هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ جمعه ۱ مهر ۱۳۹۰
#57

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
سوژه جدید


-یاران وفادارم...امروز شما را به خودتان واگذار کرده و به سرزمینهای ناشناخته سفر خواهم کرد!

روفوس:ارباب، شما که داشتین میرفتین همین هتل سر خیابون!

-سکوووت!شماها هنوز یاد نگرفتین نپرین وسط حرف ارباب؟اونجا هم بسیار ناشناخته اس!خب.داشتم میگفتم...به دور دستها سفر میکنم.در این مدت مطمئنم که شما به خوبی به امورات خانه ریدل رسیدگی میکنین و نمیذارین غیبت ارباب احساس بشه.فقط یه نکته رو فراموش نکنین.دستورات مهمی براتون نوشتم و روی میز صبحانه گذاشتم.اونا رو تک تک اجرا میکنین.وای به حالتون اگه وقتی برگشتم ببینم حتی یکیش اجرا نشده باقی مونده.حالا میتونین اون آب رو پشت سر ارباب بریزین...البته صبر کنین غیب بشم، بعد!

لرد سیاه در مقابل چشمان پر از اشک و قلبهای پر از شادی() مرگخواران غیب میشه.

لینی با عجله به داخل خانه ریدل برمیگرده...آنی مونی سرگرم جمع کردن میز صبحانه میشه.چشمای لینی روی میز دنبال تکه کاغذ حاوی دستورات میگشت...ولی خبری از کاغذ نیست.

لینی:آنی مونی...اینجا یه تیکه کاغذ مهم باید باشه...تو ندیدیش؟

آنی مونی با بی حوصلگی بشقابها را روی هم میذاره و جواب میده:
-هوم...بود..انداختمش دور که حالیتون بشه سر میر صبحانه برای هم نامه ننویسین.شماها یه ذره احترام برای زحمتی که من کشیدم قائل نمیشین...خودم یادتون میدم!

لینی وحشتزده میپرسه:
-انداختیش دور؟یعنی کجا؟تو سطل آشغاله؟

آنی مونی درحالیکه ظرفها را بطرف آشپزخانه میبره جواب میده:
-نه...ایوان کیسه زباله رو برد بذاره دم در...الان دیگه باید ماشین حمل زباله رسیده باشه...


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱ ۱۸:۵۳:۴۴
ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱ ۱۸:۵۷:۱۱


Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۳:۰۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰
#56

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
هنوز فاصله زیادی بین سوارکار و وزیر باقی مونده بود. تا حدی که تا آن لحظه هم وزیر و هم سوارکار و هم لینی وارنر (!) تشخیص نداده بودند که هیچکدام از اینها سواره نیستند بلکه بر جارو های جادویی خود سوارند!!


سوارکاری که در واقع سوار اسب نبود و سوار جارو بود(!) برای محکم کاری پرچم سفیدش رو تکونی داد تا نشون بده که جنگی در کار نیست. هنوز پرچم داشت تکون می خورد که اولین کروشیو به کله اش اثابت کرد.

بلیز: زدمش!!! زدمش! مغزی زدمش! فقط خودم! خیلی من شاخم

بلیز کلی جو گیر شده بود و خوشحالی می کرد تا اینکه که مورفین پس از تلاش بسیار فک اش را باز کرد و به سخن آمد.

مورفین: بیـــشین سرجات بابا! شانس ات گرفت، حالا اینو داشته باش

کیروشیووووووش!

رنگ صورتی مایل به فیروزه ای (!) از سر چوبدستی مورفین خارج شد.

مورفین: اوووووووعق

بلیز: این چی بود؟

مورفین: این آروق (؟!) ته اش بود

بلیز: نه اونو نمی گم. این طلسمه چی بود؟

مورفین: آهااا .. اونو می گی؟ حالا کجا رفت؟

بلیز و مورفین از شکاف سنگر به پایین نگاهی انداختند. وزیر دیگر روی زمین پخش شده بود.

بلیز: این چرا توی این هیر و ویری خوابیده؟

مورفین: نی دونم شاید مثه من خسته اس.

