟! ... به نظر تنهايي ، و اين براي پسر جواني مثل شما زياد خوب نيست ! ... ببينم، كدوم مدرسه ي جادوگري ميري ؟!
يك آن ديويد احساس تهي بودن را تجربه كرد، تمام افكار و زندگي اسفناك گذشته اش مانند فيلمي در مقابلش ظاهر شد . بي پولي ، فقر ، مرگ مادرش و ... و ... و ... . در دلش از مگ گونگال متنفر شد، زيرا او هم مثل ديگران به فكر اين بود تا بعد از شنيدن آنچه نبايد ميشنيد احساس ترحم ش فوران كند.
- آآآآخ ... اين صداي ديويد بود كه در اثر نوك زدن هاي مداوم گنجشك ( آقاي اسمنز ) شنيده شده بود.
آقاي اسمنز : دورمشترانگ ! ... بگو ... عجله كن ...
در همين حال مك گونگال كه گويا ميتوانست ذهن ديويد را بخواند، گفت:
- چيزي شده آقاي رومانس ؟!؟
ديويد دستش را از جيبش بيرون آورد و گفت:
- اوه، نه پروفسور ! ... من به مدرسه ي جادوگري دورمشترانگ ميرم ! ... چند روزي ميشه فارغ التحصيل شدم ! ... من تعريف مدرسه ي شما روخيلي شنيده بودم، براي همين تصميم گرفتم از نزديك اون رو ببينم!
مك گونگال كه گل از گل ش شكفته بود ، گفت:
- بسيار خب ! ... ما منتظر ورودتان به مدرسه هستيم! ... ولي بهتره مواظب باشين ، ما چند روزي هست به دنبال يك فراري هستيم! ... مراقب اطراف خودتون باشين ! ... البته اينجا امنيت كاملي برقراره ، اما احتياط شرط عقله آقاي جوان ! ... روز خوش ...
با رفتن پروفسور مك گونگال ، ديويد خودش را روي صندلي ولو كرد و بدون هيچ وقت تلف كردني مشغول خوردن سوپ اژدهاي چشم خورشيدي اش شد.


.:. چند ساعت بعد .:.
آقاي اسمنز ، شما در حق من لطف كردين، اين لباس و رفع گرسنگي، واقعا" فراموش نخواهم كرد ! ....اما ... اما شما باعث شدين من دروغ بگم ! ... چيزي كه به راحتي روحِ مادرم رو آزرده كرد. واااي خداي من ... منو ببخش !... سپس به درختي تكيه داد، سرش را روي پاهايش گذاشت و آرام گريه ميكرد.
آقاي اسمنز چهره اش را در هم كشيد و گفت:
- اگه اوني كه به تو گفتم رو به مك گونگال نميگفتي، ميدوني چي ميشد ؟؟ اون ______
هنوز حرف آقاي اسمنز تمام نشده بود كه ديويد فرياد زد :
- اصلا" برام مهم نيست چي ميشد هر چي بود بدتر از روزهايي كه داشتم نميشد ! ... واااااااي مادرخوبم ... چرا منو با خودت نبردي .... چـــــــــرا ؟!؟؟
اسمنز سر ديويد رو در آغوش گرفت و در حالي كه سعي داشت اونو آروم كنه گفت:
- گوش كن پسرم! ... تو مجبور شدي، مطمنا" مادرت هم راضي نيست تو دچار دردسري بشي كه نه اولش مشخصه نه آخرش ! هوووم ؟! ... ماموراي وزارت به همه مشكوك هستن ! ... بخصوص آدمهايي كه تنها هستن، حدس ميزنن شايد من تغيير شكل داده باشم ... با هزار تا چيز ديگه .... متوجه اي ديويد ؟! ... تو نبايد خودت رو ببازي پسرم ! ... تو ديگه بزرگ شدي .... فكر نميكني وقتش شده باشه تا تمرين هاي اوليه ي جادوگري رو شروع كنيم ؟!
ديويد سرش را به علامت تاييد تكان داد و از جا بلند شد. آقاي اسمنز چوبدستي اش را برداشت و براي شروع ورد " آلوهومورا" را به وي نشان داد، و بعد از آن از ديويد خواست تا آن طلسم را اجرا كند .

هنوز چند ثانيه از اجراي اولين طلسم نگذشته بود كه فرياد مردي كه بي اختيار طلسم به سمت آنها شليك ميكرد ، شنيده شد !






*پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
#32

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
آقای اسمنز با آه و ناله ی کوتاهی عینکش که شیشه اش ترک خورده بود را از روی چشمانش برداشت و به گوشه ای در پشت درخت، به میان بوته زارها انداخت. شلوار قهوه ای رنگش را بالا زد. دیوید با کنجکاوی به پای آقای اسمنز خیره شد. به مانند این بود که از میان دشتی صاف و هموار نهری از خون به بالا تراوش کند. اسمنز دست در جیب درونی بارانی اش کرد و چوبدستی نسبتا کوچکی که در دست داشت را به سوی پایش هدف گرفت و کلماتی زیر لب زمزمه کرد.

افکار دیوید همچنان به چندین راه و بی راهه می رفت، دانش آموزان هاگوارتز را به یاد می آورد که جهت تفریح به هاگزمید می آمدند و حسرت علم جادوگری و چوبدستی آنان را می خورد. اثری از خون دیگر روی پای آقای اسمنز پدیدار نبود. برگشت و به دیوید نگاهکرد و با لبخندی مصنوعی گفت:
- دیوید، خیلی هم دشوار نیست پسر، نیازی به هاگوارتز نیست، خودم یادت میدم...

حس نگرانی در اعماق وجود دیوید شکل گرفت. آقای اسمنز تقریبا قادر بود افکار و اندیشه هایش را بخواند، این موضوع خیلی برایش خوشایند نبود. تا حدودی انزجار به برخی علوم جادویی پیدا می کرد...
- خب..دیوید..بریم...میریم کافه سرگراز... چیزی که میخوای سفارش بده...من تغییر چهره میدم..نباید شناسایی بشم...اوه...لباست...

و با نگاهی مایوس و ابروانی بالا انداخته به لباس کهنه و آستین های پاره پاره دیوید نگاه می کرد. دیوید هم در اینجا مطمئن شد که منظورش اسمنز چی است؟ هیچ جادوگری حاضر نیست جادوگری دیگر را به این ظاهر نگاه کند. چه برسد که غذایی در مقابلش بگذارند.

اسمنز با چشمانی گرد کرده به دیوید نزدیک شد و چوبدستی را به سرعت به سمت شکم دیوید هدف رفت. دیوید لحظه ای گمان کرد که همه حرف هایش دروغ بوده است، گمان کرد که همه چیز تمام است، او خیال می کرد که اسمنز او را جهت کشتن هدف رفته است. این افکار و توهمات با رایحه ی خوشی شسته شد و به گوشه ای از اعماق افکارش شناور و دفن شد. رایحه خوش پیراهن سپیدش بود. بر روی دوشش شنل نازکی بود که به مانند پیراهن زیرش سپید بود و در گوشه هایش خطوطی با نقش های طلایی و سیاه رنگ نقش بسته بود.

