هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
دامبلدور مرد صادقی بود که به همه اعتماد داشت و عشق ورزیدن مهم‌ترین سلاحش به شمار می‌رفت. بنابراین عجیب نیست اگه به همین شیوه بخواد با دفترچه برخورد کنه. محفلیون هم به خوبی از این موضوع باخبر بودن.
- پروفسور فک می‌کنم بهتره کس دیگه‌ای با دفترچه سخن بگه! شاید مثلا یکی که قبلا باهاش کار کرده... من!

ناگهان رگ غیرت هری بالا می‌زنه.
- نخیر جینی. تو نه. شاید بهتر باشه خودم این کارو انجام بدم. من حتی تونستم به داخل دفترچه نفوذ کنم!
- نفوذ که نه البته. خودش می‌خواست ببینیش و به هاگرید شک کنـ...
- آی زخمم. وای زخمم. می‌سوزه.

هری که آبروش رو در خطر می‌دید، باز هم به زخمش متوصل می‌شه. اون هرگز دوست نداشت افتخاراتش زیر سوال بره و به شیوه‌ی اشتباهی به آیندگان منتقل شه!

در همین حین که جینی بدو بدو می‌ره آب‌قند بیاره و سایر محفلیون با نگرانی به پسری که زنده ماند خیره شده بودن، دامبلدور که از مدت‌ها پیش به سمت قلم‌پری خیز برداشته بود، بالاخره بهش می‌رسه و شروع به نوشتن درون دفترچه می‌کنه.
- سلام. من آلبوس دامبلدور هستم.

ناگهان توجهات از هری پاتر و زخمش گرفته شده و در حالی که کله‌ی کل جماعت محفلی بالای سر دامبلدور جمع شده بود و همگی به دفترچه زل زده بودن، نوشته‌های دامبلدور ناپدید شده و جملات جدیدی ظاهر می‌شن.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه به دنبال کتابیه! ماندانگاس کتاب رو قبل از لرد پیدا می کنه و به شخص ناشناسی می فروشه!
....................

-کتاب نیست...دفترچه اس!

لرد سیاه این جمله را با عصبانیت خطاب به مرگخوارانی گفت که موفق به یافتن دزد نشده بودند.

-ارباب شما هم چقدر دفترچه دارینا...با یکیش در قلب ویزلی کوچیکه نفوذ کرده بودین که بعد کله زخمی با نیش باسیلیسک...
-این همونه!

نگاه های متحیر مرگخواران به سمت لرد سیاه برگشت. سوالی که در چشمانشان موج می زد واضح بود. لرد سیاه به سوال نپرسیده جواب داد!
-خیر...نابود نشد...فقط سوراخ شده بود. ما دوباره بدستش آوردیم و پنهانش کردیم که الان دزدیده شده. اون دفترچه...جواب می ده! به هر سوالی!...باید پیداش کنیم!


محفل ققنوس!


-پروفسور...می دونین که...وضع خانواده ما زیاد خوب نیست. اینو بدین من از اولش درس تاریخ جادوگری بنویسم...از تهشم موجودات جادویی...وسط برسن به هم. یه موجود تاریخی تشکیل بدن که برای محفل هم مفید باشه و ما رو به دوران اوج برگردونه!

جینی ویزلی با اشتیاق جلو رفت.
-چقدر...شبیه...اونه...

با دیدن چشمان پر از اشک جینی، دامبلدور متوجه معنی "اون" شد.
به دفترچه خیره شد...حق با جینی بود. این همان دفترچه گمشده تام ریدل بود.
-فرزندان روشنایی! زیر سایه ماندانگاس، گنجینه بزرگی به دست آوردیم. این دفترچه پر از اسرار تامه! می تونیم ازش بپرسیم...جواب بگیریم...و شاید حتی در آینده این اسرار رو منتشر کنیم! یکی یک قلم برای من بیاره!




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۵

سیوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۹ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۱ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶
از :yphbbt:
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
فلش بک؛ عمارت اربابی

اسنیپ با سرعت در راهرو پیش می رفت. نیم ساعتی میشد که نشان سیاهش شروع به سوختن کرده بود. تا آنجا که توانسته بود بدون جلب توجه خود را به نقطه ای مناسب رسانده و آپارات کرده بود.

