هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۳
#38

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- جیمز سیریوس پاتر! دست برادر بی‌فکرت رو بگیر و برگرد. دخترم اینجاست. دامبلدور هم همینطور و باید بگم، اصلاً دلتون نمی‌خواد بدونید چقدر عصبانیه!

جیمز به آرامی، دستش را روی شانه‌ی تدی گذاشت. به نظر می‌رسید بعد از زیر پا گذاشتن کل هاگزمید، زیر و رو کردن پاتیل درزدار، کوچه‌ی دیاگون و کوچه‌ی ناکترن حتی، حالا کمی آرام‌تر شده بود.. آرام‌تر که نه.. غمگین.. نگران..

پاترونوس بیل ویزلی در هوا محو شد، تدی نگاهش را از شیون آوارگان برداشت:
- همیشه از اینجا می‌ترسید، ولی همیشه باهام میومد..

نگاهش در نگاه برادرش گره خورد. برادر کوچکتر، درد را در چشمان تدی دید:
- حق با توئه. ویولت از اون بی‌کله‌تره، اون خیلی بیشتر از ویولت می‌ترسه.. ولی همیشه.. به خاطر من..

چیزی راه صدایش را بست. دیگر نمی‌توانست ادامه دهد. گویی تا آن لحظه، وحشت گم شدن ویکتوریا، تمام اندوهش را عقب نگه داشته بود و همین که این بار، از روی شانه‌هایش برداشته شد، بغض هجوم آورد. حالا که جای ویکتوریا امن بود.. حالا که پیش پدرش بود.. حالا که تک تک خاطراتش را هرجا که رفتند، مرور کرد..

جیمز اشتباه می‌کرد. موضوع هیچ‌وقت زیبایی ویکتوریا نبود. موضوع ترسش بود. نگرانی‌ش. ظرافتش. این نیاز به تحت مراقبت واقع شدنش. حسادت‌ها و رنجش‌های کودکانه‌ش.. به تمام معنا یک بانو بودنش..

تدی کوشید بغضش را پس بزند، ولی از لرزش شیون آوارگان پشت حجابی از اشک، دانست ناموفق بوده:
- اون می‌ترسه، ولی کاری رو که من بخوام انجام می‌ده. این معنی شجاعته جیمز!

با حالتی مابین خشم و درماندگی، جمله‌ی آخر را به برادرش خطاب کرد. و بعد.. جیمز به آرامی سرش را تکان داد:
- درسته.. این معنی شجاعته داداش. بیا برگردیم. ویکی جاش امنه و..

مکثی کرد. اخم‌هایش ناخواسته گره خوردند و با نگاهی به برادرش، فهمید او هم متوجه همان نکته شده است. پاترونوس بیل ویزلی، چیزی از ویولت نگفته بود!
-__________________________-


دامبلدور پشت میزش نشسته بود. با اخم خفیفی، شقیقه‌هایش را فشار می‌داد.

مادر سیاه‌تر از دختر. دختر خطرناک‌تر از مادر. ولی در پایان، از دختر حذر کن..

ویکتوریا می‌گفت او را ندیده است.اصرار داشت در کنار تدی نازنینش بجنگد.. از دختر حذر کن.

جستجوی خانه‌ی دلاکورها بیهوده نبود. می‌دانست! می‌دانست فلور دلاکور هرچقدر هم با تمسخر و بی‌اعتنایی، ولی آن خاطره را نقل خواهد کرد.

من که آخرش نفهمیدم چرا انقدر غمگین بود وقتی گفت: همیشه راهی برای هدایت شدن هست. همیشه راهی برای پاک شدن هست...
خب، سانتورهای عزیز. من هدایت شدم. من عضو محفل ققنوسم!


نفس عمیقی کشید. بیل ویزلی نباید به ویلا می‌آمد و...
صدای ضربه‌ی در، رشته‌ی افکارش را از هم گسست:
- دامبلدور، پسرا برگشتن.

بیل ویزلی سرش را از لای در به درون آورد و به دنبال «ممکنه لطفاً بهشون بگی بیان اینجا؟» ، تدی و جیمز از پشت بیل ویزلی وارد شدند.
- پروفسور..
- ویولت..
- آقایون!

دامبلدور لبخندی به جبران صدای بلندش، تحویل جیمز و تدی داد. سپس به آرامی، گفت:
- دوشیزه بودلر احتمالاً هنوز دنبال ِ...

همین که جیمز دهانش را باز کرد، صبر دامبلدور به سر آمد:
- واقعاً فکر می‌کنید شما بیشتر از من نگران رازدار ِ محفل ققنوس هستید؟ یا فکر می‌کنید من فکری نکردم؟ گاهی برای این پیرمرد کمی احترام قائل بشید بچه‌ها.

جیمز نگاه شرم‌آگینش را به زیر انداخت:
- منظورم..

دامبلدور در دل اندیشید «عجیب به پدرت شباهت داری جیمز پاتر!» و این فکر، لبخندی روی لب‌هایش نشاند:
- بی‌تابی شما رو درک می‌کنم، ولی به قول قدیمیا، آسیاب به نوبت. چطوره اول شما دو نفر کاری رو که قبلاً باید انجام می‌دادید انجام بدید؟ اینجا خاطره‌ای هست که باید دیده بشه تا بدونید چرا یکی‌تون باید اینجا، با دوشیزه ویزلی بمونه و دیگری با ما بیاد ویلای صدفی. و بعدش هم.. ویلا منتظرمونه! دوشیزه بودلر می‌تونن کمی بیشتر منتظر بمونن!

دامبلدور، پیرمرد خردمند و باهوشی بود، ولی از دو چیز اطلاع نداشت:
1. خطری که تدی را در صورت تنها ماندن با ویکی تهدید می‌کرد.
2. شیوه‌ی مبتکرانه و نوین بلاتریکس لسترنج در شکنجه‌ی دخترکی که قرار بود " منتظر بماند " !
-____________________________________-

با پوزش از طولانی شدن پست. سعی کردیم روند داستان رو یه کم نظم و جهت بدیم.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۳
#37

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
خلاصه ی داستان تا پست قبل:
نقل قول:
سالها بعد از جدایی بیل و فلور که دلیلش مرگخوار شدن فلور بود، تدی و ویکتوریا تصمیم گرفتن زندگی مشترکشون رو تو ویلای صدفی شروع کنن. اما اونجا به لطف فلور پر از مرگخواره.

