هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۹:۵۸ شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۴
#81

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
به نام خدا.

تصویر کوچک شده


خلااااااصه! عااااااااااا!

یک ساحره لارا نامی پس از مدّت ها به هاگزمید برگشته، ولی می بینه که همه چیز عوض شده و همه پیرشدن، لارا خودش را به جای بلاتریکس جا زده و حالا رفته خانه سالمندان، دفتر مدیریت...

***

لارایِ بلاتریکس نما که از شنیدن صدای یک فرد جوان ذوق مرگ شده بود، خودش رو به داخل اتاق پرت می کنه و با شیرجه ای که یاد و خاطراتِ مرحوم مغفور، احمدرضا عابد زاده رو زنده می کنه، با یک حرکت دیدنی مدیر رو از روی هوا می قاپه و اون رو به آغوش می کشه. اما چون در هاگزمید قوانین آسلامی حاکم هستش، بالارا ( لارای بلاتریکس نما)، مدیر رو از آغوشش خارج و به سمت میانه میدان پرتاب می کنه و قبل از این که کسی متوجه بشه که اصلا مدیر کی بوده، بیچاره در افق های دور محو می شه!

اما از طرفی، بالارا که دلش نمی خواست خواننده ها تو کف بمونند، دستان پرتوانش رو دراز می کنه و یک مدیر دیگه از هوا می گیره و میاره که روی صندلی مدیریت بنشونه که متاسفانه، مدیر مذکور در اثر هیجان زیاد سقط می شه و به مرلین و مورگانا می پیونده که سر پیری و بعد از طلاق می خواستند یکی را به فرزندی بگیرند.

حالا بالارا هم که دید، خانه سالمندان دیگر مدیر ندارد، خودش شد مدیر آن جا. بعدش یک هویی یک منوی طلایی با امکاناتی خاص، از جمله داشتن مرلینگاه همراه و پوکوندن آی.پی و حتی آموزش رقص بومی تانزانیایی، در مقابل بالارا ظاهر می شه و او هم منو را روی هوا می قاپه و در جیبش می گذاره. بعدش هم به سمت حیاط می دوه و سر راهش مدام فریاد می کشه"هوووو! مدیر نداریم!". ملت سالمند هم که از این واقعه بسیار خوشحال شده اند، سعی می کنند که ری اکشن نشون بدن، ولی با اولین حرکتاشون، صدای دلنگ و دلونگ استخون از هر طرفی بلند می شه و اون ها هم دیگه بی خیال می شن.

اما بالارا بی خیال نمی شه، می دوه و می ره دست ایوان رو می گیره و برای دادن جو، اون رو دور سرش می چرخونه و می چرخونه و می چرخونه و ... یک هو می بینه فقط یک دست مونده و خود ایوان به سمت افق پرتاب شده و همین که ایوان فرود می آد اعلام می کنند که بالارا همه رکورد ها رو شکونده و سرود "پهلوانان، قهرمانان" پخش می شه و بالارا شروع به زدن دور افتخار می کنه و پرچم هاگزمید و حومه را به اهتزاز در می آورند و سرود ملی هاگزمید، با صدای عمو پورنگ پخش می شه.

اردک تک تک، تک تک اردک، تک اردک.
اردکی تنها به روی آبه پراش رو بسته می خواد بخوابه.
اون بالا بالا لک لکی پیداست، مثل این اردک، لک لکه تنهاست.
...


بقیه سالمندان هم که شاهد این لحظات پرشکوه هستند، اشک در چشم هایشان جمع می شود و عر می زنند و شروع به گاز گرفتن یکدیگر می کنند، بعدش هم بالارا که می بیند، سالمندان چه قدر به ورزش و خیزش علاقه مندند، تصمیم می گیره تا اون ها رو به دوران اوج و جوونیشون برگردونه و یک دور توی هوا دور خودش می چرخه و ناگهان لباس هاش به لباس های ورزشی تبدیل می شه و یک سوت هم از جیبش در میاره و در دهنش می ذاره و حالا اون باید تا فردا از این پیر و پاتال ها قهرمان bodybuilding درست کنه...






