هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
#81

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
استیون سرانجام به سراغ در چهارم رفت ... هنوز در را به طور کامل باز نکرده بود که کف پوش چوبی راهرو زیر پایش شکست و پایش تا مچ در آن فرو رفت و چانه از به دستگیره در خورد و ...

در يك حركت ناگهاني با برخورد مجدد قوزك پايش دستگيره پيچيد و از ميان سوراخي كه درست شده بود سر خورد و از در عبور كرد.

دقايقي بعـد از شدت سرما به هوش امد.سرگيجه داشت و احساس مي كرد كه نيروهاي مثبت و منفي جهان گيتي در مدار هايي اورا احاطه كرده و قصد نابودي اش را دارند.چشمانش را بست تا اندكي از سردرد فجيهي كه داشت بكاهد.

بعد از دقايقي متوجه قوزك پايش شد كه به شدت ورم كرده بود و ترك هاي ريزي روي ان نمايان بود.خون از ميان ترك هاي كوچك اما عميق روي پايش بيرون مي زد.احساس ضعف مي كرد.به ارامي از جايش بلند شد .حس مي كرد كه سرما تا مغز استخوان هايش را مي سوزاند و با خود اين گونه مي پنداشت كه كاش واقعا اينطور بود.كاش مي مرد و به پدري مي پيوست عاشقانه دوستش داشت.قطرات ريز اشك صورت نحيف استيون را پوشاند و با اين فكر عطش انتقام را در خود افزود

.بعد از دقايقي كه از سوزش چشمانش كم شد به محيط اطراف خود نگريست.قنديل هاي ريز و درشت و بلوري از سقف محيط غار مانندي كه اطرافش را احاطه كرده بود اويزان شده بودند.اب يخ زده ،ديوار ها و كف غار را پوشانده بود به طوري كه كه استيون از حركت باز ماند.

دقايقي مبهوت مانده بود.به ارامي از جاي بلند شد و تصميم گرفت كه به جستجو ادامه دهد.احساس خوبي نداشت.محيط سرد و يخي غار حس درد وحشتناكي را در وجودش زنده مي كرد.كمي جلوتر رفت.كف غار به قدري لغزنده بود كه پسرك دچار سرگيجه شد و در حالي كه سعي مي كرد تعادلش را حفظ كند به زمين افتاد.صورتش در برف فرو رفت و اشك هايش منجمد شد.استيون با ناراحتي به پايش نگاه كرد كه هرلحظه بيشتر ورم مي كرد.سپس به سختي از جاي بلند شد و به راهش ادامه داد.

درست ميديد؟دو درب بلورين از ميان ميانه ترين قسمت غار به دو راه جدا منتهي مي شد.درب سرخ رنگي كه علامت شيطان روي ان حك شده بود و درب بلوري نقره اي رنگي كه كبوتري بر روي ان به چشم ميخورد.كبوتري كه به نظر مي رسيد يك كبوتر واقعي باشد.

درب سرخ :ورود به دروازه ي اول شيطان.
درب نقره اي :ورود به دروازه ي اول نور.

لبخند سردي چهره ي برنزه و درد كشيده ي استيون جوان را پوشاند.دستان كشيده اش را به طرف درب نقره اي برد.دستان زخمي اش دستگيره ي اهنين در را لمس كرد .صداي زمزمه هايي روحش را ازار مي داد : استيون، به دنياي نور بيا..ددروازه نقره اي ..دنياي نور..قدرت جاودانگي استراحت و ارامش مطلق..

استيون كه در حال خود نبود لبخندي زد اما..

نور چشمانش را ميزد.دستانش را محافظ چشمانش قرار داد.به نظر مي رسيد كه چشمان پسرك جوان ياراي ديدن اين نور را ندارد.برف ها يخ ها و قنديل ها در سرتاسر غار مي درخشيدند و اين درخشش منظره ي زيباييي را به وجود اورده بود و نور را دوچندان مي كرد.

استيون در ميان نوري كه سرتاسرغار يخي را در بر گرفته بود چهره ي اشنايي را ديد.چهره ي يك دختر.زمزمه ي يك اميد در دل مرد جوان:
_نه استيون نه..به پاس قلب پاكي كه داري من براي اولين بار توان سخن گفتن با تو از دنياي ديگري را دارم بدان كه دو بار ديگر نيز به ياريت مي ايم..استيون اين درب گمراه كننده است درب نقره اي دربيست كه به دنياي شياطين منتهي ميشود مگر نمي بيني كبوتري را كه بر ان حك شده است..نوادگان نور كي و در چه زماني زندگان را قرباني مي كنند؟ و درب سرخ به دنياي نور..ادما مقصد تو همان دنياي شياطين است..براي مبارزه با هيولايي كه پدرت را كشد و پيدا كردن لوح زرين به نشانه هايي احتياج خواهي داشت..اين نشانه ها در اين دروازه هستند..

دخترك درخشيد و بعد از دقايقي ناپديد شد.استيون متعجب دستش را عقب كشيد و زمزمه كرد
_سارا..

سپس به دو دروازه نگاه كرد.

