هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
اسنیپ بسته جدید از ژل در آورد و رو سرش خالی کرد. بعد از اینکه جلوی آینه دقایقی رو گذروند تا موهاش رو درست کنه به طرف شرلوک برگشت و گفت:
-ولی ما فیلمایی که دیدم شما اینجوری رفتار نمیکردین که.

شرلوک بهش برخورد. همش با فیلم و سریال هایی که از روش ساخته بودن مقایسه میشد. این قضیه خیلی عصبیش میکرد ولی برای اینکه مثل لاکهارت لو نره سریعا خم شد و آب دهن فنگ رو لیس زد.
-بله همونطور هست که فکر میکردم.
-

شرلوک از زمین بلند شد و به طرف پنجره کلبه رفت. چند تا عنکبوت از کنار پنجره برداشت و تو دهنش گذاشت و به سختی قورتشون داد.
-آها درسته درسته.

مرحله بعدی شرلوک به طرف میز هاگرید رفت و تخم مرغ اژدهایی پیدا کرد. باید سریع فکر میکرد که با تخم مرغ چیکار میتونه بکنه. همینطور که فکر میکرد، ماهیتابه ای دید. تخم اژدها رو تو ماهیتابه زد و رو گاز گذاشت تا نیمروی خوشمزه ای درست شه.
بعد از اینکه نیمرو آماده شد،بهش نمک زد، با نون بربری یه دهن سیر غذا خورد و تک تک انگشتاش رو لیس زد.بعد به طرف دانش آموزا و اساتید برگشت و گفت:
-همونطور که فکر میکردم. به نظرم چند گروه بشیم و دنبالش بگردیم!

اسنیپ با افتخار به طرف دامبلدور برگشت و بعد از اینکه دید دامبلدور یه گوشه دراز کشیده و خوابش برده به طرف بقیه دانش آموزان برگشت و سعی کرد تا بالاترین حد افتخار حرف بزنه.
-دیدید گفتم زنگ بزنیم شرلوک بیاد؟ به نظرتون به ذهن ما میرسید آب دهن فنگ رو لیس بزنیم، عنکبوت قورت و بعد نیمروی اژدها بزنیم به بدن ؟

دانش آموزا خیلی پوکر شده بودن. در این حد که دورا از میزان پوکری زیاد ، خستگیش از بین رفت و سر حال شد. سریعا به طرف دامبلدور رفت و از خواب بیدارش کرد.
-پروف کمک!




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱:۲۲ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- درسته!

ویبره؟ اسنیپ؟ صد البته که بعید بود. دانش آموزان پوکر وارانه به اسنیپ خیره شدند. اسنیپ که تا کنون به پوکری خودش ندیده بود، بهش برخورد. خودش می بایست شاه پوکر ها باشد و از همه پوکرتر باشد.

- پونزده امتیاز از گریفندور کم میشه!‌

از آنجا که همه به جز خود اسنیپ، شرلوک هولمز را به فراموشی سپرده بودند، خود اسنیپ هم باز وارد سوژه اش کرد.
- خب، جناب هولمز، برای پیدا کردن کلاه چیکار کنیم؟

شرلوک هولمز کمی به مغزش فشار آورد. باز هم فشار آورد. آنقدر فشار آورد که مغزش خمیر شد و با آن "نان مغزی" ساختند که به خاطر خلاقیت جوانان امروزی، به "نان مغذی" تغییر نام پیدا کرد. پیری، بد دردی است.

- به نظرم چند گروه بشیم و دنبالش بگردیم!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۷ ۱۴:۲۱:۰۳


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۶

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
آمبریج حیا کن، هاگوارتز رو رها کن

