هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۰
#47

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
- پق! پاق! پوق! پیق! پیوق! پیاق!

شش مرگخوار به ترتیب در جایی که رود دو شاخه میشد و قرار بود خانه ی آن ها آنجا باشد ظاهر شدند.

- وااااو !

آن ها با تعجب به ویرانه ای که مقابلشان بود خیره شدند. بستر رودها گشاد شده بود و از اطراف آن، آب هر از گاهی پیشروی میکرد و چندین تکه چوب و آهن و چیزهایی از این قبیل نمایان بودند.

بلا سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند و گفت:

- یکی هرچه سریع تر بگه اون چیزی که باید اینجا میبود کو.

ایوان سریع پاسخ داد: آب برده!

بلا نفس عمیقی کشید و دوباره گفت: ارباب کو؟

آستوریا بعد از کمی فکر کردن گفت: احتمالا رفته!

اما لونا با دستانش جایی را نشان داد و گفت: ولی من میگم هنوزم اون زیر ... اوخ!

لونا بر اثر ضربه ی محکم و هولناک بلا، که برای اولین بار بدون چوبدستی اقدام به تهدید کرده بود، چرخشی کرد و بغل رز افتاد. رز که طاقت تحمل وزن لونا را نداشت، تلو تلویی خورد و روی زمین افتاد. لونا نیز مستقیم بر روی او افتاد.

رز:

بلا بدون توجه به آن دو گفت: باید هرچه سریع تر اربابو پیدا کنیم!

آن سمت:

- روونا احیانا تو نمیخوای به ما کمک کنی؟ اصن یکی بگه کجا باید قصرو بسازیم. نقشه نمیخواد؟ کمک کنی بد نمیشه والا.

روونا باز هم غرق در تفکرات خود بود و جوابی به آنتونین نداد. وزیر دیگر، در حالی که عرق تمام وجودش را فرا گرفته بود، بر روی تخت سنگی کنار روونا نشست.

در همین حین روونا پرسید: چرا کسی تعجب نکرد که ما چطور اینجا ظاهر شدیم؟


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۹ ۲۰:۰۴:۳۶



Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۰
#46

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
بعد از چند ثانیه که مغذ مرگخوارا موفق به هضم ایده ی روونا شد،همه موافقت خودشون رو اعلام کردن و روونا پرسید:
-خب کیا دنبال لرد میرن؟
بلاتریکس:مـــــن!
ملت:
-کیا دژ میسازن؟
ملت:
-اَه عین آدم تصمیم بگیرین دیگه.
رز:خب من که شنا بلد نیستم؛اونقدم قوی نیستم که ساختمون سازی کنم.
آنتونین:منم که خب چیز دیگه...!
ایوان:منم که اون پشت دارن صدا میکنن.

روونا آهی کشید.
-بیچاره لرد با این مرگخواراش.دو نفر دو نفر سنگ کاغذ قیچی کنین.هرکی برنده شد،میره دنبال لرد و اون یکی میمونه و دژ میسازه.

بلاتریکس که با نظر روونا موافق بود،اضافه کرد:
-و هرکی جرئت داره بپیچونه تا یه آوادا نوش جان کنه.

ملت که میدونستن بلا شوخی نداره مشغول سنگ کاغذ قیچی شدن و در نهایت بلا اعلام کرد:
-من،ایوان،آستوریا،لوسیوس،رز و لونا دنبال ارباب میریم و آنتونین،روونا،وزیر دیگر،اسکورپیوس،نارسیسا و لینی اینجا میمونین و دژ رو میسازین.روونا هرکی کار نکرد یه آوادا حرومش کن.

و همه از ترس جونشون مشغول کار کردن شدن.


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۹ ۱۴:۰۹:۴۷
ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۹ ۱۴:۲۷:۰۳



Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ جمعه ۲۷ خرداد ۱۳۹۰
#45

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
بلا فریاد زد: نـــــــــــــــــه!

رز که درست بغل بلا ایستاده بود، بر اثر فریاد بلند بلا ابتدا بیهوش و سپس پخش زمین شد.

آنتونین نگاهش را از سمت رز برچید و رو به بلا گفت: حق با توئه.

- ببینم تو مخالفتی داری؟

بلا این را خطاب به روونا بیان کرد. روونا غرق در تفکراتش بود و تیک عجیبی که ابروهایش داشت نشان میداد که در حال بررسی موضوعی است.

