تدی،سالن گریفیندور-پس...تو میگی که من باید...جنگل ممنوعه؟!
ویکتوریا با اشتیاق به چشمان ریز شده ی تدی خیره شد.سپس با هیجان ،زمزمه کرد:
-و این کار فقط از یک نفر بر میاد!
تدی پیش خود اندیشید:
"مقابله با در آغوش گرفتن ویکی چقدر سخت به نظر می رسه!"
-ممنونم ویکی!تو...خیلی خوبی!
ویکتوریا لبخند دلگرم کننده ای زد و تدی بی توجه زیر لب زمزمه کرد:
-شنل؟
*********************************
شیون آوارگان مرمت شده،هری پاتر و جینی ویزلی-جینی میشه بنشینی؟!
جینورا با بهت به هری پاتری نگاه کرد که برای اولین بار در طول این همه سال،بر سرش داد زده بود.
نگاهش سرشار از خشم و شماتت شد.حتی لحن شرمنده ی هری هم نتوانست باعث بهتر شدن حالش شود:
-من...منو ببخش جینی!
-همین؟!اوه!آقای پاتر!تو فکر کردی که من برای چی ازدواج کردم؟!ازدواج کردم که توی بدترین شرایطم عزیز ترین کسم سرم فریاد بکشه؟!
شکست.بغض و جینی با هم شکستند.زانو های جینی خم شد.پاهایش توان نداشتند...او و غم هایش با هم خیلی سنگین بودند!
-جینورا!حالت خوبه؟
با پوزخند بی حال جینی،احساس کرد که چیزی در اعماق وجودش فرو می ریزد.چشمان جینی در حال بسته شدن بود اما سرسختانه از تکیه کردن بر هری خودداری می کرد.
-دختره ی سرتق!به من تکیه کن!
مقاومت جینی هم چنان پا بر جا بود.تا وقتی که بیهوش شد،بازهم به هری تکیه نکرد.
*****
-جینی؟!حالت خوبه؟!
صدای نگران هری در گوشش زنگ می زده اتفاقی افتاده بود؟
-چ...چی شده؟!
-اوه مرلین!تو به هوش اومدی!
ناگهان تمام اتفاقات به ذهن جینی هجوم آورد.اما اینبار در برابر بسته شدن چشمانش مقاومت کرد.
-نمیدونم چرا احساس می کنم همه چی زیر سر اون توله گرگه...لعنتی!کاش هیچ وقت توی این خانواده نبود!
شنیدن این حرفها از توان جینی خارج بود.با وجود ضعف از جا بر خاست،رو در روی هری پاتر ایستاد.مثل همیشه"سرکش"
وجودش سرتاسر لبریز از خشم بود.از وحشت می لرزید.از وحشت حرفهایی که همین الآن از هری پاتر مشهور-قهرمانش-شنیده بود.دستش را بالا برد و کشیده ای به وسعت تمام خشمش بر صورت هری نواخت.
-تو می فهمی داری چی میگی؟!توله گرگ؟!داری برای چی آرزو میکنی؟!تو هنوز هم تدی من رو از بقیه بچه هات...اوه!خدای من!باورم نمی شه!هری پاتر مات و مبهوت به جینی خیره شده بود.
[
center]اتاق ضروریات؛جیمز سیریوس پاتر[/center]جیمز به خود می لرزید.نمیدانست از سردی هواست یا نه؛از ترس است.
در دل آرزو کرد:
-کاش این طلسم باطل می شد!
در همان حال صدای قدم های آهسته ای را شنید.ذوق کرد،خیلی!اما ناگهان ترسی ناشناخته بر وجودش سایه انداخت.نمیدانست این ترس از چیست...اما با صدایی که شنید،دلیل ترسش آشکار شد:
-الفن بلاینا فلبیم فلیپ!
این طلسم را می شناخت!آنرا در کتاب های پدرش خوانده بود.این یک طلسم وحشتاک و تازه کشف شده بود:
-طلسم نا بخشودنی!
چقدر دلش می خواست این را فریاد بزند!اما تنها به بیان آن در دل بسنده کرد.
صدای پا،نزدیک تر می شد.جیمز تلاش میکرد تا کار طلسم را به خاطر آورد:
-باطل کننده ی سیاه!
چشم هایش سیاهی می رفتند.یک نفر داشت طلسم های محافظتی هاگوارتز را باطل می کرد.
قدم ها نزدیک تر می شد...
-نــــــــــــــــــــــــــه!
چقدر دلش میخواست این نه را فریاد بزند.از دیدن فردی که روبه رویش ایستاده بود،لرزه بر اندامش افتاد...