_________________
پيشنهاد من اينه كه در اين كلبه چهار مكان وجود داشته باشه كه يكيش الان توشيم كه محيط زمستانيه و توي اين محيط و غار وفتي وارد دنياي شياطين ميشه نشانه هايي پيدا كنه و بعد خارج شه و وقتي خارج شه دوباره توي كلبه باشه و بعد به طور ناگهاني سه محيط ديگه توي كلبه رو هم كشف كنه و واردشون بشه و با استفاده از تخيل ازاد نشانه هايي پيدا كنه..سارا دو بارد يگه ياريش ميكنه در حالي كه سه مكان ديگه توي كلبه وجود داره..
اين فقط يك پيشنهاده كه به نظر من جالبه.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
#82

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
سپس به دو دروازه نگاه کرد...

بار دیگر به یاد دخترک افتاده بود.دختر کوچکی که بدون شک بخاطر احساسات افسار گسیخته ی استیون الان دیگر در این دنیا نبود.دلش به درد آمد.امید هایش نا امید شدند.آیا گرفتن انتقام پدرش ارزش مرگ آن دختر کوچک را داشت؟آیا کسان دیگری بودند که بخاطر این راه استیون کشته شوند؟آیا....

انبوه این سوالات وجودش را به آتش میکشیدند.همچنان به دو در مینگریست.صدای سارا را در ذهنش مرور میکرد.با خود گفت : اگر سارا به کمکش آمده پس از او راضیست.به خوبی میدانست افکارش تنها توجیهی محض برای گریز از گناهی بود که مرتکب شده بود.

رو به در قرمز رنگ کرد.بار دیگر حس اتقام در دلش جان گرفته بود.دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.دیگر مسئول جان دخترکی نبود.فقط به هدفش میاندیشید.به لوح... به هیولا...

با حرکتی آرام در قرمز را باز کرد.نسیم گرمی صورتش را نوازش کرد.نسیمی که انگار تمام آزردگی هایش را میزدود.استیون آزاد بود.بر سکوی بلندی ایستاده بود.جمعیت بزرگی در برابرش بودند و تشویقش میکردند.صورتهایشان معلوم نبود.فریاد میزدند : استیون،استیون،...
شهوت قدرت تمام ذهنش را پر کرده بود.ناگهان پدرش را در میان جمعیت دید.دستش را بلند کرد و برایش تکان داد .اما پدر بدون توجه به او از جلوی دیدگانش ناپدید شد.

به خودش آمد.دستش به دستگیره ی در بود و همچنان نسیم گرم گنه هایش را نوازش میداد.با خود اندیشید که چگونه شهوت قدرتی اینچنین واهی او را از هدفش برای زمانی هرچند کوتاه دور کرده بود.نمیخواست با این افکار ذهنش را مشوش کند. از در عبور کرد.فضا کاملا تاریک و سیاه بود.تنها چیزی که دیده میشد جوی باریک و طویلی بر کف آن محوطه بود که لبالب از ماده ای مانند مذاب داغ پر بود.چوبدستیش را در آورد . آرام گفت : لوموس...

اما نوری از نوک چوبدستی بیرون نیامد.ناگهان هراسی عظیم به دلش راه یافت.بدون چوبدستی کاری بس دشوار و خطرناک در پیش داشت لحظه ای به سوی در بازگشت اما دیگر دری ندید.هراسش بیشتر و بیشتر میشد.بار دیگر بر سر دو راهی گیر کرده بود.
بد و بدتر
.با خود فکر کرد که انتخاب بدتر ارزش فرو کش کردن عطش انتقامش را داشت.راه جوی باریک را در پیش گرفت.حس میکرد قدم هایش محکم تر شده اند.بار دیگر چهره ی سارا در نظرش آمد.به یاد زمانی بود که دست کوچکش را در دست گرفته و از تپه بالا میآمد.

نمیدانست به کجا میرود.فقط میرفت و سعی میکرد به آنچه در جلو منتظرش بود نیاندیشد.15 دقیقه راه رفت.همان تاریکی همان حزن سنگین فضا،و همان هراس عظیم سه رکن اصلی را تشکیل میدادند.
ناگهان حس کرد مسیر کم کم نورانی میشد.چشمانش را نیمه باز کرده بود.نمیتوانست به آن نور نگاه کند.با دستش چشمانش را پوشانده بود.کم کم به آن نور عادت کرد دستش را برداشت و نگریست.دیواری قطور و محکم و پله مانند برابرش قرار داشت.روی پله های دیوار هزاران لوح طلایی رنگ وجود داشت.مغزش یخ کرد.چگونه میتوانست آن لوح یاد شده را از میان آنها بیابد.آرام به زمین نشست و سرش را پایین انداخت.
دیگر امیدی نداشت.او میدانست نمیتواند همه ی آن لوح ها را بردارد و حتی اگر هم میتوانست توحش هیولا مجال امتحان کردن تک تک آنها را به او نمیداد.