سرانجام به در سالن اصلی رسید. لحظه ای مکث کرد تا نفسی تازه کند. نیاز بود ذهنش را برای هر آنچه که در پیش داشت آماده کند. دستش را بالا برد تا برای کسب اجازه ورود ضربه ای به در بزند که صدای ناله دردآلود و سپس فریادی دهشتناک او را در جایش خشکاند.

سوزش نشان سیاه بار دیگر او را به خود آورد. چاره ای نبود باید وارد میشد. پس به سرعت چند ضربه ای به در زد و منتظر ماند.

- بیا تو اسنیپ... زیاد معطل کردی.

جادوگر به سرعت به داخل خزید و بدون کوچکترین نگاهی به اطراف، مستقیم به سمت لرد سیاه رفت و پس از تعظیمی بلند بالا در مقابل او ایستاد و در چشمان خون آلود لرد سیاه نگریست و پاسخ داد
- سرورم، منو عفو کنید، یابد به نحوی خودم رو از دست محفلی های مشکوک خلاص می کردم. میدونید که هنوز تمام اعضای محفل به من اعتماد ندارند.... سرورم.
- پس بهتره بیشتر تلاش کنی سیوروس.

صدای ملایم و بی نهایت سردش موهای جادوگر را سیخ می کرد. با این حال اسنیپ با آرام و مطمئن ترین لحنی که می توانست در جواب سرورش جواب داد:
- اطلاعت میشه سرورم.
- از این مسئله که بگذریم میرسیم به علت احضارت به اینجا...
- گوش به فرمانم سرورم.
- من به دنبال شی هستم که به نظر می رسه قبل از اینکه بدستش بیارم توسط فرد یا افراد دیگری به سرقت رفته. بی لیاقتی دو عضو گروه باعث شد من زمان با ارزشی رو از دست بدم... و حالا... تو، اسنیپ، من از تو می خوام دنبال این دزد(ان) بگردی. با توجه به سابقه خوبت در تعقیب و رد یابی آدم هایی مثل دامبلدور و وزیر سابق، می خوام این ماموریت رو به سرعت برام انجام بدی... هدفت پیدا کردن یک کتابچه قدیمی و باستانیه.

لرد سیاه چوبدستی خود را بلند کرد و با چرخشی در هوا پاپیروسی قدیمی را ظاهر کرد و ادامه داد:
- اطلاعات بیشتر داخل این پاپیروس است. در ضمن این ماموریت محرمانه هست و نبایستی محفلی ها و بخصوص دامبلدور ازش خبر دار شن! روشن شد.
- بله سرورم.

صدای ناله ای از پشت سرش به گوش رسید. با این حال اسنیپ به سمت صدا برنگشت. شکافی که زمانی لب های لرد سیاه در آنجا قرار داشتند به حالتی شیطان وار از هم گشوده شد و با سردترین صدای ممکن گفت:
- نه ردولف، همونجا که هستی بمون کار من هنوز با تو تمام نشده و تو دالاهوف... تو هم همینطور.

برای اولین بار از زمانی که سیوروس اسنیپ وارد اتاق شده بود به خود این اجازه را داد تا به سوی منابع صدا برگردد. دو پیکر ماچاله شده را دید که روی زمین افتاده بودند و به سختی قادر به تکان خوردن بودند.

صدای لرد سیاه که دهانش اکنون دقیقا کنار گوش اسنیپ قرار گرفته بود او را از جا جهاند.
- برای ماموریتت می تونی از این دو نفر استفاده کنی. به نفع خودته که عملکردت از این دو تا بهتر باشه.
- بله سرورم.
- می تونی بری.

هنوز اسنیپ به در خروجی سالن نرسیده بود که فریاد دردآلود دالاهوف و لسترینج فضا را دوباره پر کرد.
***

اکنون بعد از دو روز اسنیپ در تعقیب شواهد، دزد را یافته بودند. "ارول پیر" کسی بود که قبل از دو مرگخوار به این گنجینه دست یافته بود. اما پس از ذهن جویی دریافت مدتی پیش دزد پیر کتابچه را از دست داده بود.
- با چی تاختش زدی!!
- رحم کنید. من به پول نیاز داشتم...
- به کی فروختیش.
- گولم زد.. مست بودم و نفهمیدم...اون دزد کثیف اونو با چند تا پاتیل دزدی تاخت زد.
- اسمش!؟
- ماندانگاس فلچر قربان.
- ماندانگاس!
دو مرگخوار به جادوگر نقاب دار نگاه کردند و منتظر دستور شدند. اسنیپ با مشکل جدیدی روبه رو شده بود. ماندانگاس فلچر دزد بی سرو پایی بود که متاسفانه مورد اعتماد دامبلدور بود و یک محفلی. باید بی سرو صدا کاری می کرد.
صدای دالاهوف او را به خودش آورد:
- دستور چیه. بکشیمش؟
- نه، ممکنه بعدا به کار بیاد، خودم ذهنش رو پاک می کنم.
****

