هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۳ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۱۶ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۷
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
سال اولی ها با راهنمایی هاگرید به ساختمان اصلی هاگوارتز رسیدند بعد از ورود به مدرسه و بالا رفتن از پله ها پروفسور اسنیپ را دیدند
پروفسور اسنیپ : میخوام قبل از اینکه گروههاتون مشخص بشه چند کلمه ای حرف بزنم...
رون به آرامی نزدیک گوش هری گفت: فرد میگه اون همیشه خیلی حرف میزنه.
پروفسور اسنیپ که حرف رون را شنید گفت: آقای ویزلی فکر میکنم برادرتون راجع به من اشتباه نکرده اما من همینطور که زیاد حرف میزنم تنبیه هم میکنم.
رون ساکت ماند و در طنین خنده ی بچه ها به نوک کفشهایش خیره شد.
بعد از تمام شدن سخنرانی سوروس اسنیپ او آن ها را به سمت سالن اصلی هدایت کرد هری ، رون و بقیه ی سال اولی ها بعد از وارد شدن به سالن اصلی از دیدن سالنی به آن بزرگی و شمع هایی که به نظر میرسید در هوا معلق هستند ، و از دیدن جمعیت بچه ها که در چهار میز طویل تقسیم شده بودند شگفت زده شدند.
در جایگاه معلم ها پروفسور دامبلدور بر روی صندلی ای که به نظر میرسید مخصوص بهترین مدیر بهترین مدرسه ی جادوگری ساخته شده است نشسته بود. پروفسور مک گوناکل که در سمت راست دامبلدور نشسته بود از جایش بلند شد و رو به سال اولی ها گفت: من در این لیست اسامی شما سال اولی ها رو دارم و میخوام اسم هر کسی رو که صدا زدم روی این صندلی بشینه تا کلاه گروهبندی گروهش رو مشخص کنه.
_تری بوت.

پسری که تری نام داشت به سمت صندلی رفت و مک گوناکل کلاه را بر سر او گذاشت کلاه اول حرکتی نکرد اما بعد ازمدتی دهانش باز شد و بعد از کمی تامل بلند داد زد: ریونکلاو
بچه های تیم ریونکلاو دست زدند و تری رفت و کنار آن ها نشست.

_رونالد بیلیوس ویزلی.
رون با استرس برای هری دست تکان داد و به سمت کلاه رفت.
کلاه بدون لحظه ای درنگ نام گریفیندور را فریاد زد و گروه گریفیندور و همچنین برادران رونالد برایش دست زدند بعد از رفتن عده ی زیادی و مشخص شدن گروه آنها نوبت به هری شد.
_هری جیمز پاتر.
بعد از این که پروفسور مک گوناکل اسم هری را بر زبان آورد دامبلدور که در آن موقع به مک گوناکل نگاه میکرد نگاهش روی هری ثابت ماند.
هری به سمت کلاه رفت و کلاه آن قدر برایش بزرگ بود که دیگر چیزی به جز تاریکی نمیدید کلاه گروهبندی شروع به فکر کردن کرد و گفت: شجاع، باهوش، پسری که زنده ماند اما میبینم که تو یه پارسلماتی پس کدوم گروه مناسبته؟؟؟ امممم... اسلایتریننننن.
همه جا در سکوت فرا رفت هیچ یک از گروه ها دست نزدند حتی هم گروهی های جدید هری اسلایترین ها...
حتی دامبلدور هم تعجب کرده بود مگر میشد هری پاتر پسر لیلی و جیمز پاتر اسلایترین باشد...
بالاخره هری کلاه را از سرش برداشت و با ناراحتی به سمت اسلایترین ها رفت و در مسیرش با نگاهی که حاکی از اندوه بود به رون خیره شد.
هری روی صندلی اسلایترین ها جایی که مالفوی نشسته بود نشست...تصویر شماره پنج کارگاه نمایشنامه نویسی کلاه گروهبندی

درود بر تو فرزندم.

یه چند تا اشکال کوچیک داری.
در مورد ظاهر اولا:
نقل قول:
شروع به فکر کردن کرد و گفت: شجاع، باهوش، پسری که زنده ماند اما میبینم که تو یه پارسلماتی پس کدوم گروه مناسبته؟؟؟ امممم... اسلایتریننننن.
همه جا در سکوت فرا رفت


باید به این شکل نوشته بشه:

شروع به فکر کردن کرد و گفت:
- شجاع، باهوش، پسری که زنده ماند اما میبینم که تو یه پارسلماتی پس کدوم گروه مناسبته؟ امممم... اسلایتریننننن.

همه جا در سکوت فرا رفت.


سوژه رو خوب پیش برده بودی.
تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۰ ۲۳:۲۱:۲۶

هرمیون گرنجر


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶

sobhanpower2004


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۷ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۳۰ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶
از گرگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
عکس شماره 2
روزی که رون در جنگل می گشت توست اژدهای بزرگی درغاری زندانی شد . هری که متوجه نبود او شد به دنبال او گشت تااااا به در اون غار رسید و تصمیم گرفت با جاروی خود دوباره برگردد تا رون را نجات دهد
هری:نترس رون من تورا نجات میدهم
رون:لطفا منو نجات بده من خیلی می ترسم
هری آرام آرام با جاروی خود از کنار اژدها گذشت طوری که اژدها متوجه او نشد هری رون را از زندان آزاد کرد و آن را روی جاروی خود نشاند و بعد خود هم نشست تا به همان روش قبل از کنار اژدها بگذرد اما وقتی به ورودی غار رسید اژدها آن جا نبود و هری متوجه شد که اژدها پشت سر اوست هری سعی کرد به سرعت با جاروی خود پرواز کن تا در چنگ اژدها نیافتد ولی اژدها زرنگ تر از این حرف ها بود و وقتی هری دید نمی تواند خود و رون را نجات دهد خود پیاده شد تا اژدها سرگرم او شود و رون فرار کند هری سعی میکرد با چوب دست خود اژدها را از بین ببرد ولی نتوانست وقتی اژدها هری را گیراورد و می خواست او را بکشد سروکله ی رون پیدا شد و با جاروی خود هری او رانجات داد و هری را سوار جارو کرد رون به هری گفت من نقشه ای دارم تا از شر اژدها خلاص شویم بعد هری جلو نشست تا نقشه را عملی کند او اژدها را به درو دیوار می کوبید تا کم کم از پای دراید و همین هم شد و هری و رون توانستن از شر اژدها خلاص شوند بعد از اینکه از شر اژدها خلاص شدند فهمیدند این اژده برای کسی جز لرد ولد مورد نیست.