در همان افکار بود که بار دیگر صدای آشنای سارا را شنید.سرش را بلند کرد.دخترک کوچک درون هاله ای نقره ای رنگ ایستاده بود.دستش را به سوی استیون دراز کردد
- بیا استیون بیا به قلبت توجه کن ببین اون چی میگه.بیا بیا دستتو بده به من.
استیون بی اختیار به سمت او رفت.دست دخترک را گرفت حس کرد در دست او شئ فلزی کوچکی قرار دارد به دخترک خیره شده بود.گونه های گل انداخته اش چهره ی گندمگون پدرش را برایش تدائی میکرد.شبح شروع به ناپدید شدن کرد.بار دیگر به خودش آمد و با کمال تعجب دید که دستش پشت یکی از لوح های زرین قرار دارد.شئ در دستش بود اما شکی نداشت که آن شئ لوح نبود.دستش را از پشت لوح بالا آورد و باز کرد

کلید کوچک طلایی رنگی در دستش بود.
حالا او یک نشانه داشت و میدانست باید بدنبال چه بگردد.
به عقب برگشت و ناباورانه دید جوی مذاب آلود وسط دالان تاریک تبدیل به جویباری با آب زلال در میان مسیری نورانی و روشن شده بود
به سرعت راه را طی کرد تا اینکه در ورودی را دوباره مقابلش دید.دربی سفید رنگ و زیبای،که با نقوش نقره ای رنگ ققنوسی بزرگ مزین شده بود.در را باز کرد و از دالان خارج شد اما دیگر خود را در میان آن فضای سرد نیافت.



او درون کلبه ای بود که نخستین بار از در چهارم آن عبور کرده بود.


---------------------------------------------------------
وجدانن بلاتریکس خیلی حرفه ای کرده بودی جریانو.


ویرایش شده توسط ابرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۴ ۲۳:۳۲:۱۲

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷
#83

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
- آخ !

برای بار دوم پایش در شکاف سطح راهرو فرو رفت. با ناراحتی پای خود را بیرون کشید و به مچ ورم کرده و خراش های خون آلود آن نگاه کرد ! سعی کرد کمی آن را ماساژ بدهد و به کلید طلایی رنگ نگاهی انداخت !

به کندی بلند شد ، نگاهی به پایش انداخت و با دقت به اطراف راهرو خیره شد ، همان چهار در بود و بس ! به دنبال راهی برای رفتن به اتاق زیر شیروانی گشت اما چیزی نیافت !

به طرف پله ها رفت و لنگان لنگان ، یک پله ، یک پله خودش را به طبقه پائین رساند.

بار دیگر در هال کلبه شیون قرار داشت ! بوی خاک و نم اذیبتش میکرد. و قژ قژ کفپوش های چوبی که از فضای خالی زیر کلبه حکایت داشت او را میترساند. همه جا را دیده بود ، نمیتوانست حدس بزند این کلید متعلق به کجاست ؟

با گیجی در کلبه قدم میزد و به مکانی که ممکن بود با این کلید فتح شود می اندیشید. به سمت دری کوچک در پشت آشپزخانه رفت که تا به حال توجهش را جلب نکرده بود ! مطمئن بود که کلید متعلق به آن در است اما ...

در بدون هیچ نیازی به کلید باز شد و در پشت آن ، محیط خاک گرفته اتاقی محزون با پرده های کلفت و تیره نمایان شد ! پیانویی در وسط اتاق بود که بین گوشه های آن و کف چوبی زمین تار های عنکبوت استوار شده بود !

در گوشه ای از اتاق پرده ای بود ! پرده را کنار زد و در پشت آن تونل کوچک و طویلی دید که اگر درست حدس میزد به هاگوارتس میرفت ... در نزدیکی ورودی تونل ، درست بین دیوار های سنگی تونل و کاغذ دیواری تیره اتاق ، دری طلایی رنگ قرار داشت که انتظار کلید را میکشید ...

درنگ نکرد ! کلیدش را در قفل چرخاند و در را باز کرد. در پشت در اتاقی بود که بر خلاف همه اتاق ها از تمیزی برق میزد و سطح شفاف پارکت های آن با دیوار های چوبی روکش صنوبر و پلکان براق چوبی که در انتهای اتاق بود ، محیطی پاک و خاکی ایجاد کرده بود ! اتاق خالی از هر شئی بود و تنها چیز موجود ، پنجره بی پرده ای بود که نور ماه از آن به داخل میتابید. پنجره ای که با میله های طلایی رنگ مزین شده بود ...

به سمت پلکان رفت ، تنها چیزی که ممکن بود او را به هدفش برساند ... اما ناگهان نور شدیدی شروع به درخشیدن کرد و از میان هیچ معلق در هوا ، پیکره نحیف و نقره گونی با صورت زیبا و گونه های گل انداخته ، با آن لبان کوچک قرمز و آن چشمان معصوم جذاب ظاهر شد ...

- سارا !

- خوب گوش کن استیون ... تو در اتاق زیر شیروانی به اون لوح میرسی ... اما ... فراموش نکن این آخر راه نیست ...

استیون همچنان بهت زده به پیکره نقره ای خیره شده بود ، حسی به او میگفت که این آخرین دیدارشان است ...

در حالی که آن شبح دوست داشتنی شفاف و شفاف تر میشد گفت : راستی استیون ... من از تو هیچ ناراحتی ای ندارم ! تو سعی خودت رو کردی ...

و به طور کلی ناپدید شد ...