بلیز: تو چی اجرا کردی مردک؟

مورفین: ویرژن جدیده کروشیو بود. فرمولش اینه که اول باید یه مقدار قره قورت خورده باشی و بعدش یه جور خاشی تلفظ اش کنی. قدرت این بیشتره و اشرش ماندگار تره. تازه می گن ایعتیاد زا هم نیش

بلیز:

چند دقیقه بعد...


در سرسرای اصلی باز شد و بلیز که وزیر دیگر و سوارکار را بر کول داشت وارد شد.

مورفین کاناپه ها را برای آنها آماده کرده بود تا پس از مذاکرات طاقت فرسا به استراحت بپردازند.

بلیز: مورفین هستی؟ بیا کمک

مورفین: هشتم ولی خشتم [:دی]

بلیز به سمت مورفین آمد تا وزیر دیگر را روی کاناپه بنشاند.

بلیز: مورفین بلند شو این بخوابه. حس می کنم استخون هاش خرد شده.

مورفین: طلشم منه دیگه!

بلیز: بوقی بلند شو دیگه کمرم شکست

مورفین: نه این جای سوارکاره. جای وزیر اونطرفه

بلیز: فرقش تو چیه؟

مورفین: خب سوار کار روی این کاناپه می خوابه و وزیر دیگر روی کاناپه دیگر.

پ.ن: حالا این وزیر دیگر که می گن، دیگر چیه، فامیلته؟!


ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۵ ۳:۰۹:۱۱

در دست ساخت ...


Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
#55

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه]رودی از محل اقامت مرگخواران میگذره که دقیقا بعد از رسیدن به خونه دوشاخه میشه. ملت مرگخوار تصمیم میگیرن از این مورد استفاده کنن و سد بزنن. اما یه روز وقتی همه تو اتاق لرد جمع شدن دیوار سوراخ میشه و بعد از کلی پترس بازی در نهایت سیل میاد و خونه رو از هم میپاشه. کلیه ی مرگخوارا در جزیره ای به هوش میان. اینجا مکان مناسبی برای ساخت دژی محکم برای لرد سیاهه اما مرگخواران متوجه نبود لرد میشن. تعدادیشون برای ساخت قلعه میمونن و تعدادیشون برای پیدا کردن لرد میرن که در نهایت با این فکر که لرد مرده برمیگردن. از او نطرف دامبلدور توی جوی رفته ماهیگیری که لردو شکار میکنه. لرد بعد از به هوش اومدن با دامبلدور درگیر میشه و هردو توی جوی میفتن. اما سیریوس سریعا اقدام میکنه و جلوی لردو میگیره. حالا لرد پیش محفلیا گیر کرده و اونا میخوان با داشتن لرد، از مرگخوارا پول کش برن. از یه طرف دیگه وزیر دیگر خودشو ارباب بعدی مرگخوارا اعلام کرده و کاخی برای خودش توی جزیره ساخته و میخواد کلی سرزمینشو گسترش بده![/spoiler]

شب - خانه 12 گریمولد:

سه فرد با بی نظمی وسط اتاقی پهن شده بودند و هرسه در خواب عمیقی فرو رفته بودند. از جانب یکی از آنها صدای خر و پفی عظیم شنیده میشد و یکی دیگر تصاویری که در خواب میبیند را به صورت زنده برای همگان اجرا میکند.

ریموس با بدخلقی چشمش را از سیریوس که در خواب حرف میزد و فیلم سینمایی برایش اجرا میکرد برداشت و پشتش را به او کرد. دستش در تاریکی به حرکت در آمد و به گوشه ی پتویش رفت و بعد از کمی جستجوی کورکورانه در نهایت با دو تکه پنبه برگشت. آن ها را درون گوشش قرار داد و چشمانش را بست. دقایقی بعد به خواب فرو رفت.

« فردی سوار بر اسبی سفید، پرچم به دست در بیابان عظیم کاخ مرگخواران دیده میشد. ابتدا اسب چندین شیهه ی کوتاه کشید و بعد از آن چهارنعل به سمت در ورودی کاخ حرکت کرد.

مرد اسب سوار، در تمام مدت حرکتش به سمت قصر، پرچم سفیدش را بالا گرفته بود، طوری که به وضوح سفیدی آن نمایان شود.

