هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
#57

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
کینگزلی نگاهی به نامه انداخت.باورش نمی شد...باز هم جنگ با مرگخوار ها...

کینگزلی با اینکه خیلی خسته بود رفت پیش زاخاریاس که داشت مهره ها رو تمیز می کرد و چون مهره ها خیلی ظریف بودند و دستان زاخاریاس قوی مهره ها با ناراحتی جیغ می کشیدند.

کینگزلی به طرف او آمد و گفت:اینو ببین!

نامه را به دست زاخاریاس داد.زاخاریاس به تندی نامه را خوند و گفت:ای باو...باز هم جنگ با مرگخوار ها؟تازه خلاص شده بودیما...

کینگزلی گفت:خب به نظر من با ما کاری ندارن...فقط اومد شهر رو به هم بریزند...

-اینجا چه خبره؟

این صدای دیدالوس دیگل بود که داشت صفحه ی شطرنجی را تمیز می کرد و با همان صفحه که دستش بود پیش کینگزلی آمده بود.

-پرسیدم اینجا چه خبره؟

-ا...خب راستش...

زاخاریاس با بی حوصلگی گفت:مرگخوار ها به شهر حمله کردند.

دیدا:
دیدالوس کمی فکر کرد و گفت:دارن میان به کلوپ؟

کینگزلی نامه را به دست او داد و گفت:بیا اینو بخون می فهمی!

دیدا نامه را خوند و گفت:باید مودی و تو و من و دامبلدور برن کمک کنن.من میرم بهشون خبر بدم!
دیدا لوس رفت.
زاخاریاس گفت:ولی تو...تو که نمی خوای بری نه؟

-نه باو...آرتور گفت مواطب کلوپ باشم.
-باشه!
دیدا با دامبلدور و مودی برگشت و به کینگزلی گفت:

بریم دیگه.
-من نمیتونم بیام.آرتو گفته که بمون تو کلوپ.مواظب باش.

-باشه پس من میرم.
-نه تو هم باید با زاخاریاس بمونی.
-چرا؟

-چون اگه اونا حمله کنند من تنهایی بجنگم؟
-آره! ...خب نه من هم می مونم.

به این ترتیب دامبلدور و مودی رفتند و این سه دوست ماندند در کلوپ!

در همان هنگام شخصی که کلاهش را تا چانه اش پایین کشیده بود و هی به در و دیوار می خورد وارد کلوپ شد...

ادامه داره...




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۸۸
#56

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
سوژه ی جديد:

كينگزلی با بی تابی خاصی بركف مرمرين كلوپ گام برمیداشت. چند روز پيش شهردار لندن، آقای ايماگوكلوپش را تخته كرده بود. بر روی ميزهای شطرنج گرد و غبار كلفتی نشسته بود. پرتوهای باريك خورشيد فضای كلوپ را گرم و نورانی می كردند. باد ملايمی از پنجره به داخل كلوپ می وزيد. بی شك كينگزلی شكلبوت، كارآگاه قدرتمند و ماهر از باز شدن دوباره ی كلوپش شاد و خرسند شده بود. در نزديكی كينگزلی زاخارياس اسميت، مودی چشم باباقوری، آلبوس دامبلدور، اوری، ديدالوس ديگل ايستاده بودند و باهم در موضوعات بی ارزشی حرف می زدند. كينگزلی نگاهی پر از عشق به آن پنج نفر كرد و گفت:
-كی می خواين اينجارو تميز كنيم؟

وقتی كينگزلی اين جمله به ظاهر ساده را گفت بقيه افراد كلوپ به طرز غيرقابل باوری به سمت نقاط كثيف كلوپ حركت كردند و شروع به تميز كردن آن نقاط كردند. خود كينگزلی هم چوبدستی اش را به سمت تارهای عنكبوتی گرفت كه از سقف آويزان بودند و گفت:
-تميز شو!

بلافاصله تارهای عنكبوت يكی يكی از ميان رفتند. كينگزلی به سمت قاب عكس بزرگی رفت كه روی زمين افتاده بود و شيشه اش شكسته بود.درون قاب عكس، عكش كينگزلی به همراه مودی چشم باباقوری، زاخارياس، اوری، ديدالوس و دامبلدور قابل مشاهده بود. كينگزلی گفت:
-ريپارو!

