بعد از این که مینروا به داد دامبل رسید لرد جمعیت درون گودال را از زیر نگاهش گذراند و گفت : رزمرتا ما رمز این در ها رو باز می کنیم ولی تو می تونی یه کار بهتر بکنی . تو به همراه ویزلی ها و بلا و نارسیسا برین بالا ! شما به دنبال اون مردی بگردید که در باره ی این گودال چیزی می دونسته ! ما هم در همین مدت وقت رو هدر نمی دیم و این راه رو ادامه می دیم.
رزمرتا: ولی من مسئولم !
- اگه نقشِت رو این جوری انجام بدی شاید بیشتر بتونی کمک کنی ! ما باید همه ی راه ها رو امتحان کنیم.بیشتر از یک هفته که وقت نداریم !
دامبل : ولی ما به هرمیون نیاز داریم. اون باید بمونه !
مالی : هرمیون بدون بقیه هیچ جا نمی مونه !
لرد رز و پرسی را جلو آورد و گفت: دلتون میاد این دوتا همین امروز بمیرن ؟
مالی که نرم شده بود گفت: خب نه، ولی...
لرد : پس بذارید هرمیون بهشون کمک بکنه ! شما و بچه های کوچولو فقط ممکنه دست و پا گیر بشید ! بوی مرگ رو تو این گودال حس نمی کنید ؟
ویزلی ها سکوت کردند و به همین دلیل لرد ادامه داد : پس اگر می خواید کمک کنید اون بالا به گروه جستجو کمک کنید .
بعد از خداحافظی ویزلی ها با هرمیون ، بلا و نارسیسا ،رزمرتا و آن هابه بالا رفتند.
تق ! در گودال با صدای بلندی پشت سر آن ها بسته شد ! جادوگران داخل و خارج از گودال همه ی هنر خود را به کار بستند تا بتوانند در را دوباره باز کنند ولی فایده ای نداشت . حتی ارواح هم نتوانستند از در و دیوار آن جا عبور بکنند.
پس چاره ای جز رفتن به درون اعماق تاریکی نداشتند. برای این که راهروی سنگی آن جا را طی کنند ،گاهی نیاز داشتند که دولا دولا راه بروند ولی دیری نپایید که به بنبستی رسیدند .فقط یک در بزرگ در روبرویشان قرار گرفته بود.بر روی در قطرات خون دیده می شد و همچنین حروفی را ناشیانه با سنگ و یا با ناخن حک کرده بودند.
ایوان نور چوبدستی اش را جلو گرفت و نوشته را بلند برای همه خواند:
"به بازی مرگ و زندگی خوش آمدید "
هشت در و هفت رمز ! در اول بدون رمز ! رمز در دیگر اسم من ! به سیرک بپیوندید تا اسم من را پیدا کنید.
آبر گفت: فکر نکنم چاره ای جز باز کردنش داشته باشیم.
ایوان در را باز کرد و در حالی که با تعجب به منظره ی روبرویش نگاه می کرد ، وارد آن جا گشت . دیگران هم پشت سرش از در عبور کردند. آن ها وارد جنگلی با درختانی بزرگ و تنومند شده بودند . ستارگان در آسمان شب چشمک می زدند. وقتی آخرین نفر هم از در عبور کرد . در بدون این که بسته شود محو شد و آن ها را بدون راه پس گذاشت .
لرد در حالی که به صورت دامبلدور اشاره می کرد گفت : پشمات کو ؟ چرا این شکلی شدی ؟
دامبل هم به لرد زل زد و گفت : تام تو چرا این قدر جوون شدی دوباره ؟ شبیه ریدل پونزده ساله شدی دوباره !
بعد از چند دقیقه که افراد قیافه ی جوان شده ی یکدیگر (حتی روح ها همجسمی جوان پیدا کرده بودند!)را بررسی کردند، بالاخره متوجه نور و سر و صدایی که در نزدیکشان بود گشتند .همه به طرف آن جا رفتند و چیزی را که انتظار داشتند را دیدند. دامبل و لرد سیاه در جلوی جمعیت مرگخوارها و محفلی ها به طرف بادجه ی بیلیت فروشی رفتند. مردی تاس با یک چشم بند پشت بادجه ایستاده بود . با دیدن لرد و دامبل گفت : چند سالته پسر جون ؟
لرد چوبدستیش را به طرف مرد گرفت و گفت : گوش به فرمان !
ولی هیچ اتفاقی رخ نداد و لرد چند دفعه دیگر این کلمه را تکرار کرد ولی اثری نداشت . بلیز به کنار لرد آمد و ورد را گفت ولی طلسمی اجرا نشد. همه چوبدستی خود را امتحان کردند ولی هیچ کس قادر به اجرا کردن هیچ طلسمی نبود. مرد گفت: مسخره بازی رو تموم کنین . بلیت می خواید بخرید یا نه ؟
جادوگران و ساحرگان از درون جیبهایشان چند گالیون در آوردند و به مرد دادند. مرد به سکه ها نگاهی انداخت و گفت: اینا چین دارین بهم می دید ؟ پول ندارین قبل از این که عصبانی بشم از این جا سریع تر برین.
آبر: پس فکر کردی اینا چی هستن که داریم بهت می دیم ؟
مرد خواست چیزی بگوید و سکه ها را به طرفشان پرت کند که متوقف شد . چشمانش برقی زد و گفت : این امکان نداره ! هی رابرت بیا اینا رو ببین !
مردی که یک دست مصنوئی داشت آمد و بعد از بررسی گالیون ها گفت : آره حق با تو ئه ! هی پسر این ها رو از کجا آوردی ؟
لرد که متوجه قضیه شده بود قبل از این که کسی چیزی بگوید گفت: چه فرقی برات داره ؟ اگه می خواهیدشون برشون دار اگه نمی خوای پسشون بده ؟ فکر نمی کنم تنها سیرک این شهر این جا باشیه.
مرد دست مصنوئی بعد از چند لحظه تفکر گفت : بهشون بلیت ها رو بده باب !
وقتی همه ی بچه ها (!)به همراه جمعیت وارد محوطه ی سیرک شدند.پشت سر آن ها مردی که باب نام داشت گفت: مطمئنی ؟
رابرت با لبخندی شیطانی گفت: اینا طلای واقعا ! در تشخیص من شک داری؟
- نه !
- مثل این که امشب کارمون بیشتر شد .به جز پسر لرد این شهر افراد دیگه ای هم هستن که باید ترتیبشون رو بدیم.باید به رئیس خبرش رو بدیم.
در آن طرف هرمیون به کنار دامبلدور آمد و گفت: پروفسور هیچ توجه کردید که همه ی افراد این سیرک یکی از اعضای بدنشون رو از دست دادن و یا مصنوئیه ؟
دامبل وقتی به کارکنان سیرک نگاه کرد و گفت : حق با توئه !