در بالای یکی از برج های بلند مرگخواران، روفوس با دیدن اسب، به سرعت از سرجایش بلند شد، به سمت بیسیمی رفت و بعد از خبر کردن دیگر مرگخواران از ماجرا، شروع به فشار دادن دکمه های متعددی کرد.

درپوش های سراسر کاخ که پوشاننده ی سوراخ های باریکی بودند، شروع به باز شدن کردند و چوبدستی هایی از درون آن بیرون آمد. سیستم صوتی و حرکتی ای پشت تک تک چوبدستی ها قرار داشت که همراه با برزبان جاری ساختن ورد، حرکت طلسم را نیز انجام میدادند.

مرد اسب سوار ابتدا با دیدن این مقابلات، برخورد لرزید، اما بعد بدون توجه به ترسش، به حرکت خود ادامه داد. روفوس بعد از دیدون پرچم سفید رنگ، دوباره بیسیمی زد و کاهش خطر را به همه خبر داد. بعد از آن دروازه به آرامی باز شد و وزیر با کلاهی شوالیه ای پشت در نمایان شد. اسب قهوه ایش را به جلو راند و برای دیدار شوالیه ی سفید آمد ... »

همان موقع ریموس از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید و به بیرون پنجره خیره شد. آفتاب بیرون آمده بود و همه جا را روشن کرده بود. حالا وقتش بود که به دستور دامبلدور، محل مرگخواران را یافته و برای گرفتن پول و دادن خبر گروگان گیری لرد، به آنجا رود. خوابی که دیده بود را به طور کامل به یاد داشت، یعنی ممکن بود مرگخواران یک شبه این قدر قدرتمند شده باشند؟

قصر مرگخواران:

وزیر با تکانی از خواب پرید و به قاصدی که از جانب ملکه آمده خیره شد. او از ناگهانی وارد شدن آن فرد عصبانی شده بود، اما به تنها چیزی که فکر میکرد خوابش بود. اگر واقعا میتوانست چنین تکنولوژی ای وارد قصرش کند چه میشد؟


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۳:۲۶:۴۳



Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
#54

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
در همان حال که لرد سعی می کرد ماهی را در حلق دامبلدور بچپاند و دامبلدور هم ناامیدانه تلاش می کرد با کوبیدن قلاب ماهیگیری اش بر فرق کچل لرد خودش را خلاص کند، سیریوس که با عجله خود را به محل درگیری رسانده بود با حرکتی ناجوانمردانه از پشت به لرد سیاه حمله کرد و موفق شد او را بیهوش کند.

لحظاتی بعد-دژ زندگی(شکنجه گاه جادوگران سیاه)!!!

لرد سیاه کت بسته روی صندلی نشسته بود و سیریوس و دامبلدور و مودی از او بازجویی می کردند.

دامبلدور: راستش رو بگو تام. چرا اومدی اینجا؟ میخوای ماهی های عزیز منو شکار کنی؟ چرا نمی ری از جوب کوچه ی خودتون ماهی بگیری؟
مودی: اومدی اینجا جاسوسی کنی یا قصدت حمله بوده؟ سریع توضیح بده.
لرد سیاه: من هیچ توضیحی به شما سفیدهای بی مقدار نمی دم. دستور میدم آزادم کنید.
سیریوس: اینجا تو دستور نمیدی اسمشونبر! ماییم که دستور میدیم و تو اطاعت می کنی. حالا با زبون خوش بگو چرا اومدی اینجا؟
لرد سیاه: اگه چوبدستیم رو نگرفته بودین که الان شما رو این صندلی ها نشسته بودین... نه...الان مرده بودین.
سیریوس با بی حوصلگی گفت:خب. مثل اینکه زبون خوش حالیت نمیشه. آلبوس شروع کن.

دامبلدور به طرف لرد رفت. دهانش را به زور چوبدستی باز کرد و 10 سانتیمتر اول ریشش را در حلق لرد فرو کرد و گفت: اعتراف کن تامی! شاید کمی از بار گناهانت کم شه.

- جواب نمیده آلبوس! شدت شکنجه رو دو برابر کن.

