سلام به همگیشروع مجدد: تاپیک پایین شهر فقط برای نمایشنامه هایی به سبک جدی در نظر گرفته شده است که در فضاسازی ها و توصیفات آن فقر و تنگ دستی عده ای از جادوگران توسط اعضای علاقه مند به این سبک نوشتار در ایفای نقش سایت مطرح می گردد. پایین شهر درباره زندگی فلاکت بار و سراسر رنج عده ای انگشت شمار از جادوگران ساکن کلبه ها و خانه های متروک دهکده جادویی هاگزمید است. این جادوگران فقیر از شدت فقر و ناتوانی حتی توان تهیه چوبدستی جادویی را ندارند که بتوانند از آن برای جادو کردن و به اصطلاح سیر کردن شکم خود استفاده کنند. بارها و بارها جادوگرانی را هر روز در هاگزمید مشاده می کنند که با استفاده از جادو کارهای زیادی می کنند و چه بسیار است چیزهایی که با گالیون های طلایی شان از دوک های عسلی می خرند و چه نوشیدنی هایی که در کافه ها می نوشند. همه این ها جز نگاهی پر از حسرت و حسادت برای این جادوگران ناتوان و تنگ دست به ارمغان نمی آورد.
در سایت جادوگران، عموما نمایشنامه های طنز شما کاربران مشاهده می شود، اما به ندرت شاید هم اصلا نمایشنامه ای جدی با شیوه های بیان غمگین به نوعی که بیان کردم، یافت نمی شود. لذا این تاپیک انشا الله مرجعی ایست برای چنین نمایشنامه هایی که طرفداران این نوع نوشتار هم در سایت زیاد نیستند(عموما ساحره ها می باشند، آقایون شاد و شنگول تشریف دارن
) اما این تاپیک روی هر سوژه جدیدی تقریبا تا حدود بیست پست پیش می رود و بعد پایان می یابد و سوژه ی جدید روی کار می آید. سوژه های این تاپیک کاراکتر یا کاراکترها می باشند، مسیر نهایی کاراکتر یا کارکترهای نمایشنامه هامون این است که در نهایت موفق میشوند با یک کار و عملکرد صحیح از فقر نجات یابند و مثلا به چوبدستی جادویی برسند و زندگی را متحول سازند یا این که در مسیر تلاش برای رهایی از زندگی فلاکت بار و نحس خود در اوج تلاش و رهایی به خاطر منافع جادوگران طبقه بالا جامعه کشته می شوند یا به هر دلیل دیگر می میرند.
مهم: در نظر داشته باشیم که کاراکتر طی اون بیست پست یا کمتر یا بیشتر که توسط ما ارسال می گردد، تلاش های بسیاری می کنند،بارها گرفتار می شوند و شکست می خورند،مایوس می گردند،زخمی می شوند، پوست به استخوان شان میرسد و گاهی هم به پیروزی های کوچکی می رسند تا پیروزی نهایی تا... .
فراموش نکنیم: در نمایشنامه ها کاراکترها را دائما دچار هوس و تحریک کنیم؛ مثلا به دزدیدن چوبدستی از شخصی یا سرقت از دکان های هاگزمید و آنها را تا پای این کارها بکشانیم و در نهایت با مطرح شدن وجدان و فطرت پاک آنان از انجام چنین کارهایی در نمایشنامه هامون خودداری می کنند و همینطور ادامه می دهیم.
مهم: در چنین نمایشنامه هایی توصیف و فضاسازی و بیان اوضاع درونی کاراکترها معمولا از اهمیت بیشتری نسبت به دیالوگ ها برخوردارند. لذا از این جهت اکثر نمایشنامه هامون طبیعتا باید شامل دیالوگ های کمی باشد. پیشنهاد می شود که خیلی نمایشنامه های کوتاه و خیلی نمایشنامه های بلند ارسال نکنید؛ متوسط و به اندازه، چون نمایشنامه های ادامه دار می باشند.
موفق باشیدکاراکتر جدید: دیوید رومانس
هفده ساله است. از یک خانواده اصیل اما بسیار فقیر جادوگری بوده است. وقتی کوچک بود پدرش را از دست می دهد و تنها به همراه مادر بیمارش وقتی که تنها هشت سال داشته، شدت فقر وادارشان می کند تا از لندن به خانه ای متروک در میان جنگل درختان افرای موحش هاگزمید اسکان گزینند. وی به مانند سایرین بدنبال فراگیری جادوگری به هاگوارتز نرفت و دائما به طور نامنظم در دکان های هاگزمید کار می کرد، به جهت سن کمش دستمزد کمی به او می دادند. مادرش همیشه در بستر بیماری بوده و هر دو نفر آنها چوبدستی جادویی نیز نداشتند.
