دوئل هرمیون با دامبلدوردر یک روز خوب بهاری، هرمیون روی تکه سنگی در کنار دریاچه سیاه نشسته بود. در همان لحظه هری و رون با عجله به سمت هرمیون دویدند.
هری:
ــ هِ...هِ...هرمیون!
رون :
ــ هِ...هِ...هِ...هرمیون!
هرمیون با بی توجهی نیم نگاهی به آنها انداخت و گفت :
ــ هان...چیه ؟
بازهم اومید بگید اسنیپ مرموزه یا دراکو مرگخواره... یا اینکه یکی پیدا شده که ماگل زاده هارو می کشه ؟... اینا دیگه قدیمی شده...من دیگه نیستم...
هری :
ــ نه بابا، دامبلدور گفت...
هرمیون:
ــ ای بابا...به من چه هر روز با دامبلدور می ری تو خاطرات تام ریدل ... به جای این که به من بگی، برو بشین یه کتاب راجع به همین ولدمورت بنویس.
رون لبخندی زد و گفت:
ــ ببین هرمیون، دیگه الان دور و زمونه رولینگ تموم شده... الان عصر جادوگرانه...تا کی می خوایی تو چنگال رولینگ باشی...اگه این سنگ رو دامبلدور فرض کنیم، باید سنگ رو به رویی اونو پرسی بگیریم...
هرمیون به نشانه اینکه هیچی متوجه نشدم چنین لبخندی زد:
ــ
رون از عصبانیت تبدیل به لبو
شد و هری مجبور شد که ادامه بده :
ــ ام م م م ...می دونم درکش برات سخته، پس از اون بحث بگذریم بریم سر اصل مطلب ... دامبلدور تو رو به یه دوئل دعوت کرده .
هرمیون به همان نشانه قبل چنین لبخندی زد:
ــ
هری نیز مانند رون تبدیل به لبو
شد وفریاد زد:
ــ هالوووو...دارم بهت می گم دامبلدور تو رو به یه دوئل دعوت کرده.
هرمیون با خونسردی گفت :
ــ دیونه...هالو خودتی... اینو خودمم متوجه شدم... توحتما باید کتاب لبخند شناسی رو بخونی...منظورم این بود که توضیحات بیشتری بده .
رون گفت:
ــ هری، بذار من توضیح بدم ...مربوط میشه به همون پرسی و دامبلدور...گوشتو بیار(...) و شب گذشته در همین جریانات، یکی از مرگخوارها که دامبلدور به خاطر پرسی کلاس خصوصی اونو به جلسات بعدی منتقل کرده بود به دامبلدور حمله می کنه و درگیری و دعوای کوتاهی بین این دو نفراتفاق می افته . به همین خاطر دامبلدور می خواد دم در کلاسش تو رو نگهبان بذاره .
هرمیون:
ــ این وحشتناکه... چرا من ؟
هری نگاهی به رون انداخت و گفت :
ــ نوبت منه بگم!...یعنی هنوز معلوم نیست که تورو قبول کنه، می خواد با یه دوئل امتحانت کنه...منو رون هم باهاش دوئل کردیم ولی قبولمون نکرد...
دم در دفتردامبلدورهرمیون:
ــ هری! دوئل درد داره ؟
هری :
اَه ...اَه...اَه...این جمله چه قدر شبیه دیالوگ من تو کتاب هفتم روینگه...تو دیگه از چنگال رولینگ رها شدی، دیگه مثل اون حرف نزن.
رون دستش را به سمت دستگیره در جلو برد تا در را باز کند.
هرمیون فریاد زد:
ــ رون!... اول در بزن.
در همان لحظه دامبلدور از داخل در را باز کرد و در حالی که پشت میزش نشسته بود گفت:
ــ فقط هرمیون داخل بشه.
هرمیون نگاهی مضطرب به هری و رون انداخت ودر حالی که می لرزید وارد اتاق شد. همین که خواست لبهایش را از هم باز کند و سلام دهد، در اتاق با ضربه ای شدید خود به خود بسته شد .
ولی اینجا اصلا شبیه اتاق دامبلدور نبود. رنگ زرد قناری دیوار ها چشم آدم رو کور می کرد و رنگ نارنجی حال به هم زن پرده های کشیده شده اتاق هم در انسان حس فرار رو تقویت می کرد .
هرمیون :
ــ سلام پروفسور دامبلدور
.
دامبلدور با اخم گفت :
ــ سلام ...دختر ! توکه اون کتاب کوفتی لبخند هارو خوندی چرا اینطوری لبخند می زنی ؟
خب بگذریم ...آماده ای ؟
هرمیون با تعجب گفت :
ــ برای چی
؟
دامبلدورگفت:
ــ مگه اون دوتا سیفید به تو نگفتن که باید با من دوئل کنی؟
هرمیون که از ترس خشک شده بود گفت:
آ...آره ...یه لحظه حواسم نبود
.
دامبلدور با خشانت گفت:
ــ اَاَاَه!... یه بار دیگه از این لبخندا بزنی خودم با آواداکداورا می کشمت...خب، چوبدستی تو در بیار.
دامبلدور از پشت میز گلبهی رنگش بلند شد و جلو آمد وایستاد.
هرمیون نگاهی ازکله تا نوک کفش های پاشنه بلند دامبلدور انداخت و گفت:
ــ قدتون چه قدر کوتاه شده؟
دامبلدور با بی رحمی چوب دستیش را در هوا تکان داد گفت:
ــ استوپیفای!
پرتوی نور سرخ رنگی که در آستانه برخور با هرمیون بود با جا خالی عجیب هرمیون به دیوار اصابت کرد ودیواربه شدت لرزید.
دامبلدور لبخند زنان گفت:
ــ فهمیدی که موضوع کاملا جدیه...خوبه از اون لبخندا نزدی وگرنه الان حتما مرده بودی...
هرمیون ساکت بود و از درون وسوسه می شد که دوباره یک لبخند
تحویل دامبلدور دهد. زیر لب گفت:
ــ اتفاقا بد فکری هم نیست!
رو به دامبلدور کرد و
. و در همان هنگام هرمیون بی درنگ چوبدستی اش را جلو گرفت و با حرکتی فریاد زد :
ــ اکسپلیارموس!
چوب جادوی دامبلدور معلق در هوا به پرواز در آمد وچرخید وهرمیون با اشتیاق آن را گرفت.
دامبلدور نزدیک بود به سوی هرمیون حمله ور شود که هرمیون ابتدا لبخندی
زد و سپس گفت :
ــ خیلی عذر می خوام پروفسور دامبلدور...ولی مجبور بودم...من ترجیح میدم که به جای اینکه نگهبان مخصوص شما باشم، برم و یه بار دیگه کتاب لبخند شناسی رو بخونم...خواهش می کنم چوب جادوتونو از من پس بگیرید و دوباره صاحبش بشید.
دامبلدوربدون هیچ جوابی فریاد زد:
ــ اکسپلیارموس!
و در حالی که از درون تبدیل به لبو شده بود، چوب دستی خود را دوباره صاحب شد.
هرمیون با خوشحالی گفت:
ــ خداحافظ پروفسور.
دامبلدور او را دید که با قدمهای تند از میان فرشهای قرمزاتاق گذشت و ایستاد و سر برگرداند ولبخندی
زد و سپس در تاریکی ناپدید شد . آنگاه در را رها کرد تا بسته شود .