هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





*پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
#32

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
آقای اسمنز با آه و ناله ی کوتاهی عینکش که شیشه اش ترک خورده بود را از روی چشمانش برداشت و به گوشه ای در پشت درخت، به میان بوته زارها انداخت. شلوار قهوه ای رنگش را بالا زد. دیوید با کنجکاوی به پای آقای اسمنز خیره شد. به مانند این بود که از میان دشتی صاف و هموار نهری از خون به بالا تراوش کند. اسمنز دست در جیب درونی بارانی اش کرد و چوبدستی نسبتا کوچکی که در دست داشت را به سوی پایش هدف گرفت و کلماتی زیر لب زمزمه کرد.

افکار دیوید همچنان به چندین راه و بی راهه می رفت، دانش آموزان هاگوارتز را به یاد می آورد که جهت تفریح به هاگزمید می آمدند و حسرت علم جادوگری و چوبدستی آنان را می خورد. اثری از خون دیگر روی پای آقای اسمنز پدیدار نبود. برگشت و به دیوید نگاهکرد و با لبخندی مصنوعی گفت:
- دیوید، خیلی هم دشوار نیست پسر، نیازی به هاگوارتز نیست، خودم یادت میدم...

حس نگرانی در اعماق وجود دیوید شکل گرفت. آقای اسمنز تقریبا قادر بود افکار و اندیشه هایش را بخواند، این موضوع خیلی برایش خوشایند نبود. تا حدودی انزجار به برخی علوم جادویی پیدا می کرد...
- خب..دیوید..بریم...میریم کافه سرگراز... چیزی که میخوای سفارش بده...من تغییر چهره میدم..نباید شناسایی بشم...اوه...لباست...

و با نگاهی مایوس و ابروانی بالا انداخته به لباس کهنه و آستین های پاره پاره دیوید نگاه می کرد. دیوید هم در اینجا مطمئن شد که منظورش اسمنز چی است؟ هیچ جادوگری حاضر نیست جادوگری دیگر را به این ظاهر نگاه کند. چه برسد که غذایی در مقابلش بگذارند.

اسمنز با چشمانی گرد کرده به دیوید نزدیک شد و چوبدستی را به سرعت به سمت شکم دیوید هدف رفت. دیوید لحظه ای گمان کرد که همه حرف هایش دروغ بوده است، گمان کرد که همه چیز تمام است، او خیال می کرد که اسمنز او را جهت کشتن هدف رفته است. این افکار و توهمات با رایحه ی خوشی شسته شد و به گوشه ای از اعماق افکارش شناور و دفن شد. رایحه خوش پیراهن سپیدش بود. بر روی دوشش شنل نازکی بود که به مانند پیراهن زیرش سپید بود و در گوشه هایش خطوطی با نقش های طلایی و سیاه رنگ نقش بسته بود.

احساس می کرد موهای خشکش اکنون تمیز و شاداب شده است. در ابتدا به اسمنز به عنوان یک جادوگر ساده نگاه می کرد که از چنین توانایی هایی بی بهره است اما حالا کاملا به افکار اشتباهش پی برده بود. احساس سنگینی در شنل نازکش می کرد، گویی که در جیب داخلی آن چیزی قرار گرفته بود. دستان ظریفش چوبدستی ای درون جیبش حس کرد، محکم آن را گرفت و بیرون کشید. در نگاه اول گمان می کرد که چوبدستی جدیدی است اما با حیرت تمام متوجه شد که همان چوبدستی آقای اسمنز است. به مقابلش نگاه کرد اما اثری از آقای اسمنز ندید. فقط یک شورلت سیاه رنگ بود که درخت تنومند و پهنی پذیرای او بود و تمام کاپوت و شیشه های جمع شده بود.
- هی دیوید...من اینجا هستم...این پایین...
دیوید در نهایت حیرت چشمانش را باز کرد، گنجشکی کوچک در مقابل پایش ایستاده بود. صدای آقای اسمنز از سوی او بود. باورش نمی شد که یک جادوگر چقدر می تواند توانمند باشد:
- دیوید...مگه تو گرسنه نیستی.؟ زود باش پسر...منو بذار تو جیبت...بریم سرگراز..نزدیکه..خودت که میدونی...زودباش..جادوگری خیلی وسیع ترازاین کارا و حرفاست...
دیوید که واقعا حیرت زده بود و هیجانی به این اندازه در عمر خود احساس نکرده بود، روی زانو خم شد و گشنجکی کهبا او حرف می زد را به درون جیب خارجی شنل سپیدش انداخت به سمت خروجی جنگل افرای هاگزمید قدم بر می داشت تا رهسپار سرگراز شوند.

در کافه سرگراز

دیوید با ابهتی تمام در حالیکه سعی داشت به ضرباتی آرام گنجشک درون جیبش را ساکت کند، بر روی صندلی ای نشست که در مقابلش یک میز تقریبا سالم بود.نسبت به سایر میزهای ترک خورده و کثیف بهتر بود. صدایی اسمنز گنجشک باری دیگر در گوشش طنین انداز گشت:
- چی کار میکنی له کردی منو دیوید..نگران نباش...اینا صدای منو نمی شنون..فقط خودت میشنوی...
پیرمردی با جلیقه سیاه و پیراهن سفیدی به مقابل دیوید در کنار میز آمد . با لبخندی مصنوعی گفت:
- به سر گراز خوش آمدید آقا. چی میل دارید؟
دیوید با دستپاچگی و من من کنان گفت:
- هییم..ئه..خب شما چی دارین؟ نوشیدنی نمیخوام..غذا چی دارید آقا..؟
پیرمرد دستان خود را تکان داد و نوشته هایی برجسته و درخان و. طلایی بر روی میز خالی زیر دست دیوید نقش بست. نام اسامی غذاها بود. دیوید با سرعت ودستپاچگی دو چندان سریع دستانش را به روی اولین غذا برد. تمامی نوشته های برجسته جادویی جز نوشته اولی ناپدید شدند. نوشته از روی میز برخاست و در مقابل چشمان دیوید چرخید:
" سوپ اژدهای چشم خورشیدی"
و نوشته با صدای انفجار مانندی ترکید و تبدیل به خاکستر شد وروی میز در مقابل دستان دیوید ریخت. پیرمرد همچنان با لبخند مصنوعی خود خاکستر را بادستانش برداشت و از کنار میز دور شد. دیوید همچنان در حیرت مانده بود که صدای اسمنز باری دیگر حیرتش را شکست:
-وای نه...اونجا رو ببین...سمت راستت..مک گونگاله...
- کی؟
- پروفسور مک گونگال..حتما زیاد اینجا دیدیش..بعد از مرگ آلبوس دامبلدور...چند سالی هست که مدیر هاگوارتز شده...با وزارت هم کاری های زیادی داره...از اونایی هستش که به شدت دنبال پیدا کردن منه...
دیوید زیر چشمی سمت راست کافه را در مقابل درب ورودی را نظاره میکرد که زن یکدست مشکلی پوش را دید که مشغول حرف زدن با زنی دیگر است. چهره ای عبوس داشت و بر روی دیدگانش عینکی مربعی شکل سوار بود. کلاهی بزرگ ونوک تیزی بر روی سر داشت. دیوید او را بارها در هاگزمید دیده بود.
حال قلبش داشت فرو می ریخت. پروفسور مک گونگال با همان نگاه جدی به سوی میز دیوید گام بر می داشت.



