هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
#7

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
بلاتریکس در انتهای کوچه ناکترن،روی پله های خانه ای مخروبه ایستاده بود.با خودش فکر کرد:"کوچولوی زرنگ!فک کردی اگه بیای اینجا پیدات نمی کنم؟"لرد تاریکی فهرستی از افراد مشکوک را به بلا داده بود.اشخاصی که لسترنج بایست پیدایشان می کرد و پرسش هایی ازآن ها می نمود تا بلکه بتواند سر نخی از ارباب مرگ بیابد.هیچ چیر نمی توانست به این اندازه بلا را سر شوق بیاورد،چرا که او سوال کردن را دوست داشت!مرگخوار در حالی که لبخندی رضایتمندانه بر لب داشت از پله ها بالا رفت،درب ورودی را گشود و وارد سالنی نیمه تاریک و پر از گرد و غبار شد.تکانی به چوبدستی اش داد و ذرات معلق در هوا ناپدید شدند.لسترنج چند لحظه بی حرکت سر جایش ایستاد.جز صدای پیچیدن باد بین درزهای آن خانه مخروبه،آوای دیگری به گوش نمی رسید.بلا با حالتی تمسخر آمیز گفت:"یوهووووو!...می خوای قایم موشک بازی کنی عزیزم؟"دری که انتهای سالن در مقابل بلا قرار داشت ،قژقژکنان باز شد و هیکلی در چارچوب آن پدیدار گشت.شخص مزبور با قدم هایی آهسته به سمت مرگخوار پیش آمد و بلا بالاخره توانست صورت آن را ببیند.یا به عبارتی بهتر است بگوییم صورت خودش را ببیند.چرا که آن پیکر یک نمونه ی شبیه سازی شده از لسترنج بود.
-ههه!واقعا جالبه!...کوچولوی خون لجنی خودم!اصن فک نمی کردم بتونی ازین کارام بکنی!...
بلا می دانست که شروع کننده خودش است و تا زمانی که حرکتی نکند،مدل بازسازی شده هم حمله نخواهد کرد.لبخندی زد ،چوبدستی اش را بالا آورد و اولین طلسم را رها کرد.او واقعا این بازی را دوست داشت.مدل دقیقا حرکات مرگخوار را تقلید می کرد.وردهای او را اجرا می کرد و تمام واکنش های جسمش هم مانند عکس العمل های بلا بود.لسترنج مدتی به این سرگرمی ادامه داد تا اینکه بالاخره چوبدستی اش را پایین آورد،چشمانش را بست و بی حرکت سر جایش باقی ماند.رقیبش که در فضای تاریک اتاق آن سوی سالن ایستاده بود،با هیجان نفسش را در سینه حبس کرد.او تصور می کرد که مرگخوار از این مبارزه بیهوده خسته گشته و بالاخره تسلیم شده است.اما در کمال تعجب مشاهده کرد که طلسم مدل از بدن لسترنج عبور نمود.بلا لبخندی زد و با آرامش چشمانش را گشود.ذرات بدنش را برای لحظه ای تبدیل به غبار کرده بود.به همین دلیل جادو از جسمش رد شد،بدون اینکه آسیبی ببیند.رقیب مرگخوار که شوکه شده بود،طلسمی را از تاریکی به سمتش روانه کرد.لسترنج به راحتی آن را دفع نمود و گفت:"اوه عزیزم!بیا بیرون ببینمت!"
