هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ جمعه ۴ فروردین ۱۳۹۶

گلرت گریندل‌والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۹ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۷ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
فلش بک

مرگخوارانی که تازه مرخص شده بودن، جلوی در خانه بزرگ ریدل ایستاده بودن. رودولف چوبدستیش رو تکون میده و در باز میشه. بلافاصله مرگخواران وارد میشن.

-آخیش.. هیچ جا خونه خود آدم نمیشه.
-ارباب کجا هستن؟ دلم تنگ شده براشون
-ارباب؟...ارباب؟

مرگخواران درحالی که ارباب رو صدا می زنن وارد اتاقش میشن و با یک صحنه عجیب روبرو میشن، روی تخت بزرگ لرد سیاه مردی نشسته که قیافه اش عین دلقک های سیرکه و لبخندی به لب داره. کت و شلوار بنفش پوشیده و روی صورتش کلی زخمه.

-خوش آمدید یاران ما!

مرگخواران تعجب می کنن. این شخص کیه که جای ارباب عزیزشون رو گرفته؟! آرسینوس میگه:

-تو دیگه کی هستی؟
-گلرت گریندل والد
-خو؟
-اومدم بگم اون یارو کچله رو فراموش کنید به من بپیوندین تا باهم برای منافع مهم تر بحنگیم و جادوگران بر نژادهای پست تر حاکم کنیم

مرگخواران اول بهم نگاهی میندازن، بعدش همه باهم فریاد می زنن:

-جانم فدای ارباب!

و تا کتک میخوره گلرت رو میزنن لت و پار می کنن تا دیگه کسی جرئت نکنه جای ارباب رو بگیره.

رودولف میگه:
-وینکی بیا این یارو رو بردار ببر همون دار المجانین!

پایان فلش بک

لردولدمورت رو میارن اتاق شماره 3.
ولدنورت در حالی که روی تخت دراز کشیده نگاهی به مریض تخت کناریش میندازه. هیکل بزرگ مردی رو میبینه که با کمربند محکم به تختش بسته شده.
لرد فریاد می زنه:

-ما رو از اینجا بیارین بیرون وگرنه همه شما گندزاده ها رو می کشیم!
-پاشو باهم بریم

ولدمورت به مریض تخت بغلی نگاه میکنه که صورتش رو شبیه دلقک ها گریم کرده و زخم بزرگی روی لباش به شکل لبخنده
مریض میگه:

-اول منو آزاد کن.

ولدمورت به سمتش میره و کمربندها رو باز می کنه. گلرت از تخت می پره و خودش رو میندازه روی ولدمورت. هردو روی زمین پخش میشن

لرد میگه:
-به چه جرئتی ما رو...

گلرت با تکون دستش لردسیاهو به سکوت دعوت می کنه و میگه:
-هیس آروم باش حواست باشه نگهبان های بالای برج ما رو نبینن.

بعد با دستش به سقف اشاره می کنه. ولدمورت به سقف نگاه می کنه، جایی که قراره برج و نگهبان باشه اما هیچی جز سقف سفید ساختمون نمی بینه. اون خبر نداره مریضی که قراره فراریش بده گلرت گریندل والده که همین چند ساعت پیش مرگخوارها آوردنش و قطعا کسی که سالها توی نورمنگارد و آزکابان بوده و با دیوانه ساز ها درد و دل می کرده عقل درست و حسابی نداره که!


ویرایش شده توسط گلرت گریندل‌والد در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۴ ۱۵:۱۱:۳۰


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
لرد از جا بلند شد. او میتوانست هرچیز قابل دار و ناقابلی را با کشتن شخصی که طلب قابل و ناقابلی دارد، به ناقابلیات تبدیل کند که این خودش یکی از قدرت ها و خفنیات لرد بودن بوده و است.
به هر صورت، لرد از جا بلند شد، چوبدستی اش را بیرون کشید و قدم به قدم رفت به سمت مرد چاق پشت میز که مثلا صورت حساب و هزینه ترخیص و سایر جوایز نقدی و غیر نقدی را بپردازد.
- شما بودی به ما گفتی شونصد هزار و خرده ای گالیون باید بپردازیم؟
- من هنوز حرفی نزدم که... اصلاً اون پرونده چطور دست شما افتاده؟
- یک پرونده ای نشونت بدیم که...