ادامه دارد...


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
#31

هانیبال لکترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۲ چهارشنبه ۶ مهر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
-بهتره عجله كنيم! ... اينجوري ماموراي وزارتخونه پيداتون ميكنن!

اسمنز نگاهی بی رمق به دیوید انداخت و جواب داد: دیوید یه کم اینجا استراحت کنیم من نمی تونم راه برم. و به درخت پشت سرش تکیه داد.
دیوید که نمی توانست کنجکاوی اش را پنهان کند دل به دریا زد و پرسید: چرا سقوط کردیم؟

اسمنز اهی کشیدوسرفه کرد هنوز از دماغش خون می امد.گفت:بشین.

دیوید انگار از درون خالی شده بود.با این که میلی به نشستن نداشت اما بی تفاوت نشست.

اسمنز ادامه داد: تو خیلی به پدرت شباهت داری.
دیوید گستاخانه جواب داد: بحث و عوض نکن.
اسمنز پوزخندی زد وگفت: باشه؛ حالا که وقت اعتراف کردن رسیده بزار رو راست باشیم .یادته گفتم فلیپ تو اون زمستون مریض شدومرد؟ قبل از مرگش منو مجبور کرد بهش قول بدم که شما ها رو پیدا کنم..... از اون وقت به بعد دنبال یه راه فرار می گشتم.
نگاهی درد مند به دیوید کردو ادامه داد: تا این که متوجه شدم منم مریضم.عمر من زیاد بلند نیست و من برگشتم تا به اخرین ارزوی پدرت سرسامان بدم .الان برای چند دقیقه پشت فرمان ماشین حالم بهم خورد کنترل از دستم خارج شد و تصادف کردم.

دیوید بغض کرد...چرا ؟ فکر می کرد بلاخره کسی را توی این دنیا پیدا کرده که بتواند بهش تکیه کند اما.....
سرش را تکان دادو پرسید: تو تحت تعقیبی ...می خواستی بری وزارت خونه؟

اسمنز با چشمان بسته جواب داد: من باید اون پرونده ی گم شده رو پیدا کنم ..باید بی گناهی خودموو پدرت رو ثابت کنم تا توزندگی بهتری داشته باشی.

اخرین حرف اسمنز توی گوش دیوید طنین انداخت،زندگی بهتر!!خنده دار بود اما دیوید قادر نبود حتی یه لبخند کوچک بزند. به مادرش اندیشید و دوباره چشمانش پر از اشک شد و به ستمی که نا روا در حق پدرش شده بود.چیزی از اعماق وجودش ندا داد
: اونها دیگه مردن ،حالا خودتی و خودت ؛این تویی که بایدروی پای خودت به ایستی تو تنهایی ؛تو بی پولی ؛تو بی عرضه ای!

صدای اسمنز دوباره دیوید رو به خودش اورد: دیوید من بخاطر مادرت خیلی متاسفم!
دیویدفقط سرتکان داد ،صدا ها مرتب توی سرش چرخ می خورد:زندگی بهتر...بی پول...بی عرضه...تنها تنها
ا
سمنز ازجا بلند شد: دیگه بهتره بریم.
دیوید هم با بی حالی بلند شد،از شدت گرسنگی نای بلند شدن هم نداشت .
پرسید: کجا می ریم؟

اسمنز جواب داد:فعلابه یه جایی که تو بتونی یه چیزی بخوری!
بعد برگشت و توی چشمان سیاه رنگ و توخالی دیوید نگاه کرد و ادامه داد: تو گرسنه ای.
دیوید حلقه ی اشکی را دید که در چشمان اسمنز درخشید و پشت سرش حرکت کرد ونمی دانست که تا چند ساعت اینده ارزو می کرد ای کاش هرگز به دنیا نمی امد!!
..................................................................
واسه بار اول می دونم زیاد خوب نیست باس حلال کنین
عزت زیاد


ویرایش شده توسط هانیبال لکتر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۴ ۱۰:۰۶:۵۱

دستمالی کثیف....چ�


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ دوشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
#30