فلور به خاطر احساساتی که هنوز هم به دخترش داره، یه بار اونو از مرگ حتمی توی درگیری ها فراری میده. {که البته خود ویکتوریا چیزی رو به خاطر نمیاره}. لرد ولدمورت هم که کلا به عشق مادر فرزندی آلرژی داره، از مرگخوارش فلور به عنوان تنبیه، میخواد که دخترش رو وارد گروه مرگخوارا کنه.

از طرفی توی خونه ی گریمولد برای ویکتوریا سوتفاهم هایی پیش میاد که احساس میکنه خیلی طرفدار نداره تو محفل، اینه که قهر میکنه و آپارات میکنه به ویلا، جایی که مادرش مخش رو میزنه! ویولت هم میره دنبال ویکتوریا. اما ویکی که خام حرفای مادر شده، کمکی به بودلرخانم نمیکنه و اجازه میده فلور اونو تحویل ولدمورت بده.
فلور از ویکی میخواد برگرده به گریمولد تا کاری رو براش انجام بده (که هیچوقت نمی فهمیم چه کاری!).
اما نقشه خوب پیش نمیره و لرد ولدمورت مادر و دختر و ویولت رو میگیره تا دامبلدور رو بکشونه به ویلا.

اونور توی گریمولد، وقتی همه نگران ویکی و ویولتن، دامبلدور به یاد خاطره ای میفته از سانتورهایی که مرگ بیل به دست دخترش رو پیشگویی کردن. دامبلدور امیدواره راهی برای هدایت! فلور باشه هنوز. پس شال و کلاه میکنه به خونه ی پدری فلور که دفترچه خاطراتش رو پیدا کنه و به کمک جادوجنبل و کارای دامبلدوری! اوضاع رو روبراه کنه!

حجم بیشتر پست ِ من رو فلش بک هایی تشکیل میدن که به شما کمک میکنن بهتر متوجه روند این ماجرا شین. مرسی که تحمل میکنین طومار بودنش رو



- نـــــــــــه!

فلور به سمت دخترش دوید تا از سقوط او روی سنگ های سرد ویلای صدفی جلوگیری کند. اما با نگاه لردولدمورت، سر جایش میخکوب شد.

- ارباب! خواهش میکنم! شما گفتین یه محفلی بیاره، خب اون بودلر رو براتون آورد ارباب! من ازش خواستم برگرده به گریمولد تا امر شما رو..
- فکر کردی لرد ولدمورت احمقه، دلاکور؟

لرد ولدمورت سرش را کج کرد و مستقیما به چشم های فلور خیره شد. فلور نفسش را در سینه حبس کرد. چند قدم عقب رفت و به دیوار پشت سرش چسبید تا از لرزش بدنش جلوگیری کند.

- دوباره می خواستی دختره رو فراری بدی..
فلور با گریه جیغ زد:
- نــــــــــــــــه ارباب!! قسم می خورم! من هرگز...
- لرد ولدمورت تحمل تکرار اشتباه رو نداره فلور.

فلور دلاکور به زمین افتاد. سرش پایین بود و تنها چیزی که از پشت پرده ی اشک می دید، سنگ های کف اتاق بود. می توانست صدای قدم های آهسته ی لرد ولدمورت را بشنود که به او نزدیک می شد. شانه هایش می لرزیدند.
در نگاه فلور، سایه ی سیاهی بر سپیدی سنگ لغزید.
با وحشت ردای اربابش را چنگ زد:
- ار...با..بــــ... التماس میکنـــ...
- کروشیو!

ویولت بودلر چشم هایش را بست.
با وجود ریسمانی نامرئی که توان حرکت را از او گرفته بود، می توانست لرزش پاهایش را ببیند.
پوزخند مرگخوارها را شنید. حتی از پشت پلک های بسته، نگاه های تحقیرآمیز بلاتریکس لسترنج را احساس می کرد.

صدای سرد لرد ولدمورت، به دنبال قطع شدن جیغ‌های فلور، دوباره طنین انداخت:
- و همین‎طور هم، احمق نیست. هیچ معلوم نیست چه کسی میاد دنبال این دوتا. لرد همیشه یک نقشه‌ی دیگه داره. ایمپریو!

تنها صدایی که در آن سکوت، به گوش می‌رسید، هق‌هق و ناله‌ی فلور دلاکور بود. ویولت، پیش از این که لرد صحبتش را ادامه دهد، نقشه‌ی نفرت‌انگیز او را حدس زد:
- حالا دخترت برای برگشتن به گریمولد، پیش هم‌گروهی‌های نفرت‌انگیزش، آماده‌ست. ویکتوریا ویزلی. تو هیچ‌کس رو ندیدی. مدتی توی ویلای صدفی بودی و بعد، تصمیم گرفتی برگردی و مبارزه کنی. هرکدوم از اعضایی رو که تنها گیر آوردی... از سر راه برمی‌داری.

مکثی کرد. بی‌رحمانه..
- اگر هم چیزی از نقشه‌هاشون فهمیدی، به ما اطلاع می‌دی.

صدای بی‌روح ویکتوریا شنیده شد:
- بله سرورم.

" حالا تنها موندم. " این را در دل به خود گفت و کوشید شجاعتش را حفظ کند. او را نمی‌کشتند. حداقل نه به این زودی!

- بلا، فکر می‌کنید بتونید از مهمونمون بپرسید نقشه‌ی درخشان دامبلدور برای بازگشت به ویلا چیه؟

خنده‌ی دسته‌جمعی مرگخوارها، باعث شد قلبش در سینه فرو بریزد. نکته‌ی وحشتناکش، همان بود!

***


فلش بک:

لندن - خانه ی گریمولد:

- کجا میری دامبلدور؟!
- ویلبرت..ازت می خوام هر اتفاقی که افتاد اجازه ندی بیل ویزلی از گریمولد خارج شه.
آلبوس دامبلدور سراسیمه به سمت کمد لباس هایش دوید و بی توجه به ویلبرت اسلینکرد که در آستانه ی در ایستاده بود شنل سفری اش را بیرون کشید.
- اما آلبوس.. ویکتوریا و ویولت هنوز برنگشتن. قرار بود بریم ویلا. از طریق تابلو ها.. تو یه نقشه داشتی!
- فراموشش کن!
دامبلدور فریاد زد:
- نقشه رو فراموش کن!