احساس می کرد موهای خشکش اکنون تمیز و شاداب شده است. در ابتدا به اسمنز به عنوان یک جادوگر ساده نگاه می کرد که از چنین توانایی هایی بی بهره است اما حالا کاملا به افکار اشتباهش پی برده بود. احساس سنگینی در شنل نازکش می کرد، گویی که در جیب داخلی آن چیزی قرار گرفته بود. دستان ظریفش چوبدستی ای درون جیبش حس کرد، محکم آن را گرفت و بیرون کشید. در نگاه اول گمان می کرد که چوبدستی جدیدی است اما با حیرت تمام متوجه شد که همان چوبدستی آقای اسمنز است. به مقابلش نگاه کرد اما اثری از آقای اسمنز ندید. فقط یک شورلت سیاه رنگ بود که درخت تنومند و پهنی پذیرای او بود و تمام کاپوت و شیشه های جمع شده بود.
- هی دیوید...من اینجا هستم...این پایین...
دیوید در نهایت حیرت چشمانش را باز کرد، گنجشکی کوچک در مقابل پایش ایستاده بود. صدای آقای اسمنز از سوی او بود. باورش نمی شد که یک جادوگر چقدر می تواند توانمند باشد:
- دیوید...مگه تو گرسنه نیستی.؟ زود باش پسر...منو بذار تو جیبت...بریم سرگراز..نزدیکه..خودت که میدونی...زودباش..جادوگری خیلی وسیع ترازاین کارا و حرفاست...
دیوید که واقعا حیرت زده بود و هیجانی به این اندازه در عمر خود احساس نکرده بود، روی زانو خم شد و گشنجکی کهبا او حرف می زد را به درون جیب خارجی شنل سپیدش انداخت به سمت خروجی جنگل افرای هاگزمید قدم بر می داشت تا رهسپار سرگراز شوند.

در کافه سرگراز

دیوید با ابهتی تمام در حالیکه سعی داشت به ضرباتی آرام گنجشک درون جیبش را ساکت کند، بر روی صندلی ای نشست که در مقابلش یک میز تقریبا سالم بود.نسبت به سایر میزهای ترک خورده و کثیف بهتر بود. صدایی اسمنز گنجشک باری دیگر در گوشش طنین انداز گشت:
- چی کار میکنی له کردی منو دیوید..نگران نباش...اینا صدای منو نمی شنون..فقط خودت میشنوی...
پیرمردی با جلیقه سیاه و پیراهن سفیدی به مقابل دیوید در کنار میز آمد . با لبخندی مصنوعی گفت:
- به سر گراز خوش آمدید آقا. چی میل دارید؟
دیوید با دستپاچگی و من من کنان گفت:
- هییم..ئه..خب شما چی دارین؟ نوشیدنی نمیخوام..غذا چی دارید آقا..؟
پیرمرد دستان خود را تکان داد و نوشته هایی برجسته و درخان و. طلایی بر روی میز خالی زیر دست دیوید نقش بست. نام اسامی غذاها بود. دیوید با سرعت ودستپاچگی دو چندان سریع دستانش را به روی اولین غذا برد. تمامی نوشته های برجسته جادویی جز نوشته اولی ناپدید شدند. نوشته از روی میز برخاست و در مقابل چشمان دیوید چرخید:
" سوپ اژدهای چشم خورشیدی"
و نوشته با صدای انفجار مانندی ترکید و تبدیل به خاکستر شد وروی میز در مقابل دستان دیوید ریخت. پیرمرد همچنان با لبخند مصنوعی خود خاکستر را بادستانش برداشت و از کنار میز دور شد. دیوید همچنان در حیرت مانده بود که صدای اسمنز باری دیگر حیرتش را شکست:
-وای نه...اونجا رو ببین...سمت راستت..مک گونگاله...
- کی؟
- پروفسور مک گونگال..حتما زیاد اینجا دیدیش..بعد از مرگ آلبوس دامبلدور...چند سالی هست که مدیر هاگوارتز شده...با وزارت هم کاری های زیادی داره...از اونایی هستش که به شدت دنبال پیدا کردن منه...
دیوید زیر چشمی سمت راست کافه را در مقابل درب ورودی را نظاره میکرد که زن یکدست مشکلی پوش را دید که مشغول حرف زدن با زنی دیگر است. چهره ای عبوس داشت و بر روی دیدگانش عینکی مربعی شکل سوار بود. کلاهی بزرگ ونوک تیزی بر روی سر داشت. دیوید او را بارها در هاگزمید دیده بود.
حال قلبش داشت فرو می ریخت. پروفسور مک گونگال با همان نگاه جدی به سوی میز دیوید گام بر می داشت.



ادامه دارد...


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.