هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
باد سردي مي وزيد واز پنجره هاي نيمه بسته ژاندارمري قديمي صداهاي مضحكي به گوش مي رسيد. لودو بگمن بالاي سقف شيرواني ژاندارمري نشسته بود و در حالي كه دندوناش از سرما به هم ميخورد؛ كلش رو كرده بود تو دودكش تا شايد چيزي بشنوه. دنيس در حالي كه كلاه بافتنيشو تا روي بينيش پايين كشيده بود؛ پشت يقه لودو رو گرفت و او رو به چپ و راست تكون داد: بيا بيرون. ريتا دارد از پشت خونه علامت ميده كه چراغهاي طبقه ي بالا خاموشه. چرا وارد كار نميشيم؟؟ دماغم داره يخ مي زنه.
شايد دماغ دنيس تنها جايي از بدن او بود كه پوشونده نشده بود. او يك شالگردن دور دهنش پيچيده بود و از صورتش فقط دماغش ديده ميشد. در اثر تكون داد لودو توسط دنيس، كله ي او به دو طرف دودكش خورده و صورتش سياه شده بود. لودو سرش رو از تو دودكش در آورد و صورتشو به دنيس نشون داد.
دنيس:
اما لودو كه دندوناي زير شالگردن او رو نمي ديد يكي كوبيد تو كلش و داد دنيس فضا رو پر كرد.

دانگ ( همون ماندانگاس) در حالي كه زبون چهار متريش رو زمين پهن شده بود از پشت ميله ها به سارا كه با ولع داشت زبونشو دورادور سفره ميكشيد تا خرده نوني باقي نمونده باشد، نگاه ميكرد. با شنيدن صداي فريادي در بين باد دانگ از جا پريد و به پنجره و تاريكي بيرون چشم دوخت. سامانتا كه چيزي نشنيده بود، يكي زد زير سارا و غرغر كنان گفت: پاشو جمع كن اينا رو....

اوندو مشغول دعوا بودند و اصلآ از وضعيت روي سقف ژاندارمري خبر نداشتند. لودو دنيس رو بلند كرده بود و داشت اونو رو هوا ميچرخوند. بعد از كمي چرخش روي هوا دنيسو از تو دودكش پرت كرد پايين. دنيس در حالي كه طبق نقشه سعي ميكرد صدايي از خودش در نيارد، بازوهاش دو طرف دودكش كشيده ميشد و جرقه هاي قرمز رنگي به خاطر استحكاك توليد ميشد. ميلي متر به ميلي متر دودكش تار عنكبوت تشكيل شده بود و روي اونها هم حشراتي ريزو درشت، حتي تا اندازه ي يك كف دست گير كرده بودند. دنيس در حالي كه همونطور كه داشت پايين مي رفت چهار زانو زده بود؛ بالاخره محكم روي يك تيكه چوب، به شدت فرود اومد:تصویر کوچک شده
دنيس كه داشت از درد مي مرد باز هم طبق نقشه ساكت موند. اما به اندازه كافي سر وصدا بلند شده بود. كبوتر هايي كه در اين هواي سرد به اونجا اومده بودند و يا شايد لونشون اونجا بود، با اومدن يك غريبه شروع به جيغ و داد و پرواز كردند. اونجا خيلي تاريك بود؛ اما دنيس ميتونست جعبه ها، تخته چوبها و تار هاي كلفت عنكبوت رو ببينه؛ و همچنين راه پله اي كه به پايين مي رفت و سخت مسدود شده بود.

دانگ صداي برخورد چيزي رو از بالا شنيده بود. همچنين صداي پرنده ها كه نشون ميداد يك نفر طبقه بالا است. او ميدونست كه هيچكس از او، يك دزد كثيف و بدبخت حمايت نمي كرد كه بخواهد نجاتش بده. او ميدونست كه دشمنان و طلبكارهاي او به سراغش اومدند! اما سارا و سامانتا چنان بر سر هم جيغ ميزدند كه او بعيد ميدانست كه آنها، صدايي شنيده باشند. سارا در حالي كه ماهيتابه رو به سمت سامانتا پرتاب ميكرد جيغ زد: چرا خودت اين كارو نمي كني؟؟؟
سامانتا در حالي كه چشماش گرد شده بود گفت: چي؟؟؟من... شايد يادت رفته كه من رئيسم.
سارا در حالي كه خودشو به سمت سامانتا پرت ميكرد فرياد زد: و من هم نوكر تو نيستم.
دانگ وحشتزده خودشو به ميله هاي اتاقك زندان چسبوند و با صدايي بين جيغ و فرياد گفت: بس كنيد. اونها ميخوان منو بكشن...از من مراقبت كنيد...اونها طبقه بالان. كمــــــــــــك...كمــــــــــــك.
دانگ در حالي كه داشت صورتشو چنگ ميزد چند بار خودشو به ميله ها كوبوند و بعد ناتوان زمين خورد.


لودو در حالي كه صورتش سياه بود و در آن تاريكي قابل تشخيص نبود؛ چوبدستيشو جلوي دهنش گرفت و گفت: وضعيت جلوي خونه رو توضيح بده.
صدايي مجحول از توي چوبدستي لودو به گوش رسيد: جلوي خونه كسي نيست. من صدايي از طبقه ي بالا نشنيدم اما طبقه پايين خيلي سروصداست. ببينم نقشه عوض شده؟؟؟
لودو گفت: نه... دنيس ميره پايين و حسابشونو مي رسه. بعد هم خبر ميده تا ما وارد عمل بشيم.
صدا نگران گفت: پس اين سر وصداها چيه؟؟! يعني وارد عمل شده؟؟
باد سختي وزيد. لودو براي اينكه بتونه تعادولشو حفظ كنه دودكش رو چسبيد. اي كاش مي دونست اون تو چه خبره!!


