هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۱
#87

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
تالار اسلیترین سوت و کور بود. مورفین مخفیانه با یه سری وسایل عجیب و غریب کوچ کرده بود زیرزمین و ساعتها از ناپدید شدنش می گذشت. آستوریا به شدت برای امتحانات درس خونده بود تا روی اون گرنجر مشنگ زاده رو کم کنه. لرد سیاه حوصلۀ شهر بازی رفتن نداشت و ایوان درحال مرتب کردن استخون هاش بود که در آخرین جدلش با سوروس، کاملا جابه جا شده بودن.

مورگانا به نظرش رسید باید انگیزه ای برای بیرون کشیدن خلایق اسلی از تالار، کشف کنه و بهشون بقبولونه شهربازی رفتن از مهمترین مسایل مملکتی در حال حاضر هست!

به هرحال... یه بهانه همیشه دم دست هست. نجینی باید یه آب و هوایی عوض کنه!

درنتیجه... روبان صورتی رنگی به نجینی بست و دندون های خوناشامی خودش رو به نجینی نشون داد: میری به لرد سیاه میگی که باید حتما امشب بری به شهر بازی وگرنه از غصه می میری. اگه اینو به لرد سیاه نگی و راضیش نکنی که اسلیترینی ها رو راهی کنن، مطمئن باش یه امشب به جای خون انسان از خون مار تغذیه می کنم. و در این شرایط، حتی اون الفیاس دوج خوشمزه هم نمی تونه وسوسه کننده باشه.

تا نیم ساعت بعد، تمام اسلیترینی ها، حتی مورفین که معلوم نبود به چه طرز معجزه آسایی به داخل تالار کشونده شده بود، مرتب و منظم و شیک و ترتمیز، آماده رفتن به شهر بازی بودند.

طبیعتا انتظار ندارید لرد سیاه وسیله ای برای بردن افراد کرایه کنن و یا پودر فلو برای این ملت خرج کنن. درنتیجه همگی به شهربازی آپارات نمودند!


ویرایش شده توسط مورگانا لی‌فای در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۸ ۱۸:۵۴:۵۹


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۱
#86

عمــــه مارج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۲۲ شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۵
از زیر شنل لردسیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 141
آفلاین
تـــــــــق!!

عمه مارج در اتاق رو با لگد باز میکنه و ریپر درحالی که واق واق واق واق کنان جلوی در ایستاده با اشتها به دست و پای هری خیره میشه و سعی میکنه از کنار مارج که جلوی در ایستاده راهی برای ورد به اتاق باز کنه ولی مارج آخرین بلغاری رو از توی کیف‌ش درمی‌آره و جلوی ریپر میندازه، ریپر تفی جلوی پای مارج میندازه و با خشم به آشپزخونه میره.

مارج و ریپر اجبارن به خاطر ماموریت ورنون، کنار عینکی و خاندانش توی مدرسه‌شون تعطیلات‌شونُ میگذروندن و البته مارج از پاتی‌ها که مقدار قابل توجه‌ای قاطی دارن متنفره

صدای خر و پف هری همهی سرسرای تالارُ برداشته؛ بقیه ی ملت بیدار شدن و به پیشنهاد مارج مشغول ِ آماده کردن وسایل و حرکت به سمت شهربازی هستن؛ سریوس هر یک پنجاهم دقیقه یک بار نگاهی به ساعت میکنه و زیر لب غر غر میکنه.

ریموس چند بار بین ِ حالتی که بود و حالت ِ گرگ جا به جا میشه و فکر میکنه چطوری بیآد بیشتر هیجان داره؛ تقریبن همه آماده بودن؛ ملت به خاطر صدای بد ِ خُرخُر ِ هری علاقه ای به بیدار کردنش نداشتن و هر فردی از فرد دیگه ای می‌خواست که هری رو بیدار کنه؛ مارج عصبانی چند تا از کتاب‌های توی کتابخونه ی تالار رو درمیآره و به طرف پنجره پرتاب میکنه و سکوت زیبایی فضا رو آکنده میکنه به طرف در خروجی حرکت میکنه و به ریپر اشاره میکنه هری رو بیاره و به بقیه هم میگه که پشت سرش راه بیفتن.

