هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





*پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#24

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
دستپاچه شده بودم، قتل یک پیرزن! نمی دانستم چه کنم، از گوشه دیوار خانه آنجا را می نگریستم، دو مرد کوتاه قامت بودند، از صدای یکی از آنها می شد فهمید که پیرتر از دیگریست. به یک گاری تکیه کرده بودند و در حال بحث با هم بودند، حس غریبی داشتم، روز عجیب و خسته کننده ای را گذرانده بودم، درگیری ام با آن سرکارگر، آن دختر و حالا دو مرد که می خواهد برای سکه های طلا، پیرزنی را به قتل برسانند، مانند زنجیر به هم متصل نبودند، نمی توانستم ارتباطی پیدا کنم.
رویم را برگرداندم، قلبم در حال فرو ریختن بود، دو تبهکار در نزدیکی من بودند، امکان داشت به من حمله هم می کردند. باری دیگر سرم را چرخاندم و آنها را نگاه کردم، در حال جویدن چیزی بودند، نفس را در سینه حبس کردم، با قدم هایی نسبتا سریع، در حال دور شدن از آن موقعیت نحس بودم، چند قدمی بیشتر برنداشته بودم، بوی درختان و بوته ها حس تولدی دوباره را در من به وجود آورده بود، احساس آزادی می کردم که سکوت فضای رعب انگیز شب شکسته شد:
- هی تو...صبر کن...تو...
سرم را چرخاندم و مرد پیری را دیدم که در فاصله کمی از من ایستاده بود، تاریک بود، صورتش نمایان نبود، اما می توانستم چشمانش را ببینم که برق می زدند، تمام قوا را به کار گرفتم، داشتم می دویدم که می توانستم درد را در سرم حس کنم، روی زمین افتاده بودم، سرم گیج می رفت، می توانستم حدس بزنم که افسونی به سویم هدایت کرده است. دیگر از شدت درد از حال رفته بودم، دنیا دور سرم می چرخید و در بالین خودم دو مرد تبهکار را می دیدم که با تعجب به من نگاه می کردند، نگاه! نگاهی ترسناک!
- هی..گرگ، چیکار میکنی، زودباش دیگه...اون صندوقچه رو هم باز کن...
چشمانم کم کم در حال باز شدن بودند، سوزش شدیدی در ناحیه گردن حس میکردم، به خود آمدم و خود را نشسته بر روی صندلی ای چوبی، با دستانی بسته، در یک اتاق کوچک و کثیف یافتم. تا لبم حس گرفت خود را بسته یافت، دهان من را هم بسته بودند، در مقابل پاهای خویش بر روی یک قالیچه قرمز و پاره پوره، پیکر پیرزن عینکی ای را مشاهده نمودم که روی صورتش خون به وضوح پیدا بود. در سوی دیگر اتاق دو مرد را دیدم که کیسه به دست در حال جمع آوری سکه هایی بودند که روی میزی بزرگ و ترک خورده ای ریخته شده بودند. نفرت تمام وجودم را فرا گرفته، اشک می ریختم، حالا عذاب وجدان مرا رها نمیکرد، شاید اگر فرار نمی کردم، شاید با آنها مقابله می کردم چنین نمی شد.
به خودم لعنت می فرستادم. به فکر فرو رفتم، دقایقی گذشت و دو مرد کیسه های پر از سکه را در دست داشتند، در حال حرکت به سمت درب آن اتاق کثیف بودند، اما مرد پیر قبل از اینکه درب اتاق را بالای من و پیکر پیرزن ببندد، دو شمعی روی میز را فوت کرد و ما را در تاریکی تنها گذاشت، صدای بسته شدن درب به گوش رسید. پایان را حس میکردم. همچنان در حال اشک ریختن بودم که گرمای شدیدی را بر روی شکم خودم حس کردم، فراموشش کرده بودم، گوی بود، عجیب بود که آنها پیدایش نکرده بودند، گرما هر لحظه شدیدتر می شد، احساس میکردم دستام راحت تر تکان می خوردند، گویی که ازبند رها شده باشند......


ادامه دارد.


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
#23

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
با تعجب سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم. نمی توانستم حقیقت را بگویم. هنگامی که رفتار سرکارگر را در مواجهه با گوی به خاطر آوردم قلبم را برای شرح یک جمله کوتاه گمراه کننده آماده کرده بودم .

_ فقط یه یادگاریه! همین.
و طوری که توجه ماریا را بیش ازپیش به آن جلب نکند به داخل جیبم فرو بردم .

خورشید تا نیمه روی انتهای خط دریا فرو رفته بود و صدای جیرجیرک ها خبر از آن می داد که وقت خداحافظی ست . لبخندی زد و در حالی که ساکش را در دست داشت از من جدا شد و من سرد...تنها برای او آروزی موفقیت کردم. دستم را داخل جیبم کردم و همان گونه که گوی را لمس می کردم ، تنها رفتنش را نگریستم . آن قدر که از جلوی چشمانم محو شد! صدای ناقوسی از دوردست شنیده می شد... گویی... کسی مرده بود!
نمی توانستم از ورود فکر او به داخل آب راه های کوچک مغزم جلوگیری کنم اما این طور به نظر می رسید که در حراج بزرگی ، بزرگترین شانس ، در تمام زندگیم را از دست داده ام . ساعتی را در سردرگمی گذراندم که به یک باره این بار روح پریشانم بر من نهیب زد :
_ این بهترین کار بود!
و سپس آرام اضافه کرد :
_ نباید دیگه برگرده!

زمان به نیمه شب نزدیک می شد و من همچنان بر روی سکویی در جلوی یک خانه قدیمی نشسته بودم . خانه ایی قدیمی که سالیان دراز به خانه مرگ شهرت داشت. با یاد آوری آن لبخندی از سر جنون سکوت فضای کوچه را شکست . اما زمانی که بار دیگر آن سکوت رعب انگیز حاکم شد صدای نجوای عده ایی درست کمی آن طرف تر به گوش رسید.

لحظاتی بعد هنگامی که بی اختیار خود را مشغول استراق سمع آن نجوا ها یافتم از نقشه شوم آنها تمام بدنم به لرزه افتاد.

_ اون پیرزن تنهاست... باید کلکشو بکنیم و اون وقت تمام طلاها متعلق به ما خواهد بود!


این داستان ادامه دارد...!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۶
#22

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



ويل ؟! ... مدتها بود كسي مرا با نام واقعي ام صدا نزده بود ، كم كم داشت يادم ميرفت نامي و خانواده اي نيز دارم .
نگاهم را از اسكله به پشت سرم برگرداندم ، وااااااااي خداي من !؟ ... چه ميديدم ؟!دختري با موهاي بلند و جذاب كه به من لبخند ميزد. بدون هيچ اراده اي به وي خيره شده بودم . او ؟! اينجا ؟! فرسخ ها متر دورتر از هاگزميد ؟! يك دختر تنها ؟! به نظر رويايي شيرين و گذار ميامد !!
- منو يادته ويل ؟!
- ميشه يه كمي آب بياري ؟!
كلمات بي اختيار بر زبانم جاري ميشد ، دختر جوان كه گويا كاري جز لبخند زدن بلد نبود ، بطري آبي كه در ساكش بود را بيرون آورد و روي ويل ريخت ، و سپس شروع به خندين كرد.
خنكي آب توانست اندكي مرا آرام سازد ، چشمانم را بستم و نفس عميقي كشيدم ، نميخواستم از اين رويا بيرون بيايم ! به آرامي چشمانم را گشودم ، دختر آنجا نبود !! ... در دل به خود لعنت فرستادم كه چرا چشمانم را باز كردم ، ناگهان دستان ظريفي جلوي چشمانم را گرفت.
- تا نگي منو شناختي يا نه دستامو نميگيرم !!
دختر جوان هنوز هم اونجا بود ، باورش سخت بود ، شايد اندكي دلخوشي براي مدتي تنوع ميشد ! گويا دل خدا نيز برايم سوخته بود ....
قلبم به شدت مي تپيد ، احساس ميكردم هر لحظه از كار خواهد ايستاد ، دستانم را روي دستش گذاشتم و گفتم:
- شما همون دختري هستين كه گفتين آقاي هانسون رو نميشناسين!
- واااووو ! عاليه !! سپس دستاش رو از جلوي چشمام گرفت ، حيرت آور بود، وقتي دستاش روي چشمام بود سر دردم رو احساس نميكردم! ... اصلا احساسي جز تپش تند قلبم نداشتم .
دختر جوان چند قدمي به جلو برداشت و روي تنه ي درخت پيري نشست ، باد موهاي بلندش را ميرقصاند ، با دقت بيشتري به وي خيره شدم ، بي ادبي را از حد گذرانده بودم ، تا به حال به كسي اينچنين نگاه نكرده بودم ، نبايد هم نگاه ميكردم ؛ ديدن چند آدم فقير و ا باقي مانده ي غذاي ديگران چه نفعي به حال من ميتوانست داشته باشد ؟!

ديگر ظهر شده بود و من همچنان ساكت به وي دختر و كارهايي كه ميكرد نگاه ميكردم ! ... او سرش را از شدت خجالت بالا نمياورد و سرگرم ور رفتن با ساك دستي اش بود ! فكر به ذهنم رسيد ، بايد سوالي از او ميپرسيدم !!! دلم را به دريا زدم و گفتم:
- شما اينجا چيكار ميكني ؟! تا هاگزميد فرسنگ ها فاصله است !!
دختر سفره اي كوچك از كيفش بيرون آورد و گفت:
- ما تعطيلات تابستوني به اينجا اومديم ! من تو رو وقتي داشتي با سركارگردت دعوا ميكردي ديدم ، توي هتل بودم و كنار پنجره !... فكر نميكردم دوباره ببنمت !! اما خب ، ديدن يه آشنا اون هم در جايي غريب خيلي خوبه !! واسه همين ترجيح دادم عصرونه رو با هم بخوريم!!!... ببينم ناراحت شدي ؟!!؟
همچنان بدون هيچ پلك زدني به وي خيره شده بودم و حركت سريع لبهايش را دنيال ميكردم !! اما او هيچ حسي جز يك آشنا نسبت به من نداشت !!... من نبايد به وي وابسته ميشدم !! نــه ، نبايد ... در حال كلنجار رفتن با خود بودم كه ماريا گفت :
- اون گوي چيه توي دستت ؟!؟



ادامه دارد ... !





*پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۶
#21

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
مي دويدم، همچنان به جلو پيش مي رفتم، به سوي درختچه هاي كوچك و پشت سرشان درختان افرا، سرم را چرخاندم، اسكله از ديد من خارج مي شد، كارگران همچنان وحشت زده به من نگاه مي كردند، بار ديگر سرم را چرخاندم تا اسكله را نظاره كنم كه ناگهان زمين خوردم. درد عجيبي در سرم داشتم و دائما سرم گيج مي رفت، گويي كه انگار دنيا در حال چرخش است، چشمانم را براي چند ثانيه بستم و باز كردم، مي توانستم قطرات خون را كه روي صورت و بيني ام جاري شده اند را حس كنم. حالا فهميده بودم كه چه بر سر من آمد، با يك درخت برخورد كردم، به قدري تند رفتم كه متوجه آن نشدم. در ميان بوته هايي ولو شده بودم، احساس ميكردم چيز تيزي به كمرم فرو شده است، اما وقتي دست بر پشت مي كشيدم چيزي حس نميكردم، فقط متوجه مي شدم كه انگشتانم از ميان سوراخ هاي روي لباسم رد مي شود و به بدنم مي رسد، از آن بهتر نمي شد، تمام لباسم پاره و سوراخ شده بود، اكنون بايد چه مي كردم، با خشم لباسم را در آورد به زمين كوبيدم.

از شدت خشم موهايم را مي كشيدم، فرياد ديوانه وار مي زدم، به درخت مشت مي كوبيدم تا جايي كه ميان انگشتانم خون را مي ديدم كه به هوا و درخت مي پاشيدند، اشك در چشمانم جمع شده بود، از نفس كشيدن خود متنفر بودم، با بي حالي تمام روي زمين افتادم و جلوي من يك گوي عجيب، به آن نگاه مي كردم. نفس عميقي كشيدم و با خودم گفتم: ديگر چه نيازي به اين گوي عجيب و جادويي دارم، من كه به بن بست زمان رسيدم، جاي اين گوي همينجاست، جاي من هم توي قبر.

از ميان بوته ها بلند شدم، در حاليكه به گوي نگاه مي كردم، مشغول پاك كردن خون روي دستم و صورتم با چند برگ درخت بودم، در حاليكه همچنان گوي را نگاه مي كردم، از آنجا دور شدم، اما به جاي قبلي باز مي گشتم، اسكله جايي بود كه مد نظرم بود، پشت درختان در حال حركت بودم، مي توانستم تقريبا همه اسكله را ببينم، همه كارگران مجددا در حال كار بودند، اين بار سركارگر بود، بار ديگر بازگشته بود، فرصت خوبي بود، من كه ديگر كارم تمام شده بود، پس بايد كار او را هم تمام مي كردم، او مرا جلوي آن همه كارگار برده خطاب كرد، در حاليكه قرار بود من فقط به او كمك كنم نه برده او باشم.

به اسكله نزديك شده بودم، حالا در پشت يك درخت قطور ايستاده بودم، روي زمين تف انداختم و مشت هايم را گره كردم، قدم برداشتم كه صدايي خش خشي از پشت مانع من شد، برگشتم، در ميان بوته هاب خاردار كوچك همان گوي دوباره جلوي من بود. اما امكان نداشت گوي با من آمده بود، واقعا عجيب بود، نمي دانستم بايد چه كنم، از سويي نگاهم روي سركارگر متمركز شده بود و از سويي روي گوي. در دوراهي قرار گرفته بودم، نيروي عجيب مرا وادار كرده بود تا به سوي گوي چند قدم كوتاه بردارم، اينبار بسيار عجيب بود، گويي كه چيزي در آن مي شد ديد، جلو رفتم، آن را از روي زمين به آرامي برداشتم، تصويري ديده مي شد، انگار كه شعله هاي آتش يا چيزي مشابه آن بود، بسيار عجيب بود، مفهوم آن برايم آشنا نبود، كه صدايي از پشت درخت شنيدم:
- سلام ويل !


ادامه دارد!


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۶
#20

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



ستاره !؟ آن هم در روز ؟! اين امكان نداشت ، پس بايد تا شب منتظر ميماندم. هميشه با خود فكر ميكنم كه چرا به دنيا آمدم ؟ آيا زنده بودن من فرقي به حال ديگران داره !؟ چرا بايد بمانم و ببينم و زجر بكشم ؟! ... تا كي ؟! ... زمان براي همه يكسان نميگذرد !! ... دقايق براي آدمي مثل من كه هيچ را به پوچ ترجيح ميدهد زيبا نيست. هميشه تنها بودم ، هيچ كسي با من دوست نبود! چـــرا سرنوشت با من گل يا پوچ بازي ميكند ؟! ... اما ميگذرد! ... روزها ميگذرد ، حادثه ها ميآيند .....
خورشيد از پشت كوهها بيرون آمده بود، دريا با موج هاي كوبنده اش گويا قصد اعتراض داشت ، شايد او هم از اينكه من كنارش بودم ناراضي بود!
- هي پسر ! مگه نميخواي كار كني ؟!
مرده جا افتاده اي با سري نيمه تاس و سبيلهايي پهن ويل را خطاب قرار داده بود .
ويل كه سرش را روي زانوهايش گذاشته بود يك آن فكر كرد " من هيچ اميدي به زندگي ندارم ، چرا بايد كار كنم ؟! آخرش كه چي ؟! " اما ناگهان گوي شيشه اي رنگ تكاني خورد و ويل را به خود آورد ، ويل مكثي كرد و بدون هيچ خوشايندي به سمت اسكله رفت تا شايد براي يك روز غذايي خوب را امتحان كند.

اكنون خورشيد در وسط آسمان بود ، گرما تاب و توان ويل را بريده بود ، اما او دلش براي خودش هم نميسوخت و همچنان در زير آفتاب ، كنار ساحل به كوبيدن ميخ داخل چوب ميپرداخت.
- هي برده !! ... بيا اينجا ببينم !!!
پرده ؟! اين امكان نداره ! بدون شك اشتباه شنيده بودم ! من به هيچ كسي اجازه نميدادم مرا چنين خطاب كند ! من هر چه نداشتم، غرور و شخصيت داشتم ! ... آنها از من كمك خواستند من خود را به آنها تحميل نكرده بودم كه مرا چنين بخوانند ! بايد حقش را كف دستش ميگذاشتم !!! ... سرم را به طرف صاحب صدا بر گرداندم ، عرق از روي پيشاني ام سر خورد و وارد دهانم شد ، شور بود ، خوشم نميامد ، صاحب صدا به من نزدكيتر شد ! از شدت خشم سرخ شده بود !
- تو چطور از فرمان من سرپيچي ميكني !؟
ناگهان همه چيز در برابرم دچار لرزش شد، سوزشي را روي صورتم احساس كردم ، اون مرد به خود جرات داده بود مرا بزند .
چند ثانيه به چشمانش خيره شدم، ترسيد ! با تمام وجودم ميتوانستم ميزان تنفرم رو به اون انتقال بدم ! در همين حال گرماي شديدتري رو احساس كردم ، گوي درون جيبم در حال تغيير رنگ بود ، با خود فكر كردم اگر دستم را داخل جيبم فرو برم و به گوي نزديك كنم بدون شك خواهد سوخت ، اما اين اتفاق رخ نداد ، برخوردم پوست دستم به گوي همچون آب روي آتش بود ! هر چند گرم بود اما نه آنقدر به نشان ميداد . گوي را در برابر چشمانم گرفتم ، مرد ترسيد و پا به فرار گذاشت و فرياد زنان درخواست كمك ميكرد :
- شيطان ، اون يه شيطانه !!! كــــمــــك ...
بقيه ي كارگران با ترس به ويل نگاه ميكردند ، چشمانش قرمز شده بود و موهايش كه اكنون تا پس گرددنش رسيده بود به صورت خيسش چسبيده بود و وي را ترسناك تر نشان ميداد.
يك آن فكر انتقام به ذهنش رسيد ، اما انگار گوي فكرش را ميخواند زيرا با هر فكر ميزان گرمايش تغيير ميكرد ، اما ناگهان ياد حرف مادرم افتادم كه گفته بود :
" درسته كه تو خاصي ، نيروي نهفته داري ولي مواظب باش ، هيچ وقت در موقع عصبانيت تصميم نگير ! "
چشمانم را بستم !در ذهنم تا عدد 10 شمردم ! دوباره چشمانم را باز كردم ، اندكي آرامتر شدم ، و بلافاصله شروع به دويدن كردم !
اما كجا بايد ميرفتم ؟!؟!؟


(#(#(#(#(#(*)#)#)#)#)#)

ببخشيد اگه طولاني شد!
بله ! ... منم با سامانتا موافقم ! كالين عزيز اينجا رسما جدي نويسي است! ممنون ميشيم مراعات كني !!





Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
#19

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
کالین عزیز.. این یه تاپیک رو بی خیال شو! شاید اسمش پایین شهرهست اما با پایین شهر پایتخت فرق می کنه! پایین شهر امروزیه نه چاله میدونی دیروز! ممنون.

________________________________________________________________

آفتاب در حال غروب بود ... آن قدر نگاهم کالسکه را دنبال کرد تا در اولین خم پیچ جاده گم شد و من مانده با چند سکه ! تنها همین... حالا دیگر او رفته بود...رفته بود!

همان طور که به سمت خانه مقوایم پیش می رفتم لحظه ایی نمی توانستم چهره و صدای او را از ذهنم دور کنم . بار ها و بار ها کلمات و جمله هایش در قلبم به اوج می رسید و سپس جمله آخرش را که می خواست با لحنی لرزان از سنگینی تک تک واژه هایش بکاهد مانند پتک مرا از جا می کند و گذشته را تداعی می کرد!

_ می دونی ویل! ام...خب... ما...خب...من فکر می کنم که...آآآآ....خب ... ام...نمی تونیم با هم باشیم... چون که...چون که...ام...خب...اصلا هیچی ...قهوه ات رو بخور!

در زیر تکه ایی مقوا خودم را مخفی کردم ...ماه در پشت ابر ها پنهان شد!

اشعه آفتاب پلک هایم را آزار می داد... یعنی به همین زودی یک روز دیگر فرا رسیده بود؟ برخاستم به اطرافم نگاه کردم . پر بود از کاغذ هایی کوچک... یکی از آن را از روی زمین برداشتم و شروع به خواندن کردم اما هنوز به میانه آن نرسیده بودم که به سرعت به هوا خواستم ... در گودال آب نگاهی به سر و وضعم انداختم و به سمت اسکله به راه افتادم...

هیجان زده کشتی قدیمی را برانداز کردم ... شاید آن بزرگترین کشتی بود که در سراسر عمرم می دیدم و سپس نگاهی به عده ایی که درست کمی آن طرف تر منتظر کاپیتان بودند .

مردی پیر در حالی که کاغذ بزرگی را همراه خود می آورد پدیدار شد و پس از آن که توانست بر بالای سکو قرار گیرد به کشتی اشاره کرد و گفت :

_ خب...می دونم خیلی بزرگه...خیلی خیلی بزرگه ...اما باید به کمک هم تعمیرش کنیم ...الان بهترین فرصته... اسمتون رو به جک ( اشاره به مردی که در کنارش ایستاده بود کرد) بگید تا بنویسه و در پایان هر روز تصفیه حساب می کنیم...شاید بعدا هم بتونیم با هم کار بکنیم !

و آن بعدا شاید می رفت تا نقطه ایی مانند ستاره در زندگی من بدرخشد . دوست نداشتم در آن لحظه به یک ستاره دنباله دار یا یک شهاب با سرعتی سر سام آور و زودگذر فکر کنم!

این داستان ادامه دارد...!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۶
#18

کالین کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 704
آفلاین
من نفهميدم که اينجا از اين داستاناي عشقولانه فهيمه مودب پور مي نويسن يا هري پاتري اما اومديم که درستش کنيم!(مي خوام بکنمش پايين شهر!!!)
-----------------------------------------------------------------
همينطور در فکر بودم...که ندايي در وجدان گفت:هر چي باشه آبجيته داداش...!! بايد باهاش صوبت کني!
برگشتم اون مرد کنار زدم و فرياد زدم:آبجي...پريدم بغلش که ماچ مالش کنم!!!
که آبجي داد زد:واااااااااا...مرتيکه بي حيا...چشم سفيد...از من فاصله بگير...يکي اين آجانو صداش کنه!!!کميته اي چيزي!!!والا!
-آبجي به خدا ما قصدي نداشتيم...خداييش ما داداشتيم...مگه تو يه زنجير گردنت نيست که عکس عمه عمه ننه آبجي بزرگ بهروز وثوق توشه!!!؟
-اي مرتيکه بي حيا تو گردني منو از کجا ديدي چشم دريده چشم چرون!ما رو باش مثلا چارقد سر کرديم...چارقدا هم قلابي شدن...اين مرتيکه بي حيا زنجير منو ديده اونم عکسشو...کلک از کجا فهميدي کيه...مگه اينکه...آره مگه اينکه...آق داداااااش...
چه جوري ديديش!!!
-والا آبجي ما يه سر رفته بوديم هاگوارتس...اونجا اين چيزا رو يادمون دادن...
-اي بي غيرت...پس هاگوارتس بودي با عله يه قل دو قل بازي مي کردي که اين بابام منو فروخت!!!
-نه به خدا آبجي به من نگفتن!!!من گردنبندتو تو سايت سرچ کردم...تا پيدات کردم...بابا رو هم با آوادا کداورا خيط خيطيش کردم جون آبجي!!
-يادش به خير اون قديم مديما يه ضامني بود اين سوسول بازيا چيا آوادا چي چي؟ساخت زنجانه؟
-نه ساخت قزوينه آبجي!!!
-پس خيلي خطرناکه حسن!
-آبجي خيلي وقت بود کسي ما رو به اسم واقعيمون صدا نکرده بود!!!
-واااا...نکنه مثل اين بچه سوسولا واسه خودت اسم انتخاب کردي؟
-نه آبجي به خدا اسمش با حاله!!!
-مثلا چي؟
-والا گذاشتيمش لرد حسن کچل!
-وااا...تو که مو داري...تازه اين لردش چيه!!!
-آبجي اين لردش ته کلاسه...خارجکيه...از مملکت يو اس اي اومده
-واه واه چه سوسول شدي..بيا بريم تو اين مهمون خونهملوان زبل تا آدمت کنم!!!!


ویرایش شده توسط کالین کریوی در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۷ ۲۲:۲۹:۱۴

هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۶
#17

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



دركش سخت و توان باور كردنش دشوار بود ، خواهري كه سالها نديده بودمش را حال در شرايطي كه به شدت احساس پوچي ميكنم يافته ام!... سرنوشت چه تقديري براي من در نظر گرفته بود ! ... آياد ميتوانستم بعد از سالها يك لبخند از ته دل بزنم ؟!

دختري با موهاي بلوند و چشماني به رنگ دريا ، صورتي چون ماه روشن و اندامي متناسب ، پيراهني سوسني رنگ به تن داشت كه قدش را بلندتر نشان ميداد ، حال اون ديگر يك خانم جوان شده بود !
از آخرين باري كه ديدمش مدت مديدي گذشت بود ، پانزده سال زمان كمي براي يك انسان نيست ، او پنج سال از من بزرگتر بود ، مادرم در آخرين روزهاي عمرش براي آنكه كوله بار گناهش را سبك تر كند برايم گفته بود:
- " پدرت اون رو به يه خانواده فروخت ، تا بتونه خرج تفريح خودش رو در بياره ، من نتونستم جلوي اون رو بگيرم ، من ... "
ولي گريه مجالي به او نميداد تبه حرفهايش ادامه دهد! اما خوب به ياد دارم كه گفت:
- " من به اون يك يادگاري دادم ، اگه روزي خواهرت رو ديدي حتما در مورد اون زنجير ازش سوال كن "!
ذهنم ياراي فكر كردن به من نميداد ، اگر او مرا از خود ميراند ؟! ... اگر مرا نميشناخت ؟!... اگر ، اگر و هزاران سوال كه در ذهنم خطور ميكرد!
نگاهش ميكردم ، زيبا بود ، موهايش در زير نور ماه ميدرخشيد ، كمي گذشت مرد جواني در حالي كه داشت از كالسكه اش پياده ميشد براي هلنا دستي تكان داد و به سرعت خود را به او رساند.


- مشكلي پيش اومده آقا ؟!
ويل كه كمي هول شده بود و نزديك بود گويي كه در دست داشت را روي زمين بندازد ، تته پته كنان گفت:
- ن ... نه ... آآآقا !
نگهبان هتل نگاهي لباسهاي پاره و صورت ويل كه مدت زيادي بود اصلاح نشده بود انداخت و گفت:
- اگه كاري ندارين بهتره از اينجا برين ،آقا !!!
شانه هايم را از روي بي تفاوتي بالا بردم و در حالي كه سعي ميكردم گوي را از چشم نگهبان مخفي نگه دارم به سمت ساحل روانه شدم !!و در طول را به اين فكر ميكردم كه چطور بايد با هلنا ملاقاتي داشته باشم!!

~*~*~*~*~*@*~*~*~*~*~
ببيخشيد من بار اولم بود در اينجا پست ميزنم! ... اميدوارم خراب نكرده باشم!!




Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲:۲۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶
#16

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
_ اینا رو بگیر و از اینجا برو !

با بهت ، التهاب چشمانم را به داخل چشمانش هل دادم اما گویی شیشه ایی دو جداره مانع از آن بود تا حس قلبی مرا با او پیوند زند . بی درنگ گوی شیشه ایی را برداشتم و از جا برخواستم ... به سمت در رفتم و بار دیگر به سمت او برگشتم . تنها یک بار و دیگر هیچ . پشت بر من و دریغ از یک نگاه آخر!
نور مهتاب و سایه های اشباحی در دور دست ... بی اختیار گام بر می داشتم و در همان حال فکر آن که حتی لرد بزرگ نیز مرا از خود رانده بود مرا چون مستی بر روی شن ها به این سو و آن سو می کشاند .
صدای امواج مرا به خود آورد . سر درگریبان ، نشسته بر صخره ایی و در مقابل من پهنه ایی بی انتها کشیده شده تا خود خود کالبد آسمان .
باد خنکی موهایم را پریشان می کرد و در همان حال گوی را در نور ماه به سمت خود گرفتم . تصویر صورتم در داخل آن بزرگ تر از حد واقعی می نمود . لبخند تلخی زدم و با خود گفتم درست مثل همیشه اغراق آمیز !
چشم هایم را بستم و به انتهای افق زندگیم چشم دوختم . برایم تازگی می نمود چرا که تقدیر انفرادی گونه ام مرا از سفر به آینده باز نگاه داشته بود و حالا پس از سال ها و سال ها فکر کردم . فکر کردن شاید که بی شباهت به خسوفی اعجاب بر انگیز نباشد . که ستاره ها نیز مرا دریابند و طالعم را در جمع خود راه دهند .
_ هی بلند شو !
و چشمان خود را گشودم . نور آفتاب کمی پلک هایم را آذیت می کرد پس در همان حال که با دستان خود مانع آن می شدم پیرمردی ژنده پوش را در رو به روی خود یافتم . پوست سوخته اش حاکی از آن داشت که ماهیگیری سالخورده است .
لحظاتی بعد به سمت قایق خود رفت و از ساحل دور شد .
سر خود را برگرداندم و درست در کنارم تکه نانی را یافتم . با نگاهی آکنده از سپاس به دور دست ها چشم دوختم .
و باز روزی دیگر می رفت تا به تاریخ سالیان سال پابرجایی هاگزمید پیوند بخورد . در میان خیابانی راه خود را در پیش گرفتم که به یک باره صدای چرخ های کالسکه ایی سکوت را شکست . بی توجه نگاهی گذرا بر او انداختم و راه خود را از سر گرفتم . دقایقی بعد به هتل ملوان زبل رسیدم و کالسکه ایی اشنا که چند نفر از آن در حال پیاده شدن بودند .
لحظاتی بعد... اما نه...نمی توانست او باشد ...و بار دیگر به سمت کالسکه برگشتم . همچنان متعجب به آن زن می نگریستم . اوه..برقی از چشمانم شهاب گونه عبور کرد ...خدای من یعنی او هلنا خواهر کوچک گمشده سال های دورم بود؟

این داستان ادامه دارد...............!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۵
#15

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
از هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
بالا و پایین رفتن از پله ها عادت شده بود. من عادت داشتم برای هر کاری اول باید چند پله بالا یا پایین می رفتم. سوزی را دور زدم و طبق عادت از پله ها بالا رفتم.
در زدم.
با صدایی که معلوم نبود به مرده یا زنده تعلق دارد گفت:
بیا تو.
چند روزی می شد که این پله ها را بالاو پایین نکرده بودم. او تنها عامل بالا و پایین کردن پله ها بود. او تنها چیزی بود که برای من ارزش زندگی کردن یا مردن را داشت. تنها آرزوی من بود. او وجود من بود. او خود من بود. او هستی من بود... در کل تنها چیزی که باید بگویم اینکه او معشوق من بود.
همیشه برای شنیدن حرفهایش آماده بودم. برای مرگ یا زندگی. برای هر کاری...
فقط لازم بود تکانی بدهد و مرا به مرگ دعوت کند.
وقتی ما برای نجات جان او در مقابل دامبلدور بزرگ تلاش می کردیم او بر روی اجساد همه ما پا می گذاشت و برای رسیدن به هدفش یعنی قدرت پیش می رفت. در اخر معشوق من از من پلکانی ساخت برای رسیدن به عشق حقیقی اش. من زنده نبودم اما آن روز بود که این مسئله را فهمیدم. همیشه فکر میکردم که لرد بزرگ پشت قتل های من ایستاده است. چون من همه را برای او می کشتم. چون اون معشوق من بود...


ما بدون امضا هم معتبریم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.