- اوخ، بت یاد ندادن جای مناسب غش کنی؟

بلا بعد از عبور از روی تن رز، که حالا نشانی از کفش بلا نیز بر روی آن نمایان بود به سمت روونا آمد. چوبدستیش را با حالت تهدید آمیزی به سمت او گرفت و گفت:

- نمیدونم طلسم شکنجه گر روی روحا هم عمل میکنه یا نه، اما تو میتونی اولین کسی باشی که این کشف بزرگ روش انجام میشه.

بالاخره روونا لب به سخن گشود و گفت:

- فهمیدم!

روونا با اشتیاق تک تک مرگخواران را از نظر گذراند و بعد با ناامیدی پرسید:

- یعنی واقعا ایده ی بدی بود؟

مرگخواران:

- آو درسته هنوز نگفتم. خب دو گروه میشیم. یه عده مون میرن دنبال لرد و یه عده مون ...

روونا با حرکت دستش مرگخواران را فراخواند تا به او نزدیک تر شوند. مرگخواران بعد از نگاه های متعجبانه به یکدیگر به روونا نزدیک شدند. روونا ادامه داد:

- یه عده مون اینجا میمونن و شروع به ساخت دژ میکنن! اینجارو کسی میشناسه؟

بدون انتظار برای گرفتن پاسخ خودش گفت: نه! پس اینجا یه مخفیگاه واسه لرد و مرگخواراش میشه!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۷ ۱۸:۱۰:۴۵



Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ جمعه ۲۷ خرداد ۱۳۹۰
#44

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
آنتونین آرام آرام چشمانش را باز کرد و بلند شد. خمیازه ای کشید و شروع به حرکت کرد. کار های عجیبی می کرد. انگار دری را باز و روی تختی دراز کشید اما زمانی که سخت بر زمین افتاد به هوشیاری کامل رسید و گفت: «تخت من کجاست؟ »

در همین لحظه رز چشمانش را باز کرد. او هم مثل آنتونین به سمتی حرکت کرد و در نقطه ای ایستاد و انگشتانش را تکان داد. انگار داشت تایپ می کرد اما زمانی که دکمه "ارسال" را زد و نوشته "شما به این قسمت دسترسی ندارید" در مقابلش ظاهر شد ، با فریاد گفت: « کامپیوتر من کجاست؟ »

و همینطور یکی یکی مرگخواران به هوش آمدند و متوجه شدند که در خانه ریدل نیستند بلکه در جزیره ای متروکه هستند.

مرگخواران در یکجا جم شدند تا تصمیم بگیرند که باید چه کار کنند.

لینی: « ارباب بهتر نیست در اینجا یه قلعه بسازیم؟ »

رز: « ارباب من بررسی کردم و دیدم که اینجا اداره برق وجود نداره و لازم نیست قبض بدیم »

ریگولوس: « ارباب من می گم ما باید از اینجا فرار کنیم شاید اینجا خطرناک باشه! »

آنتونین: « ارباب من می گم .... نه چیزی نمی گم »

مرگخواران در حالی صحبت بودند اما متوجه نبودند که ارباب در آنجا نیست.

آنتونین: « ارباب می خواد قایم باشک بازی کنه! »

مرگخواران شروع کردن به پیدا کردن ولدمورت اما هیچ کدام نتوانستند او را پیدا کنند و هر کدام خسته و کوفته به همان مکان اول برگشتند.

در همین حین بلاتریکس که تازه به هوش آمده بود ، گفت: « لرد اینجل نیومده ... اون تو خانه ریدل مونده! »

لینی : « پس ما باید چیکار کنیم؟ »

رز: « برگردیم! »

آنتونین : « نه ما اینجا می مانیم و یک حکومت برای خودمون تشکیل می دیم ... تا کی باید حکومت دیکتاتوری ولدمورت رو تحمل کنیم ... بیایید در این جا یک زندگی دیگر بسازیم و من گرداننده بشم »


تصویر کوچک شده


Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۰
#43

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- ارباب ما همه رو هم این قدر انگشت نداریم!

- رز! به جای نعره زدن برو از توی کشوی ارباب یه صد تا چوبدستی هست که از گروگانا گرفه رو بردار بده بقیه بکنن توی سوراخا! خودت هم مشغول تعمیر شو!

لرد سیاه این حرف ها را با صدای بلندی رو به رز گفت و انگشت وسطش را در سوراخی فرو برد. آنتونین شست پایش را در سوارخی فرو برد و رو به وزیر دیگر گفت:

- هوی ماگل! بیا این چوبا رو بکن توی سوراخا. اسکور! برو از توی مغازه ی الیواندر همه چوبدستی ها رو بیار. ریگول! برو از توی حیاط چوب درخت بیار.