لرد به سرعت چوبدستی اش را بیرون کشید. لرد همواره همه چیز را در نظر میگرفت. او لردی بسیار در نظر گیرنده و پلید بود. اما حتی لردسیاه هم یک چیز را در نظر نگرفته بود. آن هم اینکه ممکن است مسئول مالی دارالمجانین، یک کنگ فوکار با کمربند قرمز باشد. در نتیجه همین درنظر نگرفتن، لگدی سهمگین به فک لردسیاه برخورد کرد که موجب شد لرد در همان لحظه، دو سه تا هورکراکس بسوزاند، بعد هم یک دور به دور خود چرخید و بیهوش شد.

ساعتی بعد:

لرد سیاه در حالی بهوش آمد که دوباره در محاصره دانشمندان، دکترها و مغزهای متحرک بود که البته بعضی هایشان هم از کشور های دیگر گریخته بودند و مغزهای فراری گانگستر وار بودند و کلی خفن شده بودند.
به هر صورت لرد که وضعیت را دید، تلاش کرد که دستش را به سمت چوبدستی ببرد، اما دریافت که چوبدستی اش در جیبش قرار ندارد و البته دست و پایش هم به تخت بسته شده است.
- کی جرئت کرده دست و پای ما رو ببنده؟
- خب دوستان، این بیماری که میبینید یه بیمار فوق تخصصی و حتی سرّی هستش که هیچکس نباید ازش باخبر بشه تا وقتی درمان بشه. ایشون حتی با یک تیکه چوب به مسئول مالی ما حمله کردن. البته بعدش چوبشو گرفتیم دادیم به بیمارای بخش سادیسم و مازوخیسم، باهاش هفت سنگ بازی کنن.

لرد میخواست فریاد بزند. شاید اگر ابهت و غرور لرد بودنش را نداشت، همینکار را هم میکرد. اما در آن لحظه برای حفظ قدرت خود، تصمیم به سکوت گرفت؛ همه اینها هم در حالی بود که نمیدانست مرگخوارانش به زودی به خانه ریدل میروند و او را نمیابند...



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ سه شنبه ۱ فروردین ۱۳۹۶

جاستین فینچ فلچلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۳ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۶:۱۸ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
دانشمندان پس از اندک زمانی نور تاریک را کشف کردند و اختراع کردند و در کتاب هم ثبت کردند و به سراغ لرد امدند.
پزشک اول ارام نور تاریک را روی لرد گرفت .
-اخخخخ چطور جرئت میکنید ؟ ما لرد هستیم!

تنها به دلیل یه معامله ریاضی ساده منفی در منفی مثبت، نور تاریک بر پوست تاریک لرد که افتاد تاریک در تاریک روشنایی، اتفاق افتاد و رنگ پوست لرد مثل شیر برنج سفید و نورانی شد.
لرد در حالی که داشت کم کم تاریکی خود را از دست میداد دستش را به سمت چوبدستی خود میبرد.
-شما نکبتان چطور جرئت میکنید ... ای فرزندان زنجبیلی!

سر پرستار با شوک بسیار به لرد نگاه کرد.
-شما حالتون خوبه؟
- البته که خوبیم !

پرستار رو به دکتر کرد و گفت : به نظر من میتونن برن!

دکتر هم حسابی از اینکه یک پرستار ساده داشت نظر نهایی را صادر میکرد عصبانی شد و پرستار را اخراج کرد و لرد را به قسمت امور مالی فرستاد.

لرد روی صندلی نشست و با لبخند خاصی به مرد نگاه میکرد، مرد چاق عینکی پشت میز نشسته بود. ارام با چوبدستی به کمد اشاره کرد و ارام گفت:
-پرونده ی شماره 175!

پرونده از لابه لای پوشه ها و مدارک دیگر خودش را بیرون کشید و در دستان حسابدار انداخت.
-خب. 140 مرگخوار! 140 اتاق! روزی سه وعده غذا ... به عبارتی میکنه شونصد هزار و دیویصت و چل و پنج هزارگالیون! ناقابله!



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۵

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
عده ای دکتر و پرستار و دانشمند و فیزیکدان، دور لرد سیاه جمع شده و او را زیر نظر گرفتند.

-یاران ما که این شکلی نبودن. اینجا کجاست ما رو آوردین؟ چرا همه چی سفیده؟ چرا لباسای شما سفیده؟ این چرا زبونش بیرونه؟

اینیشتین، زبانش را جمع و جور کرد و لبخندزنان به لرد سیاه نگاه کرد. اما هنوز مدتی نگذشته بود که متوجه نگاه سنگین پرسنل دارالمجانین بر روی خودش شد.

-اینیشتین؟ از کجا اومدی اینجا؟
-عه؟ اینیشتین کیه؟ اینیشتین نمیشناسم من.