------------------------
اميدوارم خيلي بد نشده باشد.
من سه نفر از دشمنا رو مشخص كردم. لودو بگمن،دنيس، ريتا اسكيتر.
يكيشون هم همون فرد مجهول است كه ميتونه هر كسي باشه.


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۵ ۲۰:۰۰:۳۴

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
سوژه جدید :

_ قیژ قیز............قییییییژ.......قیژ......قیژ....
ماندانگاس از داخل سلول :

_ راست...راست ...حالا دور بزن....آآآآآه.....نه از این ور....گاز بده بابا... گاز ... اون مربعست نه استارت ...آآآآآه!

یک دقیقه بعد :

_ بپیچ چپ... گفتم چپ... چب این طرفیه آی کیو...آآآآآآآآه... ترمز کن بابا ترمز کن... رانندگیت افتضاحه!

سامانتا با عصبانیت دسته پلی استیشن را به دیوار کوبید و به سمت ماندی رفت !
_ هی...تو! اگه یه باره دیگه فقط یه بار دیگه بازیه منو خراب کنی به جرم دخالت در کار مامور قانون ، هفت تیرم رو ، روت امتحان کنم:rant!:

سارا و سامانتا که تنها پس از گذشت چند ساعت از گرفتن مجوز برای بازگشایی مجدد ژاندارمری هاگزمید موفق به دستگیری اولین مجرم تحت تعقیب پلیس اینتر پول که با نام مستعار ماندانگاس فلچر وابسته به یک باند بین المللی شده بودند با انرژی مثبت جاری شده در رگ هایشان دریافتند که ای ول پلیس شدنم دنیایه واسه خودش... البته بماند که ماندی برای فرار کردن ، از بد شانسی محضش ، ساختمان قدیمی ژاندارمری را برای مخفی شدن انتخاب کرده بود!

سارا در حالی که از خستگی کف زمین پخش شده بود با نوای بوی املت جانی تازه گرفت! و لحظاتی بعد ماندی در حالی که آن دو را در حال کشمکش برسر تکه ایی نون لواش تشویق می کرد به یک باره متوجه شد اگر ابسیلون ثانیه ایی دیر بجنبد شب را باید سر گرسنه بر زمین گذارد!

سامانتا در حالی که لقمه ایی را به زور در دهانش جا می داد رو به ماندی گفت :
_ ها ...چی می خوای؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟
ماندی آب دهانش را به زحمت غورت داد و گفت :
_ فکر کنم منم آدمما... بر طبق ماده 536 ژنو باید به زندانی غذا داده بشه!

دقایقی بعد در حالی که سامانتا آخرین تکه نانش را در داخل روغن های کف ماهی تابه شناور می کرد با گفتن این جمله سارا به سمت او برگشت :
_اینجا که چیزی ننوشته!
و کتاب را با صدای شترق مانندی بست!
ماندی :
سامانتا :

اما کمی آن طرف تر درست در 100 متری ژاندارمری ، دشمنان ماندی که وی همیشه با تردستی خاص خاندان فلچر ها آن ها را دو در کرده بود در حال کشیدن نقشه ایی بودند تا هر چه سریع تر او را بربایند و پول هایی را که توسط او پنهان شده بود بین خود تقسیم نمایند.

پس از گذشت ساعت و اندی تبادل نظرکردن به این نتیجه رسیدند که پشت بوم و دودکش کارش تمیز تره! بنابراین بقیه نیز به دو گروه تقسیم شده و در جلو و عقب را محاصره کردند.

این داستان ادامه دارد...

___________________________________________________________________

دوستان پستا طنز باشه ، ارزشی نباشه... یه جوری خودتون رو وارد کنید ولی عضو گیری و از این جور جو گیرز بازی ها که مال قرون وسطای سایته....نداریم!

دلم برای اینجا تنگ شده بود! خشگل بود یه زمانی...:bigane:


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
عرق سردی بر پیشانی دالاهوف نشست.سراسیمه چوب دستیش را داخل جیب ردایش گذاشت و به سمت بیل حرکت کرد.جسم بی جان بیل را بلند کرد و با کشیدنش روی زمین آن را پشت درختی پنهان نمود.سپس به سمت محل قتل پیرزن حرکت کرد و وسایلش را جمع کرد.سپس دوباره چوب دستیش را در آورد و به سمت درخت نشانه گرفت.وردی زیر لب گفت و خون روی تنه درخت پاک شد.نگاهی دوباره به زمین انداخت و پس از اطمینان حاصل کردن از این که چیزی را فراموش نکرده به سمت مقصدی نامعلوم در داخل بیشه به راه افتاد.
در راه با خود می اندیشید که چه چیزی باعث بروز این عکس العمل از جانب او شده.حوادث گذشته را مرور کرد ولی به نتیجه ای نرسید.با شناختی که از خود داشت مطمئن بود چیزی باعث این کار شده است.او بی دلیل به مافوق خود حمله نمی کرد.دوباره شروع به مرور وقایع کرد.سخنان بیل ویزلی او را خشمگین کرده بود.
نامه ای را به خاطر آورد که از طرف سدریک دیگوری به منظور اخراج افراد ژاندارمری به او نوشته شده بود.به خاطر می آورد که در آن نامه ذکر شده بود که بیل ویزلی و بقیه کار آگاهان تا برقراری کامل امنیت در هاگزمید در آنجا مشغول به کار خواهند بود.سپس سخنان بیل را به خاظر آورد که حاکی از تغییر کلی کادر ژاندارمری و حتی اخراج خود دالاهوف بود.با خود اندیشید که این سخنان در تناقضند.با رسیدن به این نتیجه باریکه ای از نور امید در فکرش روشن شد.رفتار بیل ویزلی با او در این اواخر عادی نبود.رفتارش خیلی سرد و خشک شده بود و گاهی هم توهین آمیز.شاید همین مورد باعث رهایی او از این مخمصه می شد.
برای رهایی از این مخمصه نیاز به تحقیقات بیشتر داشت.ولی بی شک با غیبت طولانی او و بیل ویزلی افراد ژاندارمری به دنبال آندو می گشتند و با توجه به آگاه بودن از مقصد آنها به زودی جسم بی جان بیل را پیدا می کردند و اولین مضنون قطعا دالاهوف بود.تفکر درباره این که نمی تواند برای رهایی از اتهام تلاش کند دوباره ناامیدی را در وجود او پروراند.ولی این حس دوام زیادی نداشت.
دالاهوف به یاد دوستان قدیمش در ژاندارمری افتاد و دوباره امیدوار شد.شاید با آگاه ساختن آنها و کمک خواستن از آنها می توانست خود را از دام آزکابان نجات دهد.بله...این تنها راه برای نجات بود.لحظه ای ایستاد تا روی افکارش تمرکز کند.تصمیمش را گرفت.سریعا چوب دستیش را در آورد و کاغد پوستی و قلم پری ظاهر کرد.نامه ای برای معاون اسبقش مارکوس فلینت نوشت و قضایا را برای او شرح داد.پس از اتمام نوشتن نامه چند بار آن را مرور کرد و پس از اطمینان از ذکر همه موارد نامه را به پای جغدی بست که با تغییر شکل و تبدیل شیشه مرکب به جغد آنرا به وجود آورده بود و با کسب اطمینان از بسته شدن نامه به پای جغد آن را رها کرد.آهی کشید و به درختی که در کارش بود تکیه داد.
ادامه دارد...


