خلاصه ی داستان تا پست قبل: نقل قول:
سالها بعد از جدایی بیل و فلور که دلیلش مرگخوار شدن فلور بود، تدی و ویکتوریا تصمیم گرفتن زندگی مشترکشون رو تو ویلای صدفی شروع کنن. اما اونجا به لطف فلور پر از مرگخواره.
فلور به خاطر احساساتی که هنوز هم به دخترش داره، یه بار اونو از مرگ حتمی توی درگیری ها فراری میده. {که البته خود ویکتوریا چیزی رو به خاطر نمیاره}. لرد ولدمورت هم که کلا به عشق مادر فرزندی آلرژی داره، از مرگخوارش فلور به عنوان تنبیه، میخواد که دخترش رو وارد گروه مرگخوارا کنه.
از طرفی توی خونه ی گریمولد برای ویکتوریا سوتفاهم هایی پیش میاد که احساس میکنه خیلی طرفدار نداره تو محفل، اینه که قهر میکنه و آپارات میکنه به ویلا، جایی که مادرش مخش رو میزنه! ویولت هم میره دنبال ویکتوریا. اما ویکی که خام حرفای مادر شده، کمکی به بودلرخانم نمیکنه و اجازه میده فلور اونو تحویل ولدمورت بده.
فلور از ویکی میخواد برگرده به گریمولد تا کاری رو براش انجام بده (که هیچوقت نمی فهمیم چه کاری!).
اما نقشه خوب پیش نمیره و لرد ولدمورت مادر و دختر و ویولت رو میگیره تا دامبلدور رو بکشونه به ویلا.
اونور توی گریمولد، وقتی همه نگران ویکی و ویولتن، دامبلدور به یاد خاطره ای میفته از سانتورهایی که مرگ بیل به دست دخترش رو پیشگویی کردن. دامبلدور امیدواره راهی برای هدایت! فلور باشه هنوز. پس شال و کلاه میکنه به خونه ی پدری فلور که دفترچه خاطراتش رو پیدا کنه و به کمک جادوجنبل و کارای دامبلدوری! اوضاع رو روبراه کنه!
حجم بیشتر پست ِ من رو فلش بک هایی تشکیل میدن که به شما کمک میکنن بهتر متوجه روند این ماجرا شین. مرسی که تحمل میکنین طومار بودنش رو
-
نـــــــــــه!فلور به سمت دخترش دوید تا از سقوط او روی سنگ های سرد ویلای صدفی جلوگیری کند. اما با نگاه لردولدمورت، سر جایش میخکوب شد.
- ارباب! خواهش میکنم! شما گفتین یه محفلی بیاره، خب اون بودلر رو براتون آورد ارباب! من ازش خواستم برگرده به گریمولد تا امر شما رو..
- فکر کردی لرد ولدمورت احمقه، دلاکور؟
لرد ولدمورت سرش را کج کرد و مستقیما به چشم های فلور خیره شد. فلور نفسش را در سینه حبس کرد. چند قدم عقب رفت و به دیوار پشت سرش چسبید تا از لرزش بدنش جلوگیری کند.
- دوباره می خواستی دختره رو فراری بدی..
فلور با گریه جیغ زد:
-
نــــــــــــــــه ارباب!! قسم می خورم! من هرگز...- لرد ولدمورت تحمل تکرار اشتباه رو نداره فلور.
فلور دلاکور به زمین افتاد. سرش پایین بود و تنها چیزی که از پشت پرده ی اشک می دید، سنگ های کف اتاق بود. می توانست صدای قدم های آهسته ی لرد ولدمورت را بشنود که به او نزدیک می شد. شانه هایش می لرزیدند.
در نگاه فلور، سایه ی سیاهی بر سپیدی سنگ لغزید.
با وحشت ردای اربابش را چنگ زد:
- ار...با..بــــ... التماس میکنـــ...
-
کروشیو! ویولت بودلر چشم هایش را بست.
با وجود ریسمانی نامرئی که توان حرکت را از او گرفته بود، می توانست لرزش پاهایش را ببیند.
پوزخند مرگخوارها را شنید. حتی از پشت پلک های بسته، نگاه های تحقیرآمیز بلاتریکس لسترنج را احساس می کرد.
صدای سرد لرد ولدمورت، به دنبال قطع شدن جیغهای فلور، دوباره طنین انداخت:
- و همینطور هم، احمق نیست. هیچ معلوم نیست چه کسی میاد دنبال این دوتا. لرد همیشه یک نقشهی دیگه داره.
ایمپریو!تنها صدایی که در آن سکوت، به گوش میرسید، هقهق و نالهی فلور دلاکور بود. ویولت، پیش از این که لرد صحبتش را ادامه دهد، نقشهی نفرتانگیز او را حدس زد:
- حالا دخترت برای برگشتن به گریمولد، پیش همگروهیهای نفرتانگیزش، آمادهست. ویکتوریا ویزلی. تو هیچکس رو ندیدی. مدتی توی ویلای صدفی بودی و بعد، تصمیم گرفتی برگردی و مبارزه کنی. هرکدوم از اعضایی رو که تنها گیر آوردی... از سر راه برمیداری.
مکثی کرد. بیرحمانه..
- اگر هم چیزی از نقشههاشون فهمیدی، به ما اطلاع میدی.
صدای بیروح ویکتوریا شنیده شد:
- بله سرورم.
