در خواست تغییر معرفی شخصیت داریم... جایگزین بشه لطفا!
نام: سالازار اسلیترینتولد: 7/جولای/1947(جولای هفتیمن ماه میلادیه)
گروه: اسلیترینگروه خونی: اصیل زادهپاترونوس: مار افعی
چوبدستی: دندان
باسیلیسک، خون
مار بوآ، موی دم تک شاخ/ انعطاف پذیر و 12 اینچ/با گفتن کلمه
خواب به زبان ماری از کار می افتد.
توضیحات ظاهری: موهایی به تاریکی دلش... چشمانی مارگونه و
سبز که شرارت را در آن موج میزند... صورتش بی روح است و همیشه منتظر لذت بیرون کشیدن روح دیگران از بدنشان است...
توضیحات اخلاقی: آرامتر از نسیم در شب پاییزی... قلبی سیاهتر از شبی ابری... جدی تر از هر کسی به عمر خود دیدهاید...!
توضیحی از زندگیی که به تنهاییش گذشت...:تنهایی... تنهایی... و تنهایی...
از بچگی که پدر و مادرش را از دست داد، تنهایی را یاد گرفت. فهمید که گاهی باید زندگی کودکانه را بدون نیازهای اولیهاش بگذراند! نیازهایی همچون: پدری که وقتی طوفانی از غم تو در بر می گیرد، مانند کوه نگه ات دارد... مادری که به پشتوانه محبتش، روز را شروع و شب را با بوسه اش بر گونهات به پایان برسانی.
تنها بود، تنهایی کشید، تا وقتی که فهمید مادرش، پدرش، هر دویشان، زنده می می ماندند، اگر آن خون لجنی معجون ساز کمکشان می کرد. معجون ساز کمکشان نکرد و مادرش را تا سر حد مرگ برد. تا اینکه مرگ مادرش به زندگی عاشقه پدرش پایان داد. پدرش عاشق مادرش بود، بدون توجه کوچکی به او خودکشی کرد و او را در سن 7 سالگی تنها گذاشت. شاید خندیتان بگیر، اما او را از آن قلعه ای که در آن زندگی می کرد بیرون کردند. خبیثانه بود ولی... خباثت را به او آموخت.
چند سال بعد، دوستانی پیدا کرد تا شاید از تنهایی و غمش بکاهند. هر سهشان(هلگا، گودریک، و روونا) بیشترین کمک را به او کردند. آنها می توانستند با حیواناتی همچون گورکن، شیر و عقاب ها حرف بزنند ولی او حتی حیوانی هم نداشت که با او حرف بزند.
ثروتمندی سال بعد را، با کشف کردن دو الماس بزرگ یشم تیره در کوهستان و فروششان به قیمتی گزاف، پیدا کرد. میتوانست خودش را در آن قلعه بزرگ سرگرم کند ولی دوستانش در نزدیکی نبودند.
چند سال بعدش در راه پر پیچ و خم کوهستان(همان کوهستانی که دو الماس یشم تیره را پیدا کرد.)؛ ماری دید و از فرط عصبانیت و خستگی فریاد زد:
-برو اون کنار!
مار هم دوستانه گفت:
-فریاد زدن در کوه خطرناک است دوستم!
آنچنان که او تعجب کرده به فکر هم فرو رفت. وقتی برگشت به دوستانش موضوع را گفت آنها هم پیشنهاد دادند که بد نیست سری به کتابخانه بزند. و او این کار را کرد. فهمید که مارزبان است و از آن روز به بعد برای تمرین مکالمه با مارها، هر ماری را می دید با او حرف میزد.
37 سالگی رسید. او و دوستانش، فکرهایشان را روی هم گذاشتند و تصمیمشان را گرفتند تا مدرسه ای برای جادوگران جوان بسازند. آن همه تلاش روز افزون بعدش، شد«مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز»! فامیلی هایشان شد نام گروه هایشان...
اسلیترین،
هافلپاف،
گریفندور و
ریونکلاو. با کلاه گروهبندی هم انتخابشان می کردند. تا اینکه یک روز...
چند سالی به خوبی و خوشی گذشت. او در ماه های آخر سال دم اعتراضی بر نژاد پرستی اش سر داد و معتقد بود که به موقعترین کار را انجام داده است. به گفته خودش:«باید از ورود هر نوع جادوگری جلوگیری کرد!»
دوستانش عصبی شدند و گودریک، مردی که روزی... خودش را برادرش می خواند... او را از خانه اش بیرون کرد...!
.
.
.
دوباره تنهایی... سرنوشتش با تنهایی گره خورده... ولی او تالار اسرار را باز گذاشت تا هرکس، که نزدیک می شود بمیرد! این لذت را هیچ وقت از خودش دور نکرد و نمی کند... باسیلیسک عزیزش را در تالارش تنها گذاشت.آری او سالازار اسلیترین است و همیشه می گوید:
ــــخاطراتـــــ ــــبد ــــخواهند ــــماند... ـــتــا ـــابــد...!
سالازار که با ورود هر نوع جادوگری مخالفت نکرده! معتقد بوده فقط باید به افراد با خون اصیل آموزش داده بشه من اصلاحش کردم توی معرفیت.
جایگزین شد.