هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۰:۴۹ شنبه ۴ شهریور ۱۳۸۵
#43

گریندل والدold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ سه شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۲ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷
از محفل ارواح جادوگران سياه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
صدای کشیده شدن چیزی بر روی زمین در لا به لای قهقهه های شیطانی اهریمن شنیده می شد فشار هوا به صورت عجیبی زیاد میشد گرمای طاقت فرسایی همراه بافشار هوا لحظه به لحظه بیشتر وجود آنها را فرا می گرفت... سیوروس می دانست اهریمن نقشه پلید دیگری را به اجرا گذاشته مغزش دیوانه وار کار می کرد بدنش کم کم میسوخت تامرگ چند قدم ییشتر فاصله نداشت...حصار شیشه ای را حس می کرد که لحظه به لحظه حلقه محاصره خود را تنگ تر می کند و آنها را در گرمای خود می سوزاند... به مایک که بی جان بر روی زمین افتاده بود نگاه می کرد و در طرف دیگر سیرون را می دید که فکر خود را بر چیزی متمرکز کرده بود. سیرون چوبدستی خود را بالا آورد هرچند میدانست او حریف اهریمن نامرئی نمی شود اما اندکی امید در دلش جوانه زد ناگهان زمین شروع به لرزش کرد فشار به طور نا گهانی زیاد شده بود صدای بسیار بلند و طاقت فرسایی او را آزار می داد او نمی توانست مقاومت کند ودیگر چیزی نفهمید...
او و مایک بر روی خرمنی از خرده شیشه خوابیده بودند و درخت های جنگل مانند سقف بالای سر آنها را پوشانیده بود.اما سیرون کجا بود؟ سیوروس با عجله بلند شد و اطراف را گشتی زد بلاخره سیرون را پیدا کرد اما او تنها نبود مرد چهارشانه و بلند قامتی در کنار او نشسته بود و با او حرف می زد سیرون با دیدن او بلند شد و گفت : تو حالت خوبه؟ سیوروس با حرکت سر جواب او را داد و پرسید: این کیه؟ سیرون لبخندی زد و گفت : اهریمن نامرئی. وقتی چهره متعجب او را دید گفت : بشین تا برات تعریف کنم .
وقتی سیوروس نیز در زیر درخت کنار سیرون و آن مرد نشست سیرون ادامه داد: اسم این مرد باردا است سالها پیش او شغل من را در دره داشت اما وقتی از واقعیت با خبر شد پا به فرار گذاشت تا اینکه از"فرمانروای سکوت" ارباب واقعی دره شکست خورد و توسط او طلسم شد و به او قدرت های جادویی پلیدی داد تا محافظ دره باشد و او را نامرئی کرد تا کسی او را نشناسد. باردا به طور ناگهانی گفت : تا اینکه سیرون با جادو صدای بسیار بلندی بوجود آورد صدا که در محفظه شیشه ای می پیچید آن را شکست و طلسم فرمانروای سكوت از بین رفت . سکوت عمیقی بوجود آمده بود باردا که گویی یاد خاطراتش افتاده بود گفت :
برای خروج از اینجا اول باید او را از بین برد . تنها چیزی که او را از بین می برد صداست اما سرتاسر قلمرو او طلسم شده است و هیچ صدایی در آنجا دوام ندارد ... به غیر از...
سیرون با عجله پرسید : به غیر از چی؟
باردا ادامه داد : بطری افسانه ای لویکوس ... حدود صد و پنجاه سال پیش جادوگر قدرتمندی به نام لویکوس نصف عمر خود را صرف ساختن بطری ای کرد که با باز کردن آن صدای اسرار آمیزی از آن خارج شود که فقط اهریمنان واقعی آن را بشنوند . مردم از کار او تعجب می کردند و منظور او را از این کارها نمی دانستند . مدتی بعد او ناپدید شد . به گفته یکی از دوستان او او موفق شده بود اما بدون اینکه آن را امتحان کند بی خبر شبانه به سفر رفته بود .من در دورانی که به هیولاهای دره حکومت می کردم متوجه شدم او به این دره آمده اما هیچ وقت موفق نشده پیش فرمانروای سکوت بره ... تنها راه نجات انسانها اون بطریه.


من کسی که در راه رسیدن به جاودانگی از همه جلوتر بودم.


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۰:۱۵ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵
#42

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
هر سه‌ آنها در جا ميخكوب شده بودند...نمي‌توانستند حركت كنند...نمي‌توانستند فرار كنند...حتي نمي‌توانستند حرف بزنن...فقط هر سه به نقطه‌اي كه لحظه‌اي پيش صدايي اهريمن نامرئي را شنيده بودند، خيره شده بودند...
سكوت آزادهنده‌ي برقرار شد...همه‌ي آنها داشتند به آخر غم‌انگيز و مرگ‌بار كار فكر مي‌كردند...با آن توصيفاتي كه سيرون از آن اهريمن شيطاني كرده بود، اين نقطه‌اي كه الآن در آن قرار داشتند، آخر كار بود...آري...هر سه‌ي آنها مي‌توانستند نقطه‌ي پاياني داستان را ببينند...داستاني كه بيشتر از هر داستان تخيلي ديگري در دنيا غيرواقعي به نظر مي‌رسيد، اما واقعي بود...داستاني كه ذره‌ذره‌ش را عنصر ترس و وحشت پوشانده بود...داستاني كه در هر ورقش، خطر چاپ شده بود...داستاني كه از هر صفحه‌اش، بوي مرگ مي‌آمد...مرگي غم‌انگيز و دردناك...دردناك...دردناك...
صداي خش‌خش ضعيف ناشي از كشيده شدن يك شنل روي زمين، آنها را به خود آورد...اول از همه سبرون واكنش داد...او در حال كه چوب‌دستي به دست داشت، با سرعت به طرف مايك و سيوروس كه از شدت تعجب و در عين حال ترس و وحشت، چشمانشان گشاد شده و صورتشان خيس از عرق بود، دويد...در حال دويدن، چوب‌دستي‌ش را ديوانه‌وار از اين طرف به آن‌طرف تكان مي‌داد و چشمانش طوري در حدقه مي‌چرخيدند كه گويي تلاش دارد به هر زحمتي شده اهريمن نامرئي را ببينند...
صداي خنده‌اي وحشيانه فضا را پر كرد...اهريمن داشت مي‌خنديد...كاملا معلوم بود كه بدون جلب توجه از جلوي آنها گذشته و به سمت ديگري رفته بود...
مايك كه پاهايش به شدت مي‌لرزيدند، كم‌كم از بهتزدگي خارج شد، روي زمين زانو زد و خود را كشان‌كشان به جهتي نامعلوم كشيد...
سيوروس هم به خود آمد، لحظه‌اي ايستاد و مايك را تماشا كرد، بعد زيرلبي گفت:مايك...بهتره نري...ما بايد با هم باشيم تا بهتر دفاع كنيم...
مايك كه رنگش پريده بود، لحظه‌اي طوري به او خيره شد كه گويي او را نمي‌شناسد، بر قطره‌اي عرق را از پيشانيش پاك كرد و سر پا ايستاد...
اهريمن قهقه‌اي وحشتناك را كه خون را در رگ‌ها منجد مي‌كرد، سر داده بود...آنها هر بار كه صداي خنده‌ي او را مي‌شنيدند، مي‌توانستند مكان او را حدس بزنند، ولي برايشان قابل توجه بود كه صداي خنده هر لحظه جاي خود را تغيير مي‌داد...تازه...صداها به شكل نااميدكننده‌اي در فضاي بسته منعكس مي‌شدند...
حالا سيرون هم به آنها رسيده بود...
اهريمن با صداي بلندي گفت:خوب...حالا كه كنار هم جمع شدين بهتره بازي رو با هم شروع كنيم...
خنده‌اي سر داد و بعد گفت:بهتره اول امتحانتون كنم...بالاخره، براي خوردنتون وقت هست...خيلي هم زياد...
بعد قهقهه‌اي سر داد كه آن سه را نااميدتر از قبل كرد...به نظر مي‌آمد هيچ شانسي براي آن‌ها وجود ندارد...مشكل اصلي و در واقع تنها مشكل اين بود كه مكان و موقعيت دقيق اهريمن مشخص شود...اما به نظر مي‌آمد او با سرعتي فوق طبيعي تغيير مكان مي‌داد...
سيرون زيرلب گفت:بياين پشت به پشت هم بجنگيم...اون‌طوري نمي‌تونه بهمون از پشت حمله كنه...
مايك و سيوروس بدون هيچ بحثي از او اطاعت كردند و با حالتي تدافعي پشت به پشت هم قرار گرفتند...
اهريمن لحظه‌اي ساكت شد و بعد گفت:فكر كنم بهتره مزاحم سربازان ابر قدرتم نشم...شما رو خودم تنهايي كباب مي‌كنم...و بعد مي‌خوره...هاها...مي‌خورم...!
مايك با صدايي لرزان گفت:ديوانه...!
سيرون كه گويي واقعيتي را در اين مورد مي‌دانست ناليد تا اور ا ساكت كند، اما ديگر خيلي دير شده بود...اهريمن از كوره در رفت...
فريادي از خشم كشيد، و بعد درختي از قسمتي از محوطه كنده شد...سيوروس ناگهان آن قسمت را نشانه رفت ولي قبل از آن كه بتواند ورد مرگ‌باري را نصيب اهريمن نامرئي كند، ناگهان درخت با سرعت و قدرتي سرسام آور به طرف ان‌ها هجوم آورد...
سيوروس نعره كشيد و براي نجات جانش خود را روي زمين انداخت...سيرون مهمين كار را كرد ولي مايك كه اصلا در جريان نبود، همان جا پشت به درخت در حال پرواز ايستاد...سيرون فريادي كشيد تا او را اگاه كند اما بي‌فايده بود...درخت تنومند به مايك رسيد و در حالي‌كه نزديك درست از كنار گوش از بگذرد، يكي از شاخه‌هاي نسبتا كلفتش محكم به سر او برخورد كرد و او را بي‌رحمانه به زمين زد...
سيوروس از وحشت فريادي زد و پريد تا از سقوط او روي زمين جلوگيري كند...اما دير رسيد...مايك محكم و با صورت روي زمين ولو شد . از هوش رفت...
سيوروس تقلا كنان خود را به او رساند، نبضش را گرفت و ساكت شد...
سيرون كه چشمانش را چيزي فراتر از وحشت و نگراني پوشانده بود، فرياد زد:مرده...؟
سيوروس سر تكان داد و با اين كار خيال سيرون را راحت كرد...ولي اين آسودگي خيال ديري نپاييد...چون.........................................................


تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۸۵
#41

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
درخشش ستارگان آسمان و ماه هایی که در دل آن خودنمایی می کردند، فضا را دلنشین تر از هر زمان دیگری کرده بود. آبشار با صدای گوشنوازی از دل کوه ها به طرف پایین روانه می شد و دل ها را شعف می بخشید. صدای امواج نامحسوس بر وجود آن سه تاٌثیر به سزایی می گذاشت و روح بلند آن ها را به پرواز در می آورد. همه چیز دل انگیز و زیبا به نظر می رسید. حتی دیگر اثری از اسکلت هایی که جان گرفته بودند و به دنبال آن ها سرازیر شده بودند، نبود. همه چیز آرام، زیبا و البته تا حدودی عجیب به نظر می رسید.
صدای عجیبی نیز به گوش می رسید؛ صدایی که تا حدودی به یک نعره شباهت داشت. این چه صدایی می توانست باشد؟... اما این جواب در ذهن تک تک آن ها شکل گرفته بود که چه موجود خطرناکی می تواند در این فضای باز که در زیر نور ستارگان و ماه ها روشن شده بود، حضور داشته باشد... اما حیف که کسی خبر نداشت!
سکوتی طولانی مدت بر آن جا حکمفرما شده بود. هیچ کس سخنی و یا کوچک ترین کلمه ای به زبان نمی آورد. هیچ کس نمی دانست باید چه بگوید؛ چون دهان همگی از دیدن چنین منطقه ای باز مانده بود. واقعاً هم باورش بسیار مشکل بود. بعد از آن همه تحمل سختی، دیدن این مکان و حس کردن آرامش ابدی آن می توانست غیر قابل باور باشد.
سرانجام مایک که لبانش خشک شده بود، با صدای خفه ای شروع به صحبت کرد: باور نمی شه... این جا... چنین منطقه ای هم تو این جا پیدا می شد، سیرون...؟
بعد از این حرف لبخندی بی دلیل بر لبان خشکیده اش نقش بست. چهره ی رنگ پریده اش، حالت طبیعی به خود گرفت. در پشت چشمانش نیز خوشحالی و سروری عمیق هویدا بود.
رویش را برگرداند و به چهره ی سیوروس و سیرون خیره شد. از دیدن آن ها لبخند روی لبانش از بین رفت و جایش را به حالتی از تعجب داد.
سیوروس یکی ابروهایش را به نشانه ی تردید بالا انداخته بود و با شک به دور و اطراف خود نگاه می کرد. به نظر می رسید آن چه را که می بیند، باور ندارد و شاید هم قبول ندارد.
با لبانی جمع شده، گفت: این جا یه کم... مشکوک نیست؟!
سیرون حرفی به میان نیاورد، اما مایک با صدای بلندی خندید و چند قدم به طرف جلو برداشت. می توانست صدای هشدار سیرون را که می گفت بهتر است سر و صدا نکند را از پشت بشنود... اما او همان طور که به طرف جلو گام برمی داشت. قصد داشت به طرف آبشار برود و دستانش را در زیر آن فرو کند، قدری آب بخورد و نفسی تازه کند و در آخر کمی دراز بکشد و به ستارگان آسمان خیره شود. می خواست برای اولین بار هم که شده در آن دره ی نفرین شده احساس آرامش مطلق کند... اما مشخص بود که او هنوز چیزی از اسرار آن سرزمین نمی داند.
مایک آخرین قدم را برداشت. ناگهان به مانعی برخورد کرد. سرش را بالا آورد و در کمال تعجب چیزی را جلو روی خود مشاهده نکرد. پس آن مانع چه می توانست باشد؟!
دوباره قدم برداشت، اما قدم او به جلو برداشته نشد، بلکه سر جای خود باقی ماند. او در حالی که با نگرانی دستان لرزانش را بالا می آورد، زیر لب گفت: این دیگه چیه...!؟
دستانش را روی مانع نامرئی قرار داد. آن ها را با تمام قدرت به جلو راند، اما این بار هم هیچ اتفاقی نیفتاد. به نظر می رسید آن ها در پشت حصاری نامرئی گیر افتاده اند. زندانی که سراسر آن شیشه است، اما با این تفاوت که آن سه همسفر نیز نمی توانستند حتی شیشه را مشاهده کنند.
مایک با چشمانی گشاد شده و دهانی باز روی پاشنه ی پا چرخید و به چهره ی مصمم سیوروس و سیرون خیره شد. نمی دانست چه بگوید و آیا چیزی می توانست بگوید؟... با همان دستان لرزان به پشت سرش اشاره کرد.
در همان لحظه سیرون با قدم هایی آرام اما مضطرب به طرف مانع آمد. دستانش را روی آن قرار داد، سپس چشمانش را بست و آهسته گفت: باید حدس می زدم... این جا قلمرو اهریمن نامرئیه.
مایک حرف سیرون را با فریاد تکرار کرد: اهریمن نامرئی؟!... این دیگه چه جور موجودیه؟... چرا ما هر جا می ریم باید با یه موجود برخورد کنیم..!؟
سیرون دستانش را به نشانه ی سکوت روی بینی اش قرار داد و با همان لحن گذشته اضافه کرد: بهتره ساکت باشی... وگرنه اون رو زودتر از موعد مقرر بیرون می کشونی!
مایک با این اخطار ساکت شد و به کنار سیوروس پناه آورد. او با کمال آرامش ایستاده بود، انگار که از هیچ چیزی خبر نداشت.
مایک با چشمانی مضطرب دور و اطراف خود را زیر نظر گرفت. همه چیز عادی بود. اگر از دور به آن محوطه خیره می شدیم، حتی به ذهنمان هم نمی رسید که آن جا بسته باشد؛ چون صداها به وضوح به گوش می رسید.
سیرون شروع به توضیح دادن کرد: این جا قلمرو اهریمن نامرئیه. اون موجودیه که این حصار نامرئی رو به وجود آورده... اون می تونه خیلی خطرناک باشه اما گاهی اوقات هم می شه باهاش معامله کرد. ولی اون پلیده؛ بنابراین معامله هاش هم می تونه ناعادلانه باشه. الآن تنها کاری که از دست ما برمی آید... اینه که... باهاش مبارزه کنیم. ما سه نفریم و اون یک نفر... هر چند که...
دیگر حرفش را ادامه نداد. همین مقدار هم می توانست باعث ایجاد وحشت بیش تر و سنگین تر کردن اوضاع شود، دیگر نیازی نبود که این ها را تشدید کند.
در همان لحظه صدای غرش فضای بسته را در برگرفت. صدایی که لرزه بر اندام می انداخت و مو را بر بدن سیخ می کرد... خون در رگ های مایک منجمد شد. مانند میخ سر جایش میخکوب شد. بدن خشکیده اش را تکان کوچکی داد و سعی کرد ترس را از وجودش به بیرون براند، سپس دستش را به طرف چوبدستی اش دراز کرد. آن را در میان انگشتانش فشرد و مصمم تر از قبل آن را بالا گرفت. مشخص بود که منتظر شروع دوئل است... دوئلی موحش، ناجوانمردانه و خظرناک... چنین دوئلی چیزی جز ریختن خون باقی نخواهد گذاشت!
ناگهان صدایی خشن از نزدیکی گوش آن ها شنیده شد: خوشحالم که بالاخره چند نفر رو به دام انداختم!
سیوروس که انگار تازه به خود آمده بود، دستش را به سمت ردایش دراز کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید.
مایک نیز به دور خود چرخید، اما چیزی را مشاهده نکرد. به نظر می آمد عامل آن صدا نامرئی باشد... بله جواب در خود سوال بود... او چه کسی می توانست باشد جز اهریمن نامرئی؟
اهریمن نامرئی دیده نمی شد، اما وجود شیطانی اش به راحتی قابل لمس بود..!
-------------------------------------------------
ببخشید... داستان رو درست ادامه دادم؟ اگر نه که ناظر لطف کنه و این پست رو پاک کنه!


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#40

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
و اينك، خلاصه‌ي داستان:

مي‌دونم خيلي طولانيه، ولي باور كنين خيلي بهتر از خوندن 40 50 تا پسته...!
________________________________________________
((دره‌ي سكوت))‌، دره‌اي مرموز و خيلي خطرناكه كه تا حالا هيچ كس به راز اون پي نبرده بود و در حومه‌ي يه شهر قرار داشت...

مايك و جوزف، دو جادوگر، در كنار هم، وارد اين دره مي‌شن، و از پله‌هايي كه معلوم نبود كي ساخته، شروع مي‌كنن پايين اومدن...

يه هيولاي بزرگ و ترسناك، مايك رو مي‌دزده،و جوزف تنها مي‌مونه...

جوزف هم توسط يكي ديگه از اون هيولاها، خلع چوب‌دستي مي‌شه، و بي‌هوش مي‌شه...

مايك و جوزف، از دو جاي متفاوت، توسط دو تا هيولا، به يه محوطه مي‌رسن كه پر از اون موجودات بود، مي‌رسن، و تصادفا همديگه رو پيدا مي‌كنن...

رهبر اون هيولاها، دستور مي‌ده كه اون دو تا رو فعلا توي اتاق مخصوصشون زنداني كنن...

مايك و جوزف، توسط دو تا هيولا، به اتاقي خيلي كوچيك و تاريك منتقل شده، اون جا زنداني مي‌شن...

تو اون اتاق، با سيوروس اسنيپ آشنا مي‌شن...

اسنيپ بهشون اطلاعاتي درمورد دره مي‌ده، و مي‌گه كه از مدتها پيش در حال رفت و آمد به اين دره بوده، ولي روز قبل توسط هيولاها غافلگير شده...در ضمن، اون مي‌گه كه آسمون اينجا به جاي 1 ماه، 5 تا ماه داره و اين دره، دروازه‌اي هست بين دنياي واقعي و دنيايي ديگه...

مايك و جوزف متوجه خطر نابودي نسل انسانها توسط اعضاي اين دنيا مي‌شن...

سيوروس با چوب‌دستي مايك كه هنوز دستش بود، چوب‌دستي خودش و جوزف رو آكسيو مي‌كنه...

از بيرون، صداي هياهويي مياد، در باز مي‌شه و مي‌خوره تو صورت سيوروس و اون بي‌هوش مي‌شه...جوزف از ترس از حال مي‌ره، و مايك هم توسط ضربه‌‌ي موجود عجيب غريبي كه دم در ايستاده بود، بي‌هوش مي‌شه و چوب‌دستيش رو از دست مي‌ده...

وقتي بيدار مي‌شن،متوجه مي‌شن محكم با طناب بسته شده‌ن، و مقابلشون اون موجود كه مثل اينكه رئيس كل اون هيولاها بود، نشسته بود و اطرافش هم هيولاها قرار داشتن...

مايك با خوندن ذهن سيوروس، پي مي‌بره كه اون چوب‌دستيش رو به همراه داره...موجود مي‌گه كه اونا دو شانس دارن...يكي اينكه زنده بمونن و برده بشن، يكي اينكه همون‌جا توسط اون موجود خورده بشن...!و براي اين كار، دو كارت مرگ و زندگي رو نشون داد...

سيوروس هم كه پي به اين مورد كه موجود يه كارت ديگه‌ي مرگ رو به جاي زندگي گذاشته تا بتونه همون‌جا بخورتشون، با يه روش زيركانه، تونست جريان رو طبق خواسته‌شون پيش ببره، و كارت زندگي رو به عنوان سرنوشتشون ثبت كنه...

موجود دستور مي‌ده اونا رو به سلول مخصوص ببرن...هيولاها داشتن مي‌بردن اونا رو، كه يهو همه‌ي ماه‌ها(5 تاشون) كامل مي‌شن، و همه‌ي هيولاها، حتي اون موجود، به خاك ميفتن و به شخصي كه داشت ميومد و رداش رو زمين كشيده مي‌شد، تعظيم كردن....

ارباب دره، پا در ميدان گذاشت...!

اولش فكر مي‌كردن كه ارباب مرده، بعد ديدن زنه...!زن به هيولاها گفت كه اونا رو به قرارگاه مخصوص خودش بيارن...

هيولاها اونا رو وارد شهري عجيب كردند كه مثه اينكه متروكه بود...وارد ساختمان بزرگي شدند، و اونجا به اتاق ارباب رفتند...

وقتي وارد شدند و در بسته شد، ارباب كلاهش را برداشت و با لحني نگران از اونا كمك خواست...گفت كه اسمش سيرونه و سالها قبل همراه چند نفر ديگه به اونجا اومده بود،و اونجا مقام و محبوبيت پيدا كرده بود و حالا ميخواست از اونجا فرار كنه...

هفت هشت تا دوست و همراه سيرون هم وارد اتاق شدند، و در حالي كه مايك و سيوروس و جوزف هم چوبدستي‌هاشون رو پس گرفته بودند، شروع كردند به فرار...!
داشتند از اون شهر خارج مي‌شدند، كه هيولاها حمله كردند و فقط سيرون و سيوروس و مايك و جوزف زنده موندند...

وارد يه جنگلي شدند كه به طور مشكوكي ساكت بود...يكيشون داشت كشيد مي‌داد و بقيه هم خوابيده بودن، كه زيمن شروع كرد به لرزيدن...
سيرون بيدار شد و اونا را به پشت درختا كشيد و از اون پشت به بيرون نيگا كردن، و يه اژدهاي بزرگي كه از دهانش آتيش بيرون ميومد و به اطراف سرما مي‌داد رو ديدن...

سيرون گفت كه سال ها به دنبال اين اژدها بود و مي‌دونه كه اون از يه چيز خيلي باارزش محافظت مي‌كنه...

به دنبال اژدها كه حالا گمش كرده بودند، به راه افتادند، ولي در راه يه گرگ مانند بهشون حمله كرد و جوزف رو به شدت زخمي كرد...

يه چندتا موجود عجق وجق(!!!) از اونور اومدن، و جوزف رو كه يه كناري داشت استراحت مي‌كرد با خودشون بردند، ولي بقيه رو نديدن كه قايم شده بودن...اون سه تا هم به دنبال اونا به راه افتادن تا ببينن اونا كجا مي‌رن...

اونقدر رفتن تا يهو اون موجودات ناپديد شدن...مايك و سيوروس و سيرون هم دويدن و از يه ديوارهي نامرئي كه اونا رو به يه محيط ديگه برد، گذشتن...

موجوات رفتن و از يه در بزرگ گذشتن، ولي كنار دره اژدها تشريف داشت...!مايك و سيرون و سيوروس هم خيلي با احتياط تا نزديكي اون در رفتند، و در كمال حيرت سيوروس و مايك، سيرون يه آرم مكعب شكلي رو درآورد و توي جاي مخصوصش روي در گذاشت...دور گردن اژدها هم يه آرم ديگه بود، كه جاش روي در مشخص بود، و سومين آرم بود...

زمين لرزيد و در باز شد و اون يه تا پريدن تو و در بسته شد و اژدها موند بيرون...!اونا خودشون رو توي يه غاري يافتند، كه تاريك و خيلي ساكت بود...يهو توهم گرفتشون، و هواي خاص غار، اونا رو مبتلا كرد...يعني هرسه احساس كردند كه عصباني وخشناند و نميتونن كاري جز فكر كردن به وقايع بكنند...ولي سيوروس تونست خودش رو با زحمت فراوان به آب جويي كه اون كنار بود برسونه، و با پاشيدن آب به صورت هر سه شون، نجاتشون بده...

غاز لرزيد و صداهايي شنيده شد...مايك نزديك بود توي يه حفرهي بزرگ كه نديده بودتش، سقوط كنه، كه دوستاش گرفتنش و با يه ورد پرواز، بر فراز اون حفره‌ي عظيم كه مايك با وحشت تهش يه هيولاي بزرگ ديد، پرواز كردند و اون ور فرود اومدن...

يه سري موجودات تعقيبشون كردند و لي پيداشون نكردند و اونا هم به يه اتاق بزرگ پر از عنكبوت رسيدند...يهو يه نور نارنجي از دور ديدند كه داشت نزديك مي‌شد...بعد با وحشت ديدند كه اون مثه يه گلوله‌ي آتيشه و پا به فرار گذاشتند...اون قدر رفتند تا به يه در سنگي بزرگ و بسته رسيدند...اونجا گير افتادند، ولي با توجه به اينكه اون موجود خيلي بزرگ بود ولي ديوارا رو خراب نمي‌كرد، پي بردند كه اون توهم و روياس...!‌مايك دويد و از وسطش گذشت و اونم متلاشي شد و از بين رفت...

نمي‌دونستم چي كار كنن كه باز يه سگ بزرگ رو ديدن كه داشت با سرعت از اون ور مي‌دويد...مايك ترسيد و عقب‌عقب رفت، ولي پاش به سنگ گير كرد و با صورت روي در مكعب فرود اومد....خون جاري شد و يه شكل خاص به خودش گرفت، و اونا
به صورتي عجيب و جادويي به اون ور كه يه تالار خوشگل و بزرگ بود،‌منتقل شدند...

شروع كردند به دويدن و دو تا اسسكلت آدم ديدن و رفتن و به يه اتاق رسيدن كه پر بود از ميز و ابزار وكمد...با كلي فكر، سرون رفت رو ميز اول كه يه سري تار و اينا داشت كار كرد، مايك رفت روي ميز دوم كه يه چيزايي مثه پازل داشت، و سيوروس هم رفت سراغ معجوني كه تو ميز سوم انتظارش رو مي‌كشيد...

سيرون يه چنگ درست كرد، كه خود چنگ شروع كرد به خوندن يه آواز...بر اساس اون آواز، مايك تونست معماي پازل رو با جور كردن اجزا طبق شعر، كامل كنه كه آخرش دستور العمل يه معجون دراومد...سيوروس معجون رو ساخت و به طور اتفاقي، يه قطره از خون مايك ريخت تو معجون...معجون بخار شد و آخرش آرم دوم به جا موند...!

دو سه تا اسكلت داشتند ميومدن تو ، كه هر سه اونا از آرم گرفتند و نوري پخش شد و باز به يه جاي ديگه كه انتقال پيدا كردند...به يه جاي تكراري...بعد از جرياناتي كه يادم نيست و مهم هم نيست(!) ، باز رفتند و رسيدند به يه راهروي ديگه...انتهاي راهرو، زمين خون‌آلودي ديدند و وقتي وارد اتاق بعدي شدند كه زمينش از خون سرخ بود، جوزفت رو ديدند كه داشت جون ميداد و به يه سكو با زنجير بسته شده بود...

جوزف مرد...!اون سه تا هم متوجه افراد ديگه‌اي تو حال و روز جوزف شدند، ولي نمي‌تونستن واسه‌شون كاري بكنن...رفتند و توي اتاق خالي استراحت كردن...مايك بيدار شد وسيرون رو ديد كه دستاش رو به بالا گرفته بود و مي‌گفت:ارباب برخواهد گشت...!

بعد سيرون بيهوش شد، و وقتي بيدار شد، هيچي از اون كاراي عجيبش به ياد نداشت...! مايك هم باز خوابيد و خواب ديد كه به يه راهرويي رفت و به يه دري رسيد...در همون موقع، يه صداهايي شنيد و بيدار شد، و ديد كه سيوروس و سيرون چوبدستي به دست شدند...!

مه غليظ و دود عجيبي تاق رو در بر گرفت، و يه آقاي قد بلندي كه خيلي پير و عجيب بود از راه رسيد كه مي‌تونست از طريق فكر اونا رو كنترل كنه...اونا كنترلشون رو از دست دادند، و تحت كنترل اون قرار گرفتند...!مرد يه كم واسشون چرت و پرت گفت، بعد گفت كه اونا بايد مجازات شن و اونا رو به دنبال خودش به جايي كه مثه اينكه اسمش تالار توهم بود، كشوند...

داشتند توي يه راهروي بلند و باريك راه مي‌رفتند، كه يه صداهاي فرياد و اينا شنيدند...مرد ترسيد و احساس خطر كرد...صداي غرش اژدها شنيده شد و بعد خاموش شد...مثه اينكه اژدهام مرد...! بعد، صداهاي ترق‌ترقي شنيده شد و چندين اژدها از دور ديده شدند كه با سرعت به طرف اينا ميومدن...!مرد كه ترسيده بود، تمركزش رو از رو اونا برداشت و روي يه ديوار نامرئي متمركز كرد...در نتيجه اونا تونستن حركتي بكنن و اراده داشته باشن...مرد ديوار نامرئي طرف اسكلتا فرستاد، و باعث خورد شدن برخيشون شد...ولي بقيه ديوار رو متلاشي كردن و به سمت اونا اومدن...

سيوروس محكم از پشت به مرده ضربه زد و اون به طرف اسكلتا پرتاب شد و در حاليكه جيغ مي‌كشيد دريده شد...! سيوروس و مايك و سيرون هم فرصت رو غنيمت شمردند و از جاي خالي كنار جمعيت اسكلتاي مشغول دريدن،شروع به دويدن كردند...وقتي به انتهاي راهرو رسيدند، اسكلتا هم فهميدن و دنبالشون كردند...!

سيرون دويد تو و از گردن اژدهاي مرده، آرم سوم رو كه قبلا هم يدده بودند، كند و كرد توي جاي مخصوصش روي در سنگي...!

چرخشي مبهم...تاريكي مطلق....سكوت...و محيطي جديد و فضايي باز كه مسلما تنها راه رسيدن به آنجا، غار بود و مسلما همسفران توانسته بودند به جاي ارزشمندي كه شايد نجاتشان ميداد، برسند....
_________________________________________________
پيتر پاكش نكن كه خلاصه بود...!!!


تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۰:۱۴ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۴
#39

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
صداها رفته‌رفته نزديك و نزديك‌تر مي‌شدند...چهره‌ي مرد بلندقامت، با نزديك‌تر شدن صداها، سفيدتر و سفيدتر و وحشتزده‌تر مي‌شد...كاملا مي‌شد ترس را در چهره‌اش ديد... انتهاي راهرو كه به صورت نقطه‌ي روشني ديده مي‌شد، تاريك شد...معلوم بود...معلوم بود كه گروهي كه اژدها را به آن قدرت و عظمت از بين برده و كشته بودند، به سمت آنها روانه شده بود...رفته رفته صداها بلند تر مي‌شدند...
مرد بلند قامت كه حالا ديگر توجهي به آن سه نداشت، چند قدمي به عقب برداشت...بدنش شروع كرده بود به لرزيدن...گويا از آن واقعه وحشت تمام داشت...
كم‌كم مي‌شد اسكلت‌هايي را از دور تشخيص داد، كه با سرعت به سمت آنها مي‌آمدند...هيچ يك از آنها نمي‌دانستند آنها دارند از كجا مي‌آيند...يا چگونه پيدايشان شد...يا چه بلايي قرار بود سرشان بياورند...فقط منتظر بودند...يعني چاره‌اي جز انتظار نداشتند...يعني كنترل هيچ يك از عضلات بدن خود را در اختيار نداشتند تا بتوانند كوچكترين حركتي از خود نشان دهند...
مايك توانست آنها را بشمرد...در آن حد زياد نبودند...حدود 20 تا...ولي معلوم بود چنان قدرتي داشتند كه به راحتي بر هر چهار نفر انها غلبه مي‌كردند...
مرد پير، دستانش را به صورت محافظ جلوي خود گرفت و شروع كرد به تمركز كردن...ناگهان احساس خوش و دلچسب آزادي به مايك، سيرون و سيوروس دست داد...آري...! آنها ديگر مي‌توانستند حركت كنند...مرد تمركز خود را كاملا از آنها برداشته و بر روي چيز ديگر جمع كرده بود...كاملا مشهود بود كه بودن يا نبودن آنها در آن محيط هيچ فرقي براي وي نداشت...
سيرون آهي از سر آسودگي كشيد...واقعا داشت از بي حركت بودن خسته مي‌شد...سيوروس ، تلوتلو خورد به ديوار چسبيد...مايك هم زانو زد و به زمين خيره شد...گويي فشاري سنگين از روي آنها برداشته شده بود...
از آنجايي كه راهرويي كه در آن قرار داشتند، باريك بود و پهناي چنداني نداشت، اسكلت‌ها داشتند در رديف‌هاي دو نفره پيش مي‌آمدند...
حالا ديگر فقط ده متر با آنها فاصله داشتند...9 متر...8...7...با سرعت عجيبي پيش مي‌آمدند...سيرون كه داشت از ترس مي‌لرزيد ، سرش را پايين گرفت...مايك چند قدمي به عقب رفت...مرد بلند قامت ناگهان حركت عجيبي انجام داد...دستانش را به صورت چرخشي به جلو هل داد...دستاني كه از ترس مي‌لرزيدند...هاله‌هاي چرخاني از نور، از دستان او خارج شدند و به سمت اسكلت‌ها رفتند...به محض برخورد با آنها،‌ 3 تا از آنها به كلي خرد شدند، و بقيه به زمين خوردند...مثل ديواري نامرئي بود كه جلوي پيشروي آنها را مي‌‌گرفت...مرد كه داشت به شدت عرق مي‌ريخت و گويي به زندگي خيلي دلبند بود، فريادي از شادي كشيد...طلسمش كار كرده بود...مي‌خواست برگردد و پا به فرار بگذارد، كه پي برد خوشحالي‌ش همان دو ثانيه بود...اسكلت‌ها نيروي مانع نامرئي را شكستند...ديوار از هم پاشيد و همراه با موجي از باد و هوا، به سمت همسفران هجوم آورد...
ناگهان سيوروس فهميد كه بايد چه كار كند...در عجب بود كه چرا قبلا به فكرش نرسيده بود...با يك حركت، تعادل خود را به دست آورد و با نهايت سرعت شروع كرد به دويدن به طرف مرد...از پشت،‌در حالي كه فرياد مي‌كشيد، با نهايت قدرت به مرد بلندقامت كوبيد...مرد كه از شدت ضربه حيرت كرده بود، تعادلش را از دست داد، و به سمت سيل خروشان و خشمگين اسكلت‌ها، كه اكنون فقط3 يا 4 متر فاصله داشتند، به پرواز درآمد...
دو همسفر ديگر داشتند با تعجب و حيرت به سيوروس نگاه مي‌كردند...حركتش خيلي غيرمنتظره بود...خيلي...
مرد محكم با اسكلت‌ها برخورد كرد، و در جا عده‌ي زيادي از آنها خرد شدند...مرد در حالي كه ضجه مي‌زد و فريادهاي دردآلودي مي‌كشيد، در ميان اسكلت‌ها به دام افتاد...و آنها، گويي منتظر اين فرصت بوده باشند، روي او پريدند و با دست‌ها و انگشتان تيز خود، شروع كردند به دريدون او...آري...او به مرگ محكوم شده بود...مرگي دردآور...
صحنه بسيار دردآور بود...با وجود اينكه از آن مرد نفرت داشتند، ديدن چنين صحنه‌اي واقعا زجرآور بود...رويشان را برگرداندند و چشمانشان را بستند...اما نه...نبايد معطل مي‌كردند...اين بهترين فرصت براي آنها بود تا پا به فرار بگذارند...بدون معطلي، در حالي كه خود را به ديوار چسبانده بودند، بدون هيچ حرفي، در حالي كه نفس‌ها را در سينه حبس كرده بودند،‌به آن طرف راهرو به حركت درآمدند...نمي‌دانستند آن اسكلت‌ها با آنها هم كاري داشتند يا نه...اما بالاخره بايد با احتياط عمل مي‌كردند...سيل اسكلت‌ها متراكم شده بودند و مشغول دريدن مرد بودند...صداهاي چندش‌آوري محيط را پوشانده بود...از راه باريكي كه در اطرافشان قرار داشت، شروع به پيشروي كردند...اسكلت‌ها درست كنارشان بودند، اما مشغول‌تر از آني بودند كه بخواهند به آنها توجه كنند...
تقريبا به آخر دسته‌ي آنها رسيده بودند كه ناگهان يكي از دستها به سمت آنها پرتاب شد...ولي خطا رفت...همه چيز آن قدر سريع رخ داد كه كسي وقت فرياد زدن نكرد...
ديگر مانعي جلويشان نبود...با سرعت هرچه تمام‌تر، با وجود گرسنگي و خستگي فراوان، شروع كردند به دويدن به سمت انتهاي راهرو...مسافت طولاني بود، ولي دانستن اينكه دارند به انتهاي ماجراي اين غاز نفرت‌انگيز نزديك مي‌شوند، اميد فراواني به آنها مي‌داد...
كم‌كم اسكلت‌ها متوجه حضور آنها مي‌شدند، ولي ديگر خيلي دير شده بود...آنها تقريبا به انتهاي راهرو رسيده بودند...اسكلت‌ها كه هنوز به گرفتن آنها اميد داشتند، لاشه‌ي خونين مرد را رها كردند و آنها را دنبال كردند...
مايك كه احساس خطر كرده بود، با يك جهش خود را از راهرو به درون تالار بسيار بزرگ و زيبايي كه انتهايش نامعلوم بود،پرتاب كرد...سيرون و سيوروس هم كنار او رسيدند و چند لحظه‌اي مبهوت آن تالار شده بودند، كه ناگهان به خود آمدند...زمان براي فكر كردن نبود...سيرون به طرف اژدها كه به نظر مرده مي‌رسيد دويد، بي هيچ حرف و فكري، نماد سوم را از گردنش كند،‌و به سمت دري دويد كه دو متر آن طرف تر بود...در بزرگ و آهني بود...با شكوه و زيبايي فراوان...حالا ديگر صداي اسكلت‌ها خيلي نزديك بود...سيرون، با دستاني لرزان، سعي كرد نماد را وارد آن در كند، ولي دستانش بيش از حد مي‌لرزيدند...با تلاش‌هاي فراوان، در حالي كه اسكلت‌ها وارد تالار شده بودند، بالاخره آن را داخل جاي مخصوصش كرد...!آري...همه چيز تمام شد...همه چيز...!
چرخشي مبهم...داشتند مي‌چرخيدند...درون محيطي كه تاريك تاريك و سرد مثل يخ بود...ناگهان همه جا ساكن شد، و اطراف كم‌كم شكل گرفت، و به همسفران فضاي آزاد را نمايان كرد..
________________________________________________
خوب...اينم از اين...!موضوع غار تموم شد...! و پاداش اين همه زحمت اونا، اين بود كه به فضايي پا بذارند كه مسلما كليد خيلي از معما ها را در خودش داشت...يعتي فضايي كه آنها را يك مرحله جلوتر از حالتي كه در قبل داشتند بود...فضايي كه بدون وارد شدن به غار نمي تواستند به آن دست يابند...!!!راستي...ببخشيد طولاني شد...مجبور بودم براي اينكه اين موضوع تموم شه، فشرده كار كنم...!

=================================
رونان عزيز!
پستت توصيفات قشنگي داشت. منتها چيزي بود كه هيجان و زيبايي كارتو از بين برده بود. شيوه ي نوشتنت خوب نبود. گاها از كلمات تكراري خيلي استفاده كردي. متنتو سعي كردي بيش از حد ادبي كني و اين تمام اون صحنه هاي نبرد و غيره رو از بين برد! يعني ميشه گفت تبديل شد به يك نوشته ي ادبي فاقد هيجان. پاراگراف بنديتم خيلي مناسب نبود!! اين نقطه چين ها بعضي جاها مي تونستن برن سطر بعدي!
در كل اگر از 100 بخوام نمره بدم....فقط به خاطر توصيفات خوبش...60 مي دم!

موفق باشي
پيتر


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۴ ۱:۰۹:۴۱

تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#38

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
مرد بلند قامت در حالی که شنلش در پشت سرش پیچ و تاب میخورد در طول راهرو پیش میرفت و سه همسفر نیز به اجبار دنبالش کشده میشدند .
تنها صدایی که شنیده میشد صدای قدم های آن چهارنفر بود که پس از برخورد با دیواره راهرو در فضا منعکس میشد . هیچ یک از همسفران حرفی نمیزد ، در واقع اگرم میخواست نمیتوانست حرف بزند زیرا هر سه نفر آنها تحت کنترل مرد شنل پوش بودند و تنها به فرمان او هدایت میشدند .
راهرو به نظر پی پایان میرسید چرا که نه ابتدای راهرو مشخص بود و نه انتهای آن . تنها چیزی که میشد تشخیص داد سیاهی مبهمی بود که به نظر میرسید در دوور راهرو در نوسان هست .
مرد شنل پوش همانطور که راه میرفت گفت :
- شما اولین کسانی نیستید که میخواهید آرم ارباب من را بدزدید و مطمئنا آخرین نفر هم نمی باشید . اما یادتون باشه که با ورودتون به اینجا مرتکب اشتباه بزرگی شدید !
مرد شنل پوش قهقه خنده را سر داد . صدای مرد به صورت بسیار گوش خراشی در تمام راهرو پیچید گویی دیوارها نیز داشتند به سرنوشت سخت سه همسفر میخندیدند . سیرون و مایک و سیروس که تنها میتوانستند چشم های خودشون رو به اراده خودشون تکان بدهند نگاه های وحشت زده ای رو به هم انداختند . کاملا مشخص بود که همگیه آنها داشتند به سرنوشتی که در انتظارشون بود فکر میکردند . آیا آن ها باید بقیه زندگیه خودشان را در اونجامیگذراندن ؟ آیا تا آخر عمرشان اسیر شده بودند ؟
مرد شنل پوش که به نظر میرسید که میدانست آنها به چه چیزی می اندیشند میکنند با صدای سردی گفت :
- بله فکر میکنم که دیگه گیر افتادین و راهی ....
در همون لحظه صداهایی از دور شنیده شد . صداهایی که لرزه در دل هر انسانی ایجاد میکرد . سه همسفر که فکر میکردند که عذابی هولناک هر لحظه انتظار آنها را میکشد با وحشت به چهره مرد شنل پوش نگاه کردند اما در کمال شگفت زدگی و تعجب دریافتند که او نیز منبع این صداها را نمیداند .
ناگهان مرد شنل پوش که معلوم بود اصلا انتظار این صداها را نداشته ایستاد و با نگرانی به پشت سرش نگاه کرد . بلافاصله سه همسفر نیز به به اراده آن مرد متوقف شدند . آنها نمیدانستند که از این اتفاق باید خوشحال باشن یا نه ! چیزی که مشخص بود این بود که اتفاقی در حال وقوع است که در حال حاضر در کار مرد شنل پوش اختلال ایجاد کرده است .
حال به راحتی میشد تشخیص داد که در راهروهای پیشین جنگی تمام عیار رخ داده است !
صداهای عجیب تیک تیک در تمام فضا پیچیده بود گویی هزاران پای اسکلتی عظیم جثه داشتند با هم راه میرفتند و صدای جیغ های وحشتناکی که پوست و استخوان را میشکافت و به درون بدن نفوذ میکرد . اما این صداها ، در مقایسه با غرش های خشم آلودی که بدون شک صدای غرشهای اژدهای بزرگ بود اصلا قابل مقایسه نبود .
مدتی به همان حال گذشت و همه تنها به صداها گوش میدادند . کم کم صدای اژدها ضعیف و ضعیفتر شد به نظر میرسید که آن موجودات بر اژدها غلبه یافته بودند . اما این وسط واقعیتی غیر قابل انکار بود و آن این بود که صداها داشتند به طرفشان می آمدند ....




Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ چهارشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۴
#37

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
توده‌اي نقره‌اي رنگ و بسيار مبهم، شبيه مهي غليظ، داشت درون اتاق پيشروي مي‌كرد...در كه به طور عجيبي باز شده بود، در اثر وزش بادي سرد و گزنده و مرموز كه بوي مرگ و ترس را در خود مي‌آورد، صداي خش‌خش عجيبي را به وجود مي‌آورد....
از بيرون اتاق، صداهاي ناله مي‌آمد،كه معلوم بود متعلق به چند نفري است كه به بند كشيده شده‌اند...همچنين...همچنين...همچنين صداي قدم‌هاي آرام...آرام و شمرده....آرام و سنگين...
مايك از شدت ترس و وحشت، شروع كرد به لرزيدن...به سختي چوبدستي را در دستان خيس از عرق خود نگه داشته بود...
سيرون، به ديوار تكيه داده بود...اين ديگر خارج از تحمل او بود...اول آن خطرات مرگ آور، بعد مرگ جوزف، حالا هم وحشت...وحشت براي چه...؟ معلوم بود...صداي قدم ها...؟ قدم‌هاي كسي كه اصلا وجودش در اين غار ، وجود آزادش، مو بر تن انسان سيخ مي‌كرد...
سيوروس هم از عرق خيس شده بود، و لحظه‌اي چشم از توده‌هاي غليظ برنمي‌داشت...
صداي قدم‌ها، كه معلوم بود مال يك انسان است، لحظه‌لحظه بلندتر مي‌شد،‌توده‌ها محوتر، و صداي ناله‌ها بيشتر و بيشتر...
و ناگهان او را ديدند...آري...او را ديدند...مردي با قدي بسيار بلند و كشيده، با ردايي كه پشت سرش كشيده مي‌شد، با دستاني چروكيده كه انگشتاني بلند و كشيده داشتند و رويشان خراش‌هايي ديده مي‌شد،و با چشماني كه متعلق به يك انسان عادي نبود_مرموز و به رنگ تيره كه مردمكش اصلا معلوم نبود_ و با موهاي نسبتا بلند نقره‌اي، از ميان توده‌ها قدم به بيرون نهاد...
"آه...!"
صداي ناله ابراز تعجب و وحشت همسفران، لحظه‌اي سكوت اتاق را شكست...
به نظر مي‌آمد مرد هيچ سلاحي ندارد...
هرسه‌ي همسفران، لب‌هايشان را به گفتن وردي باز كرده بودند، كه ناگهان هرسه باهم احساس كردند تمامي بدنشان خشك شده است...اما نه...خشك نشده بودند....بلكه...بلكه....بلكه ديگر كنترل خود را به دست خودشان نداشتند...
وحشتناك بود...مرد يكي از انگشتانش را به سمت آنها گرفته بود ، و با چشمان ترسناكش به آنها خيره شده بود...
ناگهان، لب‌هاي مرد به پوزخندي كه خون را در رگ منجمد مي‌كرد، باز شد...و بعد، نوبت قهقهه رسيد...قهقهه‌اي بي‌نهايت سرد و بي‌روح...
مايك و جوزف و سيرون، مي‌دانستند كه حالا ديگر تحت كنترل آن مرد بودند...به راحتي، چوب‌دستي‌هايشان را رها كردند...بدون اينكه خودشان بخواهند...ولي مجبورا...آنها تحت كنترل مرد بودند...
مرد، بالاخره سكوت سنگين را شكست:
"به به...! مهموناي جديد...به غار مرگ خوش اومدين...!"
و باز هم قهقهه‌اي سر داد...بعد ادامه داد:
"البته گويا توي خوشامدگويي، دير كردم...مهمونامون خيلي وقته كه اينجان...!آره خب...خيلي خوب پيش رفتين...ولي حالا ديگه نوبت اون رسيده كه به سرنوشت مهموناي قبليمون دچار شين...ولي قبل از مرگ، يه سوال...براي چي اينجا اومدين...؟"
مايك احساس كرد مي‌تواند لبهايش را براي صحبت حركت دهد...اما فقط براي صحبت...با صدايي لرزان كه ترس در ذره‌ذره‌اش موج مي‌زد، زيرلب گفت:
"براي به دست آوردن آرم سوم...ما مي‌خوايم به اون چ_"
مرد گفت:
"فقط يه سوال پرسيده بودم...و جوابم رو كه ميدونستم، گرفتم...خوب...پس شما هم براي دزديدن آرم اربابم اومدين...اربابم، اون اژدهاي كبيري كه احتمالا ديدين، روي من حساب كرده...آره...دقيقا مثل دفعه‌ي قبل...و من هم شما رو همين حالا نمي‌كشم...نمي‌دونم...شايد بهتر باشه بريم به "تالار توهم"...!آره...دنبال من بياين...!"
وبه راه افتاد، و همسفران اسير را به زور، به دنبال خود كشيد...ولي اين بار...اين بار...شايد اين قدم‌هاي آخري بود كه آنها برمي‌داشتند...آیي...مرگ در انتظار آنها بود...
__________________________
آخ آخ...!!! دراز شد...! خب چجي كار كنم...؟! بايد واسه فعال سازي تاپيك، پست دراز باشه...!(اين قانون همين الآن وضع شد...!)

-----------------------------

رونان عزيز!
خب..نوشتت خوب بود.در كل مي تونم بگم جالب بود. ولي از نظر ويرايشي مشكل داشت. سعي كن از نقطه چين خيلي استفاده نكني. در ضمن به كار بردن " " براي ديالوگ ها نوشته رو خيلي شلوغ و خسته كننده مي كنه.
توي پاراگرافي كه داشتي مردرو توصيف مي كردي از كلمات تكراري استفاده كردي. سعي كن مقداري تنوع بدي به كلماتت.

موفق باشي
پيتر


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۱۲ ۱۴:۰۷:۳۳

تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۴
#36

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
گلوی مایک خشک شده بود . او خواست دوباره خودش رو بخواب بزنه اما سیرون فهمیده بود که او بیدار است ! پس تظاهر کردن بی فایده بود ....
صدای چکیدن قطرات آب هنوز شنیده میشدن . مایک سایه سیرون را دید که آروم به دیوار تکیه میدهد . سیرون سوالش را دوباره تکرار کرد :
_ چرا نخوابیدی ؟
مایک مردد ماند . نمیدانست باید این موضوع را که دیده است بگوید یا نه ! یعنی سیرون داشت با کی صحبت میکرد ؟ آیا سیرون چیزی میدانست که آنها نمیدانستند ؟! مایک همچنان نگاه خیره و کنجکاو سیرون را بر خودش احساس میکرد به همین دلیل با لبخند تلخی قبل از اینکه بتواند جلوی خودش را بگیرد پاسخ داد :
_ داشتی با کی حرف میزدی ؟
مایک انتظار داشت که سیرون با شنیدن این حرف غافل گیر شود . اما بر خلاف تصورش سیرون قیافه متعجبی به خودش گرفت و با سر در گمی گفت :
_ ولی من با کسی حرف نمیزدم !
مایک با حیرت سیرون را نگاه کرد . چطور امکان داشت که سیرون نداند منظور مایک چیه ؟! مایک که کمی احساس خطر کرده بود گفت :
_ خودت گفتی که ارباب امشب برمیگردد !
سیرون برای مدت کوتاهی با نگاهی متعجب مایک را ورانداز کرد سپس گفت :
_ مایک مطمئنی حالت خوبه ؟ فکر میکنم باید بیشتر استراحت کنی !
سیرون و مایک چند لحظه به هم خیره شدند . سرانجام مایک در حالی که فکرش به شدت مغشوش بود گفت :
آره فکر میکنم حق با توئه !
چند لحظه گذشت . نه سیرون نه مایک از جایشان حرکت نکردند . سیرون آرام دستش را به سمت ردایش برد . بلافاصله چشم مایک به دست سیرون افتاد که داشت چوبدستیش رو در میاورد به همین دلیل به طور غریزی از جایش بلند شد و با حالت سراسیمه ای ایستاد . اما سیرون در پاسخ مایک تنها با شگفتی او را نگاه کرد سپس گفت :
_ تو چت شده مایک ! فکر میکنم باید استراحت کنی ! حالت زیاد خوب نیست ! نترس من اصلا خسته نیستم من نگهبانی میدم شما بخوابین .
مایک دیگه حرفی نزد و آروم سر جایش دراز کشید . میدانست که سیرون رفتار او را زیر نظر دارد به همین دلیل سعی کرد که رفتار عادی از خودش نشان بدهد اما هنوز سخت در حال تجزیه و تحلیل اتفاقاتی بود که افتاده بود . یعنی سیرون چه چیزی رو از آنها مخفی میکرد . مایک فقط از این موضوع اطمینان داشت که اتفاق بدی قرار است بی افتد ! اما کجا و چگونه این اتفاق را نمیدانست ؟
مایک زیر چشمی نگاهی به سیوروس کرد که در خواب عمیقی فرو رفته بود . کاشکی میتونست آن چیزی را که دیده با سیوروس در میان بگزارد .
مایک همچنان نگاه سیرون رو بر خودش احساس میکرد به همین دلیل آرام چشم هایش را بست تا وانمود کند که خوابیده است ! اما کاملا آماده بود که در صورت هر واکنش مشکوکی از طرف سیرون عکس العمل نشان بدهد .
آرام آرام چشمهای مایک گرم میشد ولی مایک همچنان سعی میکرد که نخوابد . او نمیخواست در مقابل سیرون خوابش ببرد . او باید مقاومت میکرد ......
مایک در راهروی تاریکی داشت حرکت میکرد . با عجله میدوید هر چی جلوتر میرفت راهرو تاریکتر میشد . کاملا هیجان را در وجودش احساس میکرد ! میدانست که دارد به هدفش نزدیک میشود اما ناگهان صدای سیوروس از دور به گوش میرسید .....
_ مایک مواظب باش ! مواظب باش !!! پشت سرت !
مایک برگشت و فرد سر به فلک کشیده شنل پوشی را دید که روبه رویش ایستاده بود . موجود شنل پوش با یک جهش روی مایک پرید . مایک آرام آرام عقب رفت تا اینکه روی زمین افتاد . او در حالی که دست و پا میزد فریاد زد :
_نه !!
مایک آرام چشمهایش را باز کرد . او به خواب رفته بود و داشت خواب میدید ! الان ساعت چند بود ! قطعا مدتها بود که به خواب رفته بود اما به راستی صداهایی از بیرون شنیده میشد . صداهایی وحشت زده صدای غرشهای خشم آلود ! مایک چند لحظه به همان حالت ماند و ناگهان همه چیز یادش آمد ! او با یک حرکت سریع به حالت نشسته درامد و با وحشت به اطرافش نگاه کرد و سیوروس و سیرون رو دید که با چوبدستیهای آماده پشت در ایستاده بودند وداشتند به صداها یی که از بیرون شنیده میشد گوش میدادند ......

--------------------

امیدوارم موضوعش گنگ نشده باشه ! در اصل یک قسمت رو مایک داشت خواب میدید تصویر کوچک شده

=================
بليز عزيز!
نوشتت از نظر توصيفي، ويرايش و فضاسازي مشكلي نداشت.ولي خود داستان يكمي ايراد داشت.مگه نگفته بودي كه سيرون به مايك مي گه بخواب تا من كشيك بدم؟! پس چرا بعدا خودش خوابيد؟در ضمن قسمت خواب ديدن واضح نبود....يعني فقط اون قسمتي رو كه مرده اومد خواب مي ديد يا اون حركات سيرون هم خواب بودن؟!در ضمن يكمي عكس العمل مايك نامناسب بود.ما مي دونيم كه دوستش مرده و به شدت عصبي و نااميد در اين شرايط فكر نمي كني كمي نامعقوله كه با اين آرامش با سيروني كه از نظرش داره يه كارايي مي كنه بر خورد كنه؟
يك نكته ديگه هم اينكه يكمي زياد از علامت تعجب استفاده كردي...البته من و خيلي ها اين مشكل رو دارن.استفاده ي زيادي از اين علامت باعث خستگي مي شه.

موفق باشي
پيتر پتيگرو..........ناظر انجمن!



خب در مورد قسمت اول من که توش مشکلی نمیبینم ! چون همون طوری هم که گفتم مایک خوابید و سیرون بیدار موند ! توی رول من سیرون حرکت خاصی نکرده بود نمیدونم منظورت دقیقا چیه ! کلا ببین از پست قبل که پست رونان بود مایک از خواب بیدار شده بود بعد اونجا هم که گفتش که بخواب مایک با وجود اینکه سعی میکرد نخوابد خوابش برد !
در مورد اینکه میگی موضوعش گنگ بود باید بگم که من این ایده رو از رولینگ گرفته بودم که البته بخاطر فرصت کم و قانون شماها نمیتونستم مثل خودش توصیف کنم ! یعنی مخصوصا خودم سعی کردم که نوشتم رو جوری بنویسم که خواننده یکدفعه نفهمه که چه اتفاقی افتاده و مجبور شه برگرده و دوباره موضوع رو از نوع بخونه ! ( مثل خود رولینگ که وسط داستان یکدفعه هری خوابش میبرد و خودش رو توی راهروی تاریکی میدید قاعدتا هیچ کس موقع خوندن همون لحظه نمیفهمید چه اتفاقی افتاده منتها دیگه فکر نمیکردم انقدر این موضوع مبهم باشه ! در مورد این هم که میگی رفتار مایک نامناسب بوده فقط یک توضیح براش دارم اونم اینه که رفتار مایک از ریشه نامناسب بوده ! وقتی که مایک توی پستهای قبلی به مردن مایک زیاد توجه نمیکرده پس منم باید مثل بقیه موضوع رو ادامش بدم نه اینکه یکدفعه مراسم عزاداری راه بندازم ! اگر دقت کنی موضوع جوزف بعد از اون پستی که رونان زد دیگه فراموش شد پس منم باید مطابق با بقیه بنویسم در مورد اون یکی موردم من سعی کردم که این موضوع رو تو نوشتم نشون بدم ولی خب شما میگین که نباید نوشته از یک حدی طولانی تر بشه برای همین منم ادامه رو به نفر بعد خودم سپردم ! و در ضمن منظور من این بود که سیرون واقعا چیزی رو یادش نمیامد و مایک هم تقریبا متوجه این موضوع شده بود ولی با این حال میخواست حواسش به سیرون باشه ! اگر من این نکته رو زیاد روش تکیه میکردم ممکن بود نفر بعدی فکر کنه که قصد من اینه که سیرون آدم بدیه ! پس حق بدید که دستم در این مورد زیاد باز نبودش
در ضمن از تذکرت ممنونم سعی میکنم از علامت تعجبم زیاد استفاده نکنم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کلا موضوع این بوده که اون موقع که مایک سیرون رو میبینه که داشته حرف میزده ! اون موقع بیدار بوده ! بعد هر چی به سیرون میگه داشتی با کی حرف میزدی سیرون چیزی یادش نمیاد . بعدشم سیرون میگه تو بخواب من کشیک میدم اونم میخوابه و یک خواب ترسناک میبینه ! و بعدشم که از خواب بیدار میشه میبینه واقعا صداهایی از بیرون اتاق شنیده میشه !
پیتر من دیگه مهلت 24 ساعتم تموم میشه اگر قانع نشدی ادامه بحث تو مسنجر باشه


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۵ ۱۳:۲۷:۰۴
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۵ ۱۵:۳۷:۰۹



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۴
#35

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
سیرون جیغی کشید و با دست هایی لرزان، صورتش را پوشاند...سیوروس با نفرت به آن رگهای چندش‌آور خیره شد، و به لبهایش چین داد...مایک هم با چشمانی وحشتزده،به همسفرانش چشم دوخت، و خواست حرفی بزند...اما توانایی گفتنش را نداشت...وحشت دیگر در ذره ذره‌ی وجودش، رخنه کرده بود...
سیوروس، چوب‌دستیش را درآورد و به طرف رگها گرفت...لازم نبود کسی مقصود او را بپرسد...او مسلما می‌خواست رگ‌ها را پاره کند...نفرت تمام وجودش را پر کرده بود...داشت از شدت تنفر می‌لرزید...
اما قبل از اینکه کلامی به زبان آورد، فریادی شنید...
((نــــــــــــــــــــــه...!))
با تعجب و شگفتی، به همراه سیرون و مایک، به پشت سرش برگشت...و آن مرد را دید، که لحظاتی پیش خوابیده بود، و اکنون سرش را بلند کرده بود و با چشمانی وحشتزده، به او خیره شده بود...
مرد با خشم گفت:
((چی کار داری می‌کنی....؟ می‌خوای اونا شما رو هم بکشن....؟ اگه اون رگها رو پاره کنی، تو یه چشم به هم زدن، اژدها شما رو هم نابود می‌کنه...اون از همه چیز خبر داره...))
سیوروس هنوز کاملا متوجه منظور او نشده بود...اما می‌دانست که هر چه باشد، او تجربه‌ی بیشتری دارد و آنجا را بیشتر از او می‌شناسد...آن غار وحشت...غار تاریکی و مرگ...
با شرمندگی چوب‌دستیش را به طرف پایین گرفت، سرش را پایین انداخت، و بی هیچ حرف دیگری، به سمت در چوبی که تازه متوجه آن شده بود، به راه افتاد...
مایک و سیرون، لحظه‌ای به یکدیگر خیره شدند و بعد با شک و تردید به دنبال او به راه افتادند...
مرد به آرامی و با لحنی خسته که درد از آن می‌بارید،گفت:
((آره...برین اونجا...اونجا امن‌ترین جا برای استراحته...فقط هر کاری می‌کنین بکنین، ولی تا 6 -7 ساعت از اونجا خارج نشین...فهمیدین...؟ به هیچ وجه نباید این کار رو بکنین...))
سیوروس توجهی به مرد نداشت و دستش را روی دستگیره‌ی زنگ‌زده‌ی در گذاشت...
اما مایک و سیرون، کمی مشکوک شده بودند...خواستند چیزی بپرسند، که سیوروس با لحنی خشن گفت:
(( بیاین دیگه...!!! زود باشین...دیره...باید استراحت کنیم...))
و بعد، در را باز کرد، و به اتاق تاریکی که صدای چکه‌ی آب آن را پر کرده بود و تاریکی در ذره‌ ذره‌ی هوایش موج می‌زد، وارد شد...
مایک و سیرون هم به او پیوستند، چون چاره‌ی دیگری نداشتند...
بی هیچ حرفی، روی زمین سخت دراز کشیدند...سنگهای سردی که کف اتاق را پوشانده بودند، واقعا سخت بودند...
به خوابی سخت و سنگین فرو رفتند...دیگر صدایی نمی‌شنیدند... مسلما سه روز بی‌خوابی، خستگی پایان ناپذیری به آنها بخشیده بود...
**دو ساعت بعد**
مایک از خواب بیدار شد...بدنش خسته بود و درد می‌کرد... سرش را بلند کرد، و صحنه‌ای را دید، که خون را در رگ منجمد می‌کرد...
سیرون، دستانش را به سمت سقف گرفته بود، و داشت زیرلب حرف می‌زد...صورتش بی‌حالت بود...چشمانش را محکم بسته بود...
و ناگهان با لحنی که اصلا مایک تاکنون با آن آشنا نبود،فریاد زد:
((امشب...امشب او خواهد آمد...ارباب...ارباب خواهد آمد.......))
و بعد، روی زمین ولو شد و ساکت شد...
مایک توانایی صحبت نداشت...به اطراف نگاه کرد، و سیوروس را دید که خوابیده...
در آن لحظه، سیرون بلند شد، و با لحنی خسته و متعجب گفت:
(( مایک، چرا بیداری...؟))
.......................................................................

رونان عزيز!
من كلا از داستان هاي هيجان انگيز خيلي خوشم مياد . خيلي خوبه كه موضوع تاپيك تكراري نشده.خوب داره پيش مي ره.
در مورد نوشتت ايراد خاصي نبود كه بگم جز اينكه كمي غلط هاي تايپي داشت.البته شايد مي تونستي قسمت قبل از خوابيدنو بيشتر توصيف كني.

موفق باشي
پيتر پتيگرو.......ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۵ ۱۳:۱۶:۲۸

تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۴
#34

بلاتریس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
اول از همه با تشکر از رونان که قبل از خوندن متنش گريه منو در آورد .
_________________________________________________-

اما چیزی نا معلوم مانع از ادامه این جرو بحث شد .
سوروس که به دقت به اطراف نگاه کرد تا منبع صدا را پيدا کنه متوجه چند سکو ديگر شد . به سمت نزديکترين شان رفت .
- آه خدای من ....
اين صدای سوروس بود که در تالار پيچيد . زانوانش ديگر تحمل وزنش را نداشتن و او به زمين افتاد . چندين انسان همانند جوزف به سکوها زنجير شده بودن .
مردی که بروی سکو بسته شده بود گفت :
- کمکم کنيد مرا بکشيد ديگر نميتوانم اين شکنجه را تحمل کنم .
سوروس که به خودش آمده بود با زنجيرهای مرد کلنجار رفت و گفت : شما ها کی هستين برای چی شما را اينجا بستن .
مرد رو به سوروس گفت :
- بيخود تلاش نکن اين زنجيرها حتی با جادو هم باز نميشوند . تنها راه خلاصی ما از اين مکان مرگ است .
مرد به سقف تالار اشاره کرد و گفت :
- اينجا تالار خون است ما اينجا خون مورد نياز تالار را ميدهيم اين سکوها نفرين شدن ما مجبوريم زنده باشيم و اين تالار را خونين کنيم . خواهش ميکنم مرا بکشيد ديگر نميتوانم به اين زندگی ادامه دهم .
سيرون به سمت سکو های ديگر حرکت کرد آنهايی که به هوش بودن از آنها مرگ طلب ميکردن . ۱۳ سکو، ۱۳ انسان بند کشيده شده .
سيرون گفت :
- اينها غذای اژدها رو تامين ميکنند.
با غم به اطراف نگاه کرد و گفت :
- تنها راه نجات اينها مرگ است ؛ مرگ اينها يا اژدها
مايک به يکی از ديوارها نزديک شد خطهايی خونی روی ديوارها بودن نه اونها رگهاي خونی بودن که خونو به سقف تالار ميرسوندن


ريگولوس عزيز!
داستانت جالب بود.تخيل خوبي داري.واي كاش سعي مي كردي كمي موضوع رو بيشتر پرورش بدي.مي تونستي تالار و حالات اون افراد رو بيشتر منعكس كني.
سعي كن روي پاراگراف بنديت بيشتر كار كني.البته پاراگرافبنيديش نسبتا خوب بود.

موفق باشي
پيتر پتيگرو.......ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط ريگولوس بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ۲۰:۵۲:۱۳
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۴ ۲۳:۲۱:۳۹

من کی هستم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.