و درحالی که همچنان به نشناختن خودش ادامه می داد، یک کرمچاله باز کرد و تویش پرید و به مکان و زمان خودش بازگشت.
با رفتن اینیشتین، دوباره لرد سیاه، مرکز توجه پرسنل قرار گرفت.
یکی از دکترها، لرد را بر روی تختی خواباند؛ چراغ قوه ای از جیب بیرون کشید و به مطالعه چشمان لردسیاه پرداخت.

-نور نزنین توی چشم ما. به نور و روشنی حساسیت داریم. تاریکی بزنین توی چشممون.
-هااا... باشه.

دکتر، چراغ قوه دیگری از جیبش بیرون کشید و "تاریکی" آن را روی چشم لرد انداخت.
اما یک مشکل عمده آن وسط وجود داشت.
دکتر مذکور، برگشت و پچ پچ کنان به پرستار کنارش گفت:
-با تاریکی که نمیشه چیزی دید. چیکارش کنم اینو؟

پرستار هم شانه ای بالا انداخت و رو به طرف فیزیکدان های حاضر در اتاق کرد.

فیزیکدانان خیلی باهوش بودند. آنها به تنهایی یک "هوش" بودند که دست و پاهایی درآورده بود. فیزیکدانان می توانستند فکری به حال موضوع درمان لرد بکنند. به همین دلیل نشستند و مشغول اختراع "نور تاریک" شدند.

بیرون دارالمجانین - بعد از جشن و پایکوبی مرگخواران

رودولف، زیر بغلش را خاراند و با گیجی به همراهانش نگاه کرد.
-الان یعنی از دارالمجانین بیرون اومدیم؟ یعنی آزادیم بریم خونه ریدل؟

مرگخواران آزاد بودند که به خانه ریدل بروند. اما در خانه ریدل، تنها یک روباه که در حال کشیدن نقشه هایی نارنجی بود، انتظارشان را می کشید. آنها به زودی متوجه می شدند که لرد، در چندقدمی مشغول درمان شدن است.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۰:۲۹ پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه احساس می کنه رفتار مرگخوارانش عادی نیست...و اونا رو به دارالمجانین می فرسته!

........................

هشتصد و بیست و پنج روز از روزی که لرد سیاه یارانش را برای معالجه به دارالمجانین فرستاده بود می گذشت!

-نوشیدنی ما را بیاورید!
از جا بلند شد و برای خودش نوشیدنی ریخت. از نجینی که نمی شد انتظاری داشت. شخص دیگری هم در خانه ریدل ها باقی نمانده بود. ولی هر چه باشد او ارباب بود و یک ارباب باید دستور می داد.

-پَنیرمَنیر تو بساطت نیست؟

صدا از سمت پنجره می آمد. لزومی نداشت نگاه کند. حتی صدایش هم نارنجی رنگ بود!
-برو پی کارت ابروکرومبی...ما نمی فهمیم یک روباه چرا باید پنیر بخوره. برو مثل یه روباه با شخصیت شکار کن.

یوآن اصلا احساس باشخصیت بودن نمی کرد. روی لبه پنجره نشست. کاغذی را با دمش روی هوا گرفت و سرگرم کشیدن نقشه ای برای گول زدن لرد شد! این کار یک یوآن بود.

ولی لرد...خسته شده بود!


دارالمجانین لندن:


-فرمایش؟ ...یا خدا ! چه بلایی سرت اومده؟ یکی اینو برسونه بیمارستان!

لرد سیاه به مسئول پذیرش نزدیک تر شد.
-بلایی سر ما نیامده است! ما آمده ایم یارانمان را همراه خود ببریم.

-الان...راحت نفس می کشی؟...مشکلی نداری؟...چشمات...چیزی می بینی؟
-ما هم می بینیم هم نفس می کشیم. یاران ما را پس بدهید!

مسئول پذیرش لبخندی اجباری به لرد زد. بی سیم را برداشت و زمزمه کرد:
-آقا همه اون بیمارای مشکوک رو مرخص کنین. یه مورد اضطراری پیش اومده. بیایین اینو بگیرین. اوضاعش خیلی بده! دماغ نداره...یه لباس بلند شبیه ردای عزرائیل پوشیده...همشم خودشو جمع می بنده. همینو معالجه کنین برای ارتقای رتبه بیمارستان کافیه!

درست در لحظه ای که مرگخواران جلوی در دارالمجانین رهاییشان را جشن گرفته بودند، سه پرستار لرد سیاه را محاصره کردند.

