"تصویر شماره 10"- بیا دیگه هری ، عجله کن
- ببخشید ... چشم.
اولین باری بود که هری پا به کوچه ی دیاگون گذاشته بود. کوچه دیاگون در نظرش از هر لحاظ از خیابان های مشنگی بهتر و جالب تر بود. آن جا پر بود از جادوگران و ساحره هایی که حرف می زدند ، می خندیدند ، و با صدای بلند اجناس را قیمت می کردند.
هری پشت شیشه ی یکی از مغازه ها ، جاروی دسته بلند زیبایی دید که دختر بچه و پسربچه های هم سن خودش دور آن جمع شده و صورتشان را به شیشه چسبانده بودند تا بهتر ببینند:
- واااااای!
- نیمبوس دوهزاره!
-بهترین جارویی که تاحالا وجو داشته!
با این که هری تا به حال سوار جاروی پرنده نشده بود و چیز زیادی در مورد آن نمی دانست ولی او نیز مجذوب آن جاروی فوق العاده شد و در دلش از این که سال اولی ها حق داشتن جاروی پرنده را نداشتند ، حسرت خورد.
هاگرید گفت :
هری ، حالا که از گرینگوتز برگشتیم بهتره اول بریم کتاب هات رو بخریم.
هری با تکان دادن سرش موافقتش را نشان داد و دوتایی وارد مغازه ی کتابفروشی فلوریش و بلاتز شدند.
هری از دیدن دکوراسیون آن کتاب فروشی به وجد آمد. قفسه های بلندی که تا سقف کتابفروشی ادامه داشتند ، کتاب هایی با چلد چرمی و برگه هایی که انگار از کاغذ پوستی بودند ... همه چیز آنجا برای هری جالب بود.
آن روز یک روز آفتابی زیبا بود و بسیاری از خانواده های جادوگران برای خرید وسایل مدرسه آمده بودند. برای همین کوچه ی دیاگون و مخصوصا کتابفروشی فلوریش و بلاتز بسیار شلوغ بود.
هاگرید به سمت پیشخوان رفت تا کتاب های هری را بخرد. هری نیز شروع کرد به راه رفتن و گشتن در کتابفروشی و ورق زدن کتاب هایی که خارج از قفسه ها روی هم چیده شده بودند.
هری در آن لحظه چیز جدیدی را کشف کرد:
تصاویر درون کتاب های جادویی متحرک بودند!
هری در همان حال که محو تماشای تصویر یک نویسنده ی کتاب های تاریخی بود که کلاهش را برمیداشت ، چشمک میزد و دوباره کلاهش را روی سرش می گذاشت که صدایی شنید.
-دراکو ، مگه نگفتم به هیچی دست نزن!-چشم پدر...
هری سرش را بالا برد.
در چند قدمی آن جا ، مرد بلندقامتی با موهای بور بسیار روشن و ردای مشکی کنار یک قفسه ی کتاب استاده بود و کتابی را ورق می زد.
کنار آن مرد بلند قد پسری ریزنقش هم سن و سال خودش را دید که او نیز شباهت زیادی به پدرش داشت . تنها فرقشان این بود که پسر ، قیافه ای عبوس و عصبانی داشت.
هری دوباره مشغول تماشای کتاب ها شده بود که صدای قدم هایی را از نزدیکی اش شنید. سرش را بالا آورد. همان پسری که نامش دراکو بود به او نگاه کرد و گفت:
سلام! تو باید هری پاتر باشی ، درسته؟
هری دست و پایش را گم کرد.
جواب داد :
آه ... بله ... خودمم.
- از آشناییت خوشوقتم. من دراکو مالفوی هستم.
و دستش را به سمت هری دراز کرد.
هری دست پسر راگرفت و تکان داد. دستش به طرز عجیبی سرد بود.
هری در ته دل خوشحال شد. فکر می کرد نخستین دوست جادوگرش را پیدا کرده است.
در همان لحظه هاگرید با صدای بلند گفت:
هری...! هری...! کجایی پسر؟ وقت رفتنه!
هری از دراکو خداحافظی کرد و به دنبال هاگرید از در کتابفروشی فلوریش و بلاتز بیرون رفت.
