هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#32

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
پست آخر

تنبل های وزارتی vs مرلینگاه سازی لندن


*******




اعضای دو تیم رو در روی یکدیگر صف کشیده بودند.دامبلدور میان دو صف ایستاده بود و به ریش پر و پیمانش دست می کشید.
- خب فرزندان روشنایی و نیمه روشنایی و ای لامپ های سوخته آماده ی بازی هستین؟

اسنیپ که از لحظه ورود به زمین نگاهش مرتب در ورزشگاه می گشت و تا آن زمان دوبار به طور کامل تمام چهره های حاضر در ورزشگاه را از نظر گذرانده بود گفت:
- نه ما حاضر نیستیم دامبلدور...هنوز یکی از اعضامون نیومده.

دامبلدور از پشت عینک نیم داریه ایش به 6 عضو تیم تنبل ها که در ردای پوست خرسشان بی قرار به نظر می رسیدند نگاهی انداخت.
- پسرم...سیوروس!پس سیریوس کجاست؟نگو بلاکش کردی؟من همیشه به تو اعتماد داشتم چرا اینکارو کردی؟چطور دلت اومد؟

اسنیپ دستی به موهای روغنیش کشید.
- بی خودی جو نده دامبل...فقط از تیم اخراجش کردم. نگو پیری روی بیناییت تاثیر منفی گذاشته.پس این چیه؟

دامبلدور نگاهی به پروفایل سیریوس انداخت و چون از وجود کلیه دسترسی هایش اطمینان حاصل کرد گفت:
- پسر نا خلف روشنایی من!حیف که سفیدی و دامبلدور بودن دست و پامو بسته وگرنه ممدهام رو صدا می زدم تا بتونی حالت افقی رو هم تجربه کنی!سیوروس پسرم!نگو که همه اون جلسه هامون رو تو شب های بهاری وقتی که هوا صاف بود و باد خنک می وزید...

اسنیپ که می دید کم مانده حیثیت وزارتی و مدیریتی و ایفاییش یکجا به خطر بیافتد میان صحبت دامبلدور پرید:
- اهم...بسه پیرمرد گفتم اهم خب!الان وقت یادآوری خاطرات گذشته نیست یه فکری به حال مشکل ما کن!

دامبلدور که ناجوانمردانه از بازگویی خاطرات شیرینش بازداشته شده بود با دلخوری ردایش را صاف کرد.
- تو هیچوقت به احساسات من توجه نداشتی سیو!بی رحم!بی احساس! مشکل شما؟خب خودت داری میگی...این مشکل شماست!
اعضای تیم تنبل ها:

اسنیپ با عصبانیت گفت:
- یعنی چی مشکل ماست؟مایه عضو کم داریم باید صبر کنیم برسه!

دامبلدور با خونسردی گفت:
- طبق فرمی که خودت دادی سیریوس الان باید اینجا باشه و نیست.
- گویا فقط بیناییت نیست که دچار مشکل شده مگه نشنیدی گفتم اخراجش کردم؟ما الان منتظر ورود عضو جدیدمون هستیم!
- معرفی عضو جدید ممکن نیست مگه تا قبل از شروع بازی. من هم نمی تونم وقتی اعضای تیم حریف به طور کامل در زمین حاضر شدن مجبورشون کنم منتظر ورود یکی از اعضای تیم شما باشن.باید با همین 6 نفر برین تو زمین!

اسنیپ دهانش را باز کرد تا اعتراض کند.

جیـــــــــــــــــــــــــــغ!

دامبلدور و اعضای دو تیم:

دامبلدور:اسنیپ؟پسرم؟حالت خوبه؟چرا جیغ می کشی مرتیکه؟احیانا یادت میاد شناسه تو عوض کردی و الان شناسه یه مردو برداشتی دیگه؟

اسنیپ با خونسردی دهانش را بست و با انگشت به پشت سرش اشاره کرد.همگی به آن سو نگاه کردند.صدای جیغ و فریاد از آنسوی ورزشگاه به گوش می رسید و بدون شک علت آن ظهور شی ناشناسی در آسمان بود.یک شی گرد،سفید و بزرگ که توسط تعدادی تسترال کشیده میشد!
صدای جیغ و داد به تدریج بلند و بلندتر میشد.حالا دیگر صدای جیغ و فریاد کل ورزشگاه را پر کرده بود.گله تسترال ها یکراست به سمت ورزشگاه در پرواز بودند و همین امر سبب شده بود غول های تماشاچی با مشاهده این وضعیت رم کرده و به هر سو بدوند و چماق هایشان را هر جا به دستشان می رسید بکوبند.زمین زیر پای غول ها بی اغراق به لرزه افتاده و با هر ضربه چماق غول ها شکاف های عظیمی روی آن ایجاد می شد که هر لحظه بر عمق و طولشان افزوده میشد. جمعیت حاضر از ترس جانشان درحالیکه از ته دل جیغ می کشیدند دیوانه وار به هر سو می دویدند.عده ای زیر دست و پا ماندند و به پوستر تبدیل شدند و تعدادی هم درون شکاف ها افتادند که تا این لحظه نشانی از ایشان در دست نمی باشد!

پیاز عظیم که توسط تسترال ها کشیده میشد از بالای سر جمعیت عبور کرد و به سمت زمین آمد.جایی که اعضای دو تیم همچنان بر جا ایستاده بودند و تنها نظاره گر این صحنه ها بودند. و شگفتا که به طرز غریبی شکاف هایی که روی زمین ایجاد میشد از فاصله چند متریشان عبور می کرد و ضربات چماق غول ها به آنها برخورد نمی کرد و اگر کسی به این موضوع اعتراض کند 50 امتیاز از گروهش کسر می شود!

پیاز عظیم الجثه در فاصله چند متری اعضای دو تیم ترمز زد و متوقف شد.تسترال هایی که آن را می کشیدند به محض اینکه پایشان به زمین رسید افسار پاره کردند و در اطراف ورزشگاه پراکنده شدند. ثانیه ای بعد دیواره پیاز ترک برداشت و یک پر آن با صدای تالاپی روی زمین افتاد تا فضای خالی داخل آن و چهره گولاخ غریبه ناشناس پست هکتور را که داخل آن به فرمت ایستاده بود به نمایش بگذارد.

اعضای دو تیم:

آیلین:

دامبل:

ناشناس با وقار از پیازش پیاده شد تا خود را به اعضای تیمش برساند.
- ببخشید دیر شد سر راه دو تا تسترال با هم تصادف کرده بود ترافیک بود!

اسنیپ بی توجه به اعضای تیمش که با کشیدن ردایشان جلوی بینی به طرز نامحسوسی یک به یک از صحنه خارج میشدند رو به داور گفت:
- پس گفتی تا پیش از شروع بازی می تونیم بازیکن جدیدمون رو معرفی کنیم دیگه؟

دامبلدور:

دقایقی بعد در ورزشگاه

- مسابقه با سوت داور بوقی شروع شد بالاخره...فرشته مهربانی ندانست چه کسی این پیری رو به عنوان داور به بازی راه داد؟فرشته مهربانی فکر کرد که او بیشتر به موزه دایناسور ها تعلق داشت...

به نظر نمی آمد تماشاچیان علاقه ی چندانی به شنیدن میزان قدمت داور داشته باشند چرا که همگی با اخم نشسته و نگاهشان را به زمین بازی دوخته بودند.

- اوه شما ندید؟فرشته تونست قسم خورد که اون آقائه که با پیاز اومد به اون خانمه چشمک زد.اوه ترویج بی ناموسی!واقعا شما جادوگرها به کجا رفت؟ اون مرد کچل از اون طرف ورزشگاه چی گفت؟من صداشو از اینجا نشنید...بله؟بلندتر!صدات نیامد!

لرد با عصبانیت زیر نگاه تمسخرگر اطرافیان به بلاتریکس که کنارش نشسته بود گفت:
- همه اینا تقصیر توئه بلا که مارو با این ابهت و جذبه کشیدی اینجا وسط یک مشت دورگه و بی اصالت بشینیم و بازی بی ارزشی مثل اینو ببینیم!اگر صدای روی مخ این ابله بذاره حواس مبارکمون رو روی بازی متمرکز کنیم.چرا همه شما زل زدین به ما؟آوادا هوس کردین از دستان مبارک ما نوش جان کنین؟

بلاتریکس با شیفتگی هرچه تمامتر پلک هایش را بر هم زد.
- اوه سرورم نمی دونین تو این حالت چقدر جذاب به نظر می رسید...سرورم آخه همیشه که اتفاق نمی افته رودی خونه نباشه و من بتونم با خیال راحت با شما بیام تماشای بازی!حرص نخورین سرورم بیاین از این پف فلیلا بخورین!

لرد:

قبل از اینکه لرد موفق شود کروشیویی نثار بلاتریکس کند بار دیگر صدای گزارشگر در ورزشگاه پیچید:
- توپ در دست اسنیپ کله چرب بود. کلا این مرد هرگز تمایلی به حمام رفتن از خود نشان نداد چون معتقد بود مرد به دوبار حمام بیشتر نیاز نداشت.یکبار زمان تولد و یکبار زمان مردن!اوه مگه اسنیپ دامبلدورو نکشت؟پس چطور هنوز دامبلدور زنده بود؟!مرلین ای یار قدیمی از زمان نئاندرتالیون! من بود فرشته مهربانی ها!مرا به خاطر نداشت؟

تماشاگران:

همان لحظه- در زمین بازی مکانی بین زمین و هوا!

اسنیپ برای بار چندم از حواس پرتی گزارشگر و فرتوت بودن و سن بالای داور سواستفاده کرد و با زدن یک ورد اکسیو سرخگون را به دست آورد.سپس مثل جت به طرف درازه تیم حریف حمله کرد.علی دایی را که به صورت برعکس روی جارویش نشسته بود و از ترس جانش دو دستی به چوب جاروی چموشش چنگ انداخته بود پشت سر گذاشت.ناگهان یک شاخه گل رز ناجوانمردانه از پشت سر به کمرش اصابت کرد و باعث شد توپ از دستش بیافتد. آرسینوس به موقع آن را روی هوا قاپ زد.اما قبل از اینکه به طرف دروازه تیم تنبل ها برود اسنیپ نعره زد:
- ایست آرسینوس!بهت دستور میدم توپو پس بدی!

- ولی قربان...اینجا زمین بازی...

- مهم نیست اینجا کجاست من هنوزم وزیرم و تو زیر دستمی اگر میخوای از گروهت امتیاز کم نکنم توپو پس بده!همین الان!

آرسینوس با بغض به توپی که در دست داشت خیره شد.یک نگاه به چهره سرد اسنیپ انداخت و یک نگاه به توپ و آب دهانش را قورت داد.هرچه بود او تحمل هرچیزی را داشت جز کم شدن نمره از گروهش.در نتیجه ثانیه ای بعد توپ را به آیلین پاس داد.
- اوه...آرسینوس توپو داد به آیلین پرنس.راستی آیلین پرنس چطور الان تو تیم بود؟تو کتاب نوشته شده بود انگار شوهرش از جادو خوشش نیومد ولی به هر حال توپ الان دست آیلین بود...

آیلین با سرعت به سمت دروازه حرکت کرد و از کنار جواد خیابانی عبور کرد که با سرعت به طرفش می آمد.آیلین ماهرانه جا خالی داد.سپس بوسه ای بر روی سرخگون زد و آن را برای ناشناس پاس داد. ناشناس چشمکی زد و سپس روی جارو پشتک زد و لگد محکمی نثار سرخگون کرد.سرخگون صاف به طرف دروازه تیم مرلینگاه سازی رفت. به سینه هاگرید خورد و با سرعتی دوبرابر به طرف مهاجم برگشت و صورتش را با آسفالت یکی کرد.

هاگرید:

ناشناس:

اسنیپ نعره زد:
- بوق به تو با این سلیقه کج مادر من!

آیلین مثل اجل معلق پشت سر اسنیپ ظاهر شد.
- داشتی چیزی پشت سلیقه مامیت می گفتی عزیزدلم؟
- اوه نه مامی داشتم از حسن اتخابتون تعریف می کردم!:worry:

در همان لحظه دامبلدور هم وارد صحنه شد.
- ای پسر ناخلف روشنایی من!تقلب؟تهدید بازیکن حریف؟ای پسر بد!

مالسیبر از آن سوی ورزشگاه نعره زد:
- بوق نزن پیری!شما داورا یه مشت بوقین همه تون!

بلافاصله یک عدد پرنس داخل سوژه شیرجه زد و مالسیبر را بلاک کرد و با همان سرعت از سوژه خارج شد.اسنیپ به طرف دامبلدور برگشت.
- می دونی چیه دامبلدور؟من همیشه زحمتام گردن تو بوده.بچه خوبی نبودم می دونم ولی می دونی...همیشه می خواستم ازت تشکر کنم.

و بلافاصله یک جفت جوراب پشمی را از جیب خارج کرد و به طرف دامبلدور گرفت.
- سیوروس ای پسر ناخلف من!چطور جرئت می کنی به داور رشوه بدی؟حیف که دیگه دانگ نیستم وگرنه به ممد هام می گفتم...اوه خدای من!جوراب پشمی!ممنونم پسرم خیلی ممنونم...بالاخره یکی به یاد من بود!

دامبلدور با سرعت جوراب را از دست اسنیپ قاپ زد و به گوشه ای خلوت رفت تا با آن خلوت کند.

اسنیپ و آیلین:

اما قبل از اینکه مادر و پسر فرصت کنند به ادامه طراحی نقشه های شومشان بپردازند صدایی صدایی که از جایگاه گزارشگر به گوش می رسید هر دو را وادار به سکوت کرد.
- بله؟از جان فرشته مهربانی چه خواست؟برو کنار ای غریبه بی تربیتبومــــــــب!

ظرف چندثانیه صدای دیگری از بلندگو به گوش رسید.
- با سلام و درود خدمت تماشاگران ورزش دوست و دوستداران ورزش مفرح فوتبال هوایی جادویی!جواد خیابانی هستم از تیم مرلینگاه سازی لندن با گزارش لحظه به لحظه بازی در خدمت شما عزیزان!

ملت ورزش دوست:

در همان حال صدای دیگری به طور همزمان از بلندگوی جادویی به گوش می رسید.
- اون بلندگو رو بده به کریچ...نه فرشته مهربانی!گفتم اونو به من پس داد مردک بوقی!مگر اینکه دلت خواست تو رو به یه کیک شکلاتی عظیم تبدیل...بوشـــــوف!

- بله و در این لحظه توپ سرخ یه بار دیگه می افته تو دستای تیم های تنبل ها...تیمی که ترکیب اصلیش رو اعضای یه خانواده سه نفره تشکیل میده...توپ الان دست آیلینه که می قاپه و مثل جت حریفشو پشت سر می ذاره...چه می کنه این زن!