-آروم باش...هیچ حرکت ناگهانی انجام نده!
-نمی دهیم. یارانمان را بدهید برویم!
-می دیم...با ما بیا. می بریمت پیش یارانت...

لرد سیاه همراه پرستاران وارد اتاق سفید رنگی شد! هنوز نمی توانست میزان اشتیاق کارکنان بیمارستان، برای معالجه اش را درک کند!




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۴

گبریل دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۲ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۷:۵۹ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۹
از محبت خار ها گل می شود
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
سلسی که داشت با استفاده از قسمت خارجی مغزش و در هم امیختن هرمون های بخش لیبیک حرف های دو فرد داخل اتاق که تاز به حالت پوکر فیس ازش خارج شده بودن برسسی می کرد که ناگهان چراغی بالای سرش روشن شد که در همون لحظه بابا برقی ظاهر شد و برق تیمارستان به خاطر روشن کردن لامپ اضافه قطع کرد
سلستینا بی توجه به این که یه دفعه عامظون شب شده بود 100 متر در هوا پرید و سی صد ثانیه همون جاموند و پس از شکستن رکورد سوباسا و رد قانون جاذبه نیوتون رو زمین امد و گفت:
-اها فهمیدم اون دوتا کی بودن.
-کی بودن؟
-داروغه ناتینگهام و هیس اون اربابی هم که می گفتم یحتمل پرنس جان
-حالا ما باید چیکار کنیم.
-ما باید رابین هود پیدا کنیم تا یکی از تیر هاش صاف بکن تو حلق اون دوتایی که تو اتاق بودن.
-تبارک الله.
-بعدم باید به رابین کمک کنیم گالیون ها رو از پرنس جان بگیر.
-متبارک الله.
-بعد گالیونه ها رو بدزدیم گالیونر بشیم.
-متبرک الله.
-بعد ببریم اون گالیون ها رو یه جا اب کنیم.
-تبرک الله.
-بعدم تا اخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کنیم و بعد تو شبکه من تو او ما شما ایشان در رنامه گالیونر ها شرکت کنیم و اسپانسر سریال عمر خود دامبلدور بشیم
-حمید؟؟

وینکی که از اون ور ماجرا علاوه بر بیماری پست قبلی به بیماری حمید خود پنداری از نوع سس تبرک هم دچار شده بود گفت:
-چه کسی بود صدا کرد حمید؟

لینی و سلسی که از پیدا کردن حمید بسی خوشنود شده بودندی, جنگل ها کشیدندی و شیر ها کشتندی و خشتک های دیگران پار کردندی و در امتحان های امدندی و بر سرها زدندی و سه نفری به سمت اتاق پرستار تیمارستان رفتندی تا رابین هو را بیابندی تا ارسینوس و مرلین بیچار را عریان کردندی تا خوشبخت شدندی.

پس به اتاق برستار رسیدند و در ا بی اجاز واز کردند لینی به ناگاه گفت:
-اوه مای گاد.........


[Steve Jobs]
Ooh, everybody knows Windows bit off apple

[Bill Gates]
I tripled the profits on a PC

[Steve Jobs]
All the people with the power to create use an apple!

[Bill Gates]
And people with jobs use a PC

[Steve Jobs]
You know I bet they made this beat on an apple

[Bill Gates]
Nope, Fruity Loops, PC

[Steve Jobs]
You will never, ever catch a virus on an apple

[Bill Gates]
Well you could still afford a doctor if you bought a PC



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین


سلسی و لیلی یکی یکی اتاق ها را رد می کردند و با حالتی که گویا از دست موجودی خبیث فرار می کنند، راه می رفتند و گاهی هم م یدویدند و هر چند لحظه یکبار با کنجکاوی به پشت سر خود نگاه می کردند تا ببینند که آیا آن موجود که معلوم نبود چیست، باز هم آنها را دنبال می کند یا نه؟ و در این بین هیچ توجهی نداشتند که در کدام اتاق ها قدم می گذارند و به کجا می روند در واقع آنها اصلا نمی دانستند کجا هستند...

آرسینوس و مرلین که محکم به تخت هایشان بسته شده بودند، هر کدام داستان دستگیر شدن خود را با خالی بندی بسیار برای یکدیگر تعریف می کردند تا روی یکدیگر را کم کنند حتی بدون کاردک میوه خوری!

-اره داشتم می گفتم بعد ارباب به من دستور دادن که بیام و ببینم چه خبره...
-تو که اون موقع از سوژه خارج شده بودی پس چطوری ارباب اینا رو بهت گفت؟
-بد نیست یاد آوری کنم من منوی مدیریت دارم.
-خب که چی؟ اون فقط مال بلاک کردنه امکانات دیگه ای نداره که.
-اهم وزیر جماعت هر امکاناتی که فکر کنی دربساط داره و برای گولاخ هایی که...

