با نام هلگا !
- به عنوان تكليف اين جلسه ازتون ميخوام به جنگل ممنوعه برين، از هر طلسمي ميتونين( و توي داستان ذكر شده) استفاده كنين و جون سالم به در ببرين... (سي نمره.)
هاگريد در حالي كه دانش آموزانش را از سراشيبي پايين مي برد و آنها را به سمت جنگل ممنوعه راهنمايي مي كرد، با شادماني گفت:
_ درس امروز درس زيبايي هست. توي اين جلسه ما با يك موجود افسانه اي رو به رو مي شويم كه مطمئناً همه ي شما آن را مي شناسيد؛ تك شاخ ها!
بلافاصله بعد از حرف هاگريد موجي از زمزمه ي بچه ها بلند شد:
_ أسب تك شاخ؟
_ شنيدم خيلي خوشگله!
_ مي شه يكم از موهايش رو برداريم؟ پول زيادي داره!
_ آخي! عجيجم!
هاگريد با خشنودي به عكس العمل بچه نگاه كرد و گفت:
_ كسي مي تواند مهم ترين خصوصيات تك شاخ ها را بگويد؟
ممد پاتري از وسط گريفندوري ها فرياد زد:
_ خيلي شاخ هستن!
بعد از اين حرف ممد، بچه ها جرئت پيدا كردند و نظرات شان را گفتند:
_ تك هستن!
_ شاخ دارن!
_ پولدارن!
هاگريد:
بين اين همه سر و صدا صداي ريزي كه به زحمت شنيده مي شد گفت:
_ تك شاخ ها با دختر ها خوب هستند ولي با پسرها ميانه اي ندارند.
هاگريد با شنيدن حرف زلزله روحيه ي از دست رفته اش را باز يافت و با اميد واري پرسيد :
_ بله اين يكي از خصوصيات تك شاخ ها بود، باز هم مي توانيد بگويد؟
اين بار دوست زلزله، لاكي لوك با صداي بلند و رسا جواب داد:
_ تك شاخ ها خيلي سريع و زيبا هستند و كلا با إنسان ها صميمي نمي شوند ولي اگر هم بشوند با دختر ها رابطه ي خوبي برقرار مي كنند...
روونا ي آبي پوش ادامه داد:
_ از موهاي تك شاخ در چوب دستي ها استفاده مي شوند ولي در معجون سازي هم كاربرد دارد و اين موها ارزشمند هستند.
هاگريد سري تكان داد و به ريونكلاو و هافلپاف امتياز داد. بعد به يك تك شاخ كه كمي دور ايستاده بود أشاره كرد. پسر ها كنار رفتند و دختر ها با شور و شوق به تك شاخ نزديك شدند.
هاگريد بين دخترها و پسرها ايستاده بود و توضيحاتي در باره ي تك شاخ ها مي داد و بعضي از بچه ها مشغول جزو برداري بودند ولي رز نه تنها جزو برداري نمي كرد بلكه به توضيحات گوش هم نمي داد. او به تك شاخي كه بين دو درخت جلويش پنهان شده بود، توجه مي كرد. قدمي به جلو برداشت و وقتي ديد تك شاخ فرار نمي كند، جرئت پيدا كرد و جلو تر رفت.
بلاخره به تك شاخ رسيد، از روي شاخ كوچكش فهميد كه هنوز بالغ نشده است. دستش را جلو برد و پايين شاخ اش را نوازش كرد. تك شاخ چشمانش را بست و گوشنه اش را به دست رز ماليد ولي بعد با خجالت عقب رفت. رز قدمي به جلو برداشت و تك شاخ شروع به دويدن كرد. رز مبهوت به دويدن زيباي تك شاخ خيره شد. تك شاخ كمي جلو تر ايستاد و با سر به رز اشاره كرد كه بيا جلو. رز به سمت تك شاخ دويد.
تك شاخ اين حركت را به حساب بازي گذاشت و دوباره شروع به دويدن كرد و رز هم به دنبالش دويد ولي تك شاخ از او تند تر مي دويد و رز كه مي خواست به او برسد، سرعتش را بالا برد ولي پايش گير كرد و زمين خورد و تك شاخ را هم گم كرد و با كمي نگاه كرد به اطراف فهميد خودش هم گم شده!
براي لحظه اي ترس سر تا پاش را فرا گرفت ولي مانند داستان ها نشد، نه إمداد غيبي از راه رسيد و نه ترسش از بين رفت. برعكس بر هراسش افزوده شد.
سعي كرد آرامشش را بر گرداند. نفس هاي عميق و پياپي كشيد و به خود اميدواري داد كه راه را پيدا مي كند. در مرحله ي بعد با گفتن فرولا دستش را باند پيچي كرد، بعد بلند شد و كمي دور و برش را نگاه كرد و سعي كرد چيز آشنايي پيدا كند.
ولي وقتي چيزي پيدا نكرد، سعي كرد با استفاده از قطب نما جهت را پيدا كند و براي همين چوب دستي را وسط دستش گذاشت و با استفاده از ورد فوربوینت چوب دستي را به قطب نما تبديل كرد. چوب دستي_قطب نما، وسط دستان رز چرخيد و بلاخره به سمتي ايستاد. او زياد در كار كردن با قطب نما وارد نبود در واقع يك بار بيشتر كار نكرده بود ولي احتمال مي داد جهتي كه عقربه نشان مي داد، شمال باشد.
عقربه را در نظر گرفت و در همان سمت به راه افتاد ولي هيچ فايده اي نداشت و گم تر از قبل روي زمين نشست.
هوا كم كم تاريك مي شد و وحشت رز هم بيشتر مي شد، الان حدود يك ساعتي بود كه گم شده بود و هر چه مي گشت نمي توانست راه را پيدا كند. بلاخره نا اميد شد و روي تخته سنگي نشست. همين طور كه در دل به مورگانا و مرلين دعا مي كرد، احساس كرد در بوته هاي بلند جلويش چيزي حركت مي كند. هم ترسيد و هم خوشحال شد.
بلند شد و به طرف بوته رفت ولي كسي آنجا نبود. زير لب ورد لوموس را گفت و آرام ارام و بي سر وصدا كمي جلوتر رفت و همان بچه تك شاخ را ديد. جيغ خفه اي از سر خوشحالي كشيد و به كنار تك شاخ رفت و بدنش را نوازش كرد و پرسيد:
_ مي توني من رو به هاگوارتز برسوني؟
تك شاخ شيهه اي كشيد و با سر به راهي اشاره كرد. رز از جايش بلند شد. نمي دانست بايد با تك شان برود يا نه، آخرين باري كه با او همراه شده بود، گم شده بود. تك شاخ شيهه اي كشيد و دوباره به راه اشاره كرد. رز تصميم گرفت با او برود براي اينكه امكان نداشت گم تر از اين شود!
با او به سمت شرق رفت و در كمال خوش شانسي پس از نيم ساعت، وقتي كه رز كم كم داشت نا اميد مي شد، قلعه ي هاگوارتز پيدا شد. رز از شدت خوشحالي نمي دانست چيكار كند! با خوشحالي فرياد كشيد:
_ بلاخره رسيدم! نوكس!
چوب دستي خاموش شد و او به سرعت باد شروع به دويدن كرد ولي در وسط راه ايستاد، برگشت و تك شاخ را بغل كرد و پس از خداحافظي با او دوباره دويد و اين بار تا به قلعه نرسيد، نايستاد.