هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۸:۲۲ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳
#91

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- صبر کن منم بیام..تنهایی نرو.. تدی.. صبر کن!

تدی که در آستانه‌ی خروجی تالار ایستاده بود، بدون اینکه سرش را برگرداند، زمزمه کرد:
- تو بمون ویکی.. اگه کسی خبری ازش گرفت.. اگه..

صدایش لرزید و ادامه داد:
- اگه سر و کله‌اش تو قلعه پیدا بشه، یکی باید بدونه من کجام و بهم خبر بده، نه؟

ویکتوریا سرش را تکان داد و تدی را تماشا کرد که از دریچه ناپدید شد. روی یکی از صندلی‌های جلوی شومینه ناپدید شد و به شعله‌های قرمز و زرد آتش چشم دوخت. او هم نگران بود، حال تدی را هم درک می‌کرد هر چند عمق آن را نمی‌توانست تصور کند. تدی به بی‌خبری از جیمز عادت نداشت!

=-=- تالار اسلیترین -=-=

- اورسولا! بلوف زدی یا واقعا مطمئنی پسر پاتره؟

فلورانسو که دورتر از هم‌گروهی‌های سال آخریش نشسته بود، با شنیدن اسم پاتر، گوش‌هایش را تیز کرد. هر چند آن سه نفر تقریبا زمزمه می‌کردند اما دخترک بعضی کلمات را بین حرف‌هایشان تشخیص می‌داد.

- تو یونیوفورم مدرسه‌شو دیدی؟ نه! چوبدستی باهاش بود؟ نه! قد و هیکلش به سال اولیا میخورد؟ نه! تازه دیوید هم میگه که کارآگاه دنبال یکی شبیه این هستن.

هاموند شانه‌هایش را بالا انداخت و بیشتر در مبل فرورفت. با بی حوصلگی پرسید:
- حالا تا کی میخواین تو اتاق...
-هــــیــــــــس!

اورسولا به سر به جایی که فلورانسو نشسته بود، اشاره کرد و با صدایی کمی بلندتر ادامه داد:
- اگه کسی سراغ ما بیاد، می‌دونیم کدوم موش کوچولویی جاسوسی کرده و حسابشو می‌رسیم.

فلورانسو از جایش تکان نخورد، چشمانش ثابت روی کتابی که یک کلمه از آن را نخوانده بود، ثابت مانده و مغزش با سرعت در حال تحلیل موقعیتش بود.
او تنها دوازده سال داشت و آن سه نفر سال آخری بودند و وقتی آن چند کلمه را که به گوشش رسیده بود، کنار هم میگذاشت، مطمئن میشد که بین ناپدیدی پسر پاتر و این سه نفر ارتباطی وجود دارد و احتمالا این همان چیزی بود که به اتاق ضروریات برده بودند.
باید مطمئن میشد و باید زودتر به یک نفر خبر می‌داد.. به کسی که این‌بار حرفش را باور کند.

=-=- لندن - وزارت سحر و جادو -=-=

دفتر کارآگاهان در آن ساعت شب شلوغ و پر جنب و جوش بود. سپر های مداف گروه‌های مختلفی که به سراسر کشور فرستاده شده بودند، هر لحظه گزارشی از روند جستجوی یکی از واحدها را تسلیم‌میکردند و بعد ناپدید می‌شدند.

هری روی صندلی نشسته بود و ناخودآگاه جای زخم روی پیشانیش را می مالید. همه‌ی گزارش‌ها در یک جمله خلاصه میشد:‌
"هیچ اثری از جیمز نبود!"

- هی هری.. این سپر مدافع جینی نیست؟

هری به طرف صدای رون برگشت و بعد به جایی که او اشاره می‌کرد، نگریست. اسب نقره‌ای رنگ از پنجره وارد دفتر شد و درست روبروی او ایستاد. صدای جینی لرزان بود!

- حق با تو بود، هری! رفته هاگوارتز. یادداشتشو رو تختش دیدم.. ببین.. من برگشتم خونه! نمیتونستم لندن بمونم.. بچه‌ها موندن پیش جرج.. فکر کردم شاید برگرده ولی اینو دیدم. همه پول تو جیبیاشم برداشته.. حتی پولای مشنگیو! من میخوام آپارات میکنم هاگزمید.

و اسب، ناپدید شد. هری لحظه‌ای هاج و واج به جای خالی سپر مدافع همسرش نگاه کرد که با ضربه ای به شانه‌اش به خودش آمد.

- هی، رفیق! نباید وقتو از دست بدیم.

حق با رون بود. باید زودتر دست به کار می‌شدند و بهترین نقطه برای شروع، تحقیق از کارمندان ایستگاه کینگزکراس بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳
#90

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
در عرض چند ثانيه شيون آوارگان محو و دره اى نمايان شد. جيمز با يك دست گوشه ى تخته سنگ بزرگى را گرفته و فشاري كه به انگشتانش وارد ميشد باعث سفيد شدن آنها شده بود. جيني بازگشت و هرى را پشت سر خود ديد.