ریپر دوان دوان و خوشحال به سمت اتاق هری میره، پای هری رو گاز میگیره و با خودش از تالار خارج میکنه


ویرایش شده توسط عمــــه مارج در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۸ ۱۸:۲۴:۳۱

موندنی شو!


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۱
#85

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
حمله گروه "اغتشاشگران خوف" به سایت جادوگران!!!

سوژه جدید:


آفتاب در حال غروب بود. مورگانا درحالیکه در قصر بلورین خود، روی مبل راحتی مخصوصش لم داده بود و از بی حوصلگی خمیازه می کشید، نگاهی به غروب آفتاب انداخت. عالی شد! حالا میشد از قصر بیرون رفت و کمی تفریح کرد. ولی کجا؟

قدمی در تالار زد و به قاب عکس های قدیمی روی طاقچه های گچی نگاهی انداخت. عکس پسرکی شرور با لباس سبز توجهش را جلب کرد:
- بارتی... کجایی بچه؟ خیلی دلم برات تنگ شده...

بلافاصله جرقه ای در مغزش درخشید:
- برم به بروبکس اسلیترین بگم به یاد بارتی کراوچ فسقلی هم که شده، یه سر بزنیم به شهربازی و یه کم خوش بگذرونیم! :zogh:

**************

عمه مارج، از ساندویچ بلغاری خوردن، اونم تنهایی، خسته شده بود. ریپر بیش از اندازه توی کوچه ها ول می گشت و دیگه قابل کنترل نبود. کاش یه کم میشد دوباره جیغ های دلنشین جیمز رو شنید... کاش میشد موهای تدی رو که هربار به رنگ تازه ای در می اومدن، به هم زد و سر به سرش گذاشت... کاش میشد...

اوهو! چرا که نه؟ آخرین بار با جیمزی و تدی رفته بودن شهربازی و تا تونسته بودن رنجر سواری کرده بودن و جیغ کشیده بودن! پس حالا هم میشد به یاد اونا همین کارو کرد.

کافی بود یه سری به ملت گریف بزنه و بهشون بگه شال و کلاه کنن طرف شهربازی ویزاردلند...


ویرایش شده توسط مورگانا لی‌فای در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۸ ۱۷:۴۷:۰۸
ویرایش شده توسط مورگانا لی‌فای در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۸ ۱۸:۳۷:۵۴
ویرایش شده توسط مورگانا لی‌فای در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۸ ۱۸:۴۱:۴۷


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱:۰۷ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
#84

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
از این طرف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
مرگخوار ها به سالن پینت بال رسیدند. ولدمورت یک پس گردنی سفت به دامبلدور زد و گفت:
- رقیب نمی خواهی ریشی.
- اتفاقا چرا. دمبال حریف می گشتیم. کی بهتر از تامی و دار و دستش.

و به این ترتیب ولدمورت و دامبلدور شانه به شانه هم به سمت مسئول برگذاری مسابقه رفتند.

وقتی که به مسئول برگذاری مسابقه رسیدند که مردی قد بلند ولی با هیکل لاغری بود دامبلدور شروع به صحبت کرد:
- سلام. می خواستم ببینم چه طوری باید مسابقه را شروع کرد.

مرد قد بلند نگاهی به لیستش کرد و گفت:
- متاسفاته تا هفته آینده سالن رزرو هستش.

ولدمورت چوب دستیش را در آورد و رو به مرد گرفت و گفت:
- یا همین الان مسابقه را برگذار می کنی یا بندازمت اون دنیا.