بعد تکانی به چوبدستی اش داد. حالا قدح اندیشه از دفترش در هاگوارتز، به اتاقش در گریمولد نقل مکان کرده بود.

- گوش کن ویلبرت..همش همینجاست..تدی باید این خاطره رو ببینه.. این پیشگویی..سالها پیش..درست همون وقتی که بیل با فلور ازدواج کرد، این پیشگویی منو مجبور کرد اون تابلو رو براش بفرستم!.. خدای من..باورم نمیشه که اینقدر دیر متوجه شدم که این همون اتفاقه!..باید جلوشو بگیریم..

دامبلدور دیگر کمترین توجهی به ویلبرت نداشت. انگار داشت با خودش حرف میزد.
ویلبرت با دهانی نیمه باز به آلبوس دامبلدور چشم دوخته بود که حالا روبروی قدح اندیشه ایستاده، چشم هایش را بسته بود و با چوبدستی لرزانش، رشته ای نقره ای رنگ را از شقیقه اش بیرون می کشید.
بعد از تمام شدن ِ کارش، ویلبرت توانست لحظه ای تصویر گله ای سانتور را ببیند که میان گرداب خاطرات چرخیدند و در قدح ناپدید شدند.
با صدای آپارات دامبلدور به خودش آمد.
باید به بقیه خبر می داد.

دقایقی بعد، وقتی ویلبرت اسلینکرد خبر ِ آپارات ناگهانی دامبلدور را به محفلی ها داد. فریادهای اعتراض آمیز سکوت آشپزخانه را شکست.

- یعنی چی که رفته؟!
- نمیدونم ریموس. شنلش رو پوشید و رفت.

در آن شلوغی، تنها جیمز، لوپین جوان را دید که با خشم به سمت اتاق دامبلدور می دوید. انگار تدی، ویلبرت را {که حالا سعی داشت به کمک هلگا، بیل ویزلی را آرام کند} باور نداشت و گمان می کرد آلبوس دامبلدور جایی پشت جالباسی اتاقش پنهان شده باشد.

- دنبال دامبلدور می گردی؟
تدی برگشت. قفسه ی سینه اش با سرعت بالا و پایین میرفت و پره های بینی اش از خشم می لرزید.
- اون رفته جیمز! از من خواست بمونم اینجا وقتی ویکتوریا بین یه مشت مرگخوار گیر افتاده و خودش یهو آپارات میکنه معلوم نیس به کدوم جهنــ...!
- تدی!

گرگینه ی جوان فریادی کشید و جایگاه خالی ققنوس دامبلدور را با یک ضربه به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد که جیمز آن جا ایستاده بود. با حرکت ناگهانی چوبدستی جیمز، پایه در هوا خرد شد.

- داری چیکار می کنی؟! نزدیک بود گردنمو بشکنی!
- ویکتوریا تنهاست جیمز!
- ویولت رفته غاز بچرونه؟!
تدی طول و عرض اتاق دامبلدور را طی کرد.
زمزمه کرد:
- من باید برم اونجا!..
- حماقته، هنوز زخمات خوب نشده، من مطمئنم ویولت..
- ویولت! ویولت! پس ویکتوریا چی؟! اصن اهمیتی برات داره!؟
جیمز ناباورانه به برادرش نگاه کرد:
- معلومه که داره..اون دختردایــ...
- تو نمی فهمی!!

سکوت.

جیمز نگاهش را از تدی دزدید و تا لحظه ای بعد که صدای آپارات تدی را شنید سرش را برنگرداند.
تنها صدایی که سکوت بعد از آن طوفان را میشکست، صدای پای اسبی بود که از قدح اندیشه ی دامبلدور در گوشه ی اتاق می آمد.
جیمز چند قدمی به آن نزدیک شد و بعد دوباره ایستاد.

نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست. بلافاصله تصویر روشنی از ویلای صدفی پشت سیاهی چشمانش جان گرفت.
مرور خاطرات پیرمرد چه اهمیتی داشت، وقتی برادرش در خطر بود؟

پایان فلش بک
--------------
عذر می خوام که طولانی شد. امیدوارم حوصله ی کسی سر نره!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲ ۱۶:۴۴:۴۶
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲ ۱۷:۳۹:۲۲


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱:۱۴ شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۳
#36

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
زیاد از حد طول کشیده بود و ویولت بر نگشته بود .

درماندگی بیل از چهره ی تکیده و تاریک و پر خط و خشش کاملا مشخص بود . هاله ای از ترس به یک طرف صورت تدی افتاده بود و جیمز هم بیخود و بیجهت زل زده بود به گچبری های سقف .

صدای تق تق کفش های دامبلدور و پرپر حرکت شنل سفری اش در هوا ، این جنگ روانی را بی امان ادامه میداد و این عقل کل تمام جادوگران همچنان رژه می رفت.

- دامبلدور بهتر نیس...
- چند دقیقه صبر کن بیل
- داره خیلی طولانی میشه پروفسور...
- یک مقدار دیگه تحمل می کنیم جیمز

هر کلمه که از دهان آلبوس دامبلدور در میامد آمیخته با ناامیدی و هراس با چاشنی درماندگی بود.

طوفانی از خاطرات هراسناک گذشته در ذهنش به راه افتاده بود . فریاد های التماس...طلسم های باستانی غیر قابل ابطال ... قهقهه های مستانه ... مرگ ... پیشگویی سانتور ها... ساحل صدفی ... صدف های به رنگ خون ... پیشگویی سانتور ها ... نفرت و انگیزه کشتار ... پیشگویی سانتور ها ... زجرکش شدن یک دختر ... دعوای بیل و ویکتوریا ... قتل پدر توسط دختری که قبلا علامت شوم روی دستش حک نشده بود ... گرو کشی

و اصل جریان در ذهنش نقش بست.
ولدمورت این بار دقیقا داشت بر طبق اصلی قدیمی عمل می کرد
- سیاست و ضد سیاست ... عشق و ضد عشق -

- فلور ...
اما قبل از این که حرفش را تمام کند آن را جوید و قورت داد و ادامه نداد .
-------------------------

حرکت چوبدستی پر ققنوس در هوا و بیهوشی ویکتوریا ...