زمان حال

اسنیپ بایستی از طمع فلچر سوء استفاده می کرد. ترتیب دادن یک معامله پر سود. شاید لوسیوس هم در این میان نقشی می گرفت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۱۰ ۲۲:۰۴:۰۰

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۸:۴۹ جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۵

دومینیک ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۰ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۵
از خوابگاه گریفیندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
سیوروس نفس عمیقی کشید و ردایش را مرتب کرد.با خودش فکر کرد که مثل همیشه ارباب سخت ترین کار را به او داده است،اگر محفلی ها به ارزش کتاب پی می بردند،همه چیز خراب می شد و سیوروس می دانست ارباب نمی تواند خراب شدن نقشه هایش را تحمل کند.

دوباره نفس عمیقی کشید و هوای سرد عصرگاهی را فرو داد،بعد سرش را به سمت جایی که فکر میکرد خانه ی مادری سیریوس بلک است چرخاند و رمز جدید را زمزمه کرد.خانه ی بزرگ و دراز اشرافی روبه رویش ظاهر شد.با گام های بلند به سمت خانه حرکت کرد و در زد،صدای بلند و جیغ مالی ویزلی را از پشت در شنید:"

فرد،فرد!فکر کنم ماندانگاس بالاخره اومد.در رو باز کن!آهای فرد مگه با تو نیستم؟"

-"من جرجم مامان!"

سیوروس با اخم منتظر ماند تا بالاخره یکی از دوقلوهای ویزلی در را باز کرد و با دیدن چهره ی برافروخته ی سیوروس کمی عقب پرید و گفت:

"آه...بفرمایید!"

بعد در تاریکی راهروی های باریک و دراز خانه گم شد.حقیقت بود که بچه های اعضای ویزلی هنوز او را به عنوان عضو محفل نپذیرفته بودند.با اینحال چه اهمیتی داشت؟

سیوروس از پله های سرد و کشدار بالا رفت تا به آشپزخانه رسید.مالی که داشت چوبدستی اش را به سمت پیازهای توی ماهیتابه تکان می داد گفت

:"خوش اومدی سیوروس!"

-"ماندانگاس کجاست؟"

-"نمیدونم...راستش اون برای انجام کارهاش با من هماهنگ نمیکنه،چیزی شده؟"

سیوروس سرش را تکان داد و روی صندلی چوبی گران قیمت نشست.او باید هرطور که بود ماندانگاس را می دید.ارباب هیچ وقت اشتباه نمی کرد.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ چهارشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۵

سیوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۹ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۱ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶
از :yphbbt:
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
سوژه جديد

در مرتفع ترين نقطه كوهستان، درست در جايي كه به لبه پرتگاه ختم مي شد، مردي شنل پوش به حالت خميده كورمال كورمال دستش را بر سطح ناهموار تخته سنگ بيرون زده اي مي كشيد. كمي دورتر از او شنل پوشي ديگر در حاليكه سعي داشت خودش را از تند باد شديدي كه دائما تعادلش را بر هم ميزد حفظ كند، خود را به جان پناه كوچكي رساند.
مرد اول ناكام از يافتن آنچه بدنبالش بود، به سختي خود را به ديگري رساند و درون شكاف خزيد.
- فايده اي نداره، من خيلي دقت كردم. هيچ اثري از جادو توي اين حوالي نيست. شايد دره رو اشتباه اومديم.
صداي بم و خش دار شنل پوش دوم با ناراحتي جواب داد:
- نه امكان نداره اشتباه كرده باشيم. همه نشاني هايي كه ارباب داده رو دنبال كرديم. امكان نداره از مسير منحرف شده باشيم.
دو مرگخوار با سردرگمي به يكديگر نگاه كردند.
زمان به سرعت مي گذشت و آن دو به دنبال راه كاري بودند. برگشتن به مكان اول و دوباره تعقيب كردن راهنماها با وجودآن همه ماگل ساكن آن ناحيه كار عاقلانه اي به نظر نمي رسيد. با اين حال دالاهوف و لسترنج چاره اي ديگر نداشتند. دالاهوف كمي در جاي خود جا به جا شد تا چهره نيمه تاريك لسترنج را بهتر ببيند كه ناگهان متوجه تو رفتگي عجيبي در پشت سر لستريج شد.
بي اختيار دستش را بلند كرد و بر ديواره نم دار كشيد.
- هوم.... حسش مي كنم.
لسترينج به سرعت خودش را كنار كشيد تا موضع را بهتر ببيند.
دالاهوف ديگر معطل نكرد. چوبدستيش را كشيد و طلسم ها را به سرعت بر زبان آورد.