درود بر تو فرزندم.

اصلا ویرایش من زیر پستت رو خوندی آیا؟ یا سریعا پاکش کردی؟

ببین یکم پستت بهتر شده. ولی هنوزم مشکل داره به شدت.
اول از همه در مورد دیالوگ ها:

نقل قول:
هری که متوجه نبود او شد به دنبال او گشت تااااا به در اون غار رسید و تصمیم گرفت با جاروی خود دوباره برگردد تا رون را نجات دهد
هری:نترس رون من تورا نجات میدهم
رون:لطفا منو نجات بده من خیلی می ترسم
هری آرام آرام با جاروی خود از کنار اژدها گذشت


هری که متوجه نبود او شد به دنبال او گشت تااااا به در اون غار رسید و تصمیم گرفت با جاروی خود دوباره برگردد تا رون را نجات دهد.
- نترس رون من تورا نجات میدهم!
- لطفا منو نجات بده من خیلی می ترسم!

هری آرام آرام با جاروی خود از کنار اژدها گذشت.


متوجه تغییرات شدی؟

و اما در مورد توصیفاتت... لحن توصیفاتت دوگانگی داره. یه تیکه کتابیه، یه تیکه محاوره ای. یا کتابی بنویس یا محاوره ای توصیفاتت رو.
دیالوگ هات رو هم محاوره ای بنویس. انگار که خودت داری حرف میزنی به صورت عادی.

سوژه رو به شدت سریع پیش بردی. هنوزم از روش پریدی سریعا و خواستی سریع تمومش کنی. نکن اینکارو. راحت توصیف کن سوژه رو، با آرامش و آروم. بذار خواننده ارتباط برقرار کنه با پستت.

و لطفا وقتی من پستت رو ویرایش میکنم، بعد از من ویرایش نکن پستت رو. پست جدید بزن.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط sobhanpower2004 در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۸ ۲۱:۴۹:۲۱
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۸ ۲۳:۳۳:۱۴
ویرایش شده توسط sobhanpower2004 در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۹ ۱۴:۲۴:۴۹
ویرایش شده توسط sobhanpower2004 در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۹ ۱۴:۲۶:۰۶
ویرایش شده توسط sobhanpower2004 در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۹ ۱۴:۲۸:۱۶
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۹ ۱۸:۲۸:۳۰

هیچ وقت به چیزی که
خودش فکر میکنه
اعتماد نکن
مگه اینکه بدونی منبع
تفکرش کجاستتصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۶

آستریکس.الیکسان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۰ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
[center]عکس شماره ۵[/center]

اولین جایگاه لیست، همیشه به او تعلق داشت.

اهمیتی نداشت چند بار لیست را بازنویسی می کردید، چند نفر را خط می زدید یا چه نام های دیگری را به آن می افزودید، آستریکس الیکسان همیشه بر صدر جدول نشسته بود و پاهای چابک و چوب کبریتی اش را تاب می داد‌.

سپیده ی صبح سر نزده، پاهای کوچکش را در کتانی های لنگه به لنگه - یکی قهوه ای یکی مشکی - اش فرو کرده بود و برای ورود به "جایی که می تونم به همه مهارت جارو سواریمو نشون بدم" لحظه شماری کرده بود.

کفش هایش، تمام مسیر را پرواز کرده و در سالن اصلی هاگوارتز بر زمین نشسته بودند، جایی که پرفسور مک گوناگل لیستی از نام دانش آموزان جدید در دست داشت.
لیستی که اولین نامی که در آن به چشم می خورد، آستریکس الیکسان بود‌.

- اسمم آستریکسه، ولی می تونی آستر صدام کنی!

زیرلبی با پسرِ بی قواره ی کنارش حرف می زد.
- کفشای جدیدمو می بینی؟ سه روزه که تو پامه، حتی موقع خوابیدن و دوش گرفتن!

پسربچه، با درماندگی از آستریکسِ پرچانه فاصله گرفت و به زمین خیره شد.

- اگه منو سالِ پیش می دیدی، قطعا نمی شناختیم! راستش اگه خودم هم می دیدم، نمی شناختمش... نه... نمی شناختمم!

پسرکِ بیچاره پشت شانه های دختری قد بلند با موهای سرخ پنهان شد.

- شعر مورد علاقم از گروهِ بیتلز، اونه که...
- آستریکس الیکسان!

آوای نافذ کلماتِ پرفسور مک گوناگل، کلماتش را قیچی کرد.
- پوف... بعدا برات تعریف می کنم!

با گام هایی بلند و محکم، به سمت پرفسورِ لیست به دست حرکت کرد و مقابل صندلی و کلاه گروه‌بندی ایستاد. لبخند نصفه نیمه ای به پرفسور زد و بر روی صندلی پرید.