مرد که از شدت ترس بدنش رو ویبره رفته بود گفت:
- باشه. باشه. سالن به صورت رایگان تا هر موقعی که خواستید در خدمت شما. فقط پنج نفر از هر تیمی میتونه شرکت کنه.

بعد از صحبت های مرد دامبلدور و ولدمورت شروع کردن برای یار کشی. دامبلدور دستی بر ریشش کشید و بعد از کمی فکر کردن گفت:
- من گلرت و استرجس و سدریک و گودریک را می کشم که با خودم میشن پنج نفر.

ولدمورت هم بدون هیچ معطلی گفت:
- منم رز و بلاتریکس و آنتونین و ایوان را می کشم.

مرد نگاهی به دو تیم انداخت و گفت:
- مسابقه به این صورت که با چوبدستی هاتون به باید به تیم مقابل حمله کنید و مکانی که اون تیم توشه را به تصرف خود در بیارید. راستی هر تیم باید لباس مخصوص تیم خودشا به پوشه.

دامبلدور چوبدستیش را تکانی داد و چند لحظه بعد تمام محفلی با لباس هایی با زمینه سفید که عکس متحرکی از یک ققنوس در حال پرواز بود دیده می شدند.

ولدمورت هم برای این که از دامبلدور کم نیاورد چوبدستیش را تکانی داد مرگخوارها لباسشان به صورت علامت شوم در آمد.

و همه به سمت زمین چمنی که مسابقه پینت بال در آنجا برگذار می شد رفتند.

در زمین چمن پینت بال

زمین مسابقه به شکل زمین فوتبال بود ولی با این تفاوت که به جای دروازه در دو طرف زمین دو قلعه ماکتی بود و وسط زمین هم درخت کاشته بودند. هر دو تیمم در قلعه هایشان رفته بودند و بعد از سوت مرد قد بلند بازی شروع شد. و زمین پر از طلسم های رنگاوارنگ شد.

بیست دقیقه بعد
هنوز هیچ کس آسیب جدیی ندیده بود. بلاتریکس از این وضع خسه شده بود به خاطر همین چوبدستیش را رو به دامبلدور گرفت و فریاد زد:
- آواداکاداورا

نور سبز رنگی از چوبش خارج شد ولی دامبلدور جاخالی داد و طلسم به نفر پشت سرش خورد.




Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ یکشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۰
#83

جرج.ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۵ یکشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۱
از یه جایی که اصلا انتظارشو نداری!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
_ هسا شا لاشا ساش...! فهمیدی نجینی عزیز بابا!؟
مرگخواران که حالیشان نبود چه شده از لرد سیاه پرسیدند:چی گفتید ارباب با ما بودید؟
ولدمورت خنده ای کرد و گفت:_ نه اونی که باید میفهمید، فهمید نه نجینی؟
مرگخوارن به نجینی نگاه کردند و با حیرت دیدند سرخ شده بلاتریکس به او گفت:_ چی شد مگه؟
نجینی به زور خنده ای کرد خواست چیزی بگوید که ولدمورت با آرامش جواب داد:_ هیچی فقط یه خاطرو رو براش مرور کردم.
بلاتریکس که گیج شده بود پرسید:چه خاطره ای ؟لرد جواب داد:_ این که از کجا پیداش کردم.
نجینی به آرامی هیس هیسی کرد و چیزی نگفت و با خجالت به سمت باسیلیک چیزی پچ پج کرد بعد برگشت که برود بیرون که لرد و بقیه مرگخواران دنبال او رفتند از تونل وحشت خارج شدند و داشتند دنبال مار بلند بالا می رفتند که ناگهان آنتونین فریادی ازسر تعجب کشید که همه را پراند.
_ هی!احمق زهره اربابو ترکوندی
_ ببخشید قربان انجا رو نگاه کنید
_ چیو،کجارو؟
انگشتان لرزان آنتونین سالن پینت بال را به همه نشان داد.بلا تریکس ناگهان فریاد زد:نیگا!این که دامبی ریش بلنده خودمونه!
لرد با تعجب برگشت و در کمال حیرت دید که تمام اعضای محفل ققنوس به صف منتظر ورود به سالن پینت بالند.همانجا بود که فکری به سرش زد...
_ خب بچه ها کی با پینت بال وافقه؟
مرگخواران به چوبدستی لرد خیره شدند بعد به هم نگاه کردند و شانه هایشان را بالا انداختند:همه حاضریم قربان!!!
_ خوبه خیلی خوبه!!!
و مرگخواران به سمت سالن پینت بال راهی شدند...


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۵ ۱۲:۰۵:۴۹
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۵ ۱۲:۰۸:۵۳

یه بزرگی(فرد یا جرج ویزلی) میگه:بخند تا دنیا بروت بخنده!([color=006600][font=Arial]صبر �


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۰
#82

الفیاس دوجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۹ شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 47
آفلاین
داشتن فرار مي كردن صداي هيس هيس مار ها دوتا شد قلب لرد (اگر قلب داشت)از ترس ريخت ناگهان ديد لوسيسوس افتاد بر گشت و به لوسيوس نگاهي كرد بله باسليسك با چشم هايش (به اين فرض كه كور نشدن) او را كشته بود
به بنبست رسيده بودند ولي لرد دستور داده بود كه بر نگردند
برگرديد همسرم چشم هايش را بسته .
بله اين صداي نجيني بود
وقتشه كه بميري بابايي يا قبول مي كني كه ضعيفي و من رو لرد سياه خطاب مي كني يا باي باي با بقيه تون هم هستم ,آره يا نه
و در آن موقع ولدمورت گفت:((.......


از خانم رولينگ متشكرم كه همه ي مان را آفريد

---------


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۰
#81

آقای اولیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۶:۰۸ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
از رائیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 227
آفلاین
ولدمورت پس گریه و زاری های فراوان تازه فهمید یه مشت مرگ خوار پشتش جمع شدنو دارن پچ پچ میکنن.

- لرد مارو باش....داره گریه میکنه
-آخی حیوونکی

لرد که تازه دوزاریش افتاد فریاد زد:

شما ها از کی اینجا بودین؟

لوسیوس با ترس و لرز گفت:

حدود سه دقیقه و بیست و سه ثانیه..چهار ثانیه...پنج..

بلا یه دونه پس گردنی به شوهر خواهرش زدو گفت:
-خفه شو دیگه...مگه نمیبینی مای لرد ناراحته؟

بعد آروم آروم به لرد نزدیک شد و با لحنی دلسوزانه گفت:
-چیزی شده ارباب با عزمت من؟

-میخواستی چی بشه....نجینی با من قهر کرده...کروشیو آودا کداورا...کروشیو

ناگهان صدای هیس هیسی بلند شد :

هیسسسسسسسسسسسسسسسسسسس...هیسو

لرد کچل دست از طلسم کردن مرگ خواراش برداشت و گفت:

از کی تالا زبون مارارو بلد شدی لوسیوس؟

-من زبون اینگیلیسی هم بلد نیستم چه برسه به زبون مار ها!!!

-تو بودی بلا؟

بلا با حالت معصومانه ای گفت:

خودتون بهتر میدونید که من هنوز ترم اولم ارباب!

ولدمورت گفت: پس کدومتون بودین؟

لوسیوس با بی خیالی گفت:

فکر کنم صدا از اون باسیلسکیه که پشت سرتونه اومد....آخی...چقدر نازه...

ولدمورت به آرامی پشت سرش رو نگاه کرد و از اون جیغ بنفشایی کشید که از جیمز هم بعید بود.
بعد رو به مرگ خواراش کرد که داشتن با تعجب به اربابشون نگاه میکردن...


-مای لرد....شما که همیشه میگفتید کوچیک بودین باسیلسک پرورش میدادید.