- هري يه كاري بكن جيمز داره ميافته...تو هيچ وقت براى ما کارى نکردى، هميشه براي بقيه تلاش كردي...هري! مي شنوي صدامو؟

دره محو شد و جنگل ممنوعه در برابر ديدگان جيني جان گرفت. ماه کامل بود و تدى که به گرگ تبديل شده بود، مدام زوزه مي كشيد. در مقابلش جيمز با بدني خون آلود ديده ميشد. جيني فرياد زد:

- من مي دونستم...من هيچ وقت به تو اعتماد نداشتم...من پسرم رو از تو نه، از هرى مي خوام...هري...هري...

جيني با وحشت از روي تخت بلند شد. عرق سرد روي پيشانيش را گرفته بود و هنوز از شک خواب بدش نفس نفس ميزد.

- آروم باش عزيزم! فقط يه كابوس بود كه تموم شد.

هري بود كه در كنارش نشسته و دستش را گرفته بود.

- پيداش كردي؟

هري به چشمان جيني زل زد و سعي كرد لبخند بزند.

- يه نشونه هايي ازش پيدا كردن، تو...تو اطراف هاگوارتز.
- واقعا؟

نه، هيچ واقعيتي جز اينكه حرف هري دروغ محض بود وجود نداشت. هيچ نشانه اى از پسرش نداشت، دلش آشوب بود اما باز هم لبخند زد.

- آره، واقعا.
..........................
اتاق ضروريات

حضور مك گوناکال را در آن اتاق باور نمي كرد، حتي نفسش را هم حبس كرد تا حرفهاي او را با دختري كه مخاطبش بود بشنود.

- دختر جان من داشتم دنبال لوپين مي رفتم، مي دوني كه جيمز پاتر گم شده؟ براى چى وقت منو گرفتى؟ به خاطر تو مجبور شدم چندتا از طلسم ها رو باطل کنم آخه اگه به اين اتاق نياز نداشته باشي ديده نميشه.

دختر با حالتي عصبي سرش را به اطراف چرخاند و با دقت همه جا را بررسی کرد.

- خودم ديدم چندتا از دانش آموزهاى تالارمون يه چيزي رو آوردن اينجا اما...اما كجاست؟
- چى آوردن؟

دخترى طورى که مشخص بود خودش هم به حرفش شک دارد گفت:

- نمى دونم اما يقين دارم كه يه چيزي بود چون كشيده شدنش رو ميشد فهميد...حرفمو باور مي كنيد مگه نه؟

مک گوناکال نگاهى به اتاق انداخت و گفت:

- احتمالا اشتباه ديدي، بهتره يه كم استراحت كني.

و بعد در برابر چشمان جيمز از اتاق خارج شدند. جيمز با ناباوري چشمانش را بست. فکرها آزارش ميدادند، اينكه تدي از همه چيز آگاه شده بود و علاوه بر خراب شدن سوپرايزش، او فكر مي كند كه جيمز گم شده است.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳
#89

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
تدی،سالن گریفیندور

-پس...تو میگی که من باید...جنگل ممنوعه؟!

ویکتوریا با اشتیاق به چشمان ریز شده ی تدی خیره شد.سپس با هیجان ،زمزمه کرد:

-و این کار فقط از یک نفر بر میاد!

تدی پیش خود اندیشید:

"مقابله با در آغوش گرفتن ویکی چقدر سخت به نظر می رسه!"

-ممنونم ویکی!تو...خیلی خوبی!

ویکتوریا لبخند دلگرم کننده ای زد و تدی بی توجه زیر لب زمزمه کرد:

-شنل؟

*********************************
شیون آوارگان مرمت شده،هری پاتر و جینی ویزلی

-جینی میشه بنشینی؟!

جینورا با بهت به هری پاتری نگاه کرد که برای اولین بار در طول این همه سال،بر سرش داد زده بود.
نگاهش سرشار از خشم و شماتت شد.حتی لحن شرمنده ی هری هم نتوانست باعث بهتر شدن حالش شود:

-من...منو ببخش جینی!

-همین؟!اوه!آقای پاتر!تو فکر کردی که من برای چی ازدواج کردم؟!ازدواج کردم که توی بدترین شرایطم عزیز ترین کسم سرم فریاد بکشه؟!

شکست.بغض و جینی با هم شکستند.زانو های جینی خم شد.پاهایش توان نداشتند...او و غم هایش با هم خیلی سنگین بودند!

-جینورا!حالت خوبه؟

با پوزخند بی حال جینی،احساس کرد که چیزی در اعماق وجودش فرو می ریزد.چشمان جینی در حال بسته شدن بود اما سرسختانه از تکیه کردن بر هری خودداری می کرد.

-دختره ی سرتق!به من تکیه کن!