***

- يعني اين اون چيزيه كه ارباب دنبالش مي گرده!؟
دو جادوگر مدتي با كنجكاوي به يافته خود نگاه مي كردند. جعبه اي نيم شكسته با نقوشي باستاني.

***


- نه... چطور ممكنه!
فرياد خشم آلود لرد سياه باعث شد كه تمام مرگخواران حاضر از ترس به سمت در خروجي فرار كنند. جادوگر خشمگين به بقاياي جعبه خالي نگاهي كرد. چه كسي گنجينه با ارزشش را پيدا كرده بود.
- نكنه اون پيرمند خرفت به راز من پي برده باشه! نه، نه... هيچكسي خبر نداره كه اون كتاب واقعا وجود داره!

***


كوچه ناكترن

- ببين مانداس، درسته اين كتابچه قديمي به نظر مي رسه ولي بجز ده صفحه اولش باقي كتاب ناخوانا شده، بنابراين ارزش چنداني نداره.
- كراكر، اگه نمي توني بخريش مجبور نيستي تو سر جنس بزني، اصلا ميدوني چيه من از فروشش منصرف شدم.
- هي صبر كن، جهنم و ضرر، ١٢٠ گاليون آخرشه.
- نه. ٨٠٠ تموم.
- مي دوني به نظرم تو فروشنده نيستي.
-اره... تو هم خريدار نيستي!

ماندانگاس فلچر به سرعت بساطش را برچيد. از اولش هم بايستي به مغازه بورگين ها مي رفت.

هنوز چند قدمي از محل داد و ستد قاچاق دور نشده بود كه پيام احضار محفلي ها را دريافت كرد.
- اه،... تف به اين شانس، اخه مگه شما كار رو كاسبي نداريد!


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power.




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲:۳۹ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
(پست پایانی)

یک ساعت بعد اثری از سکوت کافه نبود...همه یکی یکی امده بودند. مرگخواران دوباره دور هم جمع شده بودند. هیجان زده و خوشحال...و بیشتر از همه امیدوار!

همه آماده بودند. ولی اگر کسی با دقت به این صحنه نگاه می کرد می دید که هر یک اثری از زندگی خفت باری را که در این مدت داشتند با خود حمل می کردند. شاید برای فراموش نکردن! و سیوروس...شخصی که جسارت به خرج داده بود که ارتش سیاه را مجددا تشکیل دهد به ساعت روی دیوار نگاه کرد.
-ارباب کجایین؟ همه اومدن...منتظر شما... می تونیم از صفر شروع کنیم. دوباره از جامون بلند بشیم و به همه نشون بدیم که هستیم.

نگاه اسنیپ روی مرگخواران چرخید. برق عجیبی در چشمان همه می درخشید. رودولف جام خالی اش را بالا گرفت.
-گارسون...نوشیدنی رودولف تموم شده. و رودولف اصلا از جام خالی خوشش نمیاد!

آیلین به آرامی از پشت اسنیپ رد شد. شنل گرمی را روی شانه های پسرش انداخت و زمزمه کرد:
-نگران نباش...میاد...اینو بگیر. سردت می شه. گارسون؟ یه نوشیدنی گرم برای سیوروس لطفا.
سیوروس احساس سرما می کرد. ولی دلیلش دمای هوا نبود. می ترسید. کمتر پیش می آمد که سیوروس بترسد. ولی در آن لحظه می ترسید. از مسئولیتی که به عهده گرفته بود. از این که که لرد سیاه هرگز نیاید...در آن صورت با این همه امید چه می کرد؟

هکتور پاتیل معجونش را پر از مایعی جوشان کرده بود و کشان کشان به طرف ریگولوس می برد.
-هی ریگول...صبر کن...فقط چند قطره اس. می چکونم توی گوشت. و بعد برای همیشه دزدی رو کنار می ذاری.

