** مأموريت ارتش الف دال : پست شماره يك** نسيم سرد پاييزي مي وزيد و صداي وزشش بر آن كوچه تاريك ، طنين انداز مي شد و وحشت هر عابري را بر مي انگيخت.
_ ساعت 11 شب ، كوچه پريوت درايو!
_ چرا اونجا؟ داري حماقت مي كني... اونجا خطرناك ترين جا براي پيدا كردن ماست!
_ چاره ي ديگه اي نيست. اون چيزي كه تو مي خواي اونجا مخفي شده!
_ اگه كلكي توي كارت باشه خودم به حسابت مي رسم!
و سپس پاق!
يكي از آن دو مرد ناپديد شد و ديگري در سياهي كوچه تا انتها پيش رفت و اندكي بعد جزئي از آن شده بود!
** اتاق : جلسه ارتش الف دال **
_ ناقلا از كجا تونستي اين اتاق رو جور كني؟؟
_ سرت تو كار خودت باشه هوگو! وگرنه به بابات مي گم سفارشت رو به خاله سارا بكنه!
هوگو اخم هايش را در هم كشيد و گفت :
_ خيله خب آلبوس! فقط يه سوال پرسيدم...!
و سپس زير لبي به جيمز گفت :
_ حالا معاون شده فكر كرده خيلي ...
_ تق... ســــاكت!
و درست در همان لحظه سارا با عجله وارد اتاق شد.
يك نقشه پيچيده شده كه در دستش بود را روي ميز گذاشت و شنلش را در آورد.
_ اصلا وقت نداريم... موعد مقرر همين جمعه ست و ما هنوز هيچ كاري نكرديم!
ملت الف دال :
اليواندر با تعجب :
_ سارا منظورت چيه؟؟
سارا نقشه را بروي تخته اي كه در آن جا وجود داشت قرار داد و با استفاده از جادو آن را بزرگتر كرد!
_ خب اين نقشه محله پريوت درايو هست.
اسكورپيوس روي صندلي كه برآن نشسته بود بي خيال لم داد و گفت :
_ خب اينو كه خودمون مي دونيم!
سارا با عجله قسمتي از نقشه را باز درشتر و نزديك تر كرد و گفت :
_ اسكورپيوس روي صندليت درست بشين ، تو يه گريفيندوري هستي!
و سپس ادامه داد :
_ خب اينجا چيزي پنهان شده كه در همين جمعه قراره برداشته بشه! حالا توسط كي؟
اليور به سرعت پاسخ داد :
_ مرگ خوارا!
_ درسته!بليز زابيني و پرسي ويزلي! من دقيقا از موضوع اين شي يا نامه يا هر چيز ديگه اي باخبر نيستم ولي هرجور شده ما بايد اونو بدست بياريم!
اليواندر كه به نظر كمي در تن صدايش تغيير حاصل شده بود پرسيد :
_ خب چرا اين كاررو در محفل مطرح نكردي؟ فكر نمي كني اونا ...
سارا در مقابل اليواندر قرار گرفت و گفت :
_ من فكر نمي كنم كه اونا بتونن بهتر از ما اين كاررو انجام بدن ولي اگه تو اينطور فكر مي كني مي توني همين الان اين اتاق رو ترك كني! تو يا هر كس ديگه اي!
چند لحظه اي سكوت برقرار شد. هيچ كس از جايش تكان نخورد و سپس با صداي آلبوس سوروس اين سكوت شكست!
_ خب ما دقيقا بايد چي كار كنيم!؟؟
سارا لبخندي زد و گفت :
_ الان براتون توضيح مي دم!
****
خب در پست بعدي شرح اينكه چجوري خيابان رو در تمام نقاط تحت پوشش قرار مي ديم و بعد از اينكه محلشون رو پيدا كرديم اونها رو محاصره مي كنيم كه بتونيم گيرشون بندازيم. به احتمال زياد اونا فرار مي كنن ولي اون شي رو بدست مي آريم و به آلبوس دامبلدور مي ديم. ديگه بعد از اونش به ما ربطي نداره!
همين طور جلو بريد و خلاف مسير داستان پستي نزنيد كه امتياز كم مي شه!
داستان هم كاملا جدي هست... استفاده از لفظ " خاله سارا " هم دليل بر طنز بودن داستان نيست چون واقعيته!
* اگر چيزي هم از روند داستان متوجه نشديد فقط با پيام شخصي يا مسنجر بپرسيد!!
موفق باشيد.