مسابقه ی دو تیم اسلیترین و ریونکلاو:
_ الهی! چقدر امشب ناناز شدی عزیزم!
_ هر هر کر کر! دیگه چه میشه کرد! برای تو...
یکدفعه آنیتا دستشو روی بینیش گذاشت و به دراکو اشاره کرد که حرف نزنه! بعد وندشو کشید بیرون، چشماشو ریز کرد و زیر لب گفت:
_ اوپنیوس!(openuos)
یهو در باز میشه و ایدی و سیسی به حالت شپلخیوس روی زمین ولو میشن!
دراکو خشکش زده بود و آنیتا داشت حرص می خورد!
سیسی و ایدی خنده کنان از جاشون بلند شدن و شروع کردن به سسفسطه و مغلطه کردن:
_ چیزه!... اهم!... ما اومده بودیم که... یعنی...
_ نه!... چیزه ما داشتیم رد می شدیم... که... دیدیم شماها...یعنی...
آنیتا اول اومد جنجال راه بندازه، که با کمی تفکر( قضیه همون 10 ثانیه که میگن برای کنترل خشمه!!) فکر بهتر و صد البته خبیثانه تری به ذهنش رسید! بنابراین رو به دراکو میکنه و در حالی که اشک( همون اسلحه خانوما!) توی چشماش جمع شده، بهش میگه:
_ اوه دراک!... من نمیتونم تحمل کنم که... که مادر و خواهرت توی زندگی ما دخالت کنن... من... من میرم!
دراکو چنان بهتش زده بود که اصلا نمی تونست حرکت بکنه! شاید هم مثل هری، موقع مرگ دامبل شده بود!
خلاصه با صدای تق ِ در به خودش می یاد و میبینه که زنش رفته و مادر و خواهرش هم در حالی که مثل بز(!) می خندن، دارن میرن رد کارشون!
خلاصه اول یه جیغ اوا خواهر میکشه، بعد با کفش میکوبونه تو سرش، بعد سرش رو میکوبونه توی کفش، بعد پیرهنش رو جر و واجر میده و بلاخره به فکرش میرسه که بره آنیت رو راضی کنه برگرده سر خونه زندگیش! زندگیشون داشت از دست میرفت، باید یه کاری میکرد!( چه رمانتیک!!)
خلاصه بدو بدو میکنه و میرسه به آنیتا! و در حالی که داره هن و هن میکنه، بهش میگه:
_ آنیت! برگرد سر خونه زندگیت! من اون دو تا رو ادب میکونم!( اینجا تریپ مرد سالاری بود!) جون دراکو برگرد!
آنیتا بی توجه، داره کیفش رو میکشه و میره سمت خونه باباش! دراکو اینبار با استیصال میگه:
_ آنیتا!... خواهش میکنم! به خاطر بچمون، آندراک!
آنیتا همونجا کیفش رو ولو میکنه، یکی میزنه پشت دستش و با حیرت میگه:
_ تو شب تاریک داری دروغ میگی؟... ما کجا بچه داریم؟... چرا خالی می بندی! الان مردم فکرای...
در همون لحظه یه نیگا به پنجره ی خونه ها می ندازه و میبینه همه خاله زنک ها، جیم شدن پای تلفن! تا خبرگزاری CNN رو آپ تو دیت کنن!
دراکو سرش رو می خارونه و با خنده میگه:
_ هه هه! خب بچه آیندمون!... حالا آنیت جونم! ترو به مرلین بیا برگردیم! هر چی بخوای بهت میدم! هر چی! فقط برگرد!!
آنیتا یواشکی پوزخند میزنه و می فهمه که نقشش گرفته! پس با بی میلی میگه:
_ باید فردا ریونکلاو برنده ی مسابقه باشه!
دراکو چشماش اندازه تخم ققنوس میشه و میگه: چــــــــــــــــــــی؟
آنیتا: رمز داوینچـــــــــــی!... یا قبول میکنی، یا میرم خونه بابام اینا!
--------- روز مسابقه: رختکن اسلیترین----------------
دراکو لعنت گویان به خودش، داره حب هایی( چه خفن شدم من!! شما بگو قرص!) رو که از عله گرفته بود، به هر کودوم ار بازیکنای تیمش میده و میگه:
_ بخورید! نفری 10 تا بخورید! اینا تقویت کنندن!... ایدی اینقدر با دست شکستت ور نرو! اینا رو بخور! برای توی کما رفتن مامان سیسی هم ناراحت نباش! طیبیعیه!
همه بازیکنان به به گویان قرصا رو می ندازن بالا و منتظر تاثیر اونا میشن...!
--------- روز مسابقه: زمین کوییدیچ----------------
همه ی بازیکنان سبیل اندر سبیل واستادن و دارن رجز می خونن و دور هم می چرخن!:
_ من آنم که سالی مرا برگزید!... همان شیر بیشه، بلیز کبیر!
_ من همان بهترین دوازه بان قرن هستم!.... همان یونا، همان پویای نامم!
_ مرا مادرم بلرویچ نام نهاد!.... رئیس کوییدیچ، خفن نام نهاد!
_ منم آن خفته در بیشه، پنی کبیر!.... همیشه میچرم با بر و بچز، عین شیر!
و تا رجز خونی پنی به اینجا می رسه، همه ی ریونیهای میریزن سرش و یه دست کتک مفصل می زننش تا دوباره همچین آبرو ریزی هایی نکنه!
خلاصه همه سوار جاروهاشون میشن و " اوشّاع" کنان(!) توی آسمون که طرفدار ریون بود، اوج میگیرن.
آوریل، یعنی همون داور توپ رو پرت میکنه بالا! اما از قضا توپ کج میره و یکراست میره تو دهن مک بون!
مک بون حالت خفگی بهش دست میده، هی خودشو چپ و راست میکنه، هی عقب و جلو میکنه و بلاخره با شدت توپ رو تف میکنه! توپ هم عین کفتر از چله رها شده(!) میره تو دروازه!
همه مشکوک میشن که چرا بلیز هیچ کاری نکرده، میبینن که مثل جوجه های مریض که توی آفتاب هی چرت میزنن، داره چرت میزنه و به مشکلات عدیده ی زندگی فکر میکنه و طرح خودکشی میریزه!
حالات مختلف مردم با ملت های متفاوت:
ملت غیور ریون: هر هر هر کر کر کر!!!( خداییش خندشون ضایعه!)
ملت سبزکی اسلی: اوهه!... فیش!... اوهو!( صدای گریه هست که وسطش یه صدای مار هم می یاد!)
داور: ای خدا! بدبختیا من شروع شد!
دراکو و آنیتا به ترتیب: هیییییییییی!.... جووووووووونم!
خلاصه ایگور، چونکه رنک بهترین نویسنده هری پاتری رو داشت و ناظر اسلی بود، از همه آماده تر بود و توپ رو برای بلرویچ پرت کرد! بلرویچ با قدرت توپ رو میگیره، اما یهو اون داروها اثر میکنن و بلرویچ به حالت:
_ مست و دیوونه میشم، آقا دایی!( به شدت کش دار بخونین!)
در می یاد و از اون بالا شتلپ می یفته زمین! البته برای خودش فکر میکرد که شده یه ققنوس، با پر و بالی طلایی که داره تو آسمون پر غبار، ستاره رو نمیشه دید، پرواز میکنه!
بی بو با بو بو بو بیق بیق بوق بوووووووووق، بق!( صدای آژیر آمبولانسی بود که دیشب تو پارکینگ نبوده، سرماخورده! داره تک مضراب میزنه!!!
)
خلاصه بن و اسکاتی( تریپ پرستاران!) می یان بلر رو جمع میکنن می برن سنت مانگو. اسکاتی هم وسط راه از شدت جراحات بلرویچ گریش میگیره و یک ماه از کار معلق میشه!
تا اون موقع توپ به زمین بر خورد میکنه و میره هوا، و یکراست میره تو بغل الکتو! الکتو با چشمانی خمار یه نگاه عاشقانه بهش می ندازه، یه لبخند و بعد.....!
یهو کالین، جاسم و نور ممد + یک عدد سوسک در جیب+ یک عدد حاجی روی دوش کول ممد، وارد استادویوم میشن! همه به احترامشون ساکت میشن و به مناظر بیناموسی شکل یافته خیره میشن!
جاسم و نور ممد، میرن دو طرف الکتو وایمیستن، دستاشون رو می دن به هم و کالین با گفتن:" هییییی چه بیناموسی!" یه چادر که معلوم نیست از سر کودوم بنده خدایی کش رفته! می ندازه روشون تا پرده بشه! بعد خودشو، کول ممد حاجی به دوش، و سوسک اورد منطقه استحفاضیه ی الکتو و توپ میشن!
ایگور چون ناظر اسلی بود، دم در اتاق عمل با نگرانی قدم میزد! ثانیه ها مثل چی می گذشتند و صداهای مشکوکی از اون تو می یومد! خلاصه سوسک که یه لباس سبز جراحی و ماسک داشت، از اتاق می یاد بیرون!
ایگور با اضطراب میره طرفش و میگه: آقای دکتر! چه اتفاقی افتاد!
سوسک سری تکون میده و میگه: حال مادر و بچه خوبه! تبریک میگم، صاحب یه دختر شدن!
و جاسم یه بچه رو پرت میکنه اون ور! بچه می یفته رو سر سوسکو عملیات قرررررچ! انجام میشه! ایگور بچه رو میگیره و نیگاش میکنه! یه نوزاد ققنوس بود! با خوشحالی میگه:
_ چه بچه ی نازی! اسمش رو باید گذاشت... اممم.... آهان!... الکتو کفی!!
خلاصه الکتو رو هم میبرن و بازی از سر گرفته میشه:
توپ می یفته دست مک بون. اون توپ رو می ندازه هوا، با اون پاش میزنه روش، می یاد اینور با اون پاش میزنه، یه حرکت چرخ و فلکی( اینا برای فرار از بلاجر فرضی بود!!) توپ رو پاس میده به آنیتا. آنیتا هم با بی خیالی پاسش میده به پنی! پنی هم با خوشحالی میره گل میزنه و کلی هم ذوق مرگ میشه!
اون ور:
الکسا و لونا درباره زندگی خون آشامان و زندگی تسترال ها اختلاط می کنن و باز هم این بحث و جدل به گیس و گیس کشی میکشه و باعث میشه تا الکسا به رنک بالای سرش افتخار کنه! و لونا هم با چماق بزنه اون رو خورد و خاک شیرش کنه!
یونا هم که مثل همیشه نقش بوق رو ایفا میکنه و اینبار به شغل شریف وجین کردن چمن ورزشگاه هم مشغول میشه!
این ور:
ایدی هی داره با چوب میزنه تو فرق سر بارتیموس و داد میکشه:
_ خب خنگولی! داداشم من رو زده! دست و پام شکسته! نمیتونم با این چماق بزنم به بلاجر! تو یه غلطی بکن دیگه!!
و همینجور داره دوپس و دوپس میزنه تو سرش! یهو بارتیموس رو جو میگیزره که بورسلی هست و ایدی هم اون دختره که می خواست اغفالش کنه! چماق رو به حالت چوب وشو میگیره بالای سرش و میگه:
_ آآآآآوووووووووو!
و شروع میکنه به زدن ایدی! اون وسط از حرکات سیچاگی و مومدولیاچاگی هم استفاده بهینه میکنه و خلاصه ایدی رو تا جایی که میخوره، میزنه! ایدی هم فرار میکنه سمت خارج استادیوم و میره طرف مامان جونش تا یه آوادا روش اجرا کنه!
دراکو که از دیدن این صحنه سخت متاثر شده بود، با دیدن لبخند دلنشین آنیتا، به حالت
در می یاد! که البته این خوشحالی دیری نمی پاید! و با اشاره ی سخت انیتا به چو، می فهمه که باید گوی رو برای چو پیدا کنه تا ریون ببره!!
این وسط مک بون و پنی کولاک کرده بودن و فرت و فرت گل میزدن! همچین که ققی هم می یاد تشویق می کندشون! و البته چو هم نشسته بین تماشاچیا و داره تخمه میشکنه و تشویق میکنه!
ایگور تازه می خواست ریونی ها رو کنف کنه و هنوز توی این فکر بود که چطور حالشون رو بگیره که ناگهان دارو اثر کرد! نگاهی آتشفشان وار به ریونی ها انداخت و با فریادی بلندتر از فریاد سرژ، گفت:
_ مــــن!... ایگور کبیر!... خدای رول و رنک، اعلام میکنم که هر کسی که....
هنوز داشت حرف بیخود می زد که یهو غیب میشه! و به جاش یه نوشته می مونه:
_ " یه علت تقلید سوژه و استفاده ابزاری از نام من! و گفتن دروغهایی ضایع در اینجا، حذف شناسه شد!"
ریونی ها لبخندی خبیثانه میزنن و فریاد موهاهاهاهاها رو سر میدن!
دراکو هم میبینه که دیگه مقاومت فایده ای نداره و الان هست که خودش هم سوت بشه، چوبدستیشو در می یاره و میگه: اکسیو گوی زرین!!
یهو گوی زرین می یاد توی دستش! همه ی اسلی ها غریو شادی رو سر میدن، اما دراکو دستاشو بالا میبره و میگه:
_ نه! این گوی حق من نیست!...( صدا اکو میگیره!)... این حق خانوم چانگ هست! ایشون بودند که جستجوگری رو به من یاد دادند. اگر ایشون نبودند، من الان هیچی بلد نبودم!... من به گردن خانم چانگ حق دارم! و الان با افتخار، این رو تقدیم ایشون میکنم!
و میره چو رو که هنوز محو مک بون بود رو به زور از جایگاه تماشاچیا میکشه بیرون و گوی رو میچپونه توی دستش! خلاصه همه شرمنده ی اخلاق ورزشی دراکو میشن و دست و سوت و گریه رو میرن تو کارش!
و در اینجا این بازی کاملا ارزشی_ لرزشی_ یک جانبه، تموم میشه و ریونکلاو برنده ی مسابقه میشه!
بعد مسابقه:
_ آنیتا؟... آنیتا جونم؟... حالا دیگه بر میگردی خونه؟! ... آنیت؟... چی شد؟ چرا رنگت پریده؟ آنیت؟
آنیتا یه دستش رو به کمرش میگیره و دست دیگش رو به شونه ی دراکو، و با صدایی که آکنده از خوشحالیه میگه:
_ فکر کنم داره می یاد!
دراکو با تعجب میگه: کی؟؟
آنیتا قهقه زنان میگه: آندراک دیگه!!
ملت + دراکو: مـــــــــــــــــــــــــااااااااااااااااا !
آنیتا
زنان میگه:
_ شماها چه جو گیزری هستین!! همر رو ندیدین؟