هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
-زود باشید تنبلا. خلاقیت توی نسل جدید مرده. یالا چشماتونو بشورید و جور دیگر ببینید.

همون طور که هکتور جمله های ادبی بیشتری می گفت و با پاتیلی که در دست داشت به سروکله ی هرکس که تعلل می کرد می کوبید، هرماینی سعی داشت تا معجون هارا شناسایی کند.
-خب اون شبیه معجون عشقه چون بوهای خوب میده، اون یکی مشکی رنگه که میشه زندگی فلاکت بار... این طلاییه چیه پس؟!

-دوشیزه گرنجر!

هرماینی آب دهانش را با ترس قورت داد و برگشت. استاد کوتاه قد و ویبره زن کلاس درست پشت سرش ایستاده بود و او مرلین را شکر کرد که نسبتی با او ندارد.
-بله استاد گرنجر!
-داری وقت کلاس رو میگیری و با گستاخی هم به من نگاه میکنی! پنج امتیاز از گریفیندور کم میشه. اون معجون طلایی مال توئه.

هرماینی با عصبانیت لبش را گزید و بدون حرفی پشت پاتیل ایستاد. بخارات قرمزی از پاتیل بلند می شد که بوی گندیدگی می داد. او قبل از اینکه پشیمان شود یا از این کلاس عجیب فرار کند مشتی از معجون را به طرف چشمانش برد. معجون برخلاف قل قل کردن و بوی بدش، خنک و زیبا بود. هرماینی با آن چشمانش را شست و ناگهان تمام تنش شروع به خارش کرد.

زمین زیر پایش بزرگ و گسترده شد و پاتیل به اندازه یک کوه بزرگ شد. او کوچک شده بود و کم کم داشت پر در می آورد. هرماینی سعی کرد چشمانش را ببندد ولی حتی نتوانست پلک بزند.
-آ...روم باششش! این فقط توهمه! میری تو جنگل و یه برکه پیدا میکنی...چشماتو می شوری و... هی! چی میخوای؟

مورچه ی کاپشن پوش و زنجیر به دستی دور هرماینی می چرخید و اورا را ورانداز می کرد.

-کیشته، من برای خوردن نیستم!

مورچه عینک دودی اش را برداشت و هرماینی قیافه خودش درحالی که سیبیل داشت و موهایش از دوطرف کوتاه شده بودند و بقیه بالای سرش گوجه شده بودند، را دید.
-مطمئنی؟
-یا مرلین. تو... چرا... .

قبل از اینکه هرماینی جمله اش را تمام کند یک دوجین مورچه ی دیگر از چمن ها بیرون آمدند که همگی قیافه هرماینی را داشتند. منظره ی زیبایی نبود بنابراین هرماینی برگشت و به طرف جنگل دوید تا بلکه شبنمی برکه ای چیزی بیابد و چشم هایش را بشورد تا از این جور دیگر دیدن خلاص شود.

انگشتانش پر در آورده بودند و موهایش با دیدن درخت هایی که به جای برگ کله ی هرماینی هایی داشتند که همگی حرف می زدند، درحال ریزش بود. با شنیدن صدای ویششش فهمید که بال درآورده است. بال هایش را باز نکرد، هرماینی از پرواز خوشش نمی آمد.ولی کم کم برگ های صورت هرماینی سرش جیغ می زدند و می گفتند که دارد راه را اشتباه می رود. پس او به ناچار بال هایش را باز کرد و به طرف آسمان که هنوز عجیب غریب نشده بود، پرواز کرد. همینطور که همه جا دنبال برکه ای یا نقطه ی آبی ای می گشت، صدای جیغی را از بالای سرش شنید و عقابی را که صورتی مانند صورت او داشت دید که به طرف او پرواز می کند.
-من کوچیکم! منو چطور دیدی آخه!
ولی عقاب به این کار ها کار نداشتند و چنگال هایش را باز کرده بود تا او را ببرد برای جوجه هرماینی هایش تا نوش جان کند که ناگهان سطل آبی روی هرماینی اصلی داستان خالی شد و او با تعجب به اطرافش نگاه می کرد.

-خانم گرنجر، شما به داخل جنگل نرفتی هیچ، تمام مدت خم شده بودی و توی علف ها انگشت می کردی! نمره ای به شما تعلق نمی گیره، مخصوصا وقتی به استادتون میگید چرا خودتو تو گِل می پلکونی! ببریدش پیش مادام پامفری.



lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

گلرت گریندل والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۰:۲۴ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 25
آفلاین
در حالی که زیاد از نتیجه ی این کار اطمینان نداشتم، چشمانم را با معجونی که استاد هکتور جلویم گذاشته بود شستم. معجون داغ و چسبنده بود و بلافاصله چشمانم را سوزاند. چوبدستی ام را بالا گرفتم و با طلسمی، آب از نوک چوبدستی ام فواره زد. چشمانم را با آب شستم و به دور و برم نگاه کردم. در ابتدا متوجه تغییر خاصی نشدم. استاد هکتور که با رضایت خاصی به  شاگردان نگاه می کرد، گفت:

- خیله خوب، دیگه وقتشه که برید جنگل رو بگردید. اگه زنده موندید، جلسه‌ی بعد می بینمتون! 


از بقیه شاگردها که هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند جدا شدم و به سمت جنگل راه افتادم. در دل درخت های در هم پیچیده صدایی به گوش نمی رسید. حتی نور ماه هم که آن شب قرص کامل بود، به زور از لا به لای شاخ و برگ ها به چشم می خورد.

- لوموس!


با خودم فکر کردم حالا بهتر شد. ناگهان صدایی من را حسابی از جا پراند:

- بگیر اونور چوبدستیت رو بابا! کورمون کردی!


با تعجب به دور و برم نگاه کردم. ولی به جز دو کلاغ کوچک بی آزار روی شاخه‌ ی درخت، چیزی ندیدم.

- چه نگاه نگاه هم می کنه چشم دریده. این جادوگرها هیچ کدومشون ادب و نزاکت سرشون نمیشه. نصفه شبی اومده نور انداخته تو چشممون، زل هم میزنه!


با تعجب پرسیدم:

- شما دو تا میتونید حرف بزنید؟

- اوا عیال این زبون کلاغی میفهمه! بیا بریم.


دو کلاغ در حالی که مثل عجیب الخلقه ها به من نگاه می کردند به داخل لانه شان درون درخت رفتند. هنوز چند قدم جلوتر نرفته بودم که صداهای دیگری به گوش رسید.

- دارم بهت میگم من ندیدم گردوهای تو رو. به جفت توله هام قسم!

- خودم اینجا چالشون کرده بودم! جفتشون رو از زیر درخت ممد خط دار اینا پیدا کرده بودم آورده بودم همینجا زیر این بوته خاک کرده بودم. جون ادی تو ندیدیشون؟


چشمم را به سمت بوته ای که صدا از آنجا می آمد چرخاندم. دو سنجاب درختی کوچک رو بروی هم ایستاده بودند. یکی از آنها به نظر سر درگم می آمد و کله کوچکش را می خاراند. آن یکی در حالی که دو لپ هایش اندازه ی دو گردو کش آمده بودند در حالی که به سختی می توانست صحبت کند ادامه داد:

- دارم بهت میگم اصلا من شیش ماهه رنگ گردو به خودم ندیدم.

- اوا ادی این جادوگره چرا داره هر و بر ما رو نگاه میکنه؟


جفتشان به سمت من چرخیدند. کم کم داشتم متوجه می شدم. گویا من امشب موفق شده بودم زبان حیوانات جنگل را بشنوم.

- هوی! تو! یارو قد بلنده چوبدستی به دست! تو گردوهای من رو دزدیدی؟


در حالی که خنده ام گرفته بود، برای اینکه دستشان بیاندازم گفتم:

- نه. من فقط سنجاب می خورم.

