مايك به داخل رفت كه به يك باره برگشت و بر روي بليز ولو شد سامانتا گفت:
-اه.....اين مثلا رئيسه ها...تا يه قطره خون مي بينه پهن مي شه كف زمين!
اما هنوز حرفش تمام نشده بود كه به ناگاه سايه ايي خوفناك برو روي ديوار پديدار گشت.آنتوني كه تو بغل بليز بود.ماركوس كه اون وسط پا شكسته مي ناليد.هدويگ كه مشخص نبود كجاست.بليز و سامانتا و ماركوس با ترس به هم خيره شدند اما هر سه به خوبي مي دانستند كه آن سايه كسي نيست جز هماني كه آن سه جسد را تيكه پاره كرده است!
آنها به سرعت چوب دستيهايشان را بيرون كشيدند و هر آن منتظر رويدادي هول انگيز بودند كه ناگهان شبحي (نمونه خون آشام
RESIDENT EVIL 4 ) درست جلوي آنها قرار گرفت.....از دندان هايش خون مي چكيد و صداي نفس هايش تمام فضاي اتاق را پر كرده بود......!
_بندازيتش..............!!!
هر سه به دست هاي او نگاه كردند گويي ميان آنها چند پر كوچك ديده مي شد.به آرامي در حالي كه شمارش تعداد ضربان قلبشان به صدم ثانيه پيوند خورده بود و اين فكر كه قادر نييستند هيچ كاري در آن لحظات به جز تسليم شدن سخت آزارشان مي داد و تصور پيش بيني لحظه ايي بعد به شدت مي ميراندشان چوب دستي هايشان را به طرف او انداختند.
خون آشام دهشتناك كه نيمي از صورتش در تاريكي فرو رفته بود و هيچ كس نمي دانست به راستي كدام يك از آنها را مي نگرد سكوت را شكست و ثانيه هايي بعد صداي قهقهه هاي او دل ماموران پاك باخته ژاندارمري را به لرزه در آورد.
هر سه بار ديگر به هم نگريستند چرا كه هيج كدام قادر نبودند بر چهره مخوف او بنگرند!
_كروشيو!
ماركوس فرياد زد:بليز مواظب باش!
بليز كه طلسم به سرعت هوا را مي شكافت و به سمت او مي آمد به اطراف خود نگريست!...هيچ...لحظه ايي به جلو و لحظه ايي به آنتوني بي هوش كه هنوز در بغلش بود نگاهي انداخت...زمان به سرعت مي گذشت...در يك حركت انتحاري و سريع بليز آنتونيه رئيس را به جلو خود گرفت و او را سپر خود قرار داد!طلسم درست در وسط سينه آنتوني جاي گرفت!.
..بليز آنتوني را به گوشه ايي پرتاب كرد و به اتاقي كه درست در سمت چپش بود شيرجه زد.در اين ميان سامانتا نيز از فرصت استفاده كرده بود و به اتاق مجاور جسته بود.تنها ماركوس بود كه آن وسط بي يار و ياور همراه با جنازه معلوم نبود زنده يا مرده رئيس خود با ترس به آن خون آشام مي نگريست.
دوباره سكوت همه جا را فراگرفت وسپس صداي قدم هايي طنين انداز شد...دانه هاي درشت عرق با شتاب از صورت ماركوس مي چكيد...به سمت او مي آمد...
_بيايد بيرون ...وگرنه مي كشمش!
بليز و سامانتا ناباورانه تنها به شدت وحشت زده فكر مي كردند...همين حالا هم دو نفر را از دست داده بودند مرگ ماركوس نيز باعث نجات آنها از چنگ آن شبح عصيان زده نمي شد.بنابراين به ناچار هر دو به آرامي و سرشار از اضطراب بار ديگر جلو آمدند.
سه مامور ژاندارمري با هول و هراس شايد دعاي آخرشان را زير لب زمزمه مي كردند....اما ثانيه ايي بعد بليز و سامانتا متوجه شدند كه ماركوسه معاون نيز از شدت ترس قالب تهي كرده و به رئيس خود در عالم بي هوشي پيوسته است!
آن دو در آن اتاق نمناك و تاريك به چه فكر مي كردند.! ناگهان خون آشام چوب دستيش را بلند كرد!
_نه...........نه.........نه.............نه!
اين صداي بليز بود كه مي رفت به جمع جوانان ناكام ژاندارمري بپيوندد و شايد تقدير اين گونه رقم مي خورد كه ما هم بعد از چند صباحي شام يه جا بيفتيم!
خون آشام همان طور كه به بليز نزديك تر مي شد فرياد هاي بليز نيز به اوج خود مي رسيد.........
_هر كاري كه بخواي واست مي كنم ....هر كاري....!
بليز وحشتناك التماس مي كرد
چرا كه وقتي به جسد آنتوني كه مدام با خود تكرار مي كرد يعني اون مرده مي نگريست بر خود نهيب مي زد كه بابا من هنوز آرزوهاي بزرگي دارم....من بايد زنده بمونم و رئيس شم حالا كه ماركوسه رفتنيه!
جلوتر........باز هم جلوتر...........
_آواد............
_كيو......كيو..........كيو!
صداي فرياد جانكاه مهيبي خانه را لرزاند....لحظه ايي بعد جسد آغشته به خونه خون آشام درست آنجا جلوي پايشان افتاده بود . بليز با چشماني گرد شده به آن مي نگريست و سپس بر گشت.
در ميان تاريكي سامانتا را ديد كه با چهره ايي سفيد رنگ هفت تيرش را كه از آن دود به هوا بر مي خواست با دو دست محكم در جلوي خود گرفته بود!
چند لحظه سكوت و لحظه ايي بعد فرياد شادي بليز به هوا رفت!
_تو موفق شدي.....من مي دونستم كه خدايان به من رحم مي كنن!!!
اين داستان ادامه دارد.....................!!!
===========================================
ديگه مثل قديما نيست.........بعضيا دو خط پست مي زنن با فونت سه برابر فونت معمولي.....حالا من نمي خوام اسم ببرم
ولي دستشون خسته نشه....بابا فرهنگ ساز رول نويسي!
چه جلب...........!!!
آنتوني جان عزيز يادتون نره كه تو پست بعدي من تنهايي ديزي خوردم
چون كه شما دوباره تشريف برده بوديد سنت مانگو و در حال خوردن سوپ غورباقه كه براي طلسم كروشيو بسيار مفيده هستي.
......الهي.
........وقتي برگشتي مزه اش رو برات تعريف مي كنم و به دين سان دلت رو مي سوزونم
!
بالايي رو همين طوري نوشتما ............!!!
____________________________________________________________
با تشكر:
سامانتا ولدمورت..............!!!!