زمان به سختی می گذاشت. کم کم خمیازه ها بیشتر و بیشتر می شد. بچه ها زیر لب غر غر می کردند. دعوا راه می انداختند و بدخلق شده بودند. چشم هایشان نیمه بسته بود ، بعضی ها سر پا خر و پف می کردند و خوابیده بودند ، بعضی ها ادای آدم های نگران و آشفته را در می آوردند که مثلا ما آدم های با مسئولیتی هستیم و نگران کلاهیم! اما در دلشان می گفتند :« اصلا گور بابای هر چی کلاهه! کلاه گم شده که شده. چرا ما باید از خوابمون بزنیم؟ » خب ، ولی چاره ای نبود. رفتن به خوابگاه ها خیلی ضایع بود. اینکه یک دانش آموز هاگوارتزی هیچ مسئولیتی نسبت به کلاه گروهبندی نداشته باشد بی شک تاسف اساتید و مدیر مدرسه دامبلدور را بر می انگیخت.
آخر سر همه ی گروه ها با صورت هایی وا رفته و قیافه هایی شکست خورده و عصبانی به حیاط هاگوارتز برگشتند. هوا هر لحظه سرد تر می شد. بچه ها می لرزیدند و به هم دیگر می چسبیدند. هیچ کدام هیچ سر نخ خاصی از کلاه پیدا نکرده بودند. بر صورت بچه ها اخم سنگینی نقس بسته بود.
آدر بر زمین تف کرد و با پا تفش را لگد کرد و گفت :
- « لعنت! بعد این همه جست و جو هیچی دستگیرمون نشد! »
هیچ کس هیچی نگفت. همه خسته تر از آن بودند که حرفی بزنند. تا حدی که دورا دیگر حوصله ی ذهن خوانی نداشت. به چهره های هم نگاه می کردند و انگار منتظر بودند کسی چیزی بگوید. اشک در چشمان دامبلدور جمع شد و برق زد. اشک در چشمانش می لرزید و ناگهان بغضش ترکید. گریه کرد و گریه کرد. همه با تعجب به او خیره شده بودند. اسنیپ پرسید :
- « چی شده؟ چرا گریه می کنی پروفسور؟ مشکلی پیش اومده؟ »

دامبلدور دست مال کاغذی ای از جیبش در آورد و فین بلند و بالایی کرد. در حالی که از شدت گریه هق هق می کرد گفت :
- « آه ، نه. هیچی نشده. فقط یک لحظه یاد هری افتادم! اگر الآن اون اینجا بود... جوان ماجراجوی ما تا الآن کلاه رو پیدا می کرد. آی خدا. »

دماغ دامبلدور مثل دلقک ها سرخ شده بود. سرش را بالا گرفت و ضجه زد :
- « هری ی ی! »

و گریه اش شدید تر شد. اسنیپ با نفرت از او فاصله گرفت. با چهره ای جمع شده از نفرت او را بر انداز کرد و به آرامی دهن کجی کرد :
- « هری هری هری ! نمی دونم چرا همه دوستش دارن؟ »

چشمان گبین درخشیدند. دستش را مشت کرد و در هوا تکان داد و با فریادی از شادی گفت :
- « صبر کنید ببینم. مگه هری الآن یک کارآگاه نیست؟ خب ، پس می تونیم بهش بگیم بیاد اینجا و اوضاع رو بررسی کنه. »

اسلیترینی ها چهره در هم کشیدند و گریفیندوری ها با رضایت از این پیشنهاد سر تکان می دادند. دامبلدور از جا پرید. اشک هایش بر صورتش سرخ خورد. چشم های برق می زدند. گبین را محکم بغل کرد و گفت :
- « آه ه ه ، فرزندم. خودشه. آفرین به تو! آفرین به تو! »
- « حالا می تونیم به خوابگاهامون بریم؟ »

دامبلدور بی توجه به حرف گبین و نگاه های خیره و سنگین بچه ها دستش را در جیب پالتویش فرو کرد و گوشی آیفون سیکسش را بیرون آورد. گوشی در دستانش می لرزید. با هیجان شماره ی هری را می گرفت تا زنگ بزند. قلب پیرش محکم بر سینه می کوبید.

- « ببخشید؟ اینجا مدرسه ی جادویی هاگوارتزه؟ »

همه ی نگاه ها به سمت مرد رفت. مردی محترم با پالتویی خاکستری و کلاه بلند و سیاهی که بر سر گذاشته بود. عصایی ظریف و خمیده به رنگ قهوه ای روشن در دست چپ داشت و دستکش هایی سیاه رنگ و چرمی پوشیده بود. بعد از چند لحظه سکوت اسنیپ گفت :
- « بله. درست اومدین. »

مرد خیلی محترمانه و با وقار کلاهش را از سر برداشت و گفت :
- « اوووو! من شرلوک هلمز هستم. برای بررسی اومده. مثل اینکه اینجا یک کلاه گم شده. درسته؟ »

=====

خب خب آدر... داری بهتر میشی.