بلافاصله شيشه ترميم شد و به حالت ابتدايی و اول خودش برگشت. كينگزلی با دقت خاصی قاب عكس را بلند كرد و بر روی ميخی كه درون ديوار فرو رفته بود آويزان كرد. در اين ميان عكس زاخارياس برايش زبان درازی می كرد.

يك ساعت بعد از آنكه آنها شروع به تميز كردن كردند، كلوپ كاملا تميز شده بود. ميزهای شطرنج برق می زدند و صفحات شطرنج بر روی آنها خودنمائی می كردند.

جغدی هوهو كنان نامه ای را حمل می كرد و بر فراز شهر لندن پرواز می كرد. بايد نامه را به كلوپ شطرنج جادويی می رساند. وقتی از مكانهای ديدنی لندن گذشت كلوپ شطرنج جادويی را يافت و پر و بال زنان به سمتش رفت. مرد سياهپوستی برای ساير افراد سخن می گفت. جغد هوهوی مختصری نمود و نامه را بر سر مرد سياه پوست انداخت. مرد نامه را باز كرد و برای سايرين با صدايی رسا خواند:
نقل قول:
متوجه شدم كه كلوپت باز شده، تبريك می گم!

پس الان تو بايد تو كلوپت و تو لندن باشی. می خواستم بهت بگم مرگخوارها و يه سری افراد اوباش وارد لندن شدند و درحال درگيری با مامورين هستند. تو مواظب خودت باش كينگزلی! بای.

آرتور ويزلی


ادامه دهيد.



Re: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ جمعه ۷ فروردین ۱۳۸۸
#55

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
برنده ي بازي اين شطرنج صاحب كلوپ مي شد!دامبلدور و لرد پشت ميزي نشستند.اوري و كينگزلي هم مهره ها و صفحه ي شطرنج را آوردند.بازي شروع شد.

بعد از دو ساعت و نيم

دامبلدور: با دو وزير و يك رخ و شاه
لرد:با سه سرباز و شاه!

دامبلدور گفت:كارت تمومه لرد.
-به همين خيال باش!

سرانجام دامبلدور توانست لرد را كيش و مات كند.
لرد:
دامبلدور:

لرد گفت:من...من نميرم به...
دامبلدور گفت:نه تام...تو قول دادي!
لرد عصباني شد و فرياد زد:حـــــــمله!

مرگخوار ها از هر سو به سمت دامبلدور ديدا زاخي و كينگزلي حمله كردند.ديدا با اوري و بلا مي جنگيد.زاخارياس با مورگانا و لوسيوس مي جنگيد و كينگزلي هم با 3 نفر ديگر مي جنگيد.دامبلدور هم داشت با بقيه مي جنگيد.حالا لرد با كي مي جنگيد؟...با...هوكي مي جنگيد!!!!
هوكي تحت طلسم فرمان دامبلدور بود.

بعد از دو ساعت جنگ مرگخوار ها اينجوري: از كلوپ خارج شدند.و باري ديگر كلوپ ب حالت اول باز گشت!!!

پايان سوژه!!!
____________________________________________


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۲ ۲۰:۵۰:۱۸
ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۳ ۲۰:۵۸:۰۹



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
#54

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
هر سه نفر:
کینگزلی باز هم میزه زیر گریه و منظره ای از آبشار نیاگارا رو تولید میکنه!!!بعدش هم دست هاش رو به زمین میکوبه و دیدا و زاخی 10تو هوا 20 تا معلق میخورن!!(شرط میبندم اگه مو داشت موهاش رو هم میکشید!!!!)
زاخاریاس بعد از درست کردن موهاش کینگزلی رو بغل میکنه و در حالی که به نظر میرسید یه فکر بکر داره میگه:باو!آروم باش!الانه که ولدی بیدار بشه!بهتره جای این مسخره بازیا بری روی در بنویسی:"ورود هر گونه دامبلدور اکیدا ممنوع!"تا دامبل نیاد تو!حداقل ملت فکر میکنن اینو یه مرگخوار گذاشته!
کینگز بلاخره تموم میکنه و با یه خنده ی کوتاه و پیتری موافقت میکنه...
-خوب دیگه....بجنب!!ما هم سعی میکنیم این بوقی رو بیدار کنیم!!یادت نره،اگه دامبلدور اومد،با استیوپفای بیهوشش کن و ببرش به همون محفل بوقی!!ما تا میتونیم لفتش میدیم تا دامبل بره!
کینگزلی مثل برق میره جلوی در و ما هم سعی میکنیم یه کم به اوری خون تک شاخ بدیم!!