- ادی بیخیال گردوها، بیا بریم این یارو خیلی قاطیه.


و هر دو در دل تاریکی گم شدند. پس اثر معجون چشم استاد هکتور این بود. با خودم فکر کردم: 

- ولی من معجون را به چشمم زدم و نه به گوشم!


ولی بعد با خودم گفتم خوب، معجون های استاد هکتور همیشه برعکس عمل می کنند.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
دست گیره در را به رو پایین فشار دادم.
_ پرفسور من...
سطلی از آب به رویم ریخته شد.
چشمهایم را باز کردم. پرفسور گرنجر سطل به دست جلویم ایستاده بود و لبخند می زد.

با اعتراض گفتم:
_ پرفسور.
به سراسر کلاس نگاهی انداختم تمام بچه ها خیس شده بودند.

_ متاسفم تانکس. اما این ی آزمایشه.
قبل از آنکه کسی بپرسد: حالا چطور آزمایشی است؟
در کلاس را رویمان بست.

در راه رفتن به کلاس تغییر شکل همه ی بچه ها درباره ی کاری که پرفسور گرنجر انجام داده بود، نظری دادند.
اما نظر هیچ کدام عاقلانه نبود.

کلاس تغییر شکل:
پرفسور گری بک با دیالوگ همیشگی‌اش وارد کلاس شد:
_ سلام سوسیس بلغاری های من.

تمام بچه ها ساکت بودند که ناگهان صدای وزغی بلند شد.
_ قوررر...قووررر
همه برگشتند و به پسری که بدنش وزغ اما سرش انسان بود نگاه کردند و زدند زیر خنده.

فنریر با لحنی خشم آلود گفت:
_ این پسر رو به درمانگاه ببرید قبل از این که به سوسیس وزغ تبدیل بشه.

بعد از کلاس تغیر شکل به هافلی ها پیشنهاد دادم:
_ میایید به جنگل بریم.
اما هیچ کدام قبول نکردند. من هم لج کردم و تصمیم گرفتم تنها به جنگل بروم.

برگها زیر پایم خرچ خرچ می کنند و به طرف قلب جنگل حرکت می کنم.
شاخه ای به پایم گیر کرد و به زمین افتادم.
چشمهایم را که باز کردم احساس کردم صدای تمام جانوران روی زمین را می شنوم.

به دست هایم نگاه کردم پنجه هایی پشمالو درآورده بودم.
سبیل های را روی گونه هایم احساس کردم.
جنگل خیلی بزرگتر از قبل شده بود.
انگار من آب رفته بودم.
فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود، من خرگوش شده بودم.

سعی کردم تمام اتفاقاتی که از صبح رخ داده بود را مرور کنم.
سر کلاس جنگل شناسی دیر رسیده بودم.
پرفسور گرنجر رویم آب ریخته بود.
به کلاس تغییر شکل رفتم.
پسری وزغ شده بود، و حالا من خرگوش.

حرف پرفسور گرنجر را به یاد آوردم:
_ این یک آزمایش است.
آها پس این کارها فقط بلایی بود که هکتور سر من آورده بود.
اگر چغلی اش را به لرد نکردم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷

بارناباس کاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۹ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
همه دانش آموزان با موهایی که اکنون دیگر بر روی زمین بود به پروفسور هکتور خیره شده بودند. بارناباس با نگرانی به معجون مقابلش نگاه کرد، سپس آب دهانش را محکم قورت داد و با خود اندیشید:
- چه کاری بود اومدیم هاگوارتز. نمیشه برگردیم همون پیام امروز روزنامه بدیم دست ملت؟ اینم که با چوبدستی ایستاده بالا سر ما! چاره ای نیست!

و اقدام به آغشته کردن دستانش با معجونی که مقابلش قرار داشت، نمود و سپس دستان معجونی اش را تا آرنج در چشمانش فرو برد. دوباره نگاهی به اطراف انداخت. بارناباس چشم هایش را شسته بود و حالا جور دیگر می دید. یا در واقع هیچکس رادر کلاس نمی دید!
- بچه ها! پروفسور!

اما هیچکس پاسخ نداد. حتی دیگر مویی برای ریخته شدن وجود نداشت. بارناباس با دست و پای لرزان بلند شد و در حالیکه زیر لب کلمات نامفهومی را زمزمه می کرد، از کلاس خارج شد. امیدوار بود یک نفر را در سرسرا ببیند و از او بپرسد چه اتفاقی افتاده است، اما هاگوارتز در سکوت کامل فرو رفته بود که این را نیز می شد به لیست عجایب چندگانه ی دنیا اضافه کرد. به راه خود ادامه داد و با خود اندیشید که حتما مقابل در خروجی فردی حضور خواهد داشت اما زهی خیال باطل! بدون کوچکترین مزاحمتی وارد جنگل شد و به سمت بید کتک زن به راه افتاد، اما بید کتک زن وجود نداشت! به جای آن هاگرید را دید که آنجا ایستاده بود و شاخ و برگ داشت! با تکان دادن شاخ و برگ هایش چند پرنده را به دیار باقی می فرستاد!

- سلام پروفسور هاگرید! میشه به من بگید چه اتفاقی افتاده؟
- هیچکس حق نداره جلوی من به پروفسور دامبلدور توهین کنه! همه تونو کتک میزنم!

و سپس شروع به سوت زدن کرد! بارناباس بیشتر از همیشه نومید شده بود، اما احساس کرد در دوردست افرادی را می بیند. با حیرت به راه خود ادامه داد تا به سوروس اسنیپ رسید که او نیز شاخ و برگ داشت!
- پروفسور! شما می دونین چه اتفاقی افتاده؟
- نه پسر، این چیزیه که خواننده ی رول باید کشف کنه!
- اما پروفسور...
- حرف نباشه کاف! تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینه که دور هم یه افسنتینی بزنیم.
- مرسی استاد. مزاحم نمیشم.

و دوباره به راه افتاد و از کنار بزرگانی مثل هری پاتر، هرمیون گرنجر، آنتونین دالاهوف و پروفسور کوییرل که همه شاخ و برگ داشتند گذشت، تا به غول مرحله ی آخر رسید. و او کسی نبود جز لرد ولدمورت!
- سلام یا لرد! میشه به من بگین چه اتفاقی افتاده؟
- حرف نزن پسر! من الان یه کار خیلی مهم دارم.

بارناباس به سمت چپ نگاه کرد و آلبوس دامبلدور را دید که با یکی از شاخه هایش در حال در آوردن چوبدستی است.
- اکسپلیارموس!
- پروتگو!
- وای مرلین چیکارت کنه پروفسور هکتور! واسه خاطر یه معجون ببین چیکار کردی. جنگ نهایی هاگوارتز به خاطر معجون پروفسور گرنجر! اینا الان درختا و قلعه و همه رو به آتیش میکشن. هیچکی هم نیست که کمک کنه. وقتی گفتی این جلسه تو کلاس برگزار میشه باید حدس می زدم قراره چی بشه.

بارناباس دوان دوان از آن ها فاصله گرفت و از دور به تماشای جنگ نشست. یک جنگ تمام عیار میان درخت ها درگرفته بود که یکدیگر را با طلسم های سبز رنگ و سرخ رنگ هدف می گرفتند. ناگهان، یکی از طلسم ها خطا رفت و به اسنیپ، آن توده ی چربی و قابل اشتعال برخورد کرد و جنگل ممنوعه به آتش کشیده شد!



پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
امتیازات جلسه ی سوم:


گریفندور:

ادوارد: 17

ادوراد عزیز!

بخش مربوط به درست کردن موهای هاگرید رو اصلا نفهمیدم. اینکه چرا باید بیانش می کردی و چه ربطی به ماجرای هزارتو و نکلیف داشت؟
و بزرگترین و مهم ترین مشکل اولا کم بودن بخش توضیحات هزارتو و نبود خلاقیت خاصی توی اون بود. اینکه ادوارد تصمیم گرفت همونجا بمونه جالب بود ولی به نظرم لازم بود بیشتر توی بخش های مختلف هزارتو می گشت و چیز های بیشتری رو بیانش می کرد. اینکه هزارتو از گیاه ساخته بشه هم ایده ساده ای بود که میتونست خیلی خلاقانه تر بشه.

ریونکلا:

آندریا کگورت:16

سلام آندریا! نه خوشبختانه من هیچ نسبتی با اون مو وزوزی ندارم.

آندریای عزیز! جدا از بحث خلاقیت و ماجراهای هزارتو که کم بودن و باید خیلی بیشتر می شدن، چند مورد دیگه هم لازمه بهت بگم.
اول اینکه بین دیالوگ هایی که پشت سر هم گفته میشن نیازی نیست فاصله بذاری و پشت هم بیارشون. مورد بعدی اینه که شکلک به هیچ وجه جای علائم نگارشی رو نمیگیره. بنابراین علامت نگارشی رو فراموش نکن.
برای هر جمله هم از یک دیالوگ استفاده کن. اینکه دو یا سه شکلک پشت سر هم آورده میشن مناسب نیستن. بهتره یکی از اونا رو که مناسب ترن انتخاب کنی. در مورد شکلم وسط جمله هم معمولا وقتی استفاده میشه که حالت گوینده ی دیالوگ تا پایان جمله تغییر میکنه در غیر این صورت بهتره که استفاده نشه.
بخش مربوط به هزار تو هم خیلی کم بود. در حالی که باید بخش اصلی پستت رو تشکیل می داد.

اسلیترین:

سلینا مور: 18

سلینای عزیز!

اولین مشکل پست تو هم همونی بود که در باقی پست ها دیدم و روش تاکید کرده بودم. خلاقیت! پستت طولانی بود و تقریبا یک سوم ابتداییش مربوط به بخش های قبل از هزار تو بود. که نیازی به بیانشون نبود. و در عوض بخش های داخلی هزار تو اون طور که باید توضیح داده نشدن. و در طول هزار تو تنها با یک موجود برخورد کردی که به نظر من اصلا کافی نبود. میتونستی خیلی خلاقانه تر فکر کنی. از مورچه ای که ازش نمیترسی ولی در کمال آرامش سعی میکنه درسته قورتت بده تا هیولای شیش متری که مثل یه بچه خرگوش ازت میترسه. و البته اینا فقط مثال های ساده ای هستن.
بخشی از پستت که سلینا شیک و ریلکس برای خودش چیپس میخورد جالب بود. بعضی از جاها پستت جدی میشد و بعضی جاها طنز. بهتر بود یکی از این دو روش رو تمام و کمال پیش میگرفتی.

هافلپاف:

ماتیلدا استیونز: 17

سلام ماتیلدا!
اولین نکته ای که میخوام در موردش بگم و خودم هم توی عنوان تکلیف بهش تاکید کرده بودم، خلاقیت! پستت ساده و بدون خلاقیت خاصی بود. یه هزارتوی ساده که تقریبا هیچ مانع خاصی رو توش نمی شد دید. موانعی که سر راهت قرار می گرفتن میتونستن هر چیزی باشن! به معنای واقعی هر چیزی. از تیکه چوب ساده تا یه اژدهای دویست سر که وقتی دستتو میبری سمتش مثل یه بچه گربه میپره تو بغلت. پایان پستت کمی گنگ و مبهم بود. یعنی بعد از اون انجار چی شد؟ هدفت از اینکه اون رو بیان کردی چی بود؟
این ابهام رو جای دیگه ای هم دیدم. همون جایی که اون تیکه چوب سمتت پرتاب شد. ولی خب هدفت چی بود؟ قرار بود چه چیزی رو با اون نشون بدی؟
اینا بخشی از موارد کلی و ایراد های اصلی پستت بودن.

***


تدریس جلسه ی چهارم:


جلسه ی سوم کلاس جنگل شناسی تا دقایقی دیگه شروع می شد و این بار بر خلاف همیشه روز بود!
این رو می شد به یکی از عجایب چند گانه دنیا اضافه کرد.
از عجایب دیگه ای که قطعا باید به ثبت می رسید، برگزاری کلاس هکتور در محیط بسته ی یک کلاس بود؛ و نه در جنگل!
دانش آموز ها که وارد کلاس شدن با فضای مه آلود و درخت هایی که تا جلو دماغشون پایین اومده بودن مواجه شدن. کلاس به شدت دم کرده و شرجی بود و حتی از فضای جنگل هم ترسناک تر به نظر می رسید.

در همون گیر و دار صدای عو عوی بلندی از جا پروندشون و هم زمان دست هایی پشمالو چند تا کلاه و دفتر و قلم رو از دانش آموزا کش رفت.
جیغ و داد ملت حسابی بلند شده بود ولی اینجا کسی به دادشون نمیرسید. تنها راه فرارشون که در ورودی بود هم بسته شده بود و سر تا سرش رو خزه پوشونده بود. بنابراین اون ها چاره ای نداشتن جز اینکه به سمت جلو پیش برن.
بعد از دقایقی طولانی پیاده روی و درست وقتی که همه فکر میکردن چجوری این کلاس جنگل مانند ته نداره، به یک محوطه باز رسیدن که پاتیل هایی روی یک دایره چیده شده بود. پاتیل ها درست به تعداد دانش آموز ها بود. و اون ها ناچار بودن هر کدوم پشت یکی از اون پاتیل ها بشینن.

توی این بخش کلاس کلا عهیچ چشمی چشم دیگه رو نمیدید. و این هم دلیلی نداشت جز بخار معجون هایی که توی پاتیل ها مشغول قل قل زدن بودن.

بلاخره سایه لرزونی که شبیه شبح های فیلم ترسناک بود از ته کلاس ظاهر شد. و این سایه ی لرزون چه کسی میتونست باشه به جز هکتور دگورث گرنجر؟

دانش آموز ها با دیدنش آهی کشیدن و آرزو کردن این کلاس هر چه زودتر تموم بشه تا بتونن یه نفس بکشن. هکتور هم که کلا به مقدمه چینی و آماده سازی ذهن از قبل اعتقاد نداشت، مستقیم رفت سراغ موضوع کلاس.
- امروز دور هم جمع شدیم تا جنگل رو به شکل مدرن بشناسیم و کاربردش در معجون سازی رو بفهمیم...
توی نگاه دانش آموز های خیره به اون یه "پس تا حالا داشتیم چی کار می کردیم؟" خاصی بود که البته هکتور توجه نکرد و به حرفش ادامه داد.
-... بنابراین باید بدونید که چشم ها رو باید شست... جور دیگه باید دید... توی جنگل باید رفت. در نتیجه چشم هاتونو با معجون هایی که جلوتون توی پاتیل ریخته شده بشورید و برید توی جنگل معجون هر کدومتون هم متفاوت با بقیه است!

همه اول نگاهی به هکتور و بعد به پاتیل جلوشون انداختن. مطمئنا اگه حق انتخابی داشتن فرار رو ترجیح می دادن ولی مشکل اینجا بود که راه های فرار بسته بود و حق انتخابی وجود نداشت. اون هم با وجود هکتوری که با یک چوبدستی و ویبره زنون زل زده بود تو چشم هاشون.

تکلیف:
خب چشمتون رو با معجونی که جلوتون قرار داره بشورید. این معجون هر تاثیری، تاکید میکنم "هر تاثیری"، میتونه روتون بذاره. پس خلاق باشید. بعد از شستن چشم هاتون با معجون به جنگل برید. تاثیری که معجون روتون میذاره میتونه مربوط به جنگل باشه یا نباشه. اینا اهمیت نداره. خلاقیت شماست که اهمیت داره. پس لطفا خیلی خیلی خلاق باشید!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷

مرگخواران

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از باغ خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
روز خوبی بود. البته نه برای ادوارد. چون کلی مشق داشت ولی به خاطر دستاش نمیتونست چوبدستی و حتی قلم پر رو بگیره توی دستش، و همون روز هم خبر بهش رسیده بود که از گرینگوتز اومدن و خانه ش رو به حراج گذاشتن به خاطر ورشکست شدنش.


_ هی ادی. چیکار می‌کنی؟
_ هیچی، سرخورده شدم. می‌خوام تو اوج ترک تحصیل کنم.
_ اوج؟ اوج هم داشتی؟
_ لعنتی... ینی تو اوج هم نیستم؟
_ نه. راستی مشقاتو نوشتی؟
_ نه. نمی‌تونم. ادوارد ناتوانی‌ام. من برم به سرخوردگیم برسم.
_ بیا برو تکلیف جنگل شناسی رو انجام بده. به چوبدستی نیازی نداری.
_ باشه.


پس ادوارد به حرف رون گوش کرد و سعی کرد  ادوارد توانایی باشه. بعد از خداحافظی از رون، به سمت جنگل به راه افتاد. وقتی مرز جنگل رسید، صدای خر خر عجیبی از چند متری داخل جنگل می‌اومد. ادوارد ترسید. لرزید و مثل این شخصیت های فیلم های ترسناک که همیشه به سمت صدا می‌رن و آخرش به فنا می‌رن، به سمت صدا رفت. وقتی بوته‌ای که صدا از پشتش می‌اومد رو کنار زد، خیالش راحت شد. صدا مال هاگرید بود که پشت بوته خوابش برده بود.

ادوارد بعد از دیدن موهای هاگرید حس عجیبی پیدا کرد. حس علاقه. علاقه به درست کردن مو! خیلی آروم به سمت هاگریدِ خواب نزدیک شد و دعا می‌کرد که هاگرید خوابش سنگین باشه. دست هاشو جلو برد و از ریش هاگرید شروع کرد. بعد چند دقیقه کار روی ریش هاگرید و کندن همه مو ها و مقداری از پوس صورت هاگرید، به سمت سرش رفت. ادوارد به فکر فرو رفت. با شصتش یه خورده اندازه گیری چشمی کرد که نیازی بهش نبود.شروع کرد به بریدن.

در حالی که داشت عرق روی پیشونیش رو با آستینش پاک می‌کرد، به شاهکارش نگاه کرد. خیلی عالی شده بود. نتیجه خیلی بهتر از تصور ادوارد در اومده بود. قسمتی از موهای هاگرید از پشت بسته شده بود، و قسمت های کناریش با پوست سرش کنده شده بود. ادوارد نگاهی سرشار از رضایت به کله هاگرید انداخت و به سمت هزارتویی که پروفسور گرنجر داخل جنگل گذاشته بود به راه افتاد.

چند دقیقه بعد، به هزارتوی بزرگ رسید و به دیوارهاش که به نظر می‌رسید از گیاها و درختا تشکیل شده بود، نگاه کرد. برای ادوارد مشکلی نداشت. می‌تونست هرجا که به مشکل می‌خورد، خیلی راحت با قیچی هاش ترتیب گیاها و دیوارهای هزارتو رو بده. برای همین خوشحال و خندان وارد هزارتو شد و شروع کرد به پیشروی.
از توی راهروهای درهم و برهم، بدون اینکه حتی سعی کنه نقشه رو حفظ کنه، عبور کرد، تا اینکه یکهو به راهرویی رسید که تمام در و دیوار از آینه ساخته شده بود.
یه کم از حس اعتماد به نفس ادوارد کم شد، و وقتی که یک قدم دیگه هم اومد جلو و پشت سرش هم با یه دیوار آینه ای بسته شد، ادوارد اینبار با کمی شک به مسیرش ادامه داد، میخواست به سمت چپ بره، ولی فقط به یک آینه برخورد کرد. خواست به سمت راست بره، ولی بازم به یک آینه دیگه برخورد کرد.

ادوارد که دماغش به خاطر برخوردهای زیادش به آینه ها، کج شده بود و حتی دماغ دامبلدور رو رو سفید میکرد، به راهش ادامه داد، تا اینکه بالاخره دیگه نتونست و شد همون ادوارد ناتوان بدبخت بیچاره و نشست یه گوشه تا برای خودش چند دقیقه زار بزنه و اشک بریزه.
تو اوج ناامیدی، یکی از دست هاش رو کوبید به آینه، و دید که قیچی، شروع کرد به خط انداختن روی آینه.

ادوارد با یه کوچولو علاقه از جای خودش بلند شد و با قیچی هاش روی آینه های اطرافش رو خط خطی کرد و سعی کرد نقاشی بکشه تا حتی سرش هم گرم بشه.

بعد از حدود دو ساعت، اشک شوق توی چشم های ادوارد جمع شده بود، اشکی که داشت آروم آروم، به شکل بلورهایی قیچی شکل از چشماش خارج می‌شد. ادوارد با خوشحالی فکر کرد که ای کاش از قبل به جای آرایشگری و کچل کردن موهای ملت، نقاشی روی آینه رو امتحان کرده بود. بهرحال هنوز دیر نشده بود، ادوارد هنوز جوون بود و کلی آرزو داشت. شاید حتی بعدا آثار هنریش رو به موزه می‌فروخت. در نتیجه شروع کرد به دویدن در طول هزارتو و همینطور همه جا رو نقاشی کرد...
و همینجوری بدون توقف ادامه داد...

مدت ها بعد:

دانش آموزان، بعد از اینکه ادوارد از هزارتو خارج نشده بود، به درخواست مدیریت هاگوارتز به هزارتو رفته بودن تا ادوارد رو پیدا کنن، ولی اونا هم برنگشتن، و دیگه هیچکس جرئت نکرد وارد هزارتو بشه.
هیچکس هرگز نفهمید که ادوارد تصمیم گرفته توی هزارتو زندگی کنه و تبدیل بشه به هیولای هزارتو و از خون و دل و جیگر بقیه دانش آموزای شیطونی که میان تو هزارتو، یا خود ادوارد میارتشون تو هزارتو، برای تزئین و رنگ آمیزی نقاشی هاش استفاده کنه...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۳:۴۹ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
سلام بر پرفسور گرنجر عزیز
تازه وارد هستم امیدوارم به عنوان یکی از قربانیاتون...نه ببخشید دانش اموزاتون بپذیرینم
با تشکررررررر (راستی استاد شما با هرمیون اینا نسبتی دارین؟ )
____________________
-که چی مثلا؟

-خو الان ما باس چه کنیم؟

-بریم تو دیه

-اگه میخواد بمیریم چرا از راه های سخت وارد میشه؟

-نواده ی سالازاره دیه...

-به سالازار توهین کردی نکردیا

-چیکار میکنی اونوقت؟

-هی هی بچه ها اروم باشین بالاخره که باید ازین نمیدونم چی چی توی مسخره رد شیم... من میگم بیایم دسته جمعی رد شیم اینجوری خطرش کم تره.

-نه باو دسته جمعی بریم که همه باهم به فنا میریم اصن مگه پیکنیکه که دسته جمعی بریم. اگه دونفر دونفر بریم بعد با نور به همدیگه خبر بدیم که راه خروج رو پیدا کردیم هم امنیتمون بیشتره هم اگه یکمون اسیب دید اونیکی میتونه به بقیه خبر بده.

-درسته که پیکنیک نیست ولی شانزلیزه هم نیست که خیلی شاد و خوشحال دست در دست هم تخمه شکن سوت زنان بریم اونور که....

بحث همینطور داشت بالا میگرفت و اعصاب منم کم کم رو به اتمام بود میخواستم بگم بسه دیگه که یهو سگ درونم داد زد:
-تـــــــــمــــــوم کــــــــنــــــــین ایــــــن بحــــــــث مضخـــــــــــرف رو!

-یک کلمه از مادر عروس

این دیگه کیه؟ از شکل و شمایلش معلومه که هافلیه ولی خب... بیخیال بابا نصفه شبی حوصله کل کل ندارم .... بدون توجه به دختره، رو کردم به ریونیا و گفتم:

-برادرا و خواهرای گلم من دیگه نمیکشم...دارم میرم بخفتم...پرفسور که رفته شمام اگه دهنتونو باز نکنین هیشکی نمیفهمه...با تشکر و شب بخیر
همینجور میخواستم راه قلعه رو در پیش بگیرم که یهو لایتینا خِرمو گرفت و گفت:

-فکر کردی میزارم همه تلاشام رو واسه بدست اوردن هاگ این ترم به باد بدی؟

با بدنی لرزون و فکر اینکه یه صلوات بگی میره رو کردم بهش و گفتم:

-استاد فاست؟! شما کجا اینجا کجا؟از این ورا؟ پارسال دوست امسال اشنا، نمیگین سرمای شب واسه خودتون و هدفونتون خوب نیست اگه امری بود میگفتین خودم بیام در محضرتون


درحالی که داشتم جملات چاپلوسانه م رو پشت سر هم ردیف میکردم یه نگاه هم به پرفسور و ناظر عزیزمون که حالا اخمش کم کم داره میره تو دماغش و پلکشم یه کوچولو بالا و پایین میپره کردم و فهمیدنم نه اینجوری گول نمیخوره مصمم تر از قبل گفت:

-همین حالا میری تکلیفتو انجام میدیو واسه ریونکلاو امتیاز جمع میکنی وگرنه من میدونم و تو وآهنگای اریانا گرانده

با شنیدن اسم ماگل خواننده ای که خیلی بهش ارادت دارم کرک و پرم ریخت و با صدایی لرزون گفتم:

-توروخدا ایندفعه رو گذشت کن استاد به خدا قول میدم جلسه بعد بهترین تکلیفو بدم

-نه مثل اینکه اینجوری نمیشه پنی بیا اینو ببر تو

پنه لوپه کلیرواتر در حالی که قدم های محکمش رو به سمتم برمیداشت زیر لب یه چیزی گفت که متوجه نشدم جرعت دوباره پرسیدنم نداشتم(هنوز نفهمیدم ساعت از 2 شب گذشته اینا چرا انقدر فعالن یعنی اصن خوابتون نمیاد؟مگه داریم؟مگه میشه؟ )
خلاصه اینکه پنی با هر بدبختی که بود برداشتم بردتم سمت هزار توی بقول بعضی دوستان مرگخوار...چی ببخشید مرگبار.

شرح وقایع در هزارتوی مرگخوار مرگبار :
حدود یه دوساعتی هست که دارم راه میرم نه به هیچ پیچی رسیدم نه چهار راهی نه سه راهی. از گشنگی دارم میمرم اینجا هم فقط برگ شمشاد هست ای خدا ینی هربار که من میام یکم به بخت و اقبالم امیدوارم شم باید اینجوری خیتم کنی؟ انصافتو شکر


وای خداجون دارم چی میبینم! چندتا بلوبری وحشی پیدا کردم من خوش شانس ترین ادم زنده توی هاگوارتزم
بدون معطی با پوزیشن از سومالی فرار کرده ها مشغول خوردن که چه عرض کنم بلعیدن اون بلوبری های خوشمزه شدم
وای که نمیدونین چقدر خوشمزه بودن مزه تمشک شیرین داشتن با ته مزه هروئین
یه دقه وایسا بینم چیشدددد؟؟؟؟؟ ته مزه هروئین داشت؟!
خدایا چرا منو انقد خنگ افریدی؟چراااااااااا؟؟؟؟؟؟
همینطوری داشتم به خودم فحش میدادنم که یهو دیدم همه جا صورتی شد شمشادای بی خاصیت تبدیل شدن به بوته های پر از پاستیل زمین چمنی کلش شد شکلات صورتی ابرای بالای سرمم مثل پشمکای گرد و قلمبه ای بودن که توی اسمون صورتی پرواز میکردن...عاقو منو میگی مثل این شخصیتای انیمه ای چشام شد قد توپ بیسبال و شروع کرد به برق زدن خودمم عین این دیوونه ها مشغول خوردن پاستیلا و شکلات توت فرنگی های زیرم شدم خلاصه داشتم کیف دنیا رو میکردم که یکهو یکی دوجین خرگوشک هویج بدست افتادن روم و دیگه هیچی نفهمیدم....
------------------------------------------------------------------------فردا صبح درحالی بیدار شدم که دل و رودم پیچ میخورد و احساس میکردم لشکر کرمیان در حال رژه رفتن تو مجاری غذاخوریمن، دهنمم یه ته مزه ی تلخی میداد.
چشمام رو اروم اروم باز کردم و اتاقی که توش بودم رو از نظر گذروندم ... بعله مثل اینکه حدسم درست بوده اینجا درمانگاست...ولی خب من چرا اینجام؟...آروم باش دختر فقط فکر کن...سعی کن به یاد بیاری....
-آخ خدایا منو بکش راحتم کـــــــــــن!

تازه یادم اومده بود چه خبره و درمانگاه رو با جیغ و دادم گذاشته بودم رو سرم که یدفعه میس فاست با سرعت فلش مانندی اومد کنارم گفت:

-آروم باش خب؟! هیچ اتفاقی نیافتاده همچی روبه راهه...از درسات عقب نموندی با پرفسور گرنجر هم حرف زدم نمره ی این تکلیفو میگیری اصلا نگران نباش! باشه؟!


زکی! ما باز دلمونو صابون زده بودیم یکی نگرانمونه نگو خانم نگران درس و تکلیفمه بابا من دارم اینجا تلف میشم !!! خدایا اینو دیگه دارم جدی میگم وقتی شانسو تقسیم میکردن من کدوم قبرستونی بودم؟

-من چم شده؟! توروخدا راستشو بگین بهم...سکته کردم!؟

پرفسورمون با خونسردی تمام:
-نه بابا ... دیشب خیلی دیر کردی نگرانت شدم آخه اون راهی که تورو توش فرستادم کاملا سر راست بود یعنی اصلا پیچ و خم نداشت واقعا درک نمیکنم چطوری نصفه راه از اومدن منصرف شدی ... چندتا از بچه هارو فرستادم دنبالت، اونا که میگفتن تورو درحالی پیدا کردن که دهنت پر از برگ شمشاد و چمن بود وقتیم میخواستن ببرنت هی مقاومت میکردی میگفتی : ولم کنین خرگوشای شرور.

به اینجا که رسید خنده امونش نداد بقیش رو تعریف کنه منم رغبتی به شنیدن ادامه نداشتم...یعنی قشنگ بی ابرو شدم رفتم همین اول کاری



ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۵ ۳:۵۴:۳۷
ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۵ ۳:۵۷:۲۷


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۷

بلو مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
از من به شما!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 101
آفلاین
چشم هایم را بستم و نفسم را به بیرون فوت کردم.

_یعنی چی؟ همین؟ مارو گذاشت و رفت ککشم نگزید؟
_حالا چکار کنیم؟
_نکنه بریم اون تو بمیریم؟! من نمیخوام بمیرم.
_میگم نقشه ای چیزی نداره؟

چشم هایم را باز کردم و به دیوار های بلند و سبز تیره ی روبه رویم خیره شدم.
نمیدونم زیر اون علف های سبز چی بودند، هرچی بود کل دیوار هایش علف نبود.
شاید دیوار هایی از جنس سنگ یا کاه یا هر چیزی توی اون موقعیت این چیز ها مهم نبود.
مهم این بود که ساعت ها بعد چی در انتظارمه.

_سلینا. میری داخلش؟

برگشتم و هم کلاسی هایم نگاه کردم و لبخند کمرنگی زدم. رفتم پیش بقیه و روی زمین نشستم و به صحنه مخوف روبه روم نگاه کردم.
_هممم...خب...اگه برگردم صد در صد خوراک اون جونور های زشت میشم، اگه بمونم اینجا کپک میزنم اون استاد هم ککی نداره که بگزدش، در نتیجه برم داخلش شاید زنده بمونم.

بچه ها با ترس به من خیره شدند.

_خب منم میترسم، خب معلومه آگه آنابل یا یک مرگخوار یا اصلا یک دیوانه ساز یا خون آشام یا یک شیطان یا...
ناگهان نگاهم به بچه ها که داشتن میلرزیدند افتاد و حرفم را قطع کردم.
_خب به هر حال هرچیزی ممکنه دیگه.

از جایم بلند شدم و کیف روی دوشم را مرتب کردم، هکتور را میشناختم کسی که صبح به این زودی میاد دنبال بچه ها فقط یک دلیل برای کارش میتونم بگم: عذاب دادن سال اولی ها. در نتیجه تمام وسایل مورد نیازم را گرفتم و ریختم توی کیفم مهم ترینشونم تنقولات بود.
برگشتم و به اسلیترینی ها نگاه کردم.
_نگاشون کن! دارن از ترس میمیرن. بابا بلند شید جمع کنید خودتونو بریم توش فوقش میمیریم دیگه. حداقل مرگمون باکلاس تره اون تو.
_چی میگی سلینا؟ نگاه کن بالاش نوشته هزارتوی مرگ، اون پایین رو نگاه کن، جمجمه یه آدمه، نیست؟

با ترس به اون جمجمه و اون نوشته نگاه کردم. ترسیدم. آره خیلی هم ترسیدم ولی چه کار کنم؟ من سلینا برگردم بگم ترسیدم؟ هرگز! با ترس به سمت ورودی هزارتو رفتم.
برنگشتم تا به بقیه نگاه کنم چون آنقدر ترسیده بودم که فقط یک تلنگر میتونست من را منصرف کند.

به کفش هایم نگاه میکردم، نه به جایی که دارم میرم، نه به صحنه ی روبه رویم.
وارد هزارتو شدم که ناگهان درخت های پشت سرم به حرکت در آمدند. برگشتم و نگاهشان کردم. آرام آرام ورودی هزارتو را بستند و من برای آخرین بار به دوستان عزیزم که پشت هزار تو بودند نگاه کردم.
اینجا توی هزار توی مرگ من هستم و من.
در این تاریکی خفناک من هستم و من.
فقط خودم...

ساعت ها میرفتم. نمیدانم شاید هم دور خودم میچرخیدم. گاه صحنه ها برایم آشنا میشد، گاه ترسناک و بعضی وقت ها برایم جذاب میشد، اما در همه ی این صحنه ها تنها یک حس با من همراه بود. "ترس".

از خستگی روی زمین نشستم و کیفم را باز کردم و هرچی که دم دست بود را برداشتم و خوردم. حداقل خوردن ترسم را کم میکرد. البته اگر کم میشد.

چیپسم داشت تمام میشد که یک خفاش آمد و یک کاغذ لوله شده را خیلی شیک پرت کرد روی سرم.

_نمی بینی دارم غذا میخورم؟ نمیشد بری اون ور تر پرت کنی؟ حس خوردنم رو خراب کردی.

ناراحت از به هم خوردن احساس خوردنم، چیپسم را توی کیفم گذاشتم.
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. احساس کردم کسی نگاهم میکند. صدای قدم های کسی به گوشم میخورد. به سمت صدا برگشتم و باز چیزی جز سیاهی ندیدم.
_شاید خیالاتی شدم. آخر عقلم رو از دست میدم.
وجدان عزیزم:
_مگه عقل هم داشتی؟ داشتی که نمیومدی این تو.
_نه پس میموندم اون بیرون کپک میزدم.
_به هر حال اینجا کپک نمیزنی، کشته میشی.
_چقدر تو خوبی. بیشتر بهم امیدواری بده...نیاز دارم والا.

در حال جر و بحث کردن با وجدانم بودم که یک بطری از توی کیفم افتاد بیرون و قل خورد و رو به روی همان کاغذی که خفاش انداخته بود روی سر مبارکم ایستاد از صدایش آنچنان ترسیده بودم که یادم رفت اصلا داشتم چه کار میکردم.
به اطرافم که در تاریکی محض فرو رفته بود نگاه کردم و بدون اینکه چشمانم را از روبه رویم بگیرم خم شدم و بطری و اون کاغذ را با یک حرکت گرفتم. بطری را توی کیفم گذاشتم و ژیپش را محکم بستم. و کاغذ را آرام آرام باز کردم و ثانیه ها میخکوب نوشته روی آن شدم.

" به پشت سرت نگاه کن"

پنج کلمه بود. ولی ده ها بار خوندم. کی جرئت میکرد؟ در دل تاریکی، وسط هزارتوی مرگ، وقتی تمام بدنت از ترس سرد شده، یا ضربان قلبت درون بدنت اکو میشه، عرق سرد کل صورتت را پوشانده و صدای قدم های شخصی هر ثانیه نزدیک تر میشه.

باید برگردم؟ یا اون بیاد جلوم؟
چوب دستیم را آرام آرام از توی جیب قسمت بغل کیفم در آوردم با دستای عرق کرده محکم در دستم گرفتم...باید برگردم!

آب دهانم را قورت دادم. چشمانم را باز و بسته کردم. حالا حتی میشد صدای نفس هایش را شنید. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم.

یک نگاه، شاید یک نگاه برای یک سال اولی کافی بود تا قش کند، یا شاید سکته.
غرورم به من این اجاره را نمیداد حتی جیغ بزنم.
و فقط با کوهی از حس ترس به موجودروبه رویم زول زده بودم.

فکر میکردم حتی اگه نگاهم را ازش بگیرم کاری میکند.
نه میتوانستم کاری انجام بدم. نه میدونستم چه کاری اصلا انجام بدم.
نگاهش آمد پایین و روی کاغذی که از عرق های دستم خیس و از ترسم داشت میلرزید خیره ماند. به کاغذ نگاه کردم. کلمات روی کاغذ عوض شدند و کلمات دیگری جایشان را گرفتند.

"سلام دوست من!"

سرم را بالا آوردم داشت نگاهم میکرد. توی دلم گفتم:
_ببخشید غرور جونم، اینجا باید ببوسمت بذارمت کنار، ان شاالله دفعه ی بعد.

و در کسری از ثانیه جیغی زدم که روح... یا شاید جن..... یا نمیدانم موجود ترسناک جلویم چشم هایش را بست و من نمیدانم از کجا پاهایی قرض کردم و بدو که رفتیم.

همینجوری میرفتم. برنگشتم پشت سرم را نگاه کنم چون شنیدن صدای پاهاش روی برگ های خشک شده کافی بود تا بفهمم هنوزم دنبال است.

_کجا میری؟
_نمیدونم کجا میرم. تو فعلا ساکت باش.
_فاتحه بخون برای خودت چون اگه به بن بست بخوری میمیری و مفقود الجسد میشی و...

بدون توجه به موقیت مکانی و زمانی ایستادم. دیگه باید حساب این وجدان را می رسیرم.
این چه وضعش بود؟ این چرا فقط ناامیدی میداد بهم؟
_تو چته؟
_چی و چمه؟...چرا ایستادی؟...پشت سرته.
_نه میگم چته؟ هی فاز ناامیدی گرفتی. ببین داری اشتباه عمل میکنی میدم عوضت کنن ها.
_بابا میگم پشت سرته. ببین ببین! من رو فعلا بی خیال طرف و بچسب.
_نه من باید تکلیف...

موهایم به شدت به سمت عقب کشیده شد. جیغ بلندی زدم و دستان لرزانم را روی دستان بی روح و سردش گذاشتم که ترسم را هزاران برابر کرد. بی توجه به جیغ زدن هایم من را عقب میکشید.
_ولم کن ولم کن.....میگم ولم کن.

ناگهان با تمام قدرتش من را به سمتی پرت کرد. نفسم را حبس کردم و با برخورد سرم به چیز سفتی به دنیای سیاهی و سکوت پرتاپ شدم.

***
_مامان نگاه کن چه نقاشی قشنگی کشیدم.
_مامان بیا بازی کنیم.
_بابا قلقلکم نده.
_مامان بابام کجان؟
_یعنی دیگه نمیان؟
_چرا پدر مادرم مردن؟
_من باید پیش شما زندگی کنم؟
_من نمیخوام جادوگر بشم. نمیخوام برم هاگوارتز.
_یعنی باید برای همیشه توی هاگوارتز باشم؟

***
چشم هایم هنوز بسته بود اما میتوانستم ضربه های قطرات باران را روی صورتم حس کنم. خیس خیس شده بودم. سرما، ترس، تاریکی و مرور خاطراتی که تلخیش از هزاران زهر بد تر بود حال بدم را بد تر کرد.

آرام آرام چشم هایم را باز کردم. زیر باران بودم و سرعت باران چشم هایم را اذیت میکرد. دوباره چشم هایم را بستم. در همان ثانیه های کم که چشمانم باز بود فهمیدم که هوا گرگ و میش شده. چند ساعته که اینجام؟ چی شد؟ اون موجود کجا رفت؟ چه بلایی سرم آمد؟ مردم یا زنده ام؟

ذهن درد کشیده ام از دیدن خاطرات نه چندان دلچسب حالا مورد تهاجم سوال های زیادی قرار گرفته بود و قلب خسته از حس کردن حس های مختلف در مدت زمان نه چندان زیاد و لباس های گلی و کثیف و خیس ام، وضعیت خوبی را ایجاد نکرده بودند.
با درد فراوان دست هایم را به زمین گلی و سرد و خیس زدم و بلند شدم. جرئت نمی کردم چشمانم را باز کنم، میترسیدم آن موجود ترسناک همچنان پیشم باشد. دیگر تمام فرصت هایم برای سکته نکردن در آن شرایط پر شده بود. نشسته بودم که احساس کردم صدای قدم های کسی را می شنوم. نزدیک ام نبود ولی در آن شرایط ترسیدم، خیلی ترسیدم. چشمانم را باز کردم و با ترس خودم را روی زمین کشیدم و زیر درختی نشستم.
پاهایم را توی دلم جمع کردم و دست هایم را روی آن ها گذاشتم و اشک هایم را با باران مهمان صورتم کردم.
_بابا...مامان...مگه نگفتید که همیشه پیشم هستید؟ مگه نگفتید همیشه مراقبم هستید؟...استاد هکتور...میشه همین یک بار بیای کمکم...من نمیخوام بمیرم، من حتی امتیازم نمیخوام، من فقط میخوام زنده بمونم...میشه یکی بیاد...مهم نیست کی، فقط یکی باشه.

_نگاش کن نگاش کن! مثل موش آب کشیده شده. بلند شو آبروی همه ی اسلیترینی هارو بردی. این چه وضعشه واقعا؟ از دو تا روح و جن دیدن اینجوری های های گریه میکنی؟
معلومه که بهت امتیاز نمیدم تازه ازت امتیازم کم میکنم.

با چشمان تار سرم را بالا آوردم. با دیدن استاد گرینجر در آن زمان و مکان انگار دنیا رو بهم دادند. با آستینم اشک هایم را پاک کردم و لبخندی زدم. بلند شدم و بدون فرصت دادن به هکتور پریدم بغلش.

_برو انور. میدونم دوسم داری ولی فقط یکی میتونه بغلم کنه اونم اربابه. حالا ولم کن.

با لبخند از بغلش بیرون آمدم. هکتور حرکت کرد. او جلوتر می رفت و من هم پشت سرش بدون اینکه بدونم کجا میریم.

_سلینا!

برگشتم. خودش بود. همون موجود ترسناک. ترسیدم؟ نه! دیگه نمیترسم. نه میترسم، نه غصه میخورم، نه گریه میکنم. من از هزارتو نتونستم بیام بیرون. شکست خوردم. اما من تازه واردم. میتونم هزاران بار شکست بخورم تا یاد بگیرم چجوری بلند شم. تا وقتی که کسایی هستند که دستم را بگیرند من از هیچی نمیترسم. حتی اگه...

_سلینااااااااااااا. بیا دیگه. وقت با ارزشم رو دارم برای تو هدر میدم.

به هکتور که عصبانی به راه خودش ادامه میداد نگاه کردم.
_درسته! حتی اگه اون شخص استاد معجون های فوق استثنایی، هکتور باشه.


ویرایش شده توسط سلینا مور در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۵ ۹:۲۷:۱۱

دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
سلام به پروفسور گرنجر. امیدوارم با معجوناتون و پاتیل هاتون، شاد باشین!

وارد هزارتویی که در آخر پست بهش اشاره کردم،بشید. تو این هزارتو، هر چیزی می تونه باشه. از خلاقیتتون استفاده کنید، محدودیتی وجود نداره. با هر چیزی عجیب غریب می تونید مواجه بشید. هر چیز عجیب غریب یا ساده و مسخره ای. می تونید موفق بشید که از هزارتو بیاین بیرون یا موفق نشین. در واقع موقعیت برای خروج مهم نیست. مهم خلاقیتیه که به خرج میدین.

- حالا نوبت توئه!

با کله به من اشاره کرد که به طرف هزارتو بروم. خیلی آرزو داشتم که به جای کسایی که خورده شده بودند، باشم. اما اینجا نباشم. فکر کردم که نباید پروفسور را معطل کنم. چون او به من از آن معجون های مخصوص میداد. پس با قدم هایی لرزان، به هزارتو که حدود هفت قدم از من فاصله داشت، رفتم. ذهنم از هر دو طرف مشغول بود.

اگر برمیگشتم که باید فاتحه ی خودم را می خواندم، اما برای جلو... خیلی ترسناک به نظر می رسید. نکند که مثل هزارتویی باشد که هری در جام آتش... نه! سعی کردم که آن فکر مسخره را کنار بزنم. به پشتم نگاه کردم. ممکن بود که آخرین نگاهم به بقیه باشد. هکتور طوری پاهایش را بر زمین می زد که انگار می گفت:" بدو! وگرنه از معجونای خاصم به خوردت میدم!!"

بهتر بود که سریع سرم را برمی گرداندم و اینکار هم کردم. از نمای بیرون، خیلی جالب به نظر نمی رسید! تا جایی که من می دیدم، جلویم دیواری از چمن و علف های مرتب شده و مرتفع، پوشیده شده بود. سعی کردم که کمی به آنطرف نگاه کنم اما فقط باعث کمر دردم شدم. کلاغ ها سر تاسر دیوار ها نشسته بودند اما سروصدا نمی کردند. شاید اینا علامت خدای خدایان آزگارد یعنی اودین بود؟ چییی؟ این فکر از کجا آمده بود؟

دری وجود نداشت و فقط دو دیوار ،یک متر از هم فاصله داشتند و دو متر جلوتر، دوباره دیواری به اندازه ی دیوار اول، وجود داشت. من نفس عمیق لرزانی کشیدم و پاهایم را درون هزارتو گذاشتم. دو دیوار به هم نچسبیدند. خوب بود! مشعل هایی به دیوار های هزارتو چسبیده بودند که هیچ کمکی به بهتر شدن حال من نکرد، چون فقط سایه ی دیوار ها را بر خودم می انداخت.