طنز ظریفی به کار بردی که اصلا بد نیست، اما خیلی هم خوب نیست. خواننده متوجه طنز بودن پستت نمیشه. قسمت هایی که خیلی وارد جزئیات میشن یا احساسی هستن رو حذف کن توی پست طنز.
قبلا هم بهت گفته بودم دیالوگ هارو به این صورت بنویس:
- بله. درست اومدین.

نیازی به گیومه و اینا نیست.

اینا رو نباید اینجا میگفتم... ولی حالا که گفتم، انتظار دارم عمل کنی بهشون. اگه عمل نکنی... تصویر کوچک شده


تایید شد!


ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۶ ۲۲:۴۴:۴۱
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۸ ۱۴:۳۲:۲۴

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
افراد تازه وارد هافلپاف که اصلا شباهتی به ننه جونشون نداشتند، به محض این که گریفیا به دنبال سر نخ رفتند؛ نخ را جمع کردند و دوباره مشغول جستج.ی کلاه شدند. چه میشد یک بار هم آنها 10 امتیاز برای مقابله با دوستان میگرفتند؟ آنها بی خبر از این مسئله که دامبلدور فقط برای گریفی‌ها 10 امتیاز مقابله با دوستان را میدهد، به راه افتادند. گروهشان کمی کوچک تر شده بود اما همچنان پا برجا بودند. پروفسور اسپراوت گم گشته باز آید به هافل! جسیکا هم که راهی کنکور و... شده بود. که اهمیت میداد که در 18 سالگی کنکور میدهند و او تنها 15 سال داشت؟ مانده بود دورا، آملیا و آدر. گروه عملیاتی چندان خوبی نبودند بلکه عالی بودند. دست‌های پشت پرده‌ی آدر راه را نشان میداد. دورا از تک تک بچه های مدرسه بازجویی میکرد و آملیا در صورت لزوم با تلسکوپش بر سرشان میکوبید.

در کلبه‌‌ی هاگرید، او همچنان به دنبال سر نخ بود. فنگ هم هرچه واق واق میکرد تا به او بفهماند که اشتباهی نخ داده است؛ اما هاگرید اصلا متوجه نبود و فقط در جستجوی سرنخ بود.

بالاخره گروه تحقیقاتی هافلپاف به در کلبه‌ی هاگرید رسید. دست‌های پشت پرده در را برای گروه کوبیدند و پس از باز شدن در، کت و شال گردن بچه‌ها را تحویل گرفتند و بر روی چوب لباسی آویزان کردند.

_ سلام هاگرید، دورا هستم از هافلپاف!
_ هاااا میشناسم تو رو! همونی که رو مخ همه‌ای. ذهن خوانی نه؟

دورا بی توجه به نظریه‌های هاگرید درباره‌ی خودش، ادامه داد:
_ آخرین باری که کلاه رو از نزدیک دیدی کی بود؟
_ سال اولم!
_ هاااان؟
شتلق آملیا تلسکوپش را بر سر هاگرید کوبید.

_ خودت گفتی ذهن خوانم پس دروغ نگو.
_ خبالا با یه ذره مزاح که آسمون به زمین نمیاد!

آدر سرش را با تاسف تکان داد.

_ اگر بدونی از صبح چی کشیدیم!

فلش بک

_ دراکو مالفوی شما آخرین باری که کلاه رو دیدی کی بود؟
- والا تو اتاقم بود داشت جورابای لرد رو میمالوند به خودش!

_ خانم آملیا سوزان بونز آخرین باری که کلاه رو دیدی کی بود؟
_ جونم برات بگه که سال اول که اومدم تو هاگئارتز یه کلاه قهوه‌ای پاره پوره رو برداشتن آوردن تو تالار گفتن که این قراره گروهبندیمون کنه. نصف دانش آموزا زدن زیر خنده ولی من برام چیز جالبی نبود. خلاصه اول از همه گویل رو گروهبندی کردن فرستادن تو اسلیترین بعدش رز زلر رو مستقیم فرستادن توی هافلپاف بعدش...
_ آخرش چی شد؟
_ هیچی دیگه منم گروهبندی شدم و الان نزدیک چهار ساله دارم درس میخونم. غذاها رو دوست دارم. مخصوصا سیب زرد سمیرم رو. شنیدید یه شهریه تو ایران که سیب ‌هاش رد خور نداره؟ راستی شما هافلی بودید؟ میدونستید دستور پخت اغلب غذاهای هاگوارتز رو هلگا نوشته؟ اصلا بخاطر همینه که شما نزدیک آشپزخونه اید دیگه...
_بریــــــــــــــــــــــــــــــــم!

