هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ جمعه ۴ دی ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
سوز وحشتناكي در هوا پيچيده بود ، باد تازيانه اش را در هوا مي چرخاند و بر صورت مرد مي كوبيد .

سوز و باد باعث شده بود كه درد زخمش بيشتر حس شود . در همين حالات بود كه متوجه صداي پچ پچي شد كه از پشت سرش مي آمد .

ديگر شكي نداشت كه كساني يا حداقل كسي در حال تعقيب او است .

آرام دستش را به سمت جيب پالتوي پوستين كهنه و تكه پاره اش كرد ، دست در جيبش كرد و دسته ي چوب دستي اش را گرفت .

در يك آن برگشت و در حالي كه چوب دستش اش را در آورده بود طلسمهايي را پشت سر هم پرتاب مي كرد .
شدت وزش باد بيشتر شده بود و انگار از دوردست ها صداي جيغ هاي زجر زني به گوش مي رسيد .

مرد در اين شرايط و با آن دست زخمي طلسمها را پشت سر هم روانه مي كرد ولي در كمال تعجب ميديد كه پس از برخورد به او هيچ تاثيري ندارد ، ولي حداقل مطمئن شده بود كه توهمي در كار نيست و كسي واقعا در حال تعقيب او بود .

- استيوپفاي

باورش نمي شد ، چشمانش ار حيرت گرد شده بود ، ديگر هيچ اميدي نداشت .

چوبدستي اش 10 متر آنطرفتر افتاده بود و امكان نداشت با يه جست به آن برسد .

پيكره ي سياه در حال نزديك شدن به او بود ، هرچه جلو تر ميامد بيش تر در نور ماه قرار مي گرفت و واضح تر مي شد .

او همان مرد سياه پوش درون كافه بود ، از اول هم حس خوبي نسبت به او نداشت .

سياه پوش جلو تر آمد دستش را بالا برد و كلاهش را از سرش برداشت ، سايه ي كلاه باعث شده بود كه صورتش معلوم نباشد ؛ كلاه را به عقب زد و صورتش معلوم شد .

- گودريك ، تو...تو... تو اينجا چيكار مي كني؟

لبخندي زد و دستش را دراز كرد تا كمك كند رفيقش از جايش بلند شود .

- از لندن تا اينجا مواظبت بودم . اون يارويي رو كه تو كوچه هاي لندن بهت حمله كرده بود رو من ناكارش كردم .

- واسه همين طلسمش فقط از بغلم رد شد و دستم رو زخمي كرد؟

سرش را به عنوان تاييد تكان داد و گفت :

- آره ، الآن هم سيصد متر پايين تر يكيشون داشت تعقيبت مي كرد اون رو هم ...

- تو كشتي . پس صداي پچ پچ نبود ، داشتي مي كشتيش .

و در اين احوال قطره خوني از دست مرد ژنده پوش چكيد .

- بايد بريم تو قلعه ، بايد زخمت رو پانسمان كنم .

- فقط قبلش يه سوال ، اون دوتا هم از اونا بودن ؟

گودريك سري تكان داد و سپس با يه دست دست رفيقش را گرفت و با دست ديگر با اكسيو چوب دستي رفيقش را خواند و به سمت قلعه آپارت كرد .


[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۴ دی ۱۳۸۸

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
در افکار آشفته اش غوطه ور بود که با صدای مادام رزمرتا، صاحب کافه به خودش آمد که دستانش را روی پیشخوان می کوبید ومیگفت:

-آهای آقا با شما هستم، چیزی می خورید واستون بیارم؟

جادوگر ناشناس خودش را جمع وجور کرد و با نگرانی به اطرافش نگریست، نمی خواست کسی متوجه آشفتگی افکار درونش بشود، به آرامی رو به کافی چی کرد وگفت:

- یک لیوان آبجو لطفا.

در یک آن چشمان مادام رزمرتا به طرف دست خونین جادوگر چرخید و با چشمانی وحشت زده جیغ کوتاهی کشید و دستانش را به سمت دهانش برد ، همه سرها به سمت آنها برگشت ، در حالی که با کنجکاوی به آنها خیره شده بودند.

جادوگر ناشناس به سرعت دست خود را پوشاند وسعی کرد با اشاره به کافه چی بفهماند که حرفی نزند ، مادام رزمرتا که متوجه نگا ه التماس آمیز مرد شده بود ، سعی کرد بار دیگر جو کافه را آرام کند سپس با آرامشی تصنعی رو به جمع کرد وگفت:

- واقعا ببخشید یکی از لیوانهای باارزشمو از دست دادم!

مرد ناشناس با شنیدن صحبتهای مادام رزمرتا نفس راحتی کشید وبه اطراف نگاه کرد، آرامش به کافه بازگشته بود همه چیز طبیعی به نظر می رسید به غیر از جادوگر نقابداری که سرتا پا سیاه بود ودر گوشه ای از کافه نشسته بود و به طرز مشکوکی به مرد ناشناس خیره شده بود.

مرد ناشناس که متوجه سنگینی نگاههای جادوگر نقابدار شده بود جرعه ایی از آبجویش را سر کشید 2 سیکل را روی پیشخوان گذاشت ، از جایش بلند شده و به سرعت از کافه خارج شد.

در بین راه با خود فکر می کرد:

- بهتره که به یه جای امن برم اما کجا برم ؟ هر لحظه ممکنه اونا پیدام بکنن.

و دوباره ترس و وحشت بر او رخنه کرد، اگر او را پیدا میکردند...

در همین فکر ها بود که جرقه ایی به ذهنش رسید ، باید از اول می دانست چه کسی بهتر از آلبوس دامبلدور...

بله او تنها راه نجاتش بود، برای همین تغییر مسیر داد و به سمت قلعه هاگوارتز به راه افتاد.
در طول مسیر احساس می کرد کسی در تعغیب اوست، برای همین هر چند لحظه یک بار به پشت سرش خیره می شد وتنها چیزی که میدید حرکت چمن زار ها بود که باد آنها را میرقصاند...


ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۸/۱۰/۴ ۱۵:۵۳:۱۵

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
سوژه ي جديد


در نخستين روزهاي ماه نوامبر، تقريبا يك ساعت پيش از غروب آفتاب مردي كه گويا پياده سفر مي كرد داخل دهكده ي هاگزميد شد .

سكنه ي كميابي كه در آن لحظه جلوي پنجره شان يا بر آستانه ي در خانه يا مغازه اشان بودند، مسافر را با اظطراب مي نگريستند .
مشكل بود كه رهگذري با ظاهري فلاكت بار تر او ديده شود.

مرد مكثي كرد ، نگاهي به اطراف كرد و پس از ديدن تابلوي كافه سه دسته جارو به سمت درب كافه حركت كرد .

به جلوي در رسيد، دستش را بلند كرد تا در را باز كند . ترديد داشت كه به داخل برود يا نه . نگاهي به اطرف كرد و سپس با دست لرزانش در را باز كرد و داخل رفت .

با باز شدن در صداي زنگوله ي بالاي در به صدا در آمد و سوز سردي وارد كافه شد .

مرد نگاهي به صاحب كافه انداخت ، چرخي زد و به به سمت ميزي رفت .
دستش را دراز كرد تا صندلي را بكشد و بنشيند كه از سوزش دستش ناگهان صندلي را ول كرد ؛ مجبور شد با دست ديگرش اين كار را بكند .
به آرامي روي صندلي نشست و چشمانش را براي اندكي ارامش بست .


فلش بك

مرد به سرعت مي دويد ، چهره اش نشان مي داد كه از چيز وحشت انگيزي فرار مي كند .
در حال دويدن بود كه ناگهان طلسمي سبز رنگ از كنارش رد شد و دست راستش را زخمي كرد ، جاي زخم همانند زخم شمشيري شكافته شده بود .

پايان فلش بك



--------
سوژه آزاده ، ادامه بديد .