سخن آرسینوس با ورود ناگهانی سلسی و لیلی قطع شد. آرسینوس که چهره ی قرمزش از بین رفته بود، همراه مرلین با فرمت فیس پوکر به آنها نگاه می کردند و با گوش های بسیار شنوایی که داشتند، شروع به گوش دادن سخنان آرام آن دو کردند.

-آره داشتم میگفتم ارباب گفتن زیاد کشش ندیم اگر بیشتر طول بکشه اونا می فهمن که ما دیوانه نیستیم.
-پس باید زود تر ماموریت انجام بشه؟
-ایهیم.

لیلی و سلسی با قدم های آرام و حالتی کاملا عادی، از اتاق خارج شدند و آرسینوس و مرلین را در فرمت فیس ماکسیموم پوکر گذاشتند تا با استفاده از شرلوک هلمز بتوانند معما ی ناب را حل کنند.

کلمات ماموریت و ارباب در ذهنشان همچون زنگ به صدا در می آمد و فرمت فیس ماکسیموم پوکر آنها را هرلحظه بیشتر می کرد. سخنان سلسی و لیلی از نظرشون خیلی سنگین بود. یعنی اربابشون به دیگران ماموریتی داده بود که به آنها نگفته بود؟ آیا آنها قرار بود طعمه های یک ماموریت بزرگ باشند؟

در قسمت بعد خواهیم دید که چه خواهد شد.



ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۳۱ ۱۴:۰۶:۴۵
دلیل ویرایش: نوشتن رول

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
مرگخواران دیوانه، در گوشه و کنار دارالمجانین پراکنده شده بودند. در گوشه ای، آملیا مشغول گفت و گو با دیوار بود و گاهی دیوار را در آغوش میکشید. سمتی دیگر، رودولف برای یک صندلی چشم و ابرو بالا پایین می کرد و اگر از کنارش عبور می کردی به وضوح صدایش را می شنیدی که می گفت:
-گفته بودم به ساحره هایی که شبیه صندلی راحتی باشن چقدر علاقه خاص دارم؟!

دراکو مالفوی، لامپ مهتابی درخشانی را در دست گرفته بود و با چشمانی که از شدت هیجان می درخشیدند ناگهان نعره کشید:
-منوی بابامه!‌ بلاک میکنم! بلاک!

آملیا سوزان بونز که باری دیگر کلمه "بلاک" را شنیده بود دیوار را رها کرد و ناگهان فریاد زد:
-بلاااااااااک!

آملیا و دراکو با اشتیاق به یکدیگر چشم دوختند و بعد هر یک مشغول نعره زدن کلمه "بلاک" شدند تا متوجه شوند که صدای چه شخصی بلند تر است. وینکی که دستش به طرزی عاشقانه در هوا قفل شده بود،‌ چشمان درشتش را رومانتیک جلوه داد و به سمت چپش خیره شد:
-میدونستم بالاخره عاشقم میشی داداش آنا! وای! منم همینطور عجیج دلم!

هیچکس نمیدانست "داداش آنا" چه شخصی است اما همه می دانستند که وینکی عاشق و دلباخته اوست! (اوه مای گااااد)

"چهار صبح فردا"

دارالمجانین در سکوت غرق شده بود. تمامی مرگخواران به خوابی عمیق فرو رفته بودند. تنها عامل شکسته شدن سکوت زمزمه های عاشقانه جن خانگی با خودش یا بهتر بگویم، داداش خیالی آنا بود.
-تو عخش منی! بعدا می بینمت موش موشی من! شبت شکلاتی!

وینکی بوسه ای را با افکتی بسیار عاشقانه و حال بهم زن برای داداش آنا (!) روانه کرد و سپس به سمت یکی از اتاق ها رفت تا بخوابد و در همان حین اتفاقات خیالی روزش را با خودش مرور کرد. اتفاقاتی که هیچ یک رخ نداده بودند. جن خانگی کوچک اندام بالاخره مقابل یکی از در ها متوقف شد و آهسته در را گشود و به آرامی درون اتاق خزید و پس از بررسی کردن اتاق، گلدانی را از روی عسلی واقع در گوشه اتاق برداشت و بوسه کوچکی به آن زد:
-شب به خیر مسلسل عزیزم!