_ لایت؟ لایت؟ هـی لایتنیا؟ فاست؟ شیر آب؟
_ شیر آب؟ خودتی بیمزه‌ی بنفش خوبه با همین هدفون مجبورت کنم ویبره بری؟ خوبه بگم زلزله ی گیلان کار توعه؟
_ کلاه...
_ کلاه نه. کلاه دوست ندارم میاد رو هدفون اذیتم میکنه!

پایان فلش بک

هاگرید در دستمال توپ توپه‌ای خود فیین کرد و اشک‌هایش را پاک کرد. سپس دستانش را باز کرد.

_ بیاید به آغوشم! چه قدر سختی کشیدید.



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۰:۵۶ چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
خلاصه: کلاه گروهبندی گم شده و گروه های هاگوارتز، هرکدوم جایی رفتن تا بگردن دنبال سرنخ ها و کلاه رو پیدا کنن. وقتی املاین به قلعه رفت و بر نگشت، آملیا و دورا و اسپراوت رفتن پیداش کنن که اسپراوت رو هم گم کردن. توی قلعه داره اتفاقات عجیبی میفته اما بقیه که بیرونن ازش خبری ندارن. فعلا گریفندوری ها به کلبه هاگرید رفتن تا سرنخی پیدا کنن.
====

بعد از خاطره هایی که آبرفورث تعریف کرد، هرکس چیزی گفت.

- این داستان واقعی بود، داداش پروف؟
- زخمم درد میکنه!
- واسه امتحانای سه ماه دیگه نخوندم!
- گوشنمه!

در همین لحظه، فنگ مرحوم، که در این صحنه هنوز مرحوم نشده بود، واق واقی کرد و سر نخی را نشان داد. ناگهان، حس ماجراجویی گریفندوری ها زد بالا.
- یعنی این نخ به کجا ختم میشه؟
- یعنی به کجا ختم میشه فرزندان؟

آبرفورث رو به هاگرید کرد و گفت:
- چندتا از ما میریم دنبال سر این نخ، بقیتون برین دنبال سر نخ های دیگه بگردین.
- ما زیاد نخ تو خونه نداریم دنبالشون بگردیم!

اما آنها دیگر رفته بودند. هاگرید هم سرش را خم کرد تا داخل کلبه جا بشود و دنبال "سر" نخ های ریز بگردد.



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۶

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین
خوب خبر جدیدی به دست من رسید، بله همونطور که میدونین رول با موضوع اشتباه نوشته بودم ، و می خواستم بگم به بزرگی خودتون ببخشید.
خب میریم سر اصل متلب وداستانمون:
آمبریج حیا کن، هاگوارتز رو رها کن!
شبی طوفانی بود ،دانش آموزان در سرسرای اصلی بودن وداشتن غذا می خوردند، اما نمیدانستند چه چیز در حال رخ دادن بود .یک چیز وحشتناک ،کلاه گروه بندی گم شده بود!چیزی که نباید می‌شود پرفسور مک گوناگال وارد تالار شد و خبر گم شدن کلاه را به دامبلدور اطلاع داد :
-پرفسور دامبلدوراتفاقی که نباید می افتاد، افتاد .

پرفسور دامبلدور گفت:
چه اتفاقی باید می‌شود پرفسور.

صدای رعد وبرق به گوش میرسید وپرفسور مک گوناگال گفت:
-کلاه گروه بندی گمشده.

صدای رعد و برق پشت سر هم می آمد؛هم همه ای در سرسرا به گوش میرسید ،دانش آموزان تعجب کرده بودن و با خود می گفتن:
-چقدر عجیب!کی میتونه همچین کاری کرده باشه؟آن الان کجاست؟

دانش آموزان از سرسرا بیرون رفتند.دانش آموزان داشتن باهم حرف میزدند، گروهی از گریفندور ی ها داشتن چیز هایی به هم میگفتن یکی از آنها گفت:
-من میدونم کاریکی از اسلایترینی ها هست شک ندارم که اونا کلاه رو برداشتن.