مینروا مک گوناگل با چهره ای بی حالت به پسرک نزدیک شد و کلاه را بر سرش گذاشت. پیش از آن که تا گردن درون آن کلاه بدبو فرو برود و تاریکی تمام دنیا را فرا گیرد، فکری به ذهنش رسید.
- اگه یه ماسکِ "آلوئه ورا و ماست" مصرف می کرد و موهای دستشو اصلاح می کرد، می تونستم درموردش فکر کنم!
- گریفندور!

برگی از دفتر خاطراتِ آستر

درود بر تو فرزندم.

جالب و خوب نوشتی. قبلا شناسه داشتی احیانا؟ اگر داشتی نیازی به گروهبندی هم نداری. میتونی بلافاصله بری و معرفی شخصیت کنی. فقط لینک شناسه قبلیتو پایین پست معرفی شخصیتت بذار.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط آستریکس.الیکسان در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۱ ۲۱:۵۶:۴۳
ویرایش شده توسط آستریکس.الیکسان در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۱ ۲۱:۵۸:۲۹
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۲ ۱۳:۳۰:۲۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶

شروود پارتینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۷ شنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
تصویر شماره 2:

خسته بود، گرسنه بود و شاید اگه ازش می پرسیدید می تونست بهتون بگه که یک مقداری حالت تهوع هم داره.

با این همه چرا راضی شده بود به یک گوشه ولو شدن روی زمین و خیره شدن به چند صد...؟ نه! دست کم چند هزار، بله حداقل چند هزار نفری که بر و بر به فلاکتش خیره شدن، جوابی وجود نداشت. نمی شد گفت که نمی تونست... می تونست و خوبم می تونست. مسئله این نبود که نمی خواست، کیه که نخواد؟! مسئله فقط این بود که حالش، اون حالی که باید نبود.

در توصیف دقیق حالش می شد گفت که احساس تکه گوشت سوخته و چسبیده به کف قابلمه ای رو داشت که برای سال ها شسته نشده و دیگه هم دلش به جدا شدن نیست. شاید ته دلش نه، ولی دست کم روی دلش به چارچنگولی چسبیدن به زمین بود. دست کم روی زمین دلخوشی ای داشت.

با همین فکر و خیال دلخوشیش بود که از آسمون دل کنده بود. از نشستن روی ابرها، از حس خوش نشستن روی قله کوه و این که هیچ چیزی بالاتر از اون پرواز نمی کرد. با فکر و خیال جوجه هایی که قرار بود از تخم هایی که چند مدّتی می شد روشون نشسته بیرون بیان. با همین دلخوشی به زمین چسبیده بود.

نمی دونم می دونید یا نه، وقتی که آدم از دار دنیا فقط و فقط یک دلخوشی داشته باشه، یک چیزی که آروم شده باشه همه چیز، چه حس و حالی داره. شاید اگر مطمئن بودم که متوجه می شید می گفتم حس کسی که ساندویچش رو با نوشابه خریده و به عشق یک نفس سر کشیدن نوشابه، ساندویچش رو خشک خشک داده پایین.

همین موقع ها بود که یک هو ویییییژ! یک چیزی از جفت گوشش رد شد.

گفته بودم که زمانی هزار و یک چیز داشت و حالا فقط یک چیز، دونه دونه اون هزارتا رو ازش گرفته بودن و حالا فقط یک چیز براش مونده بود. نمی دونم تجربه اش رو داشتین یا نه. اگر بخوام بهتون بگم که چجور حسی داره... خب، حس نفر یکی مونده به آخر بودن رو داره. هنوز با صفر مطلق فرق داره، هنوز یک چیزی واسه جنگیدن! ترس از دست دادنش خیلی بیشتر از رتبه پنجم و شیشم و چهارمه. فرق بین بدترین بودن و نبودنه... می فهمید چی می گم دیگه، نه؟!

قبول داشت که یک مدّتی هست که زیادی حساس شده، ولی ته قلبش یه چیزی می گفت که این پسربچه که سواره یه تیکه چوب شده، ریگی به کفششه.

دمش رو تکون داد، بلکه دست از سر کچلش برداره.
ولی دست بردار نبود. از چپ می رفت واز راست می اومد. بالا می رفت و از پایین سر در می آورد. بعید نبود که سرش پر از خیالات ناثواب باشه.
دمش رو چرخوند، زمین و زمان رو به آتیش کشید. بالا رفت و پایین اومد و خودش هم نفهمید که ناغافل چی شد که دید لونه خالیه و دیگه خبری از دلخوشیش نیست.
ترک خورد،

اگه بخوام از حس و حالش براتون بگم... قضیه اون یاروی یکی مونده به آخری رو یادتونه؟ یادتونه که هنوز یک چیزی داشت که بخواد بخاطرش بدوئه؟! فکر کنید لحظه آخر، ببینه که آخر می شه. دیگه هیچ چیزی برای دویدن نداشته باشه . دیگه فرقی نکنه که همون موقع از خط رد شه یا صد سال دیگه. راستش نمی دونم که می دونید چه حسّیه یا نه.

مامورای حفاظت از موجودات جادویی هم نمی دونن، واسه همین بود که تعجب کردن که چرا اژدهای به اون قلچماقی چرا دیگه هیچ وقت از بی هوشی بیرون نیومد.
نمی دونستن بدون دلخوشی، هوش و حواس به دردی نمی خوره.

درود فرزندم.