صدای زیر و بی روح کسی که سوراخ های بینی اش شبیه به مار بود:
- ازت ممنونم پریزاد ... تو باعث اتفاقی شدی که مدت ها بود انتظار درست انجام شدنش رو می کشیدم ... دامبلدور به زودی تنها و بی یاور میاد اینجا تا ردی از اتفاقات چند دقیقه پیش پیدا کنه...

جادوی باستانی دامبلدور در محوطه ی ویلای صدفی آرام آرام در شرف عمل کردن در وجود فلور بود . احساس بدی میان رضایت متملقانه و ترس از چیزی نامعلوم وجودش را فرا گرفته بود و این دو حس کاملا مخالف در ترازوی سر فلور در حال کم و زیاد شدن بودند.

صبر ولدمورت داشت سر میامد اما دامبلدور هنوز نیامده بود...

جسم یابی بی صدای دامبلدور جلوی درب خانه پدری فلور دلاکور توجه هیچ کس را جلب نکرد . پدر و مادر فلور در خانه نبودند و دامبلدور باید بدنبال چیزی می گشت که فلور در دوران جوانی خاطراتی از خود را در آن ثبت کرده باشد ... یک دفترچه خاطرات.
راهی که ولدمورت پیش گرفته بود مقابله ی با او را در این جریان چندین برابر دشوار تر می کرد اما چاره ای نبود . پیرمرد باید از طریق دسترسی به خاطرات گذشته ی فلور و نفوذ در ذهن او از خطری حتمی که محفل را تهدید می کرد جلوگیری می کرد.
ویولت بودلر رازدار محفل بود.....
------------------------
در خانه گریمولد بعد از داد و فریاد بسیار تدی به سمت ویلای صدفی جسم یابی کرد و جیمز هم به دنبال او...
تمام رشته های دامبلدور پنبه شد
جیمز و تدی تا لحظاتی دیگر به محل حضور ولدمورت و مرگخوارانش وارد می شدند



ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲ ۲:۱۰:۵۸

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ جمعه ۱ فروردین ۱۳۹۳
#35

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

موضوع همین بود، همیشه موضوع همین است. یک مرگخوار هرگز تردید نمی‌کند. اگر راهی بداند برای غلبه بر حریفش، خواه شکنجه باشد خواه کشتار و خواه طلسمی مخوف و باستانی، بدون تردید آن را اجرا خواهد کرد. ولی ویولت، قبل از طلسمی که می‌فرستاد، قبلش باید از خود می‌پرسید: «این کار انسانی هست؟» و اگر می‌دانست با طلسمی، می‌تواند فلور دلاکور را شکست دهد، نیمی از ذهنش پیشاپیش درگیر بود که «به چه قیمتی؟»

برای همین در صحنه‌ی مبارزه‌ی فلور و ویولت، همان‌طور که ویکتوریا شاهد بود، کفه‌ی ترازو به سمت فلور سنگینی می‌کرد. بودلر ارشد، جسور بود و چابک. به نرمی و هوشیارانه از میان طلسم‌های فلور جاخالی می‌داد، طعنه‌ می‌زد و می‌کوشید پریزاد مو بلوند را متوقف سازد، ولی اگر هری پاتر آنجا بود، می‌توانست بگوید این صحنه، چه خاطره‌ای را برایش تداعی می‌کند...

فلور کم کم داشت به خشم می‌آمد، با حرص جیغ زد:
- این دفعه دیگه نمی‌ذارم دخترمو ازم بدزدید! اون دختر منه! مال منه!

ویولت فریادزنان جواب داد:
- کسی دخترت رو..آخ..

آخ ضعیفی از میان لب‌های ویولت بیرون آمد. شعله‌های ارغوانی، از میان قفسه‌ی سینه‌ش گذشتند و او را، به زانو انداختند. لحظه‌ای، ناباورانه به فلور خیره شد و بعد، بیهوش روی زمین افتاد.

ویکتوریا که مات و مبهوت، به ویولت بیهوش خیره شده بود، با حرکت فلور، به خود آمد. چوبدستی‌ش را با دستانی لرزان بالا گرفت:
- به من نزدیک نشو...

فلور به نشانه‌ی تسلیم، دستانش را بالا گرفت. صدایش اندکی می‌لرزید:
- ویکی من.. عزیز دلم...

صدای مادرش در سرش پیچید: " دیگه نمی‌ذارم دخترمو ازم بدزدید... " و آرام گفت:
- منظورتون.. منظورت چی بود که گفتی منو ازت بدزدن..؟
-_______________-


فلور، همانطور که چوبدستی ویولت را در جیب خودش می‌گذاشت، دوباره یادآوری کرد:
- قسمت اولش، تحویل دادن یه محفلی بود که ما می‌گیم این کار توئه. قسمت دوم هم...

ویکی که زانوهایش را بغل کرده بود، سری تکان داد:
- می‌دونم مامان. من می‌رم گریمولد. توام اونو ببر...

با سر به ویولت بیهوش اشاره کرد. از او بیزار بود. از دختری که می‌خواست تدی را از او بگیرد بیزار بود. از دختری که جیمز دوستش داشت، بیزار بود...

دامبلدور به قدرت عشق اعتقاد داشت..؟
ولدمورت با نیروی نفرت می‌آمد!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۲
#34

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
فلور مو های آشفته اش را مرتب کرد. صدای قدم های سیاه پوشان، عذابش را بیشتر می کرد. شاید بهتر بود سال ها قبل به حرف های بیل گوش می داد و به سمت سیاهی نمی رفت. شاید...

فلور رو به بلاتریکس گفت:

- از این به بعدش کار منه! شما برید. من خودم میارمش.

بلاتریکس قیافه ای جدی و ترسناک به خود گرفت. همان قیافه ای که مرگخواران معنی آن را می دانستند. درگیری!