دامبلدور 10 سانت دیگر از ریشش را در حلق لرد فرو کرد.
لرد می خواست بالا بیاورد. به شدت دست و پا میزد. مقاومت در برابر ریش دراز بی فایده بود. با گفتن حقیقت هم که اتفاقی نمی افتاد. تصمیم گرفت راستش را بگوید و خودش را از شر پشم های نشسته ی دامبلدور خلاص کند. به همین خاطر با اشاره به سیریوس فهماند که حاضر به اعتراف است.
دامبلدور ریشش را بیرون کشید و لرد بعد از سرفه هایی که چند گلوله ی پشمی را از حلقش بیرون انداخت با چشمانی اشکبار اعتراف کرد:
سیل غارتگر اومد/ از تو رودخونه گذشت/ پلا رو شکست و برد/ زد و از خونه گذشت/ دست غارتگر سیل/ خونه رو ویرونه کرد/ پدر پیرمو کشت/ مادرو دیوونه کرد...

دامبلدور:آه! سیل زده ی بیچاره! بیا این پتو رو بپیچ دور خودت پسرم. مطمئن باش ما خانوادت رو پیدا می کنیم. الستور! برای پسرک بیچاره قهوه ی داغ بیار. اوه! تامی کوچولوی من!

سیریوس:جوگیر نشو آلبوس! حالا که لردسیاه در چنگ ماست، می تونیم امتیازات زیادی از مرگخوارهاش بگیریم. منابع بودجه ی محفل محدوده.

مقر جدید مرگخواران

وزیر دیگر زیر چتری بر پشت بام کاخ جدید نشسته و با بی سیمش صحبت می کرد: امر ملکه مطاع!... مطمئن باشید بانوی من!... با موقعیت جدیدی که به دست آوردم شکوه از دست رفته ی امپراطوری بریتانیای کبیر رو برمی گردونم. طولی نخواهد کشید که دوباره خورشید در قلمرو فرمانروایی شما غروب نخواهد کرد.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۱:۵۹:۱۴


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ سه شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۰
#53

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
ملت که از لشکر کشی با ابهت وزیر خوف برشون داشته بود کمی عقب نشینی کردن.بلا که به دلیل کم شدن مقداری مو از سرش، احساس سبکی میکرد به خودش جرات داد.
-اممم....ببخشید جناب وزیر...ولی کی گفته شما جانشین اربابین؟

وزیر با آرامش بطرف بلا رفت...بلا وحشتزده چوب دستیشو بیرون کشید.وزیر لبخند ملیحی زد و سیگار برگش رو روی موهای بلا خاموش کرد...در حالیکه دود رقیقی از لابلای موهای بلا بلند میشد جواب داد:
-من گفتم...تک تک افرادم اینو میگن.ملکه هم همینو میگن...حتی این جن دوست داشتنی هم همینو میگه.همین یک ساعت پیش نامه ای از مای هیت...ببخشید...از ارباب داشتم که ابراز میکرد ایشون هم همینو میگن!

بلا دستی به موهای دود زده اش کشید.
-ولی ارباب ساعتهاست که مرده...شما چطور ادعا میکنین یک ساعت پیش نامه ای...

بلا با دیدن سیگار برگ دوم که وزیر روشن کرده بود، خاموش شد!!

در طول مدتی که وزیر و بلا سرگرم تبادل نظر بودند ملت با بولدوزر و لودر و جرثقیل و کامیون سرگرم ساختن اقامتگاه مورد نظر وزیر شده بودند.


-بفرمایید...حاضره!ایناهاش!


وزیر نگاهی حاکی از نارضایتی به بنا انداخت...
-این چیه الان؟

-اقامتگاه جدید شما!

-چرا اینقدر لاغره؟من که تو این جا نمیشم...زیادی درازه...مگه من قدم چقده؟نوکش چرا تیزه؟من شاید خواستم بعد از تسترال سواری شبانه رو پشت بوم فرود بیام!...نمیخوام اینو...خرابش کنین.


ملت با بولدوزر و لودر و جرثقیل و کامیون سه سوته بنا را خراب و مجددا ساختند.
-خدمت شوما!

وزیر نگاه دقیقی به بنا انداخت.
-نچ...زیادی سفیده...چشممو میزنه...از اون پرچم بالاشم خوشم نیومد.خرابش کنین!

سه سوته ساختمان جدید ساخته شد!
-بفرمایید...البته رنگش کمی دلگیر شد.اگه بخوایین اینم عوض میکنیم!