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



ديويد با سردرگمي كاغذ را به دست گرفت ، ندايي از درون به او خطري را گوشزد ميكرد. چرا آن حادثه برايشان رخ داده بود ؟!
صداي " آي" آقاي اسمنز توجه ديويد را به سمت او جلب كرد، وي بلافاصله كاغذ را درون جيبِ شلوارش قرار داد و به سمت آقاي اسمنز كه به درختي تكيه داده بود ، رفت.
- تو حالت خوبه ديويد ؟!
ديويد كنارش زانو زد و با صداي گرفته اي گفت:
- بله ! اما آقا چظور اين اتفاق افتاد ؟! ... چطور اينقدر سريع ؟!
آقاي اسمنز لبخندي زد و گفت:
- چقدر عجولي تو پسر ! ... سپس چشمش به اطراف افتاد و روي كيفِ پولش ثابت ماند.
- اون كاغذ رو تو برداشتي ؟!
ديويد موهايي كه روي صورتش بود را كنار زد و تته پته كنان گفت:
- آم .. اوو .. اون رو ، روي زمين ... افتاده بود ! ... م من كنجكاو شدم! ... مثل الان كه ميخوام بدونم چي شد كه ما سقوط كرديم ؟!؟
اسمنز با دستمالي كه از جيبش بيرون آورده بود خوني كه از بيني اش سرازير شده بود را پاك ميكرد كه گفت:
- هيچ وقت فكر نميكردم كه به اين زوديا بايد اعتراف كنم ! ... در اولين روزِ ديدارمون ! ... هوووم ! ... بهتره تا دير نشده خودم رو لو بدم!
اسمنز با سرفه اي حرفهايش را آغاز كرد و در حالي كه به دوردست ها خيره شده بود ، گفت:
- دسامبر سال 1989 ، يه زمستون سرد و بي رحم، اون موقع تو به تازگي متولد شده بودي ! ... خانواده ي خوب و دلسوزي داشتي، من رابطه ي نزديكي با فيلپ و سوزان رومانس ( والدين تو ) داشتم،اونها عاشق همديگه بودن، ميشه گفت من تنها خويشاوند اونها به حساب ميومدم، پدرت خلاف ميل خانواده و اصالتش با مادرت كه ماگل بود ازدواج كرد و همين عامل باعث شد تا با پشت پا زدن به همه چي هم خودشون رو از نظر مالي ناتوان كنند و هم والدين خودشون رو! ... هر چي باشه، پدر بزرگت خيلي ثروتمند بود اما بعد از ازدواج تنها پسرش ، در يك حادثه ي مشكوك همه ي داراييش رو از دست داد و بعد از اون سكته كرد و مرد !! ... چند وقت از اين ماجرا گذشت و من و پدرت تصميم گرفتيم كه براي كار اقدام كنيم! ... اون زمان تو 5 سال بيشتر نداشتي، يه روز من و پدرت براي مصاحبه ي استخدام به وزارت سحر و جادو رفتيم تا رد حرفه ي خود " بخش تالار اسرار " مشغول به كار بشيم! ... نمرات فارغ التحصيلي ما در درس دفاع و برابر جادوي سياه، تغيير شكل و معجون سازي هميشه عالي بود ! .. به همين دليل با كارمون موافقت شد! ... اينجا بود كه ما فهميديم تو چه دردسري افتاديم، اطلاعات و سرنخ ها مداوم ما رو خيلي خسته كرد، حدود 3 سال اونجا بوديم و داشتيم به اين وضع عادت ميكرديم كه يك بار پرونده ي مهمي ناپديد شد! ... مامورين وزارت ما رو بازداشت كردند و بعد از محاكمه ما رو به آزكابان فرستادن، شكنجه هاي مداوم! ... اما ما هيچي نميدونستيم، پس ما رو آزاد كردن، و به مكاني ناشناخته تبعيد كردند تا نتونيم با كسي حرف بزنيم و اطلاعاتِ محرمانه ي وزارتخونه جايي درز نكنه ! ... همين دروان بود كه پدرت سخت مريض شد، و در عرض مدت كوتاهي كه رد سنت مانگو بستري بود از دنيا رفت! ... من نميتونستم كاري براش انجام بدم! ... حتي نميتونستم به شما اطلاع بدم ... بعد از مرگِ پدرت منو به سرزميني بردن كه مثل جهنم بود، يادآوري اون روزهاي نكبت بار قلبم رو به درد مياره !! ... من تا چند هفته پيش اونجا بودم، تا اينكه تونستم راه فراري پيدا كنم، بگردم و شما رو ببينم و اين سالها رو جبران كنيم ! ... اما مثل اينكه دير اومدم!
ديويد با تعجب به مرد نگاه ميكرد ، آبِ دهانش را قورت داد و گفت:
- اما اون كاغذ ... ؟!
- درسته اونها دنبال من هستن ! ... براي همين با تغيير قيافه و انتخاب نام مستعار سعي دارم تا حد امكان خودم رو نجات بدم! ... ميخوام كه تو هم كمكم كني ! ... ميتونم اميدوار باشم ؟!

ديويد مكثي كرد تا حرفهاي آقاي اسمنز در ذهنش حلاجي شود. سپس دستش را به طرف اسمنز دراز كرد و گفت:
- بهتره عجله كنيم! ... اينجوري ماموراي وزارتخونه پيداتون ميكنن !

*~*~*~*~*~*~*~*~

ادامه دارد ... !


*~*~*~*~*~*~*~*~

اگه دوست دارين نقد كنين !!




*پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۷
#29

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به جسیکا و هرمیون: اتومبیل اون هم در دهکده هاگزمید؟ وسیله تماما ماگلی رو دخالت دادین. درسته آرتور ویزلی یه مدت اندک با دنده هوایی ازش استفاده میکرد اما عموما جادوگرها از جارو استفاده می کنند یا آپارات می کنند، مگر این که جسیکا شما بگی ماگل بوده اون طرف که اصلا جالب نیست. هم جسیکا وهم هرمیون به نظرم جفتتون کاملا توضیحات منونخوندید، هرمیون گرامی، شما اصلا بحث ردای کهنه و سوراخ و قرض کردن چوبدستی در مدرسه فراگیری جادو رو چطور دخالت دادین؟ اگر توضیحات و شروع رو مطالعه می کردید در قسمتی که در رابطه با کاراکترمون توضیح دادم اشاره کردم که؛ وی به دنبال فراگیری جادو به مدرسه هاگوارتز نرفت و در دکان های هاگزمید به طور نامنظم مشغول به کار شد

جمعش می کنم:

در چهره اش اضطراب موج می زد، به دنبال مرد حرکت میکرد تا به اتومبیل برسد، در میان قدم هایی که به دنبال مرد و به سوی اتومبیل بر می داشت مرد بر می گشت و و عینکش را کج میکرد و به چهره اش نگاهمی کرد. گویی که انتظار دارد حرفی از او بشنود. دیوید خشک شدن قطرات اشک روی صورتش را حس می کرد، دست مرد از میان دست دیوید رها گشت و در کنار اتومبیل روی دستگیره در ماشین چرخید. دیوید که آخرین قطره اشکش را با آستینش پاک می نمود با صدایی لرزان پرسید:
- تو جادوگری؟!
در مقابل صدایی استوار و رسا در گوشش از جانب مرد طنین انداخت:
- فکر میکنی آیا ممکنه یک ماگل آن هم با یک اتومبیل اینجا پیداش بشه، تو هاگزمید...؟!
دیوید نگاهی به سر و وضع مرد تنومند عینکی انداخت، موهایش به رنگ اتومبیل شورلت، کاملا مشکی بود، مرتب به نظر می آمد، ژولیده نبود، بارانی اش هم قهوه ای رنگ بود و می شد تشخیص داد که از زیر پیراهن سرخی بر تن دارد، همچنین مشغول نگاه به مرد بود که صدای فشار داده شدن و باز شدن در ماشین توجهش را به سوی ماشین جلب کرد که به دنبالش سرش به سوی چهره ی مرد چرخید که می گفت:
- خیلی لازم نیست که به من نگاه کنی..جادوگرم... در وزارت سحر و جادو کار میکنم...این شورلت پرنده است..اینقدر احمق نیستم که از بین دشت و کوه و دریاچه با ماشین روی زمین به عنوان یک ماگل حرکت کنم تا اینجا...
چهره مرد بر خلاف هیکل و تراوت موهایش چین و چروک زیاد داشت، دیوید با اشاره مرد از در دیگر ماشین داخل شد و در را به آرامی بست و این صدای محکم بسته شدن در ازطرف مرد بود که او را به ترس وا داشت. با لحنی متعجب و صدایی بلندتر از قبل گفت:
- شما اسم منو میدونستید، اما از کجا؟ ما فراموش شده ایم، اصالت خانوادگی رومانس با فقر پدرم و عموهایم سال ها پیش پایمال شد... نمیدونم چطور منو پیدا کردید... با من چه کار دارید و....
صدای رساتر و استوارتر مرد که مانند یک فریاد یک صحبت عادی را می بلعد در اتاق اتومبیل اش پیچید:
- من دوست قدیمی پدرت هستم...جیمز اسمنز.. وقتی که مرد من بیمارستان بودم..سنت مانگو بودم...میدونی که کجاست؟؟
- آره شنیدم بیمارستان جادوگرهاست..خب؟
- وقتی که دنبال شما گشتم از لندن رفته بودید، سراغ و رد شما را تا حدودی از میان محله های فقیر نشین ماگل ها و کوچه ناکترن هم گرفتم اما موفق نشدم...
دیوید که کمی نسبت به حرف های آقای اسمنز کنجکاو شده بود با نگاهی متعجب پرسید:
- خب چرا دنبال من و مادرممی گشتین؟ با ما کاری داشتید؟
مرد با صدایی آرام تر از در حالیکه عینک را از روی چشمان بر می داشت گفت:
- ببین دیوید..من خیلی قبل تر از وضع شما با خبر بودم..حتی قبل از مرگ پدرت..من به اون قول داده بودم که شما رومورد سرپرستی و حمایت قرار بدم...شما رفتید..حالا پیدات کردم...متاسفم که دیر رسیدم...
دیوید که با صحبت های آقای اسمنز یادت فقر و فلاکت گذشته افتاده بود با قیافه ای که گویی ابراز نفرت می کرد گفت:
- حالا که منو پیدا کردید..که چی؟ من رو سوار اتوموبیل زیبایتان کردید که چی بشه؟ قصد داری که با شما به کجا بیام...
دیوید که انگار داشت با چهره ای سرخ و قرمزاش از کوره در می رفت با صدای آرامو خونسردی مرد کمی خاموش شد:
- تو از این به بعد با من زندگی میکنی... تو وزارت سحر و جادو پیش من کاری میکنی..درآمد خوبی خواهی داشت...
دیوید با افسوس و ناله پاسخ گفت:
- نه من نمی تونم کار کنم، وزارت جادو تا به حال نرفتم اما فکر کنم جاییه که کاملا همه چی با جادوئه، من حتی چوبدستی نداشتم هیچ وقت، من حتی برای فراگیری این چیزا به هاگوارتز نرفتم...
- اوه..خدای من..هاگوارتز همین کنار...اون وقت تواونجا نرفتی؟ تو حتی اگر به دامبلدور مراجعه می کرد حتما بهت کمک میکرد..تو رو حمایت می کرد...
دیوید داشت بعد از مدت ها تنهایی با شخصی به غیر از مادرش سخن می گفت، بار دیگر با افسوس و اندوه گفت:
- نامش رو زیاد شنیدم...اما تا به حال ندیدمش...شاید هم تو دکان هایاینجا دیدمش... اما قیافه اش رونمیشناسم...
آقای اسمنز عینکی را که به دست داشت بعد از پاک کردن عرق روی پیشانی اش گذاشت و به فکر فرو رفت، در میان دستانش فرمان اتوموبیل بود، دیوید با کنجکاوی با اتاق اتومبیل نگاه میکرد، بلاخره بعد از دو سه دقیقه مکث آقای اسمنز گفت:
- مشکلی نیست...فعلا میریم به منزل من..میریم لندن...
دیوید تصمیم داشت که با خودش کنار آید، بعد از مدت ها موقعیتی حاصل شده بود، سکوت کرد و بلند شدن و پرواز اتومبیل را به دقت زیر نظر داشت، آنها برفراز دریاچه هاگوارتز و ریل راه آهن هاگزمید پرواز می کردند. تا به حال در عمرش چنین منظره ای را ندیده بود، دریاچه و قلعه هاگوارتز را که منظره ای جالب بود را نظاره میکرد که تکان شدیدی او را به شدت روی صندلی اتومبیل جابه جا کرد.
همه چیز در مقابل دیدگانش محو شد. چشمانش را باز کرد، آنها کجا بودند؟ در کنارش آقای اسمنز با بارانی قهوه ای که اکنون با سرخیه خون رنگین شده بود روی صندلش اش افتاده بود، می توانست جلوی ماشین را ببیند که به داخل تنه درخت قطوری فرو رفته بود و کاملا جمع شده بود. آنها باز هم در میان جنگل بودند، در کنار آقای اسمنز کیف پولی افتاده بود که باز بودو در کنار آن هم چوبدستی جادویی آغشته به خون!، دیدگان دیوید به تکه کاغذی درون کیف افتاد که تصویر آقای اسبنز در آن به چشم میخورد و در پایین آن چیزی نوشته شده بود:
* تحت تعقیب وزارت سحر و جادو: آرکمنس دولانمیت*



ادامه دارد...

به اینیگو:از دفعه بعد لطفا فقط پستائی رو نقد کن که زیرشون اومده نقد شود
دوستانی که دوس دارن پستاشون توسط اینیگو نقد بشه در پستشون طوری که معلوم باشه قید کنند که:"نقد شود"


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۳ ۱۴:۰۶:۳۵
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۳ ۱۸:۳۲:۰۰