بلاتریکس با حالتی طعنه آمیز گفت:
- تو نمی تونی به من دستور بدی. این حقو نداری. فکر کردی داری با کی حرف می زنی؟ من بلاتریکسم. یادت رفته؟...

اما فلور با فریادی بلند مانع ادامه دان بلاتریکس شد:

- من خودم از پسش بر میام. پس بهتره خفه شی و با بقیه برگردی به خونه ریدل پیش ارباب.

بلاتریکس فریاد زد:
- تو من رو نمی شناسی؟ تو واقعا احمقی. لیاقت گروه رو نداری. تو ...

ولی فلور هیچ واکنشی نشان نداد و بلاترکیس را در آن سکوت دیوانه کننده تنها گذاشت.

تنها چند قدم آن طرف تر!

صدای موج ها، هنگامی که به ساحل می رسیدند و فروکش می کردند واقعا آرامش بخش بود. در میان آن همه آرامش، ویکتوریا در ساحل قدم میزد. آن قدر ناراحت بود که حتی پا هایش را به زحمت نمی انداخت و از زمین بلند نمی کرد و تنها بر روی شن های مرطوب ساحل میکشید. با هر قدمی که بر میداشت، کفش هایش بیشتر به شن ها آغشته می شدند. دیگر گریه نمی کرد. شاید بهتر بود با پدرش اینگونه صحبت نکند. به هر حال او پدرش بود. بیل همانند مادرش نبود که در کودکی دخترش را رها کرد بلکه برای او، برای ویکی دوست داشتنی، ایستاد و مبارزه کرد تا دخترش در امان بماند.

- دخترم!

ویکتوریا در جای خود ایستاد. هیچ واکنشی نشان نداد و چوبدستی اش را در جیب شلوارش حس کرد.
صدا دوباره شنیده شد، ولی اینبار نزدیک تر:
- دخترم! برگرد، منم مادرت. کاری باهات ندارم.

ویکتوریا برگشت ولی چوبدستی در دستش بود. با تمام توان خود وردی را بلند فریاد زد:

- اکسپلیارموس!

اما فلور زرنگ تر از دخترش بود و منتظر هم چنین واکنشی بود. خود را به کناری پرتاب کرد تا از طلسم دخترش در امان باشد. در همین حال، ویکتوریا به پشت تخته سنگی رفت. فکر می کرد که کارش تمام شده ولی با صدای پاقی عجیب، روزنه ی امید را در وجودش یافت. صدای آشنایی شنید.

فلور خودش را از زمین بلند کرد. منتظر حمله ی فردی بود که تازه ظاهر شده. ویولت بودلر خودش را از پشت تخته سنگی بیرون آورد. با صدای رسایی گفت:
- با اون بچه کاری نداشته باش!

فلور با طعنه پاسخ داد:
- اون دخترمه. تو نمی تونی جلوی من رو بگیری!

ویولت، چوب دستی خود را در میان انگشتانش محکم کرد. سپس رو به فلور گفت:
- پس خودت خواستی!


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۹ ۱۰:۵۰:۱۶
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۹ ۱۸:۴۰:۱۷
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۹ ۱۸:۴۳:۲۸



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲
#33

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

در را که در حال بگو بخند و کل‌کل باز کردند، با دیدن چهره‌ی رنگ‌پریده و پریشان بیل ویزلی، هر دو در جا خشکشان زد. تدی سریع دوزاری‌ش افتاد که مشکل ناجوری پیش آمده است.

با ذهنی پر از احتمالات ناخوشایند، بیل ویزلی را به تندی مخاطب قرار داد:
- چی شده؟

بیل نگاهی به او انداخت که قلب تدی در سینه فرو ریخت. این نگاه را می‌شناخت. این نگاه آرامش‌بخش و دردآلود را. نگاهی که پر از سکوت و پر از.. التماس!
- من و دخترم یه بحثی داشتیم که منجر به...
- تغییر نقشه‌های ما برای دفاع از ویلای صدفی شد.

دامبلدور همانطور که از پله‌ها بالا می‌آمد، جمله‌ی بیل را این‌گونه کامل کرد. لوپین جوان قلبش مثل سیر و سرکه می‌جوشید:
- جریان چیه؟ چه تغییری؟

دامبلدور کاغذ پوستی در دستش را لوله کرد و داخل آستین گشاد ردایش سراند. سپس چشمان آبی روشنش، با نگاهی جدی به تدی و ویولت خیره شدند:
- قرار بود قبلاً با تمام قوا از ویلای صدفی دفاع کنیم و نقشه‌ش هم به همراه تمام طلسم‌ها و بررسی موقعیت استراتژیک ویلا، کشیده شده. ولی الان باید کسی رو بفرستیم که دوشیزه ویزلی جوان و آشفته رو پیدا کــ..

تدی سراسیمه رشته‌ی سخن دامبلدور را بُرید:
- ویکی گم شده؟ چرا ؟! چطوری؟!
- من می‌رم دنبالش پروفسور!

پسرک هنوز از شوک خبر اول درنیامده بود، که ویولت او را به دومی مهمان کرد و.. دامبلدور هم، به سومی!
- عالیه دوشیزه بودلر. من به توانایی‌‌های شما شک ندارم.

قبل از این که جوان مو فیروزه‌ای، بتواند به جز باز و بسته کردن دهانش مانند ماهی از آب بیرون افتاده، کار دیگری انجام دهد، ویولت شانه‌ش را محکم فشرد و لبخندی زد:
- نگران نباش تدی. ما دخترا زبون همدیگه رو می‌فهمیم. من برش می‌گردونم پیشـِـت.

و بی آن که منتظر جوابی بماند، در امتداد راه‌پله‌، دنباله‌ی ردای لاجوردی‌ش ناپدید شد.

تدی به سمت دامبلدور چرخید تا جر و بحثی را شروع کند که او، دستانش را از هم گشود:
- حالا باید آماده‌ی پس گرفتن خونه‌مون بشیم آقایون!
-___________________-

فقط کافی بود که قانعش می‌کرد. با دستانی لرزان از هیجان و ناباوری، مشغول اجرای طلسمی باستانی "یافتن ِ هم‌خون" شد تا جای دخترَکَش را بیابد. فقط باید قانع می‌شد و...