همان لحظه- مجددا در هوا!

آیلین برای بار چندم توپ را از دست آرسینوس که با ضربه پاتیل هکتور به سمت دیگه ورزشگاه پرتاب شده بود گرفت و به طرف تیم حریف رفت.اما صدای اسنیپ او را بر جای نگه داشت.
- کجا میری مادر من؟می خوای چطور گل بزنی به اون غول؟همین الان کل هیکلش دروازه رو گرفته!

آیلین چشم غره ای به پسرش رفت.
- پس توقع داری چیکار کنم پسر مامی؟

اسنیپ بی توجه به هکتور و مرلین که در آن لحظه در نزدیکی آنها مشغول بازی "آینه آینه" بودند به هاگرید خیره شد.
- یه ایده ای دارم. چطوره از تسترال های بی پناهی که دارن اینور و اونور ورزشگاه می پلکن کمک بگیریم؟

- اوه پسرم! مامی بهت افتخار می کنه!

سه دقیقه بعد- جایگاه گزارشگر

جواد خیابانی بار دیگر لگدی نثار فرشته مهربانی کرد که می کوشید از او بالا برود و بلندگو را بقاپد و در بلندگو فریاد زد:
- و حالا مرلینو داریم که با کمک صاعقه های آسمانیش به جنگ یکی از مدافعین تیم تنبل ها رفته که تلاش میکنه با کمک قابلمه هاش صاعقه های مرلین رو برگشت بده...ایول مرلین! چه میکنه این بازیگر!اونطرف علی دایی رو داریم که با چوب جاروش کماکان درگیره و صاف رفت تو دل تماشاگرای اون طرف ورزشگاه!و حالا آیلین و پسرش و ناشناس رو داریم که یه خط حمله تشکیل دادن و دارن صاف میرن طرف دروازه تیم ما!آرسی به جای بال بال زدن برو دنبالشون میبینی که من دستم بنده گزارش کردنه...اوه!یا خدا!هاگرید داره چیکار میکنه؟

نگاه تماشاگرا به طرف دروازه تیم مرلینگاه سازی برگشت. هاگرید دروازه را رها کرده بود و با سرعت به طرف زمین می رفت.
- به نظر می رسه یکی از اون اسب های بالداری که کالسکه مهاجم جدید تیم تنبل هارو می کشیده با مشکل مواجه شده و هاگرید داره میره به کمکش!چه قدر مهربون و با مسئولیته این بازیکن....گومـ,ــپ!
- این بلندگو به فرشته مهربانی ها تعلق داشت ای بلندگو دزد کثیف!اصلا تو اینجا چه کرد؟داور کجا بود که تخلف تو رو نگرفت؟من معترض بود!بومـــب!


چند متر آنطرف تر!

زاغ سیاه آیلین تا آن لحظه موفق به شکار چند شی براق و درخشان شده بود.از جمله یک دستبند زنانه و ظریف از دست مورگانا،یه ساعت مردانه از جنس طلا که در حین درگیری میان هکتور و مرلین از دست هکتور افتاده بود و یک انگشتر و یک زنجیر سنگین طلا که به دلیل غفلت دامبلدور از جیب او کش رفته بود و در آن لحظه به دنبال یافتن مناسبی برای مخفی ساختن گنجینه اش بود. ناگهان چشمان تیره اش برقی زد.انبوه موهای وز کرده بلاتریکس که حتی از این سوی ورزشگاه دیده میشد به نظر کاملا مناسب این کار می رسید.

همان لحظه- وسط زمین و هوا

از لحظه ای که هاگرید با مشاهده صدای جیغ و فریاد تسترالی که زخمی شده بود به دنبال جانور بدترکیب دروازه را رها کرده بود،دروازه تیم مرلینگاه سازی آماج حمله مهاجمین تیم تنبل ها قرار گرفته بود.در آن لحظه اسنیپ از سد مرلین عبور کرد و سرخگون را به مادرش پاس داد.مورگانا جلو رفت تا با کمک شاخه های گل رز مشهورش جلوی آیلین را بگیرد.آیلین به موقع از مقابل ضربه یک دسته شاخ رز وحشی جا خالی داد و توپ را به ناشناس عزیزش پاس داد که با یک ضربه پای قوی توپ را از حلقه میانی دروازه عبور داد.
صدای فریاد شادی از یکسوی ورزشگاه بلند شد و با صدای فریاد جواد خیابانی درهم آمیخت.
- گل!گل!چه کرد این بازیکن!تنبل ها یک مرلینگاه سازی صفر!

دو دقیقه بعد- آنسوی ورزشگاه

لرد ولدمورت نگاه مشکوکی به زاغ سیاهی که در اطراف آنها چرخ می زد انداخت.
- این زاغ چرا همچین میکنه؟اوه اینکه زاغ آیلینه!پس اینجا چه کار میکنه بلاتریکس؟ما چشمامون رو دوست داریم اگر از دستشون بدیم چشماتو درمیاریم البته اون لحظه دیگه چشمی نداریم تا ببینیم چه میکنیم ولی به خودت دستور میدیم چشماتو دربیار...اون چی بود؟

زاغی قار قار کنان و شادمان به سمت ورزشگاه پرواز کرد.بلاتریکس با وحشت دستی به موهایش کشید.
- اوه سرورم...من امروز بعد از قرنی موهامو شستم نگین که...این چیه؟

در دستان بلا یک زنجیر طلا که قاب آویزی سنگی به آن متصل بود به چشم میخورد.
- پناه به جادوی سیاه!قاب آویز مادرمون دست تو چکار میکنه بلاتریکس؟زود توضیح بده به ما!

بلا با ترس و لرز گفت:
- من بی تقصیرم سرورم...همه ش تقصیر اون کلاغ ایکبیریه اون اینو حتما انداخته لای موهای من...این چیه؟چقدرم زشته!

لرد خم شد تا به انگشتر سالازار اسلیترین در دست بلا خیره شود.
- انگشتر جدمون!بلا زود توضیح بده اینجا چه خبره؟این رو چطور میخوای توضیح بدی؟تو به ما خیانت کردی!تو تمام این مدت با اون پشمک و اون پسره کله زخمی هم دست بودی و ما اشتباهی اسنیپ رو کشتیم!تمام این مدت هم به دروغ خودتو همراه و عاشق ما جا زدی!تو با مغز ما بازی کردی!

بلا:

همان لحظه- جایگاه گزارشگر!

جواد خیابانی که در آن لحظه مشغول کشتی گرفتن با فرشته مهربانی بود تا او را از بلندگو دور نگه دارد در بلندگو فریاد زد:
- و حالا توپ باز هم در دست مهاجمین تیم تنبل هاست و یه دست رشته بین اعضای تیم تنبل ها با آرسینوس در گرفته...مقاومت کن آرسی تو می تونی!مالسیبر چند دقیقه پیش با شناسه آلبرت رانکورن یه بار دیگه دزدکی به زمین برگشت ولی کسی معترضش نشده چون داور اونطرف ورزشگاه معلوم نیست داره چیکار میکنه...من موندم چرا اینو بازنشسته نکردن تا حالا... گوشــــومـب!
- بلندگو در دست فرشته مهربانی بود...یکی این مردک بوقی رو متوجه کرد که این بلندگو و جایگاه متعلق به...بوشـــــــومب!
- در حال حاضر اعضای تیم تنبل ها از غفلت و حس مسئولیت دروازه بان حریف سو استفاده کردن و دروازه رو دوره کردن.سایر اعضای باقی مونده تیم شامل آرسینوس ومرلین و مورگانا دو زوج آسمانی پستاشون رو رها کردن تا از دروازه در برابر تیم حریف دفاع کنن ولی چندان موفق نبودن.معلوم نیست داور کجا مونده...و حالا اسنیپ تلاش میکنه از بین شاخ و برگایی که مورگانا در اطراف حلقه ها رویانیده گل بزنه ولی به نظر غیر ممکن میاد!آرسینوس می پره جلو تا توپو از دستای وزیر بقاپه که با اخطارش مواجه میشه...معلوم نیست چی بین این دوتا می گذر...بومــــــب!
- دستت رو کشید کنار مردک مشنگ بی اصل و نسب اصلا کی تو رو به اینجا راه...بومـــــــب!

جواد بار دیگر بلندگور را به دست گرفته بود.درحالیکه یک پایش را روی بدن کوچک فرشته مهربانی گذاشته بود تا مجددا نتواند از جا بلند شود گفت:
-این بلندگو مال خودمه چون ما اینکاره ایم داداش آره!

بار دیگر- میان زمین و هوا!

اسنیپ به دنبال روزنه ای برای گل زدن از میان انبوه شاخ و برگ های گل رزی بود که مورگانا روی دروازه ها رویانده بود اما ظاهرا راهی نبود برای همین چوبدستیش را کشید و شاخه ها را با یک ورد سوزاند و توپ را وارد دروازه کرد.

مورگانا:

اسنیپ:

صدای جواد خیابانی در کل ورزشگاه پیچید.
- و یکبار دیگه گل برای تنبل ها!100 به هیچـــــ...بــــــومب!
- این بازی منصفانه نبود...اسنیپ کله چرب به داور رشوه داد...گوشومــــبف!


صدای نعره رانکورن از آنسوی میدان بلند شد:
- داورا بوقی بیش نیستن...اسنیپ دوستت داریم!

بلافاصله بار دیگر یک عدد پرنس داخل کادر پرید و این بار آلبرت رانکورن را حذف شناسه کرد.
- بله یه بار دیگه شاهد بلاک شدن دروازه بان تیم تنبل ها هستیم به خاطر توهین به داوران و جوسازی و ایجاد اغتشاش در امور سایت جادوگران!به نظر میاد این بازیکن دارای خلاف های سنگینی بوده تا حالا هر چند خود کاپیتان تیم هم چندان مبرا نیست ولی در حال حاضر دروازه تیم تنبل ها خالی مونده و اعضای تیم مرلینگاه وقت دارن تا قبل از اینکه مالسیبر شناسه دیگه بسازه وبرگرده یه فکری به حال دروازه حریف...اوه اون طرف میدون بین اون کلاغ سیاه و تراورز یه اتفاقی افتاده...قبول نیست آقا خطا!این خطائه اون کلاغه سعی میکنه چشمای تراورزو در بیاره!پس این داور چیکار میکنه؟

نگاه مشتاق جمعیت بی توجه به داور که در کمال آسایش با جوراب نویش در گوشه ای خلوت کرده بود بر روی آن صحنه جذاب قفل شد.مشخصا بین زاغی و تراورز درگیری رخ داده بود. تراورز با کمک دستهایش تلاش می کرد از چشمایش محافظت کند که ظاهرا زاغی تلاش می کرد آن ها را شکار کند.چند متر آن طرفتر گوی زرین با فراغ بالی مقابل آنها بال بال می زد.
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. تراورز از ترس درآمدن چشمایش توسط زاغی سر جارویش را برگرداند و زاغی بعد از اینکه از رفتن او آسوده خاطر شد با سرعت به طرف گوی زرین هجوم برد و آن را با منقارش قاپید به سمت مخفیگاه تازه اش رفت تا آن را لا به لای موهای بلا جا جاسازی کند.

بلافاصله صدای فریادهای شادمان فضای ورزشگاه را پر کرد تا صدای فریاد های معترضانه جواد خیابانی و درگیری های کماکانش را با فرشته مهربانی درخود خفه کند.بازی به نفع تیم تنبل ها تمام شده بود!

دقایقی بعد- روی زمین، مراسم تجلیل از برنده

اعضای دو تیم بار دیگر روی زمین در مقابل هم ایستاده بودند. درست مثل ابتدای بازی با این تفاوت که چهره هایشان بس آشفته و خسته می نمود.هرچند خشم و عصبانیت به طرز نامحسوسی روی صورت اعضای تیم بازنده نمایان بود.
دامبلدور بعد از یک رازو نیاز عاشقانه با جوراب پشمی نویش فراغ بال و سرحال رضایت داده بود تا روی زمین بازگردد و بار دیگر میان اعضای دو تیم بایستد.در حالیکه دستی به ریش های انبوهش می کشید گفت:
- عزیزان من!خسته نباشید به شما میگم به خاطر بازی زیبا و به یاد ماندنی که انجام دادین و جا داره از هر دوی شما به خاطر رعایت ضوابط و قواعد بازی تشکر کنم.

تیم مرلینگاه سازی:

تیم تنبل ها:

جواد خیابانی:

دامبلدور دست دیگری به ریشش کشید و نگاهش را به هاگریدی دوخت که در گوشه ای دیگر از زمین مشغول تیمار کردن تسترال ها بود.
- با این همه هر بازی یک برنده داره و یک بازنده.هرچند بازی نیست که اهمیت داره بلکه این فعالیت دست جمعی و هماهنگیا و دوستی ها و عشق ها و صمیمیت ها و جوراب های پشمی هستن که می مونند عزیزان!

او بی توجه به چشم غره های اعضای دو تیم نگاه عاشقانه ای به جوراب پشمیش انداخت و ادامه داد:
- مفتخرم برنده این بازی رو معرفی کنم تیم تنب...چه شده فرزند ناشناس روشنایی؟

با شنیدن جمله آخر نگاه هر دو طرف به شخص ناشناسی افتاد که درست چند لحظه پیش از شروع بازی جایگزین سیریوس بلک شده و به جای او در نقش مهاجم بازی کرده بود. به نظر می رسید از چیزی رنج می کشد.زیرا ناگهان روی زمین افتاد و شروع کرد به پیچ و تاب خوردن و به خود پیچیدن.چند لحظه بعد صدای پاقی بلند شد و دود سفید و غلیظی از جاییکه ناشناس مزبور روی زمین افتاده بود برخاست.اما فقط قضیه به همینجا ختم نشد.همزمان با این اتفاق در گوشه و کنار میدان مشابه این قضیه در حال رخ دادن بود.تمام تسترال هایی که هاگرید با دقت مشغول مراقبت از آنها بود یک به یک با صدای پاقی ناپدید شدند و جای هر یک را یک ویزلی مو قرمز از تبار ویزلیون می گرفت که به محض برخاستن از جایشان به سمت جاروهای اعضای دو تیم هجوم بردند تا با کمک امکانات دیگران به بهترین بازیکنان کوییدچ تاریخ جادوگریت مبدل شوند.کالسکه پیاز شکل، به کیسه ای پیاز پلاسیده شبیه آنچیز که مالی ویزلی با آن برای اعضای محفل سوپ پیاز درست می کرد درآمد و به جای غریبه ناشناس هم سیریوس بلک روی زمین افتاده بود!

