لرد طی واکنشی طبیعی و ناخودآگاه، چوبدستی کشید تا در کسری از ثانیه کار فرزند مسئولان اداره اماکن را به اداره انحصار وراثت بکشاند اما برخورد توپ غول پیکری که از آسمان افتاده بود، لرد و چوبدستی را هر یک به طرفی انداخت. توپ درست در هنگام برخورد با سطح زمین به شکل عادی خودش برگشت تا مشنگها متوجه چیز مشکوکی نشوند. از جا بلند شد و ردایش را تکاند، رو به بالکن خانه ریدل کرد و از آلکتو که چندحظه پیش کنارش ایستاده بود بابت پرتاب دقیق و ضربه دستش تشکر کرد و پیش از این که لرد دوباره چوبدستیاش را بردارد مشغول کروشیو کردن خودش شد!
- غلط کردم ارباب! کروشیو! آخ! شیرهی زولبیا خوردم! کروشیو!
- بسه هوریس.
برو کنار چوبدستیمونو برداریم ...
- ارباب قول بدید کروشیو نمیزنید.
- برو هوریس ... بخت باهات یاره که فعلا دو تا آواداکداورا تو اولویت داریم.
- نه ارباب! اول چند لحظه تشریف بیارید ... رودولف تو خانمها رو سرگرم کن.
از چهره گنگ و مبهوت خانمها به نظر نمیرسید نیازی به سرگرم شدن داشته باشند. با این حال رودولف از این موضوع استقبال کرد و لرد به همراه هوریس به داخل ساختمان بازگشت.
- ارباب ما فک کردیم شاید بهتر باشه به جای این که بکشیمشون، ایسگاشونو بیگیریم و بدوشیمشون!
- به زبون آدم حرف میزنی یا قبل این مشنگا حساب خودتو برسیم کرو؟!
- ارباب منظورش اینه که ما باید از ظرفیتهای این مشنگ ها نهایت استفاده رو برده و تهدید رو به فرصت تبدیل کنیم.
- الان به نظرت بهتر از آلکتو حرف زدی هوریس؟!
در همان هنگام که هوریس و آلکتو سرگرم تفهیم نقشهشان برای لرد بودند، رودولف در راه سرگرم کردن خانمها سخت میکوشید.
- این قمه رو از جد دوازدهمم به ارث بردم. شما باهاس با عتیقه حال کنین نه؟ بالاخره تو کار موزهاین دیگه. اصولا ما لسترنجا هر دوازده نسل یک بار به قمه کشی روی میاریم. خانم شما ببین به نظرت این چند میارزه؟ نه شما نه ... البته شما هم خوبیا! بذ ببینم
بالاخره هر گلی یه کمالاتی داره. نه دیگه! نه! ما لسترنجا رسم داریم که با دست چپ بگیریم قمه رو. به به ... وضعیت تاهلتم که مناسبه.
رودولف بی وقفه حرف میزد و متوجه صدای گامهایی که از بین درختها نزدیک میشد نبود! بلاتریکس آهسته آهسته جلو آمد و پشت سر او متوقف شد.
- رودولف؟
- اوه! اشهد انّ لا ارباب الّی الّرد ...
رودولف با رضایت کامل اشهدش را خواند تا به آغوش مرگ بشتابد اما بخت با او یار بود. درست در لحظهای که روح رودولف به صورت خودجوش و داوطلبانه قصد داشت خود را تحویل بلاتریکس دهد، علامت شوم هردوی آنها به سوزش افتاد.
- یاران ما! نقشهای بسیار هوشمندانه به ذهنمان خطور کرد، اینجا جمعتون کردیم تا اجرای اون رو بهتون محول کنیم. دو مشنگ جسارت کرده و به این جا اومدن تا خانه ریدل رو تبدیل به موزه کنن.
مرگخواران شروع به ناسزا گفتن به مشنگها کرده و هریک برای قتل آنها به شیوه مخصوص خود داوطلب شدند. با بالا آمدن دست لرد، همهمه به پایان رسید.
- خیر! برخلاف شما کوتهبینها، اربابی هستیم با درایت که به جای این تصمیمات عجولانه، تصمیم گرفتیم این تهدید رو به فرصت تبدیل کرده و از ظرفیتهای این مشنگها استفاده کنیم ... در واقع به جای این که بکشیمشون، ایستگاهشون رو گرفته و میدوشیمشون.
مرگخوارها با چهرههای سردرگم به یکدیگر نگاه کردند.
- لابد نفهمیدید ... چقدر باید افکار و ایدههامون رو برای شما بشکافیم.
ما تصمیم گرفتیم بهشون اجازه بدیم اینجا رو تبدیل به موزه کنن ... ولی در حضور خودمون! این طوری روزانه تعداد زیادی مشنگ به اینجا مراجعه میکنن که میتونیم شبی چندتاشونو برای شام دختر دلبندمون نگه داریم، ببریم شکنجه گاه، بدیم هکتور باهاشون معجون درست کنه و به طور کلی نیازهای از این دستمون رو تامین کنیم. از طرفی این کار جنبه اقتصادی هم داره! مشنگها خراجگزار ما خواهند شد و برای شرفیابی به محضر مبارکمون، به ما پول پرداخت میکنن. ارزش پول مشنگی هم که روز به روز در حال افزایشه.
مرگخواران لب به تحسین ذکاوت اربابشان گشودند. در میان آنها هوریس با شور و حرارت خاصی کف میزد و آلکتو فریاد «باریکلّا ارباب! ایولّا!» سر میداد. رودولف از این شلوغی استفاده کرد و پاورچین پاورچین از جمع خارج شد تا اولین نفر خود را به خانمها برساند و این موضوع را مطرح کند که «خداوکیلی از ما عتیقه تر از کجا میخواین بیارین بذارین تو موزه؟!»