ریگولوس در حالی که از لابلای میز ها فرار می کرد فریاد کشید:
-کی خواست دزدی رو بذاره کنار؟ چرا نمی فهمی؟ این تو گوشت و خون منه! بذارمش کنار ناقص می شم! گارسون. بیا منو از دست این نجات بده.

در کافه باز شد. همه برای لحظه ای ساکت و در خیره شدند. کسی وارد کافه نشد. ولی در بسته نشده بود. همین باعث شد چشم سیوروس پایین تر برود...تا روی زمین...سیوروس نجینی را دید که به آرامی روی زمین خزید و زیر اولین میز جا خوش کرد.

هیجان سیوروس بیشتر شد. حتی نجینی هم آمده بود. حالا فقط یک نفر کم بود. اگر نمی آمد! اگر این اتحاد و اشتیاق را نمی دید... احساس خشکی آزار دهنده ای در گلویش کرد. به سمت گارسون برگشت.
-گارسون یه نوشید...

جمله اش ناقص ماند...چشم به شخصی دوخته بود که در تمام این مدت در گوشه تاریکی ایستاده بود و گارسون خطاب می شد.
سیوروس لبخند زد...و جادوگر اولین جمله آن شبش را بر زبان آورد.
-ما...گارسون نیستیم!


پایان.




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۳۹ یکشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
تیله ها اصولا اجسامی سخت هستند.

طبق علم مشنگی و جادوگری و یا هرعلم دیگر،هیچ عقل بالغی باور نمیکند که تیله ها با برخورد به هوا متوقف شده و پس از ایجاد صدای(تق) برزمین بیفتند.چه علم فیزیک و چه سایر علم ها!

اما اینبار چنین اتفاقی افتاد!اما نمیشود گفت استثناء بود.زیرا کاملا منطقی بود!

جسم سفت و دایره مانند و سختی با صدای (تقـ)ـی به پشت سر بانز برخورد کرد و باعث شد نا خوداگاه فریاد کوتاهی بکشد.

سیوروس که متوجه این فریاد شده بود،سرش را به طرف او برگرداند.(با نگاه به نقطه ای فرضی)

ـ چی شد؟

ـ نمیدونم!

بانز در حالی که با یک دستش پشت سرش را میمالید،خم شد و با دست دیگرش تیله ای سیاه رنگ را از روی زمین برداشت.

تیله در دستان بانز،درحالی که از دید سیو در هوا حرکت میکرد،به او نزدیک شد.
ـ این بود.

سیو تیله را از دست بانز گرفت.هنوز چند ثانیه از زل زدن چشمان سیاه رنگش را که ریز کرده بود به تیله نگذشته بود که فشردگی عضلات چشمانش باز شد.گویی چیزی را متوجه شده بود یا به نظرش اشنا می امد.

بانز از نگاه سیو متوجه به فکر افتادنش شده بود.
ـ چیزی شده؟

هنوز چند ثانیه از پرسیدن این سوال توسط بانز نگذشته بود که صدایی از بیرون شنیده شد که به دلیل مسافت زیاد هنوز به گنگی به گوش میرسید.

ـ تو هم میشنوی؟

ـ بله...کاملا!

سیو مانند انکه صدا را بشناسد از پاتیل درز دار بیرون رفت تا بهتر بشنود و منبع صدا را بیابد.

بیرون مغازه اندکی صدا با وضوح بهتری به گوش میرسید.
به دنبال سیوروس،درمغازه با دستان نامرئی بانز گشوده شد.

صدا نزدیک و نزدیک تر میشد تا انکه بلاخره توانستند مفهومش را تشخیص بدهند که میگفت:
تیله های جهشی!تیله های جهش کننده...

صدا اندکی نزدیک تر شد.
ـ تیله های دفاعی مرغوب!

دیری نینجامید که پس از چند بار شنیده شدن این صدا،شخصی با لباس های یشمه ای و شنلی سیاه رنگ از دور پیدا شد که میزی معلق در هوا به دنبالش هدایت میشد.

کمی که نزدیک تر شد،تیله های درخشان درون سبد های روی میز که به طرز عجیب و غریبی مانند پاپ کرن درون تابه جهش میکردند دیده شدند.