[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲:۳۲ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۸

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
خلاصه
مت محفلی داخل کافه نشسته بودند و به افتخار پیروزی بر مرگخوارها جشن گرفته بودند.در این هنگام لرد و مرگخواراش داخل کافه میشند و ملت و کروشیو باران می کنند ولی هنوز مدتی نگذشته بود که مادام رزمرتا به پشت لرد اشاره می کنه و فریاد میکشه.
در پشت لرد یه گودال مخفی باز شده بود و عده ای روح از اون خارج میشدند.مادام در توضیح با ترس میگه که طیق افسانه ها اگه این در باز بشه و ارواحش بیاند بیرون طی یک هفته تمام افرادی که این صحنه رو دیدند می میرند.
تنها کاری که باید می کردند این بود که به داخل گودال برند و هفت در رمزدار اونجا رو باز کنند.البته مادام اضافه کرد که چند روز پیش از یه غریبه شنیده که هشت در اونجا وجود داره!
به این ترتیب محفلی ها و مرگخوارها با هم متحد میشند و تصمیم میگیرند که به داخل گودال برند تا قبل از یک هفته مشکل رو حل کنند. ولی در این هنگام ناگهان دامبلدور به فکر میره و از هفت تا بودن درها تعجب میکنه.چون کتاب های هری پاتر,هورکراکس ها و خیلی چیزا که به هاگوارتز مربوز میشه هفت تا هستند.پس تصمیم میگرند شخصی رو که از تاریخ هاگوارتز به خوبی مطلع است خبر کنند.
هرمیون به همراه سایر خانواده ی ویزلی به اونجا میاد تا کمکشون کنه.بعد هم برای اینکه اگه داخل گودال با ارواح مواجه شدند مشکلی نداشته باشند,پیوز و چند تن از ارواح قلعه رو نیز صدا می کنند تا همراهشون بیاد.
داخل گودال لرد تصمیم میگره که چند نفر رو بالا بفرسته تا دنبال اون شخصی که گفته تعداد هشت تا هست برند پس در نتیجه بلا و نارسیسا به همراه ویزلی ها و رزمرتا از گودال خارج میشند.
افراد درون گودال هم پیش میرند و با هشت در مواجه میشند که در اول نیازی به رمز نداره و روش نوشته شده سیرک و خواسته که به سیرک بپیوندند تا رمز در دوم که اسم اون شخص هست رو پیدا کنند.
مرگخوارا و محفلی ها داخل میشند ولی متوجه میشند که نمیتونند جادو کنند و اینکه همه ی اونها به شکل دوران جوونیشون در اومدن و حتی روح ها هم جسم پیدا کردند.
جلوتر دو تا فرد رو میبینند که یکیش یک چشم داشت و دیگری یک دست نداشت.اون دو فرد با دیدن گالیون ها تعجب میکنند و به افراد بلیط میدند.بعد هم بین خودشون میگند که
نقل قول:
رابرت با لبخندی شیطانی گفت: اینا طلای واقعیا ! در تشخیص من شک داری؟ - نه ! - مثل این که امشب کارمون بیشتر شد .به جز پسر لرد این شهر افراد دیگه ای هم هستن که باید ترتیبشون رو بدیم.باید به رئیس خبرش رو بدیم.

و در آخر مرگخوارها و محفلی ها متوجه میشند که تمام افراد درون سیرک از یه عضو ناقص هستند!
----------------------------------------------------------------------
ادامه دهید...



Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۸

رز ویزلیold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱:۴۶ شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۸
از میان کابوس ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
بعد از این که مینروا به داد دامبل رسید لرد جمعیت درون گودال را از زیر نگاهش گذراند و گفت : رزمرتا ما رمز این در ها رو باز می کنیم ولی تو می تونی یه کار بهتر بکنی . تو به همراه ویزلی ها و بلا و نارسیسا برین بالا ! شما به دنبال اون مردی بگردید که در باره ی این گودال چیزی می دونسته ! ما هم در همین مدت وقت رو هدر نمی دیم و این راه رو ادامه می دیم.

رزمرتا: ولی من مسئولم !

- اگه نقشِت رو این جوری انجام بدی شاید بیشتر بتونی کمک کنی ! ما باید همه ی راه ها رو امتحان کنیم.بیشتر از یک هفته که وقت نداریم !

دامبل : ولی ما به هرمیون نیاز داریم. اون باید بمونه !

مالی : هرمیون بدون بقیه هیچ جا نمی مونه !

لرد رز و پرسی را جلو آورد و گفت: دلتون میاد این دوتا همین امروز بمیرن ؟

مالی که نرم شده بود گفت: خب نه، ولی...