be happy


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴
#82

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
بعد از اینکه سالمندان تمرین های بدن سازی را انجام دادند، عضله هایشان بیرون زد و صاحب سیکس پک شدند،بلارا تصمیم گرفت آن ها را به یک اردوی تفریحی آموزشی ببرد.هنوز مدت زیادی از رسیدنشان به محل مورد نظر نگذشته بود که توپ سالمندان داخل دریاچه افتاد.بلارا خودش را به کوچه ی علی چپ زد،اما با نگاه ملتمسانه ی بابا ننه بزرگ ها رو به رو شد.می خواست مایو دو تکه اش را بپوشد که یادش افتاد مملکت آسلامی است،پس همان طور با چادر مقنعه و روبند تن را به آب زد.چند ماهی مرکب داشتند با توپ دست رشته بازی می کردند.ناگهان یکی از آن ها به قول اراکی جماعت دغلبازی درآورد و بینشان دعواگیری شد.بلارا از این فرصت استفاده کرد،توپ را برداشت و شناکنان به سمت ساحل رفت.به تدریج ضعف و سرگیجه بر او مستولی شد.وقتی به مقصد رسید،متوجه شد تعدادی زالو به تنش چسبیده اند و سخاوتمندانه خون و مایعات بدنش را تصفیه می کنند.از بلارای بیچاره فقط یک پوست و چند تکه استخوان باقی ماند.سالمندان تلمبه ای آوردند و آن قدر بادش کردند که به اندازه ی طبیعی برگشت.سپس او را مثل قایق به آب انداختند،سوارش شدند و تا پاسی از روز به خوش گذرانی و تفریح مشغول شدند.
نزدیک غروب یک گله گاو وحشی به سرپرستی یک مرد مشنگ، به آنجا رسید.ماگل مزبور آدرس جایی را از دختر جوان پرسید.بلارا که اصالتا اصفهانی بود،طوری مرد را راهنمایی کرد که او نشانی منزل خودش را هم فراموش کرد و در کوه و دشت و بیابان متواری شد.در این میان،نگاه بلارا به یکی از سالمندان افتاد که چهار نعل به سمتشان می تاخت.او کسی نبود جز خانم گانت.مروپ به مردهای مشنگ حساسیت ویژه ای داشت.او اخیرا یک معجون عشق ساز اتوماتیک روی خودش نصب کرده بود.این دستگاه قادر بود معجون هایی متنوع با طعم های کله پاچه،سیراب شیردان و غیره بسازد.(جهت سفارش کالا با شماره تلفن 00...0 تماس حاصل فرمایید.)اما از بخت بد سیستم هوشمند نقص فنی داشت و اشتباها معجون را در حلقوم یک گاو نر خالی کرد.جانور که حالا مروپ را شکل یک گاو ماده می دید،یک دل نه صد دل عاشقش شد و با شور و اشتیاق به سمتش دوید.
-مووووو...مووووو!
مروپ با بیشترین سرعتی که در توان داشت شروع به فرار کرد.بلارا لبخندی زد و در حالی که کرم برنز کننده به خودش می مالید،کف زمین دراز کشید.همه ی ترفندهایی که او تا آن لحظه به کار بسته بود تا مروپ را به ورزش علاقه مند کند،بی حاصل مانده بود.اما حالا خانم گانت طوری می دوید که الگانس و بی ام وه هم به گرد پایش نمی رسیدند...



پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴
#83

فوکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۵۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 119
آفلاین

-موووووووووووووووووووووووووووووووو
-نههههههههههههههههههههههههههههه تورو جون مادرت ولم کن گاو ننه مرده مگه مامانت آداب رفتار با یک پیرزن متشخص رو یادت نداده گاو بوقی بوووووووووووووووووووووق
بالارا با لبخندی دسته کاغذ هایش را برداشت و شروع به دیدن کرد
چسب های شانگر لن :اگر به دنبال قدرت هستید اگر از ورزش شدن... بالارا بدون نگاه کردن به ادامه متن آن را درون آب انداخت ورقه بعدی را برداشت آگهی فوت اسنیپ بود
- آخی اسی هم مرد چقدر زود دامبلدور1590ساله این را گفت و به بقیه پیر مرد ها پیوست
آگهی بعدی :با بسته های لرد پک سان سی از چهره ای زیبا برخوردار شوید لرد پک ساندر سی
بلارا که خون بلاتریکسیش به جوش آمده بود آگهی را پاره کرد و فریاد زد اربااااااااااااااااااااااب شبیه این یاروهه؟
گاو هم که مروپ را ول کرده بود سریعا برای جذب دوباره مروپ باشماره000 00 تماس گرفت تا بسته لرد پک ساندر سی را براش بفرستن
بالارا به راه افتاد تا با دسته سالفندان و آن گاو نر نفهم به دنبال کسی که این عکس را گرفته بگردند و از او انتقام بگیرند...
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴
#84