وزیر این بار با نگاهی تحسین آمیز به کاخ خیره شد.
-هوم...همین خوبه...اینو پسندیدم!...هی مرگخوارا...شماها که اعتراضی ندارین؟


کمی دورتر در جوی آب کوچکی، لرد سیاه که همراه با جریان آب دور خودش میچرخید، همچنان سعی میکرد آلبوس دامبلدور را با چپاندن ماهی کوچکی در حلقش خفه کند!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۴ ۲۳:۵۸:۲۲



Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ سه شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۰
#52

وزیر دیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۷ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲
از اینور رفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 367
آفلاین
- بهارم... بهااارم.. دیگه طاقت دوریتو ندارم! بهارم ..بهاااارم..واسه دیدن تو بی قرارم!*

in a shining halo..the Other Minister came..

- هوووووی! اینجا که پاترمور نی!

- بله؟ بله! اوکی می گفتم:

مرگخوارها تک و توک و سنگ کاغذ و قیچیشون رو رها کردن و به نور درخشنده ی مهتاب واری که در آستانه ی ویرانه ظاهر شده بود نگاه می کردند.. به درخشش و الوهیتی که آن مرد آسمانی رو توی قلبهاشون می نشوند! به نوای آواز داودی و به لشکر اجنه سلیمانیش!!!

مرد قدمی به جلو برداشت و نورهای رنگینی اطرافش ظاهر شدند و ترانه ش اوج گرفت!

مرگخوار جماعت همه هاج و واج گیج و گول و انگشت حیرت در دهان مات و مبهوت به مرد و نورها و آواز و لشگر پشت سرش نیگاه می کردند.

در این بین ایوان که از بقیه مرگخوارا به دلیل همنشینی زیاد با منو و دامبلدورهای گذشته البته ( ) تکامل یافته تر بود تونست زبون باز کنه و حرف بزنه:

- ینی کی می تونه باشه!؟

مرد یه قدم دیگه جلوتر اومد.. بیخیال آواز شد و با صدای بلند و آهنگینش گفت:

- کسی ام که گولاخیتش رو او با ما به نظاره نشسته و از ملکه ش فرمان می برد و به جنها و انسانهای زیادی فرمان می دهد..حامل حلقه ی سالومون گنده! این حلقه رو می گم نیگا کن! اینم اسماله! جن خونگیم.. جن خونگی نیس جن خونگیه.. می فهمی چی میگم اصن!؟

مرد کت شلوار و کراوات مشنگی ورساچی شیکی پوشیده بود و یه شیطونک قرمز کوچولو تو بغلش بود و یه عصای شرلوک هولمزی هم تو دستش. خودشو خرش..نه شیطونکشم هم با هم لبخند ملیح به ایوان و مرگخورا می زدن!

مرگخورها کماکان همونجوری نیگا می کردن ولی این دفعه ریگول که مغزش به نسبت کمتر دوده گرفته بود و بازتر بود گف:

- این نخست وزیر خودمون نی؟!

- کاماندوها.. بگیرید ببرید این ملحد مرتد فاسد مغزو یه جا زندونی کنید تا عبرت سایرین شه.. من نائب اربابم بوقی! الان اربابتونم ینی!

یه جن و دوتا سرباز ناتو ( ) میان ریگولو که نعره می زد با خودشون می برن سر راه وزیر هم دلنگی عصاشو به عنوان جسم سخت می زنه تو سر ریگول که کمتر سروصدا کنه!

- خب دیگه کافیه جمع کنین این سنگ و کاغذ و قیچی و تک و توکتون رو .. این پروژکتورای پشت سر من.. اون لیزرا و دستگاه دودزا کوفتیه و این میکروفون و اینا رو هم خاموش کنین... مهندسا عمله ها ..اجنه معمارا بناها جهان سومی ها بریزید پایین باید یه اقامتگاه گنده درس کنین که من و تو توی ابرسازه ها نشونش بده..بجمبید!

از آسمون و زمین ملتی با بولدوزر و لودر و جرثقیل و کامیون و چه و چه می ریزن تو صحنه!

وزیر یه سیگار برگ روشن می کنه و آنتونینم هم قبل از این که همه متفرق شن یه قیچی رو کش می ره و یه تیکه از موهای بلا رو می بره.. کسی هم نمی فهمه کسی هم شک نمی کنه..