وفاداری‌ش را، تنها با یک قُربانی، اثبات می‌کرد!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲
#32

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- ویکتوریا؟

ار شنیدن صدای پدر جا خورد.
بینی اش را بالا کشید و با عجله اشک هایش را پاک کرد. با صدایی که سعی می کرد عادی به نظر برسد پاسخ داد:

- بله، بابا؟

بیل ویزلی در اتاق را باز کرد و وارد شد.
ویکتوریا لبخند کمرنگی به پدر زد و بلافاصله نگاهش را از او دزدید. نگران بود چشم های سرخ و پف کرده، رازش را آشکار کنند. اما نگرانی اش بی دلیل بود.
بیل ویزلی حواس پرت تر از آن بود که ردپای اشک را روی گونه های دخترش دنبال کند.
- ویکتوریا، لازمه با هم حرف بزنیم. در مورد ماموریت.
- هوم؟
بغضش را فرو خورد. انکار نمی کرد که لزوم صحبت را، در موضوعی احساسی تر از ماموریت می دید.

- پروفسور دامبلدور و من ازت میخوایم که تو این ماموریت شرکت نکنی.

مو بر اندامش سیخ شد.
صدای طعنه آمیز جیمز در سرش پیچید:
"تموم دیشب تدی زیر شکنجه بود.. خانم کجا بود؟ تو بغل باباش!"
چیزی راه گلویش را بست.
به چشم های پدرش چشم دوخت:
- چرا!؟
می توانست گرمای اشک را زیر پلک هایش احساس کند که هر لحظه، چهره ی پدر را در نگاهش، تار تر می کرد.
بیل ویزلی نگاهش را از او گرفت.
نمیتوانست اشک هایش را تحمل کند.

- چرا نگام نمی کنی بابا!؟

بیل چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید.
- چون شبیه اونم!؟ نگام نمی کنی چون شبیه مادرمم!؟

بیل ناباورانه به سمت دخترش برگشت. پوزخند تلخی زد و سرش را با تاسف تکان داد. قبل از آن که بتواند چیزی بگوید ویکتوریا فریاد زد:
- همیشه از نگاه کردن بهم طفره میری! همیشه روتو برمیگردونی!

چشمه ی اشک ویکتوریا دوباره فوران کرده بود و قطرات اشک از بستر رود قبلی روی گونه ی پریزاد، سر می خورد. چهره ی کلافه ی بیل ویزلی را می دید که دهانش را باز کرد و دوباره بست.
در سرش صدای جیمز بود که قلبش را می فشرد:
"این همه آدم برای نجاتش رفتن.. خانم کجا بود؟ پیش مامان‌بزرگ..."
هق هقش شدت گرفت. از روی تخت بلند شد و ایستاد. خشمگین بود. به دنبال بهانه ای برای فریاد. هر بهانه ای.
- ویکتوریا..
- همیشه چشماتو روم می بندی! منو نمی بینی بابا، فلور رو می بینی!!

پلک هایش را بست تا تاریکی پشت آن ها را با امواج ِ دریا بزداید، امواج دریایی دور، که در ساحل آن، ویلایی متروک انتظارش را می کشید.
آخرین کلمات جیمز بدرقه ی راهش بودند.
"یه ذره شجاعت!..."
صدای آپارات ویکتوریا، میان فریاد بیل ویزلی گم شد.

دامبلدور دیگر وقتی نداشت تا آن را با نوشیدن نوشیدنی کره ای تلف کند.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۸ ۱۵:۴۱:۱۶
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۸ ۱۵:۴۲:۵۵
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۸ ۱۵:۴۴:۴۱


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۸:۱۷ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲
#31

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- عفو بفرمایین ارباب...

فلور دلاکور مقابل لرد ولدمورت به زانو افتاده بود و سرش را خم کرده بود، تا جایی که طره‌های طلایی گیسوانش روی سنگ‌های سرد خانه‌ی ریدل افتاده بودند. همچون صدایش، بند بند وجودش نیز می‌لرزید و از تنبیهی که اربابش برایش در نظر گرفته بود، وحشت داشت.

- ما ازتون خواستیم کنترل منطقه‌ی کورنوال رو به دست بگیرین و برای خودتون مقری دست و پا کنید، اما شما چی کار کردین؟

صدای ولدمورت مثل همیشه سرد و گزنده بود و تا مغز استخوان هر شنونده‌ای را می‌شکافت.

- توجه محفل رو به اونجا جلب کردین، یه گروگان رو فراری دادین و اون یکی هم از چنگتون فرار کرد بدون اینکه اطلاعاتی ازشون بگیرین. اینطوری میخواستین کل منطقه رو فرماندهی کنین؟

- حق با شماست ارباب... هر بلایی سرم بیارین، لیاقتشو دارم...

اشک‌های فلور زمین را تر می‌کرند. جایی در اعماق وجودش می‌دانست که وحشت تنها بهانه‌ای برای شکستن بغضش بود... جایی که هنوز قلبی هر چقدر سیاه می‌تپید آگاه بود که دلتنگی برای تنها فرزندش و عشق دوباره در آغوش کشیدن اوست که اشک‌هایش را جاری کرده است.

- ما از تنبیهتون صرف‌نظر می‌کنیم فلور..

با بهت و ناباوری چشمان گریانش را به اربابش دوخت.

- ولی ماموریت جدیدی براتون داریم...

- متشکرم ارباب... بی‌نهایت متشکـــ..

- .. اجازه بدین حرفمون تموم بشه... ماموریت شما اینه که دخترتون رو وارد گروه کنید... البته بدون اینکه اعضای محفل از ماجرا بویی ببرن!‌

-----------------------------------------------------

مصمم بود نقشش را پررنگ‌تر کند و این‌بار پا به پای بقیه بجنگد... پشت در اتاق تدی ایستاد، نفسش را با قدرت بیرون داد و آماده ی در زدن شد که صدایی از داخل اتاق او را همانجا متوقف کرد.

- شما دو تا هیچ فهمیدین نقشه‌ی پروف چیه؟
- من یه حدسایی میزنم ولی الان که رفته با ویلبرت نوشیدنی کره‌ای بخوره و احتمالا با جزییات نقشه برمیگردن... امیدوارم قبل از اینکه حوصله‌ام سر بره، بگن نقشه چیه.