استیون در حالی که اشک را از گوشه چشمش پاک میکرد با عزمی راسخ به سمت پلکان درخشان رفت ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷
#84

آلیشیا   اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از يه جاي عالي!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
آرام آرام از پلكان درخشان پايين مي رفت.سعي مي كرد بسيار با احتياط باشد چرا كه سارا فرشته ي كوچك نجاتش ديگر نمي توانست به ياري او بشتابد.او سه بار به استيون كمك كرده بود.

استيون به حرف دخترك مي انديشيد.

" خوب گوش کن استیون ... تو در اتاق زیر شیروانی به اون لوح میرسی ... اما ... فراموش نکن این آخر راه نیست ... "

پس هنوز راه زيادي برايش باقي مانده بود.استيون مي ترسيد.مي ترسيد نتواند انتقامش را بگيرد.مي ترسيد مانند پدرش و سارا پيش از آنكه كاري از پيش ببرد ،كشته شود.او تنهاي تنها بود.

دري ديگر روبرويش ديد .دري به اتاق زير شيرواني.دستش را بر روي دستگيره در گذاشت ،چشمانش را بست و نفسش را در سينه حبس كرد. در را به آرامي باز كرد و چشمانش را هم با ترس گشود.

همه چيز سر جاي خودش بود.هيچ خطري او را تهديد نمي كرد.احساس امنيت كرد.در اتاق كمي قدم زد.حال بايد به دنبال لوح مي گشت.

برايش كمي عجيب بود ،زيرا اصلا نشانه اي از خطر در آنجا ديده نمي شد .آيا كسي نمي بايست از آنجا مراقبت كند؟از لوح؟گيج شده بود.اما تصميم گرفت از فرصت استفاده كند .

در حين گشتن ناگهان چشمش به گوشه اي از اتاق افتاد كه به طور عجيبي تاريك تاريك بود.به همان نقطه رفت.چوبدستيش را برداشت و زير لب خواند:«لوموس...!»

نور زرد رنگي از چوبدستي خارج شد.و آن گوشه را نوراني كرد.چشمش را به آنجا انداخت.اما با منظره ي وحشتناكي مواجه شد.

لوح را ديد كه در دست اسكلتي از يك انسان بود.آن اسكلت لوح را محكم گرفته بود و با چشمان خونينش به استيون خيره شده بود.مدتي فكر كرد.چه بايد مي كرد؟! .تنها كاري كه مي توانست اين بود:

«اكسپليارموس!»

او به اسكلت طلسم روانه كرده بود و اسكلت هم به سادگي لوح را رها كرد!

استيون به ترسيدن خود در لحظه اي كه اسكلت را ديد و همچنين مدتي فكر كردنش از درون مي خنديد.با يك طلسم كوچك توانست لوح را به دست بياورد!

از اين كه لوح را به اين سادگي به دست آورده بود بسيار خشنود بود ،اما طبق گفته ي دخترك يا همان سارا كار او هنوز تمام نشده بود...

اطرافش را نگاهي كرد تا مطمئن شود كه امن است سپس دوباره به طرف در رفت و با شادماني دستگيره را چرخاند و در را باز كرد.اما اي كاش هيچ وقت آن در را باز نمي كرد...

در همان لحظه تعداد بسيار زيادي از موجودات ريز و قرمزي را ديد كه به طرف او حمله ور شده بودند.با حركت آنها متوجه شد تمامي آنها خوني هستند و چهره اي وحشتناك دارند.به سرعت آنها را كنار زد و طلسم ها و وردهايي به سويشان روانه كرد اما آنها بيشتر و بيشتر مي شدند و از سر و كول او بالا مي رفتند.
او هم دوان دوان از پله ها بالا مي رفت كه ناگهان از پشت سرش صدايي شنيد .سرش را چرخاند و ...و ناگهان كيسه اي خونين بر روي سر او انداخته شد.وحشتزده شده بود و در حال تلاش براي بيرون آمدن از آن كيسه بود اما نمي توانست .كيسه از تارهاي خوني محكمي ساخته شده بود.
و بوي تهوع آورش استيون را بيهوش كرد...



Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸
#85

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
سوژه جدید!

پیرمردی با ریش بلند و سفید ، بر روی تخته سنگی بزرگ در کنار کوه هاگزمید نشسته بود.

تعدادی ساحره و جادوگر جوان نیز جلوی او به صورت دایره ای شکل نشسته بودند و به صحبت های او گوش میدادند.

- هوووم شیون آوارگان خیلی وقته که بوجود اومده. اون موقع من تازه از مدرسه ی هاگوارتز فارغ التحصیل شده بودم و ساکن همین دهکده بودم. بعضی شبا صداهای عجیبی از اون تو بیرون میومد.

- چه صداهایی پدربزرگ؟

پیرمرد نگاهی به ویولت انداخت و گفت: متفاوت و عجیب بودن. صدای زوزه واضح ترین صدایی بود که از اون تو شنیده میشد. الان دیگه خیلی وقته خبری از این صداها نیس.

- هیچ کس نرفت اون تو ببینه این صداها از کجا میاد؟

- هیچ کس جرات انجام چنین کاری رو نداشت. همه میترسیدن برن اون تو. خود شماها جرات دارین برین اون تو؟

همگی سرشان را برگرداندند و به شیون آوارگان نگاهی انداختند. اما هیچ کدام حرفی نزدند.