واین موضوع را به پرفسور دامبلدور اطلاع دادن ولی پرفسور به آنها گفت:
-زود قضاوت نکنید فرزندانم.
و آنها از اتاق دامبلدور بیرون رفتن، ولی یه حرف پرفسور دامبلدور گوش ندادن و به تعقیب اسلایترینی ها پرداختنولی تاصبح هیچ چیزی نفهمیدن.ولی در فردا صبح آن شب ،کلاه گروه بندی در تالار ظاهر شد همه دانش آموزان متعجب بودن ،پرفسور دامبلدور از سر جایش بلند شد گفت:
-کلاه کجا بودی؟؟

وکلاه گفت:
-مگه من یه نامه رو میزت نذاشته بودم من رفته بودم مسافرت دیگه خسته شدم ،همش دارم گروه بندی میکنم.

صدا خنده بچه ها به گوش میرسید و سه نفر از گریفندور ی ها سر شکسته شدند.
این حکایت هم به پایان رسید ولی هنوز حکایت باقیس درست گفتم؟حالا، تا یه برنامه دیگه‌و رول یا پست دیگه خدانگهدار.


پایان
=====
داداش پروف! خیلی خوش اومدي!

خیلی باید کار کنیم...

فعلا تایید شد، ببینم چه میکنید!


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۳ ۲۲:۵۲:۲۲
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۳ ۲۳:۴۴:۰۲
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۳ ۲۳:۴۶:۱۷


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۶

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین
آمبریج حیا کن ،هاگوارتز رو رها کن!
همه باهم بگید
آمبریج حیا کن ، هاگوارتز رو رها کن!
دوباره
آمبریج حیا کن، هاگوارتز رو رها کن!
خب دیگه بستتونه، یه دفعه پرو میشین.
بریم سر داستانمون:
یکی بود یکی نبود، چرا یکی نبود؟ چرا؟چراااااا؟بگید زود نمیدونید، خب ولش کن بقیش غیر از مرلین کی بود؟هااا؟ بگید دیگه ،کمک برسونید،چیز بود ، چیز،آها دامبلدور بود، آفرین به خودم؛خب بریم سر داستانمون خب اول بزار یه خاطره بامزه بامزه بگم:
-اهم اهم اهم یه روز بگو خب، داشتم هاگواتز قدم میزدم، بازم بگو خب، به جمالت!که یکی با مخ خرد زمین
-هههههههههههههههههههههههه
-هه ،هه ههههههههههههههههه
-مردم از خنده هههههه
-بی مزه بود؟میدونم،نمی خواد بگی
-ولی بامزه بود ههههههه
خب بریم سر داستانمون:
روزی روزگاری داشتم تو هاگوارتز قدم میزدم؛به تو چه،که یک دفعه ، بگو کیو دیدم، به تو ربطی نه داره،ولدمورت بود بگو بهش چی گفتم، به خودم مربوطه، گفتم
- مگه تو نمردی والدی؟
واون گفت:
-نه کی گفته؟
گفتم:
-اه واقعا پس هری‌ پاتر کیرو کش؟
دامبلدور خندید گفت:
-اون برادر دو قلوم بود.
وبه راهش ادامه داد و من با تعجب به او نگاه کردم.
خب دیگه بسه پورو میشین، مخم نمیکشه دیگه ، خودتون بنویسید بقیشو ، خب به پایان آمدیم قصه تمام شد ، ولی همچنان حکایت باقیس ، درست گفتم؟نمی دونم، خب تایه برنامه دیگه او یه پست دیگه خدا نگهدار.



پایان.



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- هاها! حریف تلسکوپم نمیشی!
- هاها! میخوای بزنی تو سرم!
- هاها! من زورم بیشتره!

املاین در مقابل تهدید های همگروهی های قلدرش کم آورد و پا به فرار گذاشت! آملیا، دورا و اسپراوت به یکدیگر نگاه کردند.

- من اصلا نمیدونم این هافلپافیا دقیقا چه موجوداتین؟!
- هیــــــــــــع! ننه جون، اصلا این تفکرات، در حد شما نیست!

اسپراوت که تازه به یاد آورده بود که نباید در محضر یک ذهن خوان، هر فکری بکند، چندین بار با کف دست بر پیشانی اش کوبید و آخری، همراه بود با بیهوش شدنش و کشیده شدنش روی زمین.

- ستاره ها میگن این عادی نیست!
- اینم که خودش هیچی نمیدونه، ستاره ها باید بهش بگن!