لرد : پس بذارید هرمیون بهشون کمک بکنه ! شما و بچه های کوچولو فقط ممکنه دست و پا گیر بشید ! بوی مرگ رو تو این گودال حس نمی کنید ؟

ویزلی ها سکوت کردند و به همین دلیل لرد ادامه داد : پس اگر می خواید کمک کنید اون بالا به گروه جستجو کمک کنید .

بعد از خداحافظی ویزلی ها با هرمیون ، بلا و نارسیسا ،رزمرتا و آن هابه بالا رفتند. تق !

در گودال با صدای بلندی پشت سر آن ها بسته شد ! جادوگران داخل و خارج از گودال همه ی هنر خود را به کار بستند تا بتوانند در را دوباره باز کنند ولی فایده ای نداشت . حتی ارواح هم نتوانستند از در و دیوار آن جا عبور بکنند.

پس چاره ای جز رفتن به درون اعماق تاریکی نداشتند. برای این که راهروی سنگی آن جا را طی کنند ،گاهی نیاز داشتند که دولا دولا راه بروند ولی دیری نپایید که به بنبستی رسیدند .فقط یک در بزرگ در روبرویشان قرار گرفته بود.بر روی در قطرات خون دیده می شد و همچنین حروفی را ناشیانه با سنگ و یا با ناخن حک کرده بودند.

ایوان نور چوبدستی اش را جلو گرفت و نوشته را بلند برای همه خواند:

"به بازی مرگ و زندگی خوش آمدید "

هشت در و هفت رمز ! در اول بدون رمز ! رمز در دیگر اسم من ! به سیرک بپیوندید تا اسم من را پیدا کنید.

آبر گفت: فکر نکنم چاره ای جز باز کردنش داشته باشیم.

ایوان در را باز کرد و در حالی که با تعجب به منظره ی روبرویش نگاه می کرد ، وارد آن جا گشت . دیگران هم پشت سرش از در عبور کردند. آن ها وارد جنگلی با درختانی بزرگ و تنومند شده بودند . ستارگان در آسمان شب چشمک می زدند. وقتی آخرین نفر هم از در عبور کرد . در بدون این که بسته شود محو شد و آن ها را بدون راه پس گذاشت .

لرد در حالی که به صورت دامبلدور اشاره می کرد گفت : پشمات کو ؟ چرا این شکلی شدی ؟

دامبل هم به لرد زل زد و گفت : تام تو چرا این قدر جوون شدی دوباره ؟ شبیه ریدل پونزده ساله شدی دوباره !

بعد از چند دقیقه که افراد قیافه ی جوان شده ی یکدیگر (حتی روح ها همجسمی جوان پیدا کرده بودند!)را بررسی کردند، بالاخره متوجه نور و سر و صدایی که در نزدیکشان بود گشتند .همه به طرف آن جا رفتند و چیزی را که انتظار داشتند را دیدند. دامبل و لرد سیاه در جلوی جمعیت مرگخوارها و محفلی ها به طرف بادجه ی بیلیت فروشی رفتند. مردی تاس با یک چشم بند پشت بادجه ایستاده بود . با دیدن لرد و دامبل گفت : چند سالته پسر جون ؟

لرد چوبدستیش را به طرف مرد گرفت و گفت : گوش به فرمان !

ولی هیچ اتفاقی رخ نداد و لرد چند دفعه دیگر این کلمه را تکرار کرد ولی اثری نداشت . بلیز به کنار لرد آمد و ورد را گفت ولی طلسمی اجرا نشد. همه چوبدستی خود را امتحان کردند ولی هیچ کس قادر به اجرا کردن هیچ طلسمی نبود. مرد گفت: مسخره بازی رو تموم کنین . بلیت می خواید بخرید یا نه ؟

جادوگران و ساحرگان از درون جیبهایشان چند گالیون در آوردند و به مرد دادند. مرد به سکه ها نگاهی انداخت و گفت: اینا چین دارین بهم می دید ؟ پول ندارین قبل از این که عصبانی بشم از این جا سریع تر برین.

آبر: پس فکر کردی اینا چی هستن که داریم بهت می دیم ؟

مرد خواست چیزی بگوید و سکه ها را به طرفشان پرت کند که متوقف شد . چشمانش برقی زد و گفت : این امکان نداره ! هی رابرت بیا اینا رو ببین !