پیرمرد سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و گفت: معلومه شما هم نمیرین اون تو. اصن درش تخته شده س ، نمیشه رفت توش.

- ولی میشه شکوندش که.

- مطمئنا هرکی بخواد اون تو بره ، قصد نداره قبلش سر و صدا بوجود بیاره تا متوجه ورودش شن.

سپس نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: من دیگه باید برم جایی کار دارم.

- قبلش یه سوال. شما مگه نگفتین خیلی وقته صدایی ازش در نمیاد؟ پس چرا وقتی شبا از کنارش رد میشیم صدا میاد؟

پیرمرد از روی تخته سنگ بلند شد و گفت: صدا؟ هیچ صدایی دیگه نمیاد. شاید صدای زوزه ی بادی چیزی بود.

- ولی من خودم شنیدم!

پیرمرد خنده ای کرد و با عجله از آن ها دور شد.




Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸
#86

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
بچه ها به آرامی راه می رفتند و چنان حواسشان را جمع کرده بودند که صدای ساییده شدن ریزترین سنگ ها زیر پایشان را هم می شنیدند. ویولت در حالی که سعی می کرد صدایش نلرزد، به آرامی گفت:
- درک، مطمئنی که از اونجا صدا میاد؟
- معلومه که مطمئنم! خودم با گوشای خودم شنیدم
- خب حالا فرض کنیم هم که صدا میاد، شما که نمی خواید برید اون تو؟
- پس می خوایم چی کار کنید؟
- بس کن، درک. خیلی خطرناکه!
- نکنه می ترسی، لیلی؟ هر کی می ترسه می تونه برگرده!
جمله آخر درک سکوت را سنگین تر از قبل کرد. هیچ کس چیزی نمی گفت و همه چشم ها به دورنمای شیون آوارگان دوخته شد که هر لحظه نزدیک تر و بزرگ تر میشد.
تقریبا به آلونک رسیده بودند که لیلی دوباره شروع به حرف زدن کرد.
- بیا، هیچی نیستو نه صدایی نه چیزی!
- هیــــش!
لیلی با خودش فکر کرد که احتمالا صدای درک از ترس آن قدر کلفت شده است و چند لحظه طول کشید تا متوجه شود صاحب صدا درک نبوده بلکه متعلق به مردی بالغ بوده است. با درک این موضوع، چنان ترسید که برای لحظه ای فکر کرد قلبش و به دنبال آن تمام دنیا متوقف شده اند.
- لوموس!
نوک چوبدست درک روشن شد. درک چوبدستش را به طرف منبع صدا گرفت. دیوار آلونک در نور چوبدست روشن شد. پیکر شنل پوش یک مرد که جلوی آلونک ایستاده بود، دیده میشد. ناگهان چوبدست درک با قدرت از دستش کشیده شد و خود درک هم گویی که در هوای آرام شب سر بخورد، به عقب پرتاب شد. برای لحظه میان زمین و هوا به پرواز در آمد و تنها چیزی که حواس پنجگانه اش درک کردند، صدای جیغ دخترها بود.
درک با کمر روی زمین افتاد. به سرعت روی دست و پایش بلند شد. چوبدستش در حالی که هنوز روشن بود، روی زمین افتاده بود و چمن های اطراف را روشن می کرد. به طرف چوبدستش شیرجه زد و آن را برداشت. مرد شنل پوش غیبش زده بود. درک به طرف در آلونک یورش برد ولی با صدای جیغ لیلی متوقف شد.
- صب کن! کجا میری؟
درک لحظه ای ایستاد و با اخم به لیلی خیره شد. سپس با عصبانیت گفت:
- خب معلومه. میرم حساب اون مردک رو برسم!
- احمق نشو! خیلی خطرناکه!
- خطرناک؟ مردک عوضی یهو حمله کرد و بعد هم فرار کرد. تازه حتی یه طلسم بدردبخور هم بلد نبود! من هیچیم نشد!
- هیچیت نشد؟ تقریبا ده متر پرت شدی!
- پرت شدم که پرت شدم! من هیچیم نیست و می خوام برم به اون مردک نشون بدم یه طلسم بدردبخور چطوریه!
لیلی سعی کرد جلوی درک را بگیرد ولی درک به سرعت از روی پرچین پرید و به طرف آلونک رفت. ویولت از پشت سرش جیغ زد:
- صبر کن ما هم بیایم!
درک توجهی نکرد و چوبدستش را به طرف تخته هایی که روی در کوبیده شده بودند، گرفت:
- ریداکتو!
در آلونک هم همراه با تخته منفجر شد. درک با سرعت وارد آلونک شد. آلونک هم بزرگ تر چیزی که از بیرون به نظر می رسید، بود و هم تاریک تر. تقریبا هیچ نوری از پنجره های تخته کوبی شده وارد آلونک نمیشد. ویولت دوباره به آرامی گفت:
- صبر کن ما هم بیایم!
درک این بار متوقف شد ولی نه به خاطر حرف ویولت. برگشت و با تعجب گفت:
- در کاملا تخته کوبی شده بود و من برای وارد شدن منفجرش کردم!
- خب؟
- خب، اون مردک نمی تونسته از در تخته کوبی شده بیاد تو!
- احمق! اون اصلا نیومده تو! فقط فرار کرده!
درک در حالی که به حماقت خودش لعنت می فرستاد، برگشت تا از آلونک خارج شود. به سرعت به طرف در رفت ولی قبل از آنکه دستش به دستگیره بخورد، از تعجب خشکش زد.
- من الآن این در رو منفجر کردم!
برای چند لحظه هیچ کس چیزی نگفت تا اینکه لیلی گفت:
- خیلی خب، خیلی خب، فقط بیاید از اینجا بریم بیرون. آلوهومورا!
ولی در باز نشد.
- ریداکتو!
ولی این بار حتی این طلسم هم تاثیری نداشت...