رز چوبدستی ها را به سمت وزیر دیگر پرتاب کرد. چون نمیخواست و همین طور نمیدانست که چطور دیوار را تعمیر کند، این وظیفه را به لینی سپرد و به سمت دیوار رفت تا از هر 20 انگشتش استفاده کند. لینی بعد از کمی ور رفتن، به یاد کلاس گیاه شناسی افتاد که در آن هری تشتی را درست کرده بود. از اینکه آن کلاس ادغام گروه گریفندور و هافلپاف بود و او در کلاس حضور نداشت و در ان لحظه همراه هم گروه هایش در راونکلا و بچه های اسلیترین در کلاس معجون سازی بود صرف نظر کرد. فریاد لینی که وردی را فریاد می زد، کمابیش به گوش خراشی فریادش برای دیدن سوسک بود.

- ریپارو!

لینی تمام تلاشش را به کار برده بود اما فایده ای نداشت. در واقع برای کسی که سال ها این طلسم را اجرا نکرده بود، چیز غیر عادی هم نبود. اما کاش لااقل بدون تاثیر می بود!! سد شکست و مرگخواران زیر آب فرو رفتند....

آب مرگخواران را با خود برد تا به لینی رسید، لینی قبل از آنکه فرصت فریاد را پیدا کند توسط آب ربوده شد و بعد از آن فقط تاریکی بود.

چند ساعت بعد

لینی چشمانش را باز کرد و متوجه شد که به طرز عجیبی روی آب خوابیده است. احتمالا به خاطر بی حرکتی اش در مدت بی هوشی بود. آب سرد بود و لینی به سختی در آن حرکت میکرد. هر طور بود خود را به ساحل رساند و پیکر تک تک مرگخواران را از آب گرفت. همه زنده بودند اما هیچ کدام نمیدانستد کجا هستند. هیچ موجود زنده ای آن جا نبود و لینی نمیدانست چند دقیقه ی دیگر که بقیه به هوش آمدند چه بگوید.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۰
#42

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
- بله؟

آنتونین با تعجب به لرد خیره شده بود و بدون توجه به اینکه لیوان آبی که درون دهان لرد فرو برده بود در حال خفه کردن او بود، سعی میکرد منظور لرد را متوجه شود.

- ااااا ...

آنتونین که دیگر نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد خنده کنان پرسید:

- ارباب چی شده؟

بلا با عصبانیت از جمع مرگخواران خارج شد، لیوان را از دست آنتونین گرفت و گفت:

- ارباب میگه داری خفه ش میکنی و در ضمن دستتو بکن توی سوراخ.

آنتونین با حیرت پرسید: از کجا فهمیدی؟

لرد بعد از کمی سرفه کردن فریاد زد: مگه نشنیدی ارباب چی گفت؟ دستتو بکن تو اون سوراخ.

آنتونین با دستپاچگی نگاهی به دیوار انداخت تا سوراخ را بیابد و بعد از یافتن آن دستش را درون آن فرو برد و ناله کنان گفت:

- ارباب، این طوری که دیگه پترس نیستین.

برقی در چشمان لرد نمایان شد و گفت: باشه، پس بیا ...

لرد یکی از انگشتانش را بیرون آورد، با همان دستش دست دیگر آنتونین را گرفت و یکی از انگشتانش را محکم درون سوراخ کرد.

- بلا؟

بلا بدون کوچک ترین اخمی، بلافاصله بعد از بیرون آمدن انگشت دیگر لرد، انگشت خودش را درون سوراخ کرد.

- ارباب بهتر نیس به جای استفاده از انگشت مرگخواراتون، سدو درست کنیم؟

لرد نگاهی به انگشتانش انداخت و گفت: فعلا همین طوری خوبـ...

قطره ای آب بر روی کله ی لرد نشست و باعث سکوت لرد شد. لرد رویش را از سمت مرگخوارانش برگرداند و به دیوار خیره شد. هر ثانیه ای که میگذشت سوراخ جدیدی روی دیوار پدیدار میشد!




Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۰
#41

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
سوژه ی جدید

لرد سیاه دم در خانه ی ریدل ایستاده بود و غروب زیبای خورشید پشت کوه های پر برفی که از ایوان خانه ی ریدل پیدا بود را نگاه میکرد. اما حرکت مرد جوانی که با تمام سرعت به سمت خانه می دوید و برگه ای را در هوا تکان می داد حواسش را پرت کرد.