سپس به سمت کاناپه رفت و روی زمین دراز کشید و بعد کاناپه را روی خودش انداخت تا به عنوان یک پتو او را گرم کند. شاید بالاخره آرامش و سکوت واقعا به دارالمجانین راه یافته بود اما این پایان ماجرا نبود.

طولی نکشید که خرناس های وینکی اتاق را پر کرد و شاید همین، دلیل آن بود که صدای غژ غژ در که حالا باز شده بود به گوش کسی نرسید. باریکه نور از میان در باز شده عبور کرد و روی صورت وینکی افتاد، اما طولی نبرد که با بسته شدن در،‌ نور هم ناپدید شد.

برق خنجر در هوا دیده شد و شخص شنل پوش به درون اتاق خزید و آهسته جلو آمد. تیک عصبی داشت. این را از روی لرزش های ناگهانی اش میشد فهمید. صدای تق تق کفش های پاشنه بلندش، درون اتاق طنین انداخته بودند. دختر جوان ناگهان بالای سر جن خانگی زانو زد و خنجرش را بالا برد تا آن را درون مغز نداشته وینکی فرو کند که ناگهان...
-بیااااااا و پاتیل منو هم هم هم هم... حالا دس دس... دس دس...! دی جی سلسی تکنو!

سلستینا واربک، که حالا بندری میزد و خودش برای خودش میخواند بلافاصله روی تخت پرید و شروع به آواز خواندن و چرخیدن کرد. شخص شنل پوش، بار دیگر تیک عصبی را اجرا کرد و سپس با حرکتی نمایشی شنلش را از روی سرش کشید و با هیجان به وسط اتاق پرید...
-حالا دستا شله!‌ شله شله! اون عقبیا چرا دس نمیزنن؟!

سلستینا که حالا ویبره می رفت، از روی تخت پایین پرید و به سمت دختر سرخ مو حرکت کرد و هر دو مشغول رقصیدن به شیوه ی جوادی( ) شدند. لی لی بار دیگر یک تیک عصبی را اجرا کرد و همانطور که پلکش می پرید ناگهان نعره زد:
-قطعش کن! الان میریزن تو جممون میکنن!

سلسی تکنو، ناگهان متوقف شد:
-جممون میکنن؟! کیا؟!

لی لی لونا هم ایستاد و به سلسی تکنو خیره شد:
-اصولا چی جمع میکنه؟! جارو برقی دیگه!
-جارو برقی؟!
-اوهوم!
-وا... اون که مو فر میکنه!
-چرا دروغ میگی؟! اون هم زنه که مو فر میکنه!

سلستینا اخم کرد و صدای ظریفش را بالاتر برد:
-اون ماکروویوه بی سواد!
-من بی سوادم؟!

چشمان تیک دار لی لی از اشک لبریز شدند و کمی بعد لی لی ناگهان سلستینا را در آغوش کشید:
-وای تو چقدر با محبتی! تا حالا کسی بهم نگفته بود بی سواد!

سلستینا که حالا به وجد‌ آمده بود ذوق زده به لی لی لونا خیره شد:
-راست میگی؟! بی سواد!
-بازم بگو!
-بی سواد!
-دوباره!
-بی سواد!

"چند ساعت بعد"

-بی سواد!
-اوه مای گاد!
-بی سواد!
-وای مرسی! ^-^

سلستینا هر بار با ذوق بیشتری کلمه بی سواد را ادا میکرد و لی لی هم هر بار بیش از پیش خوشحال میشد که ناگهان صدای خمیازه ای، زنجیره کلمات بین لی لی لونا و سلسی را قطع کرد و هر دو آرام به سمت جن خانگی چرخیدند.

وینکی دستانش را روی چشمانش گذاشت و آنها را محکم مالید و سپس با صدایی خواب آلود گفت:
-شب به خیر! داداش آنا زنگ نزده؟!

سلسی تکنو ابروهایش را بالا برد:
-داداش آنا کیه دیگه؟!
-عشق منه!

دی جی سلسی دهانش را باز کرد تا با صدای ظریفش کلمه ای نثار وینکی کند که ناگهان لی لی فریاد بلندی کشید:
-کوسه پرنده! برو پایین!

سلسی تکنو زیر تخت شیرجه زد تا از پر معلق در هوا که به آرامی روی زمین فرود می آمد، در امان بماند. وینکی هم جیغ زنان به زیر کاناپه هجوم برد. سلسی با نگرانی به لی لی لونا که کنارش زیر تخت جا گرفته بود و پلک چشم سمت چپش می پرید خیره شد:
-ما کجاییم؟!