اعضای دو تیم:

آیلین:

سیریوس:

دامبلدور زودتر از سایر حضار موفق شد فکش را از روی زمین جمع کند و دوباره همان حالت عرفانی را به خود بگیرد.
- خب به نظر می رسه ما اینجا با یه تقلب و نامردی رو به رو شدیم.پس لازمه کمی نتیجه بازی تغییر کنه!

سیریوس به سختی از جا برخاست و ردایش را تکاند.
- ای بابا... قرار بود چند ساعت دیگه وقت داشته باشم....
سیریوس شیشه معجونی را که از جیبش در آورد و با دقت نگاه کرد. پشت شیشه نوشته شده بود: made in china!

سیریوس:باید می دونستم! سخت نگیر پروفسور...ببین من از اولشم تو تیم بودم ایناهاش اینجاست...پس هیچ تقلبی صورت نگرفته!

دامبلدور با خونسردی گفت:
- چرا فرزند روشنایی!از تو انتظار نداشتم طرف این کله چرب خائن موذی رو بگیری که درست قبل از مسابقه و پیش از شروع بازی غریبه ناشناس رو جایگزین تو کرد پس تو الان دیگه تو این تیم نیستی و در نتیجه حق بازی نداشتی.
- خب بابا!غریبه ناشناس خودم بودم دیگه پیری!
دامبلدور:خب اگر تو بودی پس چرا با یه هویت ناشناس وارد بازی شدی فرزند روشنایی؟ یعنی نمیخواستی با این هویت باشی ضمن اینکه قبل از بازی هم تعویض شده بودی...پس برنده بازی در حال حاضر تیم مرلینگاه سازیه!فرزندان ناخلف تنبل من باز هم مثل بازی قبلی باختین و بوق زدین به نام کوییدیچ!حیف که سفیدی دست و پامو بسته وگرنه نشونتون می دادم عاقبت این کارا چیه!

او به سوی اعضای تیم مرلینگاه سازی به راه افتاد تا با یکایک آنها به خاطر پیروزی دست داده و جایزه برد در بازی را تقدیم حضورشان نماید و در این میان مالسیبر را کاملا نادیده گرفت که این بار با شناسه گری بک وسط سوژه ظاهر شده و به این تصمیم داور اعتراض داشت.
سیریوس با نگاهی غمزده به تیم خوشحال مرلینگاه سازی خیره شده بود و توجه نداشت که اسنیپ درحالیکه پیشاپیش دیگر اعضای تیم به او نزدیک میشد این بار شخصا گری بک را حذف شناسه کرد.ثانیه ای بعد که به خود آمد خود را در محاصره اعضای تیم تنبل ها دید که به دور او حلقه زده بودند.سیریوس به سختی آب دهانش را فرو داد.
- ام ببینید دوستان...خب من چاره ای نداشتم من...چیه اسنیپ؟اگر بخوای پاتو کج بذاری به آرسینوس میگم که...هوی چیکار میکنی هکتور؟بکش دستو ببینم مرتیکه بوقی!آیلین بذار من برات توضیح بدم...نه...اون کلاغو از من دور...من نمی خواست...واقعیت این بود که ...من...نه...نکن....نزن...بکش...نه اون نه...یکی به من کمک...قلپ...اینو...دنگ...کم...قلپ!اسنیپ بهشو...بومب!




ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۹ ۰:۱۰:۴۳


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#31

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
پـــــســـــت ســـــوم

تـــــنبـــــل های وزارتــــــــــی
Vs
مرلینگاه سازی لندن



کافه وزارتخونه

کافه باز به گردهمایی چهارنفره ای تبدیل شده بود. اعضا این بار در سکوت کنار میز کوچکی نشسته بودن و تو سکوت به همدیگه نگاه می کردن. فقط آیلین بود که نگاهشو به نقطه نامعلومی دوخته بود. اسنیپ که از این بلاتکلیفی عصبانی به نظر می رسید گفت:
- مادر محترمم، استدعا دارم به حالت قبلی خودتون، یعنی آیلین پرنس سرد و بی احساس و بی روح قبلی!

آیلین با عصبانیت لیوانش رو روی میز کوبید و گفت:
- یعنی میگی الآن نیستم پسره ناخلف؟

هکتور:
- یعنی میگین این خصوصیت هایی که گفتین تعریف بود که الآن دیگه ندارین بهتون برمیخوره؟

سیوروس و آیلین که گویا هکتور رو نمی دیدن و صداش رو نمی شنیدن ادامه دادن.
اسنیپ:
- مادر، اون پسر اصلا مناسب شما نیست. خودم برای خودم و خواهر عزیزم، می گردم یه پدر خوب پیدا میکنم.

- دو روزه شخصیت گرفتی، حالا اومدی واسه من تعیین تکلیف می کنی؟ من خودم تو رو به اینجایی که هستی رسوندم. برای خودم هم می تونم تصمیم گیری کنم. اون مرد ناشناس جدا از جذابیت و نگاه گیرایی که داره...خواهرت؟خواهرت کیه؟

-مادر جان...آشارو میگم دیگه...یعنی دیگه دختر خودتو یادت نمیاد؟ حالا درسته تو کتابای رولینگ اسمش نبود ولی مهم اینه دخترته الان! خب بازیکن عالی ای بود. فقط مشکل اینجاست که مشخصاتشو نداریم که برای مسابقات باهاش هماهنگ کنیم.

هکتور:
- یعنی چی؟ هیچ آدرسی چیزی نداریم؟ اسمی نشونی؟

اشک در چشمای آیلین حلقه زد. رفت زیر میز و از زیر دامنش یک کفش آورد بیرون.
سیریوس:
- ماسک ها!

آشا، سیوروس و هکتور بلافاصله و بدون اتلاف وقت ماسک هاشونو به صورت زدن. آیلین به آرومی کفش رو مثل چراغ جادو نوازش میکرد و دقیقا مثل چراق جادو از کفش دود ی بلند می شد. منتها سبز رنگ بود و چند مگس دور و برش میچرخیدن. آیلین با علاقه گفت:
-فوق العادست! رایحه ی منحصر به فردی داره!

اسنیپ که آشکارا رداشو گرفته بود جلوی دماغش گفت:
- خب چه طوری صاحبش رو پیدا کنیم از بین این همه جادوگر؟

آشا:
- میگم چطوره یه آگهی بنویسیم بنویسیم سند تو آل کنیم سیو؟

سیوروس:


فردای آن روز _ وزارتخونه

سیریوس گویا روی ابرها پرواز می کرد. از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. نیشش تا بناگوش باز بود و دیگر اصطلاحاتی که برای توصیف خوشحالی کسی استفاده میشه. اون تونسته بود دل آیلین رو به دست بیاره و آرزوش به حقیقت پیوسته بود.
سعی کرد چشمای سیاه و بادومی آیلین رو تصور کنه، اما ناگهان به این حالت تغییر حالت داد.
- ایی! یاد چشای اسنیپ افتادم. چرا همه پسرا چشاشون به ننشون میره؟

بعد با در نظر گیری تک تک اعضای صورت آیلین، به این نتیجه رسید که سیوروس در اصل همون مادرش هست. منتها ورژن مردش!
بنابرین سعی کرد دیگه به ظاهر توجه نکنه. وقتی حرف عشق درمیونه، ظاهر کوچیکترین اهمیتی نداره. اون عاشق روحش بود. عاشق وقار و استحکام و سرسختیش بود.
با فکر کردن به اینها باز اینجوری شد. چقدر مادر و پسر به هم شباهت داشتن.
- ایی! باز یاد اون کله چرب افتادم.

ولی باز اهمیتی نداد. اون عاشق خود آیلین شده بود.
همون طور که پله های وزارتخونه رو دوتا یکی می کرد و شادی و نشاط از وجناتش می بارید، از کنار همهمه ها و درگوشی حرف زدن های کارکنان بی توجه رد شد.

- میدونین ناشناس کیه؟ میگن خیلی گولاخه!

- من خودم ناشناسم. ببینینٰ عینک دودی زدم، ریشم که گذاشتمٰ یه کلاهم بذارم سرم میشم ناشناس.

- من خودم با ناشناس صحبت کردم. میگه انگار وقتی به دنیا اومده، مادر پدرش گذاشتن ناشناس، یعنی نیو فولدر بمونه تا بزرگ شد خود برای خودش اسم انتخاب کنه.

سیریوس هیچی نمی شنید. از در خروجی هم بیرون رفت و مسیر خونه ی گریمولد رو با خط یازده پیش گرفت. باد خنکی میوزید و لا به لای موهای می پیچید و کلا صحنه ی پر دردسری توسط کارگردان و دست اندر کاران فیلم برداری که باید پا به پای سیریوس با اون همه بند و بساط راه می رفتن درست شده بود. همین طور که باد میوزید، یه دفعه برگه ای از روزنامه ی پیام امروز تو هوا چرخید و چرخید و صاف رفت خورد تو صورت سیریوس.
سیریوس که داشت از خوشحالی لی لی میرفت،مجبور شد وایسه و کاغذ رو از رو صورتش برداره. با خوندن اون تکه روزنامه چشماش از تعجب گرد شد.

"غریبه آشنــــــــــــا!
دوست دارم بیــــــــــــا ...."

سیریوس کاغذ رو بالا گرفت تا تو چشم کارگردان فرو کنه که برای بار هزارم این اشتباه مزخرف رو مرتکب شده بود.
دستیار کارگردان هم با دستپاچگی دسته کاغذی که رو به روش بود رو این ور اون ور میکرد.
- غریبه ابی ... اینم نه .. وایسین حالا عصبی نشین، الآن پیداش میکنم :worry: ...

سیریوس گفت:
- غریبه نه! ناشناس! دنبال نشناس بگرد.

- یافتــــــم!

سیریوس کاغذ رو دستش گرفت و شروع کرد به خوندن.

" آقای ناشناسی که در عضوگیری تیم تنبلهای وزارتخونه شرکت کردی و پذیرفته شدی در پست مهاجم ولی هیچ مشخصاتی از خودت ندادی ... حقته یکی دیگه رو جات بیاریم ولی به خاطر گل روی مادرم پاشو فردا بیا مسابقه داریم. ساعت 8 شب، ورزشگاه غول های غارنشین.
با سپاس!"


داد میزد آشا پیغام رو داده به پیام امروز برای چاپ کردن. ولی خب چیزی که اهمیت داشت، وقت کم بود و کارهایی زیادی بود که سر سیریوس ریخته بودن...


خانه گریمولد انبار شیروونی

کج منقار گوشه ای کز کرده بود و سیریوس رو تماشا می کرد که تمام انبار رو بهم ریخته بود و سوراخ سنبه هاشو می گشت.
مو قرمز اول از تبار خاندان ویزلی که به دنبال سیریوس به هر گوشه ای سرک می کشید گفت:
- عمو دنبال چی می گردی؟

- دنبال جارو می گردم عمو!

مو قرمز دومی در حالیکه از یه تیکه پارچه کثیف خاک خورده تاب میخورد پرسید:
- عمو واسه چی دنبال جارو میگردی؟

- تو این دور و زمونه به جادوگری که واسه خودش جارو نداشته باشه زن نمیدن واسه همون میخوام ...اصلا به تو چه بچه؟

مو قرمز سوم که دست بر قضا یه دختر مو قرمز ویزلی بود جیغ کشید:
- عمو میخوای جایی رو جارو کنی؟

-آره عمو! بیا این ور ببینم تو اون صندوق چیه ... پیاز! بازم پیاز. کل انباری رو گشتم جز پیاز چیز دیگه ای نیست.اوووف! بابا اینجا خونه منه خب! بد کردم به این گله مو قرمز پناه دادم؟ کل خونه مو پیاز برداشت...شب و ناهار و صبحونه هم که همه ش پیاز پیاز!

مو قرمز دومی:
- عمو یعنی دیگه کسی بهت زن نمیده؟راستی عمو مگه غیر از پیاز چیز دیگه ای هم وجود داره؟

سیریوس ناراحت و نامید نشست و پاسخی به ویزلی فسقلی نداد. با بستن چشماش، قصه ی سیندرلا به یادش اومد. نگاهی به بچه ویزلی ها کرد، نگاهی به پیاز ها کرد و بعد نگاهی به کج منقار و سپس لبخند معنادری رو لباش نشست.دست در جیب ردایش برد تا کارتی را که فرشته مهربانی بهش داده بود تا در صورت لزوم باهاش تماس بگیره رو خارج کنه.مثل اینکه زودرتر از اون چیزی که فکرشو می کرد به کمکش نیاز پیدا کرده بود...


روز مســــــابقــــــه

چند ساعتی می شد که تیم تنبل های وزارتی به مقصد ورزشگاه غول های غارنشین، با یه لیموزین شیک وزارتی به پرواز دراومده بودن. وسطای ظهر بود و خورشید عمود روی سرشون می تابید. از فراز دشت ها و و دریا ها گذشتن و به کوهستان رسیدن. ورزشگاه در واقع غاری بود تو دل همین کوهستان.کلا دامبلدور سلیقه چندانی تو هیچ چیز از خودش نشون نداده بود که ورزشگاه بخواد دومیش باشه.اما اون لحظه این چیزا اهمیت نداشت.اعضای تیم تنبل ها نگران بودن چون تا اون لحظه خبری از غریبه ناسناس نشده بود.اما چاره ای جز صبر کردن نداشتن پس خودشون رو زودتر به ورزشگاه رسوندن تا شاید بتونن یه جوری مشکلشون رو حل کنن. به شدت مضطرب و نگران بودن.


رختکن تنبل های وزارتی

ورزشگاه غول های غارنشین هرچند تو دل یه غار ساخته شده بود اما بالاخره عقل پیر دامبلدور به این قد داده بود تا یه روشنایی مناسب براش در نظر بگیره. روشنایی ناشی از نور شب تاب هایی بود که دامبلدور از تو جنگل ها دزدیه بود و تو حباب ها به صورت دسته ای حبسشون کرده بود تا فضای غار بزرگو روشن کنن.تابش نور ملایم حاصل از شب تاب ها جلوه زیبایی که قندیل های آویزون توی غار که بالای سر جایگاه تماشاچیان آویزون شده بود می داد.هرچند این زیبایی بی خطر هم نبود. چون دم به دقیقه یکی از قندیل ها سقوط می کرد و تا اون لحظه تماشاچیا سه تا تلف داده بودن!
دریاچه زیر زمینی زیبایی هم کنار جایگاه تماشاچیا وجود داشت که آب خنک و زلالی(حالا کسی اینو نمی دونه فقط میشه حدس زد آبه زلال بوده!) از روی تخته سنگای دیواره غار با صدای شرشر ملایمی توش می ریخت. زمین وسط ورزشگاه هم پر بود از سنگریزه که دیگه عقل دامبلدور ظاهرا قد نداده بود بگه از اون وسط جمعشون کنن.اگر یکی از بازیکنا روی اون زمین سقوط می کرد نون سنگک شدنش حتمی بود!