نیمفادورا در حالی که سعی داشت جلو لرزش ناخودآگاه بدنش را بگیرد،وارد سالن شد.
-خواهر زاده فسقلی خون لجنیم چه طوره؟
تانکس پاسخی نداد و چوبدستی اش را بالاتر گرفت.پشت سر هم چند ورد اجرا کرد و بلا همه آن ها را دفع نمود.سپس خندید و در حالی که تصمیم داشت بازی را پایان دهد،طلسم نهایی را روی دورا اجرا کرد.ناگهان بدن تانکس خشک شد و دیگر نتوانست هیچ حرکتی کند.مرگخوار ذرات جسمش را به پلاستیک تبدیل کرده بود.دختر مو بنفش مثل یک تکه اسباب بازی روی زمین افتاد.بلا بالای سرش ایستاد،پایش را روی صورت زن جوان گذاشت و فشار داد.دردی جانکاه تانکس بیچاره را فراگرفت و عباراتی نامفهوم از دهانش خارج شد.لسترنج خندید و گفت:"چه سرگرمی کوچولوی بامزه کثیفی!...بیا بقیه ش رو یه جای بهتر تموم کنیم!"
بعد چوبدستی اش را به سمت دورا گرفت و طلسمی اجرا کرد.این بار ذرات بدن تانکس تبدیل به مایع شدند و بلا آن را در شیشه ای کوچک جمع آوری کرد و درش را بست.سپس غیب شد تا به مکانی مناسب برود و از زندانی جدیدش بازجویی کند.
-.-.-
پریزاد دو رگه همان طور با اشتیاق به خواندن آواز محبوبش ادامه داد.سفیدی چشمان سلسی و بارتی کاملا سیاه گشته و رگ هایی تیره و ظریف سر تا سر بدنشان را فرا گرفته بود.دهانشان ناخودآگاه باز شد و چیزی سفید و نورانی از آن خارج گردید و به سمت مرد موطلایی رفت.کره های درخشان که در حقیقت قوه اراده و آگاهی مرگخوارها بودند،به هنجره رقیبشان جذب شدند.مرد لبخندی زد و خواندن را متوقف کرد.صدای موسیقی هم قطع شد.در همین لحظه،تد تانکس در ورودی شبکه فاضلاب پدیدار گشت و به سمت ساحل دریاچه آمد.
پریزاد دو رگه گفت:"تو اینجا چه کار میکنی تانکس؟"
-فقط می خواستم مطمئن شم همه چی درست پیش می ره،سایمن!
سایمن اخم کرد.
-یعنی فک کردی از پس جوجه مرگخوارها برنمیام؟
تد در حالی که سعی داشت لبخندی دوستانه بزند گفت:"نه به هیچ وجه!می دونی که...اسمشو نبر حقه باز و زیرکه.نمیشه کاراشو پیش بینی کرد."
در واقع تانکس به سایمن اعتماد نداشت و به همین دلیل خودش را به آنجا رسانده بود.البته او کاملا هم حق داشت.پریزاد/خون آشام طرفدار جبهه سپیدی و یا پیرو لرد تاریکی نبود.او فقط نقشه هایی برای رسیدن به منافع خودش در سر داشت و می خواست از نزاع بین دو طرف بهترین استفاده را ببرد.سایمن پیامی را که باید به لرد سیاه می رساندند،به صورت آوایی در اذهان تسخیر شده ی مرگخوارها جای داد و سپس آن ها را به سمت اربابشان روانه کرد...