دختر سرخ مو با ناباوری عجیبی به سلسی خیره شد:
-یعنی نمیدونی؟!
-نه!
-ما توی جنگل عاموظونیم!

دی جی سلسی با حیرت به لی لی خیره شد و دختر سرخ مو بار دیگر خنجرش را بیرون کشید:
-باید بریم!‌ قبل از اینکه اون تمساح دورگه دوباره پیداش بشه!

دو دختر و یک جن خانگی مونث به دنبال یکدیگر از اتاق خارج شدند و هیچکدام از آنها نوشته بالای تخت لی لی لونا پاتر را نخواند که روی آن درشت نوشته شده بود:

"توهم، گم شدن در جنگل عاموظون"



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
مرلین دوباره با خیال راحت نشست. شفادهنده قبل از این وارد اتاق تست گیری شود، آینه ای از آن یکی جیبش بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت و همراه با شانه، موهای نداشته اش را مرتب کرد. مرلین که ابن حرکت را دیده بود، با خودش فکر کرد که اگر از اینجا خلاص شود حتما یک دارالمجانین مخصوص برای شفادهندگان بزند و اینجا بود که ناگهان به طور غیر ارادی گفت:
- و همانا که گر بین دیوانگان باشی، دیوانه میگردی!

مرلین کتابش را بیرون آورد و آیه ای جدید را به آن اضافه کرد. در همین لحظه شفادهنده آینه و شانه را درون جیبش گذاشت و وارد اتاق شد.
- اینجا که کسی نیست!

شفادهنده از درون اتاق فریاد میزد و مرلین رو فرا میخواند. مرلین لبخندی تمسخر آمیزی که مادران وقتی فرزندانشان چیزی را پیدا نمی کنند زد و وارد اتاق شد.
- تو واقعا نمیتونی یه جن خونگی رو پیدا کنی؟

مرلین داخل اتاق را نگاه کرد. جدا اثری از وینکی نبود.

شتــرق

مرلین و شفادهنده برگشتند و در کمال تعجب وینکی را رو به روی خود دیدند.
- وینکی توی گل یا پوچ ضعیف نبود ولی باخت! وینکی برای تنبیه باخت، خودش رو تو اتاق زندانی کرد ولی بعد خسته شد و به بیرون آپارات کرد. راستی وینکی رقیبش رو با هرروشی که میتونست کشت!

مرلین با تعجب به وینکی نگاه می‌کرد. او انتظار داشت همین الان شفادهنده وینکی را به عنوان دیوانه ببرد ولی همچین اتفاقی نیافتاد. شفادهنده بعد از نگاه سرزنش باری به مرلین گفت:
- این که از منم سالم تره!
- بله خوب از شما سالم تره. منم اینو قبول دارم.
- خوب اشکال نداره من از شما تست نمیگیرم، الان میگم تا یه تخت به اتاق 328 اضافه کنن تا شاید ارتباط با یه کس دیگه حالتون رو خوب کنه... زودتر چندتا مامور برای انتقال دیوانه به اتاقش بفرستید و چندتا مامور برای بیرون انداختن یه سری آدم عاقل.

مرلین احساس کرد شفادهنده با او شوخی میکند، پس فقط با تعجب به مرگخواران نگاه کرد. جز خودش آدم عاقلی در آنجا وجود نداشت چه برسد به چند نفر.
- شما به اینا که بسته شدن میگین عاقل؟

شفادهنده با سرش تایید کرد و به سمت مرگخواران رفت تا با دندان طناب های آنان را باز کند.

دقایقی بعد

- من یه پیغمبرم! ولم کنین!

دو مامور بازوهای مرلین را گرفته بودند و او را از آن جا می‌بردند. شفادهنده که تا آن زمان حتی یک طناب را هم پاره نکرده بود، درحالی که روی دستان مورگانا خم شده بود گفت:
- بالای تختش بنویسید: توهم؛ فکر میکنه پیغمبره!

ناگهان پنج مامور پشت شفادهنده ایستادند. شفادهنده با دیدن آن ها فکر جدیدی به سرش زد.
- اوا خاک به سرم! صبر کنین تا با چوبدستی دستاشون رو باز کنم.

شفادهنده با چوبدستی اش دستان مرگخواران را باز کرد و در همین لحظه مرگخواران مانند بچه هایی سه ساله دویدند. آن ها از روی شفادهنده و ماموران رد شدند و باعث شدند که آن ها صاف شده و جای کفش روی آن ها بماند. مرگخواران هم آزادی را غنیمت شمردند و در جای جای دارالمجانین پخش شدند.