صدای خنده‌ی ویولت بلند و بی خیال بود.

- بذار اون جای زخما خوب بشه بعدا هوس جنگ کن دوباره... چطوری ویکی تو رو تحمل میکنه؟

با شنیدن اسمش، گوشش را به در چسباند. می‌توانست صورت جیمز را تصور کند وقتی که در جواب ویولت گفت:

- بهتره بگی این چطوری ویکی رو تحمل میکنه؟
- منظورت چیه چطوری تحملش میکنه؟
- تموم دیشب تدی زیر شکنجه بود.. خانم کجا بود؟ تو بغل باباش... این همه آدم برای نجاتش رفتن.. خانم کجا بود؟ پیش مامان‌بزرگ... وقتی تدی داشت خودشو به در و دیوار زیرزمین میزد، خانم کجا بود؟ تو خواب ناز! اونطوری نگام نکن تدی... من هنوزم نمی‌فهمم غیر از ناز و اداهاش که از خاندان پریزداش به ارث برده، تو عاشق چی دختردایی من شدی؟
- جیمز دوباره شروع نکن خواهش میکنم... بارها در این مورد حرف زدیم...
- مگه دروغ میگم؟ اصلا این همه دختر که هم یه ذره قیافه دارن، هم یه ذره شجاعت... ایناها... همین ویولت.. از قیافه‌اش که بگذریم.. خب بابا شوخی کردم.. یه بر و رویی هم داره...

بقیه‌ی حرف‌های جیمز میان خنده‌‌های آن سه نفر گم شد، غافل از آنکه یک نفر به فاصله ی یک دیوار از آنها از شدت گریه، می‌لرزید و به سمت اتاق خودش میرفت و بقیه صحبت‌هایشان را نشنید.

شنود حرف‌های دیگران خوب نیست، چون گاهی آدم چیزهایی را می‌شنود که قرار نیست شنیده شوند ولی بدتر از آن شنودهای نیمه کاره هستند چون ممکن است به خاطر سوء تفاهم‌ها و سوء تعبیرها سرنوشت آدم‌ها را برای همیشه تغییر دهند.

درون اتاق، تدی به پشتی صندلی راحتی‌اش تکیه داد و چشمانش را بست و طوری که انگار با خودش حرف بزند، آرام آرام گفت:

- بعضی‌ها برای جنگیدن تو میدون نبرد ساخته نشدن، اما دلیل نمیشه جنگنده نباشن.. اینا همیشه پشت جبهه هستن تا چیزی باشه که براشون بخوای به خونه برگردی... تا با مهربونی و حمایتشون تو رو برای یک روز دیگه... یک جنگ دیگه آماده کنن.. من خوشحالم که دیروز ویکی تو خونه موند.. اون میدونه کجا باید باشه تا منو نگران نکنه، حتی اگه به این قیمت نگرانی خودش تا حد مرگ باشه...

جیمز که قانع نشده بود، چشمانش را چرخاند و شکلکی در‌آورد و از اتاق بیرون رفت اما ویولت هم‌چنان چانه اش را به دست‌هایش تکیه داده بود و تدی را می‌نگریست... دخترک مشتاق آن بود که بیشتر بشنود.


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۸ ۹:۱۶:۳۴
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۸ ۹:۱۷:۳۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۲
#30

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
خلاصه ی قسمت های قبل:

سالها بعد از جدایی بیل و فلور به خاطر مرگخوار شدن خانم، تدی و ویکتوریا برمیگردن ویلای صدفی و با مرگخوارها، منجمله فلور مواجه میشن که تدی رو گروگان میگیرن که ببینن نقشه‌ی محفل چی بوده ولی فلور به دور از چشم مرگخوارها دخترش رو که بقیه ندیدن بعد از دستکاری کردن حافظه‌اش فراری میده. وقتی ویکی بدون تدی به گریمولد برمیگرده، رون و آلیس مامور میشن که ببینن چه به سرش اومده، غافل از اینکه جیمز هم یواشکی همین نقشه رو داره. همه وقتی به ویلا میرسن که تدی حسابی شکنجه شده و البته طبق معمول ماه کامله و داره تبدیل میشه اونم تو فضایی که تا شعاع یه کیلومتریش نمیشه آپارات کرد و یه عده این وسط چوبدستی ندارن!‌ اوضاع وقتی برای هر دو گروه ترسناک‌تر میشه که فنریر گری‌بک هم اون حوالیه و تبدیل به یک گرگ کامل شده. تدی به فلور حمله می کنه و آلیس فلور رو نجات میده. تدی می خواد به آلیس حمله کنه که جیمز جلوشو می گیره و بعد از برداشته شدن طلسم ضدآپارات همه به جز تدی بر می گردند خونه. بعد آلیس حالش خرابه و رون نیز هم چنین! در همین احوال جیمز بر میگرده ویلا به امید نجات تدی که فنریر بهش حمله می کنه و فنریر توسط ویولت بیهوش میشه. جیمز و ویولت، تدی رو به گریمولد بر می گردونند و تا طلوع صبح تد رو درون زیرزمین حبس می کنند تا تبدیل به انسان بشه! صبح روز بعد، هلگا زخم های تدی رو درمان می کنه و تدی با کمک محفلیا در حال کشیدن نقشه برای باز پس گرفتن ویلای صدفی اند!

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-


ادامه ی داستان:

از ویلای کنار ساحل که به ویلای صدفی معروف بود، تنها خرابه و مخروبه ای پا بر جا مانده بود. مبل ها و صندلی های قدیمی و فرسوده ای که لا به لای شیار های ـشان، خزه های مرطوبی روییده بودند، میزبان دو نفر بودند! دو زن! دو زن که در سکوت یک دیگر را تماشا می کردند، ناگهان صدای گریه ی یکی از آنان بلند شد. درون صدایش، چیزی نهفته بود.

- من... من فراریش دادم!
- چی؟ منظورت چیه؟ ما دیدیم که جمیز جیغ جیغو با اون دختره داشتن تد رو می بردن. تو که کسی رو فراری ندادی.