" حالا تنها موندم. " این را در دل به خود گفت و کوشید شجاعتش را حفظ کند. او را نمیکشتند. حداقل نه به این زودی!
- بلا، فکر میکنید بتونید از مهمونمون بپرسید نقشهی درخشان دامبلدور برای بازگشت به ویلا چیه؟
خندهی دستهجمعی مرگخوارها، باعث شد قلبش در سینه فرو بریزد. نکتهی وحشتناکش، همان بود!
***
فلش بک:لندن - خانه ی گریمولد:- کجا میری دامبلدور؟!
- ویلبرت..ازت می خوام هر اتفاقی که افتاد اجازه ندی بیل ویزلی از گریمولد خارج شه.
آلبوس دامبلدور سراسیمه به سمت کمد لباس هایش دوید و بی توجه به ویلبرت اسلینکرد که در آستانه ی در ایستاده بود شنل سفری اش را بیرون کشید.
- اما آلبوس.. ویکتوریا و ویولت هنوز برنگشتن. قرار بود بریم ویلا. از طریق تابلو ها.. تو یه نقشه داشتی!
- فراموشش کن!
دامبلدور فریاد زد:
- نقشه رو فراموش کن! بعد تکانی به چوبدستی اش داد. حالا قدح اندیشه از دفترش در هاگوارتز، به اتاقش در گریمولد نقل مکان کرده بود.
- گوش کن ویلبرت..همش همینجاست..تدی باید این خاطره رو ببینه.. این پیشگویی..سالها پیش..درست همون وقتی که بیل با فلور ازدواج کرد، این پیشگویی منو مجبور کرد اون تابلو رو براش بفرستم!.. خدای من..باورم نمیشه که اینقدر دیر متوجه شدم که این همون اتفاقه!..باید جلوشو بگیریم..
دامبلدور دیگر کمترین توجهی به ویلبرت نداشت. انگار داشت با خودش حرف میزد.
ویلبرت با دهانی نیمه باز به آلبوس دامبلدور چشم دوخته بود که حالا روبروی قدح اندیشه ایستاده، چشم هایش را بسته بود و با چوبدستی لرزانش، رشته ای نقره ای رنگ را از شقیقه اش بیرون می کشید.
بعد از تمام شدن ِ کارش، ویلبرت توانست لحظه ای تصویر گله ای سانتور را ببیند که میان گرداب خاطرات چرخیدند و در قدح ناپدید شدند.
با صدای آپارات دامبلدور به خودش آمد.
باید به بقیه خبر می داد.
دقایقی بعد، وقتی ویلبرت اسلینکرد خبر ِ آپارات ناگهانی دامبلدور را به محفلی ها داد. فریادهای اعتراض آمیز سکوت آشپزخانه را شکست.
-
یعنی چی که رفته؟! - نمیدونم ریموس. شنلش رو پوشید و رفت.
در آن شلوغی، تنها جیمز، لوپین جوان را دید که با خشم به سمت اتاق دامبلدور می دوید. انگار تدی، ویلبرت را {که حالا سعی داشت به کمک هلگا، بیل ویزلی را آرام کند} باور نداشت و گمان می کرد آلبوس دامبلدور جایی پشت جالباسی اتاقش پنهان شده باشد.
- دنبال دامبلدور می گردی؟
تدی برگشت. قفسه ی سینه اش با سرعت بالا و پایین میرفت و پره های بینی اش از خشم می لرزید.
-
اون رفته جیمز! از من خواست بمونم اینجا وقتی ویکتوریا بین یه مشت مرگخوار گیر افتاده و خودش یهو آپارات میکنه معلوم نیس به کدوم جهنــ...!-
تدی! گرگینه ی جوان فریادی کشید و جایگاه خالی ققنوس دامبلدور را با یک ضربه به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد که جیمز آن جا ایستاده بود. با حرکت ناگهانی چوبدستی جیمز، پایه در هوا خرد شد.
-
داری چیکار می کنی؟! نزدیک بود گردنمو بشکنی! -
ویکتوریا تنهاست جیمز!-
ویولت رفته غاز بچرونه؟!تدی طول و عرض اتاق دامبلدور را طی کرد.
زمزمه کرد:
- من باید برم اونجا!..
- حماقته، هنوز زخمات خوب نشده، من مطمئنم ویولت..
-
ویولت! ویولت! پس ویکتوریا چی؟! اصن اهمیتی برات داره!؟ جیمز ناباورانه به برادرش نگاه کرد:
- معلومه که داره..اون دختردایــ...
-
تو نمی فهمی!! سکوت.
جیمز نگاهش را از تدی دزدید و تا لحظه ای بعد که صدای آپارات تدی را شنید سرش را برنگرداند.
تنها صدایی که سکوت بعد از آن طوفان را میشکست، صدای پای اسبی بود که از قدح اندیشه ی دامبلدور در گوشه ی اتاق می آمد.
جیمز چند قدمی به آن نزدیک شد و بعد دوباره ایستاد.
نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست. بلافاصله تصویر روشنی از ویلای صدفی پشت سیاهی چشمانش جان گرفت.
مرور خاطرات پیرمرد چه اهمیتی داشت، وقتی برادرش در خطر بود؟
پایان فلش بک --------------
عذر می خوام که طولانی شد. امیدوارم حوصله ی کسی سر نره!
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲ ۱۶:۴۴:۴۶
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲ ۱۷:۳۹:۲۲