-خوب الانم میگم....تنها کاری که الان باید بکنین اینه که حرف هامو مو به مو گوش کنین .... شما که به قدرت اربابتون شک ندارین؟؟

مرگ خوار ها مشتاقانه گفتن : نه ارباب. اصلا...حالا باید چه جادویی در مقابل این هیولا به کار ببریم؟

لرد با سرعت گفت: اینبار باید از قدرت پاهاتون استفاده کنید و بدویین...الفرار


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۴ ۲۱:۲۵:۳۶


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۹
#80

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا تصمیم میگیرن دسته جمعی برن شهر بازی عشق و حال، از طرفی لرد هم برای این که بهشون بفهمونه مرگخوارا باید جنایت کنن نه این برن عشق و حال نجینی رو باهاشون میفرسته و بعد خودش نجینی رو میکشه تو تونل وحشت که مرگخوارا گمش کنن و تنبیه شن. لودو رو هم میزاره تو تونل که هر کی اومد بتزکونتش! مرگخوار ها هم همه راهی شدن توی تونل دنبال نجینی. از طرفی یک باسیلیسک که در تونل بود لودو را خورد و از پشت به سمت لرد و نجینی آمد...




و اما ادامه ی این داستان!


بالاخره باسیلیسک از لیس زدن استخوان های لودوی جوانمرگ دست برداشت و از فاصله ی نسبتا دوری در آن ظلما محض به لرد خیره شد و شروع به فس فسی کرد که ترجمه صحبت های این سه مار زبان را در زیر میخوانید(!):

باسیل: چه چیز خوشمزه ای بود! الان توی کچلو میخورم!

لرد: چی؟ با منی نجینی؟

نجینی: چی؟ کی؟ کیه؟ کـــــیه؟

باسیل: چه قدر هوس کبرا کرده بودم!

نجینی: چی؟ تو میخوای منو بخوری بابایی؟

لرد: کی من؟ من غلط بکنم تو رو بخورم عزیز دلم!

نجینی: ولی تو همین الان گفتی هوس کبرا کردی، دیگه دوستت ندارم ... عرررر


نجینی با لرد قهر کرد و اشک ریزان شروع کرد به خزیدن به سمت انتهای تونل و از لرد دور شد غافل از این که باسیلیسک قطور تونل هم داشت به سمت او میآمد...


در همین هنگام مرگخوارها که داشتند در ظلمت محض فرو میرفتند چوبدستی هایشان را روشن کردند و با ترس و لرز و با فاصله کم به حرکت خود ادامه دادند.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۹
#79

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
مرگخواران منتظر بودند و سر اینکه چه کسی روی کدام صندلی قطار بنشیند صحبت میکردند. تنها کسی که در این بحث شرکت نداشت رز ویزلی بود که با چشمانی خیره به باجه ی بلیط فروشی نگاه میکرد. پس از مدتی سکوتش را شکست و رو به دیگران گفت:

- بچه ها... یه مشکلی اینجاست... من روفوسو نمیبینم.... اونم ناپدید شده..
- یعنی کجا میتونه باشه؟

داخل تونل
صدای جیغ مردی که در یکی از صندلی های قطار نشسته بود داخل تونل طویل به گوش می رسید.
- ای مانتیکور پدر سوخته.... آنتونین رو خوردی پدر پدر سوخته؟ بدهم پدر پدر پدرسوخته ت رو در بیارن؟ مو ها ها ها..