مردی که یک دست مصنوئی داشت آمد و بعد از بررسی گالیون ها گفت : آره حق با تو ئه ! هی پسر این ها رو از کجا آوردی ؟

لرد که متوجه قضیه شده بود قبل از این که کسی چیزی بگوید گفت: چه فرقی برات داره ؟ اگه می خواهیدشون برشون دار اگه نمی خوای پسشون بده ؟ فکر نمی کنم تنها سیرک این شهر این جا باشیه.

مرد دست مصنوئی بعد از چند لحظه تفکر گفت : بهشون بلیت ها رو بده باب !

وقتی همه ی بچه ها (!)به همراه جمعیت وارد محوطه ی سیرک شدند.پشت سر آن ها مردی که باب نام داشت گفت: مطمئنی ؟

رابرت با لبخندی شیطانی گفت: اینا طلای واقعا ! در تشخیص من شک داری؟

- نه !

- مثل این که امشب کارمون بیشتر شد .به جز پسر لرد این شهر افراد دیگه ای هم هستن که باید ترتیبشون رو بدیم.باید به رئیس خبرش رو بدیم.

در آن طرف هرمیون به کنار دامبلدور آمد و گفت: پروفسور هیچ توجه کردید که همه ی افراد این سیرک یکی از اعضای بدنشون رو از دست دادن و یا مصنوئیه ؟

دامبل وقتی به کارکنان سیرک نگاه کرد و گفت : حق با توئه !


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۳ ۰:۴۴:۲۷

The heart that was wounded by L♥VE..will be healed by L♥VE itself


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۸

كلاه گروه بندی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۶ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۲۵ سه شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۹
از گنجه ي خاك گرفته دامبلدور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 42
آفلاین
و درون گودال سیاهی ژرفی بود و تا ژرف سیاهی گودال بود و هیچ چیز پیدا نبود.

آلبوس:نهههه ، ما کور شدیم .. ما کور شدیم !!!
پرسی:پیرمرد خرفت .. امممم .. اینجا فقط نور نیست ، لوموس !! .. همم ... چرا پس هیچ جایی روشن نشد ؟! .. امممم .. امممم .. اوه نههههه ... ما کور شدیم .. ما کور شدیم ..
لرد:مرگخوار خرفت .. چوبدستیت شکسته .. کار خودمه .. لو ...
_نهههههه .. اینجا نباید جادو کنید ...
لرد:تو دیگه کی هستی ؟!
_من کسی هستم که سال ها پیش کنجکاو شدم و برای کشف رمز این هفت در به این تالار مرموز اومدم و وقتی از جادو استفاده کردم .. موها و بینیمو از دست دادم .. و خیلی زشت شدم و از اون موقع تا الان دارم غصه میخورم .. و همینجا نشستم.
لرد:لوموس...

همه جا روشن میشه ...

مرد کنجکاو که مو و دماغشو از دست داده : دیدی گفتم ؟! تو هم بینی و موهاتو از دست دادی ، تازه صورتت سبز لجنی شده ، تو خیلی زشت شدی ...
لرد:اگر جرات داری قسمت اخر جمله تو یه بار دیگه بگو ..
_تو خیلی زشت شدی ...

لرد چوبدستی رو توی حفره های سوراخ بینی مرد فرو میکنه و یه پیچ بهش میده و نفرین منفجریوس رو اجرا میکنه به طوری که خون ، از اون یکی سوراخ بینی مرد میزنه بیرون و و دچار تشنج میشه و کف سفیت رنگی از دهنش میاد بیرون ، یکی از دندون گنده های مو قرمز وز وزی که این صحنه ها رو میبینه تمرکزشو از دست میده و روی پیرهن هرمیون بالا میاره.

آلبوس:نهههههههه .. من همچنان کور شدم .. کور شدم ..
لرد:اووووف ... یکی لطفا پشمای این مرد رو از توی چشمش دراره ..