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۲ ۰:۴۶:۰۲


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ پنجشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۸
#87

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
- حالا چيكار كنيم ؟ مجبوريم تا ابد همين جا بمونيم تا بپوسيم !
همه منتظر بودند تا ديگري راه حلي جلوي پاي ديگري بگذارد ولي هيچيك ايده اي نداشتند . سكوتي مرگبار تمام فضا را گرفته بود و هيچيك ، حرفي نميزدند . سرانجام درك تصميم گرفت كه سكوت را بشكند و شروع كرد به صحبت كردن ...
- بچه ها ، حالا كه در قفل شده ، بيايد همينطور جلو بريم تا به يه جايي برسيم . ما كه همينطور نميشه دست روي دست بزاريم . موافقيد به راهمون ادامه بديم ؟
ديگران موافقت كردند و سپس آنها شروع كردند به راه رفتن . كمي كه جلوتر رفتند ، دفترچه اي پوسيده ديدند كه گويي خاطرات يك نفر در آن نوشته شده بود . آنها با دقت به آن نگاه كردند و ليلي با صداي بلند ، شروع كرد به خواند كلمات درون دفترچه ...

تنها كسي كه ميداند در آن آلونك ، چه كسي زندگي ميكند ، من هستم . من ميدانم كه او تنها كسي است كه ميتواند زندگي هزاران نفر را تباه كند و به سياهي بكشد . من او را گرگينه ناميده ام . به گمانم او اولين كسي است كه چنين خصوصياتي دارد و بعضي اوقات ،‌ تبديل به گرگي درنده ميشود . من يكبار او را ديده ام كه فردي را گاز گرفت و پس از چند روز ،‌همان فرد گزيده شده ، مانند آن گرگينه شده بود . او قطعا براي جادوگران و تمام بشر خطرناك خواهدبود . فكر كنم او به من هم شك كرده ... بايد قدري بيشتر حواسم را جمع كنم .

پس از خواندن اين خاطره توسط ليلي ، همه با تعجب به آن دفترچه نگاه ميكردند .
- يعني اون مرد هركس رو گاز بگيره ، گرگ ميشه ؟ يعني كسي كه اين خاطره رو نوشته ، توسط همون مرده يا همون گرگينه كشته شده ؟
همه ي بچه ها ، با سر حرف هاي درك را تاييد كردند .
ويولت گفت : پس اگه ما رو هم گاز بگيره ، ما هم گرگ ميشيم ؟
- حتما همينطوره !‌
- پس بگو اون زوزه ها ، صداي كي بوده !!
بچه ها به يكديگر نگاهي كردند و درك گفت : حالا چطور ما بايد اون رو از بين ببريم ؟
همه بچه ها ، به فكر فرو رفته بودند . هيچكس حرف نميزد ...
صداي تپش قلب آنها به گوش ميرسيد . هر كس منتظر سخن ديگري بود ...چند دقيقه به همين صورت سپري شد و سرانجام ...
- فهميدم بچه ها !
آنها با اميدواري به ويولت خيره شده بودند و منتظر شندين راه حل او بودند .
- من توي يكي از كتاب هاي درسي ، خونده بودم كه اگر يك جانور كه ذاتي انساني دارد ولي به حيواني گرايش دارد و بعضي از صفات يك جانور را كسب كرده ، تنها راه از بين بردن او ...
- چيه ؟
ويولت با خوشحالي پاسخ داد : تنها راه از بين بردن او ...


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۸/۱۱/۱۵ ۱۹:۳۷:۰۵

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۸۸
#88

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
ويولت با خوشحالي پاسخ داد : تنها راه از بين بردن اون ریختن آب توی چشماشه!

- من گیج شدم ویولت...یعنی با یه لیوان آب می شه اونو از بین برد؟
- ببین درک،این یه آب معمولی نیست.این به اصطلاح آب یه طلسم باستانی رو با خودش یدک می کشه!
- اما من گیج تر شدم!
- خیلی سادس.اگه اشتباه نکنم اسم اون طلسم " استورمیکات" هست.ما باید هر کدوممون یه بطری کوچیک از این آب طلسم شده همراه خودمون داشته باشیم،تا تو مواقع ضروری بتونیم ازش استفاده کنیم.

لیلی به تمسخر گفت:حالا فهمیدی درک؟
- فکر می کنم آره!