هاگرید گفت:
چه طوره برویم و برایت پاتیل بخریم؟ ... راستی تو به یک حیوان خانگی هم نیاز داری.
هری لبخندی زد و به راه افتادند.
هری پرسید :
هاگرید ، تو چیزی در مورد مالفوی ها می دونی؟
نزدیک بود کتاب های هری از دست هاگرید به زمین بیفتند.
-چ - چطور مگه؟
- همین طوری ... توی کتابفروشی با یکیشون که هم سن خودم بود دوست شدم ...
هاگرید گفت:
ببین پسرجون ... خانواده ی مالفوی خانواده ی بسیار ثروتمندی هستن ولی این ثروتشون رو نه از راه درست به دست آوردن و نه در راه درست خرج می کنن. اونا فکر می کنن که از همه بهترن و تازشم ، خانواده ی اونا همشون مرگخوار هایی بودن که برای اسمشو نبر کار می کردن.
هری تعجب کرد. ولی در دلش گفت:
ولی دراکو پسر خوب و مؤدبی بود. من که رفتار بدی ازش ندیدم . شاید خانواده اش بد بوده باشن و خودش خوبه. نکنه هاگرید میخواد من تا آخر عمرم بدون دوست بمونم؟
آن ها در سکوت به راهشان ادامه دادند تا به مغازه ای رسیدند که در آن پاتیل و مواد مورد نیاز معجون سازی می فروختند. هری همان طور که محو تماشای شیشه های پر از چشم قورباغه بود صدای آشنایی را شنید. سرش را برگرداند و دراکو مالفو را دید که کنار پسر موقرمزی با ردای کهنه ایستاده بود.
دراکو با لحن نیشداری گفت : رداش رو ببین! از توی آشغالی پیداش کردی؟
پسر موقرمز دستش را مشت کرد و خواست دراکو را بزند ولی دراکو با خنده گفت:
جرأتش رو نداری که دست رو من بلند کنی . پدرمن اونقدر با نفوذه که با یه اشاره باعث میشه پدر تو از وزارتخونه اخراج بشه.
بعد هم شروع کرد به توهین کردن به خانواده ی پسر موقرمز و ادایشان را در آوردن :
ببینم ویزلی ... حالا که شما اینقدر فقیرین ، چرا مادرت اینقدر خیکیه؟
صورت پسرموقرمز همرنگ موهایش شده بود.
هری جلو آمد و به دراکو گفت:
ولش کن. چیکارش داری؟
دراکو گفت:
اون اهل یه خانواده ی خیلی فقیره پاتر . چرا داری ازش طرفداری می کنی؟
- هر چقدر هم که فقیر باشه تو حق نداری که اذیتش کنی.
از دور صدایی به گوش رسید: دراکو ... بیا بریم.
دراکو گفت :
ببین پاتر ... بعضی از خانواده های جادوگرا از بعضیا بهترن. بهت پیشنهاد می کنم مراقب باشی با کدوما دوست میشی.
هری گفت:
از توصیه ات ممنونم مالفوی . فکر کنم فهمیدم که باید با کدوما دوست بشم.
دراکو پشتش را به آنها کرد و دور شد.
پسر موقرمز گفت : خیلی ممنونم که هوامو داشتی.
هری لبخندی زد.
نگاه پسر موقرمز روی پیشانی هری قفل شد:
یعنی این حقیقت داره؟ ... تو واقعا هری پاتری؟ ... همون هری پاتر معروف؟
هری گفت :
معر,فش رو نمی دونم ... ولی من هری پاترم.
پسر موقرمز با لبخند دستش را جلو آورد :
از آشناییت خوشوقتم هری. منم رونالد ویزلی هستم. می تونی رون صدام کنی.
و این سرآغاز دوستی صمیمی بین هری پاتر و رون ویزلی و دشمنی هری پاتر و دراکو مالفوی بود.
پایان!
کافی بود...هرچند که یه جاهایش کپی برداری دقیق از کتاب بود،ولی آفرین!
تایید شد.
مرحله بعد: کلاه گروهبندی.