هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
اول اکتبر
صفحه اول دفترچه خاطرات ربکا لاک وود


سلام دفترچه خاطرات من! : )
میخوام تو اولین صفحه دفترچه ام از پیدایشش بگم... از پیدایش دفترچه ای که همه از داشتنش خوشحالن! دفترچه ای که آینده رو پیش روت میذاره، اگه صاحبش بخوایی!...

***

روزی دخترک جادوگر کوچکی، برای داشتن تکه نانی به کتابخانه جادویی ای سر زد. اول از هر چیز، کتابدار هشدار داد. هشدار به دخترکی که جز کفشی نو، چیز زیبایی نداشت... اما هر چه زن فریاد میزد، دخترک پافشاری بیشتری میکرد.
-خواهش میکنم بهم کمک کنین! خواهش میکنم ازتون خانم! یه تیکه نون... اگه یه تیکه نون زیاده یه شکلات. یه سکه سه سنتی... یه کتاب خیلی خیلی ارزون!
-اگه نری به پلیس خبر میدم که تو داری ایجاد مزاحمت میکنی. ساعت 10 شبه من میخوام کتابخونه رو ببندم! معلوم نیست اگه یکی از بیرون اینجا رو ببینه، چی فکر میکنه درباره کتابخونه من! برو بیرون!

دخترک بعد از جر و بحث کوتاهی، نای داد خواهش کردن هم نداشت! نفس عمیقی کشید و مصمم چشمانش را به چشمان سبز زن دوخت.
-میشه به من یه دفترچه بدین؟!
-این دفترچه نوئه رو چرا نگاه میکنی؟ اینو میخوای؟ اونم تو؟!
-من چمه؟

زن نمیدانست چگونه هم به سوالات دخترک سمج جواب دهد، و هم دفترچه ای که دستش دور آن حلقه شده بود تا زا آن دخترک شود، را به او ندهد!

-خانم؟... من چرا نمیتونم اونو داشته باشم؟
-چون... چون تو اگه پول داشتی حتما بهت میدادمش!
-پول؟...

و به کفش های نوی صورتی اش خیره شد. تازه آنها را از مغازه دسته دوم فروشی خریده بود. کفشی نداشت و هر روز پاهایش زخم بودند. کفشی خرید تا پاهایش را سالم نگه دارد، ولی مثل اینکه آنها هم ماندگار نبودند.
-اومــــم... میخوایین کفشامو بهتون بدم؟ من هر مغازه ای رفتم یا هر کتابخونه ای رفتم، بهم یا گفتن سوادشو نداری، یا میگفتن کفش دسته دوم ازت نمیگیریم.
-تو در هر صورت سوادشو نداری که بنویسی! حق دارن!
-نه!... ندارن! من میتونم تو اون دفترچه اسممو یا تاریخ هر روز رو بنویسم!
-اوه... ببخشید عزیزم!...

رفتار زن نرم شد. مهربان تر و نرم تر... آنقدرها نرم که از گونه هایش، چون اشک جاری شد. چوبدستی اش را برداشت و روبه دفترچه خاطرات گرفت. زمزمه های آرامی را زیر لب جاری کرد.
-این دفترچه، همواره و همه جا، اتفاقات روزی را که انتخاب کنی را نشانت خواهد داد. و تو خواهی فهمید، که چه باید کرد و چه نباید انجام داد...
از آن لحضه به بعد، دخترک صاحب و سازنده از آن نوع دفترچه شد. همه او را به نام ستاره ی شب میشناختند. تمام دفترچه های ساخته شده از آن زمان به بعد، نماد ستاره آبی، مانند چشمان آبی دخترک را دارد. آری... رزالین استار، تنها کسی است که میتواند دل سامانتا مون لایت سنگدل را نیز نرم کند...
***
خسته ام و دستم، خسته تر از مغزم. بهتره تا صدایی گوشمو به خودش جذب نکرده تلاش به خوابیدن کنم. خفاش بودنه دیگه...
ساعت 3 شب
خوابگاه دختران ریونکلاو


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۷:۴۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
- بابایی؟
- جان بابایی؟
- خواستن شدم که پرسیدن بشم که چرا ما از چوبدستی برای اجرای طلسم‌ها استفاده کردن می‌شیم؟
- منظورت چی بودن می‌شه؟
- خب چرا چوبدستی؟ چرا لواشک نه؟ چرا آبنبات چوبی نه؟
- این داستان طولانی هستن می‌شه... مطمئنی دوست داشتن داری شنیدن بشی؟
- بله بابایی!
- خب... راستش گریک اولیوندر یه روز توی خونه‌ش نشستن شده‌بود و همین‌جوری که من و تو هستن می‌شیم، اونم با دخترش فیلم دیدن می‌کرد. ناگهان دخترش فیلمی گذاشتن کرد... حدس بزن اسم فیلم چی بود؟
- خون آشام؟ بتمن؟ آنابل؟ مبارز؟
- سیندرلا!
-
- خب گفتن می‌شدم... اون یه فیلم ماگلی بود که رگه‌هایی از جادو در اون وجود داشتن می‌شد. توی اون فیلم، فرشتهء مهربون یه چوب سمت سیندرلا گرفتن می‌شه و اون رو خوشگل و ترگل ورگل کردن می‌کنه!تا قبل از اون فیلم، جادوگرا با هر چی که دستشون میومد جادوی وجودشون رو منتقل کردن می‌شدن ولی در اون لحظه، گریک اولیوندر از این حرکت ماگل‌ها استفاده کردن شد و اولین چوبدستی رو ساخت! همه از کارش استقبال کردن شدن و اون کلی معروف شدن شد... اونم با ایده‌ای که مال ماگلا بودن می‌شد!

بچه نگاهی به رابستن انداخت و سری به نشانهء تایید تکان داد. او با خودش فکر می‌کرد اگر ماگل‌ها نبودند چقد زندگی سخت و تاریک می‌شد.
- بابایی، تو این همه اطلاعات راجع به آقای اولیوندر رو از کجا آوردن می‌شی؟

رابستن نیشی چاکاند و چشمکی به دخترش زد.
- دونستن نمی‌شم... شاید من توی زندگی قبلیم گریک اولیوندر می‌شدن بودم!


