زمانی که اون مرتیکهی قول صفت اومد تو خونمون و کاری کرد که من دم در بیارم حالم از هر چی جادوگر و جادوگریه بهم خورد!
یا اون روزی که اون پسره ی مو نارنجی به من اون شکلات رو داد و اون اتفاق برام افتاد!
یا وقتی که اون موجود سیاه به من حمله کرد ! نه!!!
ای خدا چرا هر چی بلاست سر من میاد؟
به درک که جادو وجود داره! به درک که جادوگری فایده داره ! به درک که جادوگر رو آفریدی!
اصلا همش از زمانی شروه شد که ون پسره ی کله شق اومد تو خونه ی ما! همش تقصیر اونه! هنوز وقتی یادم میوفته اون موجودای سیاه به سمت من اومدم چندشم میشه.
از وقتی اون پسر اومد تو خونه ما و با اون کارای عجیبش ما رو بد بخت کرد.
اون از انداختن کیک روی سر مهمونمون ... اون از ماجرای سقوت بابا ورنونم از طبقه دوم خونه!
مغزم کار نمیکنه ! اگه میکرد حساب میکردم اگه اون پسره تو خونه ما نبود من الان کجا بودم. یا چه وضعیتی داشتم.
اصلا آقا جون! خدا!
این پسره رو انداختی تو دامون ما انداختی!
ده خب قربونت برم چرا جادوگرش کردی؟
اون پسره زندگی مارو خراب کرد!
با جادوگر بودنشحاضرم شرط ببندم نصف بیشتر موهای بابا ورنونم برای جادوگر بودن همین پسره "هری پاتر" سفید شده!
ای خدا این جادو جز
ضرر مگه چی داشت که آفریدی؟