مقاومت جینی هم چنان پا بر جا بود.تا وقتی که بیهوش شد،بازهم به هری تکیه نکرد.

*****


-جینی؟!حالت خوبه؟!

صدای نگران هری در گوشش زنگ می زده اتفاقی افتاده بود؟

-چ...چی شده؟!

-اوه مرلین!تو به هوش اومدی!

ناگهان تمام اتفاقات به ذهن جینی هجوم آورد.اما اینبار در برابر بسته شدن چشمانش مقاومت کرد.

-نمیدونم چرا احساس می کنم همه چی زیر سر اون توله گرگه...لعنتی!کاش هیچ وقت توی این خانواده نبود!

شنیدن این حرفها از توان جینی خارج بود.با وجود ضعف از جا بر خاست،رو در روی هری پاتر ایستاد.مثل همیشه"سرکش"
وجودش سرتاسر لبریز از خشم بود.از وحشت می لرزید.از وحشت حرفهایی که همین الآن از هری پاتر مشهور-قهرمانش-شنیده بود.دستش را بالا برد و کشیده ای به وسعت تمام خشمش بر صورت هری نواخت.

-تو می فهمی داری چی میگی؟!توله گرگ؟!داری برای چی آرزو میکنی؟!تو هنوز هم تدی من رو از بقیه بچه هات...اوه!خدای من!باورم نمی شه!

هری پاتر مات و مبهوت به جینی خیره شده بود.

[center]اتاق ضروریات؛جیمز سیریوس پاتر[/center]

جیمز به خود می لرزید.نمیدانست از سردی هواست یا نه؛از ترس است.

در دل آرزو کرد:

-کاش این طلسم باطل می شد!

در همان حال صدای قدم های آهسته ای را شنید.ذوق کرد،خیلی!اما ناگهان ترسی ناشناخته بر وجودش سایه انداخت.نمیدانست این ترس از چیست...اما با صدایی که شنید،دلیل ترسش آشکار شد:

-الفن بلاینا فلبیم فلیپ!

این طلسم را می شناخت!آنرا در کتاب های پدرش خوانده بود.این یک طلسم وحشتاک و تازه کشف شده بود:

-طلسم نا بخشودنی!

چقدر دلش می خواست این را فریاد بزند!اما تنها به بیان آن در دل بسنده کرد.
صدای پا،نزدیک تر می شد.جیمز تلاش میکرد تا کار طلسم را به خاطر آورد:

-باطل کننده ی سیاه!

چشم هایش سیاهی می رفتند.یک نفر داشت طلسم های محافظتی هاگوارتز را باطل می کرد.
قدم ها نزدیک تر می شد...

-نــــــــــــــــــــــــــه!

چقدر دلش میخواست این نه را فریاد بزند.از دیدن فردی که روبه رویش ایستاده بود،لرزه بر اندامش افتاد...


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳
#88

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
جینی سینی کیک فنجانی را با حرکت چوبدستی جلوی تدی گذاشت و نیمه جدی، نیمه شوخی، گفت:
- ولی اگر یه شب اون بره روی یه تپه‌ای و شروع کُنه به زوزه کشیدن، ما همه رو از چشم تو می‌بینیم!

تدی هم خندیده بود. نمی‌توانست به طور دقیق بگوید منظور مادرخوانده‌ش، جای گاز محو تدی روی بازوی جیمز و سر و وضع آشفته‌ی لوپین موفیروزه‌ای بود، یا اشتیاق جیمز به این که همه جا و همه وقت، کنار قهرمان گرگینه‌ش باشد..


تدی دست‌هایش را مشت کرد.

"ما همه رو از چشم تو می‌بینیم."

دندان‌هایش را با خشم بر هم فشرد.

"یکی از همین شبا، تبدیل به یه گرگینه‌ی دو سَر می‌شید!"

چرخید و شتابان، از دفتر مک‌گونگال به بیرون دوید.

- آقای لوپین!
- تدی!

اهمیتی به هیچکدامشان نداد. جیمز برادر او بود! و خودش، برادرش را پیدا می‌کرد!

- جیمز! جیمز!

ویکتوآر با شتاب به دنبالش می‌دوید.
- تدی، صبر کن!

با قدم‌های بلند، خودش را به تالار خصوصی گریفندور رسید.
- جیمز!

ویکی هنوز هم دنبالش می‌دوید. چرا دست از سرش بر نمی‌داشت؟!

- تدی، گوش کن یه لحظه!

چرخید تا به سمت سرسرای عمومی برود که با ویکی رخ به رخ شد.
- از سر راهم برو کنار!

چهره‌ی همیشه ملایم و مهربان ویکی، این‌بار سرسخت و مصمم به نظر می‌رسید.
- کنار نمی‌رم! به حرفام گوش کن!

تدی صبرش را حقیقتاً از دست داد و برای اولین بار در عمرش، بر سر ویکی فریاد کشید:
- اگر فکر می‌کنی من بی‌خیال ِ..