گب دراکولا!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۱۱ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
- در روزگاران بسیار دور، روزگاران بسیار بسیار دور، روزگاران خیلی خی...
- ای بابا بسه دیگه!
- خیلی خب ببخشید! داشتم می گفتم؛ در روزگاران دور، جادوگری به نام جویی در شهر دور افتاده ای زندگی می کرد. جویی جادوگر قابلی نبود، به نوعی می شد گفت فشفشه ی فراموش شده ای بود که از شهر خودش بیرون انداخته شده و مدت ها می شد که از قدرت جادویش استفاده نکرده بود.

جویی افسردگی ناشی از طردشدگی گرفته بود. روزها بر روی مبلِ ماساژور مخصوصش در خانه می نشست و به نقطه ای نامعلوم در رو به رویش خیره می شد. جویی تا حد امکان حرکتی نمی کرد و همواره سعی داشت که از روی مبل راحتش بلند نشود و به کارِ خسته کننده ی زل زدنش به رو به رو بپردازد. برای غذا نیز فقط پیتزا می خورد؛ پیتزاهای آماده ای که از قبل به تعداد زیادی سفارش داده و کنارش تلنبار کرده بود. پیتزاهایی که تمام زندگی اش شده بودند.

جویی شب ها نیز بر روی همان مبل می خوابید؛ زیرا اتاق خوابش در طبقه ی بالا قرار داشت و حتی تصور این که از آن همه پله بالا برود نیز برایش غیرممکن و به نظرش بیهوده بود.

به نظر جویی سخت ترین کار در دنیا حرکت کردن بود. پس از افسردگی شدیدش، تمام نظریاتش درمورد زندگی تغییر کردند. حالا او به پیتزا عشقی فراوان می ورزید و شبانه روز چیزی جز پیتزا نمی خورد. به نظرش حرکت کردن فقط وقت تلف کردن و هدر دادن انرژی خود بود؛ از نظر او تلاش برای به حرکت درآوردن ماهیچه ها برای حرکت، امری بیهوده بود که هیچ فایده ای نداشت. از این رو او شبانه روز بر مبلِ ماساژورِ راحت نشستن را ترجیح داده بود.

در یک روز گرم و آفتابی، جویی مانند همیشه بر روی مبلش نشسته و به قالیِ زیر پایش پایش خیره شده بود. در همین حال، گوشه ی کوچکی از ذهنش روشن شد.
گوشه ی روشن در ذهنش زمزمه کرد:
- بلند شو جو، بلند شو و تحولی عظیم در دنیای جادوگری ایجاد کن. بلند شو و اولین چیزیو که مقابلت دیدی تغییر بده. تو فشفشه نیستی، تو جادوگر قابلی هستی که می تونی همین الان جادوی بزرگی بکنی؛ اینو به خودت ثابت کن جو، فقط کافیه از جات بلند شی!

همین جرقه ی کوچک در ذهن جویی باعث شد تا انگیزه بگیرد، غول بزرگ اعتیاد افسردگی را کنار بگذارد و از جایش برخیزد تا اولین چیزی را که مقابلش می بیند، متحول کند.

جویی چشمانش را بست. با اراده ای محکم و تلاشی بسیار از جایش بلند شد. استخوان های بدنش که از مدت های طولانی نشستن خشک شده بودند، نفسی تازه کردند.

جویی چشمانش را باز کرد و به اولین چیز در مقابلش خیره شد: قالیِ زیر پایش!
جویی به خود قول داده بود که کار بزرگی با اولین چیزی که می بیند بکند، بنابراین الان باید هرطور شده بلایی سر قالی می آوَرد.

مدت زیادی جویی کاری جز زل زدن به قالی نکرد. پس از گذشت یک ساعت، متوجه شد که دوباره به حالت اولیه اش بازگشته، فقط با این تفاوت که به جای این که بر مبلش باشد، به حالت ایستاده به قالی زل زده و هنوز هیچ اقدامی برای ایجاد تحول عظیمش نکرده است.

تصمیم گرفت با قا‌‌لی کاری کند که زندگی اش را تغییر دهد‌. مدتی فکر کرد که ناگهان فکر فوق العاده ای به ذهنش رسید؛ او باید حرکت را برای خود آسان می کرد!

بنابراین چوبدستیِ خاک خورده اش را برداشت و تصمیم گرفت پس از مدت ها جادو کند. چوبدستی را به سمت قالی گرفت و وردی بر زبان راند.

در چهار گوشه ی قالی، چهار چرخ کوچک پدیدار شدند. جویی سر از پا نمی شناخت، او به خودش ثابت کرده بود که فشفشه نیست!

به سرعت بر روی قالیِ چرخدار پرید تا برای اولین بار طعم حرکت بدون زحمت را بچشد. مدتی با قالی چرخدارش خوش بود تا این که متوجه شد با این قالی نمی تواند از پله ها بالا برود. دلش برای اتاقش تنگ شده بود؛ می خواست هرطور شده به اتاقش برود.

بنابراین از قالی پیاده شد. وردی به زبان آورد و چرخ ها ناپدید شدند. سپس نفسی عمیق کشید، چشمانش را بست و وردی طولانی و سخت را با هزار زحمت و مشقت رو به قالی خواند.

اندکی بعد چشمانش را باز کرد و با دیدن چیزی که مقابلش بود، از شادی نفسش در سینه حبس شد؛ جادویش درست کار کرده بود: قالی به اندازه ی پنج سانتیمتر از زمین بلند شده و در هوا معلق بود.

جویی با خوشحالی بر روی قالیچه پرید و با هدایتش به سمت طبقه ی بالا، به دیدار اتاق خوابش پس از مدت های طولانی رفت.

پس از آن نیز درحالی که سوار بر قالیچه ی پرنده اش شده بود، به طرف سازمان ثبت اختراعات پرواز کرد تا تحول عظیمش در صنعت حمل و نقل جادوگران را به اطلاع عموم برساند.

