هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۹۵
#40

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
خلاصه : مرگخوارها با خبر میشن که دامبلدور بچه داره و بچشم توی یتیم خانه سنت دیاگونه! ریگولوس به شکل کودک در میاد تا به یتیم خونه بره و مکان بچه‌ی پشمک رو پیدا کنه ...

---

پـــققق!

این صدای زمین خوردن ریگولوس بود که دوان دوان از پله‌ها به سمت طبقه پایین حرکت می‌کرد و به علت لباس‌های تنگ و چسبان کودکانه‌ش، با مخ به زمین برخورد کرد! پرستاری که همون اطراف می‌پلکید، به سمت ریگولوس اومد تا وضعیتش رو بررسی کنه.

- بچه کی به تو گفته از اتاقت بیرون بیای؟ مگه نمیدونی ساعت 9 شب به بعد خاموشیه؟ اوووخی، صورتشو نگاه کن!

-

پرستار ریگولوس رو گذاشت زیر بغلش و به سمت اتاقش حرکت کرد. ریگولوس رو روی تخت خوابوند، به زور مقداری شربت خواب‌آور توی حلقومش کرد و موقع بیرون رفتن، در اتاق رو هم پشت سرش قفل کرد. بعد از بیرون رفتن پرستار، ریگولوس چوبدستی صورتی خوشگلش رو که برای استتار به این رنگ در اورده بودش، رو بیرون اورد اما هر قدمی که برمیداشت، بیشتر سرش گیج میخورد.

- لعنتی داروهای خواب آور اینجا چقدر قوی ان ..

و دوباره محکم با مخ به سمت زمین خورد و در کف اتاق پخش و پلا شد!

سوی دیگر ماجرا - خانه‌ی ریدل


- آرسینوس داریم کم کم نگران میشیم. مگه پیدا کردن یه بچه چقدر میتونه سخت و دوشوار باشه؟

- اصلا خودتون رو نگران نکنید ارباب! الانه که دیگه سروکله‌ش پیدا بشه!

دینگ دینگ!

- نگفتم الاناس که برسه!

آریانا که دیگر طاقت‌ش برای دیدن بچه‌ی برادرش تموم شده بود، دوان دوان به سمت در رفت.

- من باز میکونم!




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
#39

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
یتیم خانه سنت دیاگون
مسئول یتیم خانه کش و قوسی به خود داد و با به کار گرفتن زوری ریگولس را از زیر بغل گرفت و کشان کشان به طبقه بالا برد.ریگولس اخم کرد.میدانست برای رضایت ارباب و درامان ماندن از دست ورد و افسون های او باید این ماموریت را به پایان میرساند,ولی ولی اینکار واقعا حقیرانه نبود؟! حداقل نمی توانستند یک لباس بچه گشاد تر برای او بگیرند؟
ریگولس به این امید که از تنگی شلوارش بکاهد کش آن را کشید و آن را ورز داد. در حال ور رفتن با کش شلوارش بود که صدای مسئول یتیم خانه شنیده شد:
- رسیدیم کوچولو... اینم اتاقت.
در با نیروی دست لاغر مسئول باز شد و به راستی که هر کسی می توانست بفهمد این اتاق مناسب یک بچه نیست.اتاق پنجره کوچکی و تختی کرم رنگ داشت. به جزء این دو ویژگی اتاق خالی بود.خالی.مسئول لبخند گشادی به ریگولس زد و اتاق را پشت سرش بست; با رفتن او ریگولس بلند شد و کش و قوسی به خود داد (تنگی لباس بچه بد جور به او فشار می آورد!)ریگولس چوبدستی اش را که با رنگ صورتی جیغی استعتار شده بود درآورد و با دقت روی محل مناسب آن ضرب گرفت و سپس در را باز و از اتاق خارج شد.
راهرو یتیم خانه به صورت مارپیچی بود و در انتهای هر طبقه دو پله کان قرار داشت. تا ریگولس پسر 5 ساله ای را دید که لای در را باز کرده است فکری به سرش زد: یه بچه که چند وقتی میشه اینجا هست...هوم... پس باید بچه هایی که میان و میرن رو بشناسه
ریگولس به سمت در رفت و بار دیگر صدایش را تا حد امکان نازک کرد و از پسر پرسید:
- سلام! میگم... بچه ای رو اینجا ندیدی که بهش بخوره بچه... یه آدم پیر باشه؟ تازه هم آورده باشنش اینجا.
پسر در را کامل باز کرد و صورت چاق و موی کوتاه زردش نمایان شد.پس از مکث کوتاهی پس از حرف ریگولس گفت:
- چرا. دیدم
- خب کجا؟!
- طبقه پایین اتاق دوم.
- کیا آوردنش اینجا؟چه شکلی بودن؟
- نمیدونم. دونفر بودن که چوبدستی شون دستشون بود و مرتب این ور و اون ور رو نگاه میکردن
باید خودش میبود.بچه دامبلدور! ریگولس بدو بدو پلکان را طی کرد و به طبقه پایین رفت.
خانه ریدل ها
مرگخواران که بیکار شده بودند روی زمین نشسته بودند و به قول معروف وقت کشی میکردند البته بجزء آرسینوس که پشت میز و روبه روی لرد و نگاه خرد کننده اربابش نشسته بود.سرانجام آرسینوس جرعتی به خود داد و از ارباب پرسید:
- ارباب؟ ریگولس چطور می خواد بچه دامبلدور رو بین همه بچه های یتیم خونه پیدا کنه؟
لرد دست هایش را در هم قفل کرد و جواب داد:
- یکم فکر کن آرسینوس. بچه دامبلدور,بچه ای که بین محفلی ها به دنیا آمده
موتور خانه مغز آرسینوس به کار افتاد و منظور لرد را فهمید. حتما کسی که بچه دامبلدور باشد و بین محفلی ها باید ویژگی های آن هارا هم داشته باشد.آرسینوس ریگولس را در ذهن خودش تجسم کرد و با خودش گفت:
- باید یه لباس بچه گشاد تر واسه اش گیر می آوردم!




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۵
#38

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
خانه ريدل

شايد علتش شوك عصبي باشه يا شايد اشك شوق يا شايد جيغ در گلو خفه شده يا شايد آرزوى چندين ساله يا شايد هاى ديگه که باعث شد وقتى آريانا شنيد که خان داداشش بچه داره، ساکت بشينه. ولى خب علتش هر کدوم از شايد هاى بالا هم بوده باشه، بعد نيم ساعت، آدم به خودش مياد و اوضاع رو درک مى کنه.

- من عمه شدم؟ من عمه شدم. من... عمه... شدممم!

كسي توجهي نمي كنه.
- براي بار دوم مي گم... من عمه شدم!

ولي بازم هيچکى توجه نمى کنه. همه سرشون تو لاک خودشون. همه مرگخوار خوب و وظيفه شناس. همه دشمن دامبلدور پير.

بله! آريانا عمه شده بود. ولي چرا کسى توجه نمى کرد؟ چرا کسى اين حس شادى آريانا رو درک نمى کرد؟ چرا کسى در شادى ش شريک نمى شد؟

به همين علت آريانا تصميم گرفت اين شادى رو به اجبار بهشون بده. باهاشون به اجبار جشن بگيره و حتى اگه لازم شد به اجبار کيک به خوردشون بده.

آريانا رفت پيش سوزان. سوزان روى يه دايره که چندتا خط دورش کشيده بود و به شدت اصرار داشت يه اثر هنريه خم شده بود.

- هى سوزززززى من عمممه شدم!
- آريانا مي شه تمركزم رو حين كشيدم سوزانيزا بهم نريزي؟

آريانا نفهميد كجاي دايره رو سوزانيزا شامل ميشه.
- ولي من عمه شدددم. حتى شايد بهت اجازه بدم از من و خان داداش زاده م يه نقاشى بکشى.

اما سوزان جواب نداد. غرق نقاشي و سوزانيزا شده بود. آريانا ولي دلسرد نشد. آريانا بايد به تلاشش ادامه مي داد. رفت و رفت و رفت تا به داي رسيد.

- داي داى داى شنيدى من عمه شدم؟
- الان بايد روز ژديد رو اعلام کنم؟
- نه داى. هنوز تا فردا خيلى مونده. دارم ميگم من عمه شدم.
- چند ساعت تا روز ژديد مونده! من بايد روز ژديد رو به موقع بگم.

آريانا وسوسه شد كه يه اکسپليارموس به داى بزنه ولى چون از دور لردولدمورت رو ديد به سمت اربابش دويد.
- ارباااااب. من عمه شدم.
- آريانا دم گوش ما جيغ جيغ نکن. خودمون مى دونيم عمه شدي.
- ارباب ميشه من برم ملاقات خان داداش زاده م؟
- خير!
- ارباب پس من به کى بگم عمه قربونش بره؟ به کى بگم چقدر به عمه ش رفته بوقى! به کى اکسپليارموس ياد بدم؟ به کى بگم اکسپليارموسام فدات؟ به کى بگم اکسپليارموس کوچولوى من؟ به كي بگم...
- بسته! :vay:

آريانا که مى بينه اربابش داره موهايى که لياقت نداشتن رو سرش سبز بشن رو از ريشه درمياره، سريع ساکت مى شه. ولى همين که اربابش آروم مى شه دوباره آريانا شروع به حرف زدن مى کنه.
- ارباب فکر نمى کنيد من بهتر از ريگولوس که الان رفته پرورشگاه، خان داداش زاده م رو پيدا کنه، خان داداش زاده م رو ممکنه بشناسم؟نديدمش ولي زودتر از ريگول مى شناسم.
-

--------



کمى اون طرف تر، در اون سمت ماجرا ريگولوس همراه پرستارش ميره تا با اتاقش آشنا بشه.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۵
#37

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
سوژه جدید:

- جمع شید یاران ما... میخوایم براتون سخنرانی کنیم.

صدا به سرعت با کمک بلندگو های جادویی موجود در خانه ریدل، در تمام فضا پخش شد و به فرکانس فراصوت رسیده، موجب فرو ریختن گرد و غبار و همچنین پاره شدن پرده گوش مرگخواران و حشرات موجود در خانه شد.
ملت مرگخوار که هر یک در محلی به خواب رفته بودند، به سختی و مشقت فراوان چشمانشان را باز کردند. به هر حال اول صبح روز سه شنبه و روز تعطیلی مرگخواران بود، ولی لرد سیاه آنها را اول صبحی آنها را فراخوانده بود؛ البته اگر بشود یک بعد از ظهر را اول صبح خواند!

در هر صورت، مرگخواران یک به یک با چشمانی پف کرده به دلیل کم خوابی و خستگی فراوان، از جایشان بلند شدند و در حالی که با در و دیوار و حتی با یکدیگر برخورد میکردند، از پله ها پایین آمدند و به طرف اتاق جلسات رهسپار شدند.

دقایقی بعد:

مرگخواران دور میز سیاهِ بلندِ چوبی و یا شاید هم بلندِ سیاهِ چوبی نشسته بودند و گاهگداری چرت میزدند و منتظر بودند که اربابشان جلسه را آغاز کند.
بالاخره لرد سیاه سرش را بالا آورد و با چشمان سرخش نگاهی به تک تک مرگخوارانش انداخت.
- ما متوجه موضوعی شدیم مرگخواران مان... و اونهم اینه که...

مرگخواران چشمان خود را باز کردند و برای اینکه میزان توجه خود را نشان دهند، به حالت در آمدند.

- قیافه های نحستون رو اونطوری نکنید... داریم سعی میکنیم طوری بگیم که از شدت تعجب و غش نکنید بیفتید رو دستمون!

مرگخواران به سرعت چهره های شرمنده ای به خود گرفتند تا مانع از مرگ و یا شکنجه شدنشان شود.

- میفرمودیم... چیزی که میخوایم بگیم، اینه که پشمک، بچه داره!
- چی؟!
- دقیقا چیزی که شنیدید... یعنی پشمک بچه داره. و برای محافظت ازش، گذاشتتش تو یتیم خونه سنت دیاگون.
- امم... ارباب یعنی چی این؟
- آواداکداورا!

لرد سیاه یک نگاه به جنازه مرگخوار پرسشگر انداخت، سپس چوبدستی اش را فوتی کرد.
- کسی سوال دیگه ای داره؟ شما ها دقیقا کدوم قسمت از جمله "دامبلدور یه بچه داره" رو نفهمیدید؟

مرگخواران کاملا جمله "دامبلدور یه بچه داره" را متوجه شدند و حتی آن را هضم کردند.

- اول باید از سیوروس تشکر کنیم به دلیل این اطلاعات که برامون آورده. اما چون ارباب هستیم، تشکر نمیکنیم و میگیم که وظیفش بوده بیاره. در ادامه هم نقشه بسیار بکر و شگفت انگیزی داریم که چون بسیار به یارانمان اهمیت میدهیم، میذاریم نفس عمیقی بکشند، آب قندی میل کنند و بعد بشنوند!
- امم... ارباب... اون شکلک من نیست که آخر دیالوگ شما اومده؟
- چیزی گفتی سینوس؟
- من بیجا بکنم... منوی مدیریت تو حلقم اصلا.
- میفرمودیم همچنان... ما وظیفه خطیر پیدا کردن این بچه رو به آرسینوس و ریگولوس میسپاریم که تیم بسیار فوق العاده ای هستن در کنار یکدیگر.

آرسینوس و ریگولوس پوکرفیس وار به یکدیگر نگاه کردند، کاملا با یکدیگر تفاهم داشتند، البته از این نظر که هر دو میخواستند دیگری را خفه کنند.

- ادامه نقشه رو از زبان آرسینوس میشنویم. جایزش برای حدس زدن نقشه هم اینه که شکنجه نمیشه.

آرسینوس آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد، سپس با دستش کمی یقه اش را آزاد کرد تا عرق آن خشک شود.
- اممم... من باید ریگولوس رو بفرستم به عنوان یتیم اونجا تا بچه رو پیدا کنه؟
- خیلی نزدیک گفتی. تو ریگولوس رو بدون هیچ تغییری و صحیح و سالم میفرستی اونجا، تا برای ما بچه رو پیدا کنه. جهت جذاب تر شدن ماموریت هم بهتون نمیگیم بچه چند سالشه... فقط بدونید که شکل پشمکه تقریبا، هم از نظر اخلاقی و هم از نظر قیافه ای... خودمون هم میدونیم چقدر نفرت انگیزه، نگران نباشید.

ساعاتی بعد، یک کوچه آنطرف تر از یتیم خانه سنت دیاگون:


- الان یعنی توی ماسکی نصفه نیمه میخوای منو ببری بذاری یتیم خونه؟
- واسه ماموریت لازمه خب... البته، همینطوریشم فکر نکنم کسی حاضر شه تو رو به فرزندی قبول کنه.
- ممنون از لطفت.

آرسینوس با نیشخندی به ریگولوس نگاه کرد و ترجیح داد جوابی ندهد. ظاهر ریگولوس در آن لحظه از هر جواب دندان شکنی بدتر بود. چرا که ریگولوس با یک لباس نوزادی صورتی بسیار تنگ و یک کلاه که زرد که دور صورتش را پوشانده بود و همچنین یک جفت کفش قرمز که هفت سایز کوچکتر بودند، بسیار خنده دار شده بود.
آرسینوس بالاخره لبخند خود را در زیر نقاب جمع و جور کرد و گفت:
- خب... حالا باید بغلت کنم که بریم تو... تو فقط ادای بچه هارو در بیار!

ریگولوس پوکرفیس به آرامی به طرف آرسینوس رفت و آرسینوس نیز پیش از آنکه او را درون پتویی بپیچد و حرکت کند، یک پستونک را نیز درون دهان او چپاند.

دقایقی بعد، داخل یتیم خانه شد و وارد دفتر مدیریت آنجا شد.

- با سلام... بنده این کودک یتیم و بی نوا رو آوردم که به دستان پر... پر... چی میگن بهش؟ آهان! پر مهر شما بسپارم!

مسئول یتیم خانه که پشت میزی چوبی و کهنه نشسته بود، به سرتاسر اتاق قدیمی و خاک گرفته نگاهی کرد و گفت:
- این که بچه بزرگه.
- خیر... این فقط یه نوزاد کوچولو موچولوئه... اصلا هم بزرگ نیست.
- این بچه هم اندازه منه قربان... کجاش کوچیکه؟
- میگم کوچیکه، بگو چشم... عه. به وزیر مملکت هم میگن نه آخه؟

ریگولوس در آغوش آرسینوس، اندکی دستانش را برای ثابت کردن نوزاد بودنش تکان داد و با صدایی که به شدت میکوشید نازک باشد، گفت:
- ماما... بابا.
- عَخِی... حالا اسمش چیه؟
- اسمش ریگولوس بلکه!
- معاون وزیر سحر و جادو؟
- نه... فقط از آرایه تلمیح استفاده کرده، اشاره داره به اون، ولی اصلا ربطی نداره بهش.
- عجب. حالا فامیل دیگه ای نداره؟
- نه... یعنی آره... ولی انقدر بدبخت بیچاره ان که نمیتونن این بچه رو قبول کنن.
- ولی اون هنوزم یه آدم بالغه ها... نمیتونه اینجا بمونه.

آرسینوس کمی فکر کرد و ناگهان چراغی بالای سرش روشن شد، اما چون چراغ باعث داغ شدن نقابش میشد، به سرعت آن را خاموش کرد، سپس گفت:
- هوم... قوانین شامل مدیر ها هم میشه؟
- مدیر ها؟
- خبر ندارید یعنی من علاوه بر وزیر، مدیر هم هستم و منوی مدیریت دارم که میتونم همین الان پودرتون کنم؟

مسئول یتیم خانه کمی فکر کرد... اصلا ارزشش را نداشت که پودر شود، بنابراین با لحنی که میکوشید بی‌میل به نظر برسد، گفت:
- پس مشکلی نیست... ما از این کودک به خوبی نگهداری میکنیم.
- آفرین!

آرسینوس سپس به سرعت ریگولوس را روی سر و کله مسئول یتیم خانه انداخت تا مهره های کمرش اندکی نفس بکشند.
- عالیه... پس من میرم، شما هم اتاق و چیزای دیگشو نشونش بدید و کارشو راه بندازید. اگرم پولی چیزی نیاز شد، حتما جغد بفرستید.

وزیر مملکت به سرعت از یتیم خانه محو شد و حتی پشت سرش را نگاه نکرد و ریگولوس نیز در ذهنش به سرعت شروع به مرور ماموریتش کرد.

- خیلی خب کوچولو... اول باید بریم اتاقتو نشونت بدیم.



پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴
#36

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
پست پایانی



ساعتی بعد از جدال و دعوا های ملت مرگخوار بر سر جدا کردن پسر بچه از اربابشان، بچه آرام و کت بسته در مقابل لرد نشسته بود و به او خیره شده بود.

لرد که همچنان با فرمت ریلکس متمایل به خشمگین به پسرک نگاه می کرد و سرانجام بعد از مدت ها سکوت، لب به سخن گشود و گفت:
-این پسرک رو دوباره به یتیم خانه بر گردانید. نمی خواهیم یک ماگل در میان ما باشد. به اندازه ی کافی جن و گوسفند کله چرب و مارمولک اطراف خودمون داریم.

این سخن لرد باعث شد که اسنیپ و آشا و وینکی به هم نگاه کوتاهی بیندازند و سپس گوش به حرف های اربابشان بسپارند.

-این پسر بچه باید به جایی که به آن تعلق دارد باز گردد یعنی یتیم خانه سریع از مقابل ما دورش کنید.

مرگخواران با این سخن لرد از جا برخاستند و به سمت پسر بچه هجوم آوردند تا شر این پسر ماگل را از سرشان باز کنند و از دستش رهایی پیدا کنند بلکه دوباره به سکوت دست پیدا کنند.

پسر بچه که تا آن زمان سکوت اختیار کرده بود و چیزی نمی گفت، با شنیدن نام یتیم خانه شروع کرد به گریه کردن و عر عر کنان گفت:
-من نمی خوام برم یتیم خونه اونا بدن.

مرگخواران:

لرد که دیگر تکه ای از جانش که در وجودش مانده بود به لبش رسیده بود و داشت آن را مزه مزه می کرد، فریاد زد:
-کافیه! بس کن دیگه بزک...هی هیچی بهش نمی گیم باز صداشو بلند می کنه...

پسر بچه که با فریاد لرد خفه خان گرفته بود دیگر هیچ نگفت.

-الان یعنی چی نمی خوام برم یتیم خانه نمی خوام برم یتیم خونه؟ اونجا مگر بهت نمی رسن؟ که اینجوری دربارش صحبت می کنی؟
-اونجا همه منو دیوونه می دونن. هیچکس به من اهمیت نمی ده...همه ازم دوری میکنن خودت که می دونی چی میگم....

مرگخواران که دیدند کار به جاهای باریک کشیده می شود، بر سر اسنیپ کوچک ریختند و او را ساکت کردند تا دیگر حرف بزرگ تر از دهانش نزند.

لرد که حرف های پسر بر رویش تایر ویژه ای گذاشته بود مرگخواران را از نابود کردن پسربچه منع کرد. از جای خود برخاست و با قدم های آهسته به سمت پسر به رفت و در مقابلش نشست .
-تو بچه بز گفتی که از یتیم خونه خوشت نمیاد چون تو رو دیوانه می دونن؟
پسر بچه درحالی که اینبار اشک هایش با آرامش بر روی چهره اش جاری می شد، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

-خب می خوای اینجا پیش ما بمانی؟ نمی ترسی از اینکه تو رو بکشیم و یا به فلک ببندیم یا بهت آوادا بزنیم؟

پسر سرش را به نشانه ی عدم تایید، به چپ و راست تکان داد.

-خب پس می تونی بمانی.

مرگخواران که چشمانشان همانند چشمان کله ی پخته شده ی گوسفند های کله پزی ها، از تعجب بر روی زمین غلط می زدند، با صدای بلند گفتند:
-چی؟
-همین که شنیدید یتیم خانه محل مناسبی برای این پسر نیست بنابراین اینجا در کنار ما می ماند. در ضمن اسنیپ و آشا برای اینکه خویشاوندیشان با این بز بچه انکار کردند به صد میلیون تا آوادا متهم میشن برین ببینم حوصله ندارم.

اسنیپ و آشا:
پسر بچه:


تصویر کوچک شده


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴
#35

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
سیوروس یک نگاه به آشا و یک نگاه دیگر هم به لرد کرد. در همین حین پسر بچه که دید کسی به او توجه نمیکند کمبود محبت گرفت و قلبش فشرده شد. آئورتش گرفت و به مغزش خون نرسید. بدنش که دید با این وضعیت کم خونی هر لحظه امکان دارد بمیرد، سرخرگ ششی اش را گرفت و دور طحالش پیچید و یکی دو قلاب هم انداخت آن بالا سمت مغز و عهد و عیالش! این گونه بود که پسربچه دوباره به حیات برگشت و یک انرژی Big Bear مانندی به سراسر بدنش تزریق شد. مغزش هم که تازه به حال آمده بودو دید یک عالم انرژی دارد نه گذاشت و نه برداشت. در نتیجه به دنبال اولین مکان تخلیه ی انرژی گشت. گشت و گشت تا اینکه یک پیام بزرگ روی چشمانش ظاهر شد:

About 12,300,000 results: 0.38 seconds

این گونه بود که پسرک 0 درصد اصیل پرید روی گردن لرد و تاب خورد!

-یکی اینو از روی سر ما بیاره پایین. :

سیوروس و آشا شیون کنان به سمت لرد دویدند و پسربچه را گرفتند و کشیدند. ولی خبر نداشتند که پسرک تازه big bear زده است و بیگ بیِر برای خودش یک feel the power ـی است و کسی نمیتواند جلویش را بگیرد. بنابراین کشیدند و کشیدند ولی نتوانستند پسرک را بیاورند پایین. اینجا بود که هکتور با درخششی ظاهر شد و درحالی که یکی از معجون هایش را به سبک شامپو خوبه مثل گلرنگ در هوا گرفت و داد زد:
-معجون پایین آوردن پسربچه های بی اصل و نسبِ مزاحم بدم؟

اما هیچکس به هکتور توجه نکرد. در عوض پسربچه از گردن لرد بالاتر رفت و روی سرش نشست.
-ئه اینجا چقدر صافه! این مرده خودش خبر داره که مو نداره؟ داداشی از روغنات دادی به این آقاهه؟ چقدر کله ش چرب و چیلیه!

سیوروس در جا آب شد و رفت در زمین تا از آب پاکش هزاران گل جوانه بزنند و سالها بعد مردمی در وصفش بخوانند:
-از خون سیوروسان وطن لاله دمیده... از کله ی خیلی چربشان سرو دمیده!

اما اینطور نمیشد. در عوض سیوروس بعدا با فریاد لرد که میخواست آن جانور مزاحم را از سرش در بیاورند دوباره جامد میشد و زور میزد تا یک کاری در مورد برادر ناتنی اش بکند.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۶ ۲۱:۰۶:۱۳


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴
#34

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
در این فاصله بچه که ده تابش را خورده بود جلو رفت و روبروی لرد سیاه ایستاد و به صورتش زل زد.
لرد سیاه عادت نداشت کسی به صورتش زل بزند. تمام اطرافیانش حتی از نگاه مستقیم به چشمانش وحشت داشتند.
-چیه بچه؟ از جلوی چشم ما دور شو. ما از بچه ها خوشمون نمیاد. از بچه هایی که اصل و نسبشون مشخص نیست بیشترخوشمون نمیاد.

بچه از جایش تکان نخورد. سیوروس که خطر را احساس کرده بود جلو رفت.
-داری چیکار می کنی...بیا این طرف!

بچه دستش را به طرف لرد گرفت و مستقیم به صورتش اشاره کرد.
-خودش می دونه دماغ نداره؟

سیوروس فورا با دو دست جلوی دهان برادرش را گرفت.
-ساکت باش! چی داری می گی؟ می دونی ایشون کی هستن؟...اوه...البته که می دونی. تو همه ما رو می شناسی.

اسکیموس به سختی از حصار دستان سیوروس نجات پیدا کرد. معصومانه سرش را تکان داد.
-همتونو می شناسم. ولی این یکیو نمی شناسم. اصلا هم ازش خوشم نمیاد. بهش بگین بره!

لرد واقعا عصبانی شده بود.
-یکی برای این بچه روشن کنه ما کی هستیم! اینجا ماییم که تعیین می کنیم کی بره و کی بمونه. خودمونم می دونیم دماغ نداریم و بسیار هم از این موضوع خوشحالیم. تو هم می خوای دماغ نداشته باشی؟

اسکیموس ترسید. ولی جواب نداد. او این جادوگر بی دماغ را نمی شناخت و مادرش به او گفته بود با غریبه ها حرف نزند. برای همین به ایستادن جلوی جادوگر و زل زدن به جای دماغ نداشته اش ادامه داد. همین موضوع لرد را عصبی تر کرد.
-آشا...داریم می بینیمت که رفتی زیر ردای سیو و داری ما رو تماشا می کنی. و تو سیوروس...حدس بزن مقصر همه اینا کیه؟ کیه که نسبت های خانوادگیش برای کسی مشخص نیست و این دردسر رو بوجود آورده.

سیوروس به خوبی مقصر را می شناخت!




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۳
#33

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
- سيو فقط پنج ثانیه مونده.

سيوروس يک نگاه به اربابش که همچنان به اين شکل بود، يک نگاه به آشا که همچنان سوت زنان سعى در خارج شدن از کادر را داشت، يک نگاه به پسرى که همه چيز را خراب کرده بود..

- سيو فقط سه ثانیه مونده.

يک نگاه به دوستش هکتور، يک نگاه به رودلف که روغن مو را به سبیلش زده بود..

- سيو فقط يک ثانیه.

و يک نگاه کلى به همه کرد و بعد از کامل کردن صله ى رحم، آرام و جدى در حالى که سعى مى کرد چشمانش اشخاص را متأ‌ثر کند گفت:

- ارباب همیشه..
- نجينى دخترم! غذات آماده س.

نجينى خزان خزان، با لبخندى به روى لبان(؟)، فيس فيس کنان با شنیدن صداى پدر مهربان جلو آمد. سيوروس که ديد نوزده سال پيش در حال تکرار است و نگاهش بر کسى تأثير نگذاشته است، سریع دست به کار شد.

- ارباب زاغی فدایتان، باور کنید من بى گناهم. ارباب براى همیشه شما ارباب من مى مونيد..من نمى دونم اين بچه از کجا اسم ما رو مى دونه!
- اين بحث هاى خانوادگی رو تموم کنید که خيلى رو اعصابمه.

و وقتی مانند همیشه همه به سمت صدا بازگشتند، روونا و مورگانا را ديدند که در حال تاب بازی روى گل هاى رز مورگانا بودند. روونا صدایش را صاف کرد و ادامه داد.

- ارباب حکم را اجرا کنید..فکر کنم نجينى هم گرسنه باشه.

پسر بچه که متوجه تاب شده بود، رداى سيوروس را چسبید.

- دادا منم تاب..منم تاب!
- ببین مشنگ من تابم رو به کسى نميدم.

پرنس که مسئول حل تمام مشکلات بود درحالى که سيوروس مشغول نجات ردایش بود، روبه مورگانا گفت:

پرنس: مورا فقط ده تا تاب بخوره.
پسر بچه: نه من مى خوام تاب مال خودم باشه.
ولدمورت: سيوروس براى چى برادرت از اين پسر دفاع کرد؟ پس اونو مى شناسى!
سيوروس: ارباب! مورا!


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۳
#32

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
ملت مدتی به هم زل زدند تا بلکه بتوانند اتفاقی را که تنها ظرف چند لحظه رخ داده بود هضم کنند ولی گویا اتفاق مزبور زیاد صبر و تحمل نداشت!

- هوی برو کنار پیکسی!می خوام بیام تو شیرجه بزنم تو بغل پر مهر خواهر و برادرم!ویـــــــــــــژ!(افکت شیرجه زدن!)

خواهر و برادر بی اراده یک گام به عقب گذاشتند و آغوش گرمشان را کنار کشیدند تا پسر بچه مزبور بعد از یک شیرجه بلند به سوی آغوش گرم آنها با مغز روی زمین فرود آید.لرد که در حالت عادی هم حوصله نداشت با شنیدن این سخنان حوصله نداشته اش را هم از دست داد.
- تو کی هستی ای مشنگ پست نفرت انگیز؟چه جور به خودت جرئت دادی پا در این مکان مقدس بذاری و این مکان رو با اون قدم های بدون رگ و ریشه ات آلوده کنی؟اصلا تو چطور تونستی اینجارو پیدا کنی؟سیوروس...ما از تو توضیح می خوایم!

اسنیپ که در همان حالت هم می کوشید حالت سردش را حفظ کند پاسخ داد:
- من هرگونه نسبت و آشنایی رو با این پسر بچه رد می کنم سرورم!

آشا که می ترسید لحظاتی بعد انگشت اتهام لرد به سوی اون نشانه رود با سرعت گفت:
- منم همینطور ارباب. نه من و نه سیو هیچ نسبتی با این پسربچه مشنگ نداریم.

اما به نظر می رسید پسربچه مشنگ چندان با این حرف موافق نیست. چرا که بلافاصله خود را روی زمین انداخت و صدای جیغ و گریه ی گوشخراشش سالن نشیمن خانه ریدل را لرزاند.
- جــــــــــــیغ!من هم اسنیپم!مثل شما!مگه رول قبلو نخوندین؟بابام توبیاس بوده حالا مامانم آیلین نبوده...ولی شما خواهر برادر نانتی من هستین. من غیر شما کس دیگه ای رو ندارم!

ملت مرگخوار:

لرد که از صدای جیغ گوشخراش پسربچه نجینی را دور سرش پیچیده بود میان آن بلبشو فریاد زد تا صدایش را به گوش ملت برساند.
- بسه تمومش کن بچه!سیو!ما همه اینارو از چشم تو و خواهرت میبینیم!

آشا که هوا را شدیدا پس میدید گفت:
-اما سرورم...من که اسنیپ نیستم پس همونطور که قبلا گفتم نسبتی هم با این بچه ندارم.
- مارو دست می ندازی مارمولک؟اگر تو اسنیپ نیستی پس چطور خواهر این کله روغنی هستی؟
- خب سرورم موضوع کمی پیچیده ست.من خواهر سیو هستم ولی اسنیپ نیستم.شما جایی دیدین که گفته باشه من نام خانوادگیم اسنیپه؟

لرد متوجه شد که حق با آشاست.هیچ مدرکی وجود نداشت که ثابت کند یک مارمولک با یک مشنگ نسبتی داشته باشد. پس در حینی که آشا دمش را روی کولش گذاشته و سوت زنان کادر را ترک می کرد رو به اسنیپ کرد.
- خب سیو! سریع توضیح بده اینجا چه خبره و این پسر بچه مشنگ اینجا چه میکنه و با جنابعالی چه نسبتی داره و چطوری اینجارو می شناسه و افراده مارو به اسم صدا می زنه؟ضمنا دقیقا با آشا چه نسبتی داری؟ ده ثانیه مهلت داری که سه ثانیه ش همین الان گذشت!

اسنیپ:


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۲۴ ۲۲:۱۷:۱۹
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۲۴ ۲۲:۵۵:۰۰


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۳
#31

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
×سوژه ی جدید×



نقل قول:
خبرنگار با دست به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
- بله! پسرک را مشاهده میکنین که، غمگین، گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل کرده. یه بچه ی معصوم، پاک و بی گناه! ... و افسوس که دیگه هیچ وقت پدر و مادرشو نمی بینه. علت آتش سوزی هنوز مشخص نیست اما بر اساس گفته ی شاهدا، خانم سیاهپوشی با شنل، در آن زمان در محل وقوع حادثه حضور داشته. اکنون اسکیموس باهیسارگوس انگلیوس اسنیپ، منتظر والدین جدیدش ...


آشا و سیوروس به یکدیگر نگاه کردن. مرگخوارا و لرد به آن دو نگاه کردن. دوباره آشا و سیوروس به تلویزون نگاه کردن. و مرگخورا هنوز داشتن به اون دوتا نگاه می کردن.
سیروس کنترل را بالا گرفت و تلوزیون رو خاموش کرد. ولی هنوز از نگاه های خیره و متعجب بقیه راحت نشده بودن.

آماندا با هیجان گفت:
- اسکیموس باهیسارگوس انگلیوس اسنیپ؟ ... جون مــــــن؟ نمی دونستم شما داداش دارین.

سیروس با چهره ای کاملا جدی گفت:
- من هر گونه خویشاوندی با ننه ی اون مشنگ بی خاصیت رو تکذیب می کنم!

نگاه ها به سمت آشا برگشت.
- چرا منو نگا میکنین؟ ... همون طور که داداشم گفت، منم هرگونه خویشاوندی با ننه ی اون مشنگ بی خاصیت رو تکذیب می کنم!

لرد با چشمایی که شک و تریدی توشون موج میزد به اونا نگاه کرد و گفت:
- همینجوریش کلی کسر شانه برامون که یه مشت دورگه و جن و پری و ... دور و برمون پرورش میدیم. دیگه حوصله ی یه مشنگو نداریم. از ما گفتن! ....

تق تق! ( افکت در زدن)

لینی به سمت در رفته و از چشمی اون بیرونو نگاه کرد. ولی چیزی ندید. پرسید:
- کیـــــــه؟

صدای نازک پسربچه ای از پشت در اومد که می گفت:
- سلام! من اسکیموس باهیسارگوس انگلیوس اسنیپ! ... آبجی آشا تویی؟ داداش سیوروس اونجایی؟

در باز میشه و چشم همه به پسربچه ی کوچولوی خپل و زشت جلوی در میوفته.
- اِاِاِاِاِ آبجی تو چرا داری کوچیک میشی؟ ... آِاِاِاِ این اسکلته چرا تکون میخوره؟ ... اِاِاِاِ اینکه پیکسیه! ... اِاِاِاِ این آقاهه چرا دماغ نداره؟ چرا انقدر کچله؟

سیوروس و آشا:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه توضیح لازم و کافی ( ): آیلین شوهر سابقش توبیاس رو همراه همسر دوم و مشنگش آتیش میزنه. بچه ی این دوتا که یه مشنگه زنده میمونه و به یتیم خونه میره. بعد از یتیم خونه فرار می کنه و میره پیش خواهر و برادرش خونه ی ریدل!


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.