---
* مای هیت عفو می فرمان! از شدت هیت زیاد بود! :د




ویرایش شده توسط وزیر ِ دیگر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۴ ۱۱:۵۵:۴۰

یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ سه شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۰
#51

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
دامبلدور با استرس و صدایی آرام گفت:

«سیریوس. بدو دیگه. بدو تا کسی ندیده. مخصوصا این مینروای بوقی ! »

دامبلدور با همان لباس های داغون مثلا ماهی گیری اش لبه جوی آب نشسته بود و قلاب ماهی گیری اش را درون جریان آرام آب انداخته بود. آن طرف میدان سیریوس در فرم سگی اش یک تور بزرگ ماهی در دهانش گرفته بود که از بازار ماهی فروشان لندن همه را خریده بود. در حرکت سریع توری را گاز گرفت و شکافت و تمام اجساد ماهیان را در آن سوی میدان، در جوی آب ریخت.

سیریوس: «واق واق ! ووواق ! هوف ! هوف ! واق واق ! »

دامبلدور: «آره دمت گرم سیریوس ! فقط جریان شون کنده. یه ذره فوت کن، یه آفتابه آبی بریز، شاید زودتر رسیدن این ور جوب ! »

دامبلدور با شادمانی اجساد ماهیان را یکی یکی از جوی آب زیر پایش با قلاب ماهی گیری جمع آوری می کرد و در کمتر از یک ربع کوهی از ماهی در کنارش، روی پیاده رو انباشته شده بودند.

دامبلدور: «ئه ئه ! سیریوس اون یکی ماهیه داره می لوله ! زنده ست ! بزنش بتمرگه سر جاش ! »

سیریوس پارسی کرد، مگس کش را دهانش گرفت و چند ضربه به پیکر ماهی که می لولید، زد و او را به خوابی ابدی دعوت نمود.

در این حین پسر بچه جوانی در نقش کارگر و پیک سوپر مارکت با دوچرخه ای دور میدان گریمولد زد و خواست دم در یکی از خانه های گریمولد دستی بکشد اما چرخ و لاستیک هایش از جا در آمدند و خودش به اتفاق دوچرخه اش درون سطل زباله ای پرتاب شدند و در آنجا اسکان گزیدند. ولی بسته های غذایی مشتری با پرتاب هایی منحصر به فرد در جوی آب افتادند...

دامبلدور: «اوه ! سیریوس بیا اینجارو ببین ! خداوند متعال چقدر لطف داره به ما ! کنسروهای انواع ماهی ها رو هم داره جریان آب میاره ! هیچ وقت کارخانه الهی را از نزدیک ندیده بودم که الان دیدم ! »

دامبلدور یکی یکی با قلاب ماهی گیری اش کنسروها و مواد غذایی را هم از جوی آب می گرفت و در کنار کوه ماهیان مثلا صید شده اش قرار می داد. اما این بار جریان آب داخل جوی، طعمه ای متفاوت برایشان تدارک دیده بود !

سیریوس: «واق واق ! هوف ! ووق ! »
دامبلدور: «آره سیریوس متوجه شدم خودم ! این بار نهنگ داریم انگار ! »

دامبلدور این بار سر قلاب ماهی گیری را در سوراخ گوش مرد شنل پوش فرو کرد که روی کله اش جلبکی چسبیده بود و در موقعیت دماغش، یک دماغ مصنوعی دلقکی قرار گرفته بود. بلاخره دامبلدور پس از کلی زور و همت فراوان، طعمه را بالا کشید و لبه ی پیاده رو قرار داد.

دامبلدور: «الهی ! خوب نگاش کن سیریوس ! این فقره ها ! همون که تو نکشیدی ! این بنده خدا دلقکه سیرکه. موهای سبزشو ببین. دماغ بزرگشو ببین. شبا خونه ای نداره. توی جوب میخوابه. الانم خوابش سنگینه انگار. »


در جزیره متروک

مرگخواران در جزیره کوچک و متروک موقتا چادرهایی برپا کرده بودند و هنوز موفق به ساختن قلعه ای هم نشده بودند. دور آتشی که روشن کرده بودند، حلقه ای زدند و مشغول بحث بودند.