و اینگونه بود که قالیچه ی پرنده، این اختراع مهم و پرسود، توسط جادوگری خسته و ناامید و عاشق پیتزا، به وجود آمد. بنابراین گاهی در زندگی خسته باشید و جز نشستن بر روی صندلی ماساژور محبوبتان، کاری نکنید تا اختراعات خودشان به سمتتان هجوم آورند و تحولی عظیم در دنیای جادوگری به وجود آورید!



ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۳ ۰:۲۲:۴۱

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_بابا یه توصیفی، فضا سازی‌، یه کوفتی اول بنویس، بعد دیالوگ بگو!
_نه...اینجوری من بیشتر دوست دارم...همون اول کار زارت پرت میشه توی داستان!
_زارت چیه بی ادب؟
_یعنی خیلی ناگهانی و یکهو....چیزه حالا...به اولش گیر نده...بگو ببینم شخصیت‌پردازیش خوبه یا صرفا تیپ هستن؟

دو جادوگر ابتدایی در حال نوشتن رمانی بر روی تخته سنگ بودند...چرا تخته سنگ؟ چون ابتدایی بودند و این داستان هنوز به قبل از اختراع قلم پر برمیگردد...حالا مشخص شد که اختراع مورد نظر قلم پر است؟

_من خسته شدم مومبابومبا...بیا بقیه‌اش رو تو انجام بده!
_مومبابومبا؟
_آره دیگه...همین الان این اسم رو بر تو اطلاق کردم...یه اسمی باید داشته باشی دیگه...فکر کردم چه اسم ابتدایی و غارنشین طوری خوبه، این به نظرم رسید! بیخیال حالا...بیا این تیشه و چکش و میخ و تخته سنگ و سایر ادواتی که برای این منظور لازم هست رو بگیر و بقیه رمان رو بنویس!
_برو عامو...من حالش رو ندارم....این کنده‌کاری‌ها خیلی سخته...من اصلا اینجوری نمتونم!
_منم خسته شدم خب...چیکار کنیم؟
_من دیدم که توی این غار پایینی این آدما کلاغ دارن!
_خب؟
_بعد هی از دم اون کلاغ پَر میکَنن!
_خب؟
_بعد ته اون پر رو میکُنن تو جوهر!
_خب؟
_بعد با اون قسمت جوهری روی پوست حیوون‌ها مینویسن!
_خب؟
_خب و شیر الاغی که هر روز صبح میدوشی و میخوری!
_آها...حالا فهمیدم منظورت رو...خب...آره...خیلی کارمون راحت میشه...ولی بازم یکخورده دستمون خسته میشه!
_به اونش هم فکر کردم...ببین اونا بی جادو و استعداد هستن...ما میتونیم اون پر رو طلسم کنیم و گاری کنیم صرف اینکه موضوعی توی ذهنمون بود، اون رو روی کاغذ بنویسه!
_پسر....تو نابغه‌ای...حالا بیا بگو ببینم بد نشد اینهمه دیالوگ پشت سر هم دارم مینویسم تو رمان؟
_نه باو...خیلی هم هنرمندانه‌اس....هرکسی نمیتونه این کار رو بکنه!




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
یک روز گرم تابستانی دیگر،در خانه ی ریدل می گذشت.
اما دقیقا مثل هر روز،یک موضوعی باعث شلوغی در خانه ی ریدل شده بود.
اینبار موضوع سر دیانایی بود که نمی خواست به حمام برود و گابریلی که به زور میخواست اورا به حمام ببرد.
-انیوووووو ولم کننن!
-دلت واسه خودت نمیسوزه؟عرق سوز شدی!
-انیوووو نمی خواااامم
-بذار با وایتکش بشورمت،درد نداره که
-انیوو نمی..

اما اینبار با وارد شدن دروئلا به اتاق،دهن دیانا بسته شد و گابریل دوش متحرک حمام را پشتش قایم کرد.
-اینجا چه خبره؟

گابریل نگاه شاکی به دیانا انداخت.
-میخوام ببرمش حموم،
نمیاد! نگاهش کن چقدر کثیف شده

دیانا که حسابی سرخ شده بود داد زد.
-انیو من با زبونم خودمو تمیز میکنم، دروغ نگو!

گابریل خواست چیزی بگوید که دروئلا حرفش را قطع کرد.
-دیانا،یه نگاه به حموم و اون دوش متحرک بنداز...به نظرت اینا از کجا اومدن؟

دیانا نگاهی به دوش کرد و سرش را تکان داد.
-نمیدونم...از تو آب؟

گابریل دستش را روی سرش گذاشت.
-تو یه خنگی دیانا دوشا رو جادوگرا اختراع کردن که ما راحت تر حموم کنیم

دروئلا سرش را با تاسف برای آن دو تکان داد.
-دوش حموم رو مشنگ ها اختراع کردن و جادوگرا اون رو به روش جادویی درست کردن...آه انگار همین دیروز بود که دوش حموم رو برای اولین بار آوردن اینجا...

فلش بک سال های خیلی قبل
-ما اینجوری سختمونه حموم کنیم ، دستمون درد میگیره با لگن روی سرمون آب بریزیم،
ما نمی خوایم!

دروئلا دست هایش را از روی گوشش برداشت و با تعجب به دختر جوانش،بلاتریکس نگاه کرد که هر بار زمان حمام لرد سیاه میرسید،اینگونه کلافه میشد .
-به چی فکر میکنی بلا؟

بلاتریکس با این حرف مادرش از فکر درآمد و به او نگاه کرد.
-باید یه راه برای راحت حموم کردن پیدا کنیم ، ارباب هربار اینجوری شکایت میکنن ازما...شنیدم مشنگ ها یه چیزی اختراع کردن به اسم گوش، یا یه همچین چیزی که واسه راحت حموم کردنه،باید برم بدزدمش!

دروئلا با سر تایید کرد و به بلاتریکس که ازدر بیرون میرفت نگاه کرد.