- چی شده آنتونین؟

- ارباب!! ارباب!! قبض برق اومده! الان از اداره ی پست میام. یارانه ها رو برداشتن، پول برق خونه ی ریدل اومده 748 هزار تومن! 400 هزار تومنش هم مازاد بر الگوی مصرف بوده!

- واقعا؟

- بله ارباب! باید یه کاری بکنیم!

لرد سیاه به دفترش هجوم برد و مشغول قدم زدن شد. گروه مرگخواران آن قدر بودجه نداشت که این قدر پول بدهد. آن هم هر ماه!! چند ساعتی گذشت و لرد سیاه به تفکر ادامه داد. ناگهان در اتاق با صدای تق تق به حرکت افتاد. لرد سیاه فریاد زد:

- کیه... کیه...در میزنه؟؟ درو با لنگر می زنه؟

- منم.. منم آنتونین! ایده آوردم براتون!

- اگه راست میگی دستتو از زیر در نشون ... هیچی بیا تو آنتونین.

آنتونین با شتاب داخل شد و گفت:

- ارباب! فهمیدم چیکار کنیم. اون چشمه ای که از بالای کوه میاد بعد به خونه ی ریدل می رسه دو شاخه میشه رو یادتون میاد؟

- بله.

- ما میتونیم همین دیوار اتاق شما که مخالف جریان نهر و درست همون جاییه که نهر دو شاخه میشه رو گسترش بدیم و یه سدش بکنیم. بعد خودمون توربین بزنیم اونجا برق تولید کنیم.

- آفرین ! برو سر کوچه دو سه تا توربین بخر و بیا! بدو ببینم پسر!

آنتونین سریع رفت تا توربین و وسایل بنایی و ساخت سد بخرد... تمام مرگخواران مشغول کار شدند و طی سه روز سدی درست شده بود که از اطراف دیوار دفتر لرد سیاه امتداد می یاف و یک دایره را در بر می گرفت. آب در آن جمع می شد و یک راه خروجه هم داشت که دوباره آب را به بالای کوه می برد تا سرازیر شود و از هر ذره آب و انرژی اش بیش از یک بار استفاده شود. لرد سیاه درحالی که با خود فکر میکرد امکان ندارد ساختن سد به فکر دامبلدور برسد رز را به دفترش احضار کرد.

- بله ارباب؟

- رز!! کاری کنین که این سد زودتر پر بشه. من دیگه نمیتونم این صرفه جویی و استفاده از شمع رو تحمل کنم. زود باشین!

خلاصه... سد پر از آب شد و تولید برق خانگی آغاز شد. روزی از روز ها که لرد سیاه سخت مشغول بررسی تعدادی کاغذ در دفترش بود متوجه رطوبتی پشت گردنش شد. عینکش را که روی بینی اش تکیه داشت بالا زد و به دیوار پشت سرش ، که آن طرفش سد قرار داشت نگاه کرد. و متوجه سوراخی شد که در دیوار اتاق بود. لرد سیاه مطمئن بود که اگر به دنبال اهالی خانه ی ریدل برود بی شک دیوار سد ترک خورده و همه زیر آب فرو می روند. پس انگشتش را درون سوراخ دیوار کرد تا ملت آسیب نبینند. پس از چند دقیقه لرد سیاه متوجه سوراخ دیگری کمی آن طرف تر سوراخ اول شد. پس انگشت اشاره ی دیگرش را درون آن سوراخ فرو کرد.

پس از چند ساعت آنتونین برای گفتن شب بخیر به اتاق لرد آمد و با دیدن صحنه ی رو به رویش خشک شد. آنتونین سریع پایین دوید و بقیه ی ملت را هم خبر کرد تا همه شاهد آن صحنه باشند. مرگخواران هم در حالی که ساندیس و پاپ کرن می خوردند آمدند. لرد سیاه گفت:

-آنتونین! منم، لرد فداکار! آه ای پترس! آسوده باش! حالا زود باش یه لیوان آب بده ارباب بدم منو از این جا نجات بده.

آنتونین لیوانی آب خنک برای لرد آورد و لرد سرش را بالا گرفت تا بتواند آب بخورد که متوجه سوراخ دیگری در بالای دیوار شد. باید هر چه سریع تر کاری می کردند!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۹
#40

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
سوروس چیه؟
-لوسیوس واقعاً حوصله ندارم.
-هر طور راحتی.