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۷
#28

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
دیوید در حالی که هنوز به مادرش فکر می کرد گفت : اقا من باید کجا بیام؟
مرد عینک روی صورتش را که با انوار های طلایی خورشید برق می زدند تکانی داد و گفت :اقای دیوید این قدر عجله نکنید همه چیز مشخص می شه .!
دیوید با وحشت به مرد نگاه کرد و گفت : اقا من می خوام پیش مادرم بمانم .
دیوید به سمت گور مادرش رفت خود را روی سنگ انداخت و به داغی سنگ که بخاطر تابش خورشید در ان موقع ظهر بوجود امده بود توجهی نکرد او اختیارش را از دست داد و طوری زار زار می کرد که پرندگان هم با او می گریستند : مادر ..مادرم باور کن همه چیز تقصیر من بود اگر این درس و مشق مسخرو رو کنار گزاشته بودم و کمی بیشتر کار می کردم تو الان زنده بودی .!
استین دیوید به شاخه ی درختی گرفت که بر گور مادرش سایه افکند بود و سوراخ شد و کمی دستش را خراشاند .دیوید زجه می زد : مامان خواهش می کنم ..تو باید زنده شی همین الان..این اقا می خواد منو ببره می خواد نزاره که پیش تو بمونم ..مامان خواهش می کنم بلند شو ..پاشو مامان من میرم کار می کنم باور کن درس نمی خونم دیگه نه!
مرد به سمت دیوید امد و در حالی که به موهای مشکی اش دست می کشید گفت : هی دیوید باور کن اون قدر ها هم سخت نیست .!
دیوید به مرد زل زد صورتش از شدت گریه سرخ سرخ شده بود : اون مامانمه ..می فهمی یعنی چی؟ وقتی مادرت رو از دست بدی؟!
مرد ارام ارام سعی کرد اشک های دیوید را پاک کند :پسرم به خودت مسلط باش و بیا بریم باید زودتر می اومدم دنبالت !
دیوید با عصبانیت به مرد نگاه کرد و فریاد کشید : به من دست نزن انسان کثیف تو نمی دونی چه عذابی داره که فقیر باشی و مادرت در جوانی به خاطر فقر بمیره می فهمی ؟
دیوید بلند شد و درحالی که پاهایش میان گل و لای های اطراف گور گیر کرده بود ادامه داد : نه تو هیچ وقت نمی فهمی مادر یعنی چی ! اره ..وقتی که اون جلوی چشمات می میره .هممم هنوز صدای ازردش توی ذهنمه..اون فکر می کرد مادر بدی بوده اون با عذاب مرد من نتونستم بهش بگم که منو ببخشه می فهمی؟ بعد تو می خوای ترکش کنم و با تو بیام؟ واقعا که عوضی هایی مثله تو که با ماشین های مختلف توی بالای شهر می چرخن هیچ وقت فکر نمی کنند که ما برای رفتن به مدرسه باید از ردا های کهنه ای استفاده کنیم که در سطل اشغال های بالا شهر پیدا می کنیم و چوپ دستی های دست دومی که یک بار در زندگی پدر و مادرمان برایمان می خرد و تا اخر عمر باید ان را نگه داریم .! تو نمی فهمی تحصصیل توی مدرسه با ردای سوراخ یعنی چی !نمی فهمی وقتی مجبور بشی از این و اون چوب دستی هاشون رو قرض بگیری چقدر سخته! نمی فهمی ..تو یک عوضی هستی مثله بقیه ی کسانی که بالای شهر زندگی می کنند . همتون خودتون رو گم کردید
دیوید دوباره خودش را روی گور مادرش انداخت و گریه کرد
مرد که عصبی شده بود به سمت دیوید رفت و فریاد کشید : هی تو چی فکر کردی؟ من از پشت کوه اومدم؟ من مادر نداشتم؟ زن و بچه نداشتم هان؟
دیوید با تعجب اورا نگاه می کرد چطور یک مرد سرد و بیروح یکهو اون طوری شده بود همین فکر باعث شد چند لحظه ای از گریه کردن دست بردارد با تعجب گفت :اقا شما مرگ هستید؟ اومدید مادرم رو بهم برگردونید؟
مرد سعی کرد خودش رو کنترل کند او گفت : نه عزیزم .!مرگ هیچ وقت به سراغ تو نمی اید .شاید بهتر بود زودتر می اومدم و تورو می بردم حیف که نمی شناختمت.! بیا بریم
با تعجب دست مرد را گرفتم و با لباس های کثیف گلی به سمت دستگاهی رفتم که توی بالا شهر اون رو اتومبیل می نامند .!


.......................

ادامه دارد .!


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ سه شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۷
#27

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



چه دلیست این دل من ؟
که ز یک لرزش اشک بر رخ رهگذری
یا ز نالیدن فرزند به فراق مادر دل من می شکند
چه کنم ؟
دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست !!

صداي اصابت دستِ كسي به در همچون سوهانِ روحي بر جسم بي رمق ديويد وارد شد.
اتفاق عجيبي بود كه مي افتاد ، آن هم در شبي كه تنهايي اش براي خودش نيز ثابت شده بود ، در دلِ جنگلي وهم آلود و وحشي ! ... جايي كه همه ي آمال و آرزوهاي ديويد در آن براي هميشه دفن مي شد.
تمام داراي اش كه مادري دلسوز بود را براي هميشه به خاطر بي پولي از دست داده بود !
در عالم خيال بود كه صداي ممتدِ در او را به خود آورد. با آستين پيراهن نمورش اشك هايش را كه به پنهاي صورتش ريخته بود را پاك كرد و در حالي كه ديوار را براي حفظ تعادلش نگه داشته بود ، سلانه سلانه به سمت در كه در حال كنده شده بود رفت.
با صداي كه از ته چاه بيرون ميامد، پرسيد:
- كي هستي ؟!
يك آن فكر كرد كه شايد مرگ باشد ؟! ... شايد دلش برايش سوخته بو ؟! ... شايد ميخواست او را پيش مادرش ببرد ؟! ... با اين تصور محال در را گشود.
هنگامي كه در را باز كرد ، اولين شفق خورشيد به چشمش تابيد ، سوزشي را در چشمانِ متورم خود احساس كرد، چند بار پلك زد سپس مردِ تنومندي را ديد كه كنار ماشين شورلت مشكي اش ايستاده است و در حالي كه سيگار برگ ش را دود ميكرد ، به محض ديدن هيكل نحيف ديويد پوزخندي زد و يقه ي باراني اش را بالاتر كشيد و با صدايي محكم و استوار گفت:
- ديويد رومانس تو هستي ؟!
زمان زيادي بود كه كسي او را مورد مخاطب قرار نداده بود ، ديويد ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
- درسته خودمم ! ... من هم بايد شما رو بشناسم ؟!
مرد چند قدمي به جلو برداشت و گفت:
- از جووني به سنِ تو بعيده كه چنين رفتاري داشته باشه ، سرد و كينه توزاته !
هيچ چيز بهتره از اين نميشد كه كسي در روز فوتِ مادرش سعي در نصيحت كردن وي بپردازد. ديويد به سمت در رفت تا داخل كلبه اش گردد. اما قبل از اينكه در را ببندد ، شنيد : " بايد همراه من بياي، همينجا منتظرت ميمونم."
ديويد در را با صداي " گومبي" به هم كوبيد كه باعث ريخته شدن قسمتي از آن شد.
سكوتِ كشنده ي حاكم بر جو و جنازه ي بي جانِ مادرش باعث شد تا بارِ ديگر اشك از ديدگانِ غم بارِ ديويد جاري شود. او به همين چيز جز مادرش فكر نميكرد. حتي پيشنهادِ مردي كه بيرون منتظرش بود هم نميتوانست او را ارضاء كند.

هوا ديگر كاملا" روشن شده بود، روزي ديگر در راه بود ! ... پس از وداع آخر با مادرش ، از در خارج شد و با بيل كوچكي شروع به كندن زمين در چند متري كلبه اش كرد. با هر ضربه اش به زمين و حفر آن ، اشكي از چشمانش بر روي گونه هايش سر ميخورد و با خاك اجين ميشد.
بعد از پايان كارش، در حالي كه جنازه ي مادرش را ، تمام زندگي اش را ، در آغوش كشيده بود ، بيرون آمد و با احتياط آن را داخل قبر گذاشت ! ... پرندگان ديگر آواز نميخواندند ، آسمان صاف و آفتابي نبود. ديويد خم شد ، براي آخرين باز چهره ي معصوم و زيباي مادرش را نگاه كرد و روي آن خاك ريخت ! و زير لب گفت:
- تو به بهشت اعتقاد داشتي مامان ! ... مطمئنم كه جات اونجاست! ... خوب بخوابي، هميشه دوستت دارم مامان!


