دامبلدور با استرس و صدایی آرام گفت:
«سیریوس. بدو دیگه. بدو تا کسی ندیده. مخصوصا این مینروای بوقی !
»
دامبلدور با همان لباس های داغون مثلا ماهی گیری اش لبه جوی آب نشسته بود و قلاب ماهی گیری اش را درون جریان آرام آب انداخته بود. آن طرف میدان سیریوس در فرم سگی اش یک تور بزرگ ماهی در دهانش گرفته بود که از بازار ماهی فروشان لندن همه را خریده بود. در حرکت سریع توری را گاز گرفت و شکافت و تمام اجساد ماهیان را در آن سوی میدان، در جوی آب ریخت.
سیریوس: «واق واق ! ووواق ! هوف ! هوف ! واق واق ! »
دامبلدور: «آره دمت گرم سیریوس ! فقط جریان شون کنده. یه ذره فوت کن، یه آفتابه آبی بریز، شاید زودتر رسیدن این ور جوب !
»
دامبلدور با شادمانی اجساد ماهیان را یکی یکی از جوی آب زیر پایش با قلاب ماهی گیری جمع آوری می کرد و در کمتر از یک ربع کوهی از ماهی در کنارش، روی پیاده رو انباشته شده بودند.
دامبلدور: «ئه ئه ! سیریوس اون یکی ماهیه داره می لوله ! زنده ست ! بزنش بتمرگه سر جاش ! »
سیریوس پارسی کرد، مگس کش را دهانش گرفت و چند ضربه به پیکر ماهی که می لولید، زد و او را به خوابی ابدی دعوت نمود.
در این حین پسر بچه جوانی در نقش کارگر و پیک سوپر مارکت با دوچرخه ای دور میدان گریمولد زد و خواست دم در یکی از خانه های گریمولد دستی بکشد اما چرخ و لاستیک هایش از جا در آمدند و خودش به اتفاق دوچرخه اش درون سطل زباله ای پرتاب شدند و در آنجا اسکان گزیدند. ولی بسته های غذایی مشتری با پرتاب هایی منحصر به فرد در جوی آب افتادند...
دامبلدور: «اوه ! سیریوس بیا اینجارو ببین ! خداوند متعال چقدر لطف داره به ما ! کنسروهای انواع ماهی ها رو هم داره جریان آب میاره ! هیچ وقت کارخانه الهی را از نزدیک ندیده بودم که الان دیدم !
»
دامبلدور یکی یکی با قلاب ماهی گیری اش کنسروها و مواد غذایی را هم از جوی آب می گرفت و در کنار کوه ماهیان مثلا صید شده اش قرار می داد. اما این بار جریان آب داخل جوی، طعمه ای متفاوت برایشان تدارک دیده بود !
سیریوس: «واق واق ! هوف ! ووق ! »
دامبلدور: «آره سیریوس متوجه شدم خودم ! این بار نهنگ داریم انگار ! »
دامبلدور این بار سر قلاب ماهی گیری را در سوراخ گوش مرد شنل پوش فرو کرد که روی کله اش جلبکی چسبیده بود و در موقعیت دماغش، یک دماغ مصنوعی دلقکی قرار گرفته بود. بلاخره دامبلدور پس از کلی زور و همت فراوان، طعمه را بالا کشید و لبه ی پیاده رو قرار داد.
دامبلدور: «الهی ! خوب نگاش کن سیریوس ! این فقره ها ! همون که تو نکشیدی ! این بنده خدا دلقکه سیرکه. موهای سبزشو ببین. دماغ بزرگشو ببین. شبا خونه ای نداره. توی جوب میخوابه. الانم خوابش سنگینه انگار. »
در جزیره متروک مرگخواران در جزیره کوچک و متروک موقتا چادرهایی برپا کرده بودند و هنوز موفق به ساختن قلعه ای هم نشده بودند. دور آتشی که روشن کرده بودند، حلقه ای زدند و مشغول بحث بودند.
بلاتریکس: «خب ! دیگه اربابی وجود نداره ! خونه ریدلی در کار نیست. از این پس اینجا زندگی می کنیم. قصر جدیدمون رو اینجا میسازیم.
»
ایوان: «خب. پاشین بیاین جلوتر. سنگ کاغذ قیچی با دور مقدماتی و حذفی انجام میدیم. هر کسی برنده شد، ارباب جدید میشه. »
رز: «نه اونطوری طول میکشه. بیاین تک بیاریم. هر کی تک آورد مرحله به مرحله تا آخر، اون ارباب میشه. »
دوباره در میدان گریمولد – لب جوی آبلرد سیاه به آرامی زیر چشمی نگاه می کرد و دامبلدور و سگ سیاه را بر بالین خودش می دید که دائما به بدنش دست می زنند و او را به شیوه های مختلف قلقلک می دهند. انگشتانش در جستجوی چوبدستی اش بودند اما به خاطر آورد که در کجاها سیر کرده و در چه رود ها و فاضلاب هایی رفته و چوبدستی ندارد. می توانست رایحه و حضور جلبکی سبز روی کله کچلش را حس کند. برای یک ثانیه هم فکر کرد که مو در آورده اما امیدش را از دست داد. دماغ مصنوعی دلقکی را هم روی دو سوراخ احساس می کرد.
چشمانش را گشود. چشم تو چشم دامبلدور شد. هر دو به یک دهم ثانیه همدیگر را شناختند. پیش از آن که دامبلدور دستش را سمت پیاده رو دراز کند و چوبدستی اش را بردارد، با لگد لرد سیاه، هر دو به اتفاق درون جوی آب افتادند. لرد سیاه دستش را به سمت لبه جوی آب دراز کرد و آفتابه پر از آب را روی سر خودش و دامبلدور ریخت و با جریان آب آفتابه، درون جوی به حرکت در آمدند و درگیری فیزیکی شان شروع شد.
دامبلدور با تمام ایمان و وجود در تلاش بود تا مرکز کله لرد را گاز بگیرد و لرد نیز با نهایت قدرت در تلاش بود تا ریش دامبلدور را از صورتش در یک حرکت جدا کند.
سیریوس در ماهیت سگ همچنان عقلش توان تجزیه و تحلیل نداشت و همانند کودکی شاد که کارتون می بیند، نظاره گر درگیری آن دو و دور شدنشان از میدان گریمولد بود...