جالب بود. معمولا این نوع لحن روایت، تو رول نویسی رایج نیست اما به نظرم خوب از پسش بر اومدی. خوب توصیف کردی و سوژه خوبی هم داشتی.
البته شاید بهتر میشد اگه توی رولت دیالوگ هم مینوشتی، اما اینو نمیتونم اشکال در نظر بگیرم، چون رولت الان هم کامله.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۶:۵۲:۲۳

آن نخل نا خلف که تبر شد ز ما نبود.
ما را زمانه گر شکند ساز می شومیم!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین
تصویر‌ شماره۱۰ کارگاه نمایشنامه نویسی
هری پاتر جوان که به تازگی در کوچه دیاگون قدم نهاده بود همه چیز برایش‌ جالب و عجیب بود اطرافش جادوگران و ساحره ها و موجودات عجیب و خارق و العاده بودند، هری هیجان زده و شاد‌بود ، هری به همراه هاگرید به بانک گرینگتز رفتند و از حسابشان برداشت کردن واز بانک بیرون آمدند.
هری لیستی از جیبش درآورد که شامل وسایل معجون سازی و چوبدستی و...می باشد که می‌خواست آنها را بخرد، هری به همراه هاگرید آن وسایل را تهیه کردند‌ ودر آخر هری جغدی زیبا انتخاب کرد و هاگرید به او گفت:
-هری‌ واقعا سلیقت خوبه قبلا شک داشتم ولی الان‌فهمیدم.

هری می خندد ودر فکر فورو ‌میرود:
-عجب جای عجیبی!چه جای جالبی! چقدر مغازه!

هری در فکر بود که هاگرید صدایش زد وگفت:
-هری!هری !بیا بریم ،منتظره چه هستی دیرمان می شود ها.

هری دوان،دوان با‌ هدویگ که‌در قفس بود به سمت هاگرید میرود؛
،در راه هری نیم نگاهی به نیمبوس۲۰۰۰ میندازد ولی‌‌ توجه نکرد و به راهش ادامه داد،هری در راه مغازه ای میبیند که چیز های عجیبی می‌فروشد هری داخل مغازه میشود، توجه‌اش به آیینه ای جلب می شود از مغازه دار می پرسد:
-این آینه چه کاری‌انجام‌می‌ده؟

مغازه دار گفت:
-این آینه میتونه هر جایی را که بخواهی نشونت بده.

هری تعجب می کند و می گوید:
-اگر اینطوره، هاگوارتز را نشانم بده.

و آیینه هاگوارتز را نشانش می‌دهد وهری هیجان زده می‌شود و می‌خواهد هرچه زودتر به هاگوارتز برود؛هری آن آینه را می خرد واز مغازه بیرون میرود.
هاگرید‌ در راه به او کیک تولد می‌دهد و به همراه نیمبوس۲۰۰۰، هری خوشحال به همراه هاگرید به سمت هاگواتز می‌روند.

پایان

درود فرزندم.

این طوری خیلی بهتر شد. گرچه هنوزم روند سوژه یه مقدار سریعه اما توصیفاتت خوب بود. ظاهر رولت هم خیلی خیلی بهتر و چشم نواز تر از دفعات قبله.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۲۰:۰۶:۳۵
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۲۰:۲۱:۴۱
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۲۰:۲۴:۲۹
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۲۰:۳۱:۰۹
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۲۰:۳۳:۰۵
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۲۰:۵۳:۳۸
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۲۱:۴۹:۰۸
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۲۱:۵۱:۰۱
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۲۱:۵۵:۲۲
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۲۱:۵۶:۱۱
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۶:۲۹:۱۹
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۶:۲۹:۴۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۶:۴۷:۳۰


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
تصویر شماره 8


زنگ در دفتر هاگوارتز به صدا درآمد. پروفسور دامبلدور بلافاصله از جا پرید و از پنجره به محوطه‌ ی هاگوارتز نگاهی انداخت. با دیدن کسی که پشت دروازه ی ورودی ایستاده بود لبخند عریضی روی صورتش نقش بست. به سرعت ردای بنفش رنگِ منقش به تصویر یک ققنوسآرمیده اش را پوشیدو منتظر ماند. از آنجایی که نمی توانست هیجانش را کنترل کند، سعی کرد با قدم زدن در عرض اتاق آرامش خود را به دست بیاورد. هرچندموفق نشد و هر از گاهی جستو خیزی میکزد.
بالاخره بعد از چند دقیقه پروفسور مک گونگال از آن پله های گردان بالا آمد.و در را باز کرد و وارد شد.
"آه مینروا! چقدر طولش دادی زودباش بده ببینمش"
"آولبوس! چرا از جغدت استفاده نکرده ای؟ مجبور شدم کلی پله را بالا پایین کنم. حالا این چه هست؟"
"به تو ربطی ندارد" "مردیکه ی ریشو" وپروفسور مینروا درحالیکه چشم غره میرفت از دفتر مدیر آلبوس خارج شد و آلبوس داملدور ماند و تعجبش از لحن مینروا.
مدیر آلبوس دمبلدور کلاه گروهبندی را برداشت و و شمشیر گریفیندور را از آن دراورد و بسته ای که مینروا بهش داده بود را با آن باز کرد.. وقثی محتویات آن را دید بسیار خوشحال شد و چون شب شده بود بسته را زیر بالشتش گذاشت و خوابید.

صبح روز بعد با صدای فوکس از خواب بیدار شد. پاکتش را برداشت و همانطور که پاکت را زیر بغلش زده بود صبحانهاش را خورد و به امور رسیدگی کرد. و بعد از ساعت کاری کش و قوسی به بدنش داد و چیز بطری مانندی را از پاکت خارج کرد و پاکت را روی زمیین انداخت.. روی پاکت نوشته بود "شامپو شپش کش پرژکک"

درود فرزندم.

خوب بود، سوژه ت جدید بود و به نظر میاد از پسش بر اومدی. گرچه گاهی اوقات به نظرم دامبلدور یا مک گونگال اون چیزی نبودن که توی کتاب بهشون اشاره شده بود.

دیالوگ ها رو به این شکل بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن.