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۱ ۱۷:۱۶:۰۳



Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۰:۴۴ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
مايك به داخل رفت كه به يك باره برگشت و بر روي بليز ولو شد سامانتا گفت:
-اه.....اين مثلا رئيسه ها...تا يه قطره خون مي بينه پهن مي شه كف زمين!
اما هنوز حرفش تمام نشده بود كه به ناگاه سايه ايي خوفناك برو روي ديوار پديدار گشت.آنتوني كه تو بغل بليز بود.ماركوس كه اون وسط پا شكسته مي ناليد.هدويگ كه مشخص نبود كجاست.بليز و سامانتا و ماركوس با ترس به هم خيره شدند اما هر سه به خوبي مي دانستند كه آن سايه كسي نيست جز هماني كه آن سه جسد را تيكه پاره كرده است!
آنها به سرعت چوب دستيهايشان را بيرون كشيدند و هر آن منتظر رويدادي هول انگيز بودند كه ناگهان شبحي (نمونه خون آشام
RESIDENT EVIL 4 ) درست جلوي آنها قرار گرفت.....از دندان هايش خون مي چكيد و صداي نفس هايش تمام فضاي اتاق را پر كرده بود......!
_بندازيتش..............!!!
هر سه به دست هاي او نگاه كردند گويي ميان آنها چند پر كوچك ديده مي شد.به آرامي در حالي كه شمارش تعداد ضربان قلبشان به صدم ثانيه پيوند خورده بود و اين فكر كه قادر نييستند هيچ كاري در آن لحظات به جز تسليم شدن سخت آزارشان مي داد و تصور پيش بيني لحظه ايي بعد به شدت مي ميراندشان چوب دستي هايشان را به طرف او انداختند.
خون آشام دهشتناك كه نيمي از صورتش در تاريكي فرو رفته بود و هيچ كس نمي دانست به راستي كدام يك از آنها را مي نگرد سكوت را شكست و ثانيه هايي بعد صداي قهقهه هاي او دل ماموران پاك باخته ژاندارمري را به لرزه در آورد.
هر سه بار ديگر به هم نگريستند چرا كه هيج كدام قادر نبودند بر چهره مخوف او بنگرند!
_كروشيو!
ماركوس فرياد زد:بليز مواظب باش!
بليز كه طلسم به سرعت هوا را مي شكافت و به سمت او مي آمد به اطراف خود نگريست!...هيچ...لحظه ايي به جلو و لحظه ايي به آنتوني بي هوش كه هنوز در بغلش بود نگاهي انداخت...زمان به سرعت مي گذشت...در يك حركت انتحاري و سريع بليز آنتونيه رئيس را به جلو خود گرفت و او را سپر خود قرار داد!طلسم درست در وسط سينه آنتوني جاي گرفت!. ..بليز آنتوني را به گوشه ايي پرتاب كرد و به اتاقي كه درست در سمت چپش بود شيرجه زد.در اين ميان سامانتا نيز از فرصت استفاده كرده بود و به اتاق مجاور جسته بود.تنها ماركوس بود كه آن وسط بي يار و ياور همراه با جنازه معلوم نبود زنده يا مرده رئيس خود با ترس به آن خون آشام مي نگريست.
دوباره سكوت همه جا را فراگرفت وسپس صداي قدم هايي طنين انداز شد...دانه هاي درشت عرق با شتاب از صورت ماركوس مي چكيد...به سمت او مي آمد...
_بيايد بيرون ...وگرنه مي كشمش!
بليز و سامانتا ناباورانه تنها به شدت وحشت زده فكر مي كردند...همين حالا هم دو نفر را از دست داده بودند مرگ ماركوس نيز باعث نجات آنها از چنگ آن شبح عصيان زده نمي شد.بنابراين به ناچار هر دو به آرامي و سرشار از اضطراب بار ديگر جلو آمدند.
سه مامور ژاندارمري با هول و هراس شايد دعاي آخرشان را زير لب زمزمه مي كردند....اما ثانيه ايي بعد بليز و سامانتا متوجه شدند كه ماركوسه معاون نيز از شدت ترس قالب تهي كرده و به رئيس خود در عالم بي هوشي پيوسته است!
آن دو در آن اتاق نمناك و تاريك به چه فكر مي كردند.! ناگهان خون آشام چوب دستيش را بلند كرد!
_نه...........نه.........نه.............نه!
اين صداي بليز بود كه مي رفت به جمع جوانان ناكام ژاندارمري بپيوندد و شايد تقدير اين گونه رقم مي خورد كه ما هم بعد از چند صباحي شام يه جا بيفتيم!
خون آشام همان طور كه به بليز نزديك تر مي شد فرياد هاي بليز نيز به اوج خود مي رسيد.........
_هر كاري كه بخواي واست مي كنم ....هر كاري....!
بليز وحشتناك التماس مي كرد چرا كه وقتي به جسد آنتوني كه مدام با خود تكرار مي كرد يعني اون مرده مي نگريست بر خود نهيب مي زد كه بابا من هنوز آرزوهاي بزرگي دارم....من بايد زنده بمونم و رئيس شم حالا كه ماركوسه رفتنيه!
جلوتر........باز هم جلوتر...........
_آواد............
_كيو......كيو..........كيو!
صداي فرياد جانكاه مهيبي خانه را لرزاند....لحظه ايي بعد جسد آغشته به خونه خون آشام درست آنجا جلوي پايشان افتاده بود . بليز با چشماني گرد شده به آن مي نگريست و سپس بر گشت.
در ميان تاريكي سامانتا را ديد كه با چهره ايي سفيد رنگ هفت تيرش را كه از آن دود به هوا بر مي خواست با دو دست محكم در جلوي خود گرفته بود!
چند لحظه سكوت و لحظه ايي بعد فرياد شادي بليز به هوا رفت!
_تو موفق شدي.....من مي دونستم كه خدايان به من رحم مي كنن!!!

اين داستان ادامه دارد.....................!!!

===========================================

ديگه مثل قديما نيست.........بعضيا دو خط پست مي زنن با فونت سه برابر فونت معمولي.....حالا من نمي خوام اسم ببرم ولي دستشون خسته نشه....بابا فرهنگ ساز رول نويسي!
چه جلب...........!!!
آنتوني جان عزيز يادتون نره كه تو پست بعدي من تنهايي ديزي خوردم چون كه شما دوباره تشريف برده بوديد سنت مانگو و در حال خوردن سوپ غورباقه كه براي طلسم كروشيو بسيار مفيده هستي. ......الهي. ........وقتي برگشتي مزه اش رو برات تعريف مي كنم و به دين سان دلت رو مي سوزونم !
بالايي رو همين طوري نوشتما ............!!!

____________________________________________________________
با تشكر:

سامانتا ولدمورت..............!!!!


ویرایش شده توسط سامانتا ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۹ ۱:۲۸:۱۱

