هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
تصویر شماره 5

همراه با کارل وارد سراسرای هوگوآرتز شدم. از آنجایی که یک سال اولی بودم کمی می ترسیدم.من یک گرگینه بودم برایم سخت بود در مدرسه ای که دائما محافظت می شود زندگی کنم. صورت مادرم را به یاد آوردم که می گفت:
- زیاد نترس پالی تو موفق می شی. جانور نماهای زیادی تو مدرسه هستن. تو که تنها نیستی.
ولی ته دلم قرص نبود. ناگهان چیزی دیدم که مرا هیجان زده که کرد. پسری با موهای سیاه و چشمان سبز شک نداشتم که خودش است.
- آلبوس سوروس پاتر؟ خودتی؟ تو پسر هری پاتری؟
کارل با غرور گفت:
- بچه ها امسال یه پاتر هم کلاسمونه.
یان گفت:
- چقدر شبیه به باباشه.
دختری به سوی ما برگشت و گفت:
- و همینطور پسر عمه منه . منم رز گرنجر ویزلی ام.
صورت دخترک به دلم نشست تصمیم گرفتم ب او دوست شوم.
- اسم منم پالی چپمنه. از آشنایی تون خوشوقتم.
ناگهان کلاهی که از قیافه ش معلوم بود صد سالی است شسته نشده شروع به خواندن آواز کرد.
- این همون کلاه معروفه؟
- آره می گن هر سال شعر جدیدی میسازه. باحاله نه؟
قبل از این که بتوانم جواب سوال رز را بدهم کلاه فریاد کشید:
- پالی چپمن!
انگار قلبم را از سینه م درآورده بودند. طرف کلاه رفتم به آرامی روی صندلی نشستم
کلاه گفت:
- خب می دونم باهات چی کار کنم تو میری به:
- گریفندور!
خوشحال و شاد به طرف میز گریفندور ها رفتم و گروه بندی بقیه را تماشا کردم.





یکم بیشتر نیاز داشت،توصییف و اینا رو تا بهتر بشه...با این حال اما به نظر میرسه وارد ایفا که بشی مشکلاتت برطرف میشه!
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۸/۲۲ ۲۰:۳۰:۳۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۵

تریسترام بسنوایتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۰ جمعه ۹ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
از خشونت گل ها خار می شود
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
►تصویر شماره 5 کارگاه نمایشنامه نویسی◄

جادو همه جا جاری است ، همه چیز از جادو به وجود می آید ، با این حال جادو چیزی را خلق نمی کند.
جادو خود را به آنچه انجام می دهد می ریزد ، اما هیچ ادعایی ندارد.
دنیا های بی شمار را زندگی می بخشد ، اما وابستگی ای به آنها ندارد .


- سرسرای هاگوارتز ، مدرسه ی سحر و جادوگری –

دقایق زیادی را منتظر نوبت خود مانده بودم . نوبت گروه بندی شدن در یکی از گروه های هاگوارتز .
اگر در گروهی گروهبندی شوم بازهم دانش آموزانی هستند که با بی ملاحظگی به چهره ام خیره شوند؟
و طوری از من سوال بپرسند گویی از مدت ها پیش مرا می شناختند؟
مشنگ زاده ها و دورگه های کثیف مانند انگل تمام سرسرا را محاصره کرده بودند. نا امنی تمام فضا را فرا گرفته است
یک پسر با مو های سیاه و یک پسر با مو های بلوند سمت راست من بودند .
زن پیر یک اسم را با صدای بلند گفت و پسر با مو بلوند به سمت کلاه گروه بندی رفت . توجه پسر دوم نسبت به من جلب می شود . طوری که انگار پدرش بهش آموزش داده دستش را جلو می آورد ...
- سلام ، من جاناتان نوریس هستم ، پسر آنتوان نوریس!
- خب ، جاناتان ، از آشناییت خوشبختم!
- اولین بار هست که می بینمت زیاد تو چشم نیستی ، اسمت چیه؟
- چرا برات مهمه که اسم من چیه؟
- بی خیال فقط میخوام که با هم آشنا بشیم..
ناگهان توجهش نسبت به دوستش جلب می شود که کلاه گروه بندی روی سرش است ...کلاه فریاد می زند : ریونکلا
اسم بعدی خوانده می شود . اسم من !
پسر به من چهره ی من نگاه می کند و می گوید : این اسم توئه اینطور نیس؟
من به سمت کلاه گروه بندی رفتم . صدایش از پشت سر می آمد : بازم همدیگر رو می بینیم!
این فرصت رو داشتم که به دانش آموزانی که از کنارشان می گذشتم نگاه کنم .
چقد طول می کشید که به کلاه گروه بندی برسم؟
قدم هایم تمام شده بود . کلاه گروه بندی رو سرم بود و هیچ چیز را نمی توانستم ببینم .