نقل قول:
بالاخره بعد از چند دقیقه پروفسور مک گونگال از آن پله های گردان بالا آمد.و در را باز کرد و وارد شد.
"آه مینروا! چقدر طولش دادی زودباش بده ببینمش"
"آولبوس! چرا از جغدت استفاده نکرده ای؟ مجبور شدم کلی پله را بالا پایین کنم. حالا این چه هست؟"
"به تو ربطی ندارد" "مردیکه ی ریشو" وپروفسور مینروا درحالیکه چشم غره میرفت از دفتر مدیر آلبوس خارج شد و آلبوس داملدور ماند و تعجبش از لحن مینروا.
مدیر آلبوس دمبلدور کلاه گروهبندی را برداشت و و شمشیر گریفیندور را از آن دراورد و بسته ای که مینروا بهش داده بود را با آن باز کرد.. وقثی محتویات آن را دید بسیار خوشحال شد و چون شب شده بود بسته را زیر بالشتش گذاشت و خوابید.


بالاخره بعد از چند دقیقه پروفسور مک گونگال از آن پله های گردان بالا آمد.و در را باز کرد و وارد شد.

- آه مینروا! چقدر طولش دادی زودباش بده ببینمش.
- آولبوس! چرا از جغدت استفاده نکرده ای؟ مجبور شدم کلی پله را بالا پایین کنم. حالا این چه هست؟
- به تو ربطی ندارد.
- مردیکه ی ریشو.

وپروفسور مینروا درحالیکه چشم غره میرفت از دفتر مدیر آلبوس خارج شد و آلبوس داملدور ماند و تعجبش از لحن مینروا.
مدیر آلبوس دمبلدور کلاه گروهبندی را برداشت و و شمشیر گریفیندور را از آن دراورد و بسته ای که مینروا بهش داده بود را با آن باز کرد.. وقثی محتویات آن را دید بسیار خوشحال شد و چون شب شده بود بسته را زیر بالشتش گذاشت و خوابید.

و بعضی افعال و کلمات توی دیالوگ ها از دستت در رفتن و به صورت کتابی نوشتی. حواست باشه که دیالوگ ها رو محاوره‌ای بنویسی.
بعضی اوقاتم علامت گذاری رو یادت رفته بود که باید دقت کنی.

و دامبلدور نه دمبلدور.

با همه این ها...
تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۱۶:۵۳:۵۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۵:۳۰ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶

لیندا چادسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
از گودریکز هالو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
تصویر شماره 9:

جیمز ، سیریوس ، ریموس و پیتر در حیاط هاگوارتز قدم می زنند و گروهی از دختران به آنان نگاه می کنند ؛ می خندند و دستی به موهایشان می کشند و مستقیم به جیمز و سیریوس نگاه می کنند . برخی از پسران که دختران را میبیننذ به جیمز و سیریوس چشم غره می روند .

در بین این همه دختر جیمز به ذختری نکاه می کند یه یک بار هم مثل دختران دیگر خودش را برای رویارویی با او و سیریوس خوشگل نکرد. جیمز تا آن دختر رادر حال کتاب خواندن دید لبخند زد سیریوس که لبخند او را دید ؛ نگاه او را نبال کرد و لیلی را دید . سیریوس هم لبخنندی زد چون خوشحال بود که دوستش دختری را برای عاشقش بودن دارد.

سیریوس که زیردرخت می نشست به جیمز کفت :«چرا نمیری باهاش درباره کتابش صحبت کنی؟»

جیمز پس از کمی فکر به سمت لیلی رفت و گفت :« کتاب جالبی به نظر می رسه»

لیلی به جیمز نکاهی کرد و دوباره به کتاب خواندنش ادامه داد؛ جیمز نگاهی به سیریوس کرد که از دور او را نکاه می کرد. حیمز با تغییر دادن حالت صورت اش به سیریوس گفت که نمی دونه چی کار کنه سیریوس با دست به او علامت داد که ادامه بده.جیمز آمد چیزی بگوید که اسنیپ از مدرسه بیرون آمد و تا لیلی رو دید به سمت او دوید. اسنیپ به آنها رسید و گفت:« ببخشید لیلی دیر کردم»

- اشکالی نداره بربم.

و اسنیپ هم خنده ای موزیانه به جیمز زد و با لیلی به سمت مدرسه رفت.

جیمز به زیر درختی رفت که دوستانش زیرش نشسته بودند. مشتی به درخت زد و کفت:«آخه چرا هیچ چیزی از خودش نشون نمیده و انقدر سرده. این کارش باعث پر رو شدن اون اسنیپ میشه.
آخرش من باید معحون عشق بسازم و توی غذای لیلی بریزم.»

درود فرزندم.

بد نبود. سوژه‌ای که انتخاب کردی خوب بود، گرچه یه ذره سریع پیش برده بودی. دیالوگ ها رو هم به یه شکل بنویس. این طوری:

نقل قول:

جیمز به زیر درختی رفت که دوستانش زیرش نشسته بودند. مشتی به درخت زد و کفت:«آخه چرا هیچ چیزی از خودش نشون نمیده و انقدر سرده. این کارش باعث پر رو شدن اون اسنیپ میشه.
آخرش من باید معحون عشق بسازم و توی غذای لیلی بریزم.»


جیمز به زیر درختی رفت که دوستانش زیرش نشسته بودند. مشتی به درخت زد و کفت:
- آخه چرا هیچ چیزی از خودش نشون نمیده و انقدر سرده. این کارش باعث پر رو شدن اون اسنیپ میشه.
آخرش من باید معحون عشق بسازم و توی غذای لیلی بریزم.


یه دور قبل از ارسال رولت رو بخون تا اشکالات تایپیت از بین برن.

تایید شد!




ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۱۶:۴۶:۲۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۵ ۱۶:۵۴:۳۰

اینجا جهان آرام است


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۶ شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین
تصویر‌شماره۱۰ كارگاه نمایشنامه نویسی
هری‌پاتر‌جوان‌که‌برای‌اولین‌باربه‌ کوچه‌ی‌ دیاگون‌
قدم‌نهاده‌بود،‌همه‌چیبرایش‌عجیب‌و‌جالب‌‌بود.
جادوگران و‌ساحره‌ها‌وموجودات
خارق‌والعاده‌وشگفت‌انگیز‌در‌اطرافش‌بودند.
هری‌وهاگرید‌به‌سمت‌بانکی‌به‌نام‌گرینگتز‌
افسانه‌رفتندکه‌امن‌ترین‌‌بانک‌
جادوگران‌بود‌راه‌افتادندوبه‌داخل‌
بانک‌رفتن‌کارمندندان‌آنجاکوتوله‌
های‌عجیبی‌بودند،‌وهری‌ازبانک‌
از‌حسابش‌برداشت‌کرد.
هری‌باهاگرید‌از‌بانک‌بیرون‌آمدند،
‌هری‌هیجان‌زده‌خوشحال‌بود‌او‌ در
فکر‌فورو‌رفت‌وبا‌خود‌می‌گفت:
((عجب‌جای‌جالبی!چقدر‌مغازه!عجب
جای‌عجیب!))ولی‌یک‌دفعه‌هاگریدگفت:
((هری،هری‌بیا‌بریم‌منتظر‌چه
هستی))هری‌دوان‌دوان‌
باهدیگ‌که‌در‌قفس‌بودبه‌سمت
هاگرید‌می‌رفت‌که‌نیم‌نگاهی‌به
مغاره‌ای‌که‌نیمبوس‌
۲۰۰۰‌داشتافتاد‌‌هری‌توجه‌نکرد‌و‌به‌راش‌ ادامه‌داد‌در‌راه‌مغازه‌ای‌دید‌که
چیزهای‌عجیبی‌می‌فروشد‌افتادوارد‌مغازه‌
شد‌و‌توجه‌اش‌به‌گویی‌عجیب‌ جلب‌شدهری‌به‌مغازه‌دار‌گفت:
((ببخشید‌این‌وسیله‌چه‌کاری‌انجام‌می‌دهد؟))
مغازه‌دار‌گفت:((این‌گوی‌می‌تواند‌هر‌جایی‌را‌که‌می‌خواهی‌
نشانت‌دهد))
هری‌تعجب‌کردگفت‌:((اگر‌اینطور‌است‌به‌من‌هاگوارتز‌
رانشانم‌بده))‌وگوی‌جادویی‌هاگوارتزرا‌نشانش‌
دادهری‌خشحال‌بود‌ومی‌خواست‌هرچه‌زودتر‌به‌
آنجا‌‌برودهری‌آن‌را‌خرید‌واز‌مغازه‌بیرون‌رفت.
هاگرید‌در‌میان‌راه‌‌به‌او‌کیک‌تولد
مبارک‌داد‌و‌هدیه‌‌آن‌هم‌نیمبوس۲۰۰۰بود،هری‌
خوشحال‌با‌هاگریدبه‌سمت‌هاگوارتز‌راه‌افتادند.

پایان

(انشا‌الله‌دیگر‌اشتباه‌نداشته‌باشم)


(تشکر‌خیلی‌خیلی‌ویژه‌از‌کلاه‌گروه
بندی‌عزیز)

درود دوباره فرزندم.

دوباره نیم فاصله جدا؟ مثل که مشکل جدیه... خب میدونی ظاهر رولت تو نگاه اول به شدت ایراد داره. خیلیم درهم برهمه.
اول درمورد نیم فاصله... بین کلمات باید فاصله کامل گذاشته بشه. مثل همین جملاتی که من نوشتم. "نیم‌فاصله" برای وقتیه دوتا کلمه به هم مربوط باشن اما مجبور باشیم جدا بنویسیم، مثلا آن‌ها.

درمورد این که کی اینتر بزنیم... درواقع اینتر برای اینه که بریم خط بعد و پاراگراف ها رو جدا کنیم. پاراگراف ها جمله هایی هستن که به هم مربوطن. تو کلا به نصف خط نرسیده اینتر زدی. خب چه کاریه؟

دیالوگ هات رو هم باید با خط تیره بنویسی و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کنی. به اینم توجه کن که رایج نیست دیالوگ به صورت کتابی نوشته بشه، محاوره‌ای بنویسی روی خواننده هم تاثیر مثبتی میذاره.
فکر کنم بعضی کلمات توی توصیفات از دستت در رفته بود و محاوره‌ای نوشته بودی. به اونا هم باید حواست باشه، چون لحن رولت رو به هم میریزه.

علامت گذاریتم مشکل داره. بعضی جمله ها رو بدون علامت گذاشتی، حواست باشه که علامت ها باعث میشن ما بدونیم کجا مکث کنیم و به خواننده خیلی کمک میکنه.

بعضی جاها افعال اشتباه به کار بردی، زمان بعضیاشون هم اشتباه شده و سختار جمله‌ای هم گاهی اوقات از دستت در رفته.

با توجه به همه ی این نکات اگه بخوایم یه قسمت از رولت رو بازنویسی کنیم...