از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۳:۰۲ دوشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
در همين هنگام بود كه مرد لحظه ايي ايستاد و در حالي كه دور و برش را به دقت وارسي مي كرد كه مبادا كسي توجهش به او جلب شده باشد به سمت يك خانه رفت كه به نظر مي آمد متروكه است!!
هدويگ كمي بعد از رفتن مرد به داخل آن خانه اين طرف و آن طرف را پاييد و وقتي دريافت كه آلان بهترين وقته تا طرف رو بندازيم تو تله بيسيمش رو كه به تازگي آنتوني از دستش در رفته بود براي كله ملت ژاندارمري خريده بود رو در آورد!
_از عمليات به رييس ....از عمليات به رييس...رييس جون جواب بده!
حالا رييس:
_هاه.....چيه ؟ چي مي خواي؟...مگه نميبيني تو فضام ..........
هدويگ بي چاره كه اصلا دلم نمي خواد يه ذره جاش باشم دو ساعت تمام به رييس حالي كرد كه من .......
آنتوني پس از اينكه ملتفت شد موضوع از چه قراره ماركوس رو كه بچه محلاش رو ديده بود و داشتن يه دست مي زدن فرا خواند!
آنتوني: ماركوس جون بدو بريم كه تو فضا گيرمون انداختن ...به بليز و سامانتا هم يه تل بزن بگو خودشونو برسونن به آدرسه!
خلاصه ماموران سراپاگوشه ژاندارمري(از اون طرفي نخونيدا) از هوا و زمين خانه متروكه رو احاطه كردند. در اين ميان هدويگ ديگه اصلا كسي رو تحويل نمي گرفت و مدام با خودش زمزمه مي كرد: آره اين اولشه...دو روز ديگه خودم ميشم رييس ....دمار از روزگارشون در ميارم ....آنتوني هم بايد هر شب برام موشه تر تازه شكار كنه و با اين پولايي كه مفت مفت از ملت كش رفت هر شب ببرتمون پيتزايي....با آب و تاب و ناز و اطوار شروع كرد به توصيف آن چه كه روي داده بود براي آنتوني!
آنتوني رو به بچه ها در حالي كه هنوز تو حس بود:
_اين نقشمونه ...ماركوش از در جلو ميره تو....شامانتا و بليز هم از در عقب...هدويگ از اون بالا هواتون رو داره...من هم اينجا وايميشم تا ببينم شما چي كار مي كنيد ...هر كي زودتر طرف رو دشتگير كرد به عنوان تشويقي مي تونه شب ديزي رو كه تئودور واسه من درشت مي كنه مي دم دو قلب آبشو شر بكشه و مزش رو هم براي بقيه تعريف كنه ...بدين شان دل بقيو رو بشوزونه!!
آنتوني چشماش رو بسته بود و هي داشت براي خودش مي گفت كه وقتي كه چشماشو باز كرد همه رو به اين صورت ديد مخصوصا ماركوس رو:
ملت:
ماركوس:
آنتوني ديد الان دو كلمه ديگه ادامه بده هيچ وقت نمي تونه مزه ديزي رو بچشه....
بنابراين با همون طردستي مخصوص خودش كه 500 دفعه هم با پشتكار فراوون رنگ عوض كرده سريع گفت:
_ماركوس بريم بقيه هم بريد سر پستاتون !
و با گفتن اين جمله همه به سمت آن خانه متروك رهسپار شدند بدون آن كه بدانند چه سرنوشت شومي در انتظار آنان است!!!

اين داستان ادامه دارد....................!!!

__________________________________________________

با تشكر:

سامانتا ولدمورت.........................!!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۰:۳۸ شنبه ۶ خرداد ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
معاون ژاندارمری مارکوس فلینت و اون سه تا پایین تریاش با تعجب به هم دیگر نگاه نمودند.اون که از همه پایین تر بود منظورم تئودورناته ! آره همون با کمی وحشت تکرار کرد:
-قتل!!!!
اما آنتونیه رییس اجازه نداد که بقیه پایین تریاش نیز این لغت را تکرار کنند و با صدای زنگ داری گفت:
-زود باشید به صف پشت سر من بیاید ...همین حالا!
اما لحظه ایی بعد خدا اون روز رو نیاره آنتونی برگشت دید که بلیز و مارکوس دارم شکم همو پاره میکنن!
بلیز:من خبر رو آوردم من باید پشت سر آنتونی باشم!
مارکوس:من معاونن می فهمی ...من...بعد از رییس که نمی گن هویج می گن: معاون و اون فقط منم!!
بلیز:من رییس اطلاعاتم..من پستا رو می گردونم با خبرچینی هام!
مارکوس:ژاندارمریه بدون معاون مثه صورت بدون سیبیل می مونه!!!
بله ..این خون و خونریزی به این جهت بود که آنتونی روز قبل گفته بود بر اساس درجاتتون تو صف وایمیسید نه قدتون!!!
خلاصه آنتونی اون دو تا رو از هم جدا کرد و پشیمان شد از حرفی که روز قبل زده بود اما مگه حالا بقیه ول می کردن...به هر ضرب و زوری بود به طرف جنگل به راه افتادند که نسبتا تمام ساکنان هاگزمید را به آنجا کشانده بود...
- سامانتا برو جمعیت رو کنار بزن و بفرست برن خونه اینجا باید خلوت شه !
آنتونی همین که این دستور رو داد خواست دوباره چیزی بگوید که سامانتا به او مهلت نداد و گفت:
_به من چه؟؟؟......من اطلاعاتم ....هدویگ از من پایین تره...اون مسئول عملیاته...به اون بگو!
هدویگ شانه ایی بالا انداخت و با صدای جغدیش جیغ زد:
_عملیات ...چشماتو باز کن درست معنی کنی ...الان ما تو عملیاتیم ...من نمی رم...تئودور ...اون باید بره!!
تئودور : نمی خوام ...مظلوم گیر آوردید ..می پرم پراتو می کنما !!
و می رفت تا از اون دعواهایی که بین مارکوس و بلیز البته نه به اون سبک مغولی بلکه به شیوه ایی کاملا متمدنانه شکل بگیره که آنتونی فریاد زد:
_بسه دیگه تمومش کنید.....ای معاون ارجمندم ..تو برو....این ماه مرخصی بتونم نمی دم تا یاد بگیرید وقتی دستور می دم بگید: بله ...قربان ...و با نگاه غضب آلودی که به آن سه می کرد به طرف جسد رفت!
-اوه...آقای آنتونی....خیلی ممنون که تشریف آوردید ....می دونید واقعا وحشتناکه!
کدخدای ده (ببخشید اسمشو نمی دونم) همون طور که زیر چشمی حرکات آنتونی را هنگامی که او داشت لاشه را بررسی می کرد زیر نظر داشت این جملات را ادا کرد!
مارکوس و بقیه در حالی که با خشم به هم می نگریستند و از همه بدتر هم نگاه بلیز به مارکوس بود و در دل داشت برای او نقشه می کشید که چطوری سرشو زیر آب کنه و بشه معاون به سمت آنتونی می آمدند و دیگر اثری هم از آن جمعیت دیده نمی شد .
لحظه ایی بعد زمانی که کدخدا تمام ماجرای پیداشدن جسد پیرزن رو برای آنتونی تعریف کرد و ساکت شد او را به فکر فرو برد!
آنتونی رو به بقیه:
-خب...سامانتا ...تو چی بودی؟ آهان اطلاعات..می خوام که بری و در مورد این پیرزنه اطلاعات کسب کنی ...ببین این دمه آخری با کیا بیشتر رابطه داشته ..کجا ها می رفته...و
_بقیشو حفظم رییس!
_خب تو هدویگ...نیروی هواییه ژاندارمری ....از اون بالا یه نگاه بنداز ببین چیزه مشکوکی می بینی یا یه غریبه..یه همچین چیزی!
-رییس اطلاعات کی بود...آره بلیز ...می خوام که تا ظهر نه ببین با سامانتا برو شما...اطلاعات بودی دیگه ...بچه اطلاعاتی ها با هم!
_تئودور ...برگرد ژاندارمری و یه دیزی مشت واسه ظهر بذار .....غرغر نکن ..همین که گفتم و اگرنه شب مجبوری .......
من هم به همراه معاونم مارکوس یه دوری این اطراف می زنیم ..شاید تو سه دسته جارو چیزی پیدا کردیم!
در همین هنگام که همگی به سمت ماموریت های خفنشون می رفتن پزشک قانونی جسد پیرزن را برد!!!

اين داستان ادامه دارد.......................!!!

________________________________________________

من نمی دونم دو تا داستان قبلیمام ادامشون کجاست؟؟؟؟؟
هنوز یه ماموریت تموم نکرده می رید سراغ یه ماموریت بدی
....بابا شماها اف 16 رو هم تو جیبتون گذاشتید با این سرعت!!!

با تشكر:

سامانتا ولدمورت ...............................!!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ پنجشنبه ۴ خرداد ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۷ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۲۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶
از کلبه ی ماروولو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
سدریک:هی بچه بدو بیا بسه میخوایم بریم یه جایی نیرو کم داریم...


مورفین :اهوی بچه خودتی یه باره دیگه بگی میرم به ولدی میگما پسر بدبدبد

پیتر بیا دیگه ناز نکن کار داریم
مورفین:باشه

سدریک:خوب اینم دره محفل حالا کی اول میره تو ؟
پیتر :مورفین تو از همه شجاع تری تو خیلی خوبی

سدریک: اره بیا اینم (هندونه)بزار زیره بقلت اها حالا برو تو

مورفین(حالت خر شده)باشه میرم یااااااااا
1 دقیقه بعد

داخله محفل یه دختره نشسته پشته کامپیوتر بعد با دیدنه افراد فوری دو سه تا لینک رو میبنده
سارا :ها شما کیین؟ الان محفلی یا میان

مورفین:دروغ نگو دروغ گو اونم به دایی ولدی مو هاهاها هیچ کس نیست الانه
پیتر:اقا یه لحظه از کی تا حالا ذهن خون شدی تو مورفین

مورفین:این رو نوشتم کیفیت و فضا سازی کنم

پیتر :سارا این به اینترنت وصله ایول بده من چند تا کار تو جادو گران دارم
مورفین:عزیزم جیگرکم ما الان تو ماموریتیم خیره سرمون

سدریک:سارا چرا با ما بدی ها؟

سارا :خب مسلمه چون من محفلیم

مورفین میره تو فکر

پیتر :سدریک الان فهمیدیم بریم خونه ها؟

سدریک :نه من باید این پی سی رو چک کنم

مورفین:ریپک دی سی وسارا نقش زمین میشه
پی سی:رینگ پی ام (محض درک بهتر زدم)

سدریک میره و می خوندش:سلام سمیرا خوبی بی معرفت چرا زنگ نزدی ها؟

سدریک:
پیتر:

مورفین:

گیلدی:

تسليم آقا تسليم من كم آوردم ديگه به شخصه هيچ وقت پسته ارزشي نميزنم تركوندي.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۴ ۲۰:۲۸:۰۹
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۴ ۲۰:۳۰:۱۴

همیشه وقتی از فردی نتیجه میگیرید که او را به نتیجه ی اخرش یعنی مرگ برسانید
نیکولو ماکیاولی
تصویر کوچک شده


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
قبل از اين پست بايد كافه تفريحات سياه را مطالعه كنيد:
__________________________________________________________________________________________________

سدريك پيتر و مورفين بي هدف در خيابانهاي لندن قدم ميزدند و دنبال راهي براي پيدا كردن سارا اوانز بودند.

سدريك متفكرانه رو به پيتر كرد:خب حالا چيكار كنيم؟سارا رو از كجا ميتونيم پيدا كنيم؟اينهمه گندس دنيا
مورفين:دنيا اينهمه گندس نه گندس اينهمه دنيا.
سدريك:من گفتم اينهمه گندس دنيا نه گندس اينهمه دنيا
مورفين:ولي مفهومه جملت اينو ميرسوند.
پيتر:جفتتون خفه شيد به كارمون برسيم
نيم ساعت بعد
سدريك:بچه ها به نظرتون اصلا كسي اين پستو ميخونه؟
پيتر:نه الان اگه يه پست بي ناموسي نداشته باشه كسي طرفشم نميره.
مورفين:بله موافقم.
سدريك:خوب شد اينم آورديم اين وسط نخودي.خب حالا من يه پيشنهاد دارم مورفين تو برو اون كنار به اون ساحره هه يه كم تنفس مصنوعي بده تا ما فكر كنيم كجا بريم.
مورفين:قدم نميرسه
سدريك:اشكالي نداره بگو يكي برات قلاب بگيره.

مورفين به سرعت به طرفه ساحره هه ميره و مشغول تنفس مصنوعي ميشه:bigkiss:
سدريك:خب اينم پريد آخيش حالا بريم ژاندارمري هاگزميد پهلو اين يارو جديده كه قبلا لر بود.
پيتر:جدي لر بود؟
سدرك:نميدونم لر بود لوري بود چي بود همون

نيم ساعت بعد ژاندارمري هاگزميد.
هموني كه قبلا لوري بود رو صندلي لم داده و داره مگس ميپرونه.
لوري:سامانتا چايي دم كشيد؟
سامانتا:نه چايي كيلو چنده ميگفتي قهوه يه كمي كلاس داشت.
لري:خب قهوه دم كشيد؟
سامانتا: خدايا چرا من شوهر نميكنم از دسته اين خله رواني راحت بشم.

سدريك:سلام لري چطوري؟
لري:لري كيه من آنتونين دالاهوفم.
سدريك:ديگه برا هركي قيف بياي برا ما كه نميتوني بياي من ميدونم تو لري.
آنتونيون با عصبانيت ميره به سمت سدريك:خب حالا چيكار داريد سريع بگيد گورتون رو گم كنيد بريد بيرون.
سدريك:خب خبره خاصي نيست ما دنباله يه نفر به اسمه...اي واي بزار اسمشو يادم رفت پيتر چي بود اسمش؟
پيتر:صبر كن يه زنگ بزنم ولدي بپرسم.
يه ربع بعد.
سدريك:بزار نوكه زبونمه هي بچه بودم مامانم ميگفت مويض بخور گوش نميكردم.
پيتر:آهان يادم اومد ساراي عزيز يه چيزي تو اين مايه ها.
آنتوني:سارا اوانز رو ميگيد؟اون از محدوده ي ما خارجه اون توي محفله.
سدريك:جدي؟از كي بچه هارم تو محفل راه ميدن؟
آنتوني :از وقتي بچه ها رو تو خانه ي ريدل راه ميدن
سدريك رو به پيتر كرد.
سدريك:خب بزن بريم محفله ققنوس.

بچه هاي خوب ادامه ي اين پست جالب و هيجان انگيز را در تاپيكه"راديو محفل" بخوانيد.


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
هدویگ همون طور که به گربه هه شکلک در میاورد به یک باره متوجه شد که کسی او را صدا می زند!
-هی پیس پیس....هدویگ بیا اینجا!
وقتی چشمای جغد مانندش رو به تاریکی دوخت تازه متوجه شد که این صدای سامانتا از پشت پنجره است.
آرام نزدیک شد و البته هوای اطراف رو هم داشت که کسی آنها را زیر نظر نداشته باشد!
-خب هدویگ اینم مدارکی که آنتونی خواسته بود ...اینا رو بگیر ...اگه مشکلی پیش نیاد تو ژاندارمری می بینمت!
هدویگ همان طور که با نوکش 600 تا پرونده گرفته بود سری به نشانه شام چیپس و سوسیس درست می کنم دیر نکنید یخ می کنه تکان داد و پر زد و رفت!
حالا سامانتا و هپزیا در اتاق تنها بودند و مدام با خودشان فکر می کردند که معجزه شده جلوی این همه مامور و محافظ همین جوری کشکی اومدن کجا : اتاق ممل گادفادر !!! بماند که سامانتا 500 تا بمب خنثی کرد و 300 تا قفل شکست و 700 تا آژیر از کار انداخت!
-خب حالا می ریم...و با گفتن این جمله هفت تیرش رو تو کمرش قایم کرد.
هپزیا مدام زیر لب وجعلنا می خوند و هی تصور می کرد که اگه گیر بیفتن و مامورا به عنوان ناهار فردا ظهر تو روغن سرخش کنن چه طعمی خواهد داشت!
-نه اون ور کسی نیست .
-این طرفم کسی نیست!
-دوربین سمت چپ دوباره راه افتاده ...باید تصویر رو ثابت کنم تا دوباره بتونیم رد شیم!

حالا این طرف تو مهمونی:

آنتونی پاش رو روی اون یکی پاش انداخته بود و لذت می برد از این که یه اسپانسر مالی جدید برای ژاندارمری تور کرده و به خودش قول داد اگه بروبچس این ماموریت رو هم با موفقیت انجام بدن یکی یه بلیت سفر به کیش با دو روز اقامت در هتل داریوش بهشون بده!
کمی اون طرف تر بلیز داشت با یکی دل می دادن قلوه می گرفتن!!!
اما در این میان مارکوس کمی عصبانی بود همراهشو یه گوشه پرت کرد و زیر لب گفت: تا من باشم دیگه تاپیک راه نندازم!!!
-سلام آنتونی...از مهمونی لذت می برید؟
و این صدای کسی نبود جز ممل گادفادر که آنتونی رو به خود آورد!!
-اوه سلام ...واقعا شب قشنگیه ....شام فوق العاده ای بود....و با گفتن این جمله ناگهان سامانتا و هپزیا ماموران بخت برگشته ژاندارمریش که خودش هم هیچ وقت نمی دانست چرا همیشه کار سختارو گردن اونا می ندازه و با جماعته ضعیفه آبش تو یه جوب نمی ره رو به یاد آورد....کمی صورتش به رنگ گچی در آمد ولی به هر زوری بود یه لبخند تصنعیه بی رمقی تحویل ممل داد....اوه اگه اونا گیر بیفتن .......
-خب می تونم اینجا بشینم تا با هم یه گپ کوچولو بزنیم؟
آنتونی آب دهنشو به زور غورت داد و با گفتن بله البته ممل رو همراهی کرد. در این موقع مارکوس و بلیز به او پیوستند و صمیمانه با ممل که حالا به خانه اش برای دزدی آمده بودند دست دادند!

-شونم شکست سامی ....زودتر تمومش کن!
-خیلی خب نخود...آمادست ...بپریم!
سامانتا:چند لحظه صبر کن....رفتش ...حالا...
هر دو پشت ستون تنها منتظر بودند تا مامورین حرکت کنند.
-نه سامی این امکان نداره...نمی شه!
-خیلی خب تا عوض شدن پستا صبر می کنیم !!!
اما هنوز جملش رو تموم نکرده بود که به یک باره صدایی از پشت سر شنید:
-کی اونجاست؟

این داستان ادامه دارد.......................!!!

_____________________________________________

با تشکر: ولی آنتونی خیلی ثقیله نمی شه همون مایک؟؟؟

سامانتا ولدمورت..............................!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
مگه می شه مایک لوری برگرده و من براش رول نزنم؟!
غیر ممکنه.پس این رول رو بگیر که اومد!!!
________________________________________
برو بچ ژاندارمری همه دور هم نشسته بودن و گل می گفتن و گل می شنیدن.
مایک هم که بعد رفتن به سنت مانگو رفته بود شناسنامه عوض کرده بود و اسمشو کرده بود آنتونیون یه گوشه نشسته بود و داشت پرونده ی کارایی که بچه ها در نبودش کردن رو می خوند.
آنتونیون:
_بچه ها این پرونده که خالیه...یعنی من نبودم شما هیچ کار نکردین؟واقعا که...
هدویگ نگاه به آنتونیون انداخت و گفت:
_آنتونیون بی تو من تنهایم...
سامانتا که طبق معمول تحمل خود شیرینی رو نداشت برگشت و گفت:
_چه ربطی داشت!
آنتونی(آنتونیون خیلی بد قلقه!) یه نگاه به ساعتش انداخت و گفت:
_خوب بچهها...پاشید وقت رفتنه....پیش به سوی کاخ گادر فادر مملی...
همه پا شدن و کت و شلوارهایی رو که پوشیده بودن رو تکوندن و پشت سر آنتونی به راه افتادن.
-------------------------------------جلوی قصر ولینگتون------------------------------------
آنتونی:
_خوب بچه ها یه بار دیگه ماموریتا رو مرور می کنیم...مارکوس و بلیز به عنوان بادیگاردهای من میان تو مجلس...چون همه بادیگارد دارن....سامانتا و هیپزیبا هم از درب پشتی به طبقات بالا نفوذ می کنند...اوکی؟
هدویگ پرید وسط حرفش:
_پس من چی؟...منو یادت رفت...
آنتونی نگاهی عاقل اندر سفیه به هدویگ انداخت و گفت:
_باهوش...تو بال داری...وقتی سامانتا و هیپزیبا مدارک رو پیدا کردن پنجره رو باز می کنن و تو مدارک رو می گیری و میاری پایین...حله؟
هدویگ:
همه با هم:
_بله قربان!
آنتونی دست تو جیت کتش کرد و کاغدی رو آورد بیرون و گفت:
_خوب اینم از دعوت نامه...مارکوس و بلیز دنبال من بیاید...سامانتا و هیپزیبا برید سر پستاتون..هدویگ تو هم برو زیر اون درخت واستا..پنجره ی اتاق مملی گادفادر اونجاست.
-------------------------------------دقایقی بعد--------------------------------------
هدویگ زیر درخت قدم می زد و با سوت زدن خودشو سرگرم کرده بود.یهو صدای خش خش برگا رو شنید.اینور اونورشو نگاه کرد.یه سایه رو زمین دید.
هدویگ با ترس و لرز:
_سیاهی کیستی؟!
سیاهی:کوکا کولا...نه ببخشید اشتباه شد...درستش اینه:
_سیاهی کیستی؟!
سیاهی:میوووو...
هدویگ:چه بچه گربه ی نازی...آخه پیش پیش...
و با سوت زدن و خودش رو به اونراه زدن به بچه گربه نزدیک شد!
پاق...هدویگ یه لگد به بچه گربه نواخت!!!
بچه گربه یهو وحشی شد و به طرف هدویگ پرید...
هدویگ با گفتن "مامانی...کمک!" پرید و روی شاخه ی درختی که کنارش بود نشست.
_هوهاهاهاها...دیگه دستت به من نمیرسه...
بچه گربه هی با خشانت میو میو می کرد و به درخت چنگ می انداخت!!!
...


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۲۲:۱۶:۳۹








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.