ویرایش شده توسط كلاه گروه بندی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۲ ۱۷:۱۰:۱۰

. A word is enough to the wise

|||


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۸

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
آلبوس: اوه واقعا عجیبه! رزمرتا ... مطمئنی که توی تعداد اتاقک ها حرفی از عدد هفت به میون اومده؟
رزمرتا: آره چطور مگه؟
آلبوس: ای رولینگ پدر سوخته! مطمئنم یک جای کار ایراد داره ...
همه!!!!
آلبوس: واضحه! کتاب های هری پاتر هفت عدد هست! کلاس های هاگوارتز هفتاست! دفتر من در هاگوارتز در طبقه هفتمه! تعداد بازیکنان کوییدیچم هفت عدده! حتی اون مامان بوق بلیز زابینیم هفت بار ازدواج کرده ... تااااام! اینا هیچ کدوم تصادفی نیست ...الان ما در گودال با رمز هفت در مواجه هستیم ...

یکی از مرگخواران: من برم مرلینگاه ...
مرگخوار دوم: منم همینجور ..
مرگخوار 3 و و 4: ما هم همینجور ...
محفلیا: ما هم همینجور ...
مادام رزمرتا: آهاااای بی ناموسا یکی بیشتر نداریم ...

اما در اون لحظه همه ملت همیشه حاضر در صحنه به اتفاق، در یگانه مرلینگاه موجود چپیده بودن و در اتاق غیر از لرد و آلبوس و مادام رزمرتا کسی نمونده بود ...

لرد: من فکر میکنم ما در این راه به کسی احتیاج داریم که به خوبی از تاریخ هاگوارتز آگاه باشه ما رو راهنمایی کنه ...
دامبل گوشیشو میکشه بیرون ...
- نگران نباش ... راه حلش دست منه!

چند لحظه بعد ...

هرمیون و خانواده ویزلی ها همگی داخل کافه خودشونو جا کردن و در حالی که هر کدوم یه بچه دندون گنده با موهای وزوزی قرمز رنگ در بغل دارند ببا اعتماد به نفس به دامبل خیره شدن ...

دامبل روبه هرمیون: دختره ارزشی جاپونی ... گفتم فقط خودت بیای چرا کل ویزلی ها رو با خودت اسباب کشی کردی؟
هرمیون: وااااا ! اینا که غریبه نیستن ... رونم که شووَرمه ... مگه نه رون؟
مالی: واااا!!! یعنی من بذارم عروس گلم تنهایی وارد این بازی مخاطره آمیز شه؟
آقای ویزلی: دامبل واقعا تو فکر کردی من مالی ژله ای رو تنهاش میذارم؟
بلافاصله صدای اعتراض دیگر ویزلی ها هم بلند میشه و به دنبالش صدای گریه بچه های دندون گنده مو وزوزی قرمز رنگ هم بلندتر میشه!

دامبل: خیله خب بابا همتون بیاین!

ناگهان دهن لرد از تعجب باز میمونه!
- اوه خدای من! جمعیت بچه های آقا و خانوم ویزلی هم هفتاست! اینم اتفاقی نیست ... اینجا همه چیزش عجیبه!
ملت: جیـــــــــــــــــــــــــــــــغ!
و دوباره همه جمعیت مرگخواران و محفلیا بدون هیچ اخطار قبلی ای داخل یگانه مرلینگاه موجود میپچن!

دامبل سعی میکنه خونسرد باشه: خیله خب تام ... فکر کنم مشکل راهنما حل شد ...حالا دیگه میتونیم وارد گودال شیم ...
لرد: نخیر ... هیچ فکر کردی اگر در داخل گودال با ارواح مواجه شدیم چطور از پسشون بربیایم؟
دامبل نگاه معصموانه ای میکنه و لرد هم وقتی میبینه دامبل گرخیده لبخند رضایتمندانه ای میزنه و در ادامه گوشیشو میکشه بیرون ...

چند لحظه بعد ...

پیوز و چند تن از بروبکس ارواح با مرام باشگاه بدن سازی که جدیدا بسیار خوش هیکل شدن مقابل ملت ایستادن و در حالی که بازوان عضلانیشونو به نمایش گذاشتن رو به ملت لبخند اطمینان بخشی میزنن ... در طرفی دیگر دامبل و لرد و عده ای از مرگخوارا و محفلی ها دورتا دور گودال حلقه زدن و خم شدن و مشغول بررسی اوضاع هستن که در همون لحظه بررسی اوضاع اولیشون به پایان میرسه و همگی دوباره صاف میشن به غیر از دامبل ....