تموم شد؟ احساس میکنم که باید ادامه میداشت،با این حال...خوب...
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۸/۲۰ ۲۲:۳۶:۱۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۵

امیلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۹ شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
"تصویر شماره 10"
- بیا دیگه هری ، عجله کن
- ببخشید ... چشم.
اولین باری بود که هری پا به کوچه ی دیاگون گذاشته بود. کوچه دیاگون در نظرش از هر لحاظ از خیابان های مشنگی بهتر و جالب تر بود. آن جا پر بود از جادوگران و ساحره هایی که حرف می زدند ، می خندیدند ، و با صدای بلند اجناس را قیمت می کردند.
هری پشت شیشه ی یکی از مغازه ها ، جاروی دسته بلند زیبایی دید که دختر بچه و پسربچه های هم سن خودش دور آن جمع شده و صورتشان را به شیشه چسبانده بودند تا بهتر ببینند:
- واااااای!
- نیمبوس دوهزاره!
-بهترین جارویی که تاحالا وجو داشته!
با این که هری تا به حال سوار جاروی پرنده نشده بود و چیز زیادی در مورد آن نمی دانست ولی او نیز مجذوب آن جاروی فوق العاده شد و در دلش از این که سال اولی ها حق داشتن جاروی پرنده را نداشتند ، حسرت خورد.
هاگرید گفت :
هری ، حالا که از گرینگوتز برگشتیم بهتره اول بریم کتاب هات رو بخریم.
هری با تکان دادن سرش موافقتش را نشان داد و دوتایی وارد مغازه ی کتابفروشی فلوریش و بلاتز شدند.
هری از دیدن دکوراسیون آن کتاب فروشی به وجد آمد. قفسه های بلندی که تا سقف کتابفروشی ادامه داشتند ، کتاب هایی با چلد چرمی و برگه هایی که انگار از کاغذ پوستی بودند ... همه چیز آنجا برای هری جالب بود.
آن روز یک روز آفتابی زیبا بود و بسیاری از خانواده های جادوگران برای خرید وسایل مدرسه آمده بودند. برای همین کوچه ی دیاگون و مخصوصا کتابفروشی فلوریش و بلاتز بسیار شلوغ بود.
هاگرید به سمت پیشخوان رفت تا کتاب های هری را بخرد. هری نیز شروع کرد به راه رفتن و گشتن در کتابفروشی و ورق زدن کتاب هایی که خارج از قفسه ها روی هم چیده شده بودند.
هری در آن لحظه چیز جدیدی را کشف کرد:
تصاویر درون کتاب های جادویی متحرک بودند!
هری در همان حال که محو تماشای تصویر یک نویسنده ی کتاب های تاریخی بود که کلاهش را برمیداشت ، چشمک میزد و دوباره کلاهش را روی سرش می گذاشت که صدایی شنید.
-دراکو ، مگه نگفتم به هیچی دست نزن!
-چشم پدر...
هری سرش را بالا برد.
در چند قدمی آن جا ، مرد بلندقامتی با موهای بور بسیار روشن و ردای مشکی کنار یک قفسه ی کتاب استاده بود و کتابی را ورق می زد.
کنار آن مرد بلند قد پسری ریزنقش هم سن و سال خودش را دید که او نیز شباهