هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱:۳۰ جمعه ۱۵ اسفند ۱۳۹۳
#42

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
هفته چهارم مسابقات لیگ کوییدیچ

تنبل های وزارتی - تراختور سازی

زمان: تا ساعت 23:59 روز 22 اسفند ماه

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#41

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
تـــرنــســیلوانیا
بر علیه
کیو.سی.ارزشی


و "او" گیج مـــانده بود. میان ِ زمینــی که زمانی ورزشگاه نامیده می شد. زمـینــی کـه حـــال از خون ســـرخ شده بود و او... دیــگـر تحمل نداشت. او مـــــــــدت ها قــتل عام می کرد. زنان و کودکان را می کشت. او مدت ها شخصیت بد ماجرا بود. او از دیدن رنج دیگران لذت می برد و جیغ هایشان در غم عزیزانشان را لالایی شبانه می پنداشت. زنده می گذاشتشان تا هر لحظه بمیرند. می گذاشت یک نفر زنده بماند! و آن یک نفر همواره جذاب ترین بخش ماجرا بود. یک نفری که مرگ همه را به چشم دیده بود و ثانیه به ثانیه می مرد. با هر دم خودکشی می کرد و با هر بازدم بر صفحه سرنوشتش چنگ می انداخت. لحظه به لحظه اش را غم می ساخت..

نــفرینش بود؟

رو بــه آسمان فــــــــریاد کشید:
- این نفـــــرین ِ منه؟ باید سزاشو بدم؟

کلمات در گــلـــویش گیر کرده بودند. بر زانو افتـــــاد. تنبیهش دردناک بود. سخت!
ویــــلبرت و لودو را مـی دید که شانه به شانه با چشم های بسته با باسیلیسکی کور می جنگیدند. چگونه می فهماندشان که کشتن باسیلیسک آسان نیست؟ حتی وقتی کور است.. چگونه باید متوجهشان می کرد که "هری پـاتر" شانس بوده و بس.. که ققنوسی برای کمک به آنان نخواهد آمد.. که در مقـــابل آن موجود عظیم شانسی ندارند؟

گوش هایش دیگر به جز فش فــش ِ باسیلیسک صدایی را نمی شنید. کر شده بود؟ آن مــوجودات ِ قاتل مرده بودند؟ چشم از صحنه نبرد برداشت. کـــاش کــر شده بود.. ناشنوایی را می خواست.. هیچ جانورِ زنده ای را در ورزشگاه نمی دید جــز باسیلیسک.. هــیـچ انســان ِ زنده ای را در ورزشگاه نمی دید، جـز ویلبرت... و لودویی که از زخم شکمش زهر می چـکــید.. لبخندی روی لب های لودو نشست.. خوشحال بود!
و "او" چه قدر به لبخند پایانی لودو حسادت می کرد.. کاش به جای او بود!

به سختی از زمین بلند شد. نمی خواست بماند! می خواست در کــمـک به ویلبرت جان ببازد. در حال تلاش برای کشتن ِ موجودی نامیرا!

- بــــلادیسیزمو... نــبولازاری...

ورد هــایی را ادا مــی کــرد بــا قدرتی فراتر از آدمی.. جادو از بدنش بیرون کشیده می شد.. می دانست دارد روی جانش برای کشتن آن هیولا ریسکمی کند.. چه قدر امیدوار بود تمام شود قدرتش.. جادویش میان این ورد های طولانی..!

باسیلیسک بــه خود می پیچید. احتمالا درد داشت. چشمانش جایی را نمی دید.
- سینشوکازار...

ورد هایی را ادا می کرد که هیچ کس در عمرش نشنیده بود. طلسم هایی را می فرستاد به قدمت هزاره ها.. به قدمت جادو! انتقام در چشمانش می درخشید. لبخند ِ شومی روی لب هایش نقش بست. انتقـــامشان را می گرفت..
صحنه مرگشان از جلوی چشمش می گذشت.. فلـــور و لبخند آخر ِ کارش.. فکر می کرد می تواند دوباره دخترش را در آغوش بگیرد.. نگرفت.. موهای دخترش را شانه نکرد.. او را در آغــوش نگرفت..
روونا.. روونایی که مرگ ِ عزیزترین کسش را دید.. روونایی که او کشته بود! نــمـی خواست! نمی خـتواست به او آسیب بزند..! به او با آن چشمان ِ سیاهِ کهن..
و ویولــت.. ویـــولت ِ همواره شاد... زار می زد و می خندید... اشــــک هایش.. معجزه ی قرن بودند.. می دانست دخترک آرزو می کرده حداقل خداحافظی کند ازشان.. از تدی.. از جیمز..

بــا یاداوری هر لحظه ورد هایش سهمگین تر می شدند. انــتـــقامشـــان را می گرفت! زمین از قدرتی که آزار می شد می لرزید و باسیلیسک روی آن سعی می کرد خود را به "او" برساند.

آن شــــیمــر لعنتی.. آن رنگمار ِ قاتل.. انتقام همه را از آخرین باسیلیسک می گرفت.جــانوران از جلوی ِ چشمش می گذشتند.. یادآوری می شدند.. خود را ه دیواره هی ذهنش می کوبیدند.. و او ناگهان خشکش زد!

- چــرا زودتر نفهمیدم؟

چوب دستی اش به زمین افتاد. از شدت حیرت خشکش زده بود. دست هایش می لرزیدند.
-لعــنتی.. لعنت بر همتون.. چرا زودتر نفهمیدم؟

به سمت باسیلیسک رفت. باسیلیسک نباید می مرد! باید زنده می ماند! پازلی دردناک بود کـل ِ بازی.. آخرین جانور ِ شورش که می مرد، تازه غول مرحله بعد بیدار می شد.. همه چیز جور در مـی آمد! چه طور آنان توانسته بودند شیمر را بکشند.. با تلفات.. ولی آخر سر توانسته بودند! چگونه او را برای آخرین لحظات نگه داشته بودند. خشمینش کرده بودند، دیوانه اش رده بودند تا نفهمد! و موفق شدند! او تنها کسی بود که می توانست باسیلیسک را بکشد.. از بین ببرد، تا مرحله بعد آغاز شود!

به سرعت به سمت ویلبرت برگشت.
- ویلبرت باید بـــریم.. باید فرار کنیم..! نمی دونم چه جوری.. ویلبرت؟

باز هم ضربه ای دیگر... ویلبرت هم کنار لودو بر زمین افتاده بود و از زخمی روی دستانش خون آغشته بـــه زهـــر می چکید..
فـــکر ِ بی ربطی از ذهنش گذشت.. باید به وزارت سحر و جادو پیشنهاد می داد گورستانی آن جا بسازند..

_______
- آره خود ِ گلرت گریندلوالد ِ... جادوگر ِ خاکستری.. بهترین ِ قرن! مث که این اتفاق به ذهنش فشار اورده.. تا الآن داشت واسه ما تعریف می کرد که جونورای جادویی می تونن نقشه بکشن! پازل درست کنن! هی مث ِ دیوونه ها میگه تموم نشده..!

گزارشگر پس از اتمام جملاتش سرش را به معنای تاسف تکان داد. حتی گلرت گریندلوالد ِ اعظم هم زیر این بار توان نمی آورد..! خبرنگار ِ دیگر آهی کشید و گفت:
- البته درسته که اتفاق ِ بدی بوده.. ولی احتمالا لرد سیاه و اینا پشت ِ ماجرا بودن.. احتمالا لرد می خواسته متحد ِ جونور پیدا کنه!

- درسـته.. کی تا حالا شنیده جونورا بتونن نقشه بکشن؟

گلـــرت گریندلوالد هنوز هم همانجا کنار ِ آتش نشسته بود و به شعــله هایش خیره بود. انگار منتظر کسی باشد، از جایش تکان نمی خورد! صدایشان را می شنید که یکی پس از دیگری مهر تائید بر روی دیوانگی اش می زدند. ولی برای مهم نبود.
-تموم نشده.. الآناس که پیداش بشه...!

جمعیت ِ اطرافش زیر ِ خنده زدند. اسباب ِ شادی جدیدی پیدا کرده بودند، جادوگر ِ پیر دیوانه شده!
شاید اگر نمی خندیدند صدایی را که موجب شد گلرت بالاخره از آتش چشم بردارد را می شنیدند. شــاید اگر آنقدر فکر نمی کردند عــاقل اند، اگر پـرده ای که جلوی چشمانشان کشیده بودند را کنار می زدند، موج گرمایی که میانه شب پوستشان را نوازش می داد حس می کردند!

گلـــرت به منظره ای ورای جمعیت چشم دوخته بود. پذیـــرشی غم الود در اوج شادی در نگاهش موج می زد، انگار می دانست لحظه های آخر است.. نسیم ِ گرم کلاه شنلش را کنار زد. عصایش را دستش گرفت و به کمک آن بلند شد.

- خــانوم ها و آقایان! بهتون توصیه می کنم تا پنج ثانیه دیگه از اینجا به انداره کافی دورشده باشین!

قهقهه های جمعیت لحظه ای قطع شد! شخصی با تمسخر پرسید:
- چـی گفتی؟

گلــرت لبخندی زد و با هر عددی که می گفت قدمی از جمعیت دور می شد.
- یـــک...

چوب جادویش را درآورد و در دستانش گرفت.
-دو...

لب هــایش را تــر کرد...
- ســـه...

و بــه آرامی زمزمه کرد:
- چـــهار... و پـــنــج!

لحظه ای اتفاقی نیفتاد و نـــاگهان موج ِ آتشی از تاریکی به سمتشان آمد. گــــلرت چوبدستی اش را بالا گــرفــت و فریاد زد:
- فـــــروزِن!

از چوبدستی "او" یخ می رقصید و بیرون می آمد و آتش را نگاه می داشت. اگــــر میان ِ جمعیتی که فرار مــی کردند، جمعیتی که جهلشان کورشان کرد، کسی به پشت ِ سرش نگله می کرد..
احتمالا جادوگری خاکستری پوش را می دید که چوب جــــادویـــش را به سمت آسمان گرفته بود و با کلماتی فراتر از درک ِ آدمی ورد می خواند.. و رو به رویش اژدهایی بــه رنگ ِ یـــــــــخ بال هایش را باز کرده بود و بر ســـر ِ "او" آتش" می ریخت...

رقـــیب گریندلوالد پیدا شده بود.. ولی شاید اگر آن شخص کمی دقیق تر نگاه می کرد لبخند اژدهای یخی را می دید...

اژدهاها هم لبخند می زنند؟


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#40

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست آخر:


همزمان با بازی کوییدیچ کیوسی و ترنسلیوانیا - دوتا قاره اونورتر :

دینگ دانگ! (افکت صوتی نوتیف وایبر)

ممول من الان تو ورزشگام! ترنسیلوانیا یه گل زد!

نیش ممول (ممدی که ترول بود.) باز شد. کلاه ترنسیلوانیایی اش را روی سرش جا به جا کرد و به سمت تلویزیون جادویی اش برگشت.
صدای گزارشگر در خانه ی ممول پیچید:
- و گل.. گل برای ترنسیلوانیا! ترولهای عزیز انقدر توی سر و کله‌ی هم زدن که ندیدن ویلبرت ...

ممول برای دوستش نوشت:
تصویر تاخیر داره. ترنسیلوانیا شیره، کیوسی ها موشن! : اسمایلی Looosers! رودی وایبر:

Dust-e-mamol is typing…
گل! گل! گــــــــــل!


ممول قهقهه زد و تایپ کرد: اینه شیرههههه ترنـــ ..
اما دست از تایپ کشید. دوستش تایپ می کرد.
Dust-e-mamol is typing…
گـــــــــــــــــــــل سوم!!! سی امتیا... صبر..صبر...گــــــــــــــــــــــــــــــل چهارم!!


ممول به تلویزیونش نگاه کرد. با توجه به اینکه هنوز گل اول ویلبرت پخش آهسته می شد، می توانست حدس بزند که گل های بعدی توسط روونا راونکلاو و دافنه به ثمر رسیده بودند.

Dust-e-mamol is typing…
ممول اصن نمیذارن کوافل بیفته دست کیوســ... جل الخالق گل پنجم!


ممول تلویزیون را خاموش کرد. فاجعه ی نیمه نهایی جام جهانی کوییدیچ مشنگی داشت تکرار می شد. ممول آب دهانش را قورت داد و مادرش را صدا زد: مامان! نتیجه بازی رو چی پیش بینی میکنی!؟

سیبل تریلانی از آشپزخانه سرک کشید و ممول را دید موبایل به دست روبروی تلویزیون. با دست های کفی اش تابی به سیبیل هایش داد و بیخیال شانه بالا انداخت. بعد درحالیکه به سمت ظرفشویی برمیگشت زیرلب گفت: کیوسی 150 – ترنسیلوانیا 50.

اما ممول به پیشگویی های مادرش اعتقادی نداشت. هیچکس روی کره ی زمین به پیشگویی های سیبل تریلانی اعتقادی نداشت.
ممول نتیجه ی 70 – 10 را برای نود جادویی فرستاد و ثابت کرد که از این جماعت جوگیر کوییدیچی است که اصلا مشنگ زاده هم بود (تریلانی را کدام مشنگی معلوم نبود گرفته بود و این مشنگ زاده را پس انداخته بودند که تازه دو روز است طرفدار کوییدیچ شده و ادعاش میشود فقط و حتی یک عکس با جاروی پاک هفت ندارد.) و حتی همین قدر هم نمی دانست که امکان ندارد هیچ بازی کوییدیچی با کمتر از حداقل 150 امتیاز به پایان برسد!


همان زمان - ورزشگاه غول های غارنشین :


تدی ناباورانه شاهد گل پنجم بود.
بد آورده بودند. بد هم بد آورده بودند. وقتی دافنه دور افتخار گل پنجمش را می زد. تد ریموس لوپین چشم هایش را به مادرسیریوس دوخته بود که به شکل بعیدی، زیرلب (!) ناسزا می گفت. روحیه شان را باخته بودند. به سرعت بلاجر ها نمی رسیدند. کوافل از دستانشان سر می خورد و البته اسنیچ پیش چشم تک تکشان خودنمایی کرده بود لامصب.

- حالا اگه جیمز اینجا بود که ستاره ی سهیل می شدی!
ویولت این را گفت و کلافه، آستین ردایش را تکاند. اسنیچ چموش از آستین مدافع کیوسی ارزشی خارج شد و میان موهای ویکتوریا گیر افتاد که با اشاره ی تدی جیغ هیجانی اش را فرو خورد.

اگر جستجوگر نداشتند، نباید اجازه می دادند جستجوگر حریف هم کاری بکند.
- حالا بعد گل خورده، کاربر مهمان بالاخره کوافل رو زیر بغلش زده و داره میره سمت دروازه ی ترنسیلوانیـ.. اوه!

لودو بگمن و آماندا هم زمان دو بلاجر را به سمت کاربر مهمان پرتاب کرده بودند.
کاربر کوافل را رها کرد، دست هایش را روی سرش گذاشت و جیغ کشید.
بعد پیش چشمان هم تیمی هایش از روی جارو سقوط کرد.
آلبوس دامبلدور روی جارویش خم شد و سرعت گرفت و برخلاف انتظار تیم کیوسی، در سوتش دمید.

- کاربر مهمان! بیا بالا ببینم چی شده فرزندم؟ کجات اوف شده؟
کاربر مهمان دست از سقوط کشید و معصومانه دوباره سوار بر جارویش بالا رفت.
وقتی همه منتظر رای داور بودند، دامبلدور رو به مدافعان ترنسیلوانیا کرد و درحالیکه ریشش را می خاراند گفت: من ندیدم چی شد راستش!
بعد دستانش را از هم باز کرد: یه بار دیگه حرکت رو برین برام، اینبار اسلوموشن فرزندان.

تدی اعتراض کرد: پس سرعت بلاجر رو هم اسلوموشن کنین! وگرنه کاربر مهمان می ترکه!
کاربر مهمان:
دامبلدور: سرعت بلاجر رو بلد نیستم اسلوموشن کنم فرزند روشنایی.

- بله بنا بر رای داور، حرکت تکرار میشه! آلبوس دامبلدور توی هوا پیش پای دو مدافع ترنسیلوانیا برف شادی رو میزنه و محوطه ی پرتاب بلاجر رو مشخص می کنه. کاربر مهمان رو هم توی چهار قدمی بگمن نگه داشتن به چنگ و دندون.. حالا صحنه تکرار میشـ.. بله مشخصا خطا بود دیگه سر و ته کاربر رو یکی کردن با بلاجرهای همزمانشـو.. خب ظاهرا داور صلاح می بینه که بازی ادامه پیدا کنه. کاربر مهمان رو هم می بینید خب که در حال سقوطه..کیوسی باید پنج نفره ادامه بده!

همر تاب نیاورد، درست وقتی که ویلبرت کوافل را قاپیده بود و مثل آب خوردن تدی کلافه را دریبل می کرد، اسمایلی جوان خودش را به نزدیک ترین بلاجر رساند و با خشمی کوبنده آن را به سمت دامبلدور ظالم پرتاب کرد.

ویکتوریا ویزلی روبروی دامبلدور بود. صدای بلاجر را شنید که به پشت شانه های پیرمرد خورد.
چند اتفاق همزمان افتاد:
دامبلدور با فریادی به جلو خم شد.
سایه ای جاروسوار از ریشش بیرون جهید.
ویکتوریا جاخالی داد و تازه وارد بدون اینکه تعادل او را به هم بزند از میان موهای آشفته در باد پریزاد، راهش را پیدا کرد و برای یک لحظه اوج گرفت.
- خدای من! اون...
ورزشگاه غول های غارنشین در سکوت فرو رفته بود.
تدی: جــ...
ویولت: ــیـــ...
ویکتوریا: ــمــ...
همر: ـــز!
ترول های تماشاچی: جیمز! تصویر کوچک شده

- باور نکردنیه اما جستجوگر گم شده ی کیوسی همین الان از ریش داور بیرون پرید و اوج گرفت و .. به نظر حالش خیلی خوب نیست.
جیمز سیریوس پاتر حالا درحال سقوط! اضطراری! بود. رنگش پریده بود و با یک دست گلویش را فشار می داد. نزدیک به زمین، جارو را رها کرد و خودش را پایین انداخت و بالا آورد.

- اسنیچ! اون اسنیچه! پاتر اسنیچ رو قورت داده بود! کیوسی ارزشی 150 - ترنسیلوانیا 50!

اما اعضای کیوسی بهت زده تر از آن بودند که شادی کنند. هنوز کسی حضور جیمز را باور نداشت. بازیکن ها یکی پس از دیگری فرود آمدند.
ویکتوریا دستی میان موهایش کشید.
جیمز اسنیچ تف مالی شده اش را بالا گرفت و شانه هایش را بالا انداخت.
تدی به پهنای صورتش می خندید و مادرسیریوس رفته بود توی متعلقاتش که برای جستجوگر تیمش شربت آبلیمو درست کند.
همه چیز داشت به خوبی و خوشی تمام می شد که ..

- هر دو تیم توی شوکه ن! این ژانگولرترین بازی کوییدیچی بوده که به عمرم دید.. صبر کنین.. ظاهرا داور درخواست ویدئو چک داره!

آلبوس دامبلدور درحالیکه با یک دست شانه اش را می مالید جلو آمد و با صدایی نه چندان دامبلدورانه گفت:
- من ندیدم چی شد! دوباره!
ویولت : چی، دوباره؟!
- جیمز دوباره اسلوموشن بره توی ریش من، دوباره بپره بیرون، دوباره اسنیچ رو که معلوم نبود کجا بود، قورت بده، دوباره بالا بیارتش که من بگم بردین یا نه!

جیمز آه کشید. داستان های زیادی برای تعریف کردن داشت. سیاهچاله ی ریش دامبلدور پر بود از حوادثی غریب و شگفت انگیز، اما به هرحال به لطف یک تصادف از آن جا رها شده بود و تصادفی اسنیچ را میان موهای ویکتوریا قورت داده بود و نتیجه ی این تصادف ها، بردی شیرین بود که محال بود با اسلوموشن، دوباره اتفاق بیفتد.

- قبوله!
تدی از کوره در رفت و بر سر همر فریاد کشید: چی چیو قبوله؟!
همر که توجه ش به انگشتان گره کرده ی تدی معطوف شده بود گفت: تدی! چه لاک خوشرنگی، چه آرایشی داری! چه دوس دختر خوبی، چه آرامشی داری! .. اوه.. هوم.. قبوله دامبلدور. فقط اینکه جیمز نمیتونه همینجوری دوباره بپره بیرون. منم باید دوباره بلاجر بکوبم پشتت.

دامبلدور:

همر ادامه داد: ولی منم بلد نیستم سرعت بلاجر رو اسلوموشن کنم.

تیم کیوسی:
آلبوس دامبلدور آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید و بعد گفت:
- بازیو بردین فرزندانم. دعوا نداریم که!

فریاد شادی طرفداران تیم کیوسی ارزشی که شاهد این برد غیرمنتظره بودند، ورزشگاه را ترکاند. طرفداران ترنسیلوانیا با چهره ی ترولی فور اور الون! ورزشگاه را ترک کردند و هیچ یک از حاضرین ورزشگاه آن روز ندانستند که جایزه ی نود جادویی تقدیم شد به تنها پیشگوی صحیح برنامه که کسی نبود جز سیبل تریلانی!



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#39

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
پست سوم
ترنسلوانیا
علیه
کیو.سی.ارزشی (؟)


فلش بک
از آماندای وحشت زده فاصله گرفت. چند قدم به عقب برداشت. ویکتوریا همچنان جیغ می کشید. پس از چند قدم دیگر، روی پاشنه پا چرخید و به سرعت از محل دور شد. صدای جیغ های ویکتوریا بدرقه راهش شده بود.

میدوید... دور میشد... چرا به این عذاب محکوم شده بود؟ چرا او نمی مرد؟
از نفس افتاد. برای قلب پیرش، این همه هیجان زیاد بود. روی زانو هایش خم شد و با دست، قلبش را گرفت.
-هی... چطوری؟

سرش را با ترس بالا آورد. با دیدن چهره نگران ویولت بودلر، نفس عمیقی کشید.
-خوبم ویولت! تو حالت خوبه؟

لبخندی صورت ویولت را فرا گرفت:
-آره من خیلی خوبم! مگه مهمه که تدی مرده؟ هوم؟ یا مهمه که دیگه صدای جیغای جیمزو نمیشنوم؟

لبخند، جای خود را به اشک داده بود.
-اصلا مگه مهمه؟ منِ بی کفایت... وقتی عرضه نداشتم از اون دو تا مراقبت کنم...

"او" گیج شده بود. چه برخوردی با این دختر شکسته می داشت؟
دستانش را به آرامی بالا برد و او را در آغوش کشید. ویولت زار می زد.
-مگه مهمه که الآن دیگه هیچ خانواده ای ندارم؟ مهم نیست... باور کن مهم نیست!
-بس کن دختر... قوی باش! تو میتونی ادامه بدی! بدون هیچکس!
دخترک همیشه شادِ محفل، زار می زد.
-نمیتونم... نمیتونم! من مدت زیادی قوی بودم، به کمک همینا! حالا اونا رفتن... هی، تا حالا یتیم شدنو تجربه کردی؟
-م...

"او" می خواست بگوید. بگوید که وحشتناک تر از اینها در زندگیش داشته. می خواست باز هم از ویولت خواهش کند که قوی باشد. میخواست خیلی چیزها بگوید که احساس کرد چیزِ تیزی، کمرش را نوازش می کند.
با ترس سرش را به عقب برگرداند. آب دهانش را قورت داد و در گوش ویولت زمزمه کرد:
-ویولت، پشتمون یه شیمر ایستاده. داره با پوزه ش کمرمو لمس میکنه. من می شمارم و فرار کنیم، خب؟

ویولت سرش را به بالا و پایین تکان داد.
-یک، دو، سه!

"او" دست ویولت را رها، و شروع به دویدن کرد. بی محابا می دوید و فریاد می زد:
-ویولت برگرد و ببین پشتمون نیاد!

کمی دیگر دوید:
-ویولت دیگه نمیاد؟

تقریبا عرض ورزشگاه را پیموده بود که به یکباره ایستاد و برگشت:
-ویولت؟

نگاه نگرانش دور تا دور ورزشگاه را کاوید. ویولت نبود!
چشمانش بی اختیار به سوی شیمر کشیده شد. شیمری که... مشغول جنگ با ویولت بودلر بود!
فریاد زد:
-ویولت! دختره احمق! بیا! هیچکس تا حالا موفق نشده...

نفس مایوسی کشید، دختر خنده روی محفل صدایش را نمی شنید. به آرامی و از کنار دیوار به او نزدیک تر شد.
-ویولت؟
چند قدم دیگر...
-ویولت؟
دیگر فاصله آنچنانی با او نداشت...
-ویولت؟

دخترک طلسم دیگری به سوی شیمر انداخت و جواب داد:
-میذاری من اینو بکشم بعد بیام با هم بریم؟
-دختره احمق! واقعا چی فکر کردی با خودت؟ فقط یه نفر تا حالا تونسته اونو بکشه!
-خب تو میتونی فرار کنی!

اخم کرد، به غرورش برخورده بود. چوبدستی را محکم در دست فشرد و جلو رفت.
-آواداکداورا!

طلسم به حیوان اثابت کرد و بازگشت.
-اکسپلیارموس!

ویولت با حرص به سویش برگشت:
-واقعا میخوای خلع سلاحش کنی؟
-کروشیو!
-تو میفهمی داری چیکار می کنی؟ مگه اون یه جادوگره؟

"او" عصبانی شد. نقطه ضعفش، غرور بیش از حدش بود.
-هیچ وظیفه ای ندارم که اونو بکشم! میتونی تنهایی اینکارو کنی!

چند قدم بیشتر پیش نرفته بود که صدای جیغ دخترکِ شادِ محفل را شنید. ایستاد؛. نمی توانست برگردد. چشمانش، تحمل دیدن یک جسد تکه تکه شده دیگر را نداشت. به سختی چند قدم دیگر جلو رفت.
انگار کسی مجبورش میکرد برگردد. اینبار، می شد اسم این حس را عذاب وجدان گذاشت. نفس عمیقی کشید و به خود دلداری داد:
-هیچی نیست!

اما میدانست که چیزی هست... حتما چیزی هست! ویولت جیغ نمی کشید، هیچوقت!
روی پاشنه پا چرخید و برگشت...
جسد ویولت، به نسبت جسد تدی وضعیت بهتری داشت. تنها یک تکه از گوشتش، قلوه کن شده بود و در دهان شیمرِ پیروز جویده می شد!
پایان فلش بک

صدای ناامیدش را بالا برد:
-یکی یه کاری کنه! اینا به همینجا ختم نمیشن!


ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۲۸:۱۳
ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۵۴:۴۰

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#38

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
ترنسیلوانیا
در برابر
کیو. سی. ارزشی


فلش بک

"او" لبخندی زد. فاجعه، بیشتر از تمام واکنش هایی که در طول زندگیش یاد گرفته بود می طلبید. دستانش، دور چوبدستی شل شده بودند و گیجی را می شد در صورت رنگ پریده اش دید.
در میان آن همه نور طلسم های رنگارنگ، صحنه ای توجهش را به خود جلب کرد. دقیق تر شد. تدی، مثل همیشه سعی در حمایت از جیمز داشت. حمایت از جیمز، نه در برابر سرزنش های پدر و مادر، بلکه در برابر پنج پایی که مقابلشان قد علم کرده بود!
-من نمیذارم! تو حق نداری همچین کاری بکنی!

آب از دهان پنج پا روان بود. جیمز، می لرزید و تدی سعی می کرد خود را میان آن دو قرار دهد اما هر بار با یکی از پنج پای خرمایی رنگ جانور برخورد می کرد...
چهره چرخاند. تکه تکه شدن جیمز جلوی چشمان برادرش... این بازیکن وحشت زده ترنسیلوانیا آن را دیده بود! دندان های پنج پا که با ولع در گوشت جیمز فرو می رفتند و تدی که به رودکوچک خون برادرش، نا باورانه خیره شده بود...
پایان فلش بک

-نه... نه! هیچ چیز تموم نشده! این تازه اولشه!

فلش بک

-هیچ دلیلی نداغه که با من بیای غوونا!
نگاهش، بی اختیار به سوی پریزادِ مادر کشیده شد. تنها شباهت موجود مقابلش به فلور دلاکور، چشمان آبی و موهای طلاییش بود.

روونا دستان فلور را محکم گرفت و او را از دویدن بازداشت. آن دو بی آنکه بخواهند، جلوی دیدش را گرفته بودند.
-دلیل داره فلور! من دوستمو توی همچین شرایطی تنها نمی ذارم! در ضمن... در ضمن...
-هه... غاحت باش غوونا! بگو که میدونی ویکتوغیا به حغف من گوش نمیده! بگو که میدونی ازم متنفغه! این ها رو سغیع بگو و از سغ غاهم کناغ بغو!

فلور بی صبرانه به چشمان روونا خیره شده بود.
-هیچ دلیلی نداره که بار بعد این مزخرفاتو تکرار کنی. با هم میریم!
ساحره آبی رنگ یکی از دستهای فلور را رها کرد و به کمک یکی دیگر از دستانش، او را به دنبال خود کشید.

بی آنکه بخواهد دنبال آن ها راه افتاد. حس ششمش، به او میگفت که بایستد. که جلو نرود تا شاهد مرگ بعدی نباشد اما...
از مقابل طلسم روانه شده از سوی یکی از خبرنگاران جاخالی داد و از گوشه دیوار، به دنبال دو ساحره به راه افتاد.

-تو چرا اینجایی؟
ته مانده رنگ صورت فلور، با شنیدن صدای سرد ویکتوریا از بین رفت.
-اومدم که دختغم غو از اینجا ببغم!
-جدا؟ خیلی دلم میخواد بدونم تا الآن کجا بودی"مامان"!

روونا چند قدم به ویکتوریای کز کرده گوش دیوار نزدیک شد، اما فلور برجای خود ایستاده بود.
-ویکتوریا، سعی کن با مادرت درست صحبت کنی!
-هه... تو منو یاد بیل میندازی! اونم یه زمانی همینو بهم میگفت بانو روونای بزرگ!

اخم کرد. ویکتوریا، عبارت "بانو روونای بزرگ" را با گزنده ترین لحنی که می توانست بیان کرده بود. روونا فاصله میان خود و ویکتوریا را با چند قدم پر کرد و او را در آغوش کشید:
-ویکی... میدونم ناراحتی، عصبانی یا حتی متنفر! اما اینا اصلا مهم نیستن! یه نگاه به دور و برت بنداز! همه دارن میمیرن! جیمز و ت...

ساحره آبی پوش سکوت تلخی کرد. حرفی را که نباید می زد، زده بود. ویکتوریا سرش را از آغوش روونا بیرون کشید.
-ت.. تدی؟ تدی کجاست؟! چه بلایی سر تدی اومده؟!

صحنه ها پیش چشمش پس و پیش می شدند. مرگ تدی یکی از وحشتناک ترین مرگ هایی بود که در این روز بزرگ، شاهد بود. هیچوقت متحد شدن یک تیبو و یک خوکسان را ندیده بود. برای مرگ تدی اما، این دو جانور کاملا بی ربط با یکدیگر متحد شده بودند. تیبوی خاکستری رنگ، به کمک شاخ هایش تدی را به دیوار چسبانده بود و خوکسان با پاهای دراز خود به او ضربه می زد...
آخرین لحظه های تدی را هیچگاه از خاطر نمی برد... هنگامی که کالبد زخم خورده و خونیش، به واسطه ضربه های پی در پی خوکسان خشمگین به دو نیمه تقسیم شد. "او" مدت ها بود که اعضای داخل بدن یک جادوگر را از فاصله به این نزدیکی ندیده بود!

-تدی؟ اهمیتی نداره ویکی، تو فقط با من بیا!
روونا به سرعت از جا بلند شد و دست ویکتوریا را با خشونت کشید. "او" خواست هشدار بدهد اما دیگر خیلی دیر شده بود. برای آن سه نفر، و بیشتر از همه برای فلور!

رنگمار سرخ، دقیقا پشت سر فلور قرار داشت. فلوری که بی خبر از همه جا، معصومانه و خوشحال به دختر جوانش زل زده بود. لب های ویکتوریا لرزید. روونا تنها یک کلمه را ادا کرد:
-برگرد!

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. فلور محتاطانه به عقب برگشت. ویکتوریا جیغ کشید. چوبدستی روونا بر اثر سهل انگاری زمین افتاد و هنگامی که برای برداشتنش خم شد، دندان های رنگمار در گردن فلور فرو رفتند!

ساحره آبی پوش با وحشت سرش را بالا آورد. دیگر دیر شده بود. پوست سفید فلور و سرخی خون ریخته شده اش، ترکیب زیبایی را به وجود آورده بودند.

" او" گوش هایش را گرفت. صدای جیغ های هیستریک و پی در پی ویکتوریا بیش از حدِ تحمل بود. دلش می خواست چشمانش را هم ببندد. منظره زیبایی نبود! فلور تکه تکه شده، ویکتوریای وحشت زده و روونای خونسرد و آرام که با لبخند گیجی گوشه لبش به سوی رنگمار و جنازه مقابلش پیش می رفت.

دست خودش نبود. گویا کسی به زور دستانش را پایین می کشید. زمزمه های محزون روونا شنیده می شد.
-نرو... فلور حق نداری بری! تو به من قول دادی! من به خاطر تو... حق نداری، می فهمی؟ حق نداری! تو به من قول دادی کنارم باشی، تو خواستی باهات خوب باشم! تو گفتی همه فکر می کنن بدی... یادته قسم خوردی که بد نیستی؟ یادته بهت گفتم دیگه حق نداری از من متنفر باشی؟ یادته به من چی گفتی؟ یادته گفتی تا آخرش دوستم میمونی؟

لبخند روونا پر رنگ تر می شد.
-یادته یا نه؟ قرار بود دوستم باشی! اما شدی اولین کسی که مثل خواهرم عاشقش بودم. فلور یادته می گفتی من از تو دلبر ترم؟ یادته چقدر دعوات کردم؟ یادته قول دادم به خاطر تو دیگه... فلور! یادته گفتم دیگه فرانسوی حرف نمی زنم به خاطر تو؟

روونا جلو می رفت و می لرزید. دیگر اثری از لبخند بر لبهایش نبود. دسته ای از موهای سیاهش را از صورت کنار زد. شروع به جیغ کشیدن کرد.
-فلور بلند شو! بلند شو وگرنه اینقدر دلبری می کنم که همه یادشون بره فلوری هم بوده! بلند شو وگرنه اینقدر فرانسوی حرف می زنم که جاتو بگیرم! فلور پاشـــو! فلور میرم یه خواهر دیگه پیدا می کنما! فـــلــــور!

دیگر مقابل رنگمار و فلور رسیده بود. رنگمار با ولع به روونا خیره شده بود. ویکتوریا همچنان جیغ می کشید.
چند قدم مانده تا جنازه فلور، روونا دو زانو روی زمین افتاد. دو قطره اشک بزرگ، از چشمانش پایین چکیدند.
-فلور! التماست می کنم پاشو!

"او" دیگر نمی توانست تنها بایستد و نگاه کند. به سمت روونا قدم برداشت.
چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که...
نور سبز رنگی به روونا برخورد کرد و دخترک غمزده، ساده تر از ساده ترین مرگ هایی که دیده بود روی زمین ورزشگاه، بی جان افتاد. دسته بزرگی از موهای مشکیش در صورت نمناک و سفیدش رها شده بود. لب های نیمه بازی که گویا سعی می کرد در آخرین لحظات، تمام حرف های نزده را بزند. و در نهایت، چشمان مشکی رنگی که خیره به روبرو می نگریستند.

"او" به سرعت نگاهی به اطراف انداخت. مردم وحشت زده، جاروهای شکسته، پرچم آبی و برنز خاکی شدۀ رو زمین، ماتیکوها و غول های غارنشین مشغول جنگیدن، خبرنگاران چوبدستی به دست، طلسم های رنگارنگی که بی هدف در هوا رها می شدند و در آخر، نگاه خیره و ناباور آماندا به جنازه روونا. چوبدستی شل شده در دستانش و جمله ای که همه چیز را روشن کرد:
-من... نمیخواستم بخوره به اون!

جیغ های ویکتوریا بلند تر شده بودند.

پایان فلش بک

-شما اشتباه می کنید! پایانی وجود نداره...


ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۲:۵۸:۱۳
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۰۳:۱۲
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۳۲:۰۷
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۳۵:۳۷


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#37

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
ترنسیلوانیا
در برابر
کیو. سی. ارزشی


-خــــبـــر فـــوری! خـــبــر فوری! از شبکه خبری پیام امروز باهاتون صــحــبت می کنیم. همونطور که می بینین در ورزشگاه غول های غارنشین، حین بزرگ ترین بازی لیگ، با تماشاچی هایی بیش از هزاران نفر، فاجعه ای به عظمت خبر دیشب، منفجر شدن یکی از کوه های رشته کوه هیمالیا، اتفاق افتاده.. بزرگ ترین شورِش موجودات جادویی، که توسط وزارت سحر و جادو با تعداد کمی تلفات خوابانیده شد! وزیر سحر و جادو در این مورد..

اما تــمـاشــاچی ها ورزشگاهی نمی دیدند. زیر نور فلـــاش دوربین ها و افسون گزارشگران، تنها دیواری از یک خرابه پیدا بود ؛ احتمالا خرابه ای که روزگاری ورزشگاه نامیده می شد. اگر از کادر دوربین کمی آنطرف تر را نگاه می کردید دیگر حتی دیواری نمی دیدید، صرفا زمینی از جسد انباشته بود. پیر.. جوان.. کودک.. مرد.. زن.. همه روی هم تلی ساخته بودند. همه با چهره های رنگ شده، قرمز و آبی.. کیو.سی و ترنسیلوانیا... پرچم هایی زیر پا مانده و مخالفانی که کنار هم تا ابد آرمیده بودند. جایی دور از جسد ها کنار آتشی کم رمق میان جمعیتی از روزنامه نگاران نشسته بود. با عصبانیت گفت:

-دروغ مــی گن.. همشون دروغ مــی گن.. پایان این جا نیست.. تلفات ما کم نبود..

خـــش ِ سرفه هایش چهره شــنــوندگان را مــچـــاله می کرد. سرفه های دردناک ِ پیوسته ای که باز هم از کوبندگی کلماتش نمی کاست. فقـــط بـــرق ِ چشمان ِ تیره اش که به شعله های آتش خیره بودند، از زیر سایه کلاه شنل دیده می شد. آهــی کشــید و یروع به تعریف کرد.. باورش نمی شد تمام این اتفاقات همان صبح افتاده باشد.

---

- مهاجم تیم ترنسیلوانیا، روونا ریونکلاو به سرعت به دروازه بان کیو سی نزدیک میشه. به زیبایی بدون گرفتن جارو تعادلشو حفظ کرده و سرخگونو بین دستاش می چرخونه. دروازه بان به سرعت گارد می گیره و مدافع تیم کیو.سی بازدارندرو ب سمت روونا پرتاب می کنه... و روونا چه هنرمندانه حین جاخالی دادن، توپ رو رها میکنه و توپ دست اسلینکرد میفته! گــــل! گــــــــــل! و بالاخره مساوی! هنوز از اسنیچ خبری نیست و بازی ادامه داره! مث که کـــاپیتان ترنسیلوانیا در خواست استراحت کرده... بالاخره یک ساعت و نیم بعد از شروع بازی، بازیکنا از جاروهاشون پایین میان!

ورزشگاه از شدت تشویق تماشاچیان می لرزید. و بازکن های دو تیم نفس نفس زنان به سمت رختکن خود می رفتند.

- فلور؟ چرا ناراحتی؟ اسنیچو می گیری...! مشکلی نیست!

در چــهره زیبــای فلور، بدون شــک غم موج می زد. غــــمی به وسعت اقیانوس ِ آرام بر قلبش فشار می آورد. اخمی بر صورتش نشسته و دریای چشمــانش در تلاطم بود.. روونا اشک هــایش را می دید. ولی دلیل ناراحتی اش را نمی فهمید! یعنی اسنیچ ِ طلایی رنگ آن قدر ارزش داشت؟


-فلور... چرا بغض کردی؟ خودت بگو یا میام تو ذهنــِ...

-اوه جـــــیمـــز.. تو بهترین جست و جوگر ِ لیگی... از یه پـــریزاد که نگرانی اش کثیف شدن لباساشه می ترسی؟ باورت نمیشه صب که زد اون گوی ِ برفی زشترو شکوند چه جیغ و ویغی راه انداخت!

جمله روونا با دلداری ِ ویکتوریا که همراه با جیمز از کنارشان می گذشت، ناتمام مــاند. نفــسش حبس شد.. چطور نفهمیده بود؟ آنقدر اشکار بود که نیاز به ذهن خوانی هم نداشت. مســلما بحث فقط اسنیچ نبود. بحث آن گوی ِ برفی کذایی که از دست فلور افتاده بود نبود... بحث این که فلور هیچ وقت نگران کثیف شدن لباس هایش در بازی نیست هم نبود. ویکتوریای پـــاک.. ویکتوریایی که از هیچ کس متنفر نمی شد ؛ علنــا داشت نفرت خود را به مادرش ابراز می کرد!


و فــلــور با وجود آن ظاهر یخی، تـرک برداشته بود. زیر ِ بار آن تنفر قــــطره قـــطره ذوب مـی شد. حـال اشک هایش را می فهمید، نشتی ِ دردش.. مادر بودنی، که در حسرتش مانده بود..

روونا دیگر حرفی نزد و دست ِ فلور را گرفت...
واژگان دیگر یاری نمی دادند!

______

- جـــیمز؟ ما از کی تا حالا نگران بازی بودیم که این دفعه دوممون باشه؟ خوش باش بابا!

ویولت با نیشخندی شرورانه در حالی که یویوی جیمز را بالای سرش گرفته بود رو به او که بالا و پایین می پرید تا یویو را ب ادامه داد:
- تا وقتی نخندی نمی دمش بهت! بخـــنــد!


تـــدی که به سختی قهقهقه اش را از منظره رو به رویش فرو می داد، یویوی قرمز رنگ را از دست ویولت کشید و به جیمز تحویل داد و در تائید او گفت:

-بیا این یویوت! ولی باید بخندی.. اصن استرس چیه؟ مگه ما اصن تا حالا باختیم؟

ویولت چشم غــــره ای به تدی رفت، جلوی جیمز نشست و لب هایش را رو به بالا کشید!

- مارمولک میندازم تو حلقتا! فـــک کردی حاجیتون شوخی داره؟

جیمز بالاخره لبخندی زد و به حرف آمد:
- مــن.. آخه اصن بحث او نیست.. من نگران فلور و اسنیچ نیستم.. احساس می کنم..


حـرفـش را خورد. نمی خواست نگرانشان کند. به خاطر یک خواب و حسی بد؟ ارزش نگران کردنشان را نداشت. لبخندی زورکی زد:
- من میرم بیرون! نیازمند کمی هوای آزادم!

بی هیچ حرفی از رختکن خارج شد.
- ولـش کن تدی.. به تنهایی نیاز داره..

و ویکتوریا جلوی تدی را که با اخم به دنبالش راه افتاده بود را گرفت.

_______

گام هایش را می شمرد و سعی میکرد روی خط های کاشی پا نگذارد. ذهــنـتش مشغول بود. حس می کرد واقعه ای در راه است و نه چندان خوب. سرش را بالا اورد... خورشید انــدکی تا میانه آسمان فاصله داشت. کمی تا شروع بازی مانده بود. یویو را از جیبش در اورد و شروع به بازی کرد.. هر کس روشی برای آرام کردن خود داشت و شاید این روشی برای جیمز بود! بــازی کردن با یویو مهارت می خواست و تمرکز! روشی برای پرت کرد حواسش به دوردست ها از تمام مشکلات..

بـــالا، پـــایین.. با حرکت یویو پایش را به زمین می کبید. بـــالا، پایین.. با ریتمش ضرب گرفته بود!
بــوم، بوم...
بــالا، پــایین...

ناگهان زمین لرزید و جیمز مطمئن بود که این ناشی از کوبیدن پایش نیست. نفس عمیقی کشید و برگشت...
و با دیدن منظره رو به رویش یویوی قرمز رنگ به زمین افتاد!