از هر دو طرف، راهم باز بود. اما تصمیم گرفتم، اولین پیچ را با راست شروع کنم. بر خلاف تصورم، پشتم بسته نشد. وقتی قدم برمی داشتم، هیچ صدایی از جانب پاهایم، نمی آمد. هکتور هر یک دقیقه یه بار، کسی را به طرف هزارتو می فرستاد. پس منتظر کسی ماندم که اگر خواستم بمیرم، با هم بمیریم! اما فهمیدم نمی توانم بخاطر صدا نداشتن پا،بفهمم که کسی می آید یا نه! جلوتر رفتم. به ترتیب، چپ، راست، راست، چپ، راست، چپ، چپ، رفتم. اما انگار این هزارتو تمومی نداشت.

ناگهان چوبی به از سمت چپ، طرفم آمد و به سرعت به من برخورد کرد. من به زمین پرتاب شدم. شانس آوردم که چمن بر زمین نشسته بود، وگرنه این مغزی هم که داشتم، از دست می دادم.چوب به اندازه ی یک قدم گراوپ بود. نمی دانم که چه کسی، چه چیزی و حتی به چه دلیلی، آن را پرتاب کرده بود. هر چه بود، نباید از سمت چپ می رفتم.

بدون کمک، از جایم برخاستم و راهم را به طرف راست کج کردم. سر پیچ بودم که ناگهان تصویری ، سوسو زنان، جلوی من سبز شد. شخص دراز کشیده بود، و مدام کلمه ای را بر زبان می آورد. حتی با آن تاریکی و محویه تصویر، به وضوح فهمیدم که آن کلمه" کمک" است. نزدیک شدم که به او کمک کنم که ناگهان صورت او را دیدم. رنگ از رخسارم پرید و نفس زنان، افتادم.

پنه لوپه کلیرواتر، پخش بر زمین بود. اما من نمی توانستم به او کمکی کنم. چون انقدر ابله نبودم که نفهمم کسی دارد این ها را نشانم می دهد که دیوانه شوم. ناگهان پنه محو شد و از فاصله ای دور، کسی جیغ کشید. سری به خودم آمدم که به آنطرف بروم اما همین که به چپ پیچیدم، به بن بست برخوردم. وای! من نتونستم به آن شخص... که فکر کنم پنی بود، کمک کنم و اگر هم بر فرض از اینجا خارج می شدم، این حس گناهکاری من را ول نمی کرد.

با سرعت به همه جا می رفتم. خیلی می لرزیدم و در دلم ، آشوب بود. ریه هایم می سوخت. پس کمی ایستادم. و به هوا نگاه کردم. هوا تقریبا روشن بود. یعنی چقدر در اینجا مانده بودم؟ اشک هایم تمام نمی شد و مثل آبشار، از چشمانم سرازیر میشد. از پشتم شنیدم که کسی سرفه ای کرد! راه افتادم. قلبم داشت از سینه ام در می آمد. ولی ناگهان چیزی دیدم که امید را به من برگرداند. فاصله ای از دو دیوار مثل نقطه ی شروعم.

پاهایم جان گرفت. اشک هایم بند آمد و اعتماد به نفسم برگشت. از اینجا، می توانستم بچه هایی را ببینم که بر زمین جنگل دراز کشیده بودند و مدام به هم دیگه می گفتند: " شانس آوردی که مثل اون دختر نشدی" منظورشان صدای جیغ بود؟ به هر حال رفتم که به آنها بپیوندم که بفهمم قضیه چیست. اولین قدمم را برداشتم و کنارم انفجاری رخ داد.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
پیش‌نوشت: پروفسور گرنجر که جهت انجام پاره‌ای از تحقیقات معجون‌سازی به اعماق جنگل ممنوعه سفر کرده بودن، تصحیح تکالیف جلسه قبل و جزوه این جلسه رو با جغد پیشتاز برای من ارسال کردن تا در اختیارتون قرار بدم.
____________


تدریس جلسه سوم:

ساعت نزدیک سه نصفه شب بود و دانش آموزها با چشم های نیمه باز و قیافه های داغون جلو جنگل جمع شده بودن و هکتور و تمام نسلش رو برای گذاشتن کلاس اون وقت شب مورد عنایت قرار می دادن.
این وسط دانش آموزایی هم بودن که دیر برسن و البته خاص برسن!
- استاد استاد من اومدم، ببخشید دیر اومدم. نمیدونم چرا هر چی تلاش می کردم ردام تو تنم نمیرفت. ظاهرا برام کوچیک شده بود.
ملت حاضر نگاهی به ردای های فرد مورد نظر کردن و اونجا بود که فهمیدن چرا رداش به تنش نمی رفت. طبیعی بود که شلوار نتونه جای ردا رو بگیره و تنش بره. البته نمی شد به اون فرد خرده گرفت. تقریبا همه وضعیت مشابهی داشتن.
یکی جورابش رو سرش کرده بود، یکی دیگه کفشش رو دستش کرده بود، یکی کلاه منگوله داری سرش بود و سرپا خوابیده بود و حتی یک نفر رختخوابش رو آورده بود و همونجا روی زمین خوابیده بود. اما یک صدا برق از سر همه پروند.
- میبینم که همه سرحال و شاد منتظر شروع کلاسین.

قطعا وضعیت کلاس کاملا خلاف گفته ی هکتور رو ثابت می کرد. هیچ گونه نشاط و شادی در کلاس دیده نمی شد. اما هکتور این چیزها سرش نمی شد.
- حالا که همه با اشتیاق منتظرین بریم جنگل بشناسیم.

هکتور این رو گفت و راه افتاد و جلوتر از همه به سمت اعماق جنگل رفت. دانش آموزها هم که دیدن چاره ی دیگه ای ندارن و در واقع اگه اون موقع شب تنها همونجا بمونن قطعا زنده نمی مونن دنبالش راه افتادن.
هنوز دو سه قدم بیشتر جلو نرفته بودن که گیاه گوشتخواری سرش رو از بین بوته ها بیرون آورد و نگاهی به اون همه غذای لذیذ حرکت کننده کرد. نباید میذاشت به راحتی از دستش فرار کنن. برای همین برگ هاشو مثل دامن دورش جمع کرد و راه افتاد و درست جلو هکتور پخش زمین شد و زل زد تو چشم هاش.
- من گشنمه! بهم غذا بدین. وگرنه نمیذارم رد بشین.

هکتور که اصولا هیچ شرایطی روش تاثیر نمیذاشت و همیشه ریلکس بود، نگاهی به گل و بعد نگاهی به دانش آموزهای وحشت زده کرد و نگاهش دقیقا روی دانش آموزی که از اول کلاس روی زمین و توی رختخوابش در خواب ناز به سر می برد، ثابت موند.
- این مال تو. بخورش!

و بعد هم با آرامش تمام راهش رو کشید و رفت و دانش آموزهایی هم که اصلا دلشون نمیخواست خوراک گل گوشتخوار بشن به سرعت دنبالش راه افتادن.
بعد از تقریبا یک ساعت پیاده روی و خورده شدن تقریبا نصف دانش آموز های کلاس توسط انواع گل و گیاه و حشره و چهار پا، هکتور ایستاد.
- رسیدیم!

هکتور به هزارتوی پشت سرش اشاره کرد و ادامه داد:
- دونه دونه برید تو و هزارتوی جنگلی رو بشناسید. تا قبل از صبح از اونورش بیاید بیرون.
هکتور بعد گفتن این جمله خیلی شیک و ریلکس رفت!

تکلیف:
وارد هزارتویی که در آخر پست بهش اشاره کردم بشید. توی این هزارتو هر چیزی میتونه باشه. از خلاقیتتون استفاده کنید. محدودیتی وجود نداره. با هر چیزی میتونید مواجه بشید. هر چیز عجیب و غریب یا ساده و مسخره ای. میتونید موفق بشید از هزارتو بیرون بیاید یا موفق نشید. در واقع موفقیت برای خروج مهم نیست. مهم خلاقیتیه که به خرج میدین.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.