- متاسفم ! ... انگار دير شما رو پيدا كردم! ... ولي بهتره همراه من بياين!
هيچ نگفت، هيچ چيز او را روح سركشش را آرام نمي ساخت. سرش را پايين انداخت و راهي مخروبه اش شد.


- چه سرنوشتي در انتظار وي بود ؟!





*پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
#26

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام به همگی


شروع مجدد: تاپیک پایین شهر فقط برای نمایشنامه هایی به سبک جدی در نظر گرفته شده است که در فضاسازی ها و توصیفات آن فقر و تنگ دستی عده ای از جادوگران توسط اعضای علاقه مند به این سبک نوشتار در ایفای نقش سایت مطرح می گردد. پایین شهر درباره زندگی فلاکت بار و سراسر رنج عده ای انگشت شمار از جادوگران ساکن کلبه ها و خانه های متروک دهکده جادویی هاگزمید است. این جادوگران فقیر از شدت فقر و ناتوانی حتی توان تهیه چوبدستی جادویی را ندارند که بتوانند از آن برای جادو کردن و به اصطلاح سیر کردن شکم خود استفاده کنند. بارها و بارها جادوگرانی را هر روز در هاگزمید مشاده می کنند که با استفاده از جادو کارهای زیادی می کنند و چه بسیار است چیزهایی که با گالیون های طلایی شان از دوک های عسلی می خرند و چه نوشیدنی هایی که در کافه ها می نوشند. همه این ها جز نگاهی پر از حسرت و حسادت برای این جادوگران ناتوان و تنگ دست به ارمغان نمی آورد.

در سایت جادوگران، عموما نمایشنامه های طنز شما کاربران مشاهده می شود، اما به ندرت شاید هم اصلا نمایشنامه ای جدی با شیوه های بیان غمگین به نوعی که بیان کردم، یافت نمی شود. لذا این تاپیک انشا الله مرجعی ایست برای چنین نمایشنامه هایی که طرفداران این نوع نوشتار هم در سایت زیاد نیستند(عموما ساحره ها می باشند، آقایون شاد و شنگول تشریف دارن ) اما این تاپیک روی هر سوژه جدیدی تقریبا تا حدود بیست پست پیش می رود و بعد پایان می یابد و سوژه ی جدید روی کار می آید. سوژه های این تاپیک کاراکتر یا کاراکترها می باشند، مسیر نهایی کاراکتر یا کارکترهای نمایشنامه هامون این است که در نهایت موفق میشوند با یک کار و عملکرد صحیح از فقر نجات یابند و مثلا به چوبدستی جادویی برسند و زندگی را متحول سازند یا این که در مسیر تلاش برای رهایی از زندگی فلاکت بار و نحس خود در اوج تلاش و رهایی به خاطر منافع جادوگران طبقه بالا جامعه کشته می شوند یا به هر دلیل دیگر می میرند.مهم: در نظر داشته باشیم که کاراکتر طی اون بیست پست یا کمتر یا بیشتر که توسط ما ارسال می گردد، تلاش های بسیاری می کنند،بارها گرفتار می شوند و شکست می خورند،مایوس می گردند،زخمی می شوند، پوست به استخوان شان میرسد و گاهی هم به پیروزی های کوچکی می رسند تا پیروزی نهایی تا... . فراموش نکنیم: در نمایشنامه ها کاراکترها را دائما دچار هوس و تحریک کنیم؛ مثلا به دزدیدن چوبدستی از شخصی یا سرقت از دکان های هاگزمید و آنها را تا پای این کارها بکشانیم و در نهایت با مطرح شدن وجدان و فطرت پاک آنان از انجام چنین کارهایی در نمایشنامه هامون خودداری می کنند و همینطور ادامه می دهیم.

مهم: در چنین نمایشنامه هایی توصیف و فضاسازی و بیان اوضاع درونی کاراکترها معمولا از اهمیت بیشتری نسبت به دیالوگ ها برخوردارند. لذا از این جهت اکثر نمایشنامه هامون طبیعتا باید شامل دیالوگ های کمی باشد. پیشنهاد می شود که خیلی نمایشنامه های کوتاه و خیلی نمایشنامه های بلند ارسال نکنید؛ متوسط و به اندازه، چون نمایشنامه های ادامه دار می باشند.

موفق باشید


کاراکتر جدید: دیوید رومانس
هفده ساله است. از یک خانواده اصیل اما بسیار فقیر جادوگری بوده است. وقتی کوچک بود پدرش را از دست می دهد و تنها به همراه مادر بیمارش وقتی که تنها هشت سال داشته، شدت فقر وادارشان می کند تا از لندن به خانه ای متروک در میان جنگل درختان افرای موحش هاگزمید اسکان گزینند. وی به مانند سایرین بدنبال فراگیری جادوگری به هاگوارتز نرفت و دائما به طور نامنظم در دکان های هاگزمید کار می کرد، به جهت سن کمش دستمزد کمی به او می دادند. مادرش همیشه در بستر بیماری بوده و هر دو نفر آنها چوبدستی جادویی نیز نداشتند.

ویژگی های کاراکتر: موهای سیاه، صورت روشن، بلند قد، لاغر اندام، چهره ای رنگ پریده و مطیع. وقتی عصبانی می شود چشمانش درخشش خاصی دارد، بطوریکه علاوه بر ایجاد وحشتدر سایرین ناخودآگاه با جادوی چشمانش بدون چوبدستی می تواند اجسام اطرافش را به هم بریزد؛ این مورد دلیل محکمی برای اخراجش و شغل نامنظمش در دکان های هاگزمید توسط صاحب دکان ها بوده است.

دوستان گرامی با توجه به این توضیحاتی که در بالا ارائه کردم، نمایشنامه هامون رو شروع می کنیم و پیش می بریم:


- مُ...متاسفم دیوید، من..من هیچ وقت مادر خو..خوبی برات نبودم...
در کلبه ای سرد و تاریک در آن شب مه آلود، تنها شمعی بود که اندکی کلبه را روشن ساخته بود و نورش را از پنجره کلبه به درختان مات و مبهوت جنگل نشان می داد. نسیم خشمگین هر چند وقت یکبار بلند می شد و شاخ و برگ درختان جنگل موحش و رعب انگیز را به رقص وا می داشت. گویی که رقص مرگ می کنند. در این روشنایی تاریکی ها،تنها پسر و مادر درون کلبه می توانستند چهره یکدیگر را نظاره کنند. مادر نفس زنان و بریده بریده با اشک خون از پسرش عذرخواهی می کرد.گویی که مرگ را در مقابل خویش احساس می کرد، به نظر می آمد که زن ناتوان دم های آخرش است. صورتش پر از چین و چروک بود، میان موهای یکدست سیاهش به ندرت موی سپیدی و کهنسالی دیده می شد،پیر نبود اما فرسوده بود،گویی که تمام وجودش را به زیر لگدمال نفرت و نفرین گرفته اند.
بر بالین مادر،پسرش؛ دیوید خم شده بود، روی زانو بر زمین نشسته بود، از دیدگان سرخ نمایش قطرات اشک بر پتوی پاره پاره بستر مادرش می ریخت. آستینش را بر صورت کشید و با صدایی گرفته گفت:
- مادر..مادر من..این چه حرفاییه، خب تو مریض بودی همیشه...اصلا فراموش کن..بیا استراحت کن...
و پسر با شتاب دستش را با زیر بالش مادر برد تا آن را خم کند اما صدای گرفته مادرش مانعی برای این کارش بود:
- نه...دیوید...وقت رفتن منه..میتونم...میتونم که حسش کنم..تلاش کن..تلاش کن...تو..تو از اینجا..تو از این وضع رها میشی...تو موفق میشی.تلاش کن..خداحافظ خوبم..!
و صدای آه نازکی در گوشش به شکل یک جیغ طنین انداخت، چشمان مادر بسته شده بود، او رفته بود. پسر نمی دانست که باید با جسد مادرش چه کند، او می دانست که مرگش نزدیک است، نمی توانست درست و حسابی مادرش را ببیند، سیل اشک هایش به او اجازه نمی داد، در درونش آرزو می کرد که تمام زندگی اش خواب بوده باشد.
از کنار بستر مادر فاصله گرفت، بعد از کمی تاخیر دستی بر چشمانش برد و به مادر نزدیک شد، پتوی کهنه و پاره پاره را روی تمام تن مادر پوشاند. موهای سیاه پسر جلوی چشمانش ریخته بود، با خود می پنداشت که دقیقا زندگی اش به رنگ همان موهایش است. از پنجره کلبه بیرون را نظاره میکرد، چیزی جز تاریکی و رقص شاخه ها در تاریکی میان نسیم مرگ مشاهده نمی کرد.
افکارش حول مکان و جای خاکسپاری مادرش پرسه می زد، دائما سر به طرف پتویی می چرخاند که مادرش زیر آن آرام گرفته بود، دائما در خیالش با این که می دانست او بر نمی گردد خدا خدا می کرد تا باز هم حیاتی یابد. و خلوت دیوید که روی زمین چوبی کلبه نشسته بود با صدای چند ضربه محکمی که به درب کلبه وارد شد، شکسته شد.
دیدگانش با سمت درب کلبه چرخید که بر اثر ضربه ها در حال لرزش بود...

ادامه دارد...
------------------------------------------------------------------------------
دوستان عزیز، کاملا توضیحات من رو بخوانید و مطابق آنها و همچنین با توجه به نهایت توانمندی و علاقه تان ادامه بدهید. به نوعی باتوضیحاتم نمایشنامه نویسی به این سبک رو آموزش هم دادم. موفق باشید

اینیگو ممنون از زحمتت ولی لازمه به اعضا یادآوری کنم که اگه اعضا از تز تو خوششون اومد و عشقشون کشید مطابق چیزی که گفتی پست بزنن و اگه نخواستن کاملا آزادن هر طور خواستن فعالیت کنن و هیچ اجباری در کار نیست.


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۹ ۱۱:۰۵:۱۸

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ دوشنبه ۱۰ دی ۱۳۸۶
#25

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



كمي دستانم را تكان دادم، طناب ضخيمي كه با آن دستانم را به پشت صندلي بسته بودند به راحتي باز شده بود. لحظه اي چشمم به گوي كوچك كه در زير لباسم مخفي اش كرده بودم خيره شدم، در حال ساطع كردن نورهاي فيروزه اي رنگ به تمامي بدنم بود ، پرتوها همانند مار از پاها و شكمم بالا ميرفتند، مغزم از هر چيزي خالي شده بود ، براي دقايقي احساس تهي بودن كردم، من هيچ چيزي از گويي كه در اختيار داشتم نميدانستم، چرا اين شي متعلق به من بود ؟
- چرا با آن همه مشت و لگدي كه آن دو مرد به من زده بودند هيچ خراشي بر نداشت و يا اينكه چرا آن دزدان اين گوي را مانند ساير چيزهاي باارزش ديگر كه در خانه بود ندزديدند ؟!!؟
خون در رگ هايم جريان يافته بود ، هزاران فكر به مغزم خطور ميكرد . ولي تنها چيزي كه بيشتر از همه قابل درك بود يك چيز بود و آن " تنهايي تمام نشدني من " بود !


پس از آنكه با كمك گوي توانستم از بند و صندلي موريانه زده خلاصي يابم، به سمت جنازه ي پيرزن حركت كردم، در بين راه پايم به جعبه ي خالي جواهرات كه روي زمين افتاده بود برخورد كرد و باعث شد سر و صدايي را ايجاد كند ، گوي همچنان در حال نورافشاني بود ، يه راحتي ميتوانستم چهره ي چين و چروك دار پيرزن و عينك شكسته اش را كه بالاي سرش افتاده بود ببينم.
بي اختيار اشك از چشمانم جاري شد، از خودم متنفر شده بودم، نبايد در آن لحظه بزدل ميشدم و فرار ميكردم، شايد ميتوانستم پيرزن را نجات دهم، شايد ميتوانستم ... شايد ... شايد !
و باز هم زندگي هم با " شايد ، اي كاش ، چراا " درگير شده بود. من هرگز آرزوي چنين زندگي اي را نداشتم ، هرگز !!


چند لحظه اي گذشت و من كنار جنازه ي پيرزن در حال فكر كردن بودم، بايد روحم را از اين درد آزاد ميكردم ، به سمت كتابخانه ي كوچكي كه نزديك آشپزخانه بود رفتم، كاغذي را برداشتم، ميخواستم هر چه ديدم و شنيدم را بنويسم و كنار جنازه ي زن قرار دهم تا هنگامي كه پليس ميآيد بتواند آن دزدان بي رحم را شناسايي كند .
قصد نوشتن كردم اما ، واااي خداي من ، من كه سوادي براي نوشتن ندارم ! ... صداي هق هق گريه ام بلند شد، كاغذ سفيد در سيل اشكهايم غرق شده بود. بدبختي و افسوس خوردن در زندگي ام بيشتر و بيشتر ميشد . دلم براي خنده كردن تنگ شده بود، هيچ گاه از ته دل خنده نكرده بودم ، اين را دقيقا به ياد دارم.

ساعت از نيمه گذشته بود! .... من همچنان در حال گريه كردن بودم و با وجدان خود درگير ، كه صداي زن ميانسالي از پشت در شنيده شد.
- آماندا !؟ .... هي آماندا، چرا در بازه ؟! .... تو هنوز به جشن نرفتي؟ ... ببينم كسي اونجاست ؟؟؟
به سرعت گوي رو داخل جيب شلوارم گذاشتم و به سمت آشپزخانه دويدم ! ... بايد از اونجا فرار ميكردم در غير اين صورت مرگ پيرزن رو به گرن من مي انداختند . با اميد به اينكه بتوانم چند نفس عميق بكشم از پنجره به بيرون پريدم و در بين بوته ي شمشاد مخفي شدم.
چند بار پلك زدم تا آخرين اشكي كه روي مژه هايم جا خوش كرده بود پايين بچكد.
- جييييييييييييييييييييييييييييييغ !!!! تق !


ادامه دارد ... !






*پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#24

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
دستپاچه شده بودم، قتل یک پیرزن! نمی دانستم چه کنم، از گوشه دیوار خانه آنجا را می نگریستم، دو مرد کوتاه قامت بودند، از صدای یکی از آنها می شد فهمید که پیرتر از دیگریست. به یک گاری تکیه کرده بودند و در حال بحث با هم بودند، حس غریبی داشتم، روز عجیب و خسته کننده ای را گذرانده بودم، درگیری ام با آن سرکارگر، آن دختر و حالا دو مرد که می خواهد برای سکه های طلا، پیرزنی را به قتل برسانند، مانند زنجیر به هم متصل نبودند، نمی توانستم ارتباطی پیدا کنم.
رویم را برگرداندم، قلبم در حال فرو ریختن بود، دو تبهکار در نزدیکی من بودند، امکان داشت به من حمله هم می کردند. باری دیگر سرم را چرخاندم و آنها را نگاه کردم، در حال جویدن چیزی بودند، نفس را در سینه حبس کردم، با قدم هایی نسبتا سریع، در حال دور شدن از آن موقعیت نحس بودم، چند قدمی بیشتر برنداشته بودم، بوی درختان و بوته ها حس تولدی دوباره را در من به وجود آورده بود، احساس آزادی می کردم که سکوت فضای رعب انگیز شب شکسته شد:
- هی تو...صبر کن...تو...
سرم را چرخاندم و مرد پیری را دیدم که در فاصله کمی از من ایستاده بود، تاریک بود، صورتش نمایان نبود، اما می توانستم چشمانش را ببینم که برق می زدند، تمام قوا را به کار گرفتم، داشتم می دویدم که می توانستم درد را در سرم حس کنم، روی زمین افتاده بودم، سرم گیج می رفت، می توانستم حدس بزنم که افسونی به سویم هدایت کرده است. دیگر از شدت درد از حال رفته بودم، دنیا دور سرم می چرخید و در بالین خودم دو مرد تبهکار را می دیدم که با تعجب به من نگاه می کردند، نگاه! نگاهی ترسناک!
- هی..گرگ، چیکار میکنی، زودباش دیگه...اون صندوقچه رو هم باز کن...
چشمانم کم کم در حال باز شدن بودند، سوزش شدیدی در ناحیه گردن حس میکردم، به خود آمدم و خود را نشسته بر روی صندلی ای چوبی، با دستانی بسته، در یک اتاق کوچک و کثیف یافتم. تا لبم حس گرفت خود را بسته یافت، دهان من را هم بسته بودند، در مقابل پاهای خویش بر روی یک قالیچه قرمز و پاره پوره، پیکر پیرزن عینکی ای را مشاهده نمودم که روی صورتش خون به وضوح پیدا بود. در سوی دیگر اتاق دو مرد را دیدم که کیسه به دست در حال جمع آوری سکه هایی بودند که روی میزی بزرگ و ترک خورده ای ریخته شده بودند. نفرت تمام وجودم را فرا گرفته، اشک می ریختم، حالا عذاب وجدان مرا رها نمیکرد، شاید اگر فرار نمی کردم، شاید با آنها مقابله می کردم چنین نمی شد.
به خودم لعنت می فرستادم. به فکر فرو رفتم، دقایقی گذشت و دو مرد کیسه های پر از سکه را در دست داشتند، در حال حرکت به سمت درب آن اتاق کثیف بودند، اما مرد پیر قبل از اینکه درب اتاق را بالای من و پیکر پیرزن ببندد، دو شمعی روی میز را فوت کرد و ما را در تاریکی تنها گذاشت، صدای بسته شدن درب به گوش رسید. پایان را حس میکردم. همچنان در حال اشک ریختن بودم که گرمای شدیدی را بر روی شکم خودم حس کردم، فراموشش کرده بودم، گوی بود، عجیب بود که آنها پیدایش نکرده بودند، گرما هر لحظه شدیدتر می شد، احساس میکردم دستام راحت تر تکان می خوردند، گویی که ازبند رها شده باشند......


ادامه دارد.


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
#23

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
با تعجب سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم. نمی توانستم حقیقت را بگویم. هنگامی که رفتار سرکارگر را در مواجهه با گوی به خاطر آوردم قلبم را برای شرح یک جمله کوتاه گمراه کننده آماده کرده بودم .

_ فقط یه یادگاریه! همین.
و طوری که توجه ماریا را بیش ازپیش به آن جلب نکند به داخل جیبم فرو بردم .

خورشید تا نیمه روی انتهای خط دریا فرو رفته بود و صدای جیرجیرک ها خبر از آن می داد که وقت خداحافظی ست . لبخندی زد و در حالی که ساکش را در دست داشت از من جدا شد و من سرد...تنها برای او آروزی موفقیت کردم. دستم را داخل جیبم کردم و همان گونه که گوی را لمس می کردم ، تنها رفتنش را نگریستم . آن قدر که از جلوی چشمانم محو شد! صدای ناقوسی از دوردست شنیده می شد... گویی... کسی مرده بود!
نمی توانستم از ورود فکر او به داخل آب راه های کوچک مغزم جلوگیری کنم اما این طور به نظر می رسید که در حراج بزرگی ، بزرگترین شانس ، در تمام زندگیم را از دست داده ام . ساعتی را در سردرگمی گذراندم که به یک باره این بار روح پریشانم بر من نهیب زد :
_ این بهترین کار بود!
و سپس آرام اضافه کرد :
_ نباید دیگه برگرده!

زمان به نیمه شب نزدیک می شد و من همچنان بر روی سکویی در جلوی یک خانه قدیمی نشسته بودم . خانه ایی قدیمی که سالیان دراز به خانه مرگ شهرت داشت. با یاد آوری آن لبخندی از سر جنون سکوت فضای کوچه را شکست . اما زمانی که بار دیگر آن سکوت رعب انگیز حاکم شد صدای نجوای عده ایی درست کمی آن طرف تر به گوش رسید.

لحظاتی بعد هنگامی که بی اختیار خود را مشغول استراق سمع آن نجوا ها یافتم از نقشه شوم آنها تمام بدنم به لرزه افتاد.

_ اون پیرزن تنهاست... باید کلکشو بکنیم و اون وقت تمام طلاها متعلق به ما خواهد بود!


این داستان ادامه دارد...!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.