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
تصویر کوچک شده


خلاصه:

ساحره ای به اسم لارا بعد از سالها به هاگزمید برگشته. همه شخصیت ها پیر شدن و رفتن خانه سالمندان. لارا هم برای دیدنشون به خونه سالمندان می ره. ولی اوضاع آنجوری که لارا فکر می کند نیست؛ اکثر افراد آنجا سلامت عقلی ندارند. برای همین لارا تصمیم میگیره اونارو با کمک ورزش به دوران اوجشون برگردونه.

________________________________________________________________________

- میکشمت!
- به جان همین لارا تقصیر من نیست!

کارگردان وارد کادر شد و به سمت میز نویسنده دوید. نویسنده ی نگون بخت هم به سرعت برگه هایش را زیر چونه اش گذاشت و سعی کرد از آن طرف کادر خارج شود اما چون طرف مقابل او کارگردان است و ویژگی های خفنی دارد به کمک نویسنده ی جدید دو طرف کادر را میبندد و نویسنده قبلی در آن گیر می افتد.

- اسم تایپک چیه نویسنده ی عزیزم؟
-
- فکر نکن، رداتو عوض کن خانه ی سالمندانه خب؟ پس این آگهی ها این وسط چی چی میگه؟
- میگه اینجا واس ماســ ... ام... ربطی نداره خب.

کارگردان که از سطح فکری نویسنده ناامید شد کفش دینگ دونگ را بیرون کشید و زیر نور افکن ها گرفت و ملت با دیدن محصول جدید دهان هایشان کف کرد اما این کفش قابلیت مَکِش خوبی داشت و برگه های نویسنده را در خود کشید و از دست کارگردان به دم در خانه ی توحید آپارات کرد.

از آنجایی که برگه های بلعیده شده شامل دو پست قبلی بود کل کادر سفید شد و " در حال بارگذاری " ـی در سمت پایین و سمت راست صفحه نقش بست. کمی بعد پست ورونیکا بارگذاری شد و جوانان روغن نباتی قدیم در حیاط خانه سالمندان ایستاده بودند و لارا با سوت و لباس ورزشی آماده تعلیم آن ها بود.
- یک! ... دو!...سه! آقای جیگر یکم سریع تر.

با وجود تذکر لارا، آرسینوس درحال پروانه زدن با سرعت خیلی آروم بود. لسترنج آهی کشید در میان صفوف سالمندان پیش میرفت که پیرمردی روی صندلی توجه او را جلب کرد. لارا جلوتر رفت و به پیرمرد گفت:
- ارباب؟ شما ورزش نمیکینین؟
- ما همیشه تناسب اندام داشتیم دخترک، به ما شک داری؟
- نه اما...
- اما بی اما، ما خیلیم رو فرم هستیم، کروشیـ ... خُرر.

با آنکه ولدمورت هنوز هم اخلاقیات قبلی اش را حفظ کرده بود، به دلیل نداشتن انرژی، وسط کروشیو زدن سرش روی شانه اش افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت. لارا به راه حل دیگری فکر کرد، ظاهرا تمرینات ورزشی هم دردسر های مخصوص خودش را داشت.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴
#85

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۳ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۰ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
از از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
تصویر کوچک شده


لارا به راه حل دیگری فکر کرد، ظاهرا تمرینات ورزشی هم دردسر های مخصوص خودش را داشت.
-تمرینات ورزشی؟

همزمان با زمزمه ی این جمله نگاهی به دامبلدور که سرگرم بافتن ریشش بود و لرد که روی صندلی نشسته و بود , انداخت.
چرا زود تر به فکرش نرسیده بود؟در گذشته محفلیون و مرگخوار ها برای رقابت و نشان دادن برتری خود به گروه مقابل هر کاری میکردند!
-پیرمردان و پیرزنان عزیز و بزرگوار!هم اکنون که به شما نگاه میکنم چهره هایی بس دوست داشتنی و آشنا...

