هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳ جمعه ۴ اسفند ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
خيات بوقي ! ( نيو ورژن ويرايش شده )
خيانت بوقي !

در بعد از ظهري دل انگيز كه درختان با باد پاييزي تكان مي خوردند اتفاقي افتاد كه نبايد مي افتاد .
در خانه اي تاريك و متروكه مردي قد بلند داشت با يك نفر دعوا مي كرد .
مرد : مگه نگفتي لرد سياه منو مي بخشه آرامينتا ؟
آرامينتا : ببين جوزف ، اون ديگه به تو اعتماد نداره .
جوزف با خشم گفت : يعني چي ؟ بعد از اون كار هاي درخشان سابقم ديگه به من اطمينان نداره ؟
آرامينتا به آرامي جواب داد : چطور از شكست مفتضحانه توي ماموريت آخري كه داشتي نميگي ؟
جوزف در حالي كه بسيار عصباني شده بود چوبدستي اش رو در آورد و گفت : با من اينطوري حرف نزن كه اصلا خوشم نمياد .
صورت آرامينتا از عصبانيت سياه شده بود .
_ حالا براي من چوبدستي مي كشي ؟
و با عصبانيت چوبدستي اش را در آورد .
دو نفر با خشم بسيار مشغول دوئل شدند .
_ اكسپليارموس !
_ كروشيو !‌
_ اينكارسروس !
_ آوادا كداورا !‌
جوزف در حالي كه از نفرين مرگ آرامينتا جا خالي مي داد گفت : تو اونقدر قدرت جادويي نداري كه منو بكشي .
و با حركتي ماحرانه آرامينتا را خلع سلاح كرد و گفت : بهتره از اين به بعد حد خودتو بدوني . اينكارسروس !‌
طناب هاي ضخيمي دور آرامينتا پيچيدند و او را اسير كردند . جوزف در حالي كه دور آرامينتا آتش روشن مي كرد گفت : دوست ندارم با آواداكداورا بميري كه سريع خلاص شي . مي خوام يواش شواش در آتش بسوزي و خاكستر شي كه ديگه نري پشت سر من به لرد سياه بد گويي كني . من هم ديگه به طرف مرگ خوارا بر نمي گردم و از نظام سياه فاصله مي گيرم .
جوزف از خانه اي كه در اثر آتش از دودكش آن دود فراواني يرون مي آ«د خارج شد و در زير آسمان پهناور شب شروع به قدم زدن كرد . باد پاييزي صورتش را نوازش مي كرد و در حالي كه به صداي خش خش برگ هاي درختان در پيش پايش گوش ميداد شروع به فكر كردن به دوران مرگخواري اش كرد . به ياد دوراني كه جلب اعتماد لرد سياه مهم ترين چيز در زندگيش بود ، به ياد ماموريت هايي كه براي او انجام داده بود و با محفل جنگيده بود و بارها با خطر مرگ روبرو شده بود . اكنون ديگر لرد سياه او را قبول نداشت و از نزد خود ميراند . در دلش گفت : اون خادم هاي واقعي شو نميشناسه . هاچ كدوم از افرادش هم براش مهم نيستند . اون فقط قدرت رو ميشناسه .
به ياد وقتي افتاد كه حتي جرات فكر كردن به اين موضوع را نيز نداشت . در تاريكي شب روي زمين سايه هايي ديد . اول فكر كرد خيالاتي شده ولي با با شنيدن صداي پچ پچ فهميد كه يا مرگ خواران آمده اند او را بكشند و يا محفلي ها آمده اند زحمت مرگ خواران را كم كنند !
بعد سايه اي را ديد كه به او نزديك ميشد . با خودش گفت : بالاخره زمان مرگ منهم به دست يكي از اين دو گروه رسيد . ولي با ديدن قيافه ي كسي كه جلو ميامد متوجه شد با چه كساني طرف است .
مردي كه انگار بر ديگران برتري داشت را ديد . سرش مثل بوم هاي گالي پوش شده بود !
او گفت : بالاخره پيدا كرديم مرگ خوار كثافت . ( چه كابوي شد ! )
جوزف در حالي كه مي خنديد گفت : اتفاقا من هر روز حموم ميرم .
و ادامه داد : از ديدنت خوشحالم استرجس .
استجرس : اكسپليارموس !
چوبدستي جوزف از دستش در آمد و در دستان ريموس لوپين كه عقب تر بود قرار گرفت .
استرجس ادامه داد : ولي ما خوشحال نيستيم و مي خوايم بكشيمت .
در اين حال جغدي سفيد جلو آمد و شروع به حرف زدن كرد : تو الان در چنگ مايي !
جوزف : من تمايلي ندارم در چنگ يه كفتر چاهي باشم ، هدي .
استرجس به اطراف نگاه كرد . چند برگ از يك درخت افتاد و باد شديد تر شد . وقتي مطمئن شد كسي در آن اطراف نيست گفت : بكشينش !
جوزف در حالي كه ترس در صدايش مشهود بود گفت : صبر كنين ، من از نظام سياه فاصله گرفتم . من ديگه مرگ خوار نيستم . من مي تونم به شما بپيوندم .
بعد در حالي كه چاقويي از جيبش در مياورد گفت : من ديگه به ولدمورت وفادار نيستم .
چهره همه ي محفلي ها به جز لوپين درهم رفت .
جوزف گفت : از اسم اون نترسيد . اون يه ترسوي بزدله كثيفه !
بعد آستين دست چپش را بالا زد و با چاقو علامت شوم را كه پوستش داغ خورده بود همراه با قسمتي از گوشت و پوستش بريد .
در حالي كه از درد اشك در چشمهايش جمع شده بود گفت : ديگه نمي خوام نوكر ولدمورت باشم .
استرجس رفت و با چند تن از اعضاي محفل مشورت كرد و نظر آنها را پرسيد .
صداي آرام استرجس به گوش جوزف مي رسيد : مثل اينكه راست ميگه . علامت شومشو كند .
صداي ريموس لوپين را شنيد كه مي گفت : به نظر من بهش اعتماد نكن . اون يه مرگ خوار بوده و هيچوقت نمي شه به يه مرگ خوار اعتماد كرد .
استرجس گفت : من ميدونم چه كار كنم كه بهفميم دروغ ميگه يا نه .
بعد شيشه اي باريك از جيبش در آورد كه رويش پرنده اي نقش بسته بود .
استرجس : اين محلول راستيه . اينو بهش ميديم و مي فهميم كه راست مي گه يا دروغ .
ريموس : موافقم .
استرجس در حالي كه به سوي جوزف بر مي گشت گفت : عضويت تو در محفل يه شرط داره و اون اينه كه اين محلول راستي را بخوري تا بفهميم دروغ نمي گي .
جوزف : باشه قبوله .
استرجس محلول را به جوزف داد و او محلول را سر كشيد .
ريموس :‌ آيا هنوز به ولدمورت وفاداري ؟
جوزف : نه
ريموس : آيا قصد اينو داري كه در محفل جاسوسي ولدمورتو بكني ؟
جوزف : نه
ريموس : آيا واقعا مي خواي در محفل عضو شي و بر ضد ولدمورت مبارزه كني ؟
جوزف : بله
استرجس به آرامي گفت : اون راست ميگه . وقعا از ولدمورت جدا شده .
ريموس در حالي كه نوشداروي محلول راستي را به جوزف مي داد گفت : به محفل ققنوس خوش اومدي جوزف ورانسكي .
سارا اوانز جلو آمد و گفت : بايد بريم . الان اولين جلسه در اين ماه شروع ميشه .
و اعضاي محفل ققنوس در آن شب عجيب و پر ستاره با عضو جديد و وفادارشان آنجا را ترك كردند .
صداي داد و فرياد آرامينتا به گوش ميرسيد .

پايان

جون من اينو تاييد كن !



جون تو تایید میکنم یواش یواش ... تند تند میری تو ...
پستت خوب بود فضاسازی که من انتظار داشتم ازت بهش رسیدی البته بیشترم میتونستی بری...
تایید شد!!!
زیاد جو گیر نشو
آرم شما به زودی در تاپیک جلسات محرمانه اعلام میشود!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۱۴:۴۲:۱۳

[


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۳:۰۶ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
سیریوس کنار شومینه خانه اجدادیش نشسته بود و نوشیدنی خود را به آرامی مزمزه می کرد که ناگهان با صدایی از طرف پنجره از جا پرید. یک جغد کوچک بود که با پنجره برخورد کرده بود و افتاده بود. با خود فکر کرد که اینروزها چقدر جغدهای ناشی زیاد شده اند!
نامه از طرف لارتن بود . مدتی بود که لارتن کرپسلی همیشه در سفر را ندیده بود. متن نامه اینچنین بود:
دوست عزبز ، وعده ما نیمه شب!
لارتن کرپسلی
پیام واضح بود؛ لارتن از شومینه با او صحبت می کرد.
نیم ساعت بعد...
جلزو ولز آتش توجه سیریوس را جلب کرد. خود لارتن بود. با همان موهای نارنجی و وقار همیشه. قبل از اینکه سیریوس چیزی بگوید، لارتن شروع کرد:
- سلام سیریوس. من زیاد وقت ندارم. در واقع دارم بدون اجازه از این شومینه استفاده می کنم. اما موضوع مهمی پیش اومده. امشب یک نفر اومده بود پیش من و می خواست داروی تقویت کننده طلسم فرمان رو براش جور کنم.(اگر کسی آن را بخورد، راحتتر تحت تاثیر طلسم فرمان قرار می گیرد)
در حقیقت این فروشندگی اشیا و مواد طلسم شده با جادوی سیاه پوشش لارتن بود که خیلی اوقات نتیجه می داد.
لارتن اینطور ادامه داد:
- یکدفعه علامت مرگخواران رو روی دستش دیدم و فکر کردم بد نیست به روش خودم تخلیه اطلاعاتیش کنم. بخاطر همین به یه نوشیدنی دعوتش کردم و یه خرده عصاره حقیقت رو توی نوشیدنی به خوردش دادم.
از حرفاش چیز زیادی نفهمیدم اما از یه حمله حرف می زد و این خیلی نگران کننده ست. تو باید به همه هشدار بدی.
سیریوس با حالتی متفکرانه گفت:
- اگه هدف ولدمورت هری باشه با عقل جور در نمیاد که بخواد به هاگوارتز حمله کنه. پس این سوروس چه غلطی می کنه که ما باید خبرو از جای دیگه بگیریم!
- من باید برم. به اون گرگینه مودب سلام برسون!
و به سرعت ناپدید شد.
و ناگهان به خاطر آورد که قرار بود صبح هاگزمید جشنواره گلهای جادویی برگزار شود که معمولا بیشتر دانش آموزان به تماشای آن می رفتند و متوجه شد نور خورشید صبحگاهی به صورتش تابیده!
نیم ساعت بعد...
سیریوس، لوپین، تانکس و عده ای دیگر از اعضای محفل بعد از اینکه به سرعت با پرواز نامرئی به هاگزمید رفته بودند، داشتند سریع دانش آموزان وحشتزده را به مدرسه می فرستادند و خودشان آنها را پشتیبانی می کردند.
ناگهان علامت مرش را در آسمان دیدند که با وجود روشن بودن هوا به وضوح در آسمان می درخشید و زیر آن با حروف درشت نوشته شده بود ما برمی گردیم.
ریموس گفت:
- نقششون نقش بر آب شد!
سیریوس گفت:
- ولی لزومی نداشت حضور خودشونو اعلام کنن.
با صدای شترقی تانکس ظاهر شد و گفت:
- تو قسمت شمالی دهکده دیدمشون که با عصبانیت جرو بحث می کردن. یهو یکیشون منو دید و من هم سریع فرار کردم.
لوپین با خنده گفت: اینم دلیل ابراز وجودشون!


دوست عزیز پستی که باید بزنی باید سفید باشه ...خیلی خوب تا جایی که لارتن گزارش داد رفتی ولی بعدش خراب کردی میتونستی صحنه ای مبارزه درست کنی که زیباتر بشه ولی نکردی و باعث شدی پستت سفید نشه!!!
تایید نشد
مجوز داری اگر میتونی همین پست رو سفید کنی اگر هم که نمیتونی یک پست جدید بزنی !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۸ ۲۲:۲۱:۳۵

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵

پروفسور پي ير برنا كورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۱ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
صداي باد توي درخت‌هاي حومه جنگل ممنوعه طنين وحشتناكي بوجود آورده بود.
به جزء صداي باد در گوش جنگل و هوهوي چند جغد كه معلوم بود تازه از يه سفر طولاني برگشتند، هيچ صداي ديگه‌اي شنيده نمي‌شد.
علف‌هاي سبز جلوي درب مدرسه كه ديگه اون طراوت و تازگي قبلي رو نداشتند هم آروم با نوازش باد و صداي گرفته جنگل از سمتي به سمت ديگر مي‌غلتيدند.
يكدفعه سكوت شكسته شد و شخصي با قامتي مردانه و قدي متوسط و در حالي كه شنل جادوگري كهنه‌اي به رنگ خاكستري بر دوش داشت و كلاه شنل را محكم روسر كشيده بود جلوي درب مدرسه ظاهر شد.
سرش رو بالا آورد و نگاهي به مدرسه و نماي قلعه كه انگار خيلي دور بود انداخت.
به آرامي و در حالي كه حالت حركتش نشون از گذر سال‌هاي زياد عمر داشت، به سمت جنگل ممنوع كه حالا انگار متوجه حضور مرد شده بود و آروم شده بود برگشت.
نگاه پرنفوذ و موشكافانه‌اش رو به جنگل انداخت.
چند دقيقه‌اي به همين حال گذشت. آه كش‌دار و سوزناكي كشيد و با سرعتي كه از چنين مردي و در اين سن بعيد بنظر مي‌رسيد به سمت مدرسه بازگشت و بدون كوچكترين توجه به درب قفل مدرسه به سمت در حركت كرد.
به يك قدمي در كه رسيد، در خود به خود باز شد و مرد شنل پوش بدون كوچكترين مكث و با گام‌هاي بلند به سمت ورودي مدرسه و خاطرات تلخ و شيرين گذشته حركت كرد.
انگار كه سال‌ها اين مسير را طي كرده بود و بدون يك لحظه مكث به ورودي سرسرا رسيد و از آنجا با يك چرخش راه دفتر مدير مدرسه را در پيش گرفت.
يكدفعه خودش رو مقابل ورودي دفتر مدير مدرسه ديد و انگار شخصي از قبل منتظر او بود و در خود به خود باز شد و مرد از پله‌ها سريع بالا رفت.
پشت در دفتر مدير دوباره آه سوزناكي كشيد و با چند ضربه به در داخل شد.
دفتر مثل همان روزهاي حضور دامبلدور بود و تنها تفاوتش با گذشته تابلوهاي مديران سابق هاگوارتز بود كه خيره به مرد شنل پوش نگاه مي‌كردند.
خنده دلنشيني بر چهره مرد نشست و آرام به سمت ميز مدير به راه افتاد.
شخصي پشت ميز نشسته بود و تنها چشمان درشت و خمارش كه نشان از سختي و خستگي روزگار بود قابل مشاهده بود.
با نزديك شدن مرد، شخص پشت ميز بلند شد و با لبخندي ناشيانه و خسته دستش را به سمت مرد دراز كرد :
اوه پي‌ير تويي؟!!!
خيلي وقته منتظرتم!!!
مي‌بيني، ديگه اين دفتر بدون حضور دامبلدور هيچ رنگ و بويي نداره.
و اشك توي چشماش حلقه زد.
مرد در حالي كه هنوز دستان وي را به گرمي مي‌فشرد به سمت دفتر چرخيد و گفت:
اوه ميروا، ولي من هنوز هم وجود دامبلدورو حس مي‌كنم. دامبلدور به تو علاقه خاصي داشت و تو يكي از مورد اعتمادترين دوستانش بودي و هستي. پس ديگه اينقدر ناراحت و گرفته نباش.
الان حضور تو و سرحال بودنت بيشتر به درد محفل و جامعه جادوگري مي خوره.
پروفسور مك‌گوناگال دوباره نگاه عميقي به پي‌ير كرد و در حالي كه چهره‌اش روشن‌تر و شادتر مي‌نمود گفت:
خوب پي‌ير چي شد يادي از ما كردي؟
راستش فكر نمي‌كردم تورو به اين زودي ببينم.
و پي‌ير در حالي كه روي صندلي روبروي ميز جابجا مي‌شد پاخ داد:
آره خودمم فكر نمي‌كردم به اين زودي پيدام بشه!!!
ولي از وقتي دامبلدور رفته، يه حس عجيبي دارم.
احساس مي‌كنم، ديني به گردنش دارم و بايد اون دين‌رو ادا كنم.
مك گوناگال: ما همه به آلبوس مديونيم.
از اينكه اينجايي خوشحالم.
مطمئناً اومدي كه به محفل بپيوندي؟
اگه اعضاء بفهمند، حتماً خوشحال مي‌شن.
پي‌ير: آره، يعني اميدوارم همينطور باشه كه تو گفتي.
من خيلي دير دست به كار شدم و بابت همين موضوع هم از همه محفلي‌ها و خصوصاً استرجس و ساير دوستان عذرخواهي مي‌كنم.
ولي حالا كه اومدم، سعي مي‌كنم كمبودها و ديرآمدگي‌هام رو جبران كنم.
اميدوارم اين فرصت به من داده بشه.

خواهش میشه
دوست عزیز قانون محفل رو یادت رفت فکر کنم پست سفید جنگی مبارزه ای کشتن ولدی ای گروگان گیری ای چیزی...
یک گفتگو شما زدی در حال حاضر ...
تایید نشد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۱۴:۳۸:۴۷


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او كه ما را اصيل پاك آفريد


در یکی از شب های سرد و زمستانی دسامبر، در تاریکی شب جنگل ممنوعه هاگوارتز، در حالیکه برف آرام آرام از آسمان بر زمین نازل می گشت و درختان و زمین را سپید میکرد، دو نفر در حال قدم زدن و صحبت با هم بودند. یکی با قامت نسبتا بلند، شنلی سرخ و موهای ژولیده قرمز که با برف کم کم سفید میشد، و صورتی تقریبا اخمو، دیگری هم برای دختری جوان و تقریبا قد کوتاه با شنلی و ردای و ژاکت یک دست سیاه، موهای قهوه ای، چشمانی تیز، در حال صحبت با یکدیگر بودند و آرام آرام در جنگل قدم می زدند:
دختر جوان در حالیکه سعی میکرد خود را از میان شاخ و برگ یک درخت کوتاه عبور دهد گفت:
خب...بیل من فکر می کنم نقشه خوبی باشه، اما افراد ما باید خیلی هماهنگ کار کنن..ما نمی تونیم به همین راحتی اونا رو گیر بندازیم و گرنجر رو نجات بدیم..
پسر موقرمزی که بیل نام داشت با تاکید گفت:
درست است، کاملا درسته آنیتا، باید خیلی سریع تر از این حرفا دست به کار بشیم..من پادمور و لوپین را تو ضلع شرقی جنگل مستقر کردم، کینگزلی و تانکس هم پشت درختای چنار شمالی جنگل مستقر شده اند...نمی دونم این ایماگو کجا مونده..قرار بود به ما ملحق بشه..کمی دیر کرده به نظرم...
- سلام..من اینجائم..بیل...
مردی با ردای سبز رنگ، در حالیکه که موهای بلوندش دیگر پر از برف شده بودند؛ از میان چند بوته خاردار گذشت و خود را به جمع آن دو رساند:
- اوه سلام..آنیتا...ببخشید بیل کمی دیر کردم نه...این اسکریم جیور که دست بردار نیست..
و با آنیتا و بیل دست داد و به همراه آنها آرام آرام شروع به قدم زدن و رفتن کرد.
آنیتا: خب بیل، قرار بود پاتر هم بیاد، ولی نمی دونم چرا نیومد..هیچ خبری ازش نیست..احتمال میدادم که گرنجر براش اینقدر مهم باشد که خودشو برسونه...
برای چند دقیقه سکوت میان آن جمع حاکم بود و فقط آنها در حال راه رفتند بودند، بارش برف کمی شدت گرفته بود، اکنون آن در جایی پشت چند در خت افرا پنهان شده بودند...
ایماگو به آرامی گفت:
بیل، من اصلا هماهنگ نیستم..بگو قضیه چیه..کی رو می خوایم بگیریم..
بیل در حالیکه دائما اطرافش را میان درختان جستجو می کرد با صدای بسیار آرام پاسخ گفت:
اینیگو، ببین ما میدانیم که امشب در این مکان، درست اون جلو، مرگخواران جمع میشن تا به دستور اسمشونبر، هرماینی گرنجر رو بکشند...
آنیتا به خشم به آرامی گفت:
آدم كش هاي لعنتی!
اینیگو بدون توجه به حرف آنیتا گفت:
ببینم، بیل این گرنجر همون دختر ماگله نیست، همون که تو دار و دسته پاتر تو هاگوارتز بود..چند باری دیدمش...، مگه هنوز پیداش نکردید، یعنی گروگان مرگخواراست هنوز...
بیل هیچ نگفت فقط در حالیکه می لرزید سری تکان داد.
اینیگو با نگرانی شدید پرسید:
بیل، ببینم، حالا این احمقا چرا میخوان تو جنگل ممنوعه هاگوارتز اینکارو بکنن، مگه از جونشون سیر شدن، جا دیگه ای نبود که بخوان اینکارو صورت بدن...
بیل آهی کشید و آرام تر از قبل گفت:
چرا، اما اونا به نظر میاد قصد دارن نقشه هایی اربابشون رو اجرا کنند.. به نظر میرسه بعدش قصد حمله به قلعه رو دارن...

گروه دوم
ضلع شرقی جنگل
پشت درختان سوزنی برگ، نه چندان دور از آن سه نفر
لوپین و پادمور

- استرجس، استرجس...هوی..با تو هستم..
ریموس لوپین با موهای ژولیده، پالتویی بلند و قهوه ای، با چشمان ریزش نگاهی به اطرافش انداخت و استرجس پادمور را خوابیده روی یک تنه درخت یافت...
فورا خود را به بالین وی رساند با عصبانیت او را بیدار کرد و گفت:
استر، الان وقت خواب نیست، بلند شو ببینم، دارن میان..زود باش..
استرجس در حالیکه به سختی خمیازه می کشید، و برف های روی پیراهنش را کنار می ریخت، نگاهی به لوپین و دور و اطرافش کرد و گفت:
ریموس، نشد بذاری من یه 5 دقیقه چرت بزنم، بابا میگم سه شبه الان نخوابیدم...
ریموس با نگرانی از پشت تنه یک درخت آن دور دست را نظاره میکرد، رو به استرجس کرد و گفت:
بلند شو استرجس، زود بیا، حدود 6 نفری میشن...بیا ببینیم کیا هستن...
استرجس چشمان درشت خود را گرد کرد، از روی تنه درخت برخاست و به سمت لوپین رفت و از پشت درخت جلوترها را نظاره کرد....

گروه سوم
ضلع شمالی جنگل
پشت درختان چنار، نزدیک به گروه نخست

- اوه، نیمفوردا، بیا ببینشون، شیش هفت نفری هستن...، یا ریش مرلین..
کینگزلی شکلبوت، به همراه تانکس از پشت درخت های چنار مرگخواران را نگاه می کردند، آنها با شنل های سیاهی که بر تن داشتند و کلاهی که بر سر کشیده بودند، از میان درختان جلو می آمدند و به مکان قتل نزدیک می شدند...، همه آن مشعل هایی در دست داشتند، و در حالیکه راه می رفتند محکم پاهای خود را به زمین می کوفتیدن و آواز و اشعر ترسناک و زشت سر می دادند...
- لرد سیاه
نیممفوردا تانکس با وحشت عقب عقب رفت تا اینکه به درخت پشتی اش اصابت کرد و روی زمین افتاد، نفسش بالا نمی آمد؛ کینگزلی فورا برگشت و خود را به رساند:
- چی شده نیمفا؟ مرگخواران اینقدر ترس دارن؟
تانکس با وحشت تمام گفت:
نه...نه..کینگزلی...لرد سیاه...لرد سیاه..اونم باهاشونه...

گروه نخست

- اومدن، اینیگو، آنیتا آماده باشید....
بیل ویزلی این را گفت و فورا چوبدستی اش را از ردایش بیرون کشید و محکم در دست گرفت، همچنان می لرزید یا از شدت سرما یا از مرگخواران!
مرگخواران یکی یکی می آمدند و در حالیکه مشعل های خود را خاموش می کردند، دایره ای به دور یک درخت کوتاه می بستند که با فاصله نسبتا زیادی از بقیه درختان در جایی میان جنگل قرار داشت...
آنیتا به صدایی بسیار آرام اما وحشت زده گفت:
وای بر ما، قسم می خورم اگه زنده موندم دیگه مرتکب گناه نشم...
اینیگو مشتاقانه رو به آنیتا کرد و با صدای آرام تر از صدای آنیتا پرسید:
گناه؟! چی گناهی مرتکب شدی دخترک؟ وا الله من تو سن تو موندم...لابد خیلی مهارت داشتی که بیل آورده ات...آره؟!
آنیتا نگاه خوشنت باری به ایماگو کرد و در عوض ایماگو یک پوزخندی خفیف نصیبش کرد...
بیل اصلا به آن دو توجه نمی کرد و داشت آرام آرام اسم مرگخوارا را برای خود می گفت...
آنیتا رو به بیل کرد و گفت:
بیل، کیا هستن، چند نفرن؟هان؟ بگو زود باش؟
بیل سرش را به سمت آنیتا چرخاند و با چشمانی تیز و گرده شده گفت:
7 نفرن، لسترانج، دالاهوف، گری بک، اسنیپ، مالفوی..آره..دراکو..دراکو مالفوی...پتی گرو، و....و...
آنیتا: و کی؟
بیل با ترس و لرز گفت:
لرد....لرد سیاه...
آنیتا آب دهانش را قورت داد...

- مرگخوارن من، دوستان من، یاران من، باری دیگر رسما جمع شده ایم، تا یک لکه ی سفید را از میان انبوهی از لکه های سیاه جهان پاک کنیم...سپس دستش را بالا برد، انگشتش را تکان داد و از آسمان یک قفس بزرگ پایین افتاد...
صدای آه و ناله هرمیون گرنجر، که با صورتی خونین، و لباسی پاره در آن قفس بود و از جراحت شکنجه داشت رنج می برد به گوش می رسید، و پشت سر آن خنده های شیطانی لرد سیاه و مرگخوارانش به گوش می رسید...
لرد دستش را تکان داد و درب قفس باز شد، هرمیون به سختی سعی می کرد از قفس بیرون بیاید، خود را روی زمین می کشید، و دائما آه و ناله می کرد، لرد به او نزدیک می شد، نزدیک و نزدیک تر، سپاس با چشمان قرمزش که در آن تاریکی شب برق می زد به گرنجر نگاه کرد و گفت:
اوه..دخترک بیچاره دلم برات میسوزه، می تونم بگم چه آرزو های داری، من ذهنتو می تونم بخونم، اوه اوه، کرام، کرام جوان، یک قهرمان بزرگ، اما خودتو تباه کردی، پاتر، رفتی به سمت و سوی حمایت از دشمن من، ضد من بودی، و هر کی بیاد سر راه من قرار بگیره، ناچار می کشمش...بنابراین...
- بنابراین حمله!
لرد سیاه سرش را چرخاند و بیل ویزلی را دید که از میان درختان جلو اومده بود و در حالیکه چوبدستی به دست داشت، دستور حمله را صادر کرد...، کینگزلی و تانکس از پشت، و لوپین به همراه پادمور به سرعت از کنار، آن جمع را محاصره کردند و با جوبدستی صورت مرگخواران را هدف گرفته بودند.
جمع و دایره منظم مرگخواران اکنون آشفته گشته بود. هر یک از آنها عقب عقب می رفتند و سعی داشتند خود را از آن حلقه محاصره نجات دهند.
چشمان خونین و سرد و وحشتناک لرد سیاه بیل ویزلی و آنیتا دامبلدور را هدف رفته بود. به سرعتی باور نکردنی دست در ردای بلند و سیاهش کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید و فریاد زد:
آواداکاداورا!
اخگری به هاله ها و اشعه سبز رنگ از نوک چوبدستی لرد سیاه بیرون جست و به سمت صورت بیل ویزلی رفت....
- ایمپریوس!
اخگری آبی از میان درختان سرو قد کشیده با سرعت به اخگر قرمر افسون لرد سیاه اصابت کرد و به آن جهت داد و آن افسون را در چند وجبی صورتی بیل ویزلی منحرف کرد و به تنه یک درخت اصابت کرد...
همه رویشان به سمت درختان سرو جایی که اخگر آبی شلیک شد چرخید. جوانی با موهای ژولیده سیاه و عینکی دایره ای شکل، در حالیکه ژاکت سیاهی به تن داشت از میان شاخ و برگ درختان بیرون آمد...
لرد سیاه فریاد خفیفی از روی خشم کشید و با صدایی نفرت انگیز گفت:
هری پاتر! اومدی بمیری نه......پس بگیر...
چوبدستی خود را به صورت مارپیچ مانند روی هوا چرخاند و یک افسون نا آشنا زیر لب گفت پاتر را هدف گرفت، اخگری در آمیخته با دو رنگ سبز و قرمز از چوبدستی لرد خارج شد و به سمت هری روانه شد. هری فورا روی زمین شیرجه رفت و چوبدستی اش را کشید و فریاد زد:
اسکپلیارمس!
اخگر قرمر زنگ هری در چند قدمی لرد سیاه توسط خود لرد به سختی دفع شد، هری روی زمین چرخید و پشت یک درخت پناه گرفت، لرد سیاه هم از آن طرف به میان انبوهی از درختان پرید...
در آن سوی جنگ و دوئلی سخت بر پا بود. آنیتا دامبلدور با یک افسون بیهوشی دراکو مالفوی را هدف قرار داد و او را نقش بر زمین نمود. اینیگو ایماگو دائما در حال فرستادن اخگرهای مرگبار به سمت دالاهوف بود که با فاصله های میلی متری از کنار سر و صورت او می گذشت:
لوپین: هی اینیگو، اینطوری که می کشیش، بیهوشش کن، ما که قاتل نیستیم...
اینیگو: باشه...
خود لوپین در حال دوئلی سخت با اسنیپ بود و دائما افسون های مرگبار او را دفع می کرد، بلاخره اسنیپ را خلع سلاح کرد. اما فرار کرد و در میان جنگل ممنوعه ناپدید گشت. بیل ویزلی در حال دوئل با لسترانج بود. یک افسون بیل می فرستاد و پاسخش را لسترانج با یک افسون دیگر میداد که هیچ تاثیری در دو طرف نداشت، بلاخره لسترانج با خوش شانسی به افسون بیهوشی بیل جا خالی داد و پشت سر اسنیپ در داخل جنگل در تاریکی شب از دیدگان همه خارج شد. استرجس پادمور، در حال دوئل با پتی گرو بود. اما ناگهان پتی گروه غیب شد و او هم فرار کرد. آنیتا دامبلدور در میان آن شلیک پشت سر هم افسون ها روی زمین خم شده بود و آرام آرام خود را به هرمیون بیهوش رساند. او را در آغوش گرفت و با چشمانی پر از اشک او را به سختی به کنار کشاند و به تنه درختی تکیه داد، تانکس توسط گری بک زخمی شده بود و گوشه ای افتاده بود و درد می کشید اما فورا شکلبوت گری بک را نقش بر زمین کرد.
- آواداکادورا!
فریاد بلندی بر خاست و یک جسته بلند قامت از میان شاخ و برگ درختان به عقب پرتاب شد. جسد خونین دالاهوف روی زمین افتاده بود و پشت سر او اینیگو ایماگو بیرون آمد که به لوپین نظاره کرده بود:
- اهم...متاسفم ریمس، دیگه مجبور شدم...مردک خرفت خونخوار داشت منو می کشت...
لوپین نگاه سردی به اینیگو کرد و سپس خود را به تانکس رساند و رو به بقیه کرد و گفت:
من نمیفوردا رو میبرم پیش پامفری تو قلعه، بیل پاتر رو تنها نذارید....استرجس، لطف کن با من بیا، البته این گری بک و مالفوی رو هم بیار..گرنجر رو همینطور.. تو قلعه...سریع...
سپس شانه تانکس را گرفت و او را بلند کرد و آرام آرام در میان درختان ناپدید شدند. پادور هم با یک افسون، مالفوی و گری بک و گرنجر بیهوش را از روی زمین بلند کرد و با آنها به دنبال ریمس، از دیدگان خارج شدند. اکنون فقط آنیتا دامبلدور، بیل ویزلی، اینیگو ایماگو و کینگزلی شکلبوت به سمت هم آمدند:
بیل: خب...از هم جدا نمیشیم..چوبدستی رو بدست بگیرید، امان ندهید، چون اونا به ما امان نمی دهن...بریم..
هر 4 نفر آنها راه افتادند، آرام آرام خود را از میان درختان و بوته ها عبور می دادند، صدای خش خش و کنار رفتن برگ ها سکوت مرگبار جنگل را می شکاند. صدای "ئو..ئو.." هدویگ، جغد سپید پاتر که روی درختی نشسته بود به گوش میرسید.
صدای فریادهای مهیب دو نفر به گوش رسید که چیزی گفتند:
- استیو پیفای
- کروشیو
آن 4 نفر پاتر و لرد سیاه را دیدند که از هم حدود 8 متری فاصله دارند و در میان درختان افسون هایشان را به طرف هم می فرستند. آن 4 نفر فورا خود را نزدیک کردند و پشت درختی پناه گرفتند و منظره را نگاه می کردند، برخورد دو افسون خطی نورانی و پر هاله ای در میان دو چوبدستی برای چند ثانیه ایجاد کرده بود...اما فورا این ارتباط و خط قطع شد، لرد سیاه فریادی کشید:
- رداکتو
- کروشیو
- آواداکاداورا
پشت سر هم سه اخگر سرخ رنگ با سرعتی خیره کننده به سمت هری رفت، هر روی زمین قل خورد و یکی یکی جا خالی داد...، چوبدستی اش را محکم فشرد و فریاد زد:
- اکسپکتو پاترونوم
نوری بنفش از نوک چوبدستی هری بیرون جست و در هوا یک گوزن شاخدار ایجاد کرده، توجه لرد سیاه به گوزن نقره ای رنگ در هوا جلب شد...
- اکسپلیارموس!
هری سینه لرد سیاه را با افسون خلع سلاح هدف رفت، افسون با شدت به سینه لرد برخورد کرد و او چند قدمی به عقب کشیده شد، چوبدستی اش از دستش به میان درختان پرتاب گشت و نگاه مرگبارش به هری افتاد...
بیل ویزلی فرصت را غنیمت شمرد، بیرون پرید، چوبدستی اش را بدست گرفت و صورت لرد سیاه را نشانه رفت....و با خشم گفت: بمیر برای همیشه! و فریاد زد:
- آواداکاداورا!
افسون به سمت صورت لرد رفت اما به آن اصابت نکرد، همچنان جلوی صورتش ثابت مانده بود، و صورت لرد را با اخگر آبی اش نورانی کرده بود...
لرد نگاهی به اطرافش کرد و به سرعت در هوا غیب شد...
افسون متوقف شده در هوا شروع به حرکت کرد و به تنه درختی برخورد کرد.
باري ديگر، يكي از نقشه هاي شوم لرد سياه، ناكام ماند!


پايان



اینیگو جان میزنم نصفت میکنم ها
چقدر زیاد نوشته بودی خسته شدم انقدر خوندم ...
به هر صورت از یک جاهای پستت خیلی خوشم اومد و لذت بردم فضاسازیت در حد استاندارد بود ... همین طور دیالوگهات به موقع و خوب بود ... به محفل خوش آمدی ...
تایید شد !!!
آرم شما به زودی بعد از پایان ماموریت ها در تاپیک جلسات محرمانه اعلام میشود !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۴ ۱۶:۱۶:۴۹

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۵

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
مه همه جا را فرا گرفته بود.در آن خیابان هیچ صدایی جز صدای گربه که دنبال غذا میگشت شنیده نمیشد.
نزدیک سه سال میشد که گریمالد جادوگری به خود ندیده بود.
ناگهان در سکوت و تاریکی محض نوری برای یک لحظه خیابان را روشن کرد و صدای پای کسی سکوت را شکست.
ریموس آرام به طرف پلاک ۱۳ حرکت کرد. ۳ سالی بود که به این خانه نیامده بود،۳سالی بود که در اینجا با دوستانش جمع نشده بودند تا نقشه ای جدید برای ولدمورت بکشند.
آرام کلمه رمز را زمزمه کرد، ناگهان دری ظاهر شد.
در را باز کرد و داخل شد. ناگهان چیزی را دید که انتظارش را نداشت
برقها روشن بودند!!
به آرامی چوبش را در آورد وارد آشپز خانه شد.
ــ سلام ریموس ...
این صدا برای ریموس آشنا بود، خیلی وقت بود که آن را نشنیده بود
ــ سلام آرتور چه طوری
ــ خوبم مرسی
ــ مالی رو هم آوردی؟
ــآره من هم اومدم
این صدای مالی بود که از پشت سر میامد
ــ سلام مالی، بچه ها رو هم آوردی؟
ــ آره، هری هم با ما آمد الان خوابن
آرتور:همون وقتی که نامه مک گونگال به دستمون رسید حرکت کردیم ، نوشته بود که میخواد محفل رو دوباره راه بندازه!!
ریموس: آره من هم دیدمش، باید بگم خوشحالم که محفل دوباره راه افتاده.
تق تق تق
مالی: اومدم اومدم.
ناگهان هیکل بزرگ،کج و نامرتبی از پشت در پدیدار شد.
ریموس این چهره را خوب می شناخت. صورتی کج، دماغی نصفه
و چشم بسیار عجیبی که پشت هر چیزی را میتوانست ببیند.
مالی: سلام آلستور ، خوش آمدی
مودی در حالی که خانه را کنترل میکرد جواب داد
مرسی، امید وارم کسی تعقیبم نکرده باشه
ــ بیا تو آلستور ، ولی اول کفشت رو تمیز کن.
تقریبا یک ساعت بعد تمام اعضای محفل در اتاق نشیمن بودن
که مک گونگال از جاش بلند شد و گفت:
همه خوش آمدید همان طور که همه ما میدونیم بعد از مرگ دامبلدور محفل دیگر تشکیل نشد و از هم پاشیده شد.
ولی الان ما اینجا هستیم تا یک بار دیگر اون رو تشکیل بدیم
همان طوری که من در نامه به شما گفتم دامبلدور دنبال چیزی به نام هوراکراس بود، فکر کنم همه شما میدونید این ها چی هستند.
برای همین ما هم دامبلدور رو دنبال میکنیم و دنبال هوراکراس های ولدمورت میگردیم.
من در نامه یک ماموریت به هر کدام از شما داده بودم،کی این ها را انجام داد؟
ــ من انجامشون دادم.. خیلی راحت بودن باز جوی از چند تا مرگخوار
این صدای مودی بود که در کنار اتاق روی یک صندلی لم داده بود.
ــ خب؟ چیزی دستگیرت شد؟
ــ آره ولدمورت قبلا دنبال چیزهای گرانبها بود و به یکی از مرگخوارها
دستور میده که بره و یکی از وسایل خانم سیبا راونکلا که نواده خود راونکلا بوده رو بدزده. ولی اون مرگخواری که من ازش بازجویی کرده بودم نمیدونست که اون وسیله چی بوده. شرم آوره.همین
ــ خب خوبه کسی دیگه؟
شکلبوت: من هم یک چیزهای توی خانه گانت پیدا کردم،زیاد نیست ولی به درد میخورن.یه تیکه روزنامه درباره فنجان قدیمی که
که به راونکلا مربوط میشده نوشته بود که به وارث راونکلا تحویل داده شده.
ــخب حالا ما میدونیم که یکی از هوراکراسهای ولدمورت یک فنجان است ولی کجا؟
شکلبوت:شاید تو قبرستون پدرش
ــ ممکنه ولی از کجا بدونیم؟
تاکنس: تبق آخرین خبری که من در باره مرگخوار ها شنیدم
آخرین بار برای سر زدن به یه چیز به همان جا رفته بودن
ــ عالیه پس ما هم فردا میریم اونجا
.................فردا صبح..................
روز سردی بود و همه اعضای محفل دور میز مشغول خوردن صبحانه بودن.
رون که تخم مرغ را به زور در دهانش کرد و با دهان پر به هری و هرمیون گفت:
شنیدم امروز میریم قبرستون پدر اسمشونبر
هری: همه نمیرن قرار شده من هم برم چون من یه بار اون جا بودم
هرمیون:ما هم میایم؟
ــ آره ، من که بدون شما جای نمیرم
رون : خوبه پس سریع بخوریم بعد بریم آماده بشیم
یک ساعت بعد هری،هرمیون،رون،ریموس ،مودی، تانکس و آرتور
با چوب جارو در حیاط پشتی آماده حرکت بودن
مودی: میریم
و همه به پرواز در آمدند
در راه چیز خاصی به وجود نیامد جز اینکه رون نزدیک بود یک بار بیفتد
آنها به قبرستون رسیده بودند، مه شدیدی قبرستان را در بر داشت
آرام به سمط قبر پدر ولدمورت حرکت کردند ولی قبر خالی بود
ریموس: خالیه
تانکس اون جارو ببین یه نامه
و بعد نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد:
به لرد سیاه
من دوباره این هوراکراس تو را نیز پیدا کردم تا چندی بعد من تمامی آنها را پیدا میکنم و از بین میبرم.
ریموس: حالا چی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببخشید که زیاد شد و اگر غلت زیاد داره من رو ببخشید
این داستان نیاز به ادامه دادن ندارد
ممنون
باب آگدن


سلام
باب عزیز شما مجوز داری یک بار دیگه همین پست رو به صورت درست و با کمترین غلط املایی بزنی فضاسازیت کافی نبود توی پست جدیدت فضاسازیت رو زیاد کن !!!
تایید نشد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۴ ۱۷:۳۰:۵۵
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۱۴:۳۳:۲۳



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۵

پوريا دفتري بشلي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۵
از ايران _ البته در تعطيلات من در مدرسه پيش دوستانم چون هري
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
نام :نویل لانگ باتم
نام با اسپل انگليسي : Nevil Lang Bathem
جنسيت : مرد
سن : 16 الي 17 ساله
گروه : گريفندور
چوبدستي : 5/37 سانتيمتر از چوب درخت خاس با موي اسب شاخدار
عضويت : الف.دال
مدرسه : هاگوارتز
سرپرست : مادر بزرگم
علاقه مندي : گياه شناسي _ الف.دال و ...
حيوان : داراي يك وزغ به نام : ترور است
حالت كلي چهره : صورت تپل و گوشتالود _ بيني نوك تيز _ دندان هاي خرگوشي و ...
موضوعات ديگر : بسيار فراموشكار و ...
سوابق : جنگ با مرگ خواران در وزارتخانه _ فراموشكاري _ خراب كردن معجون ها در كلاس پرفسور اسنيپ و ...
شرح كوتاهي از نويل :
من را مادر بزرگم كه سا حره است سرپرستي مي كند . تا هنگامي كه من به هاگوارتز نرفته بودم همه فكر مي كردند من از سحر و جادو هيچي حاليم نمي شه . صورت تپل و گوشتالود و بيني نوك تيز و دندان هاي خرگوشي از حالات چهره ي من هستند .

دوست عزیز

شما باید مانند سایر دوستانتان در این تاپیک نمایشنامه ایی در مورد عضویتتان در محفل و یا موضوعات مرتبط به محفل بزنید و پس از خوانده شدن آن توسط یکی از ناظرین محفل به شما اعلام می گردد که در محفل قبول خواهید شد و یا خیر!
این پست برای اطلاع رسانی شما پاک نمی گردد اما قابل توجه همه دوستان تازه وارد که عضویت در محفل با نوشتن تنها یک نمایشنامه زیبا امکان پذیر است!

با تشکر
سارا اوانز


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۴ ۱۵:۰۲:۲۷

هرگز با دم شير بازي نكن .

چیزی


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
یک روز در محفل

من خیلی نگران شده بودم. به آلبوس گفتم :
امروز باید از اینجا بریم البوس. من نگرانم !!! نمیدونم چرا میترسم ولدمورت اینجا رو پیدا کنه. نباید بلاتریکس رو اینجا نگه داریم.
اما آلبوس با خوشرویی و آرامش همیشگی دستشو روی شونم گذاشت و گفت :
نگرانیت بی مورده آبرفورث. قبل از این که بیای من تونستم یه طلسم محافظ باستانی از توی یه کتاب قدیمی پیدا کنم. خیلی قدرتمنده. روی مخفیگاه اجرا کردم. امتحانشم کردم. واقعا عالی کار میکنه.
دیگه هیچ مرگخواری نمیتونه اینجارو شناسایی کنه.
با شنیدن این حرفا کمی آروم شدم.
روی صندلی که کنار در بود نشستم. از آلبوس پرسیدم :
پس بقیه کجان؟؟
البوس یه وردی خوند و یه میز و چنتا لیوان با یه بطری نوشیدنی ظاهر شد.
بعد گفت :
جیمز و لی لی توی اتاق بالا روی طلسم ضد جاسوس کار میکنن. . ماجرای چند روز پیش که یادت نرفته. بلاتریکس لسترنج خودشو شکل فرانک لانگ باتم دراورده بود و اگه سیریوس نمی فهمید ، شاید الان هیچ کدوم زنده نبودیم.
البوس درست میگفت. یک هفته ی پیش فرانک برای یه ماموریت از مخفیگاه بیرون رفت. یه ماموریت چند روزه.
اما فردای اون روز با یه حالت عجیب و غریبی برگشت.
هر چی میپرسیدیم چرا برگشتی ، جواب سر بالا میداد.
شانس آوردیم که سیریوس چنتا سوال که برای شناسایی بود رو از فرانک قلابی پرسید. هممون شک کرده بودیم ، ولی احتمال نمیدادیم که یه مرگخوار به مخفیگاه راه پیدا کرده باشه. اما سیریوس وقتی دید فرانک داره جوابای اشتباه میده و ما هم میدیدیم هر یک ساعت میره توی اتاق و بعد از چند دقیقه برمیگرده به البوس گفتیم و البوس هم افسونی به فرانک زد و همه در کمال ناباوری یک مرگخوار درجه یک یعنی بلاتریکس رو توی مخفیگاه محفل دیدیم.
با خوراندن محلول راستی به بلاتریکس فهمیدیم که فرانک رو بیهوش کرده و چندین تار موی اونو برداشته تا بتونه معجون تغییر شکل بسازه. جیمز رفت و فرانک رو پیدا کرد و به مخفیگاه آورد. اطلاعات خیلی خوبی رو از بلاتریکس بدست آوردیم و چند نقشه مهم ولدمورت رو خراب کردیم. الانم که بلاتریکس توی زیرزمین زندانیه.
همه این فکرها به سرعت نور از ذهنم می گذشت ، و از این فکر که ممکن بود بلاتریکس موفق بشه و مخفیگاه رو لو بده هنوز تنم میلرزه.
البوس ادامه داد و گفت :
لوپین هم که میدونی مثل فرانک هنوز از ماموریت برنگشته.
سیریوس و مودی هم به وزارتخونه رفتن تا خبر هایه تازه ای بیارن.
تو چی کار کردی آبرفورث؟
اوووه ....!!! آلبوس !!!
من یه فکری برای بلاتریکس کردم. اون الان چند روزه که اینجا زندانیه و ما بیشتر اطلاعاتی رو که میخواستیم از اون گرفتیم.
ما احتیاج به اطلاعات بیشتری داریم.
از نقشه ی بلاتریکس علیه ولدمورت استفاده میکنیم.
البوس گفت : یعنی ...
_ اره ، درسته. من حاضرم که این کارو بکنم.
آلبوس گفت : نه ... نه ... امکان نداره. خیلی خطرناکه. ریسک بزرگیه.
من گفتم :
ولی آلبوس این بهترین کاره. خودت که بهتر میدونی اطلاعات در مورد مرگخوارا برای محفل چقدر ارزش داره.
این هم خطرش کمتر از ماموریت لوپین نیست. اگه گرگینه ها بفهمن اون کیه ، لوپینو میکشن.
من یک دسته از موهای بلاتریکس رو با خودم میبرم . با تغییر شکل دیگه کسی نمیفهمه که من آبرفورثم یا یه مرگخوار.
البوس که نوشیدنی میخورد و به حرفای من فکر میکرد ، رو به من کرد و گفت :
نه .. نمیشه. همونطور که ما به بلاتریکس شک کردیم ، مرگخوارا هم به تو شک میکنن. تو مجبوری هر یک ساعت معجون رو بخوری. در ضمن کاری که لوپین میکنه با این نقشه ای که تو میگی خیلی فرق داره. تازه لوپین مجبور نیست هر یک ساعت به بهانه ای از گرگینه ها دور بشه.
پس دیگه حرفشم نزن. من کاملا با این نقشه مخالفم.
من خیلی ناراحت شدم ، ولی وقتی بیشتر فکر کردم دیدم آلبوس راست میگه. ریسک بزرگیه.
خوب اینم از اتفاقات امروز محفل. میرم به جیمز و لی لی در ساختن طلسم ضد جاسوس کمک کنم.

هری خمیازه ای کشید و دفتر خاطرات آبرفورث را روی میز کنار تخت گذاشت و خوابید.


آبر جان این پستت خیلی عالی بود سفید بود ولی میتونستی از یک جهت دیگه این پست رو نشون بدی به طور مثال میتونستی شرح بدی اون موقعی که بلاتریکس اومد توی محفل ... و سیروس ازش سوالهایی کرد ... این پست رو دوباره بزن ولی از یک زاویه دیگه !!! به صورت خاطره نگو به صورت واقعیت و در حال اتفاق افتادن بگو !!!
تایید نشد!!!
مجوز داری همین پست رو به یک صورت دیگه بزنی(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۵ ۱۴:۱۸:۵۲

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۳:۱۷ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
آرمینتا و لوسیوس درخانه ریدل با هم مشغول دعوا بودند.
لوسیوس: این چه وضعشه آرمینتا دیگه تحمل ندارم همش داری نیروهامون رو نابود می کنی .
آرمینتا : خوب بابا چرا میزنی . توی ترسو که حاضری نیستی جلوی اعضای محفل بایستی . همش من دارم می رم و می جنگم .
لوسیوس: خفه شو.
آرمینتا :: چیه بهت برخورد. باشه بابا یه فکر توپ دارم .
لوسیوس: آگه مثل فکرهای قبلیت احمقانه هست نگو.
آرمینتا: نه بابا توحالا گوش کن. بین ما باید اعضای محفل رو تک تک گیر بیاریم و نابودشون کنیم
لوسیوس : چطوری ؟
آرمینتا: بوسیله اسنیپ . ما سوروس رو می فرستیم اونجا تا به هر طریقی که شده بایکی از اونا ارتباط برقرار کنه و اون بکشونه جایی که ما هستیم و بعدش ما کارو تمام می کنیم.
لوسیوس: بس کن. خیلی فکرت احمقانه ست .
آرمینتا : امتحان کن. بعد می بینی که جواب میده.
لوسیوس : باشه قبول . حالاکجا داری میری
آرمینتا : برم سوروس رو خبر کنم.
اسنیپ از ماجرا مطلع شده و برای عملی شدن نقشه به خانه دوازده گریملود می ره. درخانه ریموس را می بینه و به او میگه: ریموس من دوتا از مرگخوارا رو توی جنگل ممنوعه دیدم باید بریم بگیریمشون
ریموس: مطمئنی دوتا هستند
سوروس: نمی دونم شاید هم سه تا باشند. ولی به هر حال ما می تونیم بگیریمشون
ریموس: خوب باشه ولی باید به بقیه اعضا اطلاع بدیم.
سوروس :اوه نه نباید وقت رو تلف کنیم . باید زود خودمون رو برسونیم اونجا. ریموس باشه پس بذار شنلم رو بپوشم .
ریموس به اتاق بالا می ره و شنلش را می پوشه. برای احتیاط نامه ای برای بقیه اعضای محفل مینویسه و درهمانجا می ذاره. بعدش با سوروس به طرف جنگل ممنوعه حرکت میکنه.
مالی طبق معمول درحال نظافت و گردگیری خانه بود که نامه رامی بینه. اون رو می خونه و با ترس به همه اعضای محفل اطلاع میده. در آنطرف ریموس با سوروس وارد جنگل و با آرمینتا رو در رو می شن. ریموس چوبدستیش را بالا میاره ولی احساس می کنه که طنابی دور تنش پیچیده میشه .
لوسیوس از پشت سر اسنیپ : کارت رو خوب انجام دادی سوروس . می تونی بری
اسنیپ از آنجا دور می شود
آرمینتا رو به ریموس : خیلی دوست داشتم شکنجه ات کنم . کیرشوا

ریموس در مقابل شکنجه مقاومت می کند
آرمینتا: کی .........
در همین لحظه شخصی از پشت فریاد می زند : آوادکاورا .
طلسم از کنار سر ارمینتا رد می شود و به در ختی برخورد میکند. شخص ناشناس دوباره فریاد میزند : آوادکاورا. و اینبار طلسم از کنار سر لوسیوس رد میشود.
لوسیوس: اعضای محفلند باید فرار کنیم .زود باش آرمینتا .
هر دو فرار میکند و فرد ناشناس جلو میاد و شروع به باز کردن طنابهای ریموس میشه. در همین حین اعضای محفل سر میرسند و فکر می کنند که این شخص ریموس را شکنجه کرده
هدویگ: ایمپ .....
ریموس حرف اورا قطع میکند: نه هدی اینکارو نکن اون جون منو نجات داد
استرجس خودش رو وسط میندازه : هی کوچلو تو کی هستی و اینجا چی میخوای .
فرد ناشناس که به سختی انگلیسی حرف میزنه میگه ک من ویکتور هستم ویکتور کرام از بلغارستان. اومدم تا به اعضای محفل بپیوندم. فکر کنم حسن نیتم رو نشون دادم
هدویگ: دروغ میگه . اون از مرگخواراست . اینم یکی از نقشه هاشونه.
استرجس : بهش معجون حقیقت میدیم . حاضری وریتاسرم بخوری؟
ویکتور : با کمال میل
مودی معجون رو به حلق ویکتور میریزه و میپرسه : اینجا چی می خوای
ویکتور : اومدم عضو محفل بشم .
هدویگ: تو از مرگخوارا نیستی .
ویکتور : نه
سارا اونز: اون راست میگه. اون راست میگه . اومده عضو محفل بشه
ریموس: منم ضمانتش میکنم
استرجس: ورودت رو به محفل تبریک می گم .
و به این ترتیب عضو جدیدی به محفل اضافه میشه.



کرام عزیز تو که تمیخوای من اینو تایید کنم همش دیالوگه ... سر جمع فضاسازیت به 3 خط میرسه ؟؟؟
تایید نشد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۴ ۱۶:۰۲:۰۲

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
نیمه شب.میدان گریمولد.شماره دوازده.
تمام خانه در سکوت فرو رفته است.در خانه ناگهان به شدت به هم میخورد و هدویگ به سرعت وارد میشود:بیدار شید.زود باشید.ما نیاز به کمک داریم.بیدار...
پرتوی نقره ای رنگی به او برخورد میکند و هدویگ بی صدا روی زمین میفتد.چند سایه سیاه از گوشه خانه بیرون میآیند.یکی از آنها که به نظر میرسد ریاست دیگران را بر عهده دارد به دو نفر همراهش فرمان میدهد:جمعش کنید.الان کل محفل میریزن سرمون.
دیگری میگوید:ولی آرامینتا...
ساحره می غرد:ببرش...
و مرگخواران خارج میشوند.
***
در خانه ریدل ها هدویگ بر صندلی بست شده است و با پر و بال خونین همچنان مقاومت میکند:نمیگم.نمیدونم.نمیدونم نسخه دوم پیشگویی کجاست...
آرامینتا رو به مرگخواری دیگر:حالا میبینیم.عضو بلند پایه محفل نمیدونه پیشگویی کجاست.اون معجون راستگویی رو بده به من ببینم.
لحظاتی بعد معجون به زور در حلق هدویگ فرو میرود و او همچنان مینالد:نمیدونم...نمیگ..نمیگ...نمیگم...من...
سپس مرگخوری از او میپرسد:هدویگ میدونی نسخه دوم پیشگویی کجاست؟
هدویگ:بله.ولی به عقل جن هم نمیرسه.صاحبش نه میدونه اون به چه دردی میخوره و نه میدونه اگه شما بفهمین چه خطری تهدیدش میکنه.
آرامینتا:خب حالا کجا هست؟
هدویگ چند لحظه با خود کلنجار میرود:نمیدون...نه..نگو...اون توی...نمیگ...خونه ...بود...
مرگخوار جوان عجله میکند:برودریک بود؟
هدویگ:نه...اون...توی خونه...نمیدونم...بودلر هاست...تو ...اتاق...نمیگم...ویولت بودلر...نه!
آرامینتا لبخند موذیانه ای میزند:متشکریم هدویگ!ولی..نه!نکشینش شاید به معجون غلبه کرده باشه و دروغ بگه.هر وقت پیشگویی رو گرفتیم بعد...
***
ویولت ناگهان از خواب میپرد.احساس نا امنی خاصی به او دست میدهد.دستش به سمت چوبدستی که کنار تختش بود میرود.
_:اگه جای تو بودم به اون دست نمیزدم!
رنگ ویولت میپرد ولی باز سعی میکند خود را شجاع نشان دهد:تو...ک...کی هستی؟
ولدمورت جلو می آید:سلام خانوم کوچولو!
ویولت به سمت چوبدستی اش شیرجه میزند ولی ولدمورت به آرامی میگوید:اکسیو چوبدستی ویولت بودلر.
و چوبدستی خائنانه صاحبش را ترک میکند.
ویولت با خشم رو در روی ولدمورت می ایستد:خب.منتظر چی هستی؟من رو بکش مثل بقیه اونایی که کشتیشون.ها؟نکنه دلت میسوزه؟
ولدمورت زمزمه وار میکوید:سی لنسیو!صدات گوشم رو خسته کرد.وقت من اونقدر ارزش داره که برای کشتن تو اون رو تلف نکنم.فقط بگو اون پیشگویی کجاست؟
ویولت با مخالفت سر تکان میدهد و ار ولدمورت فاصله میگیرد.ولدمورت خشمگین میشود:کروشیو!چی فکر کردی؟من گنده تر از تورو شکست دادم فسقلی!
ویولت روی زمین می افتد و بی صدا به خود میپیچد.ولدمورت میخندد:تو تنهایی!تنهای تنها...
صدایی به آرامی از پشت سرشان میگوید:باز اشتباه کردی تام!
ولدمورت برمیگردد:تووو؟چه طور من رو پیدا کردی؟تو پیر خرفت؟آلبوس...
در چهره دامبلدور پرتوی از قدرت میدرخشد:بهتره اون دختر خانوم رو آزاد کنی تا درمورد بقیه موارد بحث کنیم!راستی تا اون جا که یادم میاد بچه ها محفل هدویگ نجات دادند و مرگخواران تو به طرز مفتضحانه ای فرار کردند!
ولدمورت به پنجره نگاهی می اندازد و در حالی که سعی میکند ترسش را پنهان کند پوزخندی میزند:اوه!حیف که الان وقت یه مبارزه وقت گیر با تو رو ندارم.ولی میتونم حداقل یه موجود بی فایده رو از رو زمین بردارم
رو به ویولت میکند و فریاد میزند:آواکداورا!
و نا پدید میشوید.دامبلدور به سرعت میگوید:پروتگو!
طلسم به تخت ویولت میخورد و آن را پودر میکند.دامبلدور صدای ویولت را به او برمیگرداند.ویولت با چشمانی پر اشک اما مصمم به دامبلدور نگاه میکند:من عضو ارتش سفید میشم و قسم میخورم تا اون رو نکشم خودم نمیرم.
ستاره ها در آسمان به او چشمک زدند.دامبلدور هم لبخندی زد...


داستانت تازه بود البته تازه ی تازه نه ولی جالب بود ... فضاسازیت خوب بود ولی در واقع در حد استاندارد نبود !!!
تایید شد!!!
به محفل خوش آمدی !!!
آرم شما به زودی در تاپیک جلسات محرمانه زده میشود !!!
سعی کن در پست هایی که در محفل میزنی فضا سازی رو بیشتر کنی!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۱۴:۳۰:۱۶

But Life has a happy end. :)


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ شنبه ۷ بهمن ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
خيانت بوقي !

در بعد از ظهري دل انگيز كه درختان با باد پاييزي تكان مي خوردند اتفاقي افتاد كه نبايد مي افتاد !
در خانه اي تاريك و متروكه مردي قد بلند داشت با يك نفر دعوا مي كرد .
مرد : مگه نگفتي لرد سياه منو مي بخشه آرامينتا ؟
آرامينتا : ببين جوزف ، اون ديگه به تو اعتماد نداره .
جوزف با خشم گفت : يعني چي ؟ بعد از اون كار هاي درخشان سابقم ديگه به من اطمينان نداره ؟
آرامينتا به آرامي جواب داد : چطور از شكست مفتضحانه توي ماموريت آخري كه داشتي نميگي ؟
جوزف در حالي كه بسيار عصباني شده بود چوبدستي اش رو در آورد و گفت : خودت خواستي !‌
صورت آرامينتا از عصبانيت سياه شده بود .
_ حالا براي من چوبدستي مي كشي ؟
و با عصبانيت چوبدستي اش را در آورد .
دو نفر مشغول دوئل شدند .
_ اكسپليارموس !
_ كروشيو !‌
_ اينكارسروس !
_ آوادا كداورا !‌
جوزف در حالي كه از نفرين مرگ آرامينتا جا خالي مي داد گفت : تو اونقدر قدرت جادويي نداري كه منو بكشي .
و با حركتي ماحرانه آرامينتا را خلع سلاح كرد و گفت : ديدي گفتم !‌ اينكارسروس !‌
طناب هاي ضخيمي دور آرامينتا پيچيدند و او را اسير كردند . جوزف در حالي كه دور آرامينتا آتش روشن مي كرد گفت : دوست ندارم با آواداكداورا بميري كه سريع خلاص شي . مي خوام يواش شواش در آتش بسوزي و خاكستر شي كه ديگه نري پشت سر من به لرد سياه بد گويي كني . من هم ديگه به طرف مرگ خوارا بر نمي گردم و از نظام سياه فاصله مي گيرم .
وقتي كه جوزف از در خانه بيرون مي آمد شب شده بود و آسمان با ستاره هاي نوراني روشن شده بود . جوزف در همين حال صدايي شنيد . به تجربه اي كه از مرگ خواري داشت جهت صدا را تشخيص داد و وقت يبه منشا آن رو كرد چيزي ديد كه باورش نمي شد .
حدود ده تن از اعضاي محفل ققنوس در حالي كه با چوبدستي بيرون كشيده ايستاده بودند به او نگاه مي كردند و با خشم چيز هايي زير لب مي گفتند .
مردي كه انگار بر ديگران برتري داشت جلو آمد . سرش مثل بوم هاي گالي پوش شده بود !
او گفت : بالاخره پيدا كرديم مرگ خوار كثيف ! ( چه كابوي شد ! )
جوزف : از ديدنت خوشحالم استرجس .
استجرس : اكسپليارموس ! ولي ما خوشحال نيستيم و مي خوايم بكشيمت .
در اين حال جغدي سفيد جلو آمد و شروع به حرف زدن كرد : تو الان در چنگ مايي !
جوزف : من تمايلي ندارم در چنگ يه كفتر چاهي باشم ، هدي .
اكنون ماه بالا سر آنها بود و باد برگ ها را روي زمين مي ريخت .
استرجس :‌ بكشينش .
جوزف : صبر كنين ، من از نظام سياه فاصله گرفتم . من ديگه مرگ خوار نيستم . من مي تونم به شما بپيوندم .
بعد در حالي كه چاقويي از جيبش در مياورد گفت : من ديگه به ولدمورت وفادار نيستم .
بعد آستين دست چپش را بالا زد و با چاقو علامت شوم را كه پوستش داغ خورده بود همراه با قسمتي از گوشت و پوستش بريد .
در حالي كه از درد اشك در چشمهايش جمع شده بود گفت : ديگه نمي خوام نوكر ولدمورت باشم .
استرجس رفت و با چند تن از اعضاي محفل مشورت كرد و نظر آنها را پرسيد .
صداي آرام استرجس به گوش جوزف مي رسيد : مثل اينكه راست ميگه . علامت شومشو كند .
صداي ريموس لوپين را شنيد كه مي گفت : به نظر من بهش اعتماد نكن . اون يه مرگ خوار بوده و هيچوقت نمي شه به يه مرگ خوار اعتماد كرد .
استرجس گفت : اين درست ميشه .
بعد شيشه اي باريك از جيبش در آورد كه رويش پرنده اي نقش بسته بود .
استرجس : اين محلول راستيه . اينو بهش ميديم و مي فهميم كه راست مي گه يا دروغ .
ريموس : موافقم .
استرجس در حالي كه به سوي جوزف بر مي گشت گفت : عضويت تو در محفل يه شرط داره و اون اينه كه اين محلول راستي را بخوري تا بفهميم دروغ نمي گي .
جوزف : باشه قبوله .
استرجس محلول را به جوزف داد و او محلول را سر كشيد .
ريموس :‌ آيا هنوز به ولدمورت وفاداري ؟
جوزف : نه
ريموس : آيا قصد اينو داري كه در محفل جاسوسي ولدمورتو بكني ؟
جوزف : نه
ريموس : آيا واقعا مي خواي در محفل عضو شي و بر ضد ولدمورت مبارزه كني ؟
جوزف : بله
استرجس داد زد : اون وفاداره !‌
ريموس در حالي كه نوشداروي محلول راستي را به جوزف مي داد گفت : به محفل ققنوس خوش اومدي جوزف ورانسكي .
توبياس اسنيپ وسط آمد و گفت : بايد بريم . الان اولين جلسه در اين ماه شروع ميشه .
و اعضاي محفل ققنوس در آن شب پر ستاره با عضو جديد و وفادارشان آنجا را ترك كردند .

جون من تاييد كن !



دو نکته در پستت توجه منو به خودش جلب کرد ...
یک:پستت بیشتر دیالوگ بود !!!
دو:فضا سازی خیلی کم داشت ... البته از حق نگذریم فضا سازی داشت ولی خوب نبود !!!
تایید نشد !!!
جوزف در نوبت بعد فقط سعی کن فضا سازیت رو بیشتر کنی و دیالوگ کمتر کنی !!!
روی همین پستت هم مجوز داری کار کنی و تحویلش بدی!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۴ ۹:۳۶:۰۴
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۴ ۹:۴۹:۰۲

[







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.