بلاتریکس: «خب ! دیگه اربابی وجود نداره ! خونه ریدلی در کار نیست. از این پس اینجا زندگی می کنیم. قصر جدیدمون رو اینجا میسازیم. »

ایوان: «خب. پاشین بیاین جلوتر. سنگ کاغذ قیچی با دور مقدماتی و حذفی انجام میدیم. هر کسی برنده شد، ارباب جدید میشه. »

رز: «نه اونطوری طول میکشه. بیاین تک بیاریم. هر کی تک آورد مرحله به مرحله تا آخر، اون ارباب میشه. »


دوباره در میدان گریمولد – لب جوی آب

لرد سیاه به آرامی زیر چشمی نگاه می کرد و دامبلدور و سگ سیاه را بر بالین خودش می دید که دائما به بدنش دست می زنند و او را به شیوه های مختلف قلقلک می دهند. انگشتانش در جستجوی چوبدستی اش بودند اما به خاطر آورد که در کجاها سیر کرده و در چه رود ها و فاضلاب هایی رفته و چوبدستی ندارد. می توانست رایحه و حضور جلبکی سبز روی کله کچلش را حس کند. برای یک ثانیه هم فکر کرد که مو در آورده اما امیدش را از دست داد. دماغ مصنوعی دلقکی را هم روی دو سوراخ احساس می کرد.

چشمانش را گشود. چشم تو چشم دامبلدور شد. هر دو به یک دهم ثانیه همدیگر را شناختند. پیش از آن که دامبلدور دستش را سمت پیاده رو دراز کند و چوبدستی اش را بردارد، با لگد لرد سیاه، هر دو به اتفاق درون جوی آب افتادند. لرد سیاه دستش را به سمت لبه جوی آب دراز کرد و آفتابه پر از آب را روی سر خودش و دامبلدور ریخت و با جریان آب آفتابه، درون جوی به حرکت در آمدند و درگیری فیزیکی شان شروع شد.

دامبلدور با تمام ایمان و وجود در تلاش بود تا مرکز کله لرد را گاز بگیرد و لرد نیز با نهایت قدرت در تلاش بود تا ریش دامبلدور را از صورتش در یک حرکت جدا کند.

سیریوس در ماهیت سگ همچنان عقلش توان تجزیه و تحلیل نداشت و همانند کودکی شاد که کارتون می بیند، نظاره گر درگیری آن دو و دور شدنشان از میدان گریمولد بود...


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۴ ۱۰:۲۶:۵۳
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۴ ۱۰:۲۸:۴۱


Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۹۰
#50

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
خانه گریمالد

-مک گون! کار نداری؟ من دارم میرم ماهیگیری!
-صبرکن آلبوس! پنجاه تا زونکن گزارش ماموریت هست که باید بررسیشون کنی.
-ول کن بابا! کی حال داره؟ خودت بررسیشون کن. پس اینهمه حقوق می گیری واسه چی؟ سیریوس! نمیای بابا؟
- از کی تا حالا قوطی جمع کردن از جوبای گریمالد شده ماهیگیری آلبوس؟
-اشتباه نکن سیریوس! همه ی جوبا به دریا راه دارن و دریا پر از ماهیه. حالا اگه گفتی اون همه ماهی از کجا رفتن تو دریا؟ ها؟ 5 ثانیه وقت داری! بگو! زود باش! حدس بزن! تو میتونی! تو یه محفلی اصیلی!... وقتت تموم شد! جواب اینه؛ماهی ها از تو جوبا میریزن تو دریا! من بردم، تو باختی!

بعد از این مکالمات بود که آلبوس دامبلدور تور دسته بلند مخصوص جمع آوری حشرات را روی دوشش انداخت و با کلاه حصیری و شلواری که با دو بنده محکم شده و پاچه هایش تا بالای زانو تا خورده بود از خانه گریمالد خارج شد و جفت پا شلپی! در نزدیکترین جوی آب پرید.