دقایقی بعد- رختکن تیم تنبل

دقایقی بعد از حاضر شدن تیم و پوشیدن یونیفرم مخصوصشون(پوست های خرس یادگاری شکار ماروولو گانت!)، متوجه سر و صداهایی شدن که از بیرون رختکن میومد.
صف طویلی از ناشناس های متعدد که همگی ادعای ناشناس بودن داشتن، جلوی در رختکن تشکیل شده بود که توی سر و کله هم می زدن و با هم گلاویز شده بودند. یک عده از تماشاچیا از جاشون بلند شده بودن و به اون سمت اومده بودن.درحالیکه دور این عده حلقه زده بودن مشغول تخمه شکستن و فیض بردن از تماشای این منظره بودن.
ناشناس اولی:
-من خود خودشم.
دومی:
- بوق نزن بابا!اون منم!
- تو چی میگی بوقی این وسط؟ تو که خود ارگ کثیفی!!

صدای دامبلدور از وسط جمع اومد که می گفت:
-ببینین! ما داوریم، تنها وظیفمون اینه که امتیاز بدیم. جلوگیری از بی نظمی و اینا به ما ربطی نداره فرزندانم.
چند ثانیه بعد در رختکن باز شد و دامبلدور همراه یه عالمه جادوگر با تیپ عجق وجق و به قول خودشون ناشناس وارد شدن.
برای شناسایی ناشناس مطلوب از بین اون همه ناشناس تنها یک راه وجود داشت و ظاهرا فقط آیلین می تونست این مشکلو حل کنه!

آیلین با وقار از همه خواست تا روی نیمکتای رختکن یک به یک بشینن و کفشاشونو از پاشون در بیارن.بعد بدون توجه به مسلح شدن بقیه اعضای تیم به ماسک ضد گاز خم شد و پای اولین ناشناس رو بو کرد.
-نه! اینم بوی گربه مرده میده ولی پای ناشناس رویاهای من بوی منحصر بفردی داشت.

ناشناس ها یکی پس از دیگری میومدن و آیلین پرنس پاهاشون رو برای شناسایی کردن بو می کرد.
لنگه کفش مذکور هم روی بالشی از پر هیپوگریف تو دست هکتور که ماسک رو صورتش بود خودنمایی می کرد.
-بانوی من بهتر نیست یکی از همین ها رو انتخاب کنین؟ اگه پیداش نشه اونی که شما می خواین ممکنه نتونیم مسابقه بدیم.

دراودن این لغات از دهن هکتور همانا و ورود دامبلدور به رختکن همانا.
-چی شد؟ هنوز کسی رو پیدا نکردین واسه مهاجم؟ بگم بهتون تا چند دقیقه ىیدا نکردین از لیگ حذفین.
آیلین به آخرین غریبه نگاه کرد. خم شد تا پاهای اونم بو کنه که سرش به تابلوی بلاک بالای سر غریبه خورد. مالسیبر با سو استفاده از سرگرمی اعضا بار دیگر شناسه عوض کرده بود!

آیلین:


چند دقیقه بعد زمین بازی

صدای گزارشگر از بلندگو تو کل ورزشگاه پیچید. گزارشگر که گویشش شباهت عجیبی به گویش جن های خونگی داشت پشت بلندگو میگفت:
بازیکن های تیم مرلینگاه سازی، پشت سر هم وارد شد و حالا نوبت تیم تنبل های وزارتی بود ... تنبل های وزارتی میشه وقت مارو نگرفت و زودتر اومد؟ .... تنبل های وزارتی ملت منتظر بود.

اعضای تیم کلا امید خودشون رو از دست داده بودن. کاری نمیشد کرد. ولی با صدای گزارشگر و جیغ و هورای مردم، رختکن رو ترک کردن و به سمت زمین رفتن.
بعد از ورود به زمین چیزی که بیش از همه جلب توجه می کرد تیزر های اعتراضی بود که دور تا دور زمین ورزشگاه به چشم میخورد و عده ای از داورها با سرعت و پیش از دیدن این وضعیت تلاش می کردن با رنگ سبز ضایعی اونارو بپوشونن. شعار هایی از قبیل " ایول! آفرین مرسی داورا!" یا "عمو بیا گیلی گیلی گیلی" هنوز قابل مشاهده بودند.
اما اون موقع این ها برای تیم اهمیتی نداشت. تنها چیزی که ذهن اعضا رو درگیر کرده بود، نداشتن بازیکن برای تیم بود.اما چاره ای نبود. تیم تنبل ها به آرامی در میان هیاهوی جمعیت وارد زمین شدن و خودشون رو به دست سرنوشت نامعلومشون سپردن...


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#30

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
تـــنبــــــــــــل های وزارتی
vs
مرلینگاه سازی


پست دوم تنبل ها



روز آزمون انتخابی- زمین خاکی پشت وزارت خانه

صف عریض و طویل داوطلبان هزاران بار از ریش دامبلدور و دماغ پینوکیو هم دراز تر شده بود.در زمین کوچک و خاک آلود که اسنیپ جهت تمرین اعضای تیمش در نظر گرفته بود جمعیت موج می زد. صد و یک ویزلی مو قرمز، اعضای انجمن معجون سازان خبره، تعداد زیادی از دانش آموزان هاگوارتز که برای پیچاندن کلاس های روز مره آنجا جمع شده بودند، فک و فامیل های مسئولین تدارکات تیم و تعدادی مرد خوشتیپ و جذاب که ظاهرا به عشق دیدن نشانه ای از توجه مادر جذاب و زیبای(!) اسنیپ به آن جمع پیوسته بودند.زمین از سر و صدا و همهمه ی جمعیت پر شده بود.

صدای جیغ و داد کودکانه یک عدد ویزلی مو قرمز که شماره 81 روی پلیور آلبالوییش حک شده بود از آن میان به گوش می رسید:
- مامااااان! پس کی شروع میکنن؟ چرا نمیذارن ما بریم تو؟ برو بگو ما فک و فامیل هری ایناییم. بگو ما نباید تو صف وایسم.

ویزلی شماره 68 جیغ بلند تری زد:
- تازه ما گریفندوری هم هستیم.
یکی از اعضای انجمن معجون سازان از آن میان گفت:
-جرئت داری اینو بگو تا اگر پشت گوشتو دیدی بتونی زمین بازی رو هم ببینی تازه اگر شانس بیاری 500از گروهت کم شه فسقلی!

صدای اعتراض ویزلی مربوطه بین خنده های اعضای سازمان معجون سازی گم شد.
صد ویزلی دیگر در حمایت از خواهر و شاید هم برادر مو قرمزشان جیغ و فریاد راه انداختند و این وضعیت باعث شد تا سایر ملت هم با دیدن جیغ و داد آنها فکر کنند به مهمانی بالماسکه جادوگری دعوت شده اند و در این ارکستر سمفونی داوطبلانه شریک شوند. معجون سازان از ارتباط و نزدیکی با هکتور معجون ساز میگفتند و عده ای از آشنایی با مسئولین تدارکات. مردان خوشتیپ هم سعی داشتند با جذابیت ذاتی خودشان و جذب ساحره ها از سایر ملت مشتاق جلو بزنند. تنها یک نفر در آن میان ساکت بود. یکی از مردان خوشتیپ و جذابی که در صف پشت همه ایستاده بود در حالیکه می کوشید دیده نشود با سوءظن تمام به اطراف نگاه می کرد.کاملا مشخص بود از چیزی نگران است.

فلش بک

سیریوس بلک گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل کرده بود. مدام به آگهی استخدام نگاه میکرد و زار زار گریه میکرد.مرتب به یاد چشمای تیره و نگاه گیرا و جذاب آیلین میافتاد گریه میکرد. بعد یاد کله ی چرب پسر آیلین میافتاد و این بار گریه هاش به ضجه تبدیل میشد. سعی کرد تمام این ها را فراموش کند. چشمانش را بست و تلاش کرد آرامشش را حفظ کند. اما با بستن چشام ها، این بار یک عدد چهار رقمی با فونت های مختلف و رنگی به گونه ای که در خلا افتاده باشد مرتب در برابر چشم هایش رژه می رفتند.این بار سیریوس گریه نکرد. مثل مرد بلند شد و چوبدستی اش را روی شقیقه اش گذاشت. چشمهایش را بست و ورد را به زبون آورد:
-اکسپلیــــــــــــ

قبل از اینکه سیریوس بتواند ورد را کامل ادا کند، نور چشم گیری در فضای خالی و تاریک اتاق شروع به درخشیدن کرد و لحظه به لحظه بزرگتر شد.لحظه ای بعد صدای گوش خراش و تق مانندی در اتاق پیچید و صدایی جیر جیرو از سمت نور گفت:
دست نگه دار!

سیریوس:

ناگهان فروغ آن نور رو به افول رفت و از پس آن موجودی کوتوله که هاله ای از نور در اطرافش به چشم میخورد نمایان شد.
موجود کوچک، با گوش های بادبزن مانندش، بینی بزرگی که تمام صورتش را گرفته بود و چشمان درشتی که رگه های قرمز متعددی در آن ها مشخص بود شباهت عجیبی به جن های خانگی داشت. به ویژه از نوع کریچرش! تنها فرقی که در واقع با کریچر داشت، وجود دو بال براق و بزرگ پشتش بودند
بعد از ایجاد جوی روحانی و سکوتی ملکوتی و منظره ای عرفانی موجود نوظهور به سخن آمد و
با صدای گوش خراش و نق مانند کریچر گفت:
-بوق بر تو! ای خائن به اصل و نسب! من فرشته ی مهربون هستم و اومدم که به توی بوقی کمک کنم. این چه وضع خودکشی بوقی بی اصالت؟ آوادا بزن!

سیریوس با گیجی گفت:
- تو دیگه چه جور فرشته ی مهربونی هستی؟ تو چرا انقدر شبیه کریچری؟ چرا انقدر زشتی؟
فرشته ی مهربان که بیش از پیش عصبی شده بود گفت:
- زبان درکش ای جوانک بی تربیت!زشت خودتی!بوقی بی اصالت !اونا واسه قصه هاست ابله! تو قصه ها خون آشام ها میرن تو آفتاب برق میزنن، تو واقعیت چی؟ می سوزن بدبخت، میسوزن! منم یه فرشته ی مهربونی هستم و اومدم کمکت کنم. این راه حل خوبی واسه خودکشی نیست. اونم واسه قصه ها بود طرف با اکسپلیارموس پودر میشد.خودکشی فقط با آوادا!

سیریوس:‌اوا مامانم اینا! تو چقدر مهربونی! مرسی کمکم کردی ... این چه وضعه کمک کردنه؟‌به جای اینکه کمک کنی خودمو بکشم، کمک کن از این آمپاس گلیم خودمو بیرون بکشم.

فرشته ی مهربان با جثه ی کوچیکش سبک و با چابکی روی میز پرید. پس گردن سیریوس گرفت و پشت سر هم سرش را روی میز کوبید.
-من گفتم برو وزیر شو؟ من گفتم برو عاشق ننه ی دشمنت شو؟ من گفتم برو کوییدیچ؟ چرا من باید کمکت کنم؟ سیریوس بد! سیریوس باید تنبیه بشه.

و با قدرت بیشتری سر سیریوس را روی میز کوبید.
بعد از دقایقی پرتنش و ملال آور و زد و خورد بین سیریوس و فرشته ی کریچری،عاقبت متوجه وجود چیزی به نام اصل گفتگوی تمدن ها شدند و در نهایت تصمیم به نشستن سر یک میز و اقدام به مذاکره کردند.
-دیگه سیریوس بد کرچر جن خونگی رو نزد.
نه نزد!دیگه سیریوس خائن به اصل و نسب کرچر جن خونگی رو خسته نکرد.نه نکرد!
دیگه سیریوس اجازه نداد دیگران از مادرش به عنوان یک دشنام استفاده کرد.نه نداد.
- پس خودت چرا استفاده کردی؟
- حرف نزد جوانک گستاخ من فرق داشت!خب حالا! بذار یه نگاهی به ریخت بی قوارت کنم. یه چرخ بزن! خب! اول باید یه جراحی پلاستیک انجام بدی. یکی نه! یه چندتا!
-ارزونتر درنمیاد یه معجون تغییر شکل بخورم؟
-حرفو قطع نکن سیریوس بد! سیریوس میخواد تنبیه شد باز؟نه!ولی خب به صرفه تره که معجون تغییر شکل بخوره!

فرشته ی مهربانی چوبدستی ای که انتهاش یک ستاره ی درخشان وجود داشت را تکان داده و با زمزمه یک ورد سخت و دشوار "بابی دی بوبی دی بــــــــــــو!" شیشه ای رو ظاهر کرد که محتوای داخلش همچنان رنگ و روی اشتها آوری نداشت.
اما سیریوس با چهره ای مشتاق و ذوق زده به شیشه نگاه می کرد.

پایان فلش بک

سیریوس در همین افکار غوطه ور بود که صدای نرم و دلنشینی او را از افکار ترسناکش خارج کرد.

-همه اونایی که میخوان آزمون ورودی بدن به ترتیب و با صف بیان جلو!

ظاهرا در حینی که سیریوس در افکارش غوطه ور بود لیموزین سیاه ضد گلوله سیاهی وارد زمین شده و مقابل صف داوطلبان توقف کرده بود.آیلین اولین کسی بود که مقابل صف داوطلبان ورود به تیم ایستاده بود.قلب سیریوس با مشاهده او در سینه فرو ریخت.
سپس آیلین نگاهی هم به 101ویزلی قد و نیم قد انداخت و گفت:
- ورود افراد زیر سن قانونی هم به تیم ممنوعه! قصد نداریم بهمون تهمت کودک آزاری و کودکان کار و از این جور وصله های مزخرف بچسبونن! هی تو چرا اینطوری منو نگاه میکنی؟

ناشناس که به ایلین خیره شده بود با شنیدن این حرف به فرمت درامد اما فرد خوشتیپ ناشناسی در ابعاد غول غارنشین در پشت سر او ایستاده بود با شنیدن این حرف به هوا پرید و گفت:
- من؟ با من بودید بانو؟

اما صدایش در جیغ و داد ملت که به سمت درون زمین هجوم میبردند گم شد.