سیو با تعجب به زن نگاه کرد.به لباس های تقریبا ساده اش و به موهای قهوه ای بلندش که اکنون انها را دم اسبی کرده بود.برخلاف قدیم که همیشه آنها را باز میگذاشت.

بانز با تعجب زمزمه کرد.
ـ هی سیو!این...مادرت نیست؟

سیو با نگاهی متعجب به مادرش نگاه میکرد.

ـ مادر؟...
سیوروس زمزمه کرد.

ـ مادر؟
اینبار سیوروس با صدای بلند تری مادرش را صدا کرد.

صدای سیوروس،صدای مادرش را قطع کرد.

ـ بشتابید!تیله های...
صدای ایلین متوقف شد.برگشت و هنگامی که منبع صدا را یافت،چهره اش دگرگون شد.

او که انتظار دیدن پسرش را نداشت،درحالی که خودش را جمع وجور میکرد،با لبخند مصنوعی ملیحی بر لب به سمت او و بانز حرکت کرد.

میز همچنان به دنبال او در هوا کشیده میشد.

ـ مادر؟چیکار میکنی؟

ایلین درحالی که سعی میکرد وقار خود را حفظ کند گفت:
هیچی...فقط اوقات فراقته...

ـ اوقات فراقت؟

ـ اره ولی...خب فراموشش کن... خودت اینجا چیکار میکنی پسرم؟خیلی دلم برات تنگ شده بود!

آنگاه جلو امد و سیو را در اغوش گرفت.درواقع تنها کسی که ایلین در دنیا او را در اغوش میگرفت سیو بود.که آن هم باعث میشد بوی انبوهی از روغن موی اعلاء لحظه ای بغل دماغ ایلین قرار گیرد.

ـ سلام بانو پرنس!

ایلین لحظه ای باسردرگمی به اطراف نگریست.

ـ بانز؟توکجایی؟

ـ اینجام!

ـ کجا؟

ـ اینجام بانو پرنس!

ـ ولی اخه کجـ ...

ـ نظرتون چیه فراموشش کنید؟

ـ خوبه.

سیو رو به مادرش کرد و گفت:
شما توی راه بلا و نارسیسا واملیا رو ندیدید؟

ـ برای چی باید میدیدم؟

ـ داستانش طولانیه...نظرتون چیه بفرمایید داخل؟

ـ موافقم!

آنها داخل کافه شدند.

طبیعی بود که هنوز بسیاری از مرگخواران از این فراخوان اطلاعی نداشته باشند.اما اکنون چیزی که از همه چیز اهمیت بالاتری داشت یافتن خود لرد بود.

اگرچه اکنون ازوضعیت لرد اطلاعاتی در دست بود اما یافتن لرد کمی مشکل بود تا بشود مرگخواران را باری دیگر در کنار هم جمع کرد.

اما نکته مثبت ان بود که مرگخواران اندک اندک به سیو ملحق میشدند،هرچند تا کنون تنها 3 نفر از انها وارد پاتیل درز دار شده بودند اما سیوروس امیدوار بود که رودولف بتواند موفق شود که افراد دیگری را نیز باخود بیاورد.

وضعیت پراکنده و شغل های عجیب و غریب مرگخواران نیز مشکلاتی را ایجاد میکرد.
اما در هرصورت این نظام بایستی احیا میشد و این اقدام به جز با اتحاد دوباره مرگخواران میسر نمیشد.



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۸ ۰:۴۳:۵۶

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۴

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
پاتیل درزدار:

پاتیل درزدار برخلاف همیشه خالی بود. دلیلش هم این بود که اسنیپ دست به جیب شده بود و کل میز های پاتیل رو برای اون شب ذخیره کرده بود.
هنوز مدتی به نیمه شب باقی مونده که در پاتیل باز و سیوروس وارد میشه. با دیدن صندلی های خالی سعی میکنه خودشو تسلی بده: هنوز خیلی مونده...میان. می دونم که میان. اونا هم از زندگی جدیدشون راضی نیستن.

سیوروس جلو میره و روی یکی از صندلیا میشینه. دور و برشو نگاه میکنه که شاید گارسونی ببینه ولی ظاهرا صاحب تسترال پاتیل اون شب رستوران رو کلا خالی کرده. سیوروس شیشه ی کوچیکی از جیبش درمیاره و سرگرم روغن کاری موهاش می شه.
گرد و خاک و خستگی اون روز تاثیر بدی روی موهاش گذاشته. با کمی روغن اوضاع بهتر میشه.