یه ربع بعد:


دیدا: میگم مطمئنی این نقشه عملیه؟!ما الان یه ساعته داریم خون داغ تک شاخ توی گلوش میریزیم!انگار نه انگار ها!!اگه دامبل ما رو این جوری ببینه مویی برای ما نمیذاره!

-حالا دامبل رو بیخیال!نگاه کن....داره به هوش میاد!!
اوری بلند میشه و عینهو جن زده ها به دیدا و زاخاریاس نگاه میکنه!!
-آروم باش اور!!

-ها؟!این ریش ها دیگه چیه؟!دارین چی کار میکنید؟!
زاخاریاس یه نیم نگاهی به زاخاریاس میکنه و یواشکی باهاش صحبت میکنه::::
-حالا چی کار کنیم دیدا؟!بدبخت شدیم رفت!این اوری هم عمرا به ولدمورت خیانت کنه!!

-میگم بیایم ازش بپرسیم که تمایل داره بهمون کمک کنه یا نه!!
زاخاریاس با تعجب به دیدا نگاه میکنه!!
-خوب چیه؟!
ولدمورت که با دیدن دامبلدور چشماش گرد شده بود،اوری رو انداخت پایین و اوری یه شعبه ی دیگه از رود نیل رو افتتاح کرد!

-هیچی باو!!تو فقط کارت رو بکن!!باید دوباره اور رو بیهوش کنیم!!
ناگهان یه صدای خفه از اون ور کلوپ اومد:چی؟!!!!!یه مرگخوار رو میخواید بکشین؟!!مگه این که از رو جنازه م رد شین!!بیا بغلم اوری!
اوری میره بغل ولدمورت و.....

کات!

ویرایش ناظر:وایسا ببینم!ولدمورت که تا حالا کسی رو دوست نداشته چه برسه بخواد اونو بغلش کنه!باو بوقیدی با این پستت!!!یه بار دیگه ببینم پاکش میکنم ها!!!!

ادامه:

زاخاریاس و دیدا داشتند تمام ناخن هاشون رو میخوردن و موهاشون رو هم تک و توک میکندند!!
کم بدبختی داشتن،یکی دیگه هم اضافه شد!!کینگزلی نتونست جلوی دامبلدور رو بگیره و یه مرد ریشوی عصبانی وارد کار شد و نگاهی با تنفر به زاخی و دیدا انداخت!
دیدا و زاخ:
ولدمورت که از دیدن دامبلدور چشماش گرد شده بود،اوری رو انداخت پایین و اوری یه شعبه ی دیگه از رود نیل رو افتتاح کرد!

(ویرایش کوییرل:اگه یه بار دیگه از این جور دیالوگ ها بنویسی بلاکت میکنم!!!)

بله!!!!!!خلاصه دامبلدور و ولدمورت تصمیم گرفتن با هم شطرنج بازی کنند!!!


بازی شروع میشود!!!

ادامه دارد......


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۶ ۱۹:۰۱:۴۳
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۶ ۱۹:۰۲:۴۹
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۶ ۲۰:۵۸:۰۳

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
#53

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
-باز گیر دادی به ترور؟آخه چند بار بهت بگم این فیلم های مشنگی تروریست هارو نگا نکنی؟ها؟
کینگزلی با این حالت: به دیدا گفت:باشه باو!خب تو میگی چیکار کنیم؟

-من...خب من میگم که برین یواشکی یک مو از دامبلدور بکنیم و ...
-با این لباسا؟
-نه باو!با شخصیت خودمون.
-آهان!
-خب کجا بودم...آهان...یک مو ازش می کنیم و می دیم اوری که بیهوش است بخوره.بعد می بریمش پیش لرد!!!