پنج ساعت بعد از آغاز عملیات امداد و نجات لرد

لوسیوس در حالیکه روی زانوهایش نشسته بود، دو دستی توی سرش می کوبید و فریاد می زد: ای داد! ای هوار! بی صاحب موندیم! یتیم شدیم! ارباب مرد! ارباب غرق شد!
بلاتریکس غش کرده بود و آستوریا تشنج گرفته بود.
رز رو به ایوان گفت: پنج ساعته داریم می گردیم، اثری از ارباب نیست. یعنی باید باور کنیم که بزرگترین جادوگر تاریخ...
ایوان با تاسف سرش را پایین انداخت:بله رز!ظاهرا ارباب ما رو برای همیشه ترک کرده.
- حالا چیکار کنیم؟
- چاره ای نیست. باید برگردیم پیش بچه ها. باید یه لرد جدید انتخاب کنیم.
ایوان سرش را بالا گرفت و به افق دوردست خیره شد: بله! باید یه لرد جدید انتخاب کنیم! یه خانه ریدل جدید بسازیم! آینده رو با برنامه های جدید ترسیم کنیم و افکار کهنه و پوسیده ی لرد قبلی رو مثل خودش به فراموشی بسپاریم. زنده باد افکار جدید! زنده باد خانه ریدل جدید! زنده باد ارباب جدید!

کیلومترها دورتر

لرد از آبشارها سقوط کرد. کله ی کچلش به سنگها کوبیده شد. لای پل ها گیر کرد. سد سگهای آبی را خراب کرد و توسط آنها گاز گرفته شد. با جریان فاضلاب شهر ها و روستاها همراه شد. درب و داغون و بیهوش شد و همینطور از خانه ریدل دور و دورتر و به لندن و میدان گریمالد نزدیک و نزدیک تر شد.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۰
#49

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- چی چی؟ معلومه که چه طوری! آب ما رو آورده اینجا!

- راست میگی ها! خب. ما نه چوب داریم نه سنگ . چه طوری دژ بسازیم؟ کی بره سنگ بیاره؟

ملت :

آن سو - بقایای خانه ی ریدل

- نــه! یعنی ارباب کجاست؟ امکان نداره رفته باشه! امکان نداره مرده باشه! نه امکان داره! بچه بیاین جلو! مواظب جلوی پاتون باشین! نه مواظب پشت سرتون باشین! نه مواظب همدیگه باشین! کلا مواظب باشین..

- رز! خفه شو!

زبان رز چنان مطیعانه متوقف شد که این احساس به وجود آمد که شاید این زبان به هیچ جا در دهانش متصل نباشد. لونا جلو رفت تا شاید بین آن سنگ و گل چیز مفیدی پیدا کند. بعد از چند دقیقه بازگشت و اعلام کرد :

- تمام وسایل ارباب هست به جز ردایی که پوشیده بود. پس خودش نرفته. یا به زور بردنش یا اتفاقی افتاده که ما ازش اطلاعی نداریم. بهتره به جست و جومون ادامه بدیم.


وسط آب های خروشان رود

- ای داد! آی هوار! بابا یکی کمک کنه! چقدر این آب سرده! ناسلامتی من لردم! کسی به داد لرد جماعت نمی رسه؟

لرد سیاه همان طور که مرتب زیر آب می رفت و بالا می آمد این سخنان را گفت. هیچ کس آن جا نبود. رود در جایی دو شاخه شده و لرد به یک شاخه و مرگخواران به دیگری وارد شده بودند.

لرد سیاه همان طور که انگشتان کرختش را تکان میداد در این فکر بود که چه کار کند تا خودش را به ساحل آن رود عریض برساند.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
#48

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
خلاصه:

ارباب و مرگخوارا به دلیل بالا بودن مبلغ قبض برق،اقدام به ساخت یه سد کردن که بتونن با استفاده از توربین،برق مصرفی خودشون رو تأمین کنن.اما سد فرو میریزه و آب همه رو به یه جزیره ی متروک میبره.اما اثری از لرد نیست.مرگخوارا دو دسته میشن.یه گروه (آنتونین،روونا،وزیر دیگر،اسکورپیوس،نارسیسا و لینی)مشغول ساختن یه دژ میشن که اون جزیره رو تبدیل به یه مخفیگاه واسه اربابشون کنن و گروه دوم (بلا،ایوان،آستوریا،لوسیوس،رز و لونا)به خانه ی ریدل که حالا تقریبا با خاک و آب(!) یکسان شده،برمیگردن تا لرد رو پیدا کنن.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.