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۳ ۱۴:۲۸:۳۶


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴
#6

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
بقیه خاطرات آماندا در هاله ای از ابهام قرار داشت.او نمی توانست چهره مهاجم و جزییات فرارش را به خاطر بیاورد.ولدمورت در حالی که به دخترک خیره شده بود گفت:"حتما یه دلیلی داره که اجازه داده تو از چنگش فرار کنی.شاید این به اصطلاح ارباب مرگ میخواد بازی کنه...
لرد چوبدستی اش را به سمت دخترک تکان داد . جسمی گرد و تیره رنگ از جیب آماندا بیرون پرید و در دستان ولدمورت قرار گرفت.او زیر لب وردی خواند و خطوطی درخشان و برجسته روی گوی ظاهر شدند.بلا به خودش جرات داد و چند قدم به لرد نزدیک شد و با تردید پرسید:"سرورم!اون یه نقشه اس؟"
-درسته!
ولدمورت گوی را رها کرد و آن معلق در هوا باقی ماند.انواری از خطوط نقشه ساطع شدند و نقشه در ابعادی بزرگتر اطراف گوی به نمایش درآمد.مرگخواران با حیرت به آن چشم دوخته بودند.ولدمورت طوری که انگار داشت با خودش حرف میزد گفت:"مث اینکه اون موجود شوخ طبعی ام هس.خب این فقط انزجار منو بیشتر میکنه..."
لرد به خطوط درخشان و آبی خیره شد و به بررسی آن پرداخت.حالا همه مرگخوارها هم دور گوی جمع شده بودند و سعی داشتند نکته ای از این قضیه کشف کنند.نقشه راهی از فاضلاب و شبکه زیرزمینی مشنگ ها به دریاچه عشق را نشان میداد.فقط اسم دریاچه برای اینکه لرد را عصبی کند کافی بود.احساس می کرد کل این ماجرا او را به یاد شخصی می اندازد.سعی کرد به خودش یادآوری کند که دامبلدور مرده است و دیگر هرگز مشکلی برایش درست نخواهد کرد اما نتوانست احساس آزردگی را از خود دور کند.در انتهای نقشه علامتی به چشم می خورد که از اسم آن دریاچه ملعون مضحک تر و تحقیر کننده تر بود.یک قلب بزرگ که علامت شوم درون آن قرار داشت.کنارش هم نوشته ای بود با این مضمون:"پله ای برای ملاقات با ارباب مرگ."
بلاتریکس مثل همیشه پیشدستی کرد و با شور و التهاب گفت :"سرورم!اجازه بدین من برم و حق این دلقکو که اسم خودشو گذاشته ارباب مرگ بذارم کف دستش..."
ولدمورت سرش را به نشانه نفی تکان داد و گفت:"نه بلا!تو باید همین جا بمونی و به کار دیگه ای مشغول شی...بارتیموس و سلستینا میرن به دریاچه ی...
دندان قروچه ای کرد و ادامه داد:"عشق!"
در این لحظه همه برگشتند و به بارتی خیره شدند که یقه ی آماندا را پاره کرده بود و به کتف برهنه ی او خیره شده بود.بلا داد زد:"بارتی!تو این وسط داری چه غلطی..."
بارتی حرفش را قطع کرد و گفت:"سرورم!یه خالکوبی رو بدنش هس.درست مث همون علامت رو نقشه..."
ولدمورت جلو رفت و نشان قلب و علامت شوم را روی کتف آماندا دید.قلب با حالتی برجسته طراحی شده بود و درست مثل این بود که علامت شوم را در خود بلعیده باشد.لرد گفت:"زودتر ماموریتتونو شروع کنین و این بچه رم با خودتون ببرین..."
---
سلستینا و بارتی در فاضلاب مشنگ ها پیش می رفتند و برای مقابله با بوی ناخوشایند آن محل حبابی را اطراف سرشان ایجاد کرده بودند.سلسی دخترک وحشت زده را جلوتر از خودشان به پیش می راند.
