هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ جمعه ۸ بهمن ۱۳۹۵

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۱۸:۰۶
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
تصویر شماره 6:
توضیحات: دراکو مالفوی در حال گریه کردن در دستشویی درحالیکه میرتل گریان تلاش میکنه به ناراحتیش پی ببره.
دراکو به سمت دستشویی دختر ها رفت و در حالی که دیگر نای راه رفتن نداشت روی یکی از سکو ها نشست مشت محکمی روی دیوار دستشویی کوبید و در حالی که فکر میکرد تنهاست بغضش ترکید.
او نمیخواست بگذارد پدرش برای او تصمیم بگیرد،دیگر نه...
وقتی برای بار دوم صحنه ای که هرماینی در حال بوسیدن ران ویزلی بود را از ذهن گذراند هق هق گریه اش شدید تر شد و مشت محکم تری کوبید طوری که حالا دستش خونریزی داشت.
ناگهان صدای جیر جیر مانندی شنید،به سرعت برای این که کسی او را،یک اصیل زاده را،در حال گریه کردن به خاطر یک ماگل زاده نبیند.با گوشه آستین ردایش اشک هایش را پاک کرد ودستش را پشت سر قایم کرد.
هنوز نفهمیده بود که چه کسی آنجاست اما صدایی دیگر شنید این بار واضح تر:
-اوه تو داری گریه میکنی؟بزار ببینم...نه من تا حالا ندیدم یه اسلیترینی گریه کنه...میدونی شماها خیلی عنق و مغرورید
مالفوی هنوز سر گردان دنبال صدا میگشت و صدا هنوز مشغول حرف زدن بود.
-اوه چرا،یه چیزایی یادم اومد اره اره یه پسر اسلیترینی بود،اره اون موهای مشکی داشت و همیشه بهشون روغن مسخره ای میزد...درست یادمه اونم یه بار همینطوری گریه میکرد و میگفت:اوه لیلی لیلی...ولی عیب نداره من میتونم تو رو دعوت کنم تا دو تایی توی توالت من با هم گریه کنیم...میدونی آخه من همیشه گریه میکنم...
دراکو که بیش از قبل گیج شده بود یک باره با دیدن شبح دختری که با یک عینک گنده روی طاقچه نشسته بود جا خورد و با موضع گیری گفت
-تو دیگه کی هستی لعنتی؟من تاحالا تو رو ندیدم...
دختر زیر گریه زد و گفت
-اوه معلومه که ندیدی هیچ کس منو نمیشناسه!کی میرتل گریان بیچاره رو میشناسه ها؟
میرتل که به سرعت حالتش تغییر کرده بود گفت:اوه ولش کن...تو چرا گریه میکنی؟
دراکو گفت:این به تو هیچ ربطی نداره و اگر بفهمم راجبش به کسی گفت قسم میخورم یه بار دیگه میکشمت...
میرتل گفت:اگه به من بگی چرا ناراحتی من به کسی نمیگم ولی خب اگه نگی...اوه اره من به همه میگم توی دستشویی مثل دخترا گریه میکردی
دراکو دندان قروچه ای کرد و گفت:من ....من فقط دستم زخمی شده همین...
میرتل با نگاه موشکافانه ای دور دراکو چرخی زد و گفت:اوه آره...هی ولی به من دروغ نگو من دیدم که تو قبل از این که رو دیوار دستشویی من مشت بکوبی داشتی گریه میکردی...
دراکو از سر و کله زدن با این شبح مزاحم خسته شده بود برای هزارمین بار به پاتر برای داشتن دوستان خوب حسودی کرد ...اما این بار تصمیم گرفت برای کسی علت ناراحتی اش را بگوید،نگاه دوباره ای به عینک بزرگ میرتل انداخت و به این نتیجه رسید که بعید است شبحی که بعد از شش سال درس خواندن در هاگوارتز برای اولین بار میبیند دوستان زیادی برای برملا کردن رازش داشته باشد
گفت:من میخوام با کسی باشم...با کسی که نباید باشم
میرتل که حالا کنجکاو تر شده بود دست هایش را زیر چانه اش زد و چشمانش را ریز کرد
-اوه داره جالب میشه...خب بزار حدس بزنم...اون یه ماگل زاده است؟
دراکو یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:آره...تو خوب حدس میزنی...ولی موضوع فقط این نیست
میرتل خنده ریز ریز کرد و دور و بر دراکو چرخی زد:خب بقیش...
-حتی خود اون دختر نمیدونه که من چه قدر...هر لحظه ای که تحقیرش میکنم ته دلم ستایشش میکنم و اونو توی دلم آرزو میکنم...
میرتل آهی کشید و گفت:آه چه عاشقانه...
دراکو بخشی از گفت و گو را که برای بیان شدن با یک شبح که معلوم نیست سر و کله اش از کجا پیدا شده زیادی ممنوع بود را در دلش ادامه داد:و پدرم قسم خورده اگر بفهمه حتی باز هم به اون دختر فقط فکر هم میکنم...اینو به لرد سیاه بگه...
میرتل که از سکوت طولانی دراکو کلافه شده بود گفت:خب...اسمش چیه؟دختره رو میگم...
دراکو گفت:اون یه گریفندوریه...یه دختر باهوش و سر زندست اون یه یار واقعی برای کساییه که دوستشون داره...ولی..ولی من نمیتونم اسمشو بهت بگم...اوه بیخیال اصلا...اصلا چرا من با تو راجب اینا حرف میزنم؟
ناگهان دراکو صدای پایی را شنید البته که شبح ها صدای پا نداشتند...پس این متعلق به یک انسان بود...
و از پشت یکی از در ها کسی بیرون امد که او اصلا انتظارش را نداشت...آخرین کسی که او میخواست به این مکالمه گوش داده باشد...
هرماینی گرنجر!عشق دست نیافتنی او...
مالفوی که از همیشه رنگ پریده تر شده بود با حالت تدافعی گفت:تو این جا چیکار میکنی گرنجر؟
هرماینی که چهره اش مملو از بهت بود با ناباوری سری تکان داد و گفت:تو...تو راجب کی حرف میزدی مالفوی؟
-من؟من حرفی نمیزدم...اصلا لزومی نداره که برای تو اینا رو توضیح بدم گند زاده...
هرماینی اخمی کرد
-بس کن مالفوی من همه چیزو شنیدم...این...این واقعیت داره؟تو واقعا...؟
دراکو که دیگر نمیتوانست جلوی خود را بگیرد چشمانش را چند لحظه بست و سپس تمام جرات خود را جمع کرد و گفت:آره...این...این حقیقت داره که من عاشق تو ام هرماینی...ماگل زاده دوست داشتنی...






خیلی دوس دارم چون داستان عشقی شده،تایید نکنم،ولی نمیشه!دی:
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۸ ۲۳:۱۳:۰۸

تصویر کوچک شده



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ جمعه ۸ بهمن ۱۳۹۵

پومانا اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۰ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
[font=Tahoma][font=Arial]تصویر شماره 10:
بازیگران: هری هدویگ و هاگرید
مکان کوچه دیاگون

صبح روز تعطیل یک شنبه قبل از شروع سال نو

هوا آفتابی و خوب


آخرین تعطیلی قبل کریسمسه و کوچه دیاگون پر از جادوگر و شلوغی و سرصداعه . بعضی ها هم دارن وسایل دست دوم خودشونو میفروشن و صدای خودشونو با جادوی سانراس(sonorus) تا حد ممکن بالا بردن.
همه جا پر از خوشحالی و سر زندگیه و از شانس خوبشون هوا خنک و آفتابیه که میشه یک پیاده روی طولانی رو تجربه کرد

هری: وای خدای بزرگ. امروز چقدر شلوغه واقعا نمیشه جلو رفت.
هاگرید: هری امروز چی میخواستی که تو این شلوغی قبل سال نو منو با خودت آوردی؟
هری: هاگرید چقدر تو عجله میکنی میخوام برات هدیه سال نو بخرم .

چشمای هاگرید برقی از خوشحالی میزنه.

هاگرید: ممنون هری. خیلی وقته کسی برای من هدیه کریسمس نخریده. حالا چی میخوای بخری؟

در همون لحظه به جلوی مغازه حیوانات خانگی میرسن و هری می ایسته.


هری: میخوام برات یک حیوون خونگی خوب مثل هدویگ خودم بخرم. آخه اژدهایی که داشتی مرده و نمیخوام نبودنش ناراحتت کنه.

هاگرید چهره اش توو هم میره چون اون اتفاق تلخ یادش میاد.
هری میزنه به بازوش و با لبخند نگاهش میکنه.

هاگرید هم ناچارا میخنده و با هم میرن داخل مغازه

هاگرید:اینجا خیلی حیوون خونگی وجود داره من واقعا نمیدونم کدوم رو بخرم
هری: زود یکی رو انتخاب کن. زیاد وقت نداریم. باید برای رون و هرماینی و جینی هم هدیه بخریم.
هاگرید: اووووووووم اخه راستش زیاد خوشم نمیاد ازشون. اون موشهای لعنتی رو که میبینم یاد پیتر پتی گرو نامرد میفتم. و گربه ها هم منو یاد گربه مسخره هرماینی میندازه. وزغ هم که زود از دست من در میره حوصله ندارم بیفتم دنبال یک وزغ زشت. نمیشه هیچی نخریم؟
هری: اوه بس کن هاگرید یکم ذوق و شوق سال نو رو داشته باش چی میشه مگه؟
هاگرید: هری تو منو با خودت مقایسه میکنی؟ من خیلی وقته که دیگه ذوق و شوق کریسمسو ندارم.

هری درحالی که داره هدویگ رو نوازش میکنه یکمی هم دمغ میشه . که ناگهان هدویگ پرواز میکنه و کنار یک جغد خوشگل میشینه

چشمای هری و هاگرید از خوشحالی برق میزنه چون هردوشون فهمیده بودن چی بخرن









بله..این خیلی بهتره. وارد ایفا که بشین قالب و سبک نوشتار رایج رو هم پیدا میکنید...
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.



ویرایش شده توسط lili-potter در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۸ ۱۲:۱۰:۴۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۸ ۲۳:۱۱:۰۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ چهارشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۵

پومانا اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۰ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
تصویر شماره 10
شخصیت ها: هری و هدویگ
مکان:کوچه ی دیاگون.
هوا مه گرفته و بارانی


هری: اوه هدویگ واقعا بیشتر از یک متر رو دید . اینجا هم که پر از دزد و جیب زنه . میترسم که سکه هایی که همین الان از بانک برداشتیم رو بدزدن. من میخوام از جادوی ایمبرویوس استفاده کنم. تا تمام این مه و بارون ها ناپدید بشن
هدویگ: نه هری این کارو نکن بذار بارون تموم این آشغالای شهرو بشوره و ببره از این وضعیت خسته شدم
هری: هدویگ رسیدیم به مغازه شوخی ویزلی ها . من امسال میخوام کلاس ها رو بپیچونم بیا یه چیزی ازشون بخریم

*بعد از خرید شربت استفراغ*

هری: هدویگ نظرت چیه الان امتحان کنم ببینم واقعا کار میکنه یا نه؟

*بلافاصله استفاده میکند*

هدویگ: نهههههه هری استفاده نکن . این درمانش خیلی سخته

*هری تهوع شدیدی داره*
هدویگ: واقعا حوصله مادام پامفری پرحرف رو ندارم. از دست تو هری






میدونی لیلی؟خیلی دوس دارم تاییدت کنم ولی خب...نمایشنامه ات کمه...یعنی یکم خامه و پردازش نشده...یک خورده،فقط یک خورده بیشتر و مفصل تر مینوشتی تایید میشدی..اشکال نداره،یک نمایشانه دیگه بنویس و بهتر و بیشتر بنویس تا بتونم تاییدت کنم!
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۶ ۲۳:۳۷:۳۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ چهارشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۵

برترام ابریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۶ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
از خــراب آبــاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
►تصویر شماره 7 کارگاه نمایشنامه نویسی◄

راهرو منتهی به دخمه ی اسنیپ – آدرس دخمه : مثل همه ی فیلم ها انتهای راهرو سمت راست

از آنجا که خبر عمل دماغ اسنیپ همه جا پخش شده بود ، هری قصد داشت با چشمان خود دماغ چسب خورده ی معلم مورد علاقه ش را ببیند . طبق شایعات پخش شده وقتی اسنیپ در حال رفتن به سرسرای عمومی بود پایش به دماغش گیر کرده و یک سکندری ناحق نوش جانش شده . تلافات حادثه تا به حال به بیست نفر رسیده که 11 نفر کیسه صفرا پاره کرده ند و 9 نفر با دهان باز و خشتک دران به سمت جنگل ممنوعه رفته و هنوز برنگشته اند . شدت حادثه خبر از درست نشدن دماغ با جادو داد . مادام پامفری البته اظهار داشت : من شصت ساله دکترم همه چی رو درست کردم اما خداییش دماغ تا حالا اینجوری ندیدم یعنی والله این اصلا یه چیز دیگه ست .
حال هری پشت در دخمه ی اسنیپ ایستاده بود بلکه با دیدن چسب دماغ ، کیسه ای ، خشتکی چیزی پاره کند بلکه یک ماه مرخصی گیرش بیاید . هری خم شد تا از جای کلید روی در داخل دخمه را ببیند .
دخمه تاریک بود اما حداقل این معلوم بود که امکان وجود اسکندر مقدونی در آن دخمه وجود دارد اما امکان وجود اسنیپ نه . هری ناامید دوباره کمرش را صاف کرد که برگردد اما برگشتن همانا و برخورد با دماغ شکسته ی اسنیپ همانا . صدای آخ بلند اسنیپ ، که البته با توجه بیشتر کمی مایل به "اوخ" هم بود ، راهرو را فرا گرفت . هری میخکوب شده اسنیپ را تماشا کرد که خم شده و دماغش را مالش می داد .
به نیت سواستفاده از موقعیت ، قصد فرار کرد اما اسنیپ وحشی تر از اینها بود و با یک حرکت چوبدستی آنقدر طناب دور هری پیچید که تبدیل به یک مومیای مدرن شد . اسنیپ به سمت هری آمد و با گرفتن انتهای طناب او را کشان کشان به داخل دخمه برد . اسنیپ هری را در تاریکی روی زمین انداخت و خود روی صندلی نشست .
هری کمی جابه جا شد و سعی کرد از دست طناب ها خلاص شود اما موفق نشد و با استناد به ضرب المثل آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب سعی کرد نگاهی به دماغ اسنیپ بیندازد . با دیدن دماغ او ، که البته نام دماغ بر این عضو عجیب الخلقه ی اسنیپ گذاشتن حرام است ، چنان خندید که به سرعت یاد خنده ی مورگان فریمن در سکانس شام فیلم هفت افتاد . گفتنی ست وقتی یاد خنده ی مورگان فریمن می افتی دوباره خنده ت میگیرد .
هری همچنان در هجوم دو خنده ی کیسه پاره کن قرار داشت که اسنیپ بلند شد و به سمت او آمد . دماغش آنقدر نوک بالا بود که بین دو ابرویش را لمس میکرد .

اسنیپ فریاد زد : بابات هم اون موقع ها به دخمه ی من سرک میکشید !!!!
هری : اون موقع هم مگه دخمه داشتی ؟
اسنیپ ساکت شد .
در این لحظه کارگردان یک عینک ری بوند روی چشمان هری گذاشت و یک کلاه کپ روی سرش . یک سیگار برگ هم روی لبش گذاشت و کنار سرش نوشت : تاگ لایف!
عصیان در چشم اسنیپ موج می زد . با فریاد گفت : الان زنگ میزنم رامبد بیاد پدرت رو دربیاره .
جنون هری را فرا گرفت : نه تور و خدا . اسنیپ تو رو جان دماغت به رامبد زنگ نزن .
اسنیپ : باید یادت مونده باشه آخرین نفری که با رامبد حرف زد چه بلایی سرش اومد . افسانه ها میگن اون فرد تا آخر عمرش دیگه نخندید . هه هه .
هری حاضر بود تمام عمر خود کنکور بدهد اما لحظه ای با رامبد همصحبت نشود . شایعه شده رامبد آنقدر به شخص میگوید الکی بخند که طرف دیگر توانایی خندیدنش از دست میرود آنقدر بیمزه گی میبند .
هری التماس اسنیپ را میکرد که رامبد را وارد قضیه نکند اما اسنیپ دست بردارد نبود .
سرانجام اسنیپ گفت : نه . اصلا چرا رامبد ! به عادل زنگ میزنم .
هری درجا غش کرد .
طبق افسانه های قدیمی عادل فردی پوس شخصی ست مرگخوار که باعث شده هزاران مشنگ پارانویا بگیرند . متون قدیمی در این باره نوشته اند او آنقدر سریع صحبت میکند که هیچکس نمتواند حرف هایش را تحمل کند و دچار پارانویا میشود .
اسنیپ بعد از غش کردن هری دست به سینه ایستاد و به افق خیره شد . کارگردان بیچاره ی ما چاره ای نداشت جز اینه که سیگار برگ و عینک ری بوند . کلاه کپ را روی اسنیپ بگذارد و بالای سرش با فونت تامیز نیو رومان بنویسد : تاگ لایف !







خوبه که سعی کردی طنز بنویسی...
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.




ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۶ ۱۹:۴۷:۰۲

آن چــنان آخر بمــیرم ، کز پی ام مــرگی نیاید


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ جمعه ۱ بهمن ۱۳۹۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰ جمعه ۱ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۹ پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۵
از پریوت درایو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=312368

تازه از قایق ها پیاده شده بودیم و در حال حرکت به سمت در ورودی بودیم که صدای آخ کوتاهی شنیدم. سرم را برگرداندم و به پشت سرم نگاه کردم. دختری با موهای قهوه ای و چشمان درشت سبز بر روی زمین افتاده بود. برگشتم به طرف او و دستم را جلو بردم. دستم را گرفت و آهسته بلند شد. خم شد و مچ پایش را گرفت. آهسته گفتم: میتونی راه بری؟
سرش را بالا برد و به من نگاه کرد. قدمی برداشت و پس از آن سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. باهم به راه افتادیم و تقریبا در آخر جمعیت بودیم. دختر کوچک با کمی تعلل گفت: اممم.. تو.. اسمت چیه؟؟
برگشتم و به او نگاه کردم.لبخندی زدم و گفتم: لیلی لونا پاتر:)
دخترک آهسته گفت: اوه.. پس تو.. یه پاتری؟
با کمی دلخوری گفتم: من مثل تو یه دخترم.. پاتر و غیر پاتر نداره.. خوب.. تو اسمت چیه؟
دخترک گفت: اپولین اسمیت.
به در سرسرا رسیدم.. مدت زیادی طول کشید تا وارد سالن بزرگ شدیم. از میان جمعیت رد شدیم و جلوی میز اساتید ایستادیم.
کلاه گروهبندی!
همان کلاهی که یکی از برادرانم را به اسلیترین انداخت و دیگری را به گریفیندور. من چه؟ من را در کدام گروه می گذاشت؟
افکارم با صدای زن سالخورده ای در هم ریخت: اپولین اسمیت.
اپولین به سمت کلاه رفت. کلاه را روی سرش گذاشت و چشمانش را با وحشت بست. پس از مدت کوتاهی صدای کلاه در سالن طنین انداخت: هافلپاف
اپولین کلاه را از روی سرش برداشت و آهسته به سمت میز هافلپاف رفت. سرم را برگرداندم و به میز گریفیندور نگاه کردم. برادرم جیمز را دیدم. او هم مرا دید و برایم دست تکان داد. به میز اسلیترین نگاه کردم و این بار آلبوس و اسکورپیوس را دیدم که کنار هم نشسته بودند. آلبوس لبخند زد. هنوز به آلبوس نگاه می کردم که اسم خودم را شنیدم: لیلی لونا پاتر
همهمه ای در تمام سالن به وجود آمد. قلبم با سرعتی هزار برابر سرعت عادی اش می تپید. جلو رفتم و بر روی صندلی نشستم. کلاه را بر روی سرم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم.
_ اوووه.. یه پاتر دیگه.. برادرات و پدر و مادرت رو درست یادمه.. مخصوصا برادر کوچیکه و پدرت... پدرت موفق شد نظرم رو تغییر بده و زیفته توی گریفیندور... اما برادرت نتونست.چون من مصمم بودم اون رو بندازم توی اسلیترین.. فقط برای خودش...
اما تو!! خوب... کار سختیه... شجاعت فوق العاده ای داری.. هوش بسیار بالایی داری.. اووه! میتونم بگم جزو مهربون ترین دخترایی هستی که دیدم و... کمی هم قدرت طلب هستی!
آرزوی قلبیت اینه که بری پیش برادرت آلبوس.. نه؟؟!!
اما نمیتونم این کارو بکنم. صبر کن ببینم.. مطمئنم دوست نداری تنها باشی.. درسته؟؟
خوب..خوب..خوب.. هافلپاف چطوره؟؟
ناخواسته فریاد زدم: نه!!!
_خوب..خوب..خوب.. اگه آروم میگفتی هم می فهمیدم.. خوب!! ریونکلاو یا گریفیندور؟؟ اممم..
چشمانم را محکم تر فشار دادم و صدای بلند کلاه را شنیدم:
_گریفیندور
کلاه را برداشتم و با نگرانی به آلبوس نگاه کردم. لبخندی بر لب داشت و با شور و هیجان برایم دست می زد...







مطمئنا از این بهتر هم میتونی بنویسی!
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.



ویرایش شده توسط Lily_Luna_potter در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱ ۲۱:۳۰:۴۶
دلیل ویرایش: غلط املایی :D
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱ ۲۲:۰۰:۰۷

Depends on the purity of the window through which we  look  

.

.

.

.

چیزی که ما از دیگران می بینیم به شفافیت شیشه ای بستگی داره که از پشت اون نگاه می کنیم


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۵

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۰۸ شنبه ۹ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
بالاخره از قایق پیاده شد.
با رز،اسکورپیوس و برادرش جیمز وارد آن قلعه ی زیبا شد.چشمهایش از حیرت قلعه ای به آن بزرگی داشت میترکید.جیمز که می خواست اذیتش کند گفت :هی آلبوس اونجا قلعه ی گریفندوره خدا خدا کن بیایی اونجا.اسلا خوش بگذره.
آلبوس مشتی تند به کتف او زد و وارد قلعه شد.از پله های زیادی بالا رفت و در آخر پله ها کسی را دید که خیلی چهره اش برایش آشنا بود آره خودش بود دوست پدرش نویل لانگباتم.نویل هم همینکه رز،اسکورپیوس ،جیمز و آلبوس را دید حس جالبی سراسر وجودش را گرفت یاد جنگ هاگوارتز افتاد زمانی که لنگان لنگان راه میرفت و میگفت که هری در قلب ماست.
صدای سال اولی ها طناب خاطرات نویل را برید و نویل به آنها گفت:درود.به هاگوارتز خوش اومدید اکنون که به داخل میرویم شما به جلوی سرسرا میروید و می ایستید تا اسمتان خوانده شود و آنگاه به روی میز میروید تا کلاه گروهبندی گروهتان را انتخاب کند.
به داخل رفتند.میز هر چهار گروه پر از غذاهایی مانند مرغ و کیک و ...شده بودآلبوس وقتی که داشت به آخر سالن میرسید برادرش جیمز از روی صندلیشپا شد و به آلبوس گفت:اسلایترین خوش بگذره.
آلبوس کنترلش را از دست داد و مشتی به چانه ی او زد.
به آخر تالار رسیدند پ.نویل تک تک اسمهارا می خواند رز به گریفیندور و اسکورپیوس به اسلایترین آلبوس به خود لرزید و با خود گفت که اگر در اسلایترین بیفتد درست مانند پدر خوانده ی پدرش سیریوس که در گریفیندور افتاد از خانه اخراج میشود.اما باخود فکر کرد که پدرش گفت تو نام مردی رویت است که هرچند اسلایترینی بود اما خیلی خوب بود.
بالاخره پ.نویل اسمش را صدا زد،رفت و روی صندلی نشست نویل کلاه را بر سرش گذاشت.
کلاه گفت:ام....مثل پدرت شجاعی وباهوش....تو اسلایترین میتونی بهتر از پدرت باشی...
آلبوس فقط میگفت اسلایترین نه نه نه نه نه نه
کلاه با صدای بلند نعره زد:
ااااسسسسللللااااییییتتتررریییننن
عکس شماره 5








ایرادات بسیاری داره پستت،مخصوصا از لحاظ ظاهری...ولی با ورود به ایفای نقش و نقد شدن،به نظر میرسه که خیلی زود میتونی این ایرادات رو برطرف کنی!
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.

پیوست:



jpg  IMG_20160831_214034.jpg (17.66 KB)
38645_5880a6632d980.jpg 150X150 px


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۳۰ ۲۰:۲۹:۳۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۱۴ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵

هرمس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۳ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شمارتصویر شماره دهه ده
وقتی وارد کوچه شدیم انگار اونجا بمب ترکونده بودند همه ادمای اونجا از یک طرف به طرف دیگه میدویدن به هاگرید گفتم:اینجا چه خبره چرا همه اینجورین؟
گفت:مگه چطورین؟
گفتم:نمیدونم انگار از یه چیزی ترسیدن یا اینکه اتفاق بدی این اطراف افتادا نگاشون کن اصصلا طبیبعی نیستند؟
-خب معلومه که طبیعی نیستند البته از نظر تو چون تازه به اینجا اومدی و از دنیای ما چیزی نمیدونی حالا بیا یه نگاه به اطراف بندازیم و بعد بریم سراغ وسایل
با هاگرید یه جرخی زدیم ولی به نظرم همه چیز باز هم عجیب بود دوباره ولی این بار غیرمستقیم بهش گفتم ولی باز همون گفت به سراغ خرید وسایل رفتیم داخل مغازه همی فن حریف شدیم که همه اقلام داشت وقتی حساب کردیم و اومدیم بیرون جا خوردیم همه ادمایی که تا قبل از این در حال تکاپو بودند داشتن میخوابیدن اونم وسط خیابون با دهن باز!به هاگرید نگاه کردم ولی انگار این اتفاق به نظر اونم عجیب که نه بلکه چیزی بیشتر از اون بود رو به هاگرید کردم و گفتم: الان باید چیکار کنیم؟
-نمیدونم
-نمیدونی...فکر میکنی چرا اینطور شده؟این اتفاق همیشه نمیوفته که میوفته
-میوفته ولی...هاااا
-یعنی چی!؟
نیم نگاهی به هاگرید کردم انگار اون هم داشت میخوابید اگر اینطور میشد باید چیکار میکردم یکدفعه هاگرید روبه من گفت:خیلی خوابم میاد باید برای خودم یه بالش درست کنم وقتی خواستی بیدارم کنی فقط کافیه بگی اویکی اپالوسسس! وبعد به خواب عمیقی رفت
همه جا پرشده بود ازادمایی که خوابیده بودند یکدفعه مه غلیظی از اطراف به جلو اومد و همینطور جلوتر میومد خیلی ترسیده بودم اروم اروم داشت به ذهنم خطور میکرد که پا به فرار بذارم یا اینکه منم خودمو به خواب بزنم راه اول انتخاب کردم ولی انگار پاهام از شدت ترس سست شده بود برای همین محکم روی هاگرید افتادم که عین یه تشک بادی اونجا پهن شده بود مه غلیظ داشت به سمت من میومد وکم کم دیگه نمیتونستم ادما رو به بیبنم خودمو به سمت گوش هاگرید رسوندم گفتم اوی کی اپاپااالوس اما اتفاقی نیوفتد دوباره اینکار کردم دوباره و دوباره تا اینکه مه به من رسید درکمال تعجب وقتی داشتم از ترس میمردم مه وایساد و یه موجود زشت و بدقواره از توی مه بیرون اومد رو به من کرد و گفت:تو چرا نخوابیدی؟
-نمی ی ی دوونم یعنی ی
-تبریک میگم تو برنده امسال هستی
-چی... برنده چی هستم؟
-برنده امسال شرکت گرد خواب چون تو نخوابیدی
-حالا جایزه چی هست؟
یکدفعه موجود بدقواره یه کارت به من داد که روش اسم شرکت نوشته بود "خوابین تاژ" شرکت تولید گرد خواب از ایران تا به سراسر دنیا!
-خب ما به تو اشتراک یک سال میدیم و توباید از اینا استفاده کنی و سال اینده ده هزار نفر بخوابونی اون هم زمان همین
-نمیخوام من بهش نیازی ندارم
اینش به من ربطی نداره...مک بهتره خودتو به خواب نزنی این جایزه رو قبلا به تو دادم و دیگه نمیدم...جاش توباید بدهی سال قبل بدی وگرنه سروکارت اوین دوره ...خب من باید برم اگه تا سال بعد اینکار ننی باید 10سال همه ما رو ببری حموم فهمیدی؟
بعد دوباره به داخل مه برگشت و ناپدید شد به اطرافم نگاه کردم همه جا پرشده بود ازجغدایی که داشتن پودر خواب میاوردن و مینداختن توی چرخ دستی ازشدت عصبانیت خواستم داد بزنم که هاگرید بیدار دیدم درحاکی که داشت کش و قوسی به خودش میداد و روبه من گفت:اخی نیازی نیست دیگه بدهی بدم چون همه نه هزار نفر خوابیدن خب هری بهتره بریم سراغ جغدت گفته بودم که یه جغد داری هی نگاه کن اوناهاش داره بسته پ...بعد یه نگاهی به من کرد و فهمید که اوضاع از چه قراره
-هاگرررررید











واقعیت امر اینه که این نمایشنامه خیلی مشکل داشت...از ایراد های نگارشی بگیر تا ظاهر پست...حتی میشه به محتوای اون و خط سیر داستان هم ایراد وارد کرد...اما خب...اون طوری نیست که قابل اصلاح نباشه...بلکه با خوندن بیشتر رول و با وارد شدن به ایفا و نقد شدن رولهات و غیره، این ایرادات برطرف میشه...
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.




ویرایش شده توسط هرمس در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۲ ۹:۲۳:۲۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۲ ۱۵:۱۰:۴۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۳ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۷:۲۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۷
از ما به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
تصویر شماره پنج

- نکنه من رو به کل وارد هیچ گروهی نکنه ؟ اگه اون گروهی که می خوام نباشه چی ؟ به نظرم خیلی کلاه پیر و مسخره ای میاد !
همه این ها در ذهن او جاری بود. هیچ توجهی به جو اطرافش که او را احاطه کرده بود ، نداشت . انگار نه انگار که اصلا کس دیگری بجز او در آن سالن وجود دارد . به خواسته خودش فکر می کرد . باید می توانست آن چیزی را که می خواست ، عملی کند . هیچ گاه همچین حسی را تجربه نکرده بود ، ولی باید می توانست به این مشکلات فائق آید . او می توانست!
- خیلی خب ... اسمم باید نفر بعدی باشه . آرامش خودم رو باید حفظ کنم ! هیچ چیزی نمی تونه جلومو بگیره !
با صدا زدن اسم بعدی توسط مسئول گروه بندی ، به سمت صندلی حرکت کرد . چشمانش را بسته و دستانش را مشت کرده بود . فقط به چیزی که می خواست فکر می کرد . اجازه نمی داد که هیچ چیزی او را از خواسته ای که داشت ، منع کند . باید می توانست !
- خب ... . خون اصیلی داری ! ولی مثل اینکه تو ذهنت چیز های دیگه ای هم میشه دید ! البته همیشه هم نباید انتخاب ها رو در نظر داشت ! شاید بعد ها به اون چیزی که من میگم ، برسی !
- نه ... . من فقط می خوام توی گریفیندور باشم ! اون هم توی گریفیندوره ! لطفا من رو بفرست اونجا ! نمی خوام ازش دور باشم ! خواهش می کنم ...
کلاه هر چهار گروه را از نظر گذراند . انگار مردد بود که این دانش آموز جدید را در کدام یک از گروه های موجود بفرستد . جو سالن سنگین شده بود و دیگر از آن شور و شوق چند دقیقه پیش خبری نبود . اولین باری بود که گروه بندی یک دانش آموز انقدر طول می کشید . هیچ کس او را نمی شناخت ، هیچ کس بجز یک نفر .
- خیلی خب ... من تصمیمم رو گرفتم ...
- گریفیندور ! گریفیندور ! من رو بفرست به گریفیندور !
- اسلیترین !
- ...
ساکت شده بود . چیزی برای گفتن نداشت . تا به حال نشنیده بود که می توان آیا گروه را بعد از انتخاب تغییر داد یا نه . پاهایش نای رفتن نداشت . بر روی صندلی میخکوب شده بود و هیچ حرکتی نمی کرد !
- نمی خواین به سمت میز گروهتون برید ؟
با صدای مسئول گروهبندی به خودش آمد .
- چرا ! چرا !
و از صندلی بلند شد و به آرامی به سمت میز اسلیترین حرکت کرد . میزی که فاصله زیادی با گریفیندور داشت...









باید بهتر از اینها باشه..ولی خب...
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.




ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۸ ۱۵:۱۵:۰۶

Always


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ پنجشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۵

هرماینی گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۷ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۱۲ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
تصویر شماره ۶
نمی دانست به کجا برود . خیلی ناراحت بود . شاید باید به دستشویی می رفت که کسی به دنبالش نیاید.


مالفوی پیش خود گفت : پاتر لعنتی . حقشو می زارم کف دستش. حالا می بینه من انتقاممو می گیرم.


تصمیم گرفت به دستشویی دختر ها برود چون تا به حال ندیده بود کسی به آنجا برود.
وقتی به جلوی در رسید روی در نوشته بود :
ورود پسر ها اکیداً ممنوع!
ولی او به نوشته اهمیت نداد و وارد شد. وقتی به جلوی روشویی رسید ، شروع کرد به گریه کردن.
صدایی از پشت سرش گفت :
چی شده؟


مالفوی به هیچ وجه خبر نداشت که آن دستشویی روح هم دارد.
- به تو هیچ ربطی نداره امم ...... هر کی که هستی
- تو حتی اسمم نمی دونی پس چرا اومدی به دستشویی من؟
- دستشویی تو ؟ اولاً دستشویی تو نیست.
دوماً من هر جا دلم به خواد می رم به تو هم هیچ ربطی نداره.
- اسمم مارتله . بعدشم چته فقط یه جمله حرف زدم.


دراکو خیلی عصبانی بود و اصلاً دلش نمی خواست آن روح مزاحمش شود.


- نگفتی چرا گریه می کردی.
- گریه نمی کردم .
یک کلمه دیگه حرف بزنی با همین دستام خفت می کنم.
- پسره ی سبک مغز ، تو نمی تونی روح ها رو خفه کنی .
- خفه شو.
تو درک نمی کنی ، تو مردی و هیچ احساسی نداری و نمی تونی کاری بکنی.
- راجب من این طوری حرف نزن



مارتل که داشت گریه می کرد از دستشویی رفت و دراکو را تنها گذاشت ....








آها...خیلی بهتر شد...آفرین!
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.




ویرایش شده توسط گرگوویچ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۶ ۱۵:۰۳:۵۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۶ ۱۵:۱۵:۲۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ پنجشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۵

ابرفورت001


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۹ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۶ سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۵
از TEHRAN
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصوير شماره 1
هري که بهترين فرد زندگيش يعني سيريوس رو از دست داده بود دامبلدور رو ميديد که در حال جنگ با ولدمورت بود.
اون نگران اين بود که نکنه يه وقت دامبلدور روهم از دست بده و ديگه نتونه ولدمورت رو شکست بده و اونو بفرسته پيش مادرش که ناگهان ولدمورت از نظره غيب ميشود . هري که ذهنش را براي ولدمورت باز گذاشته بود داشت از او شکست ميخورد و ذهنش را در اختيار ميگذاشت که ناگهان مادر و پدر ش و بهترين فرد زندگيش يعني سيريوس را ميبيند که به او ميگويند به ما فکر کن ما به تو کمک ميکنيم تا اورا شکست بدي و هري ولدمورت را بيرون ميکند.
ولدمورت که از ديدن اين صحنه به خشم امده بود قصد کشتن هري را کرد.
طلسم مرگ طلسم مورد علاقه ولدمورت بود که براي هري هم ميخواست استفاده کند که ناگهان ريموس به جلوي طلسم آمد .
طلسم به ريموس لوپين بهترين گرگينه دنيا برخورد کرد. همسر ريموس اين صحنه را ديد و براي انتقام رفت.
او که به کلي مجنون شده بود خواست طلسم مرگ را به ولدمورت پرتاب کند که قبل از پرتاب دامبلدور مانع شد.
او که چيزي نميفهميد دامبلدور را کشت و به سمت ولدمورت رفت.
ولدمورت که از اين موضوع خوشحال بود به پرواز درامد ورفت و تانکس که به خود آمده بود ديد بهترين جادوگر قرن و سازنده محفل را کشته است . او که از اين موضوع ديوانه شده بود که بهترين شوهر و بهترين جادوگر قرن راکشته بود به بيرون رفت و به يک مرگ خوار تبديل شد و محفل ققنوس از هم پاشد و جهان را تاريکي فرا گرفت.
پايان تلخ بود اما اميد وارم که قبول شود






در صورتی که دفعه بعد پستی که توسط ناظر ویرایش شده رو پاک کنید،بلاک خواهید شد...زیرا این کار خلاف قوانین سایت است..نمایشنامه دیگری بنویسید!
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۶ ۱۵:۱۸:۵۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.