سرو صدای عجیبی در سرسرا پیچیده بود، اما وقتی دو دختر در حال بحث کردن باشند، شاید حتی وقوع زلزله را هم متوجه نشوند!

آن طرف تر، نزد گریفندوری ها

- فرزندم، هاگرید، در رو باز کن!



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶
#99

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
آمبریج حیا کن هاگوارتز رو رها کن

اسپروات ناله کرد :
- « خدایا فقط همین یکی رو کم داشتیم. گم شدن یکی از هافلپافیا! »

اسپروات و دورا و آملیا از گروه شلوغ و پر سر و صدای بچه ها جدا شدند و به سمت قلعه حرکت کردند. اسنیپ سعی می کرد تا موقعی که کارگاه بیاید بچه ها را ساکت نگه دارد. آدر به بغل دستی اش دارین ، که بسیار ساکت بود گفت :
- « اونا رفتن. »

دارین در سکوت به آدر نگاه کرد. بعد چند لحظه زمزمه کرد :
- « کار درستی نکردن. »
- « چرا؟ »
- « چون هر وقت هیچکس اونجا نیست یکی هست. »
- « یعنی چی؟ »
- « یک دوست اینو بهم گفت. اسمش فرانسیکه. اون خیلی چیزا می دونه. گفت هر وقت هیچکس تو قلعه نیست به اونجا نزدیک نشو. چون هر وقت هیچکی نیست یک چیزی هست. »

آدر برگشت و به گروه سه نفر نگاه کرد که هر لحظه دورتر می شدند. با خودش گفت :« داره چرت و پرت می گه. » حوصله ی ماندن در گروه شلوغ و پر سر و صدای دانش آموزان را نداشت. هر چند که عاشق ماجراجویی و پیدا کردن کلاه بود اما چیزی در درونش او را به سمت آن سه نفر می کشاند. حس هیجان و کنجکاوی ملموسی از املاین.

- « ولی من می خوام برم. اونجا فقط یک قلعه است. دوستت فقط می خواسته تو رو اذیت کنه. »

دارین شانه بالا انداخت. لبخند ملموسی صورتش را پوشاند برای آدر دست تکان داد. آدر با تعجب به او نگاه کرد. بعد برگشت و در حالی که به سمت آملیا ، دورا و اسپروات می دوید فریاد زد :
- « آهای بچه ها. وایستین. وایستین. »

آنها بعد چند لحظه ایستادند. برگشتند و به آدر نگاه کردند. آدر خود را به آنها رساند . در حالی که نفس نفس می زد گفت :
- « میشه من هم باهاتون بیام؟ »

آملیا گفت :
- « ولی تعداد ما کافیه. »
- « خواهش می کنم. از شلوغی خوشم نمیاد. بزارید منم بیام. »

آملیا بعد چند لحظه سکوت گفت :
- « باشه. بریم. »

آدر با خوشحالی مشت هایش را گره کرد و گفت :
- « عالیه. »

چهار نفره به سمت قلعه حرکت کردند. صدای جیرجیرک ها همه جا را در بر گرفته بود. قلعه زیر آسمان تاریک شب مبهم و ترسناک به نظر می رسید. ماه در آسمان نبود. ستاره های ریز و درشت به آرامی چشمک می زدند. دورا گفت :
- « یعنی کجا رفته؟ »

آملیا دستش را دور دهانش حلقه کرد و داد زد :
- « املاین! املاین! »

آدر و اسپروات و دورا هم همین کار را کردند. اما هیچکس جوابشان را نداد. اسپروات گفت :
- « تو حیاط که نیست. »

آنها به سمت در سالن الی حرکت کردند. آملیا در را هل داد. در با صدای ناله ی کشیده ای باز شد. اولین بار بود که سالن اصلی را آنقدر ساکت می دیدند. آنقدر ساکت بود که حتی صدای پر زدن پشه را هم می شد شنید. وارد سالن شدند. حس ترس و هیجان در درون آدر فوران می کرد. داد زد :
- « املاین! کجایی؟ »

صدایی خشن ناله زد :
- « من اینجام. »

به نظر صدای املاین می آمد. آملیا با تعجب گفت :
- « املاین؟ خودتی؟ »
- « املاین اینجاست. املاین توی تالار عمومیه. »

