ایگور و ماندی با وحشت به این مردک از راه رسیده نگاه میکنن.
ماندی زیر لب میگه:
خدایا اینو چیکارش کنیم؟ یعنی اینو میشه به راه راست هدایت کرد؟ اگه کمکمون کنه همه چیز حل می شه
------------------------------------------------------------------
ايگور آرام به ماندي گفت:
- خيلي ريلكس باش، هيچي نشده، الان حلش ميكنم...
سپس ايگور صدايش را صاف كرد و به سمت کورنلیوس رفت و گفت:
- ماندي ببين كي اينجاست! کورنلیوس! چه طوري رفيق؟! خبري ازت نيست؟!
کورنلیوس كه نديده بود آني بيهوش است با درماندگي و سوءظن گفت:
- سلام، مرسي، ديگه مشغول كار تو وزارتيم!! داريد چي كار ميكنيد 3 تايي تو دستشويي؟! زنگ بزنم منكرات؟!
ايگور با آرامشي تصنعي گفت:
- هيچي، نا بابا منكرات براي چي؟!حال آني بد شده بود اورديمش دستشويي حالش يكم بهتر شه!! ميبينم كه مزاجش بهم ريخته!! ييا اين شربت رو بخور حالت رو سر جاش مياره!
سپس توسط چوبدستيش ليواني از غيب ظاهر كرد و به دستان کورنلیوس داد.
کورنلیوس كه با اين حرف ايگور انگار قضيه را فراموش كرده بود با هيجان گفت:
-اِه! مرسي ايگور، من چند وقتيه ريختم بهم و هر جا ميرم گلاب به روتون 4 ساعت تو مستراحم (دستشويي
)!! حالا اين حالم خوب ميكنه ايگور؟!مطمئني؟!
ماندي كه تازه دوزاريش افتاده بود در دلش به اين صورت (
) و در ظاهر به اين صورت (
) شده بود رو به کورنلیوس گفت :
- اره عزيزم ! من هر وقت حالم بد ميشه اينو ميخورم دو سوت خوب ميشم!!بخور نگران نباش!!!
کورنلیوس كه با اين حرف ماندي متقاعد شده بود شروع به خوردن شربت كرد (:pint:) و ماندي و ايگور به اين صورت (
) هي تشويقش ميكردند كه شربت را تا ته بخورد!
شربت خوردن همانا و به خواب ابد رفتن همان!!
ماندي: خوب حالا اينو چي كار كنيم؟!
ايگور: بيا اينم ميزاريم توالت بغلي!! زود بيا تمومش كنيم بره تا كسي ما رو نديده!
ناگهان صداي پق بلندي در دسنشويي پيچيد و چهرهاي آشنا با ريشهاي بلند سفيد در دستشويي ظاهر شد، ماندي و ايگور كه همين جور خشكشان زده بود به ارامي به پشت خودشان نگاهي كردند و اون شخص را ديدند و با اضطراب و عجله به سمت ديوار عقبي فرار كردند و به ديوار چسبيدند و ماندي با ترس گفت :
- به خدا آلبوس آني و کورنلیوس رو ايگور كشت من كاريشون نكردم! اين گفت كسي نميفهمه!!
آلبوس دامبل: نترسيد كاريتون ندارم من اينجا نقش پير بابا رو دارم! من اينو بايد به همه بگم هنوز خودتون نفهميديد!!
ايگور با سوءظن گفت:
- ببينم پير بابا مگه تو الان تو ستاد حمايت از ساحرهها نبودي؟!
پير بابا: خب ميدوني؟! من ديدم اين بارتي و راجر به راه راست هدايت نميشن پيچيندمشون به هواي نهار اومدم شما رو به راه راست راهنمايي كنم!!
ايگور: نميخواد ما خودمون برگزيدهايم به اين راهنماييها احتياج نداريم!!
ماندي كه انگار خيلي احساس شادي با اين حرف ايگور در وجودش ميكرد، هي بالا پايين پريد و آويزون رداي ايگور شد و گفت:
- جون ايگور راست ميگي؟! برگزيده شديم؟! ايول ايول!(
) من هميشه ميدونستم با بقيه فرق ميكنم...
ايگور با عصبانيت رداي خود را از دست ماندي نجات داد و گفت:
- باورت نميشه؟! يك لحظه وايسا!
سپس الياس سلش را از جيب ردايش برداشت و هزارتا شماره گرفت و شروع به حرف زدن كرد:
- ن.ش پا ميشي بياي اينجا؟! ما يك مشكلي داريم! اين پير بابا اومده ميخواد گولمون بزنه! اره! سريع بيا!باي!!!
پير بابا: حدس ميزدم پشته همهي اين كارا اين ن.ش باشه!! خوب ببينيد بچهها شما اينارو به خواب ابدي برديد درست!ولي با وجدانتون چي كار ميكني...
ناگهان صدايي از پشت پير بابا گفت:
- من با وجدانشون هماهنگ كردم مشكلي نيست! پير بابا تو انگار معني برگزيده رو نميدوني!
ماندي كه تازه از شوك ورود پير بابا و ن.ش در امده بود به آرامي گفت:
- يعني جدآ ما برگزيده شديم؟!
ن.ش با مهرباني به سمت ماندي رفت و گفت:
- آره ماندي گل ِ من!! ماندي دست كج كه مقامش خيلي بالا تر از اين حرفاست!!
و رو به پير بابا كرد و با عصبانيت گفت:
- تو مگه نرقته بودي نهار مارموز؟! ببينم نميشه جايي مشكلي توش پيدا نشه و تو اون جا نباشي؟!
----------------------------------------------------------
در صورت گيج شدن اول به تاپيك "ستاد مركزي حمايت از ساحره ها" مراجعه كنيد بعد متوجه ميشيد!!
يك سوال!پستها رو ميشه كسي نقد كنه؟!ا گه ميشه خوب پست منو يكي نقد نكنه اگه نميشه كه هيچ!!!