سلسی:چرا فقط اونجا ظاهر نشدیم؟
بارتی:این تنها راه رسیدن به اونجاس...نمیشه به اونجا آپارت کرد.
بعد از یک پیاده روی طولانی بالاخره به خروجی رسیدند.سلسی بار دیگر نقشه را چک کرد تا مطمئن شود راه را درست آمده اند.سپس از شبکه فاضلاب خارج شدند و دریاچه عشق را مقابل خود دیدند که بر خلاف اسمش به یک مرداب بزرگ و دلگیر شباهت داشت.با این که اواسط روز بود آسمان بالای دریاچه حالتی گرگ و میش داشت و سکوتی غیرعادی بر فضا حکم فرما بود.بارتی و سلسی به سطح آب خیره شدند .کاملا صاف بود و هیچ حرکتی درآن به چشم نمی خورد.
سلسی:باید اون علامت لعنتی رو پیدا...
قبل از اینکه حرفش را تمام کند بارتی بازویش را گرفت و به نقطه ای در سطح آب اشاره کرد.جایی که چند حباب کوچک در حال شکل گرفتن بود.دو مرگخوار در حالی که سلسی شانه دخترک را در دست گرفته بود با احتیاط از دریاچه فاصله گرفتند.لحظاتی بعد صدایی همچون انفجار سکوت را شکست و جسمی عظیم و غول آسا از میان آب های تیره دریاچه پدیدار شد.
بارتی:اون دیگه چیه؟
سلسی با صدایی که نشان میداد تحت تاثیر شکوه و زیبایی آن شی قرار گرفته است گفت:"اون یه پیانوئه..."
وقتی که آلت موسیقی مثل یک کشتی بر روی آب شناور ماند هیکلی به صورت مبهم از پشت آن پدیدار شد.شبح مرموز قدم زنان روی سطح دریاچه پیش آمد تا اینکه بالاخره توانستند چهره اش را تشخیص دهند.یک مرد بلند قد و جوان با موهای طلایی بلند و چشمان تا به تای قرمز و آبی.او با حالتی محبت آمیز لبخند زد و گفت:"خانوم ها!...آقا!...ورودتون رو به کنسرت بزرگ جدا خیر مقدم میگم!بهتره هر چی زودتر شروع کنم و وقت مهمونای عزیزم رو تلف نکنم...
بارتی نگاهی به سلستینا انداخت.برعکس لبخند مهمان نوازانه مرد غریبه حس ششم مرگخواریش به او می گفت در شرایط خوبی قرار نگرفته اند.اما نمی فهمید چرا سلسی با حالتی افسون شده لبخند می زند.زن جوان با صدایی ظریف و متفاوت با همیشه گفت:"اما شما هنوز خودتونو معرفی نکردین!"
مرد لبخندی زد و پاسخ داد:"بانوی من!لازم نیس اسم منو بدونین.هر چند شاید یادآوریش تو جهنم بتونه تسلی خاطرتون باشه."
با وجود حرف های غریبه سلسی هم چنان خونسرد بود و لبخند می زد.انگار واقعا قرار بود شاهد یک کنسرت دوست داشتنی باشند.بارتی سعی کردهمراه مرگخوارش را به خود بیاورد اما سلسی او را با آزردگی از خود دور کرد.کراوچ نگاهی به آماندا انداخت و متوجه شد وحشت چهره دخترک هم جای خودش را به آرامشی نامعمول داده است.
مرد جوان ادامه داد:"فقط همین قد میگم که من حاصل ازدواج بیمارگونه یه پریزاد و خون آشامم..."
او این را گفت و با چوبدستی اش به پیانو اشاره کرد.دکمه های پیانو به حرکت درآمدند و نت های موسیقی فضا را تحت سلطه قرار دادند.در وضعیت عادی بارتی میتوانست به کمک سلسی که آوای مرگ بود امیدوار باشد.اما همکارش به هیچ وجه در شرایط معمول نبود.به تدریج کراوچ هم منطق و شعور خود را از دست می داد .سعی کرد با این حس مقابله کند و به خلسه فرو نرود اما پریزاد دو رگه شروع به خواندن کرد و بارتی با رضایتی تحمیل شده هویت خود را از دست داد...




پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#5

تد تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵
از میدان گریمولد خونه شماره 12
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
هاگزمید،کافه هاگزهد


تد تانکس،به سرعت از خیابانهای هاگزمید عبور کرد.به کوچه تنگ و باریکی رسید.وارد کوچه شد سپس در کافه ای را باز کرد که بالای در آن تابلوی سر گرازی به چشم می خورد.

تد به سرعت وارد کافه شد،او اکنون عضو یک گروه کوچک از مخالفان لرد سیاه بود که بیشتر آنها مشنگ زاده بودند و درست مانند مرگخواران ،هریک از آنها بر روی ساعد چپش علامت مثلثی شکل یادگاران مرگ حک شده بود. و فرماندهی آنها را مردی بر عهده داشت که خود را ارباب مرگ می نامید زیرا که او توانسته بود صاحب هر سه یادگار مرگ شود. این مرد کسی نبود جز: ابرفورت دامبلدور

تد از پله ها بالا رفت او حمله دروغینی را با موفقیت فرماندهی کرده بود و اکنون باید گزارش آن را می داد.به اتاق ابر فورت رسید ودر زد.

-بیا تو.
تد وارد شد ودر را پشت سرش بست.ابرفورت به صندلی اش تکیه داده بود و درست مانند برادرش نوک انگشتان کشیده اش را به هم چسبانده بود.

-قربان،من به همراه پنج نفر از بهترین افرادم،با رمزتازی که شما آماده کرده بودید وارد خونه کارکاروف ها شدیم.همشونو با رمزتاز به اینجا منتقل کردیم بعد هم با چند تا افسون پیچیده تغییر شکل،جسد چند تا حیوونو رو به شکل اونا در آوردیم.
در ضمن فرضیه شما درست بود.
من اون افسونو با ابر چوبدستی شما انجام دادم .امکان نداره مرگخوارا یا حتی خود ولدومورت متوجه تغییر شکل اجساد بشن.همونطور که میدونین هیچ چوبدستی نمی تونه افسون ابر چوبدستی رو خنثی کنه.

تد دستش را در جیببش برد وابر چوبدستی دامبلدور را به ابرفورت بازگرداند.

-ممنونم.آماندا چی شد؟

-حافظه اون رو هم با ابرچوبدستی اصلاح کردم کاری کردم که به شدت از شما، یا همون ارباب مرگ بترسه.حالا دیگه حتی ولدومورت هم نمی تونه قفل حافظه اش رو بشکنه.

-کارت خوب بود تد. میتونی بری استراحت کنی.

تد از اتاق بیرون رفت و ابرفورت را تنها گذاشت.ابرفورت از کشوی میز تحریرش سنگ زندگی مجدد که روی آن ترکی به چشم می خورد برداشت و آن را سه بار در دستش چرخاند و چند لحظه بعد برادرش آلبوس ظاهر شد.

-قسمت اول نقشه ات درست پیش رفت آلبوس
.
آلبوس لبخندی زد و گفت:
-عالیه،حالا وقتشه که قسمت دوم رو اجرا کنی.

ابرفورت سری تکان داد.آلبوس نیز به او لبخند زد و غیب شد.


ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۲۲:۱۰:۱۱
ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۲۲:۱۳:۳۶
ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۲۲:۱۵:۰۵

ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#4

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
دختر بچه بلند شد. هنوز چهره اش از ترسی که تجربه کرده بود، کاملا سفید به نظر می رسید. لرد که چهره اش دیگر داشت به حدی می رسید که می شد در آن خطر را به خوبی حس کرد، با همان صدای سرد و بی روحش، رو به دخترک کرد و پرسید:
- خوب، اسمت چیه؟
- آماندام.
- آماندا، برام تعریف کن چی شد که ارباب مرگ اومد؟

آماندا با شنیدن اسم ارباب مرگ بر خود لرزید ولی خیلی زود خود را جمع کرد و گفت:
- چشم، حتما. فقط ازتون خواهش می کنم دیگه اسمشو...

لرد برگشت و سیلی محکمی به صورت دخترک زد.
- خفه شو! اگه دفعه بعد از ابهت اسم من بکاهی، قول میدم من به جای اون ارباب مرگت بشم. دخترک احمق!