لرد: بسه دیگه پیر مرد، بررسیمون تموم شد میتونی صاف وایسی!
دامبل: دلم میخواد ... اما یه چیزی از اعماق گودال چسبیده به ریشم ... خخ خخ .. خخ کمــــــــــک!
در این لحظه ناگهان ریش دامبل شدیدا کشیده میشه و چشمای دامبل از شدت درد از پشت عینک نیم دایره ایش میزنه بیرون ...
دامبل: آیییییییییی ریشم! تاااام ... کمک!
لرد: برو بابا پیری!
در همون لحظه یک پا که کفشش بی شباهت به کفشای آدیداس لرد نیست وارد صحنه میشه و با ضربه مختصری دامبلو به جلو هل میده و دامبل درون گودال سقوط میکنه.

سکــــــــــــــــــــــوت!
مادام رزمرتا: جیـــــــــــــــــــغ ... اوه من در برابر تک تک شما مسئولم! من نباید براتون دردسر درست میکردم ... من با جون و دل از شما در برابر تمامی خطرات محافظت میکنم .. دامبل طاقت بیار ... یکی منو ول کنه ... آیییییی نفس کش!
در همون لحظه مادام رزمرتام رداشو میکنه تا راحتتر بتونه مانور بده و در ادامه میپره تو چاه! بلافاصله باقی ملت حاضر در صحنم که میبینن اینجوریاست جو گیر میشن و رداشونو میکنن و میپرن تو گودال و در آخر پیوز و بروبکسم روبه دوربین لبخند اطمینان بخشی میزنن و دو تا فیگور خفن میگیرن و سپس وارد گودال میشن ...


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۲ ۱۲:۴۹:۳۱
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۲ ۱۲:۵۴:۱۷
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۲ ۱۳:۰۱:۰۴



Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۸:۲۲ شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۸

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
سوژه جدید

افراد زیادی در کافه نشسته بودن . سر و صداهای زیادی به گوش میرسید . یکی میخندید یکی فریاد میزد .
برف سنگینی در بیرون نیز باریده بود که باعث شده بود افراد بیشتری به داخل کافه هجوم ببرند .

این در حالی بود که افراد محفل ققنوس نیز در کافه حضور داشتن و همگی به خاطر پیروزی جدیدی که بر علیه لردولدمورت کسب کرده بودند جشن گرفته بودند .:pint:
رزمرتا که از هجوم این همه افراد به داخل کافش هم خوشحال بود هم ناراحت با سرعت از این سمت به اون سمت حرکت میکرد بلکه بتونه کارها رو سریعتر انجام بده !
با هر بار باز شدن درب کافه سرمای شدیدی به داخل کافه نفوذ میکرد به طوری که افرادی که نزدیک به درب کافه نشسته بودن خودشونو در داخل پالتوهاشون مخفی میکردن !

درب کافه باز شد ولی بسته نشد ... افراد زیادی همین طور به داخل کافه هجوم می آوردند .
یکی از حاضران در کافه بلند شد و فریاد زد :
اون در رو ببند دیگه یخ زدیم ...

_کروشیو !