صدای هق هق زن دوم زیاد تر شد. انگار دوست داشت زمین دهان باز کند و او را به داخل خود بکشد. چرا به فکرش زد که ویلای صدفی می تواند پایگاه خوبی برای سیاه پوشان باشد؟ چرا باید تدی و دخترش، ویکتوریا را در آنجا می دید؟

بلاتریکس، با چشمانی تنگ و پیشانی ای چین خورده که نشان از خشم او داشتند، سوال خود را دوباره پرسید:
- تو به کی کمک کردی فرار کنه؟

فلور در حالی که بغض گلویش را می فِشارد، با صدایی لرزان، نه از خشم بلاتریکس بلکه از نگرانی از دخترش پاسخ داد:
-د... دخترم رو!

- چی؟ دخترت؟

خانه ی گریمولد! کمی قبل از اجرا شدن نقشه!

آلبوس دامبلدور در حالی که ریش های نقره فام خود را مرتب می کرد، نگاهی به ویکتوریای هیجان زده انداخت.

- خوشحالی که برمی گردی تا برای خونه قدیمی ات بجنگی؟

ویکتوریا، در حالی که با پشت دست، چشمان خیس خود را پاک می کرد، گفت:

- بله، خوشحالم، دوست دارم خونه رو جوری ببینم که قبلا بوده!

دامبلدور، لبخندی از سَر مهربانی، تحویل دخترک داد. زیر لب زمزمه کرد:
ممکنه خیلی هم آسون نباشه!

در همین زمان، فردی با لباسی زرین و پیراهنی قرمز رنگ وارد اتاق شد. شال سبز و آبی قدیمی او هنوز در پشت سرش، می رقصیدند. گام هایش استوار بود. صدای قدم هایش مانند موسیقی دلنوازی، نگاه ها را به خود مشغول کرده بود.

- پروفسور، خوش حالم که شما رو می بینم!

پروفسور او را برانداز کرد، نگاهی به ظاهرش کرد، سپس گفت:

- ویلبرت اسلینکرد! همان پسرک آب زیر کاه! همان خود پسند! همان مغرور و از خود راضی! پسرکی شکاک و کمی درون گرا! خوش حالم که دوباره میبینمت! لارتن همه چیز رو برام تعریف کرده، ولی وقت کمه! جنگی در پیش داریم. یه چوب دستی دیگه واقعا به درد می خوره!


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۷ ۱۸:۵۴:۱۷



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۲
#29

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
ویکتوریا صندلی کنار تدی را بیرون کشید و نشست، بی توجه به جیمز {که وانمود می کرد دارد در ظرفشویی بالا می آورد} بازوی تدی را گرفت و لبخند زد.

آلبوس دامبلدور جرعه ای از قهوه اش نوشید و با خوشرویی برای ویکتوریا سر خم کرد.
کلاوس خم شد تا ظرف شیر را بردارد و در همان حال پرسید: کیا اونجا بودن؟

جیمز که با چشم غره ی مالی از استفراغ کردن دست کشیده بود، مشتاقانه جیغ زد:

- چار پنش تا بیشتر نبودن! بلاتریکس، فنریر، دالاهوف..راستی! فلـــ...

تدی زوزه ای ناگهانی و غیرعادی کشید.
- وای! ببخش عزیزم! اصلا نمیخواستم..

تدی درحالیکه انگشتان زخمی اش را از میان انگشتان ویکتوریا بیرون می کشید سرش را تکان داد و لبخند زد.
بیل نگاه تندی به جیمز انداخت که بعد از حالت تهوعی دوباره، دهانش را برای بیان ادامه ی جمله اش باز کرده بود.
جیمز، دهان نیمه بازش را چفت کرد.

تدی به چشم های دامبلدور چشم دوخت.
فلور اونجا بود آلبوس. ویکتوریا نباید اینو بدونه.
این جمله ای بود که با صدای لوپین جوان در ذهن دامبلدور طنین انداز شد.

لبخند کمرنگی که بر لب های آلبوس دامبلدور نشست، به تدی اطمینان داد که او منظورش را دریافته.

- بسیار خب، بیل؟ فک میکنی اهالی فعلی اون خونه هم در مورد زیبایی اهرام مصر با تو هم عقیده باشن؟

برای لحظه ای، چهره ی بیل ویزلی در هم رفت. متوجه منظور دامبلدور نشده بود.
اما بعد از چندثانیه خنده ی کوتاهی زد:
- البته دامبلدور. مجبورن! هر وقت تابلوی مادر سیریوس دست از سر گریمولد ورداشت، اهرام مصر ِ من هم از ویلای صدفی خارج میشن!

لبخند رضایت بر لبان دامبلدور نقش بست و بیل را برد به سال هایی دور..

- این برای چیه بیل؟

بیل ویزلی چند قدم از دیوار فاصله گرفت. یک چشمش را بست و سرش را کمی کج کرد.
- فلور، به نظرت خوفو یکمی کج نیست؟
فلور دلاکور لبخند زد و قاب تابلو را اندکی به راست هل داد.
بیل بشکن زد و گفت:
- عالی شد..خب، راسش اینو دامبلدور فرستاده! با یه یادداشت که توش نوشته یکی عینش رو توی گریمولد داره و اینکه امیدواره بهش نیاز پیدا نکنیم!
فلور یکی از ابروهایش را بالا انداخت.
- منظورش چیه؟
بیل با شیطنت پاسخ داد:
- نمیدونم. مرد عجیبیه. همیشه فک میکنم یکمی..میدونی .. خب.. فراموشش کن. در هر حال اون بخواد یا نخواد ما بهش نیاز داریم. برای پنهون کردن ِ اون لکه ی گنده روی دیوار که شاهکار آشپزی تو..
- بیـــــــــــــل، صدبار در این مورد با هم حرفــ...


- بسیار خب، فکر میکنم راه مطمئن تری برای ورود به ویلای صدفی پیدا کردیم! بازم قهوه داریم، آلیس؟

صدای دامبلدور، بیل را به زمان حال برگرداند و توجه او را به آلیس معطوف کرد که در جواب، فقط با دست پاچگی سرش را به علامت منفی تکان داد.
در آن سوی آشپزخانه، جیمز که دور دهانش قهوه ای شده بود، قوری خالی قهوه را سرجایش گذاشت و معصومانه شانه هایش را بالا انداخت.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.