هر سه نفر:
کینگزلی باز هم میزه زیر گریه و منظره ای از آبشار نیاگارا رو تولید میکنه!!!بعدش هم دست هاش رو به زمین میکوبه و دیدا و زاخی 10تو هوا 20 تا معلق میخورن!!(شرط میبندم اگه مو داشت موهاش رو هم میکشید!!!!)
زاخاریاس بعد از درست کردن موهاش کینگزلی رو بغل میکنه و در حالی که به نظر میرسید یه فکر بکر داره میگه:باو!آروم باش!الانه که ولدی بیدار بشه!بهتره جای این مسخره بازیا بری روی در بنویسی:"ورود هر گونه دامبلدور اکیدا ممنوع!"تا دامبل نیاد تو!حداقل ملت فکر میکنن اینو یه مرگخوار گذاشته!
کینگز بلاخره تموم میکنه و با یه خنده ی کوتاه و پیتری موافقت میکنه...
-خوب دیگه....بجنب!!ما هم سعی میکنیم این بوقی رو بیدار کنیم!!یادت نره،اگه دامبلدور اومد،با استیوپفای بیهوشش کن و ببرش به همون محفل بوقی!!ما تا میتونیم لفتش میدیم تا دامبل بره!
کینگزلی مثل برق میره جلوی در و ما هم سعی میکنیم یه کم به اوری خون تک شاخ بدیم!!
یه ربع بعد: دیدا:
میگم مطمئنی این نقشه عملیه؟!ما الان یه ساعته داریم خون داغ تک شاخ توی گلوش میریزیم!انگار نه انگار ها!!اگه دامبل ما رو این جوری ببینه مویی برای ما نمیذاره!
-حالا دامبل رو بیخیال!نگاه کن....داره به هوش میاد!!
اوری بلند میشه و عینهو جن زده ها به دیدا و زاخاریاس نگاه میکنه!!
-آروم باش اور!!
-ها؟!این ریش ها دیگه چیه؟!دارین چی کار میکنید؟!
زاخاریاس یه نیم نگاهی به زاخاریاس میکنه و یواشکی باهاش صحبت میکنه::::
-حالا چی کار کنیم دیدا؟!بدبخت شدیم رفت!این اوری هم عمرا به ولدمورت خیانت کنه!!
-میگم بیایم ازش بپرسیم که تمایل داره بهمون کمک کنه یا نه!!
زاخاریاس با تعجب به دیدا نگاه میکنه!!
-خوب چیه؟!
ولدمورت که با دیدن دامبلدور چشماش گرد شده بود،اوری رو انداخت پایین و اوری یه شعبه ی دیگه از رود نیل رو افتتاح کرد!
-هیچی باو!!تو فقط کارت رو بکن!!باید دوباره اور رو بیهوش کنیم!!
ناگهان یه صدای خفه از اون ور کلوپ اومد:چی؟!!!!!یه مرگخوار رو میخواید بکشین؟!!مگه این که از رو جنازه م رد شین!!بیا بغلم اوری!
اوری میره بغل ولدمورت و.....
کات!ویرایش ناظر:وایسا ببینم!ولدمورت که تا حالا کسی رو دوست نداشته چه برسه بخواد اونو بغلش کنه!باو بوقیدی با این پستت!!!یه بار دیگه ببینم پاکش میکنم ها!!!!
ادامه:زاخاریاس و دیدا داشتند تمام ناخن هاشون رو میخوردن و موهاشون رو هم تک و توک میکندند!!
کم بدبختی داشتن،یکی دیگه هم اضافه شد!!کینگزلی نتونست جلوی دامبلدور رو بگیره و یه مرد ریشوی عصبانی وارد کار شد و نگاهی با تنفر به زاخی و دیدا انداخت!
دیدا و زاخ:
ولدمورت که از دیدن دامبلدور چشماش گرد شده بود،اوری رو انداخت پایین و اوری یه شعبه ی دیگه از رود نیل رو افتتاح کرد!
(ویرایش کوییرل:اگه یه بار دیگه از این جور دیالوگ ها بنویسی بلاکت میکنم!!!)
بله!!!!!!خلاصه دامبلدور و ولدمورت تصمیم گرفتن با هم شطرنج بازی کنند!!!
بازی شروع میشود!!!
ادامه دارد......