نقل قول:
ولی‌یک‌دفعه‌هاگریدگفت:
((هری،هری‌بیا‌بریم‌منتظر‌چه
هستی))هری‌دوان‌دوان‌
باهدیگ‌که‌در‌قفس‌بودبه‌سمت
هاگرید‌می‌رفت‌که‌نیم‌نگاهی‌به
مغاره‌ای‌که‌نیمبوس‌
۲۰۰۰‌داشتافتاد‌‌هری‌توجه‌نکرد‌و‌به‌راش‌ ادامه‌داد‌در‌راه‌مغازه‌ای‌دید‌که
چیزهای‌عجیبی‌می‌فروشد‌افتادوارد‌مغازه‌
شد‌و‌توجه‌اش‌به‌گویی‌عجیب‌ جلب‌شدهری‌به‌مغازه‌دار‌گفت:
((ببخشید‌این‌وسیله‌چه‌کاری‌انجام‌می‌دهد؟))
مغازه‌دار‌گفت:((این‌گوی‌می‌تواند‌هر‌جایی‌را‌که‌می‌خواهی‌
نشانت‌دهد))


ولی‌ یک‌دفعه‌ هاگرید گفت:
- هری! هری‌! بیا‌ بریم‌، منتظر‌ چی هستی؟

هری‌ دوان‌دوان‌ با هدویگ‌ که‌ در‌ قفس‌ بود، به‌ سمت هاگرید‌ رفت؛ که‌ نیم‌نگاهی‌ به مغازه‌ای که نیمبوس ۲۰۰۰‌ داشت، انداخت. هری‌ توجه‌ نکرد‌ و‌ به‌ راهش ادامه‌ داد‌. در‌ راه‌ مغازه‌ای‌ دید‌ که چیزهای‌ عجیبی‌ می‌فروخت. وارد‌ مغازه‌ شد‌ و‌ توجه‌اش‌ به‌ گویی‌ عجیب‌ جلب شد. هری به مغازه‌دار گفت:
- ببخشید‌، این‌ وسیله‌ چیکار میکنه؟؟

مغازه‌دار‌گفت:
- این‌ گوی‌ می‌تونه هر‌جایی‌ رو که‌ می‌خوای‌ نشونت بده.


درمورد سوژه ت هم...
هنوزم روندش خیلی سریعه. درواقع باید توصیف بیشتری برای هر صحنه بکنی. عجله نکن که داستان رو تموم کنی، هرچی بیشتر هر صحنه رو توی ذهن خواننده شکل بدی بهتره و باعث میشه خوندن رولت لذت بخش بشه.

باید برای نوشتن رول وقت بذاری... میدونم که میتونی.
فعلا... تایید نشد!


ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۰:۲۴:۰۹
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۰:۲۵:۴۸
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۰:۲۹:۱۹
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۰:۳۱:۲۷
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۰:۳۳:۲۶
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۰۹:۵۲
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۱۱:۲۷
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۲۳:۴۸
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۲۴:۳۴
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۲۶:۳۹
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۲۷:۴۳
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۲۹:۰۸
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۳۲:۳۰
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۳۴:۰۲
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۴۳:۲۸
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۴۴:۲۵
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۴۵:۳۶
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۴۷:۱۳
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۴۸:۳۳
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۵۰:۳۳
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۵۲:۰۷
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۵۳:۱۰
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۸:۵۶:۰۱
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۹:۰۰:۱۹
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۹:۰۴:۵۴
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۹:۰۷:۴۹
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۹:۱۰:۵۹
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۹:۱۹:۳۳
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۹:۲۱:۴۷
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۹:۲۳:۰۲
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۹:۲۴:۰۰
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۹:۲۵:۲۱
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۹:۲۶:۴۸
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۹:۳۰:۳۸
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۹:۳۳:۴۱
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۱۱:۰۱:۰۵
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۱۱:۰۲:۴۶
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۱۷:۵۶:۰۱
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۱۸:۰۱:۰۰
ویرایش شده توسط آبرفورث‌دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۱۹:۳۵:۱۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۲۰:۴۱:۲۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۴ ۲۰:۴۳:۴۶


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین
تصویر ‌شماره۵ ‌(کارگاه ‌نمایشنامه
نویسی)
هری‌ ‌پاتر،‌از‌ کو‌چه‌ی‌دیاگون‌ به ‌سمت ‌ایستگاه‌‌قطار‌ راه افتاد اطرافش ‌جادو گران و ساحره ها
دیده می شود، هری‌ سوار‌ قطار
شد،قطار راه افتاد وبه مقصد
هاگوارتز ‌رفت هری‌ در طول سفر
در این فکر بود که :«هاگوارتز
چگونه است،در‌آنجا‌چه‌ کارهایی
انجام می‌دهند؟»بالاخره قطار ایستادصدای هاگرید‌به‌گوش‌
میرسید که‌می‌گف:«بیایین پایین
بچه ها خجالت نکشید کلاس‌ اولی
ها»دانش آموزان از‌قطار پیاده
شدند،واز‌دیدن‌هاگرید‌تعجب
کردن هاگریدگفت:«بیایین دنبال
من»دانش آموزان‌ به همراه هاگرید‌رفتند و سوار قایق شدن
وبالاخره به هاگوارتز رسیدن.
وارد مدرسه ی علوم و فنون جادوگری‌ شدند‌ (پرفسور مک گوناگال)مارا‌ به سر سرای اصلی
هدایت کرد‌چه جای جالبی!چه‌ جای
عجیبی!‌‌سقفی‌عجیب که‌ از آن شمع آویزان بود چهار میز که برای چهار گروه بود‌،(گریفندور)،
(ریونکاو)،(هافلپاف)و(اسلایترین)و‌بالاخره
وقت گوهبندی رسید‌(پرفسور
مک گونا گال)‌اسم‌ نفر‌اول را خواند کلاه‌گروهبندی گفت:
گریفیندور،‌صدای‌بچه‌های‌ گریفیندوری می‌ آمد‌ وآن دانش‌آموز‌به سمت میز گریفیندور رفت.
نفر‌بعدی را صدا زدکلاه‌گروه‌بندی
کمی فکر کردوگفت:«ریونکلاو»
وصدای‌ شادی‌ ریونکلاوی ها در
سر سرا به گوش‌ می‌رسید.
ونفر‌بعدی‌‌هم‌در‌ هفلپاف‌بود،ونفر بعدی هم در‌ اسلایترین بود.
بالاخره‌نوبت هری شد‌ ‌کلاه گروهبندی گفت:«شجاع‌ که هستی،‌هوشتم‌که‌بدک‌ نیست
هری‌ باخود ‌می‌ گفت‌اسلایترین
نباش‌خواهش می‌کنم‌ کلاه‌گروهبندی‌گفت اسلایترین‌
نباشه اونا‌ می‌تونند‌ بهت کمک‌کنند،حالا‌ تورو‌تو‌گروه‌
«گریفندور‌»‌می‌ندازم،‌هری‌شاد
به‌طرف‌ گریفندور رفت.

پایان

درود دوباره فرزندم.

علاقه‌ای که تو به نیم فاصله داری رو کلا درک نمیکنم. کلمات رو با فاصله معمولی از هم جدا کن خب چه کاریه؟
و این که فقط پاراگراف ها رو با دوتا اینتر از هم جدا میکنیم، از وسط جمله که نمیریم خط بعدی.

و این که هنوزم روند سوژه خیلی سریع و جای کار خیلی بیشتری داره. توصیفات و فضاسازی تو بیشتر کن و سعی نکن رول رو زود تموم کنی.

نسبت به دفعه قبل بهتر بود، پس اگه بخوای میتونی بهتر از اینم بنویسی.

فعلا... تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۳ ۱۷:۱۷:۱۳


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۹۶

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین
تصویر‌شماره۱۰(کارگاه‌نمایشنامه‌نویسی)
هری‌پاتر‌که‌برای‌اولین‌بار‌به‌کوچه‌
دیاگون‌پا‌‌گذاشته‌بود‌همه‌چیز‌برای‌او‌جالب‌بود‌‌،جادوگران‌وساحره‌هاو‌جانوران‌شگفت‌انگیز‌وخارق‌العادهوجالب‌‌در‌آن‌کوچه‌دیده‌می‌شدند‌،
هری‌در‌فکر‌‌فورو‌رفت‌‌بعد‌از‌‌اینکه
از‌بانک‌گرنگاتر‌‌زاز‌حسابشان‌برداشت‌کردند‌به‌راه‌خود‌ادامه‌دادند‌در‌مغازه‌های‌زیادی‌دیدن‌‌‌هری‌پاتر
‌با‌هاگرید‌چیز‌هایی‌که‌می‌خواست‌را‌خرید‌هری‌هنوز‌هم‌در‌فکر‌بود‌‌‌عجب‌جای‌عجیبی!چه‌چیز‌های‌جالبی‌!‌
هری‌در‌فکر‌بود‌که‌هاگرید‌او‌را‌صدا‌زد:«هری‌هری‌بیا‌اینجا‌روببین»
هری‌باسرعت‌به‌سمت‌انجا‌میرود
‌مغازه‌پرنده‌فروشی!پر‌از‌پرنده‌های‌
مانند:‌خفاش‌،‌جغد،و...هری‌یکی‌از‌
آن‌جغد‌هارا‌انتخاب‌کرد‌،‌جغدی‌زیبا‌‌
هاگرید‌گفت:«جغد‌قشنگی‌انتخاب‌
کردی‌هری‌‌واقعا‌سلیقت‌خوبه»‌
هری‌نگاهش‌به‌مغازه‌ای‌جلب‌می‌شود،‌مغازه‌ای‌که‌چیز‌های‌عجیبی‌می‌فروخت‌هری‌داخل‌مغازه‌می‌شود‌نظرش‌به‌آینه‌ای‌جلب‌میشود‌به‌مغازه‌دار‌
می‌گوید‌:«این‌چه‌جور‌آیینه‌ای‌است!چکار‌میکند‌»
مغاره‌دار‌که‌دستش‌بند‌بود‌حرفش‌
را‌نشنید‌.
ولی‌یک‌دفعه‌‌آیینه‌سخن‌گفت‌:«من‌با‌من‌بودی‌؟‌من‌آیینه‌جادویی‌هستم‌‌
که‌می‌توانم‌هرجا‌را‌که‌دلت‌می‌خواهد‌نشان‌دهم.
هری‌تعجب‌کرد:«‌واقعا‌خب‌اگر‌اینطور‌است‌می‌خواهم‌‌هاگواتز‌را‌نشانم‌دهی»
آیینه‌هاگوارتز‌را‌به‌او‌نشان‌داد
هری‌با‌خود‌گفت‌عجب‌جای‌زیبایی‌!
هری‌بادیدن‌هاگوارتز‌هیجان‌زده‌
شد‌ومی‌خواست‌هر‌چه‌زودتر‌به‌آنجا‌برود‌که‌یک‌دفعه‌هاگرید‌آمد‌تو‌وگفت:«هری‌پاشو‌برویم‌دیر‌مان‌میشه‌ها»‌
هری‌آن‌آیینه‌شگفت‌انگیز‌را‌خرید‌
و‌با‌ها‌گرید‌به‌سمت‌هاگورتز‌راه‌افتاد.

پایان

درود بر تو فرزندم.

اول از همه... ظاهر پستت چرا اینطوریه فرزندم؟ بین کلمات چرا فاصله کامل نذاشتی و همه رو نیم فاصله زدی؟
بین کلمات فاصله کامل بزن. توصیفات رو هم پست سر همدیگه بنویس و فقط در پایان پاراگراف ها دوتا اینتر بزن.
سوژت هم جای کار و توصیف خیلی بیشتری داره. خیلی از روی سوژت پریدی و سعی کردی کوتاهش کنی انگار. نکن اینکارو.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲ ۲۰:۰۵:۱۱


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.