در همین موقع کروشیویی از نا کجا آباد به او برخورد کرد و به او یاداوری کرد مثل آدم صحبت کند و سر اصل مطلب برود!
-خب!همه ی کسانی که این جا حضور دارن در گذشته عضوی از گروه محفل و یا مرگخواران بودند!میخوام مسابقه ای بین محفلیون و مرگخوار ها برگزار کنم!

-مسابقه؟
-چه مسابقه ای؟
-این که دیگه مسابقه نمیخواد.مرگخوارا همیشه پیروزن!
-کی گفته؟محفل پیروزه!
-اگه مرگخوارا ببازن 200 امتیاز از گریف کم میشه!
-گریف چه گناهی کرده؟هان؟هان؟ :vay:
-من گوشنمه!مسابقه کیک خوری بذارین!
-نه! نه! وایسین من ریملم رو بزنم بعد مسابقه رو برگزار کنیم!

همه به طرف گوینده ی این دیالوگ یعنی کراب برگشتند!
سیوروس منویش را که از دوران جوانی نگه داشته بود بیرون کشید و با فشار دادن دکمه ای کراب را از سوژه به بیرون پرتاب کرد!

لارا که اصلا انتظار نداشت سالمندان این گونه واکنش نشان دهند ذوق زده گفت:
-میخوام مسابقه ی پرتاب گلدون برگزار کنم!

مرگخوارا و لرد:
محفلیون و دامبلدور:







تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴
#86

اسپلمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۸ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۰:۵۵ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
از محفل ریدل های ققنوس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
خلاصه:

ساحره ای به اسم لارا بعد از سالها به هاگزمید برگشته. همه شخصیت ها پیر شدن و رفتن خانه سالمندان. لارا هم برای دیدنشون به خونه سالمندان می ره. ولی اوضاع آنجوری که لارا فکر می کند نیست؛ اکثر افراد آنجا سلامت عقلی ندارند. برای همین لارا تصمیم میگیره اونارو با کمک ورزش به دوران اوجشون برگردونه.
----------------------------------------------------------
لارا:
-ببخشید جناب مسعول!

-بله بفرمایید.
-میخواستم ببینم که...
-که چی؟
-که...
-که چی
-که.....
-که چی؟
-دِ تو حرفم نپر دیگه! ...........میخواستم بدونم اجازه دارم توی اون اتاق بزرگ خالیه یه باشگاه ورزشی راه بندازم؟
-باشگاه ورزشی؟! توی خانه سالمندان؟!
-آره...راستش میخوام برای سالمندان یه باشگاه ورزشی راه بندازم.
-اینجا جای پول در اوردن نیست.
-نه هزینه ای نمیخوام.
-خب چرا توی حیاط این باشگاهت رو راه نمیندازی؟
-آخه میخوام یه تحولی توی اون اتاق ایجاد کنم و تبدیلش کنم به یه باشگاه توپ! در حد تیم ملی!
-خب بزار فکرامو کنم.فردا همین موقع خبرت مدم.

لارا پس از خداحافظی با مسعول خانه سالمندان،از آنجا خارج شد و بی صبرانه منتظر جواب ماند.
شب شد و صبح روز بعد،لارا با شوق بیسار زیادی وارد خانه سالمندان شد اما مسعول سر جایش نبود.
سپس زنگ بر روی میز را فشرد.

-زییییینگ.
-ها؟ها؟کیه این موقع صبح؟
-منم لارا!
-لارا؟!لارا کیه؟
-من همونم که دیروز اومدم گفتم میخوام باشگاه بزنم!
-آها فهمیدم.فرمایش؟
-خب میخواستم ببینم موافقت کردی که تو اون اتاقه یه باشگاه بزنم؟
-اوووووو.مگه نگفتم عصر بیا برای جوابت.یه نگاهی به ساعت بنداز.
-ای بابا. باشه عصر میام برای جوابم.

لارا این را گفت و با چهره ای اندوهگین از خانه سالمندان خارج شد.
بی صبرانه منتظر فرا رسیدن ساعتی بود که جوابش را دریافت کند.منتظر ساعت پنج بود.