آماندا به سختی از روی زمین بلند شد. گونه اش کاملا سرخ شده بود و به شدت می سوخت اما به هر شکلی بود، ایستاد و شروع به پاسخ داد:
- روز شنبه بود و من داشتم از مدرسه بر می گشتم. تقریبا همه چیز خوب پیش می رفت... از مدرسه اومدم بیرون و رفتم به سمت خونه....
- من وقت ندارم این مزخرفاتو بشنوم... کرشیو!

دخترک بیچاره به زمین افتاد و شروع به فریاد زدن کرد. همه مرگخواران کمی عقب رفتند. اتاق در سکوتی محض فرو رفته بود که فقط ناله های سوزناک آماندا آن را می شکست و دیگر کاملا می شد عصبانیت را که در چشم های لرد تاریکی موج می زد، دید.
مدتی گذشت که از نظر مرگخواران ده ها سال بود. بلاخره لرد چشمانش را بست و ناله های دخترک جای خود را به هق هق های گریه داد.
- فک کنم الان بدونی از کجا باید شروع کنی؟

آماندا سرفه ای کرد، بلند شد و اشک هایش را پاک کرد:
- خونه به هم ریخته بود... همه چیز شکسته شده بود و تقریبا نصف دیوارا سوراخ سوراخ شده بودن... بعد من رفتم داخل... پدر و مادر و همه خواهر برادرام مرده بودن... عهه عهه عهه... همین که رفتم ببینم تا هنوز زندن یا نه... یکی از پشت سرم... نه، چن نفر بودن ولی یکیشون اسمم رو صدا زد و همین که برگشتم...

اما دیگر نتوانست ادامه دهد چون ارباب تاریکی او را به سکوت دعوت کرد!


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱:۰۲ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
#3

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
لرد سیاه به فکر فرو رفت...
هرگز نمی شد از چهره اش احساسش را تشخیص داد. لوسیوس برای چند دقیقه سکوت را تحمل کرد. ولی سرانجام حس کنجکاوی اش بر ترسش غلبه کرد.
-شما...می شناسیدش؟

جواب لرد سیاه فقط یک کلمه بود: نه!

لوسیوس بعد از دریافت فرمان " به محض این که دختره به هوش اومد بیارینش پیش ما" از اتاق خارج شد.
با خروج لوسیوس چهره لرد سیاه در هم رفت. ارباب مرگ را نمی شناخت...ولی لقب "ارباب" و ترسی که به دیگران القا کرده بود برای این که لرد سیاه حس ناخوشایندی پیدا کند کافی بود.

انتظارش زیاد طول نکشید. چند ضربه به در اتاقش خورد و رودولف لسترنج اعلام کرد که دخترک به هوش آمده است.

-بیارینش اینجا. می خوام شخصا باهاش حرف بزنم.

چند ثانیه بعد دخترک وحشت زده در اتاق او بود.
با نگرانی به گوشه و کنار اتاق نگاه می کرد. گویی هر آن در انتظار حمله ای بود. لرد سیاه وحشتش را درک می کرد. او ارباب تاریکی بود. هر موجود زنده ای از او می ترسید. حتی از بردن نامش وحشت داشتند...و همیشه از این موضوع لذت می برد.

به دختر نزدیک شد.
-نترس! نمی تونم بگم کاملا در امان هستی...ولی حداقل فعلا ارباب تاریکی کاری باهات...

باشیندن لقب "ارباب تاریکی" چهره دختر از هم باز شد. از جا بلند شد و ردای لرد سیاه را گرفت.
-اوه...من...فکر می کردم گیر افتادم. فکر می کردم منو می برن پیش ارباب مرگ. چقدر خوشحالم که اومدم اینجا. ازتون خواهش می کنم...نذارین دستش به من برسه!

لرد سیاه با نفرت ردایش را از دست دختر جوان کشید...شخصی که خود را ارباب مرگ نامیده بود آنچنان وحشتی در دل این دختر ایجاد کرده بود که از حضور نزد لرد سیاه ابراز خشنودی می کرد. این برای لرد سیاه غیر قابل تحمل بود.




پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴
#2

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۰۱ شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 77
آفلاین
- یه داستان قدیمی هست در مورد یه مرد و پسر یک چشمش. مرد پسرش رو توی زیرزمین حبس می کرد...تمام روز. پسر از پدرش متنفر بود.

لرد ولدمورت نگاهش را از منظره ی چمن زار تاریک برداشت و به انعکاس تصویرش در پنجره ی اتاق چشم دوخت، تصویری که مدت ها بود دیگر حسی در او القا نمی کرد. بهایی که برای جاودانگی پرداخته بود. در حالی که همچنان خود را برانداز می کرد ادامه داد:

- یه روز یادش میره در رو قفل کنه... و پسر هیچ فرصتی رو از دست نمیده. بالاخره آزاده.دیگه هیچی نمی تونه جلوشو بگیره. پسر وسط بازی های بچگانش زمین می خوره و اون یکی چشمش هم کور میشه. جامعه ی ما اون پسره که دلیل کارای پدرش رو نمی دونه... گزارشت رو بده لوسیوس.

لوسیوس که تا آن لحظه با بی قراری دسته ی استخوانی چوب دستی اش را می مالید، از اینکه ناگهانی مورد خطاب قرار گرفته بود جا خورد.پس از سال ها، هنوز هم از تنها بودن با لرد سیاه، احساس خوبی نداشت.با بیشترین دقتی که در خود سراغ داشت کلمات را کنار هم قرار داد و گفت: سرورم، تمام ماگل زاده هایی که به آزکابان فرستاده بودید، دیروز بوسه ی دیوانه ساز رو دریافت کردن، اون تعدادی که هنوز فراری هستن هم بالاخره پیدا میشن...

- اون "تعدادی" که در موردشون حرف می زنی... حدودا چند تان؟

- سرورم نمیشه زیاد با قاطعیت حرف زد، مشخص نیست دقیقا چند تاشون زنده موندن و اونایی که موندن هم توی پاک کردن ردشون خیلی ماهرن. اسناد وزارتخونه و هاگوارتز هم کمک چندانی...

لرد سیاه با اشاره دستش به لوسیوس فهماند که ساکت شود.لوسیوس در حالی که گلویش از نگرانی به طرز آزاردهنده ای خشک شده بود، سکوت کرد و به زمین خیره ماند. تنها صدای قدم های لردولدمورت در فضای اتاق طنین انداز بود. هنگامی که
سکوت اتاق را فراگرفت، لوسیوس لرد سیاه را در چند قدمی خود دید.

ولدمورت برای مدتی با نگاهی که انگار مخفی ترین افکار مالفوی را می کاوید، به او چشم دوخت، سپس بدون اینکه تغییری در چهره اش ایجاد شود روی صندلی اشرافی چرمینی که درست در وسط اتاق قرار داشت، نشست. خیلی ها انتظار داشتند که ولدمورت ، وزارتخانه را به عنوان مقر اصلی خود انتخاب کند ولی او عمارت اشرافی مالفوی ها را ترجیح می داد. از طرفی،عدم حضور مستقیمش در رأس قدرت،حسی از امنیت کاذب را به جامعه القا می کرد، به همین دلیل هم بود که لوسیوس را به عنوان وزیر سحر و جادو انتخاب کرده بود.

- لوسیوس، واقعا نمی دونم زمان غیبتم چه اتفاقی برات افتاد که از اون لوسیوس مالفوی برجسته،کسی که همه، حتی من تحسینش می کردن، تبدیل شدی به چیزی که الان هستی... کم کم دارم از بی لیاقتی هات خسته میشم. "تقریبا" و "احتمالا" برای من قابل قبول نیستن، می خوام تک تکشون رو پیدا کنی و قبل از اینکه بیشتر از این خاندان های جادوگری رو مریض کنن، از بین ببریشون. می تونی این کار رو تموم کنی یا نه؟

لوسیوس لب هایش را که از خشکی به هم چسبیده بودند، خیس کرد و گفت: سرورم بابت کوتاهی هام من رو ببخشید.. مطمئن باشید ناامیدتون نمی کنم.