دست ویکی که روی بازویش قرار گرفت، مانند ریختن آبی به روی آتش بود.

چشمان کهربایی تدی، به چشمان آبی و آرام ویکی خیره شدند. خشمگین بود.. نگران بود.. کلافه بود.. و حالا.. شرمنده هم بود..

ویکی لبخندی زد:
- گوش کن تدی. اینطوری توی قلعه چرخیدن و اسمشو داد زدن به درد نمی‌خوره. جیمز پاش به قلعه برسه، کلّ هاگوارتز می‌شناسنش و اعلامیه‌ش می‌خوره به دیوار! امکان نداره بیاد و ما بی خبر بمونیم.

تدی با کلافگی دستی میان موهایش کشید:
- پس می‌گی چی؟! بشینم تا..

ویزلی جوان، با ژستی بی سابقه، یک لنگه از ابروهایش را بالا انداخت:
- بشینی؟! کی از نشستن حرف زد آقای لوپین؟!

سپس صورتش به سمت جنگل ممنوعه‌ی ِ خارج از قلعه چرخید:
- جاهای دیگه‌ای هم هست که احتمال داره یه پاتر، اونجاها سر و کله‌ش پیدا بشه!

***


- اینم از این! اتاق به دردبخوریه این ضروریات، نه؟!

هاموند با نیشخند، این را به هم‌گروهی سبز و نقره‌ای پوشش گفته بود و جیمز، زیر شنل نامرئی، فقط به یک چیز فکر می‌کرد..

برایش مهم نبود که روی زمین اتاق ضروریات، بی حرکت افتاده است و جلویش دو اسلیترینی، دست به کمر، پوزخند می‌زنند.

برایش مهم نبود که مأمورین وزارتخانه همه‌جا دارند جولان می‌دهند تا پیدایش کنند.

برایش مهم نبود که گرسنه‌ش است و اورسولا لحظاتی پیش، با بدجنسی خندیده بود: «چه بوی خوبی میاد هاموند! نه؟!»

فقط یک فکر در سرش جولان می‌داد:
"سورپرایز تدی خراب شد.."




پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲:۰۶ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
#87

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور.

ناودان کله اژدری سنگی، تعظیمی کرد و به آرامی کنار رفت.
تد ریوس لوپین دست ویکتوریا را به دنبال خودش کشید و روی پلکان متحرک دفتر مدیر دوید، وقتی برای تلف کردن نداشت.
دستش را به سمت دستگیره ی در برد.
- تدی!
با خشم به ویکتوریا چشم غره رفت. در آن لحظه آداب معاشرت آخرین چیزی بود که می توانست به آن فکر کند. با این حال، بعد از آن که ویکتوریا سرش را پایین انداخت، تدی بند انگشتانش را با عجله به در کوبید.

- بله؟
تدی در را باز کرد و وارد شد. اخم مینروا مک گونگال، چینی بر چروک های پیشانی اش افزود.
- اتفاقی افتاده آقای لوپین؟
- مامورای وزارت روبروی دروازه ی هاگوارتز چی میخوان پروفسور؟ جیمز پاتر گم شده؟ این حقیقت داره؟!

مک گونگال یکی از ابروهایش را بالا انداخت و نگاهش را از تدی که نفس نفس میزد گرفت.
- به خودت مسلط باش لوپین! وزارتخونه زیادی بزرگش کرده. لابد پسره اونقد تو انباری فروشگاه ویزلی ها بازی کرده که همونجا خوابش برده. دلیلی برای نگرانی وجود نداره. به زودی پیداش می کنن.

- چرا اونا اینجان پروفسور؟
ویکتوریا این را گفت و با انگشتش به پنجره ی دفتر مک گونگال اشاره کرد تا توجه او را به ماموران وزارخانه جلب کند.
مک گونگال بدون آن که نیم نگاهی به بیرون بیاندازد شانه هایش را بالا انداخت و به سمت در رفت: وزیر ازشون خواسته همه جارو بگردن. هاگوارتز هم مستثنی نیست. آقای لوپین، خانوم ویزلی! فک میکنم وقت شامه.

دخمه های هاگوارتز - تالار خصوصی اسلیترین:


صدای قهقهه ای که در تالار پیچیده بود، مو را بر تن جیمز سیخ می کرد.
سرش را پایین انداخته بود و برای رهایی تلاش نمیکرد. ریسمانی نامرئی را روی دست و پایش احساس می کرد که دقایقی پیش از چوبدستی هاموند بیرون جهیده بود و جنب و جوش جیمز را، همچون فریاد هایش، متوقف کرده بود.

چیزی گلویش را می فشرد و پلک های داغش را تحریک می کرد.
اما نمی توانست گریه کند. نباید این کار را می کرد. دانش آموزانی که دورش حلقه زده بودند تا دو سال دیگر هم مدرسه ای هایش می شدند و جیمز به هیچ عنوان قصد نداشت از الان خودش را سوژه ی خنده ی اسلیترینی ها کند.

- آوردمش!

این صدای دیوید بود که با ردایی مچاله در دست، از راهرویی که جیمز حدس می زد به خوابگاه پسران ختم شود، برگشته بود.
- شنل نامرئی، سایز مدیوم، از اینا تو کوچه ی ناکترن پره پاتر، اگه بابا جونت اجازه میداد بهت می تونستی بری و یه دونه شو برا خودت بخری! ولی ناکترن جای بچه ها نیست، برا همین من مال خودمو میدم به تو!

دیوید چند قدم جلو رفت و میان خنده ی هم گروه هایش، شنل را روی جیمز انداخت.
- پترفیکوس توتالوس!

اندک جنب و جوش سر جیمز هم متوقف شد. حالا درست مثل یک تکه چوب زیر شنل نامرئی دیوید پنهان شده بود و دست های اورسولا و هادموند را دور بازوانش احساس می کرد.

- یه بار دیگه بگو باید به چی فک کنیم دیوید؟
- این بار سومه که دارم بهت میگم هادموند. فقط جلوی دیوار قدم بزن و به اتاقی فک کن که میخوای یه چیزی رو توش پنهون کنی! بعدش اتاق ضروریات ظاهر میشه. بذارینش یه گوشه و مطمئن شین که شنل کامل پنهونش کرده. سر شام می بینمتون.

دیوید این را گفت و خم شد تا درست روبروی جیمز قرار بگیرد، طوری که انگار او را می دید، پوزخندی زد و ادامه داد: اونجا هیشکی پیدات نمیکنه پاتر کوچولو، از گرسنگی می میری!

دیوید کمرش را راست کرد. با صدای بلند خندید و با قدم هایی سریع پشت اولین پیچ راهرو ناپدید شد.
وقتی اورسولا و هادموند جیمز را کشان کشان از دخمه به طرف اتاق ضروریات می بردند، برای اولین بار در ساعات گذشته، وحشت تمام وجود پاتر جوان را در بر گرفت.
هیچکس نمی توانست قطرات اشکی را ببیند که یکی پس از دیگری روی گونه های رنگ پریده اش سر می خوردند و این، تنها امتیاز نامرئی بودنش بود.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۱۲ ۲:۱۴:۲۵


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۵:۳۶ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۳
#86

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
جیمز چند بار پلک‌هایش را باز و بسته کرد تا چشمانش به تاریکی دخمه‌های قلعه عادت کند، البته این تنها دلیل پلک زدن‌هایش نبود.. صدایی در سرش میگفت که اسکورپیوس مالفوی در آن دخمه‌ها انتظارش را می‌کشید اما جیمز اتفاقی چند بار اسکورپیوس را دیده بود.. پسرک فقط ۸ سال داشت و هنوز مادرش بند کفش‌هایش را می‌بست پس چطور در هاگوارتز دار و دسته داشت؟ جیمز شک نداشت یک لحظه تحت تاثیر هیجان جابجایی پله‌ها و رسیدن به دخمه‌های قلعه ذهنش چنین داستانی را سر هم کرده و بهتر بود به طرف همان موزه‌ی افتخارات برود.

- کجا با این عجله؟

جیمز به سرعت به طرف صدا برگشت و با هیکل تنومندی روبرو شد که پشت سرش ایستاده بود و دو نفر همراهش بودند. همگی از او بزرگ‌تر بودند..خیلی بزرگتر.. احتمالا هم‌سن و سال برادرخواده‌اش ولی رنگ‌های سبز روی ردا و شال‌‌هایشان به او میگفت که نمی‌توانند از دوستان تدی باشند.

-من.. من رو یکی از پله‌ها اشتباهی رفتم.. دارم بر میگردم.
- سال اولی ریزه میزه‌ای مث تو اصن چرا باید تو مدرسه بمونه؟ دلت واسه مامی و پاپی تنگ نشده؟

دختر سبزه‌ای که با آنها بود، نیشخند میزد و او را نگاه میکرد. شبیه رکسان بود ولی رکسی هرچقدر اهل شیطنت بود، هیچ‌وقت شرارت از چشمانش نمی‌بارید.

- شاید پسر بدی بوده اورسولا، واسه همین نذاشتن بره خونه. ببینم.. تو کدوم گروهی بچه؟

پسر تنومندی که اول با او حرف زده بود، در حالی که می‌خندید، منتظر جواب نگاهش میکرد. به دروغ گفت:

- گریفیندور..
- صبر کن دیوید.. این پسره اصلا دانش‌آموز نیست.

پسر اولی -دیوید -به طرف نوجوان کک‌ مکی قد کوتاهی که کنارش بود، برگشت و پرسید:

- منظورت چیه هاموند؟
- منظورم اون جیره‌خورای وزارته که دم در قلعه دنبال پسر هری پاتر میگشتن! میگفتن حدود نه سالشه ولی نسبت به سنش قد کوتاه و هیکل ریزه میزه داره.

قلب جیمز در سینه فروریخت. همکارهای پدرش می‌دانستند که جیمز به اینجا اومده و این یعنی پدرش هم خبر داشت و اگه این پسر اسلترینی هم از ماجرا بو برده بود، احتمال اینکه نقشه‌اش برای سوپرایز کردن تدی نقش بر آب شده باشد هم وجود داشت.

- پسر هری پاتر، هان؟

جیمز چیزی نگفت، تنها به آن سه نفر نگاه کرد که اصلا نگا‌ه‌هایشان دوستانه نبود. لبخند شرارت به لب‌های اورسولا برگشته بود.

- می‌دونین بچه‌ها.. به نظرم سکوت علامت تاکیده.

و چوبدستی‌اش را بیرون کشید. چشمان جیمز از وحشت گرد شد و خواست جیغ بکشد.

- سی‌لنسیو!

صدای جیغش به هیچ‌کجا نرسید. دیوید و هاموند در حالی که با صدای بلند می‌خندیدند دستانشاش را دور هیکل جیمز که تقلا می‌کرد خودش را از آن مخصمصه رها کند، حلقه کردند. اورسولا چشمانش را تنگ کرد و گفت:

- می‌دونی پاتر کوچولو؟! نظرت چیه تعطیلاتو مهمون ما باشی؟ برعکس بابات و وزارتیا، ما اسلیترینیا بچه‌های بدو خیلی دوس داریم.

و در حالی‌ که هر سه می‌خندیدند، جیمز را به سمت انتهای دخمه‌ها بردند.




ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۸ ۶:۳۵:۳۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۳:۴۸ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۳
#85

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
جیمز بسیار جادوگر کنجکاوی بود تا حدی که کنجکاوی یکی از خصوصیات بارز آن بزرگوار بود. این مرد جوان کنجکاو چند دقیقه ای پشت ورودی تالار گریفندور صبر کرد و تنها موجود زنده ای که از آن حوالی گذشت، پیوز بود که سعی کرد یک بادکنک پر از آب را روی سر جیمز بترکاند که البته با چابکی جیمز، عملیات پیوز ناکام ماند.

جیمز جوان که حوصله اش سر رفته بود، نقشه هاگوارتز را از جیبش درآورد و خوب به آن نگاه کرد. اولین قسمتی که توجهش را جلب کرد، موزه افتخارات هاگوارتز بود که میگفتند همه افراد سرشناسی که تا به حال در آن جا درس خوانده اند نشانه ای از خود در آن جا دارند مانند پدرش هری پاتر و حتی قاتل پدر بزرگش یعنی لرد ولدمورت.

جیمز که بسیار وسوسه شده بود و حسابی حوصله اش سر رفته بود، با خود گفت که ابتدا میرود موزه را میبیند و سپس بازمیگردد تا تد ریموس لوپین را پیدا کند. بنابراین راه آمده را برگشت و منتظر ماند تا یکی از پله های متحرک جلوی او بایستد و او را به ورودی موزه برساند.

اما پله ای که او بر آن سوار شد پله ای بود که او را به جای موزه به ورودی دخمه تاریک اسلایترین و جایی که پسر دراکو مالفوی یعنی اسکورپیوس مالفوی ارشد آن بود میرساند و بوی خوبی از این قضیه به مشام نمیرسید. البته جیمز پسر شجاعی بود، تد ریموس لوپین هم طبق شایعات گرگینه بود و اسکورپیوس در جادوی سیاه مهارت داشت و برای خودش دار و دسته ای داشت که همین داستان را زیباتر میکرد..



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۳
#84

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
نقطه های ریز روی نقشه را از نظر گذراند. اسم های زیادی در گوشه و کنار نقشه به چشم می خوردند. سعی کرد اسم تعدادی از هم گروهی های تدی را به یاد بیاورد و بلافاصله وقتی اجتماعی از اسم های آشنا به چشمش خورد، به آن سمت راه افتاد.

همزمان که نقشه را چک می کرد تا از خالی بودن راهروها مطمئن شود، سعی کرد دفتر پروفسور دامبلدور را که اکنون به پروفسور مک گونگال تعلق داشت، بیابد.

دستش را روی نقشه گذاشته بود و بالا و پایین می کرد که یک لحظه انگشتش روی اسم مک گونگال متوقف شد. دو سه سانتی متر پایین تر از مک گونگال، دو اسم به چشمش خورد که حرکت سریعشان، مانع از دیده شدن نامشان می شد. سعی کرد تمرکزش را جمع کند که محکم به چیزی برخورد کرد.
- هی پسرجون! حواست کجاست؟

سرش را بلند کرد و به مردی که روبه رویش ایستاده بود، خیره شد. از سر و وضعش معلوم بود که یکی از استادان هاگوارتز است. "ببخشید" ی گفت و سرش را پایین انداخت. مرد نگاهی به سر و شکل جیمز انداخت و با لحن مشکوکی پرسید:
- سال اولی هستی؟

نقشه را تا کرد و در جیبش گذاشت و با صدای آرامی جواب پروفسوری که هنوز نمی دانست چه چیزی درس می دهد را داد.

سپس بدون معطلی به سمت انتهای راهرو دوید. دیگر لازم نبود نقشه را باز کند، یادش مانده بود که تالار گریفیندور در انتهای همین پیچ قرار دارد.
- رمز لطفا؟

نگاهی به تابلوی بانوی چاق انداخت و دستانش را که در جیب ردایش مشت شده بودند، بیرون آورد. به دیوار کنار تابلوی بانوی چاق تکیه داد و منتظر ماند یکی از بچه های گریفیندور سر برسد. همزمان دستش را در جیب لباسش کرد و نقشه را بیرون کشید. دلش می خواست هاگوارتز را بیش تر بشناسد.


ها؟!


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳
#83

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
خلاصه: جیمز پاتر9 ساله که از دست برادرش، تدی برای نیامدن به جشن تولدش ناراحت است از حواس پرتی خانواده در کوچه دیاگون استفاده کرده و برای دیدنش به هاگوارتز می رود، سر از شیون آوارگان در می آورد و سپس با راهنمایی گربه ای به محوطه ی هاگوارتز می رسد. از سمت دیگر خانواده اش که شدیدا نگران گم شدن او هستند گروه تجسسی را به دنبالش فرستاده اند. تدی که تازه از خرید هدیه ی تولد جیمز به همراه ویکی از هاگزمید برگشته اند کنار دروازه ی مدرسه به کارگاه ها برخورد می کند و خبر گم شدن جیمز را می شنود...


*******



به نظر می آمد قضیه جدی باشد. نکند تدی کاری کرده و این مردان سیاه پوش برای دستگیری او آمده اند؟ شاید دوباره با ویکتوآر گیرشان انداخته بودند.


به تولد او نمی توانست برسد اما می توانست با ویکی عزیزش در سطح مدرسه جولان دهد؟ حسی شدید وجودش را گرفت حسی بین خشم وشاید..شاید هم حسادت.


نفس عمیقی کشید. به هر حال الان با وجود این افراد نمی توانست به تدی نزدیک شود. خورشید نیز در حال غروب بود و هوا رو به سردی می رفت. باید به درون ساختمان می رفت. اما نمی توانست بی هدف جولان دهد.دستی در جیب شلوار جین مشنگی اش کردو کاغذ پوستی پاره پوره ای را بیرون کشید. هنوز چوبدستی نداشت و فقط می توانست دعا کند که نیروی جادویی ای که هرازگاهی به وجودش سیخونک می زند تاثیر داشته باشد. برگه را تا جلوی چشمانش بالا آورد، چشمان را بست و آرام زمزمه کرد:

- من قسم میخورم که کار بدی انجام بدم.


به آرامی چشمانش را باز کرد و در تاریک و روشن غروب به برگه زل زد. هیچ نقش و نگاری روی برگه به چشم نمی خورد.دندان هایش را روی هم فشار داد. هیچ ایده ای نداشت که بدون نقشه ی غارتگر چگونه باید خوابگاه گریفیندور را پیدا کند. حتی دانستن این که ورودی خوابگاه، بانویی چاق است زیاد کمک نمی کرد.


صدای عجیبی از داخل جنگل به گوش رسید، با سراسیمگی سربرگرداند و به درختان تاریک چشم دوخت. باید عجله می کرد. بودن در محوطه خطرناک تر بود. سرش را پایین گرفت تا در تاریکی جیبش را پیدا کند و نقشه را در آن، جا دهد. نقطه ی تاریکی روی نقشه دید. پلک هایش را به هم فشار داد و دوباره به برگه نگاه کرد. باورش نمی شد. نقشه پدیدار شده بود. حالا باید فکر می کرد چگونه بدون جلب توجه به خوابگاه برسد.


******



خالیِ خالی بود. هیچ احتمالی به ذهنش خطور نمی کرد. اگر اتفاقی برای برادرش می افتاد هرگز خودش را نمی بخشید. با قدم های بلند به سمت ساختمان رفت . صدای قدم های شتاب زده ی ویکتوآر را پشت سرش می شنید که سعی می کرد به او برسد. گرمایی که با ورود به ساختمان به او هجوم آورد به درونش نفوذ نکرد، در حقیقت سردی عجیبی از نقطه ای بالای معده اش در وجودش پخش می شد. ویکتوآر مثل همیشه سمجانه پشت سرش می آمد. نفس نفس زنان صدایش را بلند کرد:

- تدی صبر کن منم بهت برسم.


ایستاد. برگشت و دستش را دراز کرد:

- عجله کن ویک.


و سپس در حالی صدای قدم های هر دو در راهروهای خالی می پیچید دوان دوان به سمت دفتر دامبلدور رفتند.