سپس آنها چوبدستی هایشان را به جهات مختلف چرخاندن تا بلکه هر کدامشان یک بطری برای خود پیدا کنند.به آرامی در طول سالن یا به تفسیر بهتر سرسرای بزرگ شیون آوارگان حرکت می کردند.تاریکی به حدی پرتو های سیاهش را به سمت آنها می فرستاد که نور چوبدستی هاشان تقریبا بی اثر بود! ناگهان پای لیلی به شئی برخورد کرد و به دنبالش جیغ کوتاهی کشید.درک به سرعت جلو آمد:

- چی شده لیلی؟
- نمی دونم...این دیگه چیه؟

ویولت روی زمین خم شد و یک مشعل شکسته را که دو چراغ روغنی داشت برداشت:

- این فقط یه چراغ روغنی قدیمیه لیلی!
- می گم ویولت بیا روشنش کنیم.

درک که نسبتا به همه چیز بی اهمیت بود،نسبت به این نظر لیلی هم مواضع قبلی اش را نشان داد:

- بی خیال باب،بندازش همونجا که بود.الان روغن اینو از کجا پیدا کنیم؟ همین نور چوبدستیمون خوبه.

- هنوز تهش یه مقدار روغن مونده!

لیلی هم جلو آمد و پس از دیدن محفظه ی روغن روی مشعل گفته ی ویولت را تایید کرد.درک جلو آمد و با وردی مشعل را روشن کرد.تاریکی قدر عقب نشینی کرد و اشیا درون سالن کمی قابل روئیت شدند.چوبدستی هایشان را خاموش کردند درک مشعل را از ویولت گرفت و آنها بار دیگر به جستجو در سالن پرداختند.ویولت که متوجه یه کمد بزرگ در گوشه ای از سالن شده بود به سمتش رفت،به امید آنکه بتوانند در آن چند بطری پیدا کنند.دو دوستش نیز از او تبعیت کردند.ویولت یکی از در های کمد را باز کرد.درک مشعل را جلو آورد،اما ناگهان با صدای نعره ای وهم انگیز همه چیز در تاریکی فرو رفت...


ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۸/۱۱/۳۰ ۲۱:۳۳:۱۱
ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۸/۱۱/۳۰ ۲۱:۳۶:۰۱

تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۸
#89

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد.

ویولت که متوجه یه کمد بزرگ در گوشه ای از سالن شده بود به سمتش رفت،به امید آنکه بتوانند در آن چند بطری پیدا کنند.دو دوستش نیز از او تبعیت کردند.ویولت یکی از در های کمد را باز کرد.درک مشعل را جلو آورد،اما ناگهان با صدای نعره ای وهم انگیز همه چیز در تاریکی فرو رفت...

دختر ها جیغ میکشیدند و درک در حالی که سعی در آرام کردن آنها داشت،در تاریکی کورمال کورمال به سمت منبع صدا می رفت.لی لی با صدای لرزانش فریاد زد:

-درک!کجا میری؟ برگرد ، خواه...

-هیس!ساکت باش.قسم می خورم همین الان حرکت یه نفرو دیدم!زود باشین راه بیفتید. ما باید ببینم آخر این راهرو به کجا ختم میشه. عجله کنید.

سپس نور ضعیف چوب دستیش را به سمت کمد زوار دررفته ایی که در گوشه ایی قرار داشت،گرفت و با صدایی آهسته گفت:

-ویولت،زود باش برو ببین می تونی چندتا بطری پیدا کنی؟

ویولت در حالی که با ترس ولرز به اطرافش نگاه می کرد با قدمهایی آرام به سمت کمد رفت و با انگشتان لرزانش در کمد را باز کرد...

چند ثانیه بعد،ویولت در حالی که دستانش را روی صورتش گذاشته بود با صدای بلندی جیغ میکشید و به سرعت از کمد دور میشد...

درک با عصبانیت فریاد زد:

-ساکت باش ویولت!اون فقط یه خفاش کوچولو بود!

ویولت دستانش را از جلوی صورتش برداشت وبه خفاشی که در راهروی تارییک ناپدید میشد خیره شد.
سپس در حالی که پشت سر لی لی قایم شده بود و به شدت نفس نفس می زد ، با صدای گرفته ایی گفت:

-من دیگه به اون کمد نزدیک نمیشم ،خودت برو!

-باشه خودم میرم ترسو!

درک به کمد نزدیک شد و با شدت شروع کرد به بهم ریختن وسایل کمد ،صدای جیرینگ جیرنگ بلندی از داخل کمد شنیده میشد...

درک با چهره ایی گرفته به سمت لی لی و ویولت برگشت وگفت:

-هیچی اونجا نیس، بجز یه مشت آت وآشغال.

بهتره به راهمون ادامه بدیم شاید جلوتر بتونیم چیزی پیدا کنیم.

دختر ها به ناچار از درک تبعیت کردند ودرحالی که از نوک چوب دستی هر سه نور ضعیفی بیرون می زد ، به دنبال درک به راه افتادند...

در چند دقیقه ی رعب آوری که هر سه به راه خود ادامه می دادند هیچ یک حرفی نمیزد و تنها صدایی که در آن دالان ترسناک به گوش می رسید ، صدای قدمهای لرزان سه کودک بود که سمت سرنوشت نامعلومی قدم بر می داشتند.
پس از چند دقیقه راه رفتن ، درک لحظه ایی توقف کرد وبه اطرافش نگاه کرد ، به نطر می رسید آنها به یک دو راهی رسیده باشند...

