فنریر همون اول که وارد جنگل شد متوجه یه موضوعی شد. درختا نسبت به زمان آینده خیلی خیلی بلندتر بودن. و البته دایناسورای کوچیک و بزرگ و عموما درنده ای که بین درختا حرکت میکردن، انقدر سریع بودن که فنریر جز بو و البته سایه شون چیزی نمیدید. و برای اولین بار توی زندگیش حس کرد ضعیف و حتی کند شده و به انتهای هرم غذایی سقوط کرده.
اصولا قاعده ای وجود داره مبنی بر اینکه اگر ما چیزی رو میبینیم، اون چیز هم قطعا ما رو میبینه. و فنریر به خوبی با این قاعده آشنا بود. در نتیجه حداکثر تلاشش رو میکرد که از جثه کوچیکش در مقابل دایناسورا استفاده کنه و پنهان بمونه، و همزمان بتونه ببینتشون تا شاید یه تی رکس پیدا کنه.
فنریر یه نکته رو فراموش کرده بود... اگر اون با این قاعده آشنا بود، این قاعده هم با فنریر آشنا بود. یه نکته خیلی خیلی ریز و ظریف که فنریر فراموش کرده بود، و بنابراین وقتی یه سایه نه چندان ریز و ظریف روی سرش قرار گرفت و جلوی تابش آفتاب رو گرفت، متوجه نشد.
ولی وقتی چند قطره خیلی بزرگ و البته چسبناک آب افتاد روی سر و کله ش، یکم شک کرد.
- هممم... باروناشون هم عجیب و غریب بوده ها شصت و پنج میلیون سال قبل. چسبناک... بزرگ... دلم باز تنگ شد.
البته که شکش به چیز اشتباهی بود. ولی خب دنیا روش های مسخره ای برای تصحیح اشتباهات داره. و در اون لحظه هم روش مسخره ش، بلند شدن فنریر توسط دندونای یک عدد تی رکس بود. البته تی رکس فنریر رو نخورد. فقط به دندون گرفت و با خودش برد.
قلب فنریر اومد تو دهنش... و اصلا نتونست تکون بخوره. ولی خب سر و ته از دندون تی رکس آویزون بود و در نتیجه خون داشت توی مغزِ کوچیکش جمع و باعث خواب آلود شدنش میشد. البته فنریر تلاش کرد مقاومت کنه. فنریر گرگینه مقاوم خوب حتی. ولی خب حس خواب آلودگیش قوی تر بود و زد پس کله ش و خوابوندش...
فنریر ناگهان با برخورد شدید به زمین و درد گرفتن کل بدنش بیدار شد، نشست، به تی رکس عظیم که جلوش بود، و به سه تا بچه تی رکسی که خوابیده بودن نگاه کرد...
- آه شوت هیر وی گو اگین.
ولی تی رکس، فنریر رو نخورد. بچه هاشم بیدار نشدن که فنریر رو بخورن.
- من عمرا اینو مامان صدا نمیکنم.
تی رکس غرش آرومی کرد... و به آرومی دور شد...
و چند ثانیه بعد، بچه تی رکسا بیدار شدن. با نگاه های عجیبی به فنریر نگاه کردن، و با سر هاشون که بازهم از کل بدن فنریر بزرگتر بود، ضربه های آرومی به فنریر زدن. فنریر هیچوقت فرصت اعتراض نکرد، چون یکی از بچه ها از پشت زدش، و بعد اونا شروع کردن به پاس دادن فنریر به هم دیگه.
فنریر طبیعتا نتونست اعتراض کنه. فقط تونست در عرض یک لحظه دست یکی از بچه تی رکسا رو بگیره و با یک حرکت سریع سوار شه پشتش. و چند ثانیه بعد، بچه تی رکس شروع کرد به تکون خوردن و تلاش برای پایین انداختن فنریر. البته فنریر به شدت خودشو نگه داشت.
و بچه تی رکس هم شروع کرد به دویدن و دور شدن از دوتا بچه تی رکس دیگه...
چند ثانیه بعد، فنریر و بچه تی رکس تنها بودن... اونم وسط جنگی که هر لحظه ممکن بود یه جونوری از راه برسه و شکارشون کنه.
فنریر با خودش فکر کرد... باید یه روز تمام از این بچه مراقبت میکرد تا بتونه برگرده. ولی واقعا ایده ای نداشت چطور. بنابراین شروع کرد به فکر کردن راجع به کودکان...
و بعد رفت چندتا برگ بلند از روی زمین برداشت و بهم گره زد. بچه تی رکس رو خوابوند روی زمین و شروع کرد به پوشک کردنش. البته چندبار اول تلاشش شکست خورد و دست و پا و سر و کله بچه رو به هم گره زد.
فنریر به بچه تی رکس که گیج شده بود نگاه کرد، و تلاش کرد بلندش کنه، و بغلش کنه. البته با توجه به وزن زیادش، کار سختی بود و نفس و کمر فنریر گرفت.
- مامانی حواسش بهت هست... نگران هیچی نباش...
البته نگاه بچه تی رکس مقداری گرسنه بود. فنریر خوب این نگاه رو میشناخت.
- شکار باید بکنیم... کاش اون شهاب سنگه بخوره زودتر تو فرق سرمون تموم شیم. بچه داری چرا انقدر سخته؟
و اینطوری بود که فنریر همراه با بچه تی رکس توی بغلش، رفت دنبال شکار، البته حواسش بود که خودشم شکار نشه. در طول مسیر همونطور که میرفتن، هر گونه حشره و خزنده کوچیکی که میدید رو میگرفت و مستقیم مینداخت تو حلق بچه تی رکس، انقدر این کار رو تکرار کرد تا بچه تی رکس با یه آروغ بلند که فنریر رو تقریبا روی زمین انداخت، سیر شدنش رو اعلام کرد.
- خب... سر پناه پیدا کنیم حالا.
و با این اعلام، راه افتاد تا اینکه رسید به یه محوطه بدون درخت که دریاچه و رودخونه هم داشت و کلی دایناسورای کوچیک و بزرگ و علف خوار کنارش وایساده بودن و آب و علف میخوردن.
- خب دیگه، همینجا میمونیم ما هم. همسایه هامونم که خوب به نظر میرسن.
البته طبیعتا بچه تی رکس جوابی نداد. اگه انتظار داشتید این یه رول رماتیسمی باشه که تی رکسا صحبت میکنن و فنریرها بالای هرم غذایی هستن و همه دایناسورا رو کالباس میکنن، کور خوندید!
خلاصه که فنریر و بچه تی رکس اونجا موندگار شدن و برای غذا هم شروع کردن به حشره و خزنده خواری. اوضاع داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک هو فنریر متوجه شد که همسایه هاشون اصلا تا حالا اونارو ندیدن... و در واقع همه شون به آسمون زل زدن.
فنریر و بچه تی رکس هم تصمیم گرفتن تقلید کنن و به آسمون زل بزنن.
خلاصه، انقدر زل زدن تا بالاخره متوجه شدن آسمون داره سیاه میشه و به صورت کاملا جدی یه شهاب سنگ داره به سمت زمین میاد.
فنریر اونجا برای اولین و آخرین بار فهمید که باید مواظب آرزوهایی که میکنه باشه، البته اون لحظه زیاد طول نکشید...
چون فنریر و تی رکس که تو بغلش بودن، یکهو حس کردن دوباره دارن میپیچن به هم... فنریر فهمید که داره برمیگرده به زمان حال، البته به همراه تی رکس توی بغلش.
و چند ثانیه بعد، فنریر وسط آژانس بود، همراه با یه بچه تی رکس که توی بغلش بود.
- دوباره تبعیدش کنید به همونجا که ازش برگشته!