نمیشه!

سیوروس با شنیدن صدایی که منبعش مشخص نیست ازجاش میپره.

نترس سیو. منم!

سیوروس:الان من با شنیدن کلمه ی منم، باید هویتتو تشخیص بدم؟ خودتو نشون بده.
صدا:خیلی وقته دلم میخواد این کارو بکنم. ولی د خب نمیشه خب!
سیوروس:روغنمو میپاشم روت ها...کجایی؟
صدا:همینجا...روبروتم. ولی دیده نمیشم.

مغز سیوروس کم کم راهشو از بین قطرات روغن باز میکنه و نفسی میکشه و بکار میفته و میگه:تو باید مرگخوار باشی که اینجایی. چون موقع ورود پاتیل رو طلسم کردم که غیر مرگخوارا وارد نشن. و دیده نمیشی...بانز؟ تویی؟

صدا آهی میکشه.بانز تو این مدت سختیای زیادی کشیده. بابازی کردن فیلم مردنامرئی در هالیوود و اجرای برنامه های عظیم شعبده بازی پول زیادی به هم زده و قصرها خریده و به کوری چشم رودولف زن های زیادی گرفته. حالا که فکر میکنه میبینه زیادم سختی نکشیده. ولی خب...اون دیده نمیشه. این خودش سخته. برای همین بانز اولین مرگخواریه که اون شب با پاتیل درزدار میاد.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۷ آبان ۱۳۹۴

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
دخترك ايندفعه با كنجكاوي هرچه بيشتر از لرد سياه ميپرسد:

- اسم دكترتون چي بوده كه اينجوري گند زده به دماغتون‌ ؟؟؟!!!

از آنجا كه صداي دخترك تقريبا بلند بود توجه همه به سمت لرد سياه جلب شد.همه از دماغ قرازه ي او خنده شان گرفته بود. لرد سياه بسيار عصباني شد و خواست كه جواب دندان شكني را به آنها بدهد. تا دستش را بلند كرد يكي او را با شدت به بيرون از قهوه خانه برد. لرد سياه به آن فرد نگاه كرد. قيافه اش بسيار آشنا بود اما لرد نميدانست كه او را كجا ديده !!!

- نشناختي ؟؟؟

- نه.

كراب دستي به صورتش ميكشد و ريش مصنوعي اش را بر ميدارد. لرد سياه با تعجب به او نگاه مي كند و ميگويد :

- كراب ؟!؟!؟... تويي؟؟؟!!!

كراب سرش را به نشانه ي تاييد تكان ميدهد و ميگويد :

- آره منم ... احوال ارباب خودم چطوره ؟؟

لرد سياه سري از روي ناراحتي و افسوس تكان ميدهد و ميگويد :

- كدام ارباب ؟؟؟ ... روزي براي خودم جذبه ي خاصي داشتم. همه ازم ميترسيدن اما حالا چي ؟؟!!
هرجا ميروم به خاطر اين دماغ لعنتي بهم ميخندن. اين بار ديگه حسابي عصباني شدم و ميخواستم يك بارم كه شده حسابشون رو بذارم كف دستشون كه تو نذاشتي. راستي از آرسينوس شنيدم كه رفتي تو كار لوازم آرايشي. ميتوني با اون وسايلت يه بلايي سر اين كوفتي ( به دماغش اشاره ميكند) دربياري؟؟ ديگه تحمل خنده هاي اين مشنگ ها رو ندارم.

كراب لحظه اي فكر ميكند و بعد ميگويد:

- آره يك راهي هست كه بتوني از دستش خلاص بشي.

لرد سياه چشمانش از خوشحالي برق ميزند.

دوساعت بعد :

كراب آينه را جلوي صورت لرد سياه قرار مي دهد و ميگويد:

- حالا ميتواني چشمانت را باز كني.

لرد سياه با ديدن دماغ جديدش بسيار شگفت زده مي شود و كراب را محكم بغل ميكند.

- واااااي ... خيلي ازت ممنونم. چطوري اين كارو كردي؟؟؟!!!

- خب ديگه ... ماييم ديگه.

لرد سياه بعد از اينكه كلي از كراب تشكر ميكند از او ميپرسد :

- راستي نيمه شب به پاتيل درزدار ميروي؟؟

كراب كمي مكث ميكند و ميگويد :

- نميدانم.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ سه شنبه ۵ آبان ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
به نام خدا

در همان هنگام که تمامی مرگخواران مشغول جمع آوری یکدیگر بودند، در گوشه دیگری از شهر، لرد سیاه کلاه لبه دار ارزان قیمتی بر سر گذاشته و در میان بازار شلوغ و پرهیاهو به دنبال مغازه ای می گشت که روغن های نصف قیمت می فروخت.
جدیدا به زور ایمپریو هم نمی شد مردم را وادار به بی هوا خرج کردن پول هایشان کرد.

لرد سیاه در حالی که دستانش را در جیب هایِ سوراخِ گرمکنِ مشکیِ وصله دارش فرو کرده و سعی می کرد شلوار دو سایز بزرگتر و بدون کمربندش را در سر جایش حفظ کند، در میان مردم قدم می زد. لرد سیاه هنوز هم نمی توانست درک کند که او کِی و چه قدر قرار است بزرگ شود که این شلوار را برای چندسال بعدش خریده است. اما به هر حال... باید آینده نگری می کرد. باید بدون توجه به این دنیای بی رحم زندگی می کرد. باید گذشته ها را فراموش می کرد.

اما...
صدایی آشنا از میان جمعیت به گوش لرد رسید.


و بله! در این اوضاع و احوال مردم به کسایی مثل ما نیاز دارن تا اون ها رو به عصر جدیدی ببرن. عصری که در اون زندگی راحت تر و انرژی هم بسیار ارزان تره! در ضمن از شما اجازه می خوام که راجع به موضوع بودجه پروژه های تحقیقاتیمون گلایه هایی ...

لرد سیاه که حالا به دلیل هیجان زیادی تا حدی شلوارش را بالا می کشید که پاچه های شلوارش به زیر زانوهایش رسیده و مثل هم نبودن جوراب های لرد را به نمایش گذاشته بودند. خود را به جلوی قهوه خانه ای رساند که در گوشه آن تلویزیونی قرار داشت.

درون صفحه سیاه و سفید تلویزیون دختر بچه یازده، دوازده ساله ای روی یک مبل نشسته و با نگاهی جدی و رسمی به مجری خیره شده بود و به سوالات جواب می داد:

- خیله خب... گفید که شما سختی های زیادی کشیدید و حالا به اینجا رسیدید. می تونید راز موفقیتتون رو به ما بگید؟
- خب ... البته که من اصلا سختی نکشیدم و همه اش یهویی شد... ولی خب اون چیزی که مسلمه اینه که (دختربچه لبخندی می زند و عینکش را کمی بالاتر می برد.) راز موفقیت من ارّه بود و ...
- ... و خب فکر نمی کنم..
- هوی! نوبت من بود حرف بزنم! نپری وسط حرف من دیگه ها! اصلا!
ارّه پیکو متری!

برای چند ثانیه دختر بچه آن ظاهر ساده و معصومانه اش را از دست داد و سپس توده آهنینی که جلویش بود را مورد هجوم قرار داد و ارّه مینیاتوری ای را در آن فروکرد و چند ثانیه بعد آهن شروع به تغییر رنگ کرد.

- نیگا! این خرج بمب اتمی! پا بذاری رو اعصابم می کوبمش تو صورتتا! اصن هرچی من می گم! دِ برو بیرون! اصن اینجا ماله منه! اصن چرا اینقد سوال می پرسید! عااااااااااااا!

پوووووووووفیشتوولوک!

صفحه تلویزیون با صدای ناهنجاری سیاه شد و تمام تماشاگران درون قهوه خانه را با دهانی نیمه باز به تحیر واداشت و نجوا ها در میان جمعیت آغاز شدند "بابا اینا از بس درس می خونن خل شدن!" یا " جون خودم چیزخورش کرده بودن".

در این میان تنها لرد سیاه بود که بی توجه به دست کوچکی که سعی در پایین کشیدن شلوارش ( که حالا لرد آن را حتی یک وجب بالاتر از سر زانو هایش کشیده بود) لبخندی شیطانی می زد.
به یاد آن روزها!

- آقا.. آقا چرا دماغتون این شکلیه؟

لرد سیاه سرش را پایین انداخت و به چهره دختر بچه ی چهار پنج ساله ای که به او آویزان شده بود نگاهی کرد و با همان لبخند شیطانی گفت:

- دکترم گند زد!


be happy







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.