ویژگی های کاراکتر: موهای سیاه، صورت روشن، بلند قد، لاغر اندام، چهره ای رنگ پریده و مطیع. وقتی عصبانی می شود چشمانش درخشش خاصی دارد، بطوریکه علاوه بر ایجاد وحشتدر سایرین ناخودآگاه با جادوی چشمانش بدون چوبدستی می تواند اجسام اطرافش را به هم بریزد؛ این مورد دلیل محکمی برای اخراجش و شغل نامنظمش در دکان های هاگزمید توسط صاحب دکان ها بوده است.
دوستان گرامی با توجه به این توضیحاتی که در بالا ارائه کردم، نمایشنامه هامون رو شروع می کنیم و پیش می بریم:- مُ...متاسفم دیوید، من..من هیچ وقت مادر خو..خوبی برات نبودم...
در کلبه ای سرد و تاریک در آن شب مه آلود، تنها شمعی بود که اندکی کلبه را روشن ساخته بود و نورش را از پنجره کلبه به درختان مات و مبهوت جنگل نشان می داد. نسیم خشمگین هر چند وقت یکبار بلند می شد و شاخ و برگ درختان جنگل موحش و رعب انگیز را به رقص وا می داشت. گویی که رقص مرگ می کنند. در این روشنایی تاریکی ها،تنها پسر و مادر درون کلبه می توانستند چهره یکدیگر را نظاره کنند. مادر نفس زنان و بریده بریده با اشک خون از پسرش عذرخواهی می کرد.گویی که مرگ را در مقابل خویش احساس می کرد، به نظر می آمد که زن ناتوان دم های آخرش است. صورتش پر از چین و چروک بود، میان موهای یکدست سیاهش به ندرت موی سپیدی و کهنسالی دیده می شد،پیر نبود اما فرسوده بود،گویی که تمام وجودش را به زیر لگدمال نفرت و نفرین گرفته اند.
بر بالین مادر،پسرش؛ دیوید خم شده بود، روی زانو بر زمین نشسته بود، از دیدگان سرخ نمایش قطرات اشک بر پتوی پاره پاره بستر مادرش می ریخت. آستینش را بر صورت کشید و با صدایی گرفته گفت:
- مادر..مادر من..این چه حرفاییه، خب تو مریض بودی همیشه...اصلا فراموش کن..بیا استراحت کن...
و پسر با شتاب دستش را با زیر بالش مادر برد تا آن را خم کند اما صدای گرفته مادرش مانعی برای این کارش بود:
- نه...دیوید...وقت رفتن منه..میتونم...میتونم که حسش کنم..تلاش کن..تلاش کن...تو..تو از اینجا..تو از این وضع رها میشی...تو موفق میشی.تلاش کن..خداحافظ خوبم..!
و صدای آه نازکی در گوشش به شکل یک جیغ طنین انداخت، چشمان مادر بسته شده بود، او رفته بود. پسر نمی دانست که باید با جسد مادرش چه کند، او می دانست که مرگش نزدیک است، نمی توانست درست و حسابی مادرش را ببیند، سیل اشک هایش به او اجازه نمی داد، در درونش آرزو می کرد که تمام زندگی اش خواب بوده باشد.
از کنار بستر مادر فاصله گرفت، بعد از کمی تاخیر دستی بر چشمانش برد و به مادر نزدیک شد، پتوی کهنه و پاره پاره را روی تمام تن مادر پوشاند. موهای سیاه پسر جلوی چشمانش ریخته بود، با خود می پنداشت که دقیقا زندگی اش به رنگ همان موهایش است. از پنجره کلبه بیرون را نظاره میکرد، چیزی جز تاریکی و رقص شاخه ها در تاریکی میان نسیم مرگ مشاهده نمی کرد.
افکارش حول مکان و جای خاکسپاری مادرش پرسه می زد، دائما سر به طرف پتویی می چرخاند که مادرش زیر آن آرام گرفته بود، دائما در خیالش با این که می دانست او بر نمی گردد خدا خدا می کرد تا باز هم حیاتی یابد. و خلوت دیوید که روی زمین چوبی کلبه نشسته بود با صدای چند ضربه محکمی که به درب کلبه وارد شد، شکسته شد.
دیدگانش با سمت درب کلبه چرخید که بر اثر ضربه ها در حال لرزش بود...
ادامه دارد...------------------------------------------------------------------------------
دوستان عزیز، کاملا توضیحات من رو بخوانید و مطابق آنها و همچنین با توجه به نهایت توانمندی و علاقه تان ادامه بدهید. به نوعی باتوضیحاتم نمایشنامه نویسی به این سبک رو آموزش هم دادم. موفق باشیداینیگو ممنون از زحمتت ولی لازمه به اعضا یادآوری کنم که اگه اعضا از تز تو خوششون اومد و عشقشون کشید مطابق چیزی که گفتی پست بزنن و اگه نخواستن کاملا آزادن هر طور خواستن فعالیت کنن و هیچ اجباری در کار نیست.
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۹ ۱۱:۰۵:۱۸