لرد سیاه چشمانش را باریک کرد و با تحکم پرسید: چیز دیگه ای هست که بخوای اضافه کنی؟

- سرورم... بله، مسئله ای پیش اومده.هنوز قطعی نیست ولی... دیروز به خونه ی کارکاروف ها توی مسکو حمله شده.

- دلیلی داره که سلامت نسل اون بزدل برام اهمیتی داشته باشه؟

- ارباب، ظاهرا تصورشون این بوده که شما هنوز با کارکاروف ها در ارتباطید... بازم میگم قطعی نیست اما احتمالا فکر می کردن که... که با این کارشون به شما ضربه می زنن.

لوسیوس در حالی جمله اش را پایان داد که از گوشه ی چشم، چهره ی ولدمورت را که به تدریج در هم می رفت زیر نظر داشت.ولدمورت در حالی که چوبدستی الدرواند را میان انگشتان استخوانی اش می فشرد، به آرامی روی صندلی جابجا شد. خشم درونش غلیان می کرد.احساسی که به سختی می توانست مهار کند. از مدت ها قبل، انتظار چنین چیزی را داشت.طبیعی بود که پس از پیروزی در مقابل وزارتخانه، جوامع جادویی سایر کشورها احساس خطر کنند، اما دورمشترانگ همیشه در خالص نگه داشتن خون جادویی وسواس داشت ; ولدمورت هیچ گاه فکر نمی کرد اولین اقدام از سوی آنها باشد.

- پس باید خودمون رو واسه یه جنگ جادویی با وزارت روسیه آماده کنیم... کسی از کارکاروف ها زنده مونده؟

لوسیوس که با شنیدن این حرف به طور واضحی متعجب شده بود، با صدایی منقطع جواب داد: بله ارباب، یه دختر. زخمی شده ولی توی آخرین لحظه تونسته آپارات کنه به عمارت لسترنج، ظاهرا بچگیش یک بار اونجا اومده بوده...

- بیارش اینجا...

- سرورم الان بیهوشه ولی اینجوری نمی مونه، در اسرع وقت فرمانتون اجرا میشه. مسئله ای که هست..

لوسیوس از اضطراب لبش را گزید و شمرده شمرده ادامه داد: مسئله ای که هست... اینه که قبل از بیهوش شدن، یه مقدار حرف زده. برخلاف انتظارمون، چیزی از وزارتخونه ی روسیه نگفته. چیزی که مدام در موردش حرف زده، یه اسمه یا شایدم لقب.ظاهرا یه جادوگر. البته زبون ما رو درست بلد نیست اما یه چیز واضح بوده... اون دختر با تمام وجود از اون جادوگر می ترسه.

- چه اسمی؟

لوسیوس با کمی مکث جواب داد: ارباب مرگ


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۴ ۱۹:۴۱:۵۹
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۴ ۱۹:۴۲:۲۸
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۴ ۱۹:۴۵:۱۱

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴
#1

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۰۱ شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 77
آفلاین
باسمه تعالی


این تاپیک به داستان هایی اختصاص داره که در دنیایی نسبتا متفاوت با کتاب، اتفاق می افتن. دنیایی که درش لرد ولدمورت در جنگ هاگوارتز پیروز شده، تونسته بالاخره هری رو بکشه و دیگه مانعی بین خودش و قدرت مطلق نمی بینه.

در واقع این تاپیکی هست برای داستان هایی که پس از پیروزی ولدمورت اتفاق می افتن. چی میشد اگه ولدمورت برنده میشد؟ چه مسیری رو پیش می گرفت؟ حالا با این همه قدرتش چه کاری می کنه؟ و آیا مخالفین و دشمن های قدیمی و جدیدش می تونن جلوش رو بگیرن؟



وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.