مرحله سوم المپیک دیاگون
تابستون پرشوری نبود که هیچ ، خیلی هم برای رون ویزلی کسل کننده بود. دوست داشت زودتر هاگوارتز شروع میشد و یک ماجرای جدید با دوستاش به وجود می آورد. بعد از جر و بحثی که با پدرش داشت به مغازه وسایل شوخی فرد و جرج در کوچه دیاگون رفته بود و اونجا میخوابید.
فلش بک چند روز قبل:رون که واقعا از موندن توی خونه خسته شده بود اومد بیرون تا کمی جادو تمرین کنه و خاطرات هاگوارتز براش زنده بشه. اون همان طور که چوبدستیش رو سمت سنگی گرفته بود گفت :
- وینگاردیم لویسا !وینگاردیم لویسا! ای بابا چرا کار نمیکنه!
رون با صدای بلند پدرش را صدا زد:
- پدر! پدر ! میشه یک لحظه بیای اینجا ؟
آرتور جواب داد :
- الان نمیتونم رون . دارم به فرد و جرج کمک میکنم. بعدش هم با چارلی کار دارم. بعدش هم...
صحبت آرتور توسط رون قطع شد :
برای همه وقت داری جز من آره ؟
- نه اصلا من منظورم این بود فقط ...
- چرا اتفاقا منظورت کاملا واضح بود. ای کاش من هری پاتر بودم. اگه جای اون بودم همه به حرفم گوش می دادند و ازم میخواستن تا یک قهرمان بازی جدید در بیارم ولی...
- خیلی گستاخی رون ویزلی ! برو از این خونه بیرون! زود باش!
- باشه میرم فقط یادت باشه که ... اصلا هیچی.
پایان فلش بکدلش برای هری و هرمیون تنگ شده بود ولی از هیچ کدوم از حرف هاش که به پدرش گفته بود پشیمان نبود به جز حرف هایی که درباره هری زده بود.
غروب شده بود. رون بیرون مغازه اومده بود تا یه نگاهی به اطراف بندازه . همین طوری داشت به اطراف نگاه میکرد که ناگهان حس کرد اون دختری که داره به سمت کوچه ناکترن میره آشناست. اون رو دنبال کرد. اول فکر کرد هرمیونه ولی وقتی نزدیکتر شد تمام امیدش برای دیدن دوستش ناامید شد. دختر به مغازه بورگین و بارکز رفت. رون کمی جلوتر رفت و متوجه شد که اون آملیا فیتلوورت ، دانش آموز نمونه هافلپافه.
رون گفت :
سلام آملیا ! ستاره ها چطورن؟
آملیا اول هول کرد ولی بعد با آرامش جواب داد :
-اوه تویی رون ویزلی ؟ ستاره ها ...بد نیستن . تو چطوری ؟
رون با ناراحتی جواب داد :
- امم ، خب راستش ... حالم زیاد خوب نیست.
- چرا آخه ؟ ناراحتی که چرا کلاه گروهبندی ننداختت هافلپاف؟!
- نه بابا ! با پدرم حرفمون شده ؛ منم چند روزه که خونه نرفتم.
- برای چی ؟
- هیچی... داستانش طولانیه. خب اصلا بگو تو اینجا چیکار میکنی ؟
آملیا دست و پاش رو گم کرد ولی وقتی میخواست حرفش رو بگه صاحب مغازه که مرد تقریبا مسن با موهای مشکی بود گفت :
- چیکار میتونم براتون بکنم ؟
آملیا که اصلا یادش رفته بود چرا اینجاست ، با کمی مکث جواب داد :
- تلسکوپ دارید ؟
مرد با خنده جواب داد :
بنظرت ما اینجا تلسکوپ داریم ؟ برو یک جای دیگه.
- همه جا رفتم ولی هیچ جایی نداشت.
- فکر کنم باید تا هفته بعد صبر کنی.
رون و آملیا از مغازه خارج شدند و رون با تعجب از آملیا پرسید :
- مگه تو یک تلسکوپ آخرین مدل نداشتی؟
- داشتم ولی از بس ازش کار کشیدم خراب شد. حالا که دیدم هیچ جا تلسکوپ نداره مجبور برم اونجا ولی نمیدونم چطوری.
رون با تعجبی بیشتر از دفعه گذشته گفت :
- اولا چرا یک هفته صبر نمیکنی تا تلسکوپ های جدید بیان ؟ بعدش اینکه اونجا کجاست ؟
آملیا انبار بدون اینکه هول کند جواب داد :
منظورم از اونجا مکان تاریخی چیچن ایتزا در مکزیکه. میدونی، اونجا درسته که یک مکان تاریخیه ولی یک رصدخانه داره که فقط سه روز دسترسی اون برای ستاره شناس ها آزاده. فقط همه باید یک تلسکوپ با خودشون بیارن و اونایی که ندارن باید یک کارت عضویت چیچن ایتزا بیارن.
رون با خوشحالی گفت :
منم میتونم باهات بیام ؟ تازه بابام هم کارت عضویت اونجا رو داره.
آملیا صحبت رون رو قطع کرد :
- عالیه ولی تو که گفتی با پدرت دعوا کردی ، پس چطور میخوای ازش کارت بگیری ؟
رون با چند ثانیه ای فکر گفت :
- بسپرش به من. قرار مون فردا صبح همین جا.
فردا صبح بورگین و بارکز آملیا از تاخیر یک ساعتی رون ( که البته عادی بود ) خسته شده بود که ناگهان رون ویزلی جلوی آملیا آمد و گفت :
اینم از این. کارت هم جور شد.
- آخه چطوری ؟
- تو واقعا فکر میکنی هری شنل نامرئی رو تابستون ها پیش خودش نگه میداره؟
آملیا که نمیدانست چه بگوید فرمان پرواز با نیمبوس را به رون داد و آنها به مقصد چیچن ایتزا در مکزیک پرواز کردند.
چیچن ایتزا رون در حالی که خمیازه میکشید خطاب به آملیا فیتلوورت گفت :
- بالاخره رسیدیم. خب بنظرت نزدیکترین هتل به اینجا کجاست ؟
- دنبالم بیا. ما باید برین رصدخانه.
- آخه چرا ؟ مگه فردا رو ازت گرفتن ؟
- همین حالا.
رون مجبور شد که حرف آملیا رو گوش کنه. اونا به سمت بخش ورود رفتند و کارت شان رو نشون دادند.
مردی که کارت رو از آنها گرفت و جدی به نظر می رسید گفت :
خوبه که حواستون رو جمع کنید چون هر خرابکاری که صورت بگیره به اسم این آقا یعنی آرتور ویزلی تموم میشه. در ضمن میدونید که با این کارت فقط میتونین به چند جای مشخص برید نه به همه جا.
رون خواست بپرسه که میشه به رصد خانه رفت یا نه ولی آملیا دست اون رو کشید و با خود همراهش کرد.
رون به اطراف نگاه میکرد. راه رو های پیچ در پیچ و گچ بری های زیبای چیچن ایتزا ضرب المثل 《 هنر نزد ایرانیان است و بس 》 را نقض میکرد. رون در حال و هوای خودش گم شده بود که آملیا گفت :
- از این طرف رون.
هر چه جلوتر میرفتند تعداد افراد حاضر کمتر میشد و رون کم کم داشت به اینکه حتی رصدخانه ای وجود داشته باشد ، شک میکرد.
- زود باش رون. از این طرف.
- صبر کن ببینم ... روی تابلو نوشته ورود افراد متفرقه ممنوع!
- نه بابا ! این ها یک سری چرندیاته!
کمی جلوتر رفتند ولی جز آن دو کس دیگری نبود. رون ترسیده بود و با دیدن تابلوی 《 ممنوعه 》 ترسش افزایش کرده بود.
همان لحظه ای که رون خواست به آملیا بگه که برگردند آملیا گفت :
دیگه رسیدیم. خب این هم از آخرین مدل تلسکوپ ها ! خب بیا رون بیا ببریمش تا سر و کله کشی پیدا نشده.
رون به تلسکوپ بزرگ و باشکوه واقع در وسط سالنی که کسی در آن قرار نداشت، نگاه کرد و رو کرد به آملیا و گفت :
- زده به سرت یا داری شوخی میکنی ؟ بیا برگردیم تو رو ریش مرلین بیا برگردیم!
- فکر میکردم باهوش تر از این حرف ها باشی. اگه این رو بدزدیم هم پولدار میشیم همه گناهی هم گردن ما نیست. همه مجازات ها سهم پدر تو میشه چون کارت اونو نشون دادی ، یادته؟
- چی؟ تو درباره من چی فکر کردی؟
- تو مگه با پدرت قهر نبودی؟ خب پس دوست داری اون سختی ببینه مگه نه ؟
- دهنتو ببند دختر پر رو.
- پس فکر کنم باید از دستت خلاص شم.
آملیا فیتلوورت چوبدستی اش را درآورد و اولین طلسم را به سمت رون پرتاب کرد.
رون جاخالی داد. او به اندازه آملیا که خیلی بیشتر از او در ایفای نقش عضو بود ، توانایی دوئل نداشت ولی میخواست خودش رو نشون بده.
چند طلسم دیگر با عصبانیت به رون پرتاب کرد و عرصه را بر او تنگ کرد.
آملیا گفت :
- استوپتفای!
- پروتگو !
آملیا که خشمش به نهایت رسیده بود رون را که دیگر توانایی دفاع نداشت ، خلع سلاح کرد.
- اکسپلیارموس!
رون در نهایت تعجب چوبش را چندین متر آن طرف تر دید.
بگفتا نباش ای دختر عبوس
ولی او بگفت : اکسپلیارموس
سپس آملیا که فرصت را غنیمت شمرد طلسم آخر را به رون وارد کرد.
- استوپتفای!
ناگهان رون پرت شد و سرش به دیوار برخورد کرد و بیهوش شد.
رون چون بدید چوب را گفت : ای وای
آملیا بگفت : استوپتفای!
ساعتی بعد رون کم کم چشماش رو باز میکرد. چهره پدرش رو دید. درست بود، اون روی دستان پدرش بود. کمی اونطرف تر آملیا فیتلوورت بود. رون گفت :
پدر ! نذار آبروتو ببره. اون یک دزده.
آرتور گفت :
- نه رون ! همه این اتفاقات از پیش تعیین شده بود. من فقط میخواستم بدونم تو ضعیف شدی یا نه . و جوابم رو هم گرفتم . تو قوی تر شدی. میدونی چیه پسرم، برای قهرمان بودن همیشه لازم نیست هری پاتر باشی ، میتونی هر کسی باشی ولی در نوع خودت هم بی نظیر باشی.