آدر احساس می کرد یک جای کار می لنگد. انگار مشکلی وجود داشت. دورا و آدر با تعجب به هم نگاه کردند. دورا اخم کرده بود و چیزی نمی گفت. اسپروات داد زد :
- « منتظر چی هستی؟ بیا بریم؟ چرا به قلعه برگشته بودی؟ »

صدا دوباره ناله کرد. دورا لرزید. قلب آدر محکم بر سینه می کوبید. اگر حرف های دارین راست باشد چه؟ آملیا گفت :
- « بیاین بریم تالار عمومی. حتما مشکلی داره که نمی تونه بیاد. »

آدر گفت :
- « صبر کن. »

بچه ها برگشتند و به او نگاه کردند. آدر آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت :
- « یکی از بچه ها بهم گفت نباید به قلعه بریم. شاید اون املاین نیست. »

اسپروات گفت :
- « معلومه که خود املاینه. بیا بریم. مشکلی پیش نمیاد. »

آدر با تردید با آنها راه افتاد. دست های پشت پرده ی آدر در تالار عمومی را که در ضلع غربی بود باز کردند و بچه ها وارد تالار عمومی شدند. املاین چند متر آن ور تر ایستاده بود. او کلاه را در دست داشت و نوازش می کرد. موهایش آشفته و پریشان بود و صورتش مثل گچ سفید شده بود. دورا چند قدمی ب سمتش برداشت و گفت :
- « تو کلاهو پیدا کردی؟ کجا بود؟ »

املاین هیچی نگفت. در سکوت کلاه قدیمی ، خاکی و کج و کوله ی قهوه ای را نوازش می کرد. آملیا گفت :
- « املاین؟ چرا هیچی نمی گی؟ مشکلی پیش اومده؟ »

املاین سرش را بالا گرفت. خندید و گفت :
- « من املاین نیستم. »

و قبل از اینکه بچه ها چیزی بگویند در حالی که جیغ می کشید دست هایش بلند و ناخن هایش مثل یک چنگال شدند و به سمت بچه ها حمله کرد.
=====

باید کار کنیم آدر.

توضیحات به زودی براتون ارسال میشه.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۳:۰۵:۴۳
ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۳:۰۶:۴۶
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۳:۰۷:۳۱
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۳:۱۷:۳۹
ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱۷:۰۲:۳۳

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶
#98

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
املاین به طرف قلعه حرکت کرد. وسط راه وایستاد، به آهستگی برگشت و به دوستاش نگاهی انداخت که در جهت مخالف در حال حرکت بودن. اما تصمیم خودش رو گرفته بود و به احساس بدی که داشت اعتماد کرد. یکی هم باید از قلعه محافظت میکرد و املاین این مسوولیت رو قبول کرده بود. ولی ای کاش حداقل به دوستاش خبر میداد.
الان ولی دیگه دوستانش خیلی دور شده بودن و وقت خبررسانی نبود. برگشت و به طرف قلعه حرکت کرد. سیاهی شب، سکوت و خلوتی هاگوارتز باعث شد که کمی نگران بشه. سرمای هوا هم بدنش رو می لرزوند. سعی کرد با درآوردن چوب دستیش و آماده بودن اعتماد به نفسش رو بالا ببره.

-نهههههه ...

صدای املاین تو هاگوارتز گم شد. اینقد سریع و یه دفعه ای انجام شده بود که هیچکس صداش رو نشنید. فردی ناشناس، بیهوشش کرده و بدنش رو به طرف هاگوارتز میکشید. آخرین تصاویری که املاین میدید حداقل ثابت کرد که حدسش درست بوده ولی هرکاری کرد نتونست به اندازه کافی بلند فریاد بزنه و به دوستاش خبر بده.


اون طرف تر :

آملیا خیالش از سیاره های اطراف زمین راحت شده بود ولی همچنان نگران به نظر میرسید. به طرف هم گروهی هاش برگشت تا مطمئن شه همه هافلپافی ها پشت سرش دارن حرکت میکنن.
-املاین کجاست ؟
-نمیدونم، همین چند دقیقه پیش اینجا بودا ... نمیدونم کجا رفت.

آملیا نگرانیش بیشتر شد اما نمیخواست نگرانی های دامبلدور رو بیشتر کنه. مساله بزرگی به نظر نمیرسید و خودش و چند نفر دیگه میتونستن برن املاین رو پیدا کنن و برش گردونن. به آهستگی دست اسپروات و دورا رو گرفت و به طرف قلعه حرکت کردن.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.