درک در حالی که سرش را می خاراند با نگاهی ملتمسانه رو به لی لی و ویولت کرد وگفت:

-حالا از کدوم طرف بریم؟

ویولت با لحن طعنه آمیزی گفت:

-از ما می پرسی؟تو که دانای کلی!تو ما رو تو این دردسر انداختی، حالا خودتم باید یه راهی پیدا کنی.

درک با عصبانیت دهانش را باز کرد تا چیزی به ویولت بگوید...

لی لی به هر دو نگاه سرزنش آمیزی انداخت وگفت:

-بسه دیگه! با هر دوتونم.حالا وقت دعوا کردن نیس!مهم نیس که کی مقصره. بجای این دعوا کردن بیاین با هم فکر کنیم چطوری می تونیم از این جا خلاص شیم.

ویولت که شرمنده به نظر میرسید ،حرف لی لی را تایید کرد وگفت:

-حق با تو لی لی.من یه فکری دارم می گم چطوره اول از سمت چپ بریم. هر چقدر هم جلو رفتیم علامت می زاریم که گم نشیم و بتونیم برگردیم.

لی لی رو به درک کرد وگفت:

- نظر تو چیه درک؟

-منم موافقم. با چوب دستیامون علامت می زاریم بهتره بریم.

سپس هر سه به سمت راهروی سمت چپ به راه افتادند و ثانیه ایی بعد در تاریکی مطلق ناپدید شدند...


ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۸/۱۲/۱۰ ۱۷:۳۷:۲۰
ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۸/۱۲/۱۰ ۱۷:۴۸:۱۷

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ یکشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۹
#90

دلورس آمبریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۸ سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۰ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۹
از وزارت سحر و جادو !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
- هیس ، آروم تر !

سه کودک خردسال ، درک ، لینی و ویولت در تاریکی نیمه مطلق راهروی به ظاهر بی انتها ، با گام هایی لرزان و قدم قدم به امید نجات پیش می رفتند .

هر کدام در انتظار تغییری بودند ، در انتظار واکنشی که سکوت وهم انگیز راهرو را که تنها گاهی با قطرات آب که از سقف می چکید ، می شکست ، بشکند .

در این میان ، ناگهان لینی جیغ کوتاهی کشید که صدای آن در راهرو طنین انداخت .

درک گفت :

- چی شده لینی ؟! هیس ! چت شد ؟!

لینی نفس عمیقی کشید و با لکنت اما اعتماد به نفس گفت :

- هیچی . . . هیچی . . . نباید کنترل خودمو از دست می دادم . هیچی . . . فقط یه ردپا اون جلو هست !

- راست می گی ؟!

- آره .

ویولت : بذار ببینمش . . .

درک و لینی و ویولت آرام آرام به سوی جایی که لینی نشان داده بود رفتند .

- ما رو گرفتی لینی ؟! اینجا که هیچی نیستش !

لینی با تعجب : ولی من خودم با همین چشام دیدمش ! باور کن راست می گم !

درک پرخاش کنان : حالا دیگه بسه ! به اندازه ی کافی وقت ارزشمندمون رو هدر دادی دختر ! بریم !

درک این را تقریبا داد زد و برگشت . ویولت نگاه تاسف آمیز و دلسوزانه ای به لینی انداخت و ناچار همراه درک رفت . لینی هم چاره ای نداشت ، او نیز رفت . اما او مطمئن بود که ردپایی
را دیده است . . .

پنج دقیقه بعد ، در سکوت . . .

ناگهان لینی دوباره جیغ کشید اما اینبار جیغ کوتاهی نبود ، بلکه یک جیغ واقعی و نسبتا بلند بود .

درک با خشم برگشت و سرزنش کنان گفت: نکنه بازم ردپا دیدی ؟! چون اگه بازم ردپا باشه من که حاضر نیستم وقتمو هدر بدم !

- یه . . . یه . . . یه کسی . . . اون جا بود . . . یعنی آدم که نبود . . . حیوون بود . . . خودم . . . دیدمش . . .

ویولت لرزان: یعنی گرگ بود . . . ؟

درک : من که کسی رو اونجا نمی بینم ! بار آخرت باشه که مزه می ریزی لینی ! وگرنه من و ویولت راهمونو می گیریم و میریم و تنهات میذاریم !

ویولت : از طرف من حرف نزن !

درک : تو دیگه نمی خواد صداتو برای من بلند کنی !

درک برگشت و با قدم های تند به رفتن ادامه داد . او تنها می خواست ترسش را به گونه ای از دختر ها پنهان کند . پس با کینه و بدون توجه به لینی که گریه می کرد و ویولت که او را دلداری می داد ، و بدون توجه به گرگینه ای که پشت سر هرسه در تاریکی کمین کرده بود به راهش ادامه داد .


ویرایش شده توسط دلورس آمبریج در تاریخ ۱۳۸۹/۱/۸ ۱۱:۱۱:۲۱

زندگی از بودن آغاز میشود و تا شدن ادامه می یابد . . .[i][b][size=large][font=Arial]پ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.