دقایقی بعد- همانجا

نیمی از ویزلی های مو قرمز به دلیل نداشتن سن قانونی از گردونه رقابت حذف شده بودند ولی هنوز 59 ویزلی باقی مانده ویبره زنان و جیغ کشان تلاش میکردند جارویی را سوار شوند. آشا، آیلین و سوروس هم بین داوطلبان چرخ میزدند و آن هایی را که از قیافه شان خوشان نمی آمد رد می کردند.
-تو مگه تو گریفندور نبودی؟! ضمن اینکه 50 امتیاز از گریفندور کم میکنم تو رو هم ردی!.
- تو شاگرد من بودی! از همون ابتدا هم به بانوی متشخصی چون من چشم بد داشتی تو هم ردی!
- داداش؟ این آقاهه داشت منو زیر پاش له میکرد. ردش کن بره!
- به خواهر من پا درازی میکنی مردک بوقی؟! برو از جلو چشمم دور شو تا بلاکت نکردم.

با همین سبک و رویه بسیار کارشناسانه که این خانواده محترم در پیش گرفته بودند تمامی افراد بی استعداد(!) و نا شناس شناسایی و از محل آزمون دور شدند.

دقایقی بعد به جز تعدادی انگشت شمار از داوطلبان کس دیگری در زمین به چشم نمیخورد. در میان افراد باقی مانده چهره مرد جذاب و ناشناس، مالسیبر در حالی که یک تابلوی بزرگ و قرمز بلاک در بالای کله اش خودنمایی می کرد و یک سانتور که ادعا می کرد در اثر خوردن یک معجون چهارپا درآورده و به زودی به حالت قبلیش باز خواهد گشت، دیده میشدند.
آیلین رو به مرد خوشتیپ کرد و گفت:
- اسمت؟!

مرد که دست و پایش را دوباره با دیدن آیلین گم کرده بود گفت:
- کی؟! چی؟! آها... اسم. من... چیزم...بلــ... نه یعنی اسمم مهم نیست.

ایلین نگاهی به مرد کرد و شانه بالا انداخت:
- برای چه پستی درخواست داری؟! مدافع خوبه؟

صدای اعتراض یک موجود نامرئی به هوا بلند شد:
- داداش اون پست رو من میخوام. تو قول مدافع رو به من داده بودی. اگه میخوای یه مدافع دیگه هم اضافه کنی باید هکتور رو بندازی بیرون.

- منو بندازید بیرون همه تونو مسموم میکنم!

- تو بیخود میکنی مسموم کنی دگورث! تازه برو مسموم کن ببینم چی کار میکنی. معجون ساز تقلبی!

- به من گفتی معجون ساز تقلبی مارمولک؟

- آره با تو...

- بسه دعوا نکنید!

بلاخره این صدای فریاد اسنیپ بود که هر دو نفر را از جا پراند.
- کلافه شدم از دست شما دوتا! هکتور یک بار دیگه با خواهر من بد صحبت کنی بلاکت میکنم. خواهر تو هم آروم باش پست مدافع مال خودته. تنها پست های خالی تیم یک مهاجم، یک دروازه بان و یک جستجوگره!

مرد خوشتیپ در حالی که هنوز به آیلین خیره بود گفت:
- من برای مهاجم درخواست دارم.

اسنیپ نگاهی به او انداخت و گفت:
- باید اول پروازت رو ببینیم. برو یکی از اون چوب های جارو رو بردار و پرواز کن. اینجا کی داوطلب دروازه بانیه؟

مالسیبر با لحنی خود گولاخ پندارانه جلو رفت:
- تنها فردی که شایستگی این مقام رو داره منم. هیچ آدم عاقلی نیست که دروازه بانی به خوبی من رو رد کنه. من یک اسلیترینی اصیلم. همه باید به من احترام بذارن. مدیرا هم بوقی بیش نیستن.

اعضای تیم:

اسنیپ:

مالسیبر:

بلاخره دقایقی بعد و پس از کشمکش های فراوان و آرام کردن اسنیپ جهت اجتناب از زدن سکتوم در حلق مالسیبر، گروه اول که شامل سه مهاجم (که یکی از آنها مرد خوشتیپ ناشناس بود)، مالسیبر در دروازه و تعدادی از افراد داوطلب پست جستجوگر به هوا بلند شدند.
تلاش مهاجمین اول و دوم برای گل زدن به مالسیبر با برخورد توپ به تابلوی بلاکی که بالای سر مالسیبر خودنمایی میکرد ناموفق ماند و بدین ترتیب مالسیبر توانست بر خلاف میل اسنیپ مجوز ورود به تیم را با وجود بودن در جزایر بالاک و دسترسی به شناسه های بسته شده کسب کند.

در همین زمان جستجوگرها سخت مشغول گشتن به دنبال اسنیچ بودند و هکتور و آشا در حال دعوا دیده می شدند.
- هکتور هزار بار بهت گفتم جلو دست و پای من نیا. اون پاتیل کوفتیتو بذار اون پایین بمونه. برای چی با خودت میاریش وسط زمین؟

- مارمولک کوچولو دلم میخواد بیارم. شاید لازم شد وسط بازی معجون درست کنم.

زاغی که از قرار معلوم برای دفاع از خواهر اربابش از نا کجا آباد بین هکتور و آشا ظاهر شده بود با اصابت ضربه پاتیل هکتور به ملاجش قار قارش به آسمان مرلین رسید.
- قااااااااااااااااااااااااا...

اما از آنجایی که اسنیچ حلق باز زاغی را به عنوان محلی برای اختفای بیشتر یافته بود مستقیم به درون آن شتافت تا با یک تیر دو نشان بزند. هم "قار" دردناک زاغی را به "قا" تبدیل کرد و هم زاغی را در کمال شگفتی اعضای تیم و داوطلبان به عنوان بهترین جستجوگر وارد تیم کرد!

حالا فقط سه نفر باقی مانده بود.یک غول که می کوشید اسنیپ را قانع کند فقط استخوان بندیش بزرگتر از حد معمول است.یک مرد جوان و جذاب که با نگرانی نگاهش را به غروب خورشید دوخته بود و سانتور باقی مانده هم همزمان مشغول جروبحث با اسنیپ بود که پرواز در هنگام غروب بدشانسی می آورد چون ستارگان چنین مقرر کرده اند.همزمان با این وقایع مالسیبر از غفلت مدیر و اعضای تیم استفاده کرده و در حال ساخت اکانت جدیدش بود.
نا شناس جذاب نگاهی به خورشید در حال غروب انداخت و با نگرانی زیر لب گفت:
-وقت زیادی ندارم! روش نوشته بود فقط تا غروب آفتاب.

ناگهان صدای سرد و زنانه ای به گوشش رسید.
- تو!به جای اینکه سر جات خشکت بزنه بیا جلو ببینم چند چندیم!

جوان با دستپاچگی نگاهش را از خورشید در حال غروب برداشت و به صورت سرد آیلین دوخت.آیلین برای یک دقیقه کامل به صورت جذاب و اندام عضلانی و قامت بلند مرد خیره شد و سرخی کم رنگی به طرز نامحسوس به تدریج روی گونه هایش ایجاد شد.

مرد که آشکارا معذب شده بود گفت:
- ام چیزه میشه پرواز کنیم؟
آیلین مشتاقانه لبخندی زد و با عشوه موهایش را از روی صورتش عقب راند.
- چرا که نه؟ حتما! مالی؟برو تو دروازه وایسا وگرنه به پسرمی گم بلاکت کنه ها!

مالسیبر با دستپاچگی دست از ساختن اکانت دومش برداشت و با عجله به سمت تک دروازه موجود در زمین پرواز کرد.
مرد جوان درحالیکه سعی میکرد به عشوه و لبخند آیلین بی توجه باشد روی جارویش پرید و راهش را به سمت آسمان کج کرد.اما هنوز درست در پست مهاجم مستقر نشده بود که صدای سفیر مانندی به همراه صدای جیغ زنانه ای گوشش را پر کرد. به نظر می رسید غول داوطلب پست مهاجم با مشاهده سرخگون از خود بی خود شده و آن را به سیریوس پاس داده است.
سیریوس بر روی دست بلند شد.با یک چرخش 90 درجه بر روی جارو ضربه محکمی با پای چپ به سرخگون زد و آن را یکراست به سمت دروازه فرستاد.شدت ضربه چنان بود که مالسیبر حتی فرصت نکرد از جایش بجنبد.سرخگون یکراست با تابلوی بلاک مالسیبر برخورد کرد و او و ملحقاتش را با هم از حلقه میانی دروازه عبور داد. طی این حرکت خفن کفش جوان از پایش درآمد پس از پیمودن عرض زمین شیشه اتاق درفتر کاراگاهان را شکست و باعث شد تا رییس دفتر کاراگاهان بر اثر اصابت آن تبدیل به رب گوجه چین چین شده و سایر اعضای حاضر در دفتر بر اثر رایحه دل انگیز آن شیمیایی شده و تعدادی از ایشان به درجه رفیع شهادت نایل آیند و عده ای بتوانند تا پایان عمر از مزایای جانبازی بهره مند شوند.

آیلین:

غول:

مالسیبر:

سایر اعضای تیم:

آیلین جیغ کشید.
- ایول دمت گرم...اینکاره ای ها داداش!

اسنیپ:مامان...مطمئنی اینا دیالوگای توئن؟

آیلین:بذار ببینم؟ای بابا کی کاغذ دیالوگای این ویولت بنفشو داده دسته من...مال من کوش؟هان ایناهاش...اهم...کارت عالی بود مرد جوان!درود بر تو از این لحظه به بعد تو مفتخری که یکی از اعضای تیم...هی؟کجا میری؟

مرد ناشناس در حالیکه با سرعت به طرف غروب آفتاب پرواز می کرد از روی شانه به آیلین نگاه غم باری انداخت و فریاد زد:
- متاسفم وقتم داره تموم میشه!

- کدوم وقت؟کجا میری؟ ما که هنوز به هم معرفی...

اما پیش از اتمام صحبت های ایلین، مرد ناشناس رفته بود.
و حالا فقط ایلین ماند یک لنگه کفش در ابعاد قبر بچه که صاحب آن قلب آیلین را هم با خود برده بود!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#29

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
پــــــســــــت اول


تــــــنــــــبل های وزارتـــــــــــی
Vs
مرلینگاه سازی لندن



صدای جیغ بنفش کودکان، فریاد سرکشانه ی نوجوانان و جوانان و فریاد میانسالان اعضای خونه ی گریمولد، با گذشت از دیوار مجازی ما بین خونه های شماره ی 11 و 12، و رسوخ به اون ورشون، تا حدودی همسایه ها رو به ترس و وهم وادار می کرد.هرچند که با سرکشی به بیرون از خونه هیچ منبعی از صدا نمی دیدن.

داخل مقر محفل
دوربین فیلم برداری، که کلا حریم خصوصی براش معنا و مفهوم نداره سرشو می ندازه پایین و وارد مقر میشه.از میون میز و صندلی های پراکنده و نامتناسب و زهوار در رفته عبور میکنه. روشو از دیوارهای دود خورده و پر از نقاشی های کودکانه، پرده های بی رنگ و رو بعضا پاره پوره موجود برداشت و در حالیکه تلاش میکرد به وسایل متعدد و پراکنده موجود در حال از جمله ملاقه در سایزهای متعدد، لباس های پراکنده و کاغذهای پاره با نقاشی های کودکانه و دست نوشته های خرچنگ قورباغه برخوردی نداشته باشه، راهشو به سمت پله های سنگی که در انتهای راهرو هستن کج کرد.از پله ها پایین رفت و مثل تسترال داخل آشپزخونه بی ترکیب و قرون وسطایی خانه بلک ها شد. البته ورود همانا و مواجه شدن با لشکری از موهای قرمز که از سقف و در و دیوار آویزون بودن همان. مشکل بزرگی صرف نظر از شلوغی وحشتناک آشپزخانه دوربین رو ناچار کرد در ابتدای وردی آشپزخونه توقف حاصل کنه.

یک ویزلی کوچک مو حنایی در حالیکه از لوستر آویزونه و باهاش تاب میخوره جیغ زنان میگه:
- مـــــامــــــــان! من میخوام برم کوییدیچ! من میخوام قهرمان بشم. من میخوام بزرگ شدم جیمز بشم!

- نخیر من میشم! من!من!من!

خواهر ها و برادرهای ویزلی ما هم یا خودشون رو انداخته بودن زمین و دست و پاهاشون رو میکوبیدن و آبشار وار گریه میکردن، یا از پرده ها خونه آویزون شده بودن، یا روی میز غذاخوری بالا و پایین می پریدن. خب طفلیا حقم داشتن جا نبود تو خونه که!

یکی دیگه از اون جماعت بی شمار از اون طرف نشمین جیغ کشید:
- نخیرم من میشم! من تو تیم کوییدیچ هاگورتز مهاجمم و گرچه هیچ وقت نشده کوافلی رو از حلقه رد کنم و همیشه ی خدا بعد از دو سه تا گلی که خوردیم، اسنیچ از دهن، دماغ، گوش و جاهای عجیب غریب دیگه ی جستوجوگرمون دراومده ولی من حداقل تجربه ی بازی دارم و ثبت نام برای عضویت تو تیم حقمه!

یه دفعه صدای آرتور ویزلی که روی کاناپه نشسته بود و سعی می کرد روزنامه شو بخونه در اومد. هرچند معلوم نیست، چون چندتا ویزلی کوچولو از سر و کولش بالا می رفتن نتونسته بود روی خوندنش تمرکز کنه یا به خاطر جمعیت زیاد و سر و صدای تو نشیمن.
- برو بچه! دهنت هنوز بوی شیر میده میخوای واسه من پاشی بری مسابقه؟ مگه جای بچه بازیه؟ تا هستم، هیشکی جز من حق نداره شکر بخوره! احمق پدر تسترال!

- بابا؟ چرا خودتو فوش میدی حالا؟

- اعصابمو خورد میکنین دیگه. کره تسترال! بده من اون آگهی رو!

پسرک جوان در حالی که با ناراحتی آگهی رو میداد دست پدرش گفت:
- بابا بازم به خودت فوش دادی! ولی خب این بار حداقل غیر مستقیم بود.