روفوس از شدت ذوق و هیجان فراموش کرده بود که آلودگی سوتی باعث بیماری های مختلف شده و به دیگران آسیب میزند و از رفتار های غیر بهداشتی و ناسالم پر خطر است. اما چیزی که در افکار او میگذشت چیز دیگری بود. او با پیدا کردن نجینی میتوانست یکی از مرگخواران بلند مرتبه و خوف ارباب شود. در همین لحظه هایی که روفوس در افکار شیرینش غرق بود جنب و جوشی را در پشت سرش احساس کرد. یک باسیلیسک بزرگ با چشمانی زرد رنگ و درشت به او خیره شده بود. همین که روفوس جیغی با آوای پدر سوخته زد و چشمانش را بست، رز عروسک باسیلیسک را انداخت و به مرگخواران اشاره کرد که به دنبال او بروند. ایوان هم با زدن قلم پایش به روفوس او را متوجه نحوه ی انتقام انها کرد و راه انداختش.آخرین کلمه ای که قبل از ناپدید شدن مرگخواران در تاریکی در دور دست شنیده شد صدای فس فسی بود که از جهت مخالف آنها به گوش می رسید. لرد سیاه و نجینی دور گردنش آنجا ایستاده بودند و با صدایی هیس هیس میخندیند. غافل از اینکه همین الان باسیلیسکی واقعی پشت سرشان می خزد و استخوان های لودو - محافظ انان- را با صدای قرچ قروچ میجود.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۹
#78

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
آنتونین قصد مخالفت داشت ولی با تحریکات مرگخواران و شنیدن جمله هایی از قبیل "فکرشو بکن مافلدا وقتی بشنوه همچین کار شجاعانه ای انجام دادی چطوری عاشقت میشه" چوب دستیش را در دست گرفت و قدم به داخل تونل وحشت گذاشت...
همینطور که پیش میرفت فضای تونل تاریک و تاریکتر میشد.
-نجینی؟عزیزم؟فرزند برومند ارباب؟...نجینی؟شلنگ؟دراز؟اسپاگتی؟بیا عزیزم...بیا...پیش پیش پیش...

طولی نکشید که چشمان آنتونین کمی به تاریکی عادت کرد.ولی با وجود این هنوز قادر نبود مانتیکوری را که در چند قدمیش خوابیده بود ببیند...


بیرون تونل:

یک ساعت بعد از رفتن آنتونین...


ایوان نگاهی به ساعتش انداخت و با خوشحالی سرگرم گردگیری منوی مدیریت آنتونین شد.
-به به...چقدرم خوش دسته...فکر نمیکنم دیگه برگرده.یا طعمه نجینی شده یا اون تو یه شغلی براش دست و پا کردن...قیافشم برای تونل وحشت کاملا مناسب بود.

رز با نگرانی پرسید:
-بچه ها....خبری ازش نشد.خیال ندارین کاری بکنین؟

بلاتریکس که با خونسردی سرگرم اجرای جادوی وز مضاعف روی موهایش بود با بی تفاوتی جواب داد:
-نه!اگه زنده باشه که برمیگرده...اگه مرده باشه هم...چه بهتر!فقط مشکل ما نجینیه که باید پیداش کنیم.میدونین که ارباب بدون نجینی خوابش نمیبره.

رز با عصبانیت از روی چمنها بلند شد.
-آنتونین الان توی تونل تک و تنهاس.ما نمیتونیم این کارو باهاش بکنیم.من میرم اون تو.باید پیداش کنیم!

با موافقت لینی و لونا و به تبع آنها روفوس و روونا تعداد مرگخواران شجاعی که داوطلب نجات دادن آنتونین بودند بیشتر شد.سرانجام ایوان و بلا هم با نارضایتی موافقت خود را اعلام کردند.
ایوان در حالیکه قطره ای اشک از گوشه چشمش میدرخشید به منوی مدیریت آنتونین خیره شد و با آن خداحافظی کرد.

رز چند سکه به روفوس داد.
-ما با هم میریم تو...با قطار...برو برامون بلیط بگیر.فقط یادت باشه برای ایوان نیم بها بگیری، چون اسکلته...برای موهای بلا هم بلیط جداگانه بگیر.زود باش.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۱۹ ۱۹:۳۳:۱۰








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.