-آخه دیونه!اگه اوری بیدار شد چی؟
-بیدار نمیشه.باشد ده یا پونزده تا استیوپیفای بهش بزنیم که دیگه بیدار نشه.

-آهان خوبه!

کافه ی سه دسته جارو!

کینگزلی و دیدا به سمت دامبلدور رفتند.دامبلدور گفت:سلام دیدا سلام کینگزلی چه خبر؟

دیدا زودتر از کینگزلی شروع به صحبت کرد:یک لحظه صبر کنید پروفسور...یک پشه رو موهاتونه!

دیدا دستش را دراز کرد تا پشه ای که وجود نداشت را بگیرد.همراه با آن یک مو از موهای دامبلدور کند.
دامبلدور گفت:رفت؟
-آره...اِ...راستی!ما یک کاری برامون پیش امده باید بریم.
-آخه چرا؟

در نزدیکی های کلوپ_زاخاریاس از بدن بیهوش اوری مراقبت می کرد...

دیدا و کینگزلی رسیدند.
-شما کجا بودید؟
-ببخشید یک ذره طول کشید.
کینگزلی مو را در معجونی ریخت و آن را در حلق اوری ریختند.آنگاه دیدا ده تا استیوپیفای به اوری زد.اوری شروع به تغییر شکل داد و تبدیل شد به...
داملبدور!
دیدا گفت:عالی شد!
زاخاریاس گفت:بچه ها اینو ببینید!
آن دو به سمت نامه ای که دست زاخی بود رفتند.

نقل قول:
سلام.من دامبلدور هستم.من می خوام بیام کلوپ تا یک دست شطرنج بازی کنیم.با ارادت بسیار دامبلدور




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۹:۴۵ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
#52

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
ولدمورت ادامه داد:
-همونطور كه می دونين شكلبوت و رفقاش هنوز تو كلوپن. مامورين جلوی در كسی رو نديدن كه از در بيرون بره. اينكه اون سه تا پيدا بشن خيلی مهمه. اما از اونم چيزهای مهم تری وجود داره.

كينگزلی با تقليدی عالی از حركات دم باريك گفت:
-سر... ورم! ما... موريت ما... ما سه نفر چيــه؟

ولدمورت باحالتی متعجب گفت:
-پيتــــر! چقدر قد كشيدی! چقدر هيكلی شدی! چه طور...

-سر... ورم! دالاهوف با يه جادويی با من اينكار رو كرد. اون دالاهوف... احمق!

-خوب بعدا دالاهوف رو پيدا می كنم و حالشو ميگيرم! حالا خوب گوش كنين... اوری وقتی حرف می زنم خميازه نكش! كروشيـــو!

ديدالوس از درد به خودش پيچيد و ولدمورت ادامه داد:
-دامبلدور الان تو سه دسته جاروئه! می خوام برين اونجا مخفيانه بكشيدش. تا نميره بر نگردين! حالا برين بيرون!

كينگزلی گفت:
-مثل اينكه واقعا می خوای ترور بشی!

-بله؟!

-هيچی

چند دقيقه بعد، بيرون از كلوپ:

-چی كار كنيم كينگزلی؟ دامبل رو بكشيم؟

-مگه ديوونه شدی؟ می ريم بهش می گيم دامبل مرده!

-يعنی دروغ بگيم؟

-پس چی كار كنيم؟

ديدالوس شروع به خواندن شعری كرد:
-بچه ی خوب می دونه/دروغ كار بديه...

كينگزلی گفت:
-خفـــــــــــــه! اگه گفت جسدشو بيارين بعد بايد يه خاكی رو سرمون بريزيم. نگاه كنين امشب مرگخوارهای ولدی رو ترور می كنيم، وقتی كه خوابيدن!

ادامه دارد...



Re: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۸
#51

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
دیدا گفت:ترور؟ترور لرد؟دیوونه شدی؟می خوای سایت مختل بشه؟میخوای سایت عمرش تموم بشه؟اگه لرد رو بکشیم که دیگه نمیشه تو محفل یا خانه ی ریدل سوژه داد.تو...