-ساعت سه و سی و پنج دقیقه

-ساعت چهار و بیست دقیقه

-ساعت چهار و سی دقیقه

-ساعت چهار و سی و پنج دقیقه

-پنجاه و یک دقیقه :worry:

-پنجاه و سه دقیقه :worry:

-پنجاه و پنج دقیقه......

-پنجاه و هشت دقیقه......

و در آخر

-ساعت ایستاد!!!


-اههههههههه! این ساعت لعنتی بازم هنگید

و بالاخره،لارا دوباره وارد خانه سالمندان میشود.

-آقای مسعول!
-بله بفرمایید.
-میخواستم بپرسم آیا آخر اجازه میدید باشگاه بزنم یا نه؟
-آها!...درسته!راستش من خیلی فکر کردم.
-خب!؟!؟
-فکر کردم که من باید بیشتر فکر کنم.
-
-
-خب کی بیام برای جواب؟ :worry:
-فردا همین ساعت.
-

روز بعد،لارا همان ساعت وارد خانه سالمندان شد و امید داشت که جواب خوبی دریافت کند.
مسعول زیر میز بود و صورتش پیدا نبود.

-اِهِم! ....ببخشید جناب مسعول!

مسعول از همان زیر جواب داد:
-بله؟
-میخواستم ببینم آخر اجازه باشگاه رو میدین؟

مسعول سرش را بالا آورد و گفت:
-باشگاه؟!متوجه نمیشم!

لارا به فرمت در آمد.
مسعول،همان مسعول سابق نبود.

سپس گفت:
-ببخشید مسعول قبلی کجاست؟شیفتتون عوض شده؟
-نه بابا!شیفتمون عوض نشده.مسعول قبلی دیگه مسعول اینجا نیست و رفته تو یه کار دیگه.
-خب درمورد باشگاه به شما چیزی نگفت؟
-باشگاه؟!...نه!!!
-خب شما اجازه میدین من یه باشگاه برای سالمندان توی اون اتاق بزگه بزنم؟
-خیر.






-





casper


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۰:۵۰ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴
#87

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
لارا گردنش را كمي كج كرد و با چشمان درشت شده، چند تا پاك پشت سر هم زد و به دقت مسئول را زير ذره بين قرار داد. مسئول كه احساس خطر كرده بود دو قدم به عقب رفت آخر نگاه لارا جوري بود كه انگار مي خواست شيوه ي قتل را مشخص كند.

لارا دو قدم به جلو برداشت و سرش را به طرف مخالف كج كرد. مسئول دويدن ديگر عقب رفت و پايش به شير آبي كه از ناكجاآباد ظاهر شده بود گير كرد و با پشت سر روي زمين پخش شد.

لارا دو قدم جلو رفت مي خواست در يك حركت اكشن پايش را روي سينه ي مسئول بگذره و آرنجش را زير گلويش و بعد چوب دستي را روي سرش بگيرد و فرياد بزند:
- مجوز مي دي يا بكشمت؟

ولي در طَي يك اقدام ناگهاني از نيم كره ي راست بدنش كه در ٩٠درصد مواقع خواب بود، دو قدم به عقب برداشت و از صحنه ي جرم دور شد.

يك هفته بعد

مسئول در كيوسك كوچكش نشسته بود و با بي حوصلگي روزنامه ي پيام امروز را به دنبال مطلب جالبي ورق مي زد كه دختري به پنجره ي كيوسك زد. مسئول سرش را بالا آورد و دختر را شناخت. همان دختري بود كه مي خواست يك ورزشگاه بزند ولي بعد از گير كردن پايش به شيرآب، بيخيال شد.

از همان روز دختر هر روز به بيمارستان مي آمد و گأهي هم مي نشست و با او قهوه اي مي خورد. براي دختر سر تكان داد و دوباره مشغول روزنامه خواندن شد.

لارا بعد از اينكه از جلوي كيوسك رد شد به جاي رفتن به مسير بيمارستان، مثل هميشه آن را دور زد و به اتاق بزرگ رفت.




پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ چهارشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۴
#88

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
لارا در اتاق را باز کرد. لبخند شیطنت‌آمیزی با دیدن باشگاه ورزشی نیمه کاره‌ای بر لبش نشست. با سرعت سرسام آوری برگشت و پشتش را به اتاق بزرگ یا به عبارتی باشگاه ورزشی کرد. دستش را دراز کرد و شنل نامرئی‌ای را از روی وسیله‌ای دیگر کشید. از زیر شنل، جارو ای به وسیله ی پایه ای روی هوا معلق بود، پدیدار شد. لارا وسیله‌ی ورزشی را با یک حرکت چوبدستی اش به گوشه ای از اتاق که خالی بود، منتقل کرد.
- اینم از این!

دختر این را با خشنودی گفت و به داخل اتاق رفت. روبه‌روی جارو ایستاد. خم شد و کاغذ پوستی راهنمایی را جلوی جارو گذاشت.

- عجب چیزیه!

لارا با عجله برگشت و مسئول خانه سالمندان را روبه‌روی خودش دید. دختر با دیدن لبخند مسئول لنخندی زد و گفت:
- آره خیلی خوبه نمیخوای امتحانش کنی؟

مسئول نگاه دیگری به ثابت جارو انداخت و گفت:
- نه ممنون لارا! راستی کی ورزشگاهو راه اندازی می‌کنی؟

لارا پس از نگاه های تحسین آمیزی به ثابت جارو سرش را بلند کرد و به چشمان مسئول نگاه کرد و با خوشحالی گفت:
- خوب تقریبا تمومه. حدود یه هفته دیگه سالمندان رو میتونی بیاری اینجا.

مسئول سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد. لارا دوباره لبخند شیطنت‌آمیزی زد و با صدای آرامی به خودش گفت:
- چقد خوب حافظه اش رو دستکاری کردم که مشتاق باز شدن باشگاه‌ ست!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۴
#89

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین


تصویر کوچک شده



لارا همانجا ایستاد و بعد از مدتی که با لبخند شیطنت آمیز به جایی که قبلا مسئول در آنجا ایستاده بود، می نگریست و در دل به خود تندیس آفرین و صدآفرین هدیه می داد.

بعد از مدتی، لارا از در چشم برداشت و بار دیگر به ورزشگاهی که میخواست افتتاح کند، نگریست و با خوشحالی دوری 720 درجه به دور خود زد و سپس دامنش را که از شدت چرخش پیچ خورده بود، را باز کرد و با چهره ای سرخ شده به اطراف نگاه کرد تا مبادا کسی او را در آن وضعیتی که تنها مرلین می داند دیده باشد.

به یکباره دلش برای مسئول تنگ شد. نمی دانست چرا تازگی ها انفدر زود به زود برای مسئول دلتنگ می شد. نمی دانست آیا این نشان دهنده ی موضوع خاصی است؟

با قدم های تند از ورزشگاه نیمه کاره خارج شد و به سوی اتاق مسئول رفت. در پشت در ایستاد و مرتب بودن خود را درآینه ی تمییز سالن سنجید و سپس وارد شد.

مسئول در پشت میزش نشسته بود و همین که لارا وارد اتاق شد، چشم از روزنامه ی پیام امروز برداشت و خیره به لارا لبخندی زیبا بر لبهایش نشست. لبخندی که در داستان عاشقانه های آرام گیله مرد کوچک، هدیه ای برای عسل بود و بس.

لارا با قدم های تند جلو رفت و خود را در بغل مسئول انداخت و در حالی که لبخند شیطنت آمیز همیشگی اش را بر لب داشت، به مسئول خیره شد و مسئول نیز نیشخندی زد و پرده های اتاق کشیده شد و آن دو از نظر ها پنهان شدند. حتی مرلین نیز از این صحنه چشم پوشاند!()

چند ماه بعد


لارا که دیگر اکنون مسئول را شیفته ی خود کرده بود، با قدم های با وقار در سالن های خانه ی سالمندان راه می رفت و به مریض های در حالی که هیچ توجهی به انها نداشت، آنجا نگاه میکرد.

در هرچند لحظه یکبار دستش را بر روی شکمش که اکنون کمی بالا آمده بود و طفلی را در آن می پروراند می کشید و هربار پوزخندی بزرگ بر روی لب هایش می نشست. در دل به باهوشی خود مدال طلا میداد که چگونه توانسته است برای اولین بار فردی را عاشق و شیفته ی خود کند. آن هم با معجون عشق!

حرکت پاهای کوچک طفلش را می فهمید و همین حس مادرانه ی خاصی به او میداد. حسی که او آن را برابر با هیچ حس دیگری نمی دانست!


--------------

ببخشید که مجبور شدم مسیر داستان رو عوض کنم آخه یه جوری بود که نمی شد سوژه ی خوبی براش نوشت یعنی من نمی تونستم بنویسم شرمنده.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
#90

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
سوژه جدید:

شاید از دیدگاه شما، زندگی سالمندان کسل کننده و بی فایده به نظر برسد.باور کنید خودشان هم زندگی ـشان را اینگونه تصور می کنند.بعضی از آنها آنقدر تنها و غریب هستند که از روی ناچاری به "خانه ی سالمندان" می روند و در انتظار مرگشان می نشینند.فرض کنید هر روز مجبور باشید یک برنامه معین و تکراری را انجام دهید و بدانید که هیجانات زندگی ـتان به پایان رسیده است! قطعا تصورش هم شما را عذاب می دهد.سالمندان روزهای خود را به امید مُسکن و قرص های شبانه ـشان ، سپری می کنند.اما آنها نمی دانستند که چقدر می توانند مفید واقع بشوند، مخصوصا در این مورد!

خانه ی سالمندان هاگزمید را به چشم یک نیروگاه اتمی ببینید! تجمع صدها جادوگر پیر و با کولباری از تجربه که فیتیله ـشان منتظر یک جرقه ی کوچک است.گرچه خیلی ساکت و بی تحرک بنظر می رسیدند اما گول ظاهرشان را نخورید.آنان کسانی بودند که دور از چشم پرستار، چندین دونات و کولوچه ی با قند بالا را در چند ثانیه قورت می دادند.

تنها ماگلی که در این خانه ی سالمندان جادویی نگه داری می شد، وی نام داشت.هیچکس نمی دانست که او چندساله است ولی او را مدام در حال پند دادن و قدم زدن در محوطه ی خانه، مشاهده می کردند.حتی معلوم نبود که از چه زمانی به آنجا نقل مکان کرده بود.تمام کارهای این مرد، از زیر بوته به عمل می آمدند.حتی خودش !

از آغاز حکومت آرسینوس جیگر، بودجه های مربوطه به خانه ی سالمندان پرداخت نمی شد.وضع آنقدری وخیم شده بود که سالمندان از گرسنگی، مدام در مسیر یخچال، رفت و آمد می کردند و وقتی هیچ چیز نمی یافتند، بعد از مدتی این عمل را دوباره تکرار می کردند تا هنگامی که خسته شوند و به قرص هایشان پناه بیاورند.دولت جوان، به پیران اهمیتی نمی داد!

همینطور مدتی می شد که تراورز و هاگرید دستی در صنعت معجون سازی داشتند.البته منظور تولید نیست! بلکه مشغول به قاچاق آن در مرزهای گینه نو و قزاقستان بودند.وقتی آرسینوس حق فروش صعنعت مجعون سازی را به انحصار خود درآورد، کار و کاسبی آنها نیز کاملا بهم ریخت.کمی گذشت تا اینکه کاسه ی صبرشان لبریز شد و حاج تراورز همراه با هگرید الدوله راهی خانه ی سالمندان شدند تا از وی کسب تکلیف کنند.
- یا وی! اکنون نزد تو آمده ایم تا کسب تکلیف بکنیم. حال چه باید کرد؟
- گم شوید و اهممم ... معجون ... ملی ... قلب!

البته منظور وی از این سه کلمه کاملا واضع بود.از زمان خوردن معجون قلبش که ملی پتازون نام داشت، گذشته بود و درحال جان دادن بود.اما تراورز و هاگرید برای گرفتن منظور وی، بسیار احمق بودند.
- یـا ابــرفضر! او به عنوان آخرین وصیتــش به ما حکــم جــهـاد داد. حال باید برای ملی شدن صنعت مجعون سازی به پا خیزیم و طبق فرمایشات ایــشان انــقــلاب کنیم!

آیا آنها می توانستد سالمندان را به عنوان اولین گام با خود همراه کنند؟
یا اینکه همانند گوسفند به بیرون شوتشان میکردند؟
آیا این دو ساده لوح برای روشن کردن جرقه کافی بودند؟
یا اینکه حتی اصغر ترقه هم نبودند؟









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.