با توجه به این که مطابق تکلیف استاد، سوژه نباید به پایان می رسید و متاسفانه زاخاریاس عزیز سوژه رو تموم کرد، به ناچار پست ایشون رو نادیده می گیرم و از پست پروفسور ویکتور ادامه میدم!
*****
هری همچنان به نقطۀ حساس بدن ترول فکر میکرد، فکر میکرد، باز هم فکر میکرد. در همین حین که هری مدام در بحر تفکر پایین و بالا می رفت و فکر قورت میداد، غول خشمگین به دنبال عاملین انفجار می گشت و چون با وجود هیکل گنده، مغز یک ترول را در سر داشت به هری که داشت همچنان فکر میکرد زل زد و ظاهرا او را مقصر تشخیص داد.
با قدمهای سنگین به طرف هری رفت و هری چون به شدت درحال غور و تفکر بود و هنوز به مبحث نقطۀ حساس نرسیده بود، به این فکر میکرد که شاید پیش نیازها را رعایت نکرده و احیانا به همین دلیل است که نقطۀ مورد نظر را نمی یابد که با سر و ته شدن، از بحث فلسفی که در مغزش حریان داشت نجات پیدا کرد.
- جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ! (این صدای هرمیون بود!)
- ماااااااااااااااااااااااااااااااع! ( این یکی رون ویزلی بود!)
- اخخخخخخخخخخخ... تفففففففففف! ( کراب بی ادب!)
- من یه قرار مهم دارم!
(زاخاریاس اسمیت!)
- منم با خودت ببر!
(بتی بریسویت!)
- من یه شوالیۀ شجاعم و از پس همه چی بر میام! (و با نگاهی دوباره به ترول) یعنی... از پس تقریبا همه چی، که البته یه ترول شاملش نمیشه! (دراکو مالفوی!)
- حرفای پوچ و ناامیدکننده رو دور بندازین و ترول رو کنترل کنین. یادتون نره که بعد از آقای پاتر نوبت بقیه س!
(اینم معرفی کردن می خواد؟
)
هری از ارتفاع سه متری که قرار داشت جیغ می کشید:
- دیدم... دیدم... نقطۀ حساسش همون پایین ماییناست!
دراکو سرش را خم کرد تا پایین ترول را ببیند. بتی جیغ کشید:
- نه بی ناموس! منظورش اون پایینا نیست که!
- پس کجاس یعنی؟
هری همچنان جیغ می کشید:
- یه کم بالاتر باب!