"قـــــیــــژ"

با شنیدن صدای لولای در همه نگاها به سمت در برگشت.
آرتور ویزلی، از این وضعیت سو استفاده کرد و کاغذ آگهی مربوط به عضویت در تیم کوییدیچ رو سریع دهنش انداخت و سعی کرد ببلعه!
تد، جیمز، ویولت, ویکتوریا، همر و کاربر مهمان و تابلوی ننه ی سیریوس (که بر روی دوش جیمز حمل میشد) خسته و کوفته از تمرینات کوییدیچ بر گشته بودن. یکی پس دیگری وارد آشپزخونه شدن و دوربین فیلم برداری رو که مقابل در ورودی ایستاده بود زیر دست و پا له کردن و بعد از روی انبوه قابلمه هایی که در گوشه و کنار، روی زمین ول بودن رد شدن. ویزلی های کوچکی رو که روی زمین 4 دست و پا برای خودشون ول میچرخیدن رو کنار زدن و پشت میز آشپزخونه ولو شدن.
جیمز خمیازه ای کشید که تا زبون کوچیک نه حلقش مشخص شد و در عین حال رو به آرتور گفت:
- چی داری میخوری بابابزرگ؟ته دیگ بود؟ هـــــــــــــــاییییوییییی! (مثلا این نام آوای خمیازه بود! )

رنگ آرتور کبود شده بود چون اون چیزی که سعی داشت ببلعه راه تنفسشو گرفته بود در نتیجه خیلی در اون لحظه نمیشد به جوابش امیدوار بود!
جیمز که متوجه رنگ کبودش شده بود، سریع با ضربه ای پشتش به دادش رسید. کاغذی موچاله شده و خیس و تفی روی زمین افتاد.
کاربر مهمان بی هویت تنها کسی بود که کلا به خوندن ارواق بایگانی و قدیمی، خزئبالات و اینا، علاقه ی عجیبی داشت کاغذ رو برداشت و باز کرد.

"آیا کسی شما را تحویل نمیگیرد؟ آیا جارو سواریتان بس داغان است؟ آیا حوصله ندارید کلا؟
به ما ملحق شوید!
تیم خرس های تنبل وزارت خانه عضو می پذیرد.
برای کسب اطلاعات بیشتر با شماره روابط عمومی وزارت خانه ارتباط برقرار کنید.
سپاس!"


جیمز و تد و اینا:

مالی ویزلی در حالیکه موهای سیخ سیخی و نامرتب جیمزو با ملایمت بیشتر به هم می ریخت گفت: بچه ها شما مایه ی افتخار مایین! قهرمان های همیشگی و از این جور چیزایین. ما هم نه واسه اینکه رقیب شما بشیم فقط واسه درآوردن دو لقمه نون حلال و سیر کردن شکم این دوتا طفل ...

ویولت وسط حرفش پرید و گفت:
- دوتا؟ واقعا آبجی؟ دوتا طفل؟

مالی ادامه داد:
- خب حالا همه ش 23 تان حسود!

جیمز با خونسردی گفت:
- خب حالا! باشه برین مسابقه، چرا هی سعی دارین توجیه میکنین؟

اتاق مشترک وزرا - همون موقع
سیریوس کنار شومینه ی اتاقش لم داده بود و کتاب قصه ی رو به روروش رو ورق میزد.

"سيندرلا با عشوه مخصوص خودش ( کلفتی)به شاهزاده نگاه کرد و با ناز وادا گفت: شاهزاده منو مي گيري ؟
شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟
سيندرلا : 85
شاهزاده در حالي که چشماش از خوشحالي برق مي زد گفت :
- آره مي گيرمت ، من هميشه آرزو داشتم شماره ي پاي زنم 85 باشه.
خلاصه شاهزاده سيندرلا رو در آغوش کشيد و به مهمونا گفت : اي ملت هميشه آن لاين ، من و سيندرلا مي خواهيم باهم ازدواج کنيم ، همه گفتند مبارکه و بعد هم يک صدا خوندند : گل به سر عروس يالا ... داماد و ببوس يالا
سيندرلا هم که قند تو دلش آب میشد در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسيد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد)
سپس با هم ازدواج کردند و سالهاي سال به کوريه چشم ننه و آبجی های ناتنی ـش ، به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي کردند و شونصد تا بچه به دنيا آوردند."


در مقابل چنین داستان درامی که به هیچ وجه شباهتی به زندگی خودش نداشت، غرورش رو شکست و به قطره های اشک اجازه داد یکی یکی از مجرای اشکش( ) خارج شده و صورتش رو خیس کنن.
در اصل اون برای داستان گریه نمی کرد، برای بخت بد و سیاه خودش گریه می کرد.
بار دیگر به آگهی درخواست بازیکن تیم تنبلای وزارتی نگاهی کرد و این بار شدت گریه اش بیشتر شد.

فلش بک - دفتر مشترک وزرا
مگس ها در اطراف میچرخیدن، بال بال می زدن و روی سطوح نه چندان تر و تمیز دفتر لکه های دون دون سیاهی میذاشتن. سیوروس با خونسردی تمام روی صندلی اش نشسته بود و پاهاش رو روی میز گذاشته بود. هر چند وقت یه بار با یک سکتوم دل و روده ی مگسی را در هوا میشکافت و بعدش همان دل و روده به شکلِ مایعی مخلوط از زرد و سیاه روی زمین میریخت.
در گوشه ی دیگر دفتر، سیریوس در اعماق اقیانوسی ازبرگه ها، فاکتورها، چک های برگشتی، نامه ها شکایت و اینا دست و پا میزد و لحظه به لحظه بیشتر تو عمق فرو میرفت.
بعد از تحویل گرفتن وزارتخونه از دولت قبلی، بدهی های دولت به ارگان ها و سازمان های داخلی و خارجی کمر سیریوس رو به شدت خم کرده بود و برای همین ناچار بود 24 ساعت شبانه روز رو توی وزارت خونه بگذرونه.
همین باعث میشد ملت فکر کنن که خیلی بهش خوش میگذره تو وزارتخونه و از طرف دیگه شایعه هایی پیچیده بود که چرا مثل دامبلدور مثل همیشه حی و حاضر نیست و چرا زن نمیگیره و احتمالا تو وزارت خونه با سیریوس سرگرم توجیه ملته.
سیوروس جدا از اینکه معجون ساز قهاری بود، مرد پلیدی بود. زورگیری و رشوه و دزدی و کلاهبرداری و اینا باعث شده بود وضعیت مالیش به طرز چشم گیری از سیریوس بهتر باشه. اون قسمت از قرض و قوله هایی که به عهده ش بود رو پیشاپیش پرداخته بود تا با فراغ خاطر به خودش برسه و از مقام و منصبش نهایت استفاده کنه و حتی برای پیدا کردن دکمه های جدید و جالبی که تو منوی مدیریت بود وقت کافی ای داشته باشه.
و صد البته به راحتی می تونست برای مسابقه ی کوییدیچ تمرین کنه و آمادگی های لازم رو انجام بده درنتیجه در اون لحظه با حالت تحقیرآمیزی بدون نگاه کردن به بلک گفت:
چقدر دیگه مونده؟ تموم نشد؟

بلک آهی از ته دل کشید و گفت:
- 2993 گالیون!

اسنیپ نگاه تمسخرآمیزی بهش انداخت و گفت:
- یعنی فقط 7 گالیون دادی؟ واقعا؟

بلک با عصبیت پاسخ داد:
- مردک کلاهبردار! یه لقمه نون حلال از حلقومت نگذشته که بفهمی زحمت کشیدن و با عرق جبین پول دراوردن چیه!

این بار اسنیپ با خون سردی گفت:
- چندین بار بهت گفتم، بذار اون 3000 گالیون رو هم من پرداخت کنم، حساب دولت صاف بشه قبول نمیکنی! حالا برو مثل سگ ... مثل خودت کار کن! به من چه!

بلک که دیگه تا اونجاش(!) رسیده بود, با جهشی تمام کاغذ پاغذارو از روی با یه حرکت ریخت روی زمین و روی میز پرید.
- مردک کله چرب! فکر کردی من مغز تسترال خوردم؟ مگه موهای منم یه من روش روغن ریخته که راحت کلاه بره؟ می خوای با دادن اون 3000 گالیون وزارت جادو رو ازم بگیری، هم وزیر سحر بشی هم جادو؟

اسنیپ که انگار حال و حوصله ی جروبحث بیشتر رو نداشت از جاش بلند شد و برای خاتمه صحبت می خواست از دفتر بیرون بره.
اما در آستانه ی در وایستاد و روی پاش چرخید.نگاه تحیرآمیزی به بلک کرد و پوزخندی زد.
- هی بلک! تو که نتونستی واسه تمرینات بیای،اینجوری که به نظر می رسه بی عرضه تر از اونی هستی که بعدا هم بتونی بیای. ما هم نمی تونیم با این غیبت های متعددت تو تیم نگهت داریم.پس باید بگم در کمال تاسف تو اخراجی!
بلک اول با شندین این، کنترلش رو از دست داد. با فریاد گفت:
- تو کی باشی که واسه من امر و نهی کنی؟

اسنیپ شنلش رو تکونی داد تا بازوبند سبز فسفری ـش رو به رخ بلک بکشه.
- کاپیتانم! عشقم میکشه اخراجت کنم. حرفیه؟
سپس اسنیپ چشاماش رو بست و با غرور سرش رو بالا گرفت.روی پاشنه پا چرخید و بلک بی نوا و شوکه رو به حال خودش گذاشت. نامرد حتی تا لحظه ی خروجشم از اسنیپ بودنش کم نشد. در رو باز کرد و یک قدم برداشت.

بــــنــــگ!

کارتون هایی رو دیدین که وقتی یکی به شدت با یک سطح فلزی برخورد میکنه، بدنش کلا سیخ میشه و سرتا پا میلرزه؟ اسنیپ هم دقیقا سر تاپای بدنش اینجوری به ارتعاش دراومد!
تازه وارد که پشت در بود، نگاهی به پاتیلی که بغلش بود کرد. صورت تمام رخ وزیر اسنیپ به شکل سه بعدی روش حکاکی شده بود.
- امضای صورت وزیر سحر! ایول! وزیر جادو تو هم این ورشو امضا میکنی؟
هکتور بعد از مواجه شدن با صورت های خشگین مقابلش ترجیه داد بحث رو کمی رسمی تر پیش کنه.
- وزیر جادو! چندتا شکایت کوچولو هست که باید بهشون رسیدگی کنی، یه چندتا .... وایسا لیستو نشون بدم!

هکتور دست کرد تو پاتیلش و چند کاغذ لوله شده درآورد. یکی از اونها رو باز کرد. طول لیست به اندازه ای بود که از دست هکتور تا میز بلک که حدود یک متر بود رو راحت فرش میکرد.
سیریوس:
اسنیپ:

پایان فلش بک


سیریوس بار دیگر نگاه غمزده ش رو به تصویر خوشبخت سیندرلا در آغوش شاهزداه دوخت و آهی از اعماق وجودش کشید. کاش حداقل حالا که تو وزارتش موفق نبود میتونست تو کوییدچ موفق باشه.
یه آه دیگه کشید و این بار نگاهشو به اتاق خالی و ساکت وزارتخونه انداخت و میز شلوغش که پر از نامه های مختلف بود. انقدر که دیگه جایی روش باقی نمونده بود.معلوم نبود الان که اسنیپ اونو از تیم اخراج کرده بود چه کس دیگه ای قراره پستشو تو تیم عده دار بشه.
فکر کردن به این موضوع باعث شد تا این بار اشک از چشماش سیریوس جاری بشه.


کافی شاپ وزارت خونه- همان لحظه، شایدم دو دقیقه اینور اونور!

در گوشه ی دنجی از کافی شاپ لوکس و کوچک وزارت خانه که تنها مخصوص کارمندان بلند پایه وزارت خانه افتتاح شده بود، دار و دسته تیم تنبل ها گوشه ای نشسته بودن و ظاهرا در حال مذاکره و گفتگو بر سر موضوعی بودن.آشا که روی میز نشسته بود یه جرعه از نوشیدنی مورد علاقه اش مزه مزه کرد و با خشم گفت:
- مردک بوقی به همه ساحره ها چشم بد دوخته! به پیر و جوون و زشت و خوشگلشم رحم نمی کنه. بندازیمش بیرون از تیم.

- داری از ضعف ما نسبت به خودت سو استفاده میکنی مارمولک! ... ولی باشه رودولفم میندازیم بیرون.ولی خودت باید جاش بیای نگی نگفتی.

- بلا هم میشه بندازی بیرون؟ هی به همه زور میگه، کوییدیچ ـشم چون ارباب دوست نداره، زیاد علاقه ای نداره، افتضاح ـه دادش. می دونی که، تو بازی قبلیم خودت دیدی که، همه ش دنبال رودی بود...نمی دونم چرا اصلا به خودش زحمت میده ببینه رودی با کی میره میاد مگه این اربابو نمی خواد؟ اصلا یکی از علتایی که باختین همین بود. میشه داداش؟ پلیــــــــز؟

- آه سالازارا! الآن که فکر میکنم دارم به رولینگ حق میدم که تو رو به عنوان خواهرم معرفی نکرده. سو استفاده از احساسات برادری من؟ چه کنیم؟ باشه! ولی خودت یه فکری به حال جستجوگر کن آشا من حوصله ندارم بگردم یکی دیگه رو جاش بذارم!

آیلین یه جرعه از نوشیدنیش رو خورد و برای بار هزارم در اون روز به آشا که روی میز وایساده بود و حرف می زد نگاه کرد.
- یه بار دیگه بگو چه نسبتی با من داشتی؟

آشا:اوه منم مامی!آشا دخترت!البته سابقا خواهرت بودم ولی بعدا شدم دخترت!

آیلین:

آشا آهی کشید.
- پس الان باید دو نفر دیگه رو پیدا کنیم؟

اسنیپ جرعه ی دیگه ای از نوشیدنیش رو مزه کرد.
- درواقع سه نفرو! بلک رو هم من شخصا قبل همه اینا اخراج کردم. چندین بار متوجه نگاه های عجیبش به مادرم شدم. جاش دیگه تو تیم نیست تا وقتی مادرم هست.
هکتور با نوشیدن جرعه ای از فایربال، سرش رو تکون داد و گفت:
- انصافا خیلی آتیشیه!

آشا و آیلین:

هکتور با تته پته تصحیح کرد:
- آقا منظورم نوشیدنی بود آقا! نوشیدنی رو میگم! ... اونم خب بله! بانو آیلین از استاد های ما بودن و هستن. ما هم رگ غیرت دانشجویی مون گل میکنه در این مواقع!

آشا گفت:
- اگه جز چشم دانشجویی نگاه دیگری به مادرم داشته باشی با زاغی طرز نگاهتو کلا متحول میکنیم. ملتفتی؟
آیلین یه با دیگه با دقت به آشا نگاه کرد.
- من تو رو یه جایی ندیده بودم قبلا؟
آشا و اسنیپ:
سیورس برای عوض کردن بحث درحالیکه ته نوشیدنیشو سر می کشید گفت:
- بله دیگه اخراجش کردم به همین سادگی مامی! حالا تنها کاری که باید بکنیم اینه که به جاش آگهی میدیم واسه بازیکن جدید. از مراجعه کننده ها هم تست میگیریم تا بهترینشون رو انتخاب کنیم. کسی پیشنهادی نداره؟اگرم داره برای خودش نگه داره من کاپیتانم پس من تصمیمی میگیرم چیکار کنم برای تیم!


ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۲۲:۵۰:۵۶
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۲۲:۵۰:۵۶
ویرایش شده توسط آشا در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ ۲۳:۱۳:۳۱

....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳
#28

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
مرلین گاه سازی لندن
vs
تنبل های وزارتی


پست دوم مرلین گاه سازی.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


مرلین که سوار جارو شده بود یک لحظه هنگ کرد و با تعجب به آرسینوس نگاه کرد و گفت:
- راجع به اونم یک فکری میکنم حالا.
- چه فکری اونوقت؟!
- بعدا میگم بهتون! الان حال ندارم! آیه داره نازل میشه واسم!

مرلین این را گفت وهمچنان با جارو میان هوا معلق ماند و به فکر فرو رفت...

در همان حال که روی هوا ریش هایش را نوازش میکرد تا بلکه هوش راونی اش به کار بیفتد به طور ناگهانی گفت:
- اون حوری ای که پریروز آورده بودم هم خوب چیزی بود ها... حیف شد نگهش نداشتم!

اعضای تیم: :no:

مورگانا هم در این حین چنان خشمگین شده بود که هیچ شکلکی یارای وصف آن نیست، فقط همینقدر بدانید که چند غول را تبدیل به کیک شکلاتی کرد.

او که داشت جوش می آورد و از شدت خشم می لرزید یک عدد تیر را به سمت حباب تفکر مرلین پرتاب کرد که در نتیجه ی آن حباب ترکید و مرلین هم با صورت از روی جارو به زمین افتاد!

در همین حین گونی برنجی تکان کوچکی خورد و تراورز با چشم غره ای که به آن میرفت گفت:
- حاج هاگرید... اینجا امنه مشتی... نگران نباش! مورا زد اون چند تا غول رو به کیک تبدیل کرد.

هاگرید که به نظر میرسید دهانش آب افتاده باشد گفت:
- کیک؟! بگو جون هاگرید.
- مرگ همین حاج جیگر خودمون راست میگم!

هاگرید به محض شنیدن این جمله با نیش باز شده که دندان های سیاه و پوسیده اش از میان آن نمایان بود از گونی خارج شد.

همین که هیکل غول آسایش را از میان گونی بیرون کشید با جادوگران سیاه چوبدستی به دست و اسطوره های فوتبال مشنگی روبه رو شد.... پس گفت:
- بچه ها چرا شما همچین میکنید؟! من کاپیتانم مثلا! کاپیتان!

کلمه ی کاپیتان با تاکید زیادی ادا شده بود ولی بازیکنان ادامه ی جمله ی هاگرید را با برخورد یک عدد ماهیتابه بر سرش نشنیدند.

مورگانا با دیدن هیکل بیهوش هاگرید لبخندی زد و گفت:
- بالاخره ماهیتابه های راک وود به یک دردی خورد... این هم از عاقبت کاپیتان ما...
- تقصیل خودش بود! اگه از اول خوب بازی می کلد اینجولی نمیشد!

جواد که تا این لحظه ساکت بود یک نگاه به علی دایی کرد و گفت:
- دایی جان الان خیلی رو این جملت تفکر کردی شما؟!
- ساکت باشید همتون! ما الان باید دنبال یک دروازه بان برای تیم بگردیم!
- من میگم یکی از همین غول های غارنشین رو ببریم! میتونه خیلی کمک کننده باشه!

مورگانا چپ چپ نگاهی به مرلین کرد و با اشاره ی چوبدستی اش یکی از کیک های روی زمین را دوباره به یک غول تبدیل کرد و گفت:
- حالا کی میخواد اینو آموزش بده؟!
- من به آموزش در حین کار معتقدم!

مورگانا نگاه دیگری به مرلین کرد و گفت:
- خیلی خوب پس بریم سمت زمین... هرچی زود تر برسیم بیشتر میتونیم تمرین کنیم!

آرسینوس که به نظر می آمد تا الان خواب یا در حال تفکر در مورد حوری ها بوده نگاهی به مورگانا کرد.
- میگم اصن بازی امروز با کدوم تیمه؟
- آرسینوس؟! خواب بودی تا الان؟! خوب معلومه دیگه با تنبل های وزارتی!
- ددم آی.
- چت شد؟
- هیچی... بریم جلو و بترکونیم... البته یادتون نره که من خودم هم یکی از اعضای وزارت خونه هستم ها!

او پس از گفتن این جمله بدون اینکه منتظر واکنش اعضای تیمش باشد به طرف زمین بازی پرواز کرد.

مورگانا که همچنان چپ چپ نگاه میکرد گفت:
- خوب... ما باز هم این غول رو آموزش میدیم نه؟!
- البته که اینکارو میکنیم! ما این بازی رو میبریم! حتی با وجود شیش بازیکن!
- اگه ببازیم چی؟!

مرلین با شنیدن این جمله از سوی مورگانا بدون اینکه سرش را برگرداند گفت:
- هوم... به پشمان همین غولی که میخوایم آموزشش بدیم!

او پس از گفتن این جمله بدون نگاه یا حرف دیگری وارد زمین شد و بقیه ی اعضای تیم هم به دنبالش...

در زمین:

مرلین به عنوان کاپیتان تیم خودش را معرفی کرد و با کاپیتان تیم حریف دست داد... سپس داور سرخگون را روی هوا انداخت...

نقل قول:
خیلی خوب... همونطور که میبینید بازی شروع شده... مرلین گاه سازی لندن بازی رو به صورت تهاجمی شروع میکنه.


تیم مرلین گاه سازی بازی را در دست داشت و با تمام قدرت مبارزه میکرد.

در انتهای زمین، مقابل دروازه ی مرلین گاه سازی لندن:

مرلین که داشت موهایش را از عصبانیت میکند نعره زد:
- بهت میگم وقتی اون سرخگون لامصب اومد سمتت باید بگیریش و نذاری بره تو اون حلقه های کوفتی! بعدش هم باید بندازیش برای یکی از اعضای تیم خودمون! :vay:

غول غارنشین با چهره ی منگل وارانه ای به مرلین نگاه کرد و با صدای کلفتش گفت:
- من توپ دوست دارم... بیا توپ بازی...
- من تو رو آموزش میدم آخرش! نگران نباش!

و اما در طرف دیگر زمین:
نقل قول:

وای خدای من... چه میکنن اعضای مرلین گاه سازی... اونا عالی بازی میکنن! با اینکه دومین بازیشونه ولی خیلی خوب بازی میکنن.


آرسینوس که عرق از سر و رویش جاری بود یک بار دیگر سرخگون را در حلقه انداخت و با شادی فریاد زد... نمیدانست چه مدت دیگر میتوانند به همین منوال بازی کنند تا مرلین غول را آموزش دهد.

در همین حین ناگهان سیریوس بلک مقابل جاروی آرسینوس پیچید و نعره زد:
- آرسینوس... یا از این بازی بکش کنار و یا از وزارت خانه اخراجی! فهمیدی؟ اخراج.

یک لحظه به شدت متعجب شد و گفت:
- جناب وزیر بلک؟! چطور ممکنه؟! چرا باید من رو تهدید کنید؟
- چون که من یه حساب نا تموم با تراورزتون دارم... باید همین امروز و همین جا تصویش کنم.

آرسینوس یک نگاه به سیریوس کرد و یک نگاه به تراورز که در طرف دیگر به دنبال گوی زرین میگشت و سپس گفت:
- باشه جناب وزیر... من از این بازی کنار میکشم.

او با گفتن این جمله با اندوه و بغض نگاه دیگری به هم تیمی هایش انداخت و از زمین خارج شد.



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳
#27

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
امروز می‌خوام براتون داستان یک مسابقه ی کوییدیچ زیبا رو تعریف کنم، روزی روزگاری زیر یک آسمان آبی و وسیع چند قلدر ترسناک با گونی های خوفناک و ابهت خفنناک مشغول... مشغول... انقدر ناک ناک کردم یادم رفت چی‌داشتم می‌گفتم، مجیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد!
- حمـــــــــــــــــــــــــــــــــید درسته نه مجــــــــــــــــــــــــــــــید! الکی بیدارم نکن.

حمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید! این‌جا چی‌میشه؟
- الآن باید مسابقه رو تعریف کنی جای وصف یه مشت قلدر. خوانندگان گرامی، جاست تبرّک!

مرلینگاه سازی لندن

VS


الوزیرون التنبلون


مرلینگاه مخصوص:

خش خش خش خش خش خش ( مثلا قرار هست افکت کشیده شدن گونی روی زمین باشه.)
- محموله رو آوردم حاجی.

مرلین که در استخر آبی کنار حوری های بهشتی در حال قرائت آیات آسمانی بود نگاهی مارموزانه به تراورز انداخت و گفت:
- چجوری وزن این همه کیک تو شکم یارو رو تحمّل کردی؟ یه لحظه صبر بده...

مرلین دست در تنبان خویش کرد و پس از بپر بپر های بسیار با شادی و شعف گفت:
- آیه نازل شد که باید کاپیتان کیکیمون رو عوض کنیم!
حوریان بهشتی:
-هوووووووووووووورا!
-مرلین! باز حوری آوردی خونه؟!

مرلین دستی در ریش های انبوه خود کرد و پی برد که صدای مورگانا را شنفته است.
- اولّا این‌جا مرلینگاه مخصوصمه نه خونه، دوما تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- خب... منم مثلا می‌خوام کاپیتان رو عوض کنیم دیگه.

گونی شروع به حرکت و غلت خوردن کرد و صدایی کلفت درون گونی گفت:
- من کاپیتانم! باهاتون قهر می‌کنما، من کاپیتانم مثلا!

در طرف دیگر کادر اعضای تیم مرلینگاه سازی:
حوریان:
مورگانا در حال تهدید کردن حوریان:
دوباره حوریان:
- الفرار.

جایی در کوهستان های شمال انگلستان:

خورشید به سمت غرب می‌رفت تا غروب کند، این‌که چرا به سمت غرب می‌رفت مرلین داند، این سوال های بالای دیپلم رو نپرسین وقتی دارم براتون داستان تعریف می‌کنم!
در همان حال گروهی از جادوگران سیاه پوش به همراه دو تن از اساطیر ورزش مشنگی ایران و همچنین یک گونی برنجی بر بالای کوه هایی بس بلند و عظیم سوار بر جارو های خود به سمت مجموعه ورزشی غول های غارنشین پرواز می‌کردند.
- حاج دایی به نظرت این مجموعه غول های غارنشین چجوریه؟
- به نظل من مجموعه غول های غالنشین باید ولزشگاه خوبی باشه.
- به نظر من هم مجموعه غول های غارنشین باید جای مشتی و توپی باشه.
- بسه دیگه! آیه نازل شد که اسم مجموعه غول های غارنشین خیلی طولانیه از این به بعد این ورزشگاه رو " مغغ" صدا کنید.

تراورز و علی دایی به نشانه ی موافقّت با آیه ی آسمانی نازل شده بر مرلین (ع) سر هایشان را تکان دادند و به به و چه چه کنند.
- حاج دایی به نظرت مغغ چجوریه؟
- به نظل من مغغ باید ولزشگاه خوبی باشه.
- به نظر من هم مغغ باید جای مشتی و توپی باشه.

در همین حال مرلین که از شدّت عصبانیّت موهای ریشش درد گرفته بود با فرمت نگاهی به دو هم‌تیمی خود کرد و آن دو جامه ها دریده و سر به بیابان گذاشتند هر چند که مورگانا با پرتاب تیری جفتشان را گرفته و صف راهیان مغغ بازگرداند.

جایی دیگر که نباید لو بره چون مثلا قرار هست مرموز باشه :

زیر نور چراغی کم نور که نور اندکی را با تاریکی اتاق ترکیب می‌کرد دو جادوگر خفن نما کنار یکدیگر روی کاناپه‌ای نشسته و مشغول شنیدن صدای خشدار یک رادیوی کهنه بودند.

- رادیو وزارت تقدیم می‌کند. رسوایی وزیر سیریوس بلک به همراه پاتریون، همراه با بی‌ناموس بازی! با ما همراه باشید تا پدر هری را پیدا کنید.

- من باید انتقام کاری رو که اون تراورز ملعون با من انجام داد رو بگیرم.
- بازی بازی با دم وزارت هم بازی؟

لامپی دیگر بالای سر فرد سفیدپوش روشن شد و چهره ی دو وزیر زیر نورش پیدا نمایان شد. سیریوس با لحنی شیطانی گفت:
- این لکه ی ننگ فقط با خون پاک می‌شه.
- سیریش، تو که این‌جوری نبودی، ترور؟ قتل؟ ماذا فازا؟!
- ساکت شو مو روغنی، الآن باید از آبروی وزارت دفاع کنیم. کسی نمی‌تونه ابهت وزارت رو زیر سوال ببره!

درون مغغ، رختکن مرلینگاه سازی:

اعضای تیم کنار یکدیگر روی صندلی های پشمالود نشسته بودند و از ترس غول های رنگارنگ و پشمالوی کنارشان مانند رز زلر ویبره می‌رفتند. غول ها هاج و واج به گونی برنجی در حال حرکت که روی زمین افتاده بود خیره شده بودند و احساس می‌کردند آن گونی مثلا بی‌جان رابطه ی نزدیکی با آن ها دارد.
- مرلین، مطمئنی اینا نمی‌فهمن کی توی گونیه؟

مرلین نگاهی پر از شیطنت به گونی انداخت و با قاطعیّت گفت:
- نگران نباشین.

سپس به سمت تخته سیاهی که از آن پشم می‌بارید کرد و شروع به رسم انواع و اقسام اشکال عجیب و غریب که به شباهت به خرگوش های بالدار با ژست وزغی نبودند کرد و دیگر اعضای تیم با فرمت گیرپاچ کرده و شروع به ارور دادن کردند.
- من حسابی تیم حریف رو آنالیز کردم. یه مدافع دارن که مارمولکه یا سوسمار مرلین داند. یه مدافع دیگه هم دارن که مواظب باشین چیز خورتون نکنه و گرنه به رحمت مرلین می‌شتابید. توی حملشون هم یه حوری دارن به نام آیلین با پسرش که مو روغنیه و وزیره. یه وزیر دیگه هم توی تیم هست که خیلی خوشتیپه، از جلو خطری نداره امّا از پشت خیلی خطرناکه!
-
-اون دروازه بان و جست و جوگرشون رو هم حساب نکنید نمی‌شناسمشون.

اعضای تیم پوکرفیس نخست به تخته و سپس به مرلین نگاه کردند و همزمان گفتند:
- همین؟! تاکتیک ماکتیک چی؟

مرلین با ژستی کاملا مطمئن به خود جواب داد:
- من در عمر ملکوتی خود اصلا چنین لوس بازیایی رو قبول نداشتم و ندارم و نخواهم داشت! شما فقط مواظب همون حوریشون باشید.
- مرلیــــــــــــــــــــن!