خانه ی مرد پیر دائم الحمامِ مشنگ
پیر مرد،برای دهمین بار در آن روز لیف دسته دار را روی شانه ی چروکیده ی بی رنگ و رویش میکشید و آواز گوش خراشی میخواند.
بلاتریکس از پشت پنجره به درون حمام سرک میکشید و سعی میکرد دید خود را نسبت به دوش واضح تر کند.
کمی بعد بلاتریکس طلسمی را روی پیرمرد دائم الحمام اجرا کرد،و پس از خشک شدن مرد به سمت دوش رفت و شروع به باز کردن میله ی آن کرد.
دیگر موفق شده بود که یک دفعه زنِ ، مرد دائم الحمام وارد حمام شد و با بلاتریکس مواجه شد...

این قسمت به علت خشونت زیاد حذف گردیده


چند ساعت بعد
مروپ با لگن در دستانش از حمام بیرون آمد و کنار دروئلا نشست.
-عزیز مامانو خوب تمیز کردم؛ مثل آینه برق میزنه پسر مامان!
برم یه اسپند دود کنم،یه وقت چشم نخوره پسر مامان!

سپس مروپ فوت کنان از آنجا دور شد و بلا فاصله بعد از آن بلاتریکس نفس زنان به همراه میله ی درازی که سرش مانند یک کاسه ی سوراخ سوراخ بود، از در وارد خانه شد.
-ارباب کجان؟...دوش آوردم،با یه ذره جادو سر همش میکنم!

فلش فوروارد

-اینجوری بود که اولین دوش وارد خونه ی ریدل شد و بعدش حموم برامون کار راحتی شد..بلاتریکس با سختی اولین دوشو به اینجا آورد.

دیانا متاثر سرش را تکان داد.
-اومو ، ولی من هنوزم نمی خوام حموم کنم!

دروئلا با حرص نفسش را بیرون داد و در اتاق را باز کرد.
-مارو باش سه ساعت داریم واسه کی لالایی میخونیم!

سپس دیانا و گابریل را که دوباره شروع به دعوا کرده بودند را تنها گذاشت...




تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
تو یه روز سرد و ابری هاگوارتز که حتی بید کتک زن هم اگر خودشو تکون میداد، خرد میشد، دانش آموزا با اجازه کتبی اولیاشون رفته بودن هاگزمید و خوش میگذروندن. البته یه عده شون هم بودن که چون امتحانات پایان ترم نزدیک بود، به جای رفتن به هاگزمید رفته بودن کتابخونه و داشتن درس میخوندن، البته کتابخونه زیاد وسایل گرمایشی نداشت و مجبور بودن با قندیل هایی که از سوراخ های بینیشون بیرون زده بود هم کنار بیان.

یکی از این دانش آموزا، فنریر گری بک پونزده ساله بود که نشسته بود و کتاب تاریخ قطورش رو با بی حوصلگی ورق میزد، گاهی هم با قندیلای آویزون از بینیش بازی بازی میکرد و به سیستم گرمایشی هاگوارتز درود میفرستاد.

بعد از چند دقیقه، حوصله فنریر از ورق زدن و بازی کردن با قندیلاش سر رفت و در نتیجه روی یکی از صفحات متوقف شد تا کتاب رو بخونه...

فلش بک به سال 1847میلادی، خیابان جلوی شهرداری لندن، انگلستان،

- ... و اکنون این انقلاب بزرگ در صنعت حمل و نقل را به تمام جامعه تبریک میگم. سرویس اتوبوس لندن پس از آخرین اصلاحات و اطمینان از امنیت به زودی در اختیار جامعه قرار میگیره!

جمعیت کم کم داشتن از جلوی شهرداری پراکنده میشدن... به غیر از دو مرد که با کت و شلوار سیاه و بیش از حد گشاد، دورتر از بقیه وایساده بودن و نگاه میکردن.
- آب دهنتو جمع کن ویزلی... داری زیادی توجه جلب میکنی!
- نمیتونم ارنی... نمیتونم. این اختراع میتونه دنیای مشنگی رو عوض کنه... همچنین دنیای جادویی رو.
- توئم با این افکار مسخره ت... اول صبحی چرا اصن منو کشوندی آوردی اینجا؟
- اومدیم اختراع ببینیم خب... اونم اختراع مشنگی!
- که چی؟
- که یه نمونه شو بدزدیم و واسه جادوگرا هم بسازیمش؟
- نه ها؟ بدون اطلاع وزارت؟
- آره بابا! وزارت کِی به فکر مردم بوده که الان باشه؟ فقط ویزلی ها همیشه در خط اول خدمت رسانی بو...
- باز شروع شد.

آرچیبالد ویزلی و مردی که اسمش ارنی بود، رفتن به سمت یه کافه کوچیک. پشت یه میز دو نفره نشستن و برای خودشون نوشیدنی سفارش دادن. اونا جادوگرای خوشحال و خوش گذرونی بودن.
آرچیبالد توی وزارت خونه کار میکرد. توی بخش حفاظت از اطلاعات جادویی در مقابل مشنگ ها. یه مرد لاغر و قد بلند با موهای قرمزی که تا روی شونه هاش بلند شده بودن. همیشه هم عینک آفتابی به چشم داشت.
ارنی هم یه مرد میانسال بود با عینک ته استکانی. اونم از خانواده اصیل زاده پرنگ بود. هیکلش لاغر بود، قدش متوسط بود و موهاش داشتن جو گندمی میشدن.

آرچیبالد و ارنی نوشیدنی هاشون رو خوردن... و بعد از چند دقیقه شخصی اومد و کاغذ صورت حساب رو جلوشون گذاشت.

- میگم ارنی... تو پول مشنگی داری؟
- من فکر میکردم تو داشته باشی.

ارنی و آرچیبالد بهم نگاه کردن. و بعد آرچیبالد گارسون رو صدا کرد.
- آشپزخونه کجاست ما بریم ظرفا رو بشوریم؟

ساعتی بعد:


آرچیبالد و ارنی از در عقب کافه با اردنگی به بیرون پرت شدن. انتظار چنین برخوردی بعد از شستن ظرف هارو نداشتن. دو جادوگر از روی زمین بلند شدن و به آسمون که تاریک شده بود نگاه کردن.
- فردا صبح اول وقت دم ساختمون شهرداری میبینمت. دوتا جوراب بلند هم با خودت بیار.

آرچیبالد بلافاصله بعد از گفتن این جمله، با صدای پاق بلندی غیب شد و ارنی رو تنها گذاشت.

صبح روز بعد، جلوی ساختمان شهرداری:

ازدحام جمعیت و نیروهای امنیتی جلوی ساختمان شهرداری به حدی زیاد بود که سگ هم میتونست صاحبش رو گم کنه. البته چندتا سگ هم صاحبشون رو جدی جدی گم کرده بودن.
و بعد بالاخره در محاصره نیروهای پلیس، یک عدد اتوبوس بنفش از خیابون کناری جلو اومد. اتوبوس بعد از اینکه چند نفر رو له کرد، جلوی ساختمون شهرداری ایستاد و شهردار ازش پیاده شد.
شهردار پشت میز سخنرانیش رفت و توی میکروفون گفت:
- این شما و این هم اولین اتوبوس دنیا که به ملکه عزیزمون تقدیم شده و به عبارت دیگه ای اتوبوس سلطنتیه! ملکه عزیزمون امروز اندکی کسالت داشتن و نتونستن در بین ما باشن، ولی از دیدن این اختراع شگفت انگیز، بسیار خرسند شدن.

ملت فریادهای شادی کشیدن و شهردار هم دستور داد بین ملت کیک و شیرینی پخش بشه که خیلی دیگه خوشحال بشن، که ناگهان...

- هیچکس از جاش تکون نخوره! این یه سرقت مسلحانه ست!

آرچیبالد ویزلی که یه جوراب سیاه رو روی صورتش کشیده بود این رو با نعره گفت، در حالی که یه ترکه چوب رو توی دستش به سمت ملت گرفته بود.
ملت مطمئن بودن آرچیبالد تا دو دیقه قبل اونجا نبوده. همچنین مطمئن بودن راننده اتوبوس ازش پیاده شده. ولی در اون لحظه یه نفر توی اتوبوس بود و داشت سعی میکرد روشنش کنه.
- میگم که... من بلد نیستم اینو روشن کنم.

آرچیبالد زد توی صورت خودش. کاملا به استیصال رسیده بود. و بعد هم در حالی که ملت پوکرفیس شده بودن و حتی پلیس ها هم نمیدونستن باید با دوتا خل وضع چیکار کنن، رفت سمت اتوبوس.

و بعد به پشت سرش نگاه کرد و هجوم نیروهای پلیس رو دید. در نتیجه با یه طلسم درهای اتوبوس رو قفل کرد. اتوبوس کاملا ضد گلوله و ضد ضربه بود و جلوی همه ضربات نیروهای پلیس که سعی میکردن بدون آسیب زدن بهش وارد بشن رو میگرفت.

- خب... چیکار کنیم حالا؟

ارنی از شدت نگرانی داشت عرق میریخت. ولی آرچیبالد آروم تر بود. اون به سمت پنجره های اتوبوس رفت و تک تک پرده های مخملی رو کشید تا مشنگ ها نتونن داخل اتوبوس رو ببینن.

- الان میشه بگی چیکار کنیم آقای مغز متفکر؟
- ها؟ آها! صبر کن یه لحظه.

آرچیبالد دستش رو تا آرنج کرد توی جیب شلوارش و شروع کرد به گشتن. یه تیکه سوسیس در آورد، یه تیکه کیک، چندتا گالیون، یک عدد بابانوئل زنده در اندازه واقعی، سه چهارتا پری... و در نهایت یک عدد گوی بلوری که به رنگ بنفش میدرخشید.
آرچیبالد به گوی نگاه کرد. بعدشم به ارنی...

- میگم آرچی، چشمات چرا همچین شدن؟

آرچیبالد چیزی نگفت. به جاش رفت جلوی ارنی، و بعد قبل از اینکه ارنی بتونه حرکتی انجام بده، گوی رو کرد توی حلق ارنی.
ارنی به حالت "وات د هان؟" به آرچیبالد نگاه کرد... و بعد نور بنفشی پوستش و چشماش رو روشن کرد.
چند ثانیه بعد، یه موجود مربعی با شلواری مکعبی از توی سوراخ دماغ ارنی خارج شد...
- کی جرئت کرده آرامش من رو بهم بزنه؟

آرچیبالد که پشت یکی از صندلی های تخت خواب شوی اتوبوس قایم شده بود، آروم سرش رو بیرون آورد و گفت:
- درود بر روح بابا اسفنجی کبیر... درخواستی ازتون داشتم که...
- درخواست؟ فانیِ بی ارزش! تو داری با جد بزرگ خاندان شلوار مکعبی که توی آناناس زندگی میکنن صحبت میکنی! درخواست میکنی؟ دماغوی مو قرمز!
- ببینید جناب شلوار مکعبی، پیشنهادی که دارم واقعا از زندگی تو یه گوی کوچیک خیلی بهتره. yworry:
- قبل از گفتن پیشنهادت، من چندتا شرط دارم.

آرچیبالد از توی جیبش یه دفترچه یادداشت در آورد، و بعد با انگشت تفیش شروع کرد به یادداشت کردن.

- شرط اولم اینه که تمام ثروت خاندانتون به نسل های آینده خاندان من میرسه و شما فقیر میشید، شرط دومم اینه که تمام پسرهای نسل های آینده ت هم کچل میشن.
- A small price for salvation. حالا میشه من بگم چه درخواستی دارم؟
- بگو!
- ببین، شما باید با این اتوبوس و ارنی ترکیب شی و به این اتوبوس سرعت بالا و قابلیت انعطاف پذیری بدی که بشه اتوبوس دنیای جادویی و جادوگرا خیلی خفن بشن و راحت مسافرت کنن.
- جدی جدی از زندگی تو گوی بهتره ها... گوی زیاد جای حرکت نداشت.
- آره بابا. ارنی هم الکی ادای راننده هارو در میاره حتی که راحت باشی تو و نخوای جواب ملتو بدی.
- قبوله. کجا رو امضا کنیم؟
- مبارکه آقا... امضا هم نمیخواد. فقط الان مارو از اینجا ببر بیرون جان من. دارن از سر و کول اتوبوس میرن بالا این مشنگا.

روح پدر جد باب اسفنجی که قراره در آینده هم کارتونش توی شبکه های مشنگی ساخته بشه، رفت توی ماشین، خودش رو با ارنی و ماشین مخلوط کرد، به ارنی زندگی جاودانه بخشید و ماشین رو با تمام سرعت راه انداخت و مشنگارو له کرد و رفت تا اتوبوس شوالیه برای اولین بار شروع به کار کنه!

پایان فلش بک!

فنریر سرشو از روی کتاب بلند کرد و یه نگاه به اطرافش انداخت.
- خواب دیدم فکر کنم. بلند شم برم آشپزخونه یه چندتا جن خون... چیز... غذا بخورم.




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
سلام دفترچه خاطرات عزیز.
من دیروز ،مثل همیشه بعد از کلاس به کتابخانه رفتم. در بخش کتاب های تاریخی به دنبال کتابی مناسب می گشتم تا بخوانم . در این موقع چشمم به کتاب کهنه و رنگ و رو رفته ای افتاد که روی آن نوشته بود:"افسانه اولین جارو" با خودم فکر کردم این کتاب حتما کمکی به انجام تکلیف پرفسور سوجی می کند . پس :
اولین جارو پرنده در جهان توسط "جولی ریچاردز" در آمریکا ساخته شد . جولی یکی از بردگان سیاه پوستی بود که به همراه اروپایی ها ( که به تازگی قاره آمریکا را کشف کرده بودند) به آمریکا رفته بود . همانطور که قبلا گفتم ، جولی یک سیاه پوست بود ، پس برای برخی سفید پوستان نوعی کالا محسوب می شد و سفید پوستان اروپایی حقی در خرید و فروش او داشتند . دوشیزه ریچاردز بعد از رفتن به آمریکا، توسط خانواده رابرت خریداری شده و در خانه ی آنها مشغول به کار شد ، آن هم کاری بسیار سخت و طاقت فرسا . کار او از قبل از طلوع خورشید شروع شده و تا ساعت ها در نیمه شب ادامه داشت . خانواده رابرت ( به علت نژاد پرست بودن) زیاد با او مهربان نبودند و تا حدامکان از او کار می کشیدند .آنها از آن دسته آدم هایی بودند که فکر می کردند ، صاحب و مالک همه چیز و همه کس هستند و کسی حق اعتراض از آنها را ندارد ، مخصوصا سیاه پوستان ...
بگذریم!

جولی در خانه خانواده رابرت از وضعیت مناسبی بر خوردار نبود. غذای کم ، کار زیاد ، سروصدای فراوان بچه ها و... و البته از سویی دیگر دوری از خانواده بسیار آزارش می داد . در آن زمان هیچ مکانی خاصی برای جادوگران وجود نداشت و جادوگران مجبور بودند همراه مشنگ ها زندگی کنند . بیشتر جادوگران خود را از چشم مشنگ ها پنهان می کردند به همین خاطر هیچکس به وجود چنین افرادی در جامعه پی نمی برد . دوشیزه ریچاردز نیز از این گروه بود . جادوگری زبر دست و ماهر که بدون نیاز به چوبدستی ( که در آن زمان معمولا فقط گیر افراد خوش شانس می آمد) همه کاری می کرد ، البته ناگفته نماند که دور از چشم مردم ، همه کاری می کرد ...

روزی از روز ها ارباب جولی با او و سایرین بسیار بد رفتاری کرد ، در این هنگام جولی از شدت خشم کنترل خود را از دست داده وبه کمک جادو باعث شد گلدان های فرانسوی وگران قیمت آقای رابرت بشکند . خلاصه بعد از این اتفاق ، جولی به شدت تنبیه شد تا یادبگیرد قدرت خود را کنترل نموده و درس عبرتی برای دیگران باشد. و در ضمن او دیگر حق نداشت شب ها بخوابد ، مگر اینکه کل. خانه و حیاط را( که به بزرگی یک قصر بود) جارو بزند . جولی همیشه خانه را مانند دسته گل کرده ولی تا می رفت بخوابد ، خورشید طلوع می کرد بنابر این او بیشتر اوقات را بیدار می ماند و با مشکل کمبود خواب مواجه شده بود . یک شب جولی از شدت خستگی بسیار ، ایستاده به خواب رفت . در خواب خود را دید که به دیارش باز گشته و دارد با هم نژادان خود در خوبی زندگی می کند .
ناگهان از خواب می پرد و پی می برد ، احساس عجیبی نسبت به جاروی داخل دستانش دارد ، نه منظورم احساس نفرت نیست! بلکه احساس علاقه است ، او پس از درک نزدیکی به جارو ، آن را برداشته و یک سری تغییرات روی آن جاروی مشنگی ایجاد می کند. سپس با اشتیاق فراوان جاروی خود را امتحان کرده و برای همیشه از خانه رابرت ها دور می شود .
برخی از منابع نشان می دهند مدت ها بعد نوادگان دوشیزه ریچاردز جارو سازان ماهری می شوند و پاک جارو هایی می ساند که خیلی به درد جادو گران. برای پرواز و حمل و نقل می خورد.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۲۶ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
- هی.

آه کشید.
دلش می‌خواست سرش را بالا بگیرد و رو به آسمان، چشم در چشم ماه نصفه نیمه‌ با نسیمی که به صورتش می‌وزد آه بکشد. اما نه بادی بود و نه ماهی. آسمان سرخ غروب بود. خورشیدی رو به زوال و ابرهای تیره درشت که با خستگی می‌خزیدند و پیرمرد بود و سر روی گردن افتاده و نگاه خیره به اعماق تاریکی.

- تو چطوری فوکس؟

پرنده با معصومیتی رشک برانگیز، برخواسته از ناآگاهی محضش نگاهی به اطرافش انداخته و سپس به زمین زیرپایش نوک زد.

- خوبی؟

پرنده در آغوش پیرمرد جهیده و روی پایش جا خوش کرده بود. فارغ از نگاهی که همچنان به جای سابقش خیره شده و ملتمسانه جوابی را تمنّا می‌کرد.
سر دوباره برگشت و از گردن آویزان شد، مردمک‌ها خسته و گشاد پایین افتاده و مشغول وارسی پرنده پف کرده شدند.

- بگذریم...

و در بالاترین برج مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز غرق شد.

- پروفسور اینجایی؟

قبل از آنکه برگردد چشمانش را باز کرد، یک لبخند روی لبش چپاند و سعی کرد چیزی که توی گلویش بود را فرو دهد.
- آره باباجان، کاریم داشتی؟

پسرک موهای بلندی داشت که تا روی شانه‌هایش می‌رسید و عینک طلایی به چشم و لبخند عریض مشتقانه‌ای که به دندان‌های خرگوشی‌اش مزیّن شده بود.

- آره... نمی‌دونم هافل چی‌چی خورده؟ از صبح تا حالا داره ناله می‌کنه...

وین نگاهی به گورکن چاقی که در بغلش بود انداخت. خسته و مریض بود و خرخر می‌کرد.
- الان پروفسور خوبت می‌کنه هافل... غصه نخور، می‌شه دست کنید تو دهنش تا چیزی که خورده رو بالا بیاره؟ انگشت من تا ته گلوش نمی‌رسه.

نگاه و لحن صادقانه پسرک خنده قلابی پیرمرد را واقعی کرد.

- سعی‌م رو می‌کنم... امیدوارم انگشتم به اندازه کافی بلند باشه.

به اندازه کافی بلند بود.
جانور چندباری عق زده و دست آخر محتویات نه چندان دلچسب معده‌اش را خالی کرد. محتوایی به رنگ سبزتیره همراه با تکّه‌های فلز ریز و درشت. سپس خرسند و آسوده خاطر زوزه‌ای کشید.

- خوب شدی هافل!

پسرک غافل از نگاه پرحسرت پیرمرد، جانور را سخت در آغوش کشید تا او را در خیالاتی دور و دراز غرق کند. همه آنچه از روزگاران قدیم تا امروز گذرانده بود. آدم‌هایی که بودند، آدم ‌هایی که دیگر نبودند...

- ممنون پروفسور!

وین قسمتی از کمر پیرمرد را - تا آنجا که دستش می‌رسید- در آغوش گرفته و صورتش را درون ریش او فرو کرد تا دامبلدور را از خواب و خیالاتش بیرون بکشد.

- وین پروف رو پیدا کردی؟... سلام پروفسور!

سر پنه‌لوپه از شکاف در بیرون زده و به آن دو خیره شده بود.

- پروف هافل رو نجاتش داد!

پسرک با خرسندی فریاد زده و جانور را مثل جام بالای سرش گرفت.

- حیف شد... گفتم دیگه از دستش خلاص شدیم.

وین آهسته جانور را تا روی سینه‌اش پایین آورده و هر دو با هم اخم کردند.
- چی... گف... تی؟

دخترک اخم کرده و چشم‌هایش را تنگ کرد.
- گفتم دیگه داشتیم از دست! یه موجوده! خرابکاره! تنبله! سیاه و سفیده_
- هافل دمش زرده!
- خب پس! عجیب الخلقه هم هست!

پنه‌لوپه با شیطنت زبانش را برای وین درآورده و بلافاصله پشت در ناپدید شد.

- پوست کله‌ت رو می‌کنم! بدو بریم بگیریمش.

در چشم بر هم زدنی پیرمرد دوباره با پرنده و غروب تنها مانده بود.
با پرنده و غروب و آه...



...Io sempre per te


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸

پنه‌ لوپه کلیرواتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
از فلکه آلیس، جنب کوچه گربه ملوسه، پلاک نوشابه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
دفترچه خاطرات عزیزم
امروز رفتم خونه پدر بزرگم تا پارسیس برادرم رو بهش بسپارم و برم خونه گریمولد تا تو آشپزخونه فوت و فن آشپزی رو از خانم ویزلی یاد بگیرم ولی... طبق معمول پدر بزرگم منو نگه داشت تا یکی از اون داستانای خواب آورشو برام تعریف کنه.
- باباجان میخوام برات قصه شنگول و منگول و ...
-پدر بزرگ اون مال بچه هاست.
-آهان راست میگی میخواستم قصه شنل قرمزی...
-اونم مال بچه هاست.
-آهان قصه دیو و دلبر...
-پدر بزرگ مطمئنی برای من داستان میخوای بگی یک وقت منو با پارسیس اشتباه نگرفتی؟
-بابا جان یعنی من اینقدر پیرم که فرق تو رو با اون جقل بچه ندونم؟
-ببخشید!
-بزار فکر کنم... آهان میخواستم داستان اختراع جادویی جدتو بگم.
-پدر بزرگ.
-بله باباجان.
-مگه شما پدر پدرم نیستید.
-چرا باباجان.
-مگه شما و پدرم جادوگرین؟
-نه باباجان.
-پس چطوری از خاطرات جادویی میگین و جد من چطور تونسته اختراع کنه؟
-من منظورم جد مادر ته باباجان.
-شما...
-میشه اینقدر سوال پیچم نکنی؟ پدر بزرگ دیگت برام گفته. سوال دیگه ای داری؟
-نه بابا جا... نه ندارم پدر بزرگ.
پدر بزرگم یک کاسه بزرگی از روی میز برداشت و روی پاش گذاشت.
-این دفعه من تعریف نمیکنم خودت میبینی.
-پدر بزرگ این قدح اندیشه...
اما قبل از اینکه دوباره سوال کنم سرم تو قدح فرو رفت و زن و مردی با لباسای کهنه که روی لباس های مرد پارگی هایی که مثل رد پنجه و سوختگی بود رو دیدم. همون لحظه کنترلی رو تو دست پدر بزرگم دیدم.
-باباجان هرجا نیاز به توضیح داشت برات استپ میکنم.
-مگه فیلمه؟
-اینقدر سوال نپرس.خب اون پسر جوون مو برنز که اسمش توماسه جدته اون خانم مو سیاه با چشمای آبی که کنار شه و اسمش مالیه و خیلی شبیه تویه همسرشه. خب این جد تو یک مربی اژدها است و دختری به اسم نو لا دارن که اون دیگه خیلی شبیه تویه موهاش حناییه و چشا شم قرمزه. چرا دستتو جلوت گرفتی؟
- موهای خانمه سیاهه نمیتونم نگاه کنم.
پدر بزرگم هم زمان با تاسف خوردن با تکون دادن سر دکمه کنترل رو زد و صحنه شروع به وول خوردن کرد.
- تام عزیزم من خیلی میترسم هر روز میری و اون اژدها های مجارستانی رو رام میکنی و آخر شب برمیگردی بعضی وقتا هم که خیلی دیر بر میگردی من دلم قد یک گنجیشکه با خودت نمیگی زنم نگرانه سریع تر برم خونه.
- عزیزم من مجبورم آخه اگه یک روز کار نکنم که برای شام نمیتونیم چیزی بخوریم تازه مدرسه نولا چی میشه دختر به این باهوشی حیفه که درس نخونه.
یک نگاه به اون خونه فکستنی انداختم فقط یک شومینه و صندوقچه کهنه نو ترین وسایل به نظر میرسیدن در چوبی نیم سوخته اتاق نظرمو جلب کرد. به سمت در رفتم و وارد شدم. صدای تام و مالی قطع شد و دخترک داخل اتاق روی تختش نشست اون نولا بود.
- من برای بابام نگرانم. باید یک چیزی بسازم که همیشه بدونم بابام چی کار میکنه. نگاهی به ساعت روبروش کرد و به فکر فرو رفت. بعد از دقایقی از اتاق بیرون رفت و چوب مادر شو آورد و ساعت رو آورد پایین. کاردستی هایی ساخت که روی هر کدوم اسم یکی از اعضای خانواده اش به چشم میخورد. عقربه های اضافه ای روی ساعت تنظیم کرد و جادو هایی رو اجرا کرد. بعد از شیش ساعت وقت گذاشتن روی ساعت که برای من با سرعت می گذشت ساعت رو پیش مادرش برد.
-مامان مامان نگاه کن این ساعته که ساختم میگه که هر کدوممون کجاییم و خطر در اطرافمون چجوریه ببین بابا حالش خوبه و دم دره.
و همون لحظه در باز شد و تام با چهره ای خسته در حالی که نامه ای دستش بود وارد شد. دختر که خیلی خوشحال بود رفت و تو بغل پدرش جا خوش کرد.
-مالی نامه هاگوارتزه.
دستی شونمو گرفت و از قدح خارج شدم. پس حالا فهمیدم ساعت ویزلی هارو کی اختراع کرده.
-پدر بزرگ میشه بقیه زندگی نو لا رو بهم بگی.
-نه دیگه باباجان الان فقط بهت میگم که اون از اولین بچه هایی بود که به هاگوارتز رفت و در ریونکلاو جا خوش کرد. بقیه داستان روز ای دیگه.
-پدر بزرگ...
-نه دیگه من اونهمه پیش پدر بزرگت نبودم که بیام برای تو خلاصه تعریف کنم.
نگاهی به ساعت کردم و دیدم همه خونه هستن. خونه...
-وای خدا دیرم شده باید برم خونه گریمولد.



ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۳ ۱۵:۱۲:۰۴

به ریونی و محفلی و جوز و ری و اما و پروفمون نگاه چپ کنی چشاتو از کاسه در میارم.
من و اما همین الان یهویی
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
- چی شد پس، آگ؟
- اومدم زن، اومدم!

تصویر، آگلانتاین پافت رو نشون میداد، که موهای سیاه داشت و خیلی جوون تر بود.
آگلانتاین دستمال ها رو برداشت و وارد آشپزخونه شد.

- ببین، قشنگ اینجا رو برق میندازی. خواهرم اینا امشب میان خونه، نمیخوام فکر کنن من کد بانو نیستم و این حرفا. ببین، مثل همیشه هشت ساعت طولش ندیا!
- چشم.

خانم پافت، سری به نشونه رضایت تکون داد و بیرون رفت، سوار جاروی دوستاش شد و زن ها، جیغ زنان به پرواز در اومدن، و آگلانتاین موند و یه آشپزخونه کثیف.

شش ساعت بعد

آگلانتاین نفس نفس زنان، نشست و به نتیجه کارش نگاه کرد.
- لعنتی، حتی نصف آشپزخونه هم تمیز نشده، این زن هم تا پنج دقیقه دیگه میاد! کاش میشد از جادو...

با کف دست، اونقد محکم به پیشونی خودش کوبید که روی پیشونیش، جای دستش موند. چرا اینهمه سال به ذهنش نرسیده بود؟! اون یه جادوگر بود و میتونست توی این همه سال، به جای اینکه روزی هشت ساعت آشپزخونه رو با دست، دستمال بکشه، با جادو تمیز کنه! با این فکر، چوبدستیشو به سمت دستمال گرفت.

پنج دقیقه بعد

در با شدت باز شد و به دیوار برخورد کرد. آگلانتاین با صدا از خواب پرید.
- اومدم عزیزم! و خواهرم اینا هم تو راهن... وای به حالت اگه...

حرف خانم پافت، با دیدن آشپزخونه تر و تمیز و براق، قطع شد و دهنش باز موند.
وقتی تونست دهنشو جمع کنه، با تحسین به آگلانتاین نگاه کرد.
- واو، عزیزم! خیلی قشنگ تمیز شده! فکر نمیکردم بتونی زودتر از هشت ساعت تمیزش کنی!

آگلانتاین سرشو به نشونه تشکر تکون داد، و زیر چشمی نگاهی به دستمال آشپزخونه جادویی ش انداخت که پشتش گرفته بود.


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۲ ۲۱:۳۳:۵۷

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.