-باشه...ترور نمیکنیم.حالا برید لباس پیدا کنید.زاخاریاس با سه سوت رفت یک مرگخوار رو بیهوش کرد و لباسشو پوشید.دیدا هم به سمت یک مرگخوار رفت...او اوری بود.دیدا با خود گفت:آره...حقتو میزارم کف پات!!!
دیدا به سمت اوری رفت.پایش را کشید و به زمین انداخت .دهانش را گرفت.چوبدستی اش را به درون سوراخ دماغ چپ اوری کرد و حقشو درآورد و کفششو هم درآورد و حقشو چسبوند به کف پاش!!!لباسشو درآورد و پوشید و رفت پیش کینگزلی و زاخاریاس که کنار لرد بودند...
لرد گفت:پیتر(کینگزلی) ، آنتونین(زاخاریاس) ، اوری(دیدالوس)براتون یک ماموریت دارم...

ادامیلیوس.....

___________--

من قصد توهین به اوری جان رو نداشتم این پست فقط یک پست بود.




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۸
#50

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
كينگزلی گفت:
- حالا چی رو يافتی؟ بگو ما هم بدونيم!
زاخارياس بدون آنكه چيزی بگويد سرفه ی كوتاهی كرد و با حركت موجی شكل چوبدستی اش موجب پاك شدن نوشته ی سردر كلوپ كه مضمون آن ممنوع بودن ورود زاخارياس و كينگزلی و ديدالوس به كلوپ بوده. بعد آروم در رو باز می كنه و ميره توی كلوپ. كينگزلی و ديدالوس هم ابلهانه به دنبال زاخارياس راه افتادند. پس از ورود آنها صدايی بلند شد:
- بو بو بو او او او
زاخارياس:
- اين آژير ديگه از كجا پيداش شد؟
- چه می دون باو...
- نمی دونم.
زاخارياس كه خطر را احساس كرده بود گفت:
- دنبالم بياين.
بعد زير ميز مجاور به آشپزخانه مخفی شدند.
صدای پيتر پتی گرو بسيار آشنا بود:
- سرورم، اربابم، مای لرد! مثل اينكه اون سه تا اومدن اينجا. به كلوپ برگشتن!
صدای بيروح ولدمورت جواب داد:
- همه جا رو بگردين. زود پيداشون كنين. اين ديوانه سازهای بوقی كجان؟
- با اجازه سرورم... اِ... رفتن هواخوری!
- آخه الان وقت هواخوری بود؟ كروشيو!
- آآآآآآآآآآآآآ... سرورم خواهش می كنم!
- كروشيو.
- نه، جون مادرت مای لرد! جون بابات!
- دم باريك ابله! مگه نمی دونی از بابام متنفر بودم؟ كروشيو.
- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
- حالا برو دنبال اون عوضی ها بگرد! بايد پيداشون كنی!
صدای پای دم باريك به وضوح به گوش می رسيد كه به سمت ميز می آمد. ديدالوس هراسان پرسيد:
- حالا چی كار كنيم؟
كينگزلی گفت:
- آروم باش...
زاخارياس گفت:
- يعنی خفه شو...
كينگزلی ادامه داد:
- اينجا رو بسپرين به من!
بعد پای دم باريك را گرفت و آن را محكم به زمين كوبيد. سپس به زير ميز كشيد. چوبدستی اش را به سمت دم باريك گرفت و گفت:
- پتريفيكوس توتالوس!
بدن پتی گرو قفل شده بود. كينگزلی لباس های پيتر را درآورد و پوشيد. لباس ها برايش كوچك بودند كه او با كمك جادو آنها را بزرگ تر كرد. سپس رويش را به سمت دو همراهش برگرداند و گفت:
- حالا شما برين واسه خودتون لباس پيدا كنين. امشب وقتی ولدمورت خوابيد ترورش می كنيم. زودتر از اين نقاب و لباس مرگخوارها واسه خودتون دست و پا كنين.

ادامه دهيد.



Re: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۸
#49

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
زاخاریاس روی تختش نشسته و داره با آسپ شطرنج بازی میکنه!!
کینگزلی و دیدا میان جلو تا سلام کنند.آسپ جلوی اونا رو میگیره و با چشمانی گریان میگه:
-از اینجا دور شو!!اون ازت متنفره!تو باعث شدی اون بیاد اینجا!!تو اون رو به این روز انداختی!!

-مگه چی شده؟؟!
کینگزلی میاد جلو و با حیرت به زاخاریاس نگاه میکنه!!!
-من...من...من معذرت میخوام زاخی!دوست قدیمی!!

-حالا فهمیدی بوقی خان؟!!زدی پای بیچاره رو داغون کردی!
کینگزلی دستش رو به طرف زاخاریاس دراز میکنه و اشکش در میاد!!
-منو ببخش زاخ!منو ببخش زاخی!اشتباه کردم!قول میدم که هرگز تقلب نکنم!!

-خوب خوب خوب!نمیخواد برای من اشک تمساح بریزی!!تا دو روز دیگه حالم خوب میشه و به اون کلوپ بوقی برمیگردم!!فعلا برو بیرون!!
کینگزلی هم بدون این که یک کلمه حرف بزنه از سنت ماگو خارج میشه و دیدالوس کنار زاخی میمونه!!

داخل کلوپ:

-
اوری دوباره مرگخوار ها رو آورده بود توی کلوپ و اسم کلوپ رو هم به "مای لرد" تغییر داده بود!!در بالای در کلوپ هم نوشته بود:
"ورود هر گونه کینگزلی،دیدالوس و زاخاریاس به این کلوپ اکیدا ممنوع است!"
کینگزلی پشت در میشینه و منتظر میمونه تا دیدا و زاخی بیان!!

چند روز بعد:

رفته رفته تعداد مرگخوار ها درون کلوپ زیاد میشه و کینگزلی بیشتر غصه میخوره تا این که زاخی و دیدا برمیگردن!
-زاخ!دیدا!

-حرف نزن باب!!ببینم این چیه دیگه؟!!

-مشکل من هم همینه!!!
بعدش کینگزلی آه بلندی میکشه و گریه میکنه!
-باب گریه نکن!بچه ننه!همش زار میزنه!
کینگزلی که خیلی بهش برخورده بود سرش رو برمیگردونه و دو تا سرفه میکنه!
زاخاریاس سرش رو میخارونه و بلاخره....
-یافتم!یافتم! ...

بئدامه اید.....


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۴ ۱۳:۴۳:۴۴
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۴ ۱۳:۴۵:۲۶

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۸
#48

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
کینگزلی با تعجب بسیار زیاد به لرد و مرگخوارهایش خیره شده بود.
دیدالوس با خود در کشمکش بود:
ای بابا...من باید خودمو کنترل کنم.من...باید خودمو کنتر...

دباالو اختیارش را از دست داد و نعره زد:منم دیدای چوبستان!(برگرفته از رستم دستان )

لرد گفت:بیشین بینیم باو!الان کروشیوت می کنم...کروشیـ...

-استیوپیفای!
طلسم دیدا به صورت لرد خورد و او را نقش بر زمین کرد.مرگخوار ها از ترس جیغ زدند و به دیدا و کینگزلی حمله کردند.

کینگزلی با یک حرکت موجی شکل چوبدستی اش مرگخوارها را از زمین بلند کرد و به بیرون از کلوپ فرستاد.لرد بیهوش هم دیدا بیرون کرد.در همین هنگام اوری به سمت دیدالوس آمد.کینگزلی گفت:هی تو...تو حق نداری بیای تو کلوپ ما...
-نه کینگزلی!ببخشش.من بخشیدمش.تو هم ببخشش.ولی به یک شرط!

اوری گفت:چه شرطی؟
دیدا با خونسردی گفت:زیاد این دورو ورا پیدات نشه.

اوری:باشه حتما!
-خب حالا ما باید بریم به سنت مانگو زاخی رو بیاریم.اوری...تو هم با ما میای؟
-آره چرا که نه.

بیمارستان سوانح و بیماری های جادویی سنت مانگو!

ادامیلیوس....<><><>




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.