بعد از گذشت زمان زیادی فنریر داوطلب شد و به سراغ کلاغ ها رفت. البته فقط چند کلاغ بی پر و بال در حال مرگ باقی مانده بودند؛ اما کلاغ ها که خیلی هم از ظاهر او خوششان نمی آمد پر کشیدند و همه با هم به دور ترین نقطه از پارک مهاجرت کردند.
از آن طرف محفلی ها و هاگرید صندوقچه به دوش که چاره ای جز اتحاد دوباره نداشتند پیش مرگخوار ها بازگشتند و دو ملت سیاه و سفید دوباره متحد شدند.
_ یعنی باز باید ناز نقشه رو بکشیم؟
نقشه در خود مچاله شد و درحالی که فین فین میکرد به سمت صندلی کهنه ای رفت و گوشه آن نشست.
_ خب مهربون باشید باهاش، گناهی نکرده که! انقد گوگولی و ناز و ملوسه.
بلاتریکس چشم هایش را با کلافگی چرخاند:
_ خب حالا که خیلی گوگولی و ناز و ملوسه برو ازش جای شیشه عمر رو بپرس.
پلاکس چمدان پر از وسایل نقاشی اش را برداشت و کنار نقشه نشست:
_ من درکت میکنم، من و تو دردمون یکیه! هیچکس دوستمون نداره!
نقشه تکانی خورد و صدای هق هقش به هوا رفت.
_ میگم ویب، میخوای نقاشی تو بکشم؟ بعدش که حالت خوب شد بریم پیش اونا. خب گناه دارن دیگه! این همه تلاش کردن، تو ام کمکشون کن زودتر رهبر هاشون مثل قبل بشن.
نقشه هم دل نازکی داشت، اصلا هم لوس نبود. گوشه هایش را تکانی داد و باز شد. لبخند ملیحی زد و ژست خوشگلی گرفت.
پلاکس سه پایه سبز رنگی را روی زمین بنا کرد و بوم کوچکی روی آن گذاشت، سپس قلمویش را از پشت گوش بیرون کشید و مشغول شد.
نیم ساعت بعد پلاکس دوباره قلمو را پشت گوشش گذاشت و بوم را به سمت ویب چرخاند:
_ بفرما،
اینم نقاشی غم و غصه شما.
نقشه برخلاف انتظار لبخندی زد و بوم نقاشی را در جیبش جا داد:
_ خوبه، حالا بریم کمکتون کنم!
ملت ها با خوشحالی فریاد کشیدند و پلاکس را تشویق کردند. حواس هیچکس به کلمه ای که ویب به زبان آورده بود نبود.
_ عه ارباب!
_ عه پروفسور!
هری، دامبلدور را که یک توت فرنگی شده بود؛ و بلاتریکس لرد سیاه را که یک ماهی شده بود از روی زمین برداشتند.
لرد سیاه در دستان بلاتریکس بالا و پایین میپرید:
_ آب... آب... داریم میمیریم!
لینی سریعا تنگ پر از آبی ظاهر کرد و لرد را درونش انداخت.
_ وایی ارباب چقدر خوشگل شدین.
_ فقط دهان این را ببندید.
بلاتریکس از خدا خواسته از پاهای پلاکس گرفت و سرش را کشید و یکهو ول کرد.
پلاکس به نقطه دوری پرتاب شد اما سریعا بازگشت. چون زبان نقشه را بلد بود.
_ خب ویب، حالا بگو شیشه عمر کجاست!
_ کلاغی که شیشه عمر دستش بود مامان شده و باید از جوجه هاش مراقبت کنه. برای همین بابایی من شیشه عمر رو داد دست یه فرد قابل اعتماد.
_ و اون فرد قابل اعتماد کیه؟
_ خب درستش اینه که بگید چیه. شیشه عمر الان دست یدونه از
این مجسمه هاست که علاقه زیادی به پیاده روی داره.
_ و تو میگی اون مجسمه الان کجاست؟
_ نه دیگه پررو نشید، تا همین الانشم باهاتون راه اومدم بر خلاف قوانین سوژه بود.
ملت ناامید و خموده روی زمین نشستند تا هم چاره ای بیاندیشند، و هم در این فاصله نفسی بکشند و استراحتی بکنند.
_ من میگم باید ببینیم یه همچنین مجسمه های کجا دوست دارن برن!
تام سرش را خاراند:
_ خب معلومه دیگه، قصر!