هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
هالووینتان شیطانی!


همونطور که مطلعید(باید باشید) فردا شب هالووین است. به همین مناسبت سوژه ای داده خواهد شد.
در حین ادامه دادن این سوژه مراقب روح هالووین باشید...چرا که هر لحظه ممکن است در مقابلتان ظاهر شود...
تنها راه نجات از روح هالووین اطاعت از او و استفاده از کلمات داده شده در پست بعدی(فقط در پست بعد) خواهد بود...

کلمات را هر طور شده بکار ببرید...

در شب هالووین تغییر کنید...

....................


-ارباب هالووینتون مبارک!
-ساکت باش منحوس. ما هیچیمون مبارک نمی شه. اصلا هم از این سوسول بازیا خوشمون نمیاد.

مرگخواران متعجب به تپه کدو حلوایی نارنجی رنگی که لرد در مقابلشان روی هم تلنبار کرده بود، خیره شدند.
-ارباب پس اینا رو برای چی آوردین؟ قرار نیست براشون چشم و دماغ بتراشیم؟

-دماغ آخه؟ دماغ یه عضو برجسته اس. دماغو می شه تراشید؟ اگه می شه بفرما برای ما هم یکی بتراش!
-عذر می خوام ارباب.همشونو براتون پودینگ کنیم؟

لرد سیاه با چهره ای جدی جواب داد:
-نه...چقدر سطحی فکر می کنین! ما اهداف والاتری داریم. شنیدیم هری پاتر تو یکی از اینا قایم شده...دستور ما اینه: بیابینش!

-ارباب...چطوری؟ بگیم رودولف با قمه نصفشون کنه؟

لرد سیاه پیشنهاد بهتری داشت!
-نه...ما برای اینا پول دادیم. قرار نیست اسراف بشن. یک قاشق به دست گرفته و شروع به خوردن کنین...مواظب باشین کله زخمی رو نخورین! ما کله زخمی رو هضم نشده می خواییم.

ملت مرگخوار قاشق ها را به دست گرفته و اجبارا شروع به خوردن کدو حلوایی های بدمزه کردند.

در این بین هکتور با موذی گری، تمام کدویی را که با قاشق جدا می کرد، داخل کدوی لینی می ریخت و حشره بخت برگشته دو لپی کدو حلوایی می خورد.

-ارباب...فکر می کنم پیداشون کردم. یه چیزایی اون ته دیده می شه.
-شاید هسته شه.
-کدو حلوایی که هسته نداره نادون!
-بکشین کنار...بذارین ما ببینیم.

ملت اجازه دادند لرد جلو برود. ولی نکشیدند کنار. همگی فضول بودند!

لرد و مرگخواران خم شده و با دقت به ته کدو حلوایی خیره شده بودند که ناگهان لیسا غفلت کرده و به این بهانه که لایتینا مانع دیدش می شود او را به جلو هل داد...
و نتیجه این شد که لرد و مرگخواران، همگی به داخل کدو حوایی سقوط کردند.

................

توضیح:

هالووین شب تغییره. شب خارج شدن از قالب هاست. در این سوژه کاملا آزادین. دنبال هیچ منطقی نمی گردیم.
هر چی مسخره تر و غیر قابل باورتر، بهتر!
پست کوتاه بزنین...حتی اگه خواستین دو خط بنویسین. هیچ اشکالی نداره.

به دلیل موقتی بودن مدت سوژه، مهلت رزرو در این سوژه فقط نیم ساعته.

حتما رزرو کنین.




پاسخ به: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۰:۴۲ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
پست پایانی سوژه!


لرد هیچوقت جادوگر صبوری نبود...او از انتظار کشدن خسته شده بود..به همین خاطر تصمیم گرفت تا کار را تمام کند و با جرات برود و حقیقت را بگوید!
_خب ابوالهول....ما اماده ایم...چکار باید میکردیم تا از این برج خارج بشیم؟

ابولهول که که او نیز به نظر میرسید کلافه شده بود برای بار چندم گفت:
_باید با همراهتون جرات حقیقت بازی کنید و بعد از جواب دادن،میتونید خارج بشید!

لرد نگاهی به همراه خود،که بلاتریکس بود کرد و گفت:
_خب بلاتریکس...حقیقتت چی بود؟!
_خوب شما چی توی زندگی تون کم داشتید یا دارید؟
_هیچی!

بلاتریکس به ابولهول نگاهی کرد...
_خب سرورم جواب دادن!
_همین؟
_اره دیگه!
_یه خورده باید پیچیده تر میبود ها...نمیبود ها؟

لرد که کم کم در حال عصبی شدن بود،رو به ابولهول کرد و گفت:
_پیچیده؟!پیچیده اس که یک سال و خورده ایه همینجا انگار وایسادیم...برو کنار بذار رد شیم!
_نمیشه خب...باید شما هم از همراتون یه چیزی بپرسین!
_هوف...باشه...بلاتریکس...جرات یا حقیقت؟
_شما سرورم!
_چی؟!
_چیز... حقیقت سرورم!
_خب...به ما بگو چرا حقیقت؟!
_همینجوری سرورم!
_خوبه...خب...ابولهل بذار ما رد شیم!

ابولهول نگاهی به دوربین کرد، "باشه" ای تحویل لرد داد و اجازه داد لرد و بلاتریکس از برج وحشت خارج شوند!ابولهول شخصی مذهبی بود...او به این توصیه ولی امرش گوش جان سپرده بود و برای همین قضیه را "کژژژژژژژ" نداد!

پایان!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۶ ۱:۱۳:۴۵



پاسخ به: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ سه شنبه ۴ آذر ۱۳۹۳

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
- ولدمووووووورت ! نمیتوانی اسم با ابهت ما را به زبان بیاری مردک کر ؟
پدر سوخته مارا می خواهی خاکستر کنی ؟ بزنم پدر پدر سوخته ات را در بیاورند پدر سوخته ؟ حال که اصلا اینطور شد ...

لرد دستش را روی نشان شومش بالا پایین برد . هر مرگخواری از جنوبگان تا شمالگان ، از مشرق تا مغرب از زیر آب تا روی آب ، بر خود لرزیدند . حتی مورفین در حال هم هر چه زده بود ، کاملا پرید ! مرگخواران به استثنای جمعی که ایستاده از درد به خود پیچیدند ، بقیه روی کف زمین فذیادشان به هوا رفت . اما احضار نشده بودند . لرد فقط عصبانی بود.

لرد عصبانیتش را با شکنجه مرگخوارانش خالی کرد. بی شک سوزش تا مغز استخوان نشان شوم، شکنجه حساب می شد.
مرلینشان از عالم بالا با صوت به لرد، کانکت شد و ابراز سخن کرد :
- اربابا ؟ چه اتفاقی پیش اومده که اینگونه مارا هراسان همراه این درد طاقت فرسا از خوابی بس ناز که صحنه قتل شما ... ام چیز ببخشید ... نه یعنی صحنه قتل تمامی دشمنان شما ....
مرلین تا نگاهش به صورت لرد افتاد ، سریع آف شد .

- نیازی به ابراز ارادت شما ها نداریم ! قدرت همایونی ما برای مواجه با این ابوالهول بی شاخ و دم نفهم کافیست ! . ما فقط بسیار عصبانی هستیم. گر میخواهید مقامتان همچنان پیش ما حفظ شود ، زودتر فکری کنید !

زمانی که لرد عصبانی می شد ، تمام ذهنش قفل می شد . گویی اتاقی بود پر از درهای مختلف که در هنگام فوران این آتشفشان غیر قابل کنترل ، تمامی در هایش چهارقفله شده و با انواع ریموت کنترل های امنیتی محافظت می شد تا باز نشود .

مورگانا با صدایی اندر نزدیکی شوووهرش [!] صحبت کرد :
- سرورم... آیا از دست ما ساخته است؟

لرد، سر پر موی بی مویش را کمی خاراند :
- شما از آن بالا با ما کنکت باشید و جواب سوالات را برسونید!

مرلین که نمیخواست از قافله عوالم مختلف عقب بیافتد ، به سرعت به کهکشان های مختلف سر زد و با مغز گنده ها به شور نشست .
مورگانا نیز همانجا در خلسه ای یوگایی - مدیتیشنی به تلاش برای بررسی احتمالات و جواب های مختلف پرداخت.

ساعاتی گذشت . لرد بر سنگی تکیه زده بود . شنلش که بدورش پیچیده شده بود ، حکم منبع گرمایی در آن هوای سرد را داشت. پایش را روی پایش انداخته بود و با تلفن ، با دخترش حرف میزد . واقعا نجینی هنرمندانه این وسیله مشنگی را با دمش گرفته بود ! البته بیچاره مجبور بود هر چند لحظه دمش را کمی پایین بیاورد تا خستگی در کند .

ناگهان دودی سیاه فضای اطراف آن ها را فرا گرفت . لرد تلفن را قطع کرد و همزمان آن را رها کرد . صدای تق افتادن گوشی هم نتوانست نگاه جمعیت را از این صحنه بگیرد .شخصی با پیکره تیره و مبهم همراه شنلی در اهتزاز به سمت آن ها میامد . انواع و اقسام تابلو های رنگارنگ حاکی از عدم شناخت این شخص ، در اطراف بلاتریکس و لرد، مشاهده می شد .

صدایی فضا را نفس گیر تر کرد :
- سوال درست جرئت حقیقت شما ، پیش منه ارباب !


ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۴ ۱۹:۵۰:۰۳
ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۴ ۲۰:۳۹:۴۸
ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۴ ۲۳:۱۲:۰۱
ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۵ ۱۳:۱۱:۲۸

آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
شنیدن چنین جوابی برای بلا چندان هم دور از انتظار نبود، اما اگر او تصمیم می گرفت با خود صادق باشد، به این نتیجه می رسید که واقعا نمیداند چه نوع سوالی را میتوان برای لرد سیاه مطرح کرد! آنهم به نحوی که هم خودش پس از طرح سوال زنده و تا حد امکان، سالم بماند و هم سوال پرسیده شده، هدف ابوالهول را تامین کند! به دلیل دست و پا زدن در همین تردیدها، برای دقایقی متوالی، تنها کاری که بلا انجام میداد این بود که راه برود و فکر کند...

شاید اگر در موقعیتی، غیر از وضع فعلیشان قرار داشتند، لرد سیاه با الفاظ همایونی و دانا مابانه اش، صحنه های مفرحی را برای مرگخوارانی که دل خوشی از بلا نداشتند، خلق میکرد ! اما در حال حاضر اولویت هردوی آنها، خلاص شدن از شر این ابوالهول (نتربوق!) بود.

بلا که در وسوسه ای ناگهانی به سرش زده بود تا از عشق وافر اربابش نسبت به خود سوال کند، با دیدن چشم های سرخ و درخشان لرد ولدمورت، از سوال مورد نظرش صرف نظر کرد و گفت :
- اهم.... ارباب؟ خوب شما چی توی زندگی تون کم داشتید یا دارید؟

حتی خود بلا از سوالش جا خورد! همچنان که لرد با چشم های گرد شده، جوری به او خیره شد که انگار مرلین نکرده از ارباب پرسیده باشد مطمئن است ارباب است یا خیر!
- ما کم داشته باشیم؟ ما هیچ چیز کم نداریم بلا ! نجینی شامت.... نجینی؟ نجیـــنی؟

و وقتی جوابی نگرفت و یادش افتاد که نجینی همراهش نیست، غرولند کرد.
- بسپریمت دست هکتور و معجون هایش؟ یا بفرستیمت ور دل شوهرت دم در یا اینکه دلت میخواهد بگوییم مرلین و مورگانا ببرنت عالم بالا و بغل دست عالم بالا را طی بکشی؟

بلا میخواست جواب بدهد که صدای کلافه ابولهول بلند شد.
- جواب می دی یا بزنم خاکسترت کنم وبدمورت؟


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
لرد به سمت بلاتریکس برگشت وپرسید:
-جرئت یا حقیقت؟

بلاتریکس سرش را کج کرد وجواب داد:
-من بگم؟

لرد سرش را تکان داد.
-چرا من؟

لرد با عصبانیت گفت:
-برای اینکه من می گم!

بلاتریکس چشمانش را بست و رویاگونه گفت:
-یادمه با نارسیسا و سیریوس می نشستیم و این بازی را می کردیم...البته ما می گفتیم شجاعت یا حقیقت!
اخی چه روزگاری بود... :fishing:

لرد کروشیویی زد وگفت:
-ما چه کار به خاطرات خوش گذشته ی شما داریم؟جواب ما را بده؛جرئت یا حقیقت؟

بلا بافرمت به لرد خیره شد.
پس از چند دقیقه تفکر،گفت:
-خب،یادمه ما می گفتیم حقیقت بده، یعنی مجبور می شی چیزایی را بگی که اصن دوست نداری بگی.به همین دلایل ما همیشه شجاعت را انتخاب می کردیم!رای من شجاعته!

لرد که حوصله اش سر رفته بود،کروشیو دیگری زد وگفت:
-ما جرعت جرات جرمت جرئت را انتخاب کنیم بلا؟خجالت نمی کشی که چنین پیشنهاد شرم اوری می دهی بلا؟
من لرد ولدمورت،نواده ی سالازار اسلیترین بزرگ شجاعت را انتخاب کنم؟

بلاتریکس از روی زمین بلند شد،می خواست جواب بدهد که صدا حرف نگفته ی او را قطع کرد.
-بجنبید من تمام روز وقت ندارم در خدمت شما باشم!

لرد متفکرانه جواب داد:
-تمام روز؟الان که شبه!
-اَه...حالا هرچی نکنه دلتون هوای دایناسور کرده؟بفرستمتون پیششون؟

لرد جواب داد:
-تو تسترال می خواهی من لرد ولدمورت را به عصر دایناسور ها تبعید کنی؟بوقی!
-ولدر موت؟
-نه ولد مورت.
-اهان ،ولردمت!
-نه خیر،ولد مورت!
-همون ولردنه ی خودمونه دیگه نه؟
-بلا بیا به این بوقی زبون نفهم اسم ما را بفهمون.

بلاتریکس جلو پرید وتوضیح داد:
-درس اول اسم ارباب!
من اسپل می کنم شما می نویسید.
ل ر د و ل د م و ر ت.

-خب جناب ل ر د و ل د م و ر ت؛جرات یا حقیقت؟

-حقیقت بس شیرین است!




پاسخ به: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲:۴۷ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
خلاصه: بلاتریکس و لرد ولدمورت در یک بازی در برج وحشت گیر می افتند..


لرد ولدمورت: جرعت یا حقیقت؟!
صدا: بلی...یو ها ها ها
لرد ولدمورت: جرعت یا حقیقت؟!!
صدا: بلی بلی
لرد ولدمورت: خب جرعت که با عین نیست!
صدا:
بلاتریکس: ایول ارباب زدی تو خال! ..تو چه جور ابوالهولی هستی؟! نکنه قلابی هستی؟

ابوالهول(همان صدا): نخیر! الان که انداختمتون تو قفس سه تا مانتیکور گرسنه میفهمید کی قلابیه کی واقعی!
لرد ولدمورت: بی جنبه نشو دیگه! بیا بازیمونو بکنیم! البته بازی جرات و حقیقت!
ابوالهول: اصلا شما از کجا فهمیدید من جرات رو با عین مینویسم؟ من که فقط با شما حرف زدم، چیزی ننوشتم!
لرد ولدمورت:
بلاتریکس:

ابوالهول: منو اسکول کردید؟ ابوالهول تاریخی و محافظ مقبره هارو؟ الان میفرستمتون به زمان دایناسورها!
لرد ولدمورت: بابا شوخی کردیم! بلاتریکس، زود معذرتخواهی کن از آقا یا شایدم خانم؟! ببخشید شما جنسیتتون چیه؟
ابوالهول: وسط دعوا نرخ تعیین نکن بابا!
لرد ولدمورت: اوکی. بلاتریکس، زود معذرتخواهی کن!
بلاتریکس: ارباب، به من چه!
لرد ولدمورت: چی؟ نکنه توقع داری من به عنوان یه ارباب معذرتخواهی کنم؟!
بلاتریکس: هیییییی....باشه. ابوالهول، معذرت!
ابوالهول: دفعه آخرتون باشه! .. خب نگفتید؟ جرات یا حقیقت؟!



پاسخ به: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۳

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
بلاتریکس از وحشت قدرت حرکت نداشت.چند ثانیه بعد که از شوک خارج شد،با صدایی لرزان گفت:
-لرد؟!لردم؟!عزیزم؟!هانی؟!عسلم؟!
صدایی نیامد.صدای بلاتریکس کمی بلند تر شد.اما هنوز همان لرزش را داشت:
-ارباب؟!ارباب؟!ولدمورت؟!تام؟!تام ریدل؟!
دستش را به سوی چوب دستی دراز کرد.چوب دستی نبود!بلاتریکس نا خودآگاه جیغی از سر وحشت کشید.
-پخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ!
جیغ های مکرر بلاتریکس ستون های سالن را به لرزه در آورده بود.به روبه رویش نگریست:
پسری بلند قد،چشم های آبی و موهای بور؛اما بسیار چاق!
پسر با صدای نخراشیده ای گفت:
-دنبال من بیا!لرد هم پیش ماست!
بلاتریکس بی هیچ پرسشی،با قدم های لرزان به دنبال پسرک رفت.هر چه جلوتر می رفتند فضای سالن بازتر میشد تا جایی که فضایی شبیه یک زمین کوییدیچ ایجاد شد.نگاه بلاتریکس به دنبال لرد،به هر جا سرک میکشید.
-من اینجام بلا!
بلاتریکس با جیغی خفیف به سوی لرد بازگشت.او در سایه پنهان شده بود:
-اینجا چه خبره؟!
-با اینکه میدونم ولی بهتره که خودت ببینی!
بلاتریکس دنبال ولدمورت تقریبا میدوید.قدم های لرد بسیار بلند بود.اینبار راهرو ها تنگ تر میشد.در نهایت به دوراهی برخوردند که ستونی آن ها را از هم جدا میکرد.ناگهان ستون میان دوراه لرزید.گویی دستی نامرئی شروع به نوشتن بر روی آن نمود:


با نام مرلین
این یک بازی جرعت و حقیقت است.شما باید از بین جرعت و حقیقت یکی را انتخاب کنید.مراحل بعدی غیر قابل پیش بینی هستند.جرعت یا حقیقت؟!


-جرعت یا حقیقت؟!
این را صدای خوفناکی فریاد زد.لرد و بلاتریکس به هم نگاه کردند...


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۱

نارسیسا مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۱ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱:۵۷ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۱
از قصر مالفوی ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
وضع خونه اونطور که فکر میکردم نیست
بلا درحالی که سعی میکنه خودشو به ارباب نزدیک تر کنه این حرف رو به زبون میاره.پس از اینکه کاملا وارد خانه شدند به ظاهر واقعی خونه پی
می برند. سقف خونه خراب ، تار عنکبوت. پرده های قرمز گل منگلی پاره ،کف هم زمین هم که سوراخ بود.

لرد:فکرشو نمیگردم کسی مثل اون اینجا زندگی کنه.
بلا تو فکر فرو رفت و پرسید:ارباب شما دنبال کی هستید.
ارباب اهی از خشم کشید و گفت:هلوتیکا . هلوتیکا بلک. اون یک پسری بود با قدی کئتاه ، موهای وز ، هیکلی چاغ... :vay:

بلا که دیگه داشت دود از کلش بلند می شد فریاد زد:
- که هلوتیکا هان ! یک بلایی به سرش بیارم .که ترستال های هوا به حالش گریه کنن

لرد:بلا هلوتیکا کیه ؟ من گفتم هلو تیکا؟ من کی گفتم هلوتیکا. اصن اون کیه. حالت خوب نیستا من دارم میگم توبی .اون پسره که ما دنبالشیم .چی میگی.

بلا و لرد همین طور که با هم بحث میکردند وارد اتاقی شدند که از تمام اون اتاق ها بزرگ تر بود. کاملا واضح بود که برای رییس گروهه .اما اونا کجا بودند.

بلا برگشت تا به لرد بگه که بهتره بریم اما کسی نبود.



پاسخ به: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۱

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۷ دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۰:۳۳ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۱
از موی صورتی خوشم میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
بلا: وای نه ارباب حالا چه خاکی تو سرم کنم ؟ عشقم ولدی جون از دست رفت.
ولدی از ته چاه:حالا احساساتی نشو بیا کمک کن .
بلا:ا... آخ جون شما هنوز زنده این ارباب.
ولدی:اگه کمک نکنی بزودی میمیرم
بلا:خوب...
بعد 10 دقیقه:
بلا:آها ارباب شما غیب میشی میای در آغوش من...
ولدی :ا...حالا میمردی زودتر میگفتی (پیشنهادو میگم)فقط طول میدی رمانتیک شه اه... خاک تو سرم نه ببخشید سرت کروشیو...
کروشیوی سرگردانی از چاه در آمده وبه بلا خورد
بلا:آخ ارباب آخ حالا نظرتون چیه؟آخ
ولدی :بجز بخش آخر باهات موافقم
پاق
ولدی برای اطمینان 200 متر اونورتر ظاهر شد
بلا : بریم تو؟
ولدی : آره
قیژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ
.....


_________________

از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور ‏
ارزشی تیز هوش
تصویر کوچک شده


پاسخ به: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۱

پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۵ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۸ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۵
از من گذشته
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
لرد و بلاتریکس در نزدیکی کلبه ی مشنگا ظاهر میشن.

- پاق! ( افکت آپارات )
لرد که هنوز چشماش به تاریکی عادت نکرده بود، چشماشو ماساژ داد و با اکتاو بالایی به بلا گفت:
-کوشی؟
- من اینجام لرد

ـ پس چرا من نمی بینمت؟!
- شما روی من افتادین لرد

لرد جیغی زد و از روی بلا بلند شد و چند قدم ازش فاصله گرفت..

- چطور جرات کردی روی ارباب بیو... نه! .. ارباب چطور جرات کرده روی تو.. دهه!! کجان این مشنگای بوقی؟!

بلا که هنوز گونه هاش سرخ بود با دست به روبروش اشاره کرد..

لرد که خون جلوی چشماشو گرفته بود مستقیم به سمت کلبه ی مشنگا رفت که یهو بلا صداش زد:

ـ ارباب!
ـ چی........یه؟!! بوم!

و لرد به قعر چاه مشنگا سقوط کرد!

-


ویرایش شده توسط پرنس در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۲۳ ۹:۳۱:۵۴

تصویر کوچک شده

rest in peace dear Alan Rickman







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.