مرلین بی توجّه به مورگانا جارویش را برداشت تا به میدان برود که...
- پس دروازه بانمون چی می‌شه؟


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۵ ۱۹:۴۲:۳۶
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۵ ۲۱:۰۳:۰۴


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۹:۵۹ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
#26

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
هفته دوم مسابقات کوییديچ

تنبل های وزارتی - مرلینگاه سازی لندن

زمان: تا ساعت 23:59 روز 18 بهمن ماه

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.
* ترکیب تیم تنبل های وزارتی تغییر پیدا کرد.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#25

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
پست دوم(مسابقه با تراختور سازی)
___________________________________

رو به هم تیمی هایش کرد:
-قبل از وارد شدن به ورزشگاه سرتونو بالا بگیرید! ما برنده میشیم!

حرص در چهره پریزاد فرانسوی موج می زد:
-غوونا! کاپیتان یک کس دیگه هست!

پیش از اینکه بانوی آبی دهان باز کند، آماندا با بی حوصلگی رو به آن دو کرد:
-فکر می کنم کافی باشه! اگه سرتونو بچرخونید می بینید که تقریبا رسیدیم!

سروصدای تماشاگران افزایش می یافت. بازیکنان ترانسیلوانیا، نفس های حبس شده در سینه شان را بیرون دادند.
آماندا نگاه بی تفاوتی به بقیه انداخت. همه آماده بودند.
چند لحظه بعد، بازیکنان آبی پوش مغرورانه از دروازه ورزشگاه وارد می شدند. تماشاچیان انگشت شمار، هیجان زده فریاد می زدند. گروهی ترانسیلوانیا و گروه دیگر، تراختور سازی را تشویق می کردند.

همه چیز، عادی بود و نبود... روونا نگاه دقیقی به ورزشگاه انداخت:
-یه چیز غیر عادی...

صدای گزارشگر در ورزشگاه پیچید:
نقل قول:
-هی... اونجا رو نگاه کنید! بازیکنان آبی پوش ترانسیلوانیا هم وارد شدند! امید اونهایی که فکر می کردن اونا میدونو خالی می کنن نا امید شد! اجازه بدید معرفی کنم:
جستجوگر پریزاد این تیم: فلور دلاکور!
مدافعین: آماندا بروکل هرست و لودو بگمن!
مهاجمین: روونا راونکلا، ویلبرت اسلینکرد و دافنه گرین گراس
دروازه بان: گلرت گریندل والد!
بازیکن های تیم مقابل رو مجددا با هم مرور می کنیم:
جن جستجوگر: دابیِ آزادی خواه!
مدافعین : آنتونین دالاهوف و شیر فرهاد!
مهاجمین: فلورانسو، هری پاتر و سیسرون هارکسیس
و در نهایت، دروازه بان سالخورده شون: آلبوس دامبلدور


طی مدتی که گزارشگر مشغول معرفی اعضای دو تیم بود، ماندانگاس فلچرِ داور، دو کاپیتان را فراخواند.
آماندا و فلورانسو با یکدیگر دست دادند.

نقل قول:
همونطور که می بینید بازیکن های دوتیم سوار بر جارو شدن و آماده پروازن. داور شمارش معکوس رو آغاز می کنه؛ سه، دو و یک!


بازیکنان مضطرب، به هوا برخاستند.

نقل قول:
-خیله خب؛ بازی شروع شد! هری پاتر خیلی سریع سرخگونو به چنگ میاره... عجیبه که اینبار در نقش مهاجم ظاهر شده! همه ما یادمونه که از دوران نوجوانی جستجوگر بوده! هری سرخگونو به سمت سیسرون می فرسته... همونطور که میبینیم فلورانسو منتظره تا سرخگونو بگیره... سیسرون سرخگونو به سمت فلورانسو پاس میده... فلورانسو سعی می کنه توپو بگیره و موفق... نه موفق نمیشه! توپ توسط کاپیتان تیم مقابل از مسیر منحرف می شه... آماندا توپو به سمت روونا پرتاب می کنه... بانوی آبی پوش ترانسیلوانیا... با آنتونین درگیر میشه... سرخگونو به سمت ویلبرت پاس میده و گل!!!
ویلبرت اسلینکرد توپو گل می کنه!


تماشاچیان، هیجان زده از جابرخاستند. از گوشه گوشه ی ورزشگاه، فریاد های شادمانه اندک طرفداران ترانسیلوانیا به هوا رفت.

نقل قول:
اونجا رو نگاه کنید! به نظر میاد جستجوگر ها اسنیچ رو پیدا کردن! فلور و دابی همزمان به یک سو حمله ور میشن... امیدوارم نتیجه بازی به این زودی مشخص نشه!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#24

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
پست اول (مسابقه با تراختور سازی)

______________________________________
انسان های عادی ادعا می کنند از تاریکی نمی ترسند. آنان اعتقاد دارند وحشت در ســایه ها فقط ساخته ی ذهن کودکان است و بس... آنان خود را از تاریکی قوی تر می دانند، می گویند روشنایی فقط در یک فشار روی کلید برق خلاصه می شود!
ما جادوگران هم ادعا می کنیم از تاریکی نمی ترسیم، فکر می کنیم خودمان از همه برتریم... و مرگ تاریکی در یک "لوموس"، زیر لــب است...
شــایـد فقط کودکان عاقل اند... فقط آنان می دانند که باید از تاریکی ترسید و همیشه، پشت در ِ کمد چیزی پنهان شده.
سه هیئتِ تاریکی که در اندک نور گرگ و میش نشسته بودند، زمزمه وار سخن می گفتند. زمزمه ای مـثـل همان صدای ِ خش خش ِشاخه های بید ِ پشت ِ پنجره هنگامی که حتی نسیم هم نمی وزید...
- قــرعه به این بازی افتاد..! به این دو تیم...
- هیچ چالشی نیست... دست ما بعد از این همه سال خالی تر شده... این بازی به اندازه کافی جذاب نخواهد بود..
ناگهان صدای خنده ای در اتاق ِ تاریک پیچید. خنده بم و آرامی که مو بر تن سیخ می کرد و پیرامون نفس ها در سینه حصار می کشید.
-شاید هنوز هم خیلی دست ِ خالی نباشیم.. وزشگاه غول های غارنشین..
پوزخند صدا داری زد.
-اونا هم به این اسم خواهند خندید.. البته نه بعد از این که معنیشو درک کردن!

- چرا اونا باید ورزشگاه رو وسط یه جنگل دورافتاده می ساختن؟
فلور، در جواب لودو نالید:
-نه یه جنگل عـادی حـتی... یه جنگل پـُـغــ از عنکبوت... حَشـَغـه...
آمـاندا با همان چهره سرد و سنگی همیشگی اش جنگل را از نظر گذراند. او راست می گفت. جنگل حتی نسبت به جنگل های عادی هم تنوع بیشتری از حشرات را در خود جای داده بود.
گلرت گریندل والد قدم هایش را سرعت بخشید و همانطور که شاخه ها را از میان کوره راه ِ کهن کنار می زد، گفت:
- الکی غر می زنین... جای هیچ نیشی روی بدن هیچ کدومتون نیست... شما فقط از ظاهرشون می ترسین... اینا هیچ کاری باهاتون نداشتن تا حالا!
با سکوت بازیکنان در تائید جــادوگــر ِ خاکستری، اصوات جنگل رنگ دیگری به خود گرفتند. صدای حشرات عجیبی که نیش نمی زدند و فقط با هدف کلافه سازی دورشان می چرخیدیند بیشتر شنیده می شد. حشراتی که صدایشان به غریبی رفتارشان بود، در سر نفوذ کرده و افکارشان را بهم می ریخت.
ویلبرت در تلاش برای از بین بردن سکوت جمع گفت:
- چوب جادوهامونو باید نگه می داشتیم... می تونستیم حداقل اینارو دور کنیم از خودمون...
روونا با پایش عنکبوتی را له کرد و خندید.
- اگه های زیادی وجود دارن.. اگه یکم یشتر سر ورزشگاه بحث کرده بودیم... اگه می تونستیم با داورا ارتباط برقرار کنیم... اگه تیم مقابل باهامون لج نمی کرد... اونوقت وضعیتمون بهتر بود!

روونا دوباره با هر دو پایش روی عنکبوت دیگری پرید و ادامه داد:
-حالا که نشده.. چیزیو عوض نمی کنه این اگه ها!
- سخنان بانوی بزرگ ریونکلاو...!
آوای خنده های پر تنش مصنوعی ِشان بلند شد. و شاید اگر بلند نمی شد، زودتر می شنیدند صدای بال های حشرات را که اوج می گرفت...
- کی داره سوت می زنه؟
- کسی سوت نمیزنه لودو.. گوشات مشکل پیدا کرده...
و نکرده بود... فلور مکثی کرد، او هم می شنید صدای سوت مانندی را که شدت می گرفت. سرش را بی توجه به بقیه برگرداند تا منبع صدا را بیابد. لودو هم به همان طرف نگاه می کرد. به همان جسم که مگس ها دورش جمع شده بودند و انواع حشرات دورش می چرخیدند. بینیش را گرفت و نالید:
-چه بوی بـــــدی می ده...
آماندا رنگ پریده تر از همیشه سکوت طولانی مدتش را شکست.
- بوی گندیدن ِ... انگار گوشت گندیده گذاشته باشن اینجا...!
و بالاخره فهمیدند... حال حواس همه تیم به آن منظره جمع شده بود لودویی که چوبی را از روی زمین برداشت و با آن حشرات را دور کرد تا آن صحنه سرشار از واژه مرگ آشکار شود...
-خیلی وقت نیست که مرده... هنوز خون تازه روی زمینه و با اینجال گندیده!
گلرت قدمی از جسد غیرقابل تشخیص فاصله گرفت و ادامه داد:
- و هر چیزی که کشتتش نزدیکه... در حالی که ما هیچ کودوم چوب جادومونو نداریم!
وحشتی که از آغاز سفر در هوا موج می زد، به اوج خود رسید. هیچ کس نمی دانست چه باید بکند، چه بگوید.. فرار کند یا بماند؟ می توانستند آن همه راه را تا خارج از جنگل سالم برگردند؟
ویلبرت برای بار دوم در آن روز سکوت را شکست.
-هیچ راهی نداریم... باید بریم ورزشگاه!

از ورزشگاه دور افتاده اصوات عجیبی به گوش می رسید، انگار هزاران فیل با هم پاهایشان را بر زمین می کوبند. زمین می لرزید. فلور پس از کمی تامل گفت:
- فکر نمی کردم اینقد تماشاچی داشته باشیم... آخه کی حاضر می شد خودشو برسونه به اینجا؟
روونا که از تا آنجا دوبده بود، غرید:
-حالا که هستن... تونستیم سر وقت برسیم... کسی هم نکشتتمون دیگه.. بریم تو؟
و بدون این که برای جوابی منتظر بماند در ورودی را با شدت باز کرد و داخل شد.


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۳
#23

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
پســــت چهـــــارم و پایانی

فلورانسو، سیسرون و هری سخت مشغول مسابقه کوییدیچ و مانور دادن با جاروهایشان بودند که ناگهان آنتونین هم در حالی که خمیازه میکشید( ) سوار بر جارویش وسط زمین آمد.

تا آنتونین آمد، فلورانسو چنان جیغی کشید که کُرک و پَرهای همه ریخت و بیخیال بازی صُم بُکم سوار بر جارو به آن دو نگاه کردند. در بعضی روایات آمده است که داور سوتش را قورت داد.

فلورانسو به آنتونین نزدیک شد و گفت:
_ الان وقت اومدنه؟ میذاشتی بازی تموم میشد بعد میومدی! فادر بی مسئولیت!

آنتونین ابتدا چیزی که دور سرش ویز ویز میکرد را با دست دور کرد و سپس نعره زنان جواب داد:
_ کار داشتم خب! کار نکنم چطوری شکم تو و دورا رو سیر کنم؟ تازه عخاباشم هست!

فلورانسو که ترسیده بود، بغض کرد و ساکت شد() و در همین لحظه دورا ظاهر شد و در دفاع از خواهرش شترخ زد تو صورت آنتونین(:slap:) و گفت:
_ ددی ها نفاید دخملاشونو دفا کنن. دخملا روحیشون حساسه

آنتونین در حالی که مجددا چیزی که دور سرش ویز ویز میکرد را با دست دور کرد گفت:
_ راست میگی. باشه. شرمنده. بیاین ببینید براتون آفنبات چوفی آوردم.

در همین لحظه سه عضو خانواده در حالی که اینجوری: بودند همدیگر را بغل کردند و محکم فشار دادند تا اینکه آب لَمبو شدند.() از آن سو سیسرون و هری عین هویج و بازیکنان تیم حریف و داور مانند گلابی و دست به سینه ایستاده بودند و آن ها را نگاه میکردند(). بقیه همینجوری و با عصبانیت ایستاده بودند و آب لمبو شدن آنتو و دورا و فلو را نظاره میکردند() تا اینکه پسری که زنده ماند غیرتی شد و گفت:
_ هوووووووی آنتو! بچه هاتو از وسط زمین جمع کن! ناسلامتی ما داریم مسابقه میدیم!

دورا جواب داد:
_ ما عدد نیستیم که جمعمون کنه!

فلو هم در تایید حرف دورا گفت:
_ راست میگه. ما لباس نیستیم که از رو بند جمعمون کنه!

در همین حین، آنتونین که غیرتی شده بود خواست در دهان پسری که زنده ماند بزند که دوباره آن چیزی که ویز ویز میکرد دور سرش چرخید و آنتونین اعصابش خرد شد و ایندفعه با واکنش سریع اونو تو مشتش گرفت و گفت:
_ بالاخره گرفتمت مگس پدرسگ!

در همین لحظه داور سوتی را که قورت داده بود بالا آورد و آن را به صدا درآورد و بلند فریاد زد:
_ گوی زرین توسط آنتونین دالاهوف گرفته شد! تیم او برنده این مسابقه است!

آنتونین که سر از پا نمیشناخت و متوجه شده بود ناخواسته گوی زرین را گرفته قصد کرد با جارو حرکات آکروباتیک انجام دهد که ناگهان غیب شد!

همه گرخیده بودند که دورا گفت:
_ چی شده؟!

داور جواب داد:
_ من قبلا هم در یک مسابقه این قضیه را دیده بودم. یکی گوی زرین را جادو کرده و تبدیل به رمزتاز کرده بوده! طبق مقررات چون من هنوز گوی زرین را از بازیکن گیرنده آن تحویل نگرفته بودم، بازی تمام نشده و باید تا پیدا شدن مجدد گوی زرین ادامه پیدا کند!

بازیکنان دو تیم:








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.