از ته دل احساس میکرد نیاز به صحبت با یکی داره یکی به غیر از مرگخوار ها که سپر مدافع دامبلدور رو دید.
سپر مدافع:سوروس در اسرع وقت یه سر بیا اینجا کارت دارم.
-لوسیوس اگه لرد رو دیدی بگو دامبلدور کارم داشت و مجبور شدم برم.

در هاگوارتز

پله های مخفی رو دوتا یکی کرد تا بالاخره به پشت در اتاق دامبلدور رسید.مسیری که معمولاً در عرض دو دقیقه طی میکرد،اینبار براش چیزی حدوده یک عمر بود.
قبل از اینکه در بزند،دامبلدور در رو براش باز کرد.
-سلام سوروس از پنجره دیدمت.
-دامبلدور واقعاً اعصابم خورده.لرد اینبار حتی به بچه هام رحم نکرده.
-تا حالا اینجوری ندیده بودمت...چرا...یه بار وقتی که-
-بس کن.
اسنیپ از شدت عصبانیت نفس نفس میزد.
-چرا اینقدر سعی میکنی اون روز رو واسم تداعی کنی؟
-عصبانی نشو.میدونی که راس میگم.

لحظه ای جواب دندان شکنی روی زبانش آمد ولی دهانش را بسته نگه داشت.در همون لحظه در اتاق به صدا درومد.
-بفرمایید.

در اتاق باز شد و پاتر وارد شد.
-ببخشید پروفسور،نامه تون همین الان به دستم رسید و...

پاتر با دیدن اسنیپ ساکت شد.
-بله پسرم.فکر میکردم که تعطیلات رو تو مدرسه موندی و مثل اینکه اشتباهم نمیکردم.

لحظه ای نگاه چشمان سبز رنگ پاتر به چشمان اسنیپ دوخته شد و حس عذاب وجدان همیشگی به جان اسنیپ افتاد.از روی صندلی بلند شد و در حالی که سعی میکرد با وجود بغضی که گلویش را میفشرد،از لحن بی روح همیشگیش استفاده کند،رو به دامبلدور گفت:
-من میرم.
-سوروس برو ولی کوچکترین اتفاقی رو بهم گزارش بده و سعی کن دوست عزیزمون متوجه ی حالت نشه،نمیخوام از دستت بدم.

اسنیپ سری تکان داد و بدون نگاه کردن به پاتر از کنارش گذشت و پس از خروج از اتاق مدیر مدرسه،بغضش ترکید.




Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۹
#39

گلرت گریندل  والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
از تو خوشم میاد.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 298
آفلاین
از جایش بلند شد و چند سیکل روی میز انداخت و به سمت در رفت. از کافه خارج شد و با چرخشی دور خودش غیب شد. دقایقی بود که سوزشی بر روی دست چپش احساس می کرد.
اصلاً دوست نداشت این دعوت را اجابت کند ولی هیچ چاره ی دیگری نداشت.

قصر مالفوی
با چرخش شنل سوروس در باغ مالفوی ها ظاهر شد. صدای جیغ بلند و سپس ضجه ی زنی به گوش رسید. گام هایش را سریعتر کرد تا به منبع صدا برسد.
وقتی در ورودی سالن را باز کرد از زیر زمین صدای قهقه ای به گوش رسید.
بی شک این صدا متعلق به کسی جز لرد نبود.
در حالی که حدس می زد با چه صحنه ای رو به رو می شود پله ها را یکی یکی گذراند تا به زیر زمین بزرگ مالفوی ها رسید. در آهنی قطوری را باز کرد.
صحنه ای که دید وحشتناک تر از چیزی بود که فکرش را می کرد.
در و دیوار پوشیده از خون بود. حدود 30 جسد روی زمین افتاده بودند.
لرد ولدمورت پشت به او ایستاده بود و به شدت قهقه می زد.
سوروس اسنیپ چرخید تا ببیند در جلوی لرد چه چیزی قرار دارد.
بچه ای چند ساله در حال ضجه زدن بود و مادرش بالای سرش مات شده بود.
از صدای قدم های اسنیپ لرد برگشت و او را دید.
- دیر کردی سوروس. ضیافت تموم شد. این دو تا هم مال خودمند.
- توی هاگوارتز بودم ارباب. دامبلدور شک می کرد.
اولین باری بود که داشت بدون احساس شرمندگی به لرد دروغ می گفت.
- به هر حال این دفعه مجازاتت نمیکنم. چون از یکی از طلسم هات خیلی خوب استفاده شد.
اسنیپ نگاهی به اطراف کرد و با دیدن خون هایی که حتی تا روی سقف 3 متری زیر زمین پاشیده بود هیچ شکی نکرد که امروز به کَرات از "سکتوم سمپرا" استفاده شده.
احساسی درونش شکل گرفته بود که برایش تازگی داشت.
شاید آخرین باری که این حس را داشت وقتی بود که لرد برای کشتن لیلی پاتر رفته بود.
لرد به اسنیپ پرخاش کرد: اَه... چته امروز. داری حالمو به هم میزنی. گم شو بیرون.
تعظیم خیلی کوتاهی کرد و از در آهنی خارج شد.
و به باغ رفت تا کمی قدم بزند. شاید حالش بهتر شد.
ولی باغ خالی نبود. چند نفر دیگر هم آنجا بودند.
شاید آنها هم همان حس را داشتند...


میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�


Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ شنبه ۴ دی ۱۳۸۹
#38

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
با اجازه ی ارباب!

***

سوژه ی جدید

زمستانی سرد در لندن حکمرانی می کرد.برف زمین را سفید پوش کرده بود.این سفید پوشی در هاگوارتز و دیاگون و هاگزمید نیز وجود داشت. همه ی مردم از کریسمسی که نزدیک بود لذت می بردند.

در کافه ی مادام پادیفوت

بوی قهوه ی داغ داغ فضا را پر کرده بود.صدای ساز و آواز تا دیاگون می رفت.فضای کافه مانند همیشه شاد بود.تنها در گوشه ای از کافه مردی تنها غمگین کز کرده بود.در روی میز چوبیش یک فنجان قهوه بود؛سوروس آن را با انگشت هم می زد و عکسی که از خود در آن می دید را بر هم می زد!

انگار خیلی غمگین است،انگار چیزی او را نگران کرده،انگار چیزی فکرش را مشغول کرده!این منظره از دور به چشم یکی از افراد حاضر در آن مجلس بود.آگوستوس با دیدن حال خراب سوروس خود را به رساند و کنار او نشست و پرسید:چیزی شده؟

-آگوستوس اینکاری که می خوایم بکنیم رسمش نیست!ما با محفل و وزارت خونه مشکل داریم نه مردم!

ناگهان حالت چهره ی آگوستوس تغییر کرد.با حالتی که بین تمسخر و تعجب بود پرسید:چی؟سوروس،حالت خوبه؟ما مرگخواریم!ما برای همین کار زاده شدیم!به حرف های ارباب فکر کن.واقعا احمقی!من فکر کردم چی شده!

آگوستوس با عصبانیت از پشت میز بلند شد.اسنیپ با خود زمزمه کرد:ای کاش می تونستم از این علامت شوم خلاص بشم!کاش دیگه مرگخوار نبودم!

بعد با نفرت به علامت شوم خود خیره شد.

فلش بک

در خانه ی سرد و تاریک ریدل جلسه ی مهمی بر پا بود.جلسه ای که از آتش تصمیماتش تمام لندن می سوخت.لرد در حالی که در راس یک میز بیضوی شکل نشسته بود و یک پایش را بر پای دیگر گذاشته بود و داشت با چشمان مار مانند خود در وجود مرگخواران به ترسیدن معنایی تازه می بخشید،لب به سخن گشود و با صدای سردش شعله های گرم آن آتش بزرگ را روشن کرد.

-مرگخواران من می دونید که کریسمس دورانی که همه در شادی و خوشحالین و کمتر کسی به کار و اشتغال فکر می کنه!بهترین زمان برای کار ماست!امسال ما دیگه به هاگوارتز و وزارت خانه و مکان هایی که مربوط قدرتمندانه حمله نمی کنیم!بلکه بلا ها رو روی سر مردم میاریم!یعنی به خونه های مردم می ریزیم،هر چی تونستیم ور می داریم،هر کی رو که تونستیم می کشیم!خلاصه کاری می کنیم که صدای شیون بقیه های کسایی که زنده می مونن زمین رو به لرزه در بیاره.این شکلی که یه سرزمین رو باید تصرف کرد و ما لندن رو به سرزمین سیاهی تبدیل می کنیم.

بر لبان همه ی مرگخواران خنده هایی شیطانی ظاهر شد.به جز اسنیپ!او با اینکار مخالف بود اما توان مقابله نداشت!تنها کاری که می توانست بکند فرمان پذیری بود و بس!


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.