فریاد شخص به آسمان بلند شد ... صندلی هایی بود که به اطراف پرتاب شد ... تمام افراد محفل با چوب دستی های آماده در برابر لرد و مرگخوارانش بلند شده بودند ...
به تدریج افراد داخل کافه را ترک کردند زیرا نمیخواستند در زیر طلسم ها فریاد بزنند ...
طلسم های سبز رنگ و رنگارنگ در فضای کافه اوج میگرفت و بالا و پایین میرفت ...
در این بین صدای جیغ بلندی به گوش رسید ... ذهن تمام حاضرین به سمت صدا رفت ... مادام رزمرتا اشک از چشمانش جاری شده بود و با دست به چاله ی بزرگی که در کنار درب پشتی کافه ایجاد شده بود اشاره میکرد .
ارواحی از داخل چاله به سمت بیرون حرکت میکردند ... لرد و دامبلدور با بالا بردن دستشان به افرادشان اشاره کردن که جنگ را متوقف کنند....ارواح از داخل چاله بیرون آمدن و در هوا معلق ایستادند و به افراد داخل کافه نگاه میکردند .لرد به همراه دامبلدور به جلو رفتند ... داخل چاله سیاه سیاه بود ... یکی از محفلی ها به سمت رزمرتا رفت و گفت:
مشکل چیه ؟ چیزی نشده که ...
مادام که اشک از چشمانش جاری شده بود گفت :
این گودال مرموز کافه هستش ... طبق افسانه های کافه اگر در این گودال باز بشه و ارواح داخلش که اونجا زندگی میکنن بیرون بیان تمام افرادی رو که نگاه میکنن ظرف یک هفته میمیرند .
همه افراد به یکدیگر نگاه میکردند ... دیگر محفل و مرگخواریت مهم نبود باید جلوی این افسانه را میگرفتند ...
لرد با صدای مار مانندش گفت :
توی اون افسانه ها نگفتن راه حل متوقف کردنش چیه ؟
صدای مادام که دیگر به زور بیرون می آمد گفت:

باید برین داخل گودال تا رمز هفت در رو بشکونین ... افسانه ها اشاره به هفت در میکرد ولی یک روز یک غریبه اومد داخل کافه حرف رو کشید به تالار مخفی کافه و گفت هشت در داخل اونجاست ...

سوالی در ذهن همه پیش آمد ...(آن غریبه که بود ؟) آلبوس که ریش نقره فامش در آن گرد و خاک به کدری میزد گفت :

من به همراه تام و چند تا دیگر از افراد به داخل گودال میریم ...

ادامه دارد ....


-----------------------------------------------

در رابطه با ادامه باید بگم که افرادی که داخل گودال شدن با مشکلاتی کاملا غیر عادی و در واقع بگم تخیلی مواجه میشن و کاملا از دنیای بالا سرشون جدا میشن ...


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۱ ۸:۳۲:۳۱

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۸۸

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
از جون گرابلی و انجمنش چی می خام؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 167
آفلاین
ناظر میاد یه بولدوزر می ندازه و کل دانشگاه با همه دانشجو های اون زیر خفه میشن!

ریگول و اهل عیال هم لباساشونو می بندن تو بقچه قرمز خالی خالیشونو، راهی یه مکان جدید میشن!

پایان سوژه


Toujours pur

" به خاطر یک مشت سوژه "

[b][size=small]�


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۸:۳۵ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸

فرمانده مارکوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۵ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸
از ارزشستان!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 15
آفلاین
تر تر تر... قارت... پق... پوف... پیــــس!


توجه همه از دانشگاه به سمت صدا متمایل میشه و با دیدن فرمانده مارکوس که به تشتش یه موتورگازی وصل کرده بود، نگاه میکنن!!!


فرمانده از تشتش می یاد بیرون و با دمش یه لگد!! میزنه به موتوتشت! و داد میکشه:

_ من نمی فهمم این انسان ها چرا اینقدر متقلبند! آخر این 500 سی سی است مگر؟


ریگولوس واسه اینکه فشار فرمانده نره بالا یه بار زلفاشو تاب میده! فرمانده هم برای تشکر میره به شدت بغلش میکنه، طوری که دل و روده ی ریگولوس به هم میریزه و روی فینیاسو کم میکنه!!!


= خب! یکی بگه استاداش کیان؟!

- خب معلومه! نجیب زاده های جمع!!!

= حالا هر کی چه درسیو میده؟!

ابرکسس یه دور لباساشو در می یاره تا فکرش رها شه! بعد دوباره می پوشه!

ابرکسس: من درس" پوشش های سالم!" رو ارائه میدم!


فینیاس هم اعلام میکنه که درس" مراقبت از دستگاه گوارشی!" رو ازائه میکنه!

لوسیوس " اقتصاد راحت!" و ریگولوس هم" اصول خوشتیپی!" رو درس میدن.

فرمانده هم میبینه که اگه دیر بجنبه تمام واحدای درسی رو میگیرن، اعلام میکنه که درس" شنا و کنترل اعصاب!" رو آموزش میده!


بعد هم روی سردر دانشگاه اضافه میکنن:

" فعلا تنها درس" ارزشی مداری" ارائه می شود!!! "


[b]ارز







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.