******



رول کوتاهی بود. راستش فقط خواستم سوژه بیاد بالا. حیفه! خیلی جای کار داره و داستانشو دوست دارم!


اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۳
#82

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
شيون اوارگان

جيمز گربه را که چنگال هايش را روى سينه ي او فشار ميداد، به گوشه اى پرت کرد و از زمين بلند شد:

-خوب شد تدي اينجا نبود ببينه چطور از يه گربه ترسيدم.

نفس عميقي كشيد و وارد تونل شد.با وارد شدن او گربه نيز به دنبالش امد، از كنارش گذشت و در مقابل پاى او شروع به حرکت کرد.جيمز چند بار به گربه لگد زد اما گربه همچنان به راهش ادامه داد.

-عجب گربه اى! نکنه با من مى خواى بياي تو مدرسه؟

جيمز از گربه چشم برداشت و سعى کرد با كشيدن دشتش به ديواره ها راهش را بيابد.كمي كه جلو رفت، توانست نوري را كه از درزهاي يك دريچه بيرون مي امد را ببيند.
با خوشحالي به سرعتش افزود اما زودتر از او گربه به سمت دريچه رفت واز ان خارج شد.جيمز دستش را روي دريچه فشار داد و دريچه با جيرجير بلندي باز شد. جيمز توانست گربه را ببيند كه به تنه ي درخت تكيه داده .

-اون از كجا ميدونه كه درخت اينطوري متوقف ميشه؟

جيمز از تونل بيرون امد، از درخت فاصله گرفت و بعد گربه
را ديد كه از درخت دور شد و دوباره در مقابل او شروع به راه رفتن كرد.

-يعني بايد باور كنم تو راه رو بلدي؟به هر حال فعلا چاره اى نيست.

و به دنبال گربه به راه افتاد.وقتى به چندمترى مدرسه رسيدند، جيمز از دور افرادي را مقابل دروازه ديد.مردان سياه پوش را نشناخت اما وقتى پسر به سمت دخترى که در کنارش بود بازگشت او توانست برادرخوانده خود را بشناسد.

-تدى.

درمقابل دروازه ى هاگوارتز

ويكتوريا خودش را به انها رساند و گفت:

چى شده؟

تدى به سمت ويكتوريا بازگشت و گفت:

دنبال يكي به اسم جيمز ميگردن.

ويكتوريا دستان تدي را گرفت.

-تدى تو زيادي نگران جيمز هستي اين ها براى چي بايد دنبال برادر تو باشند؟

و بعد سرش را به سمت كاراگاه ها بازگرداند و گفت:

شما دنبال کدام جيمز مي گردين؟

-جيمزسيريوس پاتر، پسر هرى پاتر. اون امروز تو كوچه ى دياگون گم شده و احتمال ميره كه دزديده شده باشه.

-دزديده شده؟

ويكتوريا و تدي باهم اين سوال را پرسيدند.

-گفتم که هنوز مشخص نيست. شما با اون چه نسبتي داريد؟درست شنيدم برادريد؟

تدي بي توجه به ان ها وارد مدرسه شد.ويكتوريا كه ديگر به ردايش كه كامل گلى شده بود توجه نداشت به دنبال او دويد.

-تدي! شنيدي كه، هنوز معلوم نيست.

تدي بازگشت و به ويكتوريا زل زد و او توانست سرخي چشمتان پسر را ببيند.

-ويكي اگه بلايي سرش بياد؟اون از دست من ناراحته الان. من هيچ وقت خودم رو نمى بخشم.

کوچه ى دياگون

هرى خودش را روى صندلى راحتي انداخت و به شعله هاى سرخ و نارنج رنگ شومينه زل زد.ساعتي طول كشيده بود تا جيني را به استراحت راضی کند و حالا دور ازبقيه به پسر 9 ساله اش مى انديشيد.
پسري که جز بدن نحيف و ضعيفش راه دفاع ديگرى از خود ندارد.

-کجايي جيمز؟

ناگهان شعله هاى شومينه ابتدا ابي و بعد سبز شد و هري توانست وزير را در ميان شعله ها ببيند.

-هري! حال جيني چطور؟

-خوب نيست، اصلا خوب نيست. خبرى نشد؟

-نمي دونم چى بگم. اين اطلاعاتي كه كاراگاه ها اوردن، نشون ميده تو اين چند روز افراد غريبه و عجيبي تو همه دهكده ها ديده شده. البته اين عجيب نيست، كريسمس از اين ادما زياد ديده ميشه.

-و اين يه فرصت براي پنهان شدن دشمن هستش.

-متاسفانه.

-20 روز ديگه تولدشه.

-ما پيداش مي كنيم. اخه اگه تو کم بياري زن و بچه ات چى کار کنند؟

-تا اونجا که يادمه هميشه به خاطر ديگران سفت وايسادم.


تصویر کوچک شده


I'm James.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.