______

- مـــــــن میگم جـــیمـــز نیست! یویوش له شده روی زمین افتاده بود.. خودش غیبش زده ؛ اون وقت شما حرف از بازی می زنین؟! گــــــور بابای بازی!!

تـــدی یقه داور را در دستانش گرفت، او را از زمین بلند کرد و ادامه داد:

- تـــا وقــتی که برادر ِ من پیدا نشـه هیچ بازی ای صورت نمی گیره!

ویولت که رنگش پریده بود، تـــدی خشمگین را از داور جدا کرد و برای اولین بار در عمرش نقش شخص مــنــطقی و عاقل را ایــــفا کرد:

- ما بدون جست و جوگر نمی تونیم بازی کنیم! و جیمز توی همچین بازی حساسی غیبش زده... یکم به ما مهلت بدین!

داور که نفسش به زور بالا مــی آمد، یا عصبانیت فریاد کشید:

- اصـــلا... امکــــان نـــداره! شما به جرم تجاوز به حریم داور و آسیب به اون از بازی محرومین! این بازی کنـسـله!

ویکتوریا به سمت داور آمد.

- لــطــفا... یه نیـم ساعت به ما وقــ..

نــاگهان ورزشگاه لـــرزید. جارو ها روی زمین تکان می خوردند و تماشاچی ها پس از ثانیه ای بهت، جــــیـــغ می کشیدند. هر کس سعی می کرد جایی پناه بگیرد. محتمل ترین اتفاق زلزله بود. کودکان گریه می کردند. در میان ایــن آشوب صدایی از زمین و آسمان بلند شد، صــــدایی که مو را بر تن ها سیخ می کرد و تـــرس را میان دل جمعیت می انداخت.
- بـــــــازی ِ اصلی، شـــورش ِ همگانی.. تازه شروع شـــده!

________

مــــرد ِ ناشناس زیر شـــنـــلش می لرزید. نفسش بالا نمی آمد. انگار آن صدا را هنوز هم می توانست بشنود. ادامه داد:

- راست می گفت... همه چیز شروع شد و تموم نشد... نقطه سر ِ خطی وجود نداره...


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۱۱:۰۹
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۱۶:۱۲
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹ ۲۳:۵۹:۳۸

بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳
#36

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست دوم:


صدای تشویق کرکننده‌ی جمعیت هر لحظه بلندتر میشد و تدی به خوبی می‌دانست معنی این سر و صدا فقط یک چیزه.. جیمز اسنیچ رو دیده و نمایشی تماشایی در تعقیبش ترتیب داده.. جمعیت یک صدا جیمز رو تشویق می‌کردند و روی صندلیهاشون نیم‌خیز شده بودند.. لبخند زد و آهی از سر آسودگی کشید، برادرش بهترین جوینده‌ی لیگ بود و امتیاز این بازی رو می‌گرفت.. صدای جمعیت براش مثل لالایی بود که تکرار می‌کرد: "پاتر.. پاتر.. پاتر.. "

- پاتر.. پاتر کجاست، پسرم؟

صدای دامبلدور، کاخ رویاهای تدی رو روی سرش خراب کرد و اونو به دنیای واقعی برگردوند.
- چی.. کجاست، پروفسور؟

دامبلدور که به سمت راستش خم شده بود تا ویوی بهتری از زاویه‌ تدی داشته باشه، سوالشو نشنیده گرفت.
- به چی لبخند میزنی پسرم؟
- اوه.. این.. .. بهتر شد، نه؟ داشتم فکر میکردم اگه جیمز تو بازی بود، چی میشد!

پیرمرد، هان و هوم گویان، مراتب تفکر خودشو ابراز کرد و بعد از اهوم و اهومی برای صاف شدن گلو، گفت:
- ذخیره مَخیره هم که تو دست و بالتون نیست فرزند روشنایی.. میتونین بازی نکنین ولی اونوقت جریمه میشین.. آه در بساطم که ندارین آخه.. اجازه میدم استثنائا این دفه رو ۶ تایی بازی کنین.

و شانه‌ای بالا انداخت و از کادر تدی که هاج و واج به آوای "۶ تاییاش.. ۶ تاییاش " روونا و گلرت از تیم حریف گوش میداد، خارج شد.

- تدی جونم..
- جوونننن.....آاااخ

بین ستاره‌ها و جوجوهایی که دور سر لوپین می‌چرخیدند، توانست ویکی رو ببینه.. یا.. ویکی‌ها رو؟

یک، دو، سه، چهار..
چهار تا پریزاد روبروی اون ایستاده بودند که دست دوتاشون ظاهرا چماق بود و انگار داشتند سرش فریاد می‌کشیدند .. با همچین مضمونی:
- تا کی دخترم باید علاف تو باشه مرتیکه یه لا ردای لوپین بی‌ پول گرگینه ی زلفعلیِ.. وات دِ خاکِ (ینی چه خاکی بر سرم شد) .. لاک‌دار!!
- چی میگه؟ اینا کین؟ دختر چیه؟ تو مگه بچه داری؟

همون موقع ویولت، یه آگوامنتی به صورت تدی پاشید که باعث شد ۲ تا کپی اضافه‌ی ویکی و فلور فریادکش ناپدید شوند.

- جانم زن‌دایی.. آروم‌تر یه کم، از خوشگلیات کم میشه! چی شده؟
- همین الان تکلیف دخترمو مشخص کن!
- یعنی همین الان بریم خونه ی بخت؟ شما مگه تیم و بازی ندارین؟
- هم‌ این‌‌ الان!

تدی زیر لب غرغری کرد که "نمیذارن به بازی برسیم، بعد میگن به اندازه کافی کوئیدیچ بازی نکردین، امتیاز نمیدیم " و سعی کرد از آخرین حربه برای فرار از ازدواج استفاده کنه.
- ولی من بدون قیم قانونیم اجازه ندارم که!

ویکی چشماشو چرخوند و به سمت مادرش برگشت.
- منظورش جیمزه!
- همم.. خب.. عقد محضری؟ صیغه؟ دِ بابا شما دو تا آسلامو به خطر انداختین! ..مندی، تو یه چیزی به اینا بگو!

آماندا که تازه وارد زمین شده بود، با لبخندی پوزش‌طلبانه به طرف اعضای تیم حریف، دست فلور رو گرفت و همینطور که کشان کشان با خودش می‌برد، گفت:
- عزیزم.. اینا بچه‌های عصر جدیدن.. انقدر بهشون گیر نده.. لابد به قول امروزیا، ازدواج سفید کردن.

خطر از بیخ گوش لوپین گذشته بود، بازی دقیقه ی دیگه شروع میشد و وقت نطق پیش از دستور و روحیه دادن به تیم بود.
- میدونم که من نمی‌تونم هیچ جوره جای کاپیتان پاترو پر کنم.. قرار هم نیست جای اونو پر کنم.. جیمز پیدا میشه.. حس هفتمم بهم میگه پیدا میشه..

تیم:

- و میدونم بدون بهترین بازیکنمون، هیچ شانسی نداریم و بیخودی داریم وقتمونو تلف می‌کنیم..

تیم:

- ولی شما هم یه چیزایی از کوئیدیچ بالاخره بارتون هست..

تیم:

- .. برای همین بازی می‌کنیم ..گور بابای نتیجه.. به خاطر کیو.سی. .. به خاطر جیمز!

و تیم ناقص ۶ نفره در مقابل تشویق‌های شدید تماشاگران با چاشنی پلاکاردهایی همچون "لوپین بی لیاقت، تسلیت" و " Please marry me, Vicktoire" مسابقه رو شروع کرد. صدای گزارشگر از بلندگوهای جادویی به گوش همه ی اون بیچاره‌هایی که خونه‌شون نزدیک استادیوم بود، رسید:

- با سلام خدمت شما دوست‌داران کوئیدیچ. با بازی ۲ تیم کیو.سی.ارزشی و ترنسیلوانیا از ورزشگاه غولهای غارنشین که ترجمه‌ی انگلیسیش میشه Trolls در خدمت شما هستیم. تیم کیو.سی رنگ رداشون قرمز و آبی و سفیده که تو گیرنده‌های سیاه سفید به صورت راه‌راه دیده میشه و تیم ترنسیلوانیا آبی پوش هستن که گیرنده های قدیمی، تک رنگ نشونشون میدن! از حواشیهای مهم این بازی، خواستگاری ناموفق فلور دلاکور از تدی لوپین برای دخترش، رجز خونی همر با لودو بگمن در مورد مهارت ضربه‌زنی، و چشم هم چشمی کاربر مهمان با مجازی‌های تیم حریف بود.. و البته گم شدن جوینده‌ی کیو.سی و شیش نفره بازی کردن این تیم با با ذکر " مرلینا یا مرلینه" !

روونا کوافل به دست، خط دفاعی داغون کیو.سی رو به راحتی دور زد و پاس داد به دافنه که جلوی چشمهای داف ندیده‌ی ترول‌ها، قبل از شوت، بنا رو گذاشت به روپایی زدن و باعث غوغایی تو جایگاه VIP ورزشگاه شد.

- چه میکنه این دافه! تصویر کوچک شده

- دافه نه، دافنه! داف فقط کاربر مهمان.. مرد ایده‌ال زندگی! تصویر کوچک شده

- خجالت بکش زن.. یه ذره حیا کن! تصویر کوچک شده


- و گل.. گل برای ترنسیلوانیا! ترولهای عزیز انقدر توی سر و کله‌ی هم زدن که ندیدن ویلبرت با چه خشونتی کوافلو از دافنه گرفت و با چه حرصی پرت کرد توی دروازه‌ی کیو.سی. هر چی ترنسیلوانیا زودتر اسنیچ رو بگیره، هم به نفع خودشه و هم به کیو.سی. لطف میکنه تا کمتر آبروشون بره.

تدی سری تکان داد و با بی میلی کوافلو که کاربر مهمان بهش پاس داده بود، گرفت و لاک‌پشت وار به طرف دروازه‌ای رفت که یکی از بزرگ‌ترین جادوگرهای جهان درونش جا داشت.. گلرت لبخند زد:
- چه لاکایی خوشرنگی! النگوهات نشکنه یه وقت؟!‌

و دستانش رو از هم باز کرد. تدی کوافلو پرتاب کرد و درست به جایی فرستاد که او ایستاده بود. بعد سر جاروشو کج کرد و به زمین خودشان برگشت.
حق با گزارشگر مسابقه بود، هر چه زودتر این بازی رو می‌باختند، آبرویشان کمتر می‌رفت!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۰:۴۰ سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳
#35

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست اول:




نقل قول:

آنچه در بازی قبل گذشت:‌

چشمای نگران جیمز روی اسکوربرد ورزشگاه که نتیجه رو به صورت کیو.سی.الف ۴۰ - تراختور ۱۷۰ رو نشون میداد، قفل شده بود و اون پایین، تیم حریف به زودی پنالتی دیگه‌ای رو هم میزد واگه اسنیچ رو الان نمی‌گرفت این بازی رو حتما می‌باختند. صدای گزارشگر توی گوشش زنگ زد:

- و باز هم گل برای تراختور! این تیم صد و هشتادمین امتیاز خودش رو میگیره و کیو.سی. فقط به یه معجزه احتیاج داره که اونم گرفتن اسنیچه. البته من که به معجزه اعتقاد ندارم! آقای کارگردان، مدافع تیم ارزشی دست من چیکار میکنه؟!


جیمز اخم کرد و سر ‌نیمبوس ۲۰۰۰ قدیمی باباش رو کج کرد و یه تیکه از چوب سرشو دید که از چسبش جدا شد و به پرواز در‌ اومد و برقی زد و غیب شد. چشمان جیمز هم با دیدن این صحنه برق زد. اسنیچ رو برای بار دوم دیده بود.
فریاد طرفداران دو طرف که یه سری تشویق میکردن و یه سری مادرسیریوس رو هدف گرفته بودند بلند شد، طوری که دامبلدور هم فهمید چیزی نمونده بازی رو ببازن و دابی هم به جای تعقیبش داشت سرشو به دیوار خونه ی گریمولد می‌کوبید و آجر آجرش میکرد.

- Black holes and revelatium maximus

دود سیاهی از نوک ابرچوبدستی به سرعت خارج شد و به طرف جیمز رفت که تقریبا نوک انگشتش به اسنیچ رسیده بود و لحظه‌ای بعد مثل یک سیاهچاله‌ی بزرگ فضایی، اونو داخل خودش بلعید.

پوف!


نه اثری از جیمز بود و نه اثری از اسنیچ.


ویولت بودلر به صورت حال نداری به خرابه های باقی مانده از مادر سیربوس تیکه داده و حتی حوصله ی تکان دادن چوبدستی برای پراندن مگس ها را نداشت. البته باید به او حق بدهید. در حقیقت باید به تمام تیم کیوسی حق بدهید. آن ها به 3 گروه 2 نفره تقسیم شده و از صبح علی الطلوع دربه در در کوچه پس کوچه های دنیای جادوگری به دنبال جیمز بودند.

- من میدونم کار، کار همون کرمای فلوبره بی خاصیت...


ویولت با حالت نگاهی به مادر سیریوس انداخت. دیگر تحملش را نداشت، با بی حوصلگی چوبدستی اش را به سمت او تکان داد:


- الصداتو ببر همورا!


فلش بک


-شما خون لجنیای ***! پس بدین پسرِ پسر خونده ی پسرمو!



ویو با نگاهی عذرخواهانه به معلم و تمامی هم کلاسی های مدرسه ی مشنگی جیمزدرنگ را جایز ندانسته و به محل بعدی آپارات کرد.


پایان فلش بک



کاربر مهمان خمیازه ای کشید و از ویکی برای آوردن نوشیدنی کره ای تگری تشکر و با حسرت رفتن او به سمت تدی را تماشا کرد و پیش خودش گفت:
-چرا هر چی که خوبه زود تموم میشه!!

فلش بک


- اوم...مطمئنی که سر و وضعم خوبه؟


ویکی با تحسین نگاهی به پیژامه و کراوات کاربر مهمان انداخت:

- معلومه که خوبه


سپس هر دو با هم به ویترین مغازه ی پیش رویشان زل زدند:

ریش های بی صدا برای بی ریشان با صدا


چند دقیقه بعد


-گفتم که پسر بچه نداریم تو این ریشا! برین بیرون از مغازه ی من.


ویکی پریزاد گونه موهایش را جمع کرد و با لبخندی درخشان به مغازه دار گفت:

-این آقا مهمان هستن.مهمون حبیب خداست.شما نمیتونین بیرونش کنین.بازم مطمئنین تو ریشایی که اخیرا بهتون اهدا شده یه پسر بچه جا نمونده؟


فروشنده که مرد کوتاه قد با ریش بلوند و فرفری بود و کم کم صورتش به رنگ بنفش در می آمد چند ریشی را که دم دستش بودند به سمت ویکی و کاربر مهمان پرت کرد...


پایان فلش بک


-آخ!حواستو جمع کن!


کاربر مهمان که با ضربه ی اشتباهی همر از خاطره ی خوشش بیرون آمده بود جر و بحث همیشگی اش با همر را بر سر این که کدام یک برای تیم مفید ترند آغاز کرد.


- تو فقط بلدی دیگرانو مسخره کنی.

- بهتر از توام که فقط توی گالری می چرخی!


ویکی که روی دسته ی جارویش کنار تدی نشسته بود، نگاهی با ویولت رد و بدل کرد.تدی از جست و جویشان چیزی تعریف نکرده بود.هر دو گونه به سمت تدی برگشتند. تدی در حالی که گوش هایش سرخ شده بود با حرکت لب به آنها رساند که:

- هیچی نپرسین.


فلش بک

تدی همر به دست و کورمال کورمال در کوچه ی ناکترن راه میرفت. در حالت عادی هم نبود برادرش آزارش می داد چه برسد حالا که یک بازی مهم هم در پیش داشتند.او باید هر طور شده جیمز را پیدا میکرد.

باد سردی از رو برو می وزید و کاملا حس فیلم ترسناک را القا میکرد.پیر زنی خمیده با نگاه مات از کنارش رد شد و صدای خش خش شنلش سکوت غیر عادی کوچه را به هم زد.

تدی قطب نمای چوبدستی مجهزش را روشن کرد و به همر گفت:


- طبق این قطب نما اولین خونه سمت راستمون کلکسیون ریشایی رو داره که جادوی سیاه دارن.


سپس جلو رفت و به در کوبید.

در بدون هیچ صدایی روی پاشنه چرخید که در نوع خود برای درهای کوچه ی ناکترن عجیب بود.نور شدیدی چشمان تدی را زد و سپس دستانی از پشت در دست آزاد تدی را گرفته و او و همر را به داخل کشیدند.

- به به چه اقا پسر خوش تیپی

- مجرده؟

-انگشت دوم دست چپشو چک کنین

-چه موهای خوش حالتی شامپو لطیفه میزنی؟ (به علت ممنوعیت تبلیغات توسط
فدراسیون کوییدیچ حذف شد.)


تدی با خجالت دور و برش را نگاه کرد: در سالن آرایشگاه بزرگی با دیوارهایی به رنگ صورتی تند بود و دور و برش را دخترانی هیجان زده و آراسته گرفته بودند.نور شدید هنوز چشمانش را اذیت می کرد.


- ببخشید من دنبال ریش دونی..


زنی نسبتا درشت هیکل با موهای فرفری قهوه ای در حالی که آدامس می جوید پاسخ داد:


- اوه!اون مغازه ی فکسنی رو میگی؟الان چند وقتی هست که بسته و جاش آرایشگاه باز کردیم پسر جون!! لاک طرح باربی بزنم واست؟


همر کاملا شده کنار در ایستاده و به تدی نیشخند می زد ، انگشتان تدی غرق در لاک جادویی دائمی می شد و جیمز هنوز پیدا نشده بود.

پایان فلش بک


همر و کاربر مهمان هنوز در حال جر و بحث بودند.تدی سرش را بالا گرفت. خورشید به وسط آسمان رسیده بود.باید بازی را بدون جیمز آغاز می کردند.


ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۸ ۲:۳۹:۱۹

اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۳
#34

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
هفته سوم مسابقات کوییديچ

کیو.سی.ارزشی - ترنسیلوانیا

زمان: تا ساعت 23:59 روز 29 بهمن ماه

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#33

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۲:۳۱
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 714
آفلاین
پست پایانی
مرلینگاهمون با تنبلاشون


دره گودریک:

لیلی پاتر پس از یک جلسه سخت در فدراسیون، خسته و آزرده به خانه آمد. فضای خانه بسیار سوت و کور بود.بچه ها -البتّه لیلی می‌گفت بچه ها در حالی که یک هری بیشتر نبود- در حال نابود کردن جان پیچ ملت بودند و جیمز هم معلوم نبود کدام گوری است. لیلی پشت دستگاه های نسل جدید ارتباط جادوگری موسوم به جایانه یا همان رایانه ی جادوگری نشست و مشغول بررسی صفحات اجتماعی اش کرد.
نقل قول:
توپ تانک دوغ...داور ما بوق.


نقل قول:
داور دقّت کن.!


لیلی پس از مواجه شدن با آن همه اعتراض بی‌ادبانه و بی‌شرمانه، طی یک حرکت غیر اخلاقی جایانه ای (رایانه جادویی ) که جیمز بابت آن مقدار زیادی گالیون داده بود را خراب کرد و بر روی کاناپه دراز کشید. جلویزیون ( تلویزیون جادویی) در حال پخش مسابقه کوییدیچ بود.
نقل قول:
بعلــــــه! تیم مرلینگاه سازی حالا در اصل 5 نفره میشه. یک دروازه بان داغون و یک بازیکن مهاجم که زمین رو رها کرده.


لیلی که مشخصا می‌خواست موهایش را بکند با طلسمی جلویزیون را منفجر کرد و فریاد زد:
-اخه این تیمه؟ بعد میگن داوری من داغونه! :vay: اینا اصلا نمی‌دونن کوییدیچ چیه.

رختکن مرلینگاه سازی:

رختکن ساکت بود و جز حرکت های جزئی گونی برنجی که از آن صدای خر و پوف می آمد چیزی شنیده نمی شد. نیرویی خفته در حال بیدار شدن بود.

زمین بازی:

سمت چپ ورزشگاه در حال تشویق مرلینگاه سازی بودند.اما سمت راست ورزشگاه بسیار ساکت بود چون هوادارن تنبل های وزارتی بسیار خسته بودند!
اما در جریان بازی،مرلینگاه سازی در حال دفاع تمام عیار از دروازه بود:
نقل قول:
و بله،بله یک دفاع عالی از مورگانا! در حالی که غول غار نشین از سرخگون جاخالی داد، مورگانا خودش رو وسط دروازه پرت کرد! منو یاد بازی مشنگی ایران استرالیا انداخت.


مرلین که از شدت خشم کبود شده بود و ریش هایش فر خورده بود نعره زد:
-غول بوقی! نفرین خودم بر تو و عمه ی بوقی‌‎ات باد.

خروج این کلمه از زبان مرلین همانا و نزول نوری آسمانی همانا.
- آپاگنو!

لشکری از پرندگان از ناکجا آبادی که فقط مرلین می‌داند کجاست به سمت تراورز که ابروهایش بر اثر طلسم سیریوس به هم چسبیده بودند یورش بردند. مرلین که صورتش از شدّت خشم سرخ شده بود فریاد زد:
- داور مادر سیریوس! مگه نمی‌بینی تو روز روشن داره به مهاجم با حمله می‌کنه؟

جیمز پاتر که ریلکس برای خود چای کاپیتان می‌نوشید نگاهی به چوبدستی در دست سیریوس بلک کرد و گفت:
- من چیزی نمی‌بینم.

رختکن مرلینگاه سازی:

آرسینوس بر سر دوراهی مانده بود. یا باید وزارت را ترک می‌کرد و تیمش کمک می‌کرد یا باید غیرت گریفیندوریش را کنار می‌گذاشت. بر روی یکی از صندلی های پشمالود نشسته و به گونی در حال حرکت رو به رویش خیره شد. لامپی صد وات بر بالای سرش ظاهر شد و پس از کنار گذاشتن فکر های خاک بر سری در مورد لامپ به سوی گونی رفت و گره‌اش را باز کرد.
- این‌جا کجاست؟! شما کی هستین؟! من کیم؟!

آرسینوس تصمیمش را گرفته بود، باید غرور و غیرتش را نشان می‌داد، باید شجاع می‌بود. قابلمه‌ای دیگر به صورت هاگرید که تازه از گونی در آمده بود کوبید. پس از ریست و ریفرش شدن هاگرید با شجاعت تمام گفت:
- باید تیم رو نجات بدیم!
- تیم؟ قضیه چیه؟ مگه الان دارین بازی می‌کنین؟
- نمی‌دونستی؟
- من رو همین جوری انداختین تو گونی، قابلمه بارونم کردین و حالا هم بدون کاپیتانتون نشستین دارین بازی می‌کنین؟!
- من به نمایندگی از تمام اعضای تیم معذرت می‌خوام.

ولی دیر شده بود، هاگرید و یکی از غول های پشمالو سوار یکی از جارو ها شدند و هاگرید رو به غول گفت:
- مجید سوزوکی، مواظب باش نیفتی.

زمین بازی:

- له وي كورپوس!

تراورز در حالی که درون یک گونی سیر فرو رفته بود از مچ پا در هوا آویزان شد.
- هوی مرتیکه جیمز! فتوا می‌دم مردم بریزن رو سرتا! این رو از زمین بنداز بیرون مادر سیریوس!

جیمز که بر اثر فریاد های متوالی مرلین از خواب بیدار شده بود با حالتی خمار جواب داد:
- چی؟ کی رو اخراج کنم؟ اوکی فهمیدم، تراورز اخراجی!
- ای حوری های جهنمی بخورنت چرا اخراجش کردی؟
- اخراجش نکنم؟ تراورز اخراج نیستی!

در همین حال چیزی با سرعت نور از کنار سیریوس که سرخگون در دستش بود گذشت و ...

نقل قول:
گـــــــــــــــــــــــــــــــل! آرسینوس جیگر گل می‌زنه! اون دوباره به میدون برگشته!

- مگه من نگفتم اخراجت می‌کنم؟! دیگه تو وزارت جایی نداری!

آرسینوس بی‌توجّه به تهدید های سیریوس به سمت مرلین رفت و گفت:
- معذرت می‌خوام که رفتم.
- مشکلی نیست، ما در هر صورت باختیم.
- باید با تمام قدرت ادامه بدیم.

مهاجمان تیم تنبل ها در حالی که سرخگون را بین خود پاس می‌داند به دروازه ی مرلینگاهی نزدیک می‌شدند. شانسی برای گرفتن گوی نبود.
- سوزوکی بزنشون!

ناگهان غولی به طول ده متر بر سر مهاجمان نازل شد و فریاد زنان شروع به له کردنشان شد. هاگرید هم سوار بر جارو همانطور که کیک می‌خورد شروع به بلعیدن حریفان کرد.
- پیداش کردم!

تراورز فریاد زنان این جمله را گفت و با سرعت به سمت گوی زرّین حرکت کرد.

نقل قول:
با گرفتن گوی زرّین تیم مرلینگاه سازی 160 به 159 برنده اعلام می‌شن!


- خطا! به دلیل وارد شدن این نره غول تیم تنبل های وزارتی برنده اعلام می‌شه!

جمعیت:
تراورز:
سیریوس:

جیمز در حالی که انگشت شستش را به نشانه ی "اوکی" به سمت مرلینگاه سازی گرفته بود این را گفت و مشغول کشیدن چیز دستساز مورفین شد. ملّت همیشه حاضر در صحنه شامل ممدپاتر ها، نور ممد ها و کور ممد ها به سمت جیمز حمله ور شدند.

دره ی گودریک:

- بچّه ها نگاه کنید چه بابای شریفی دارد. چقدر زیبا داوری کرد.

لیلی پاتر در حالی که خوش‌حال و خرم به سمت هری می‌رفت گفت:
- اصلا این تیم کوییدیچ بلد نیست، منم کلی بهشون ارفاق کردم. آفرین جیمز که با داوری دقیقت حق رو به حق دار رسوندی. بچّه های گلم بیاین بغلم ببرم بخوابونمتون.

پایان!

مجیـــــــــــــــــــــــــــد!
- اون حمیـــــــــــــــــــــــــده نه مجیـــــــــــــــــــــــــــــد این صد بار!

حمیــــــــــــــــــــــــــد!
- این داستان هدیه‌ای از تبرّک برای شماست. به اندازه ی حروفی که مطالعه کردید سکه های تک ناتی جایزه بگیرید! فقط تبرّک.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.