اتاق 328


ماموران به زور مرلین را به تخت بستند و بعد از نوشتن بیماری او، از اتاق خارج شدند. مرلین با تعجب به تابلوی بالای سر تخت کنار دستش نگاه کرد.
- توهم؛ فکر میکنه وزیر مملکته؟ واقعا که عجب کسانی پیدا میشن.

مرلین حتی تخت پایین تابلو را هم نگاه نکرد ولی بالاخره با صدایی که از سمت تخت شنید، مجبور به این کار شد.
-من توهم نزدم، من خوده وزیرم!

مرلین و آرسینوس به سختی به هم نگاه کردند و اینجا بود که آرسنوس گفت:
- واقعا داریم به کدام سو می‌رویم!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۹ ۱۹:۳۳:۴۹
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۹ ۱۹:۵۴:۲۵
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۹ ۲۰:۴۲:۲۰

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
مسئول تست گیری همچنان داشت به ایوان که بندری میزد نگاه میکرد و پوکر فیسش عمیق تر میشد.
ایوان نیز که همچنان داشت میزد و میرقصید ناگهان تغییر حالت داد، تکه ای از استخوان دنده و ران خود را کند، تغییر شکل داد و به مانند یک گیتار الکتریکی که البته صدایش بیش از حد بلند بود و علاوه بر شکستن دیواره صوتی، موجب شد سوراخی تازه روی لایه اوزون ایجاد شود و مامور گرفتن تست نیز همچون همبرگر روی زمین صاف شود.

در بیرون از اتاق، مرلین و بقیه که کاملا از نبود آرسینوس خوشحال و شاد و خندان بودند و حتی قدر دنیا را نیز میدانستند، روی نیمکت بسیار درازی نشسته بودند و بستنی قیفی های شکلاتی خود را لیس میزدند. همچنان که مرلین بدون آرسینوس در بین مرگخواران دیوانه محاصره شده بود، هرچند دقیقه یکبار به سختی از بستنی مورگانا که میکوشید به گوش وی وارد شود جا خالی میداد و در همان حال زیر لب میگفت: "آرسنیوس... میکشیمت... فقط بیا... آخه الان وقت خروج از سوژه بود؟!".
همچنان که مرلین همان جمله تکراری را زیر لب میگفت و میکوشید خودش هم دیوانه نشود و به سبک تارزان از در و دیوار بالا نرود، مامور تست که همچون همبرگر صاف شده بود و خود را روی زمین میکشید، از اتاق خارج شد.

- اممم... دقیقا چه اتفاقی افتاد داخل اتاق؟!
- این اسکلت رو به اتاق چهارصد و هشتاد و پنج ببرید... متوهمه... فکر میکنه یکی از بهترین نوازنده های متال در قرن اخیره!

مرلین:
مرگخواران دیوانه:
- آخ جون! کنسرت!

مرلین نگاهی به ده ها دیوانه ای که با وجود لباس های سفید دیوانگان باز هم ویبره میزدند، انداخت، به نظر میرسید با وجود دارالمجانینی که حتی مسئولین آن دیوانه بودند، کار سختی برای اثبات دیوانگی مرگخواران در پیش داشته باشد.
پیغمبر نگاهی به مسئول تست که صاف شده بود انداخت، و نگاهی به دو مامور دیگری که وارد اتاق شدند و سپس با استخوان های ایوان که در کیسه ریخته شده بودند، خارج شدند، انداخت... سپس ناگهان نگاهی به وینکی انداخت که با خودش گل یا پوچ بازی میکرد... پس به آرامی به جن خانگی نزدیک شد... و سپس ناگهان با یک اردنگی وی را به داخل اتاق پرتاب کرد و در را رویش بست.

دقایقی بعد:

مرلین در حالی در بیرون از اتاق، با آرامش کنار مرگخواران دست بسته نشسته بود که از داخل اتاق صدای همه جور انفجار و شلیک گلوله به گوش میرسید. مرلین نیشخند فرصت طلبانه ای زد و به یک شفادهنده که از آنجا عبور میکرد نگاهی انداخت.
- ببخشید آقای محترم! یک بیمار الان ساعت هاست که داخل اتاقه و منتظره ازش تست گرفته بشه... میشه لطفا زودتر اینکار رو انجام بدید؟

شفادهنده یک عدد شانه جیبی از داخل جیب ردایش بیرون کشید و با آن سر کچلش را خاراند.
- هوووووووم... بله... من همین الان میرم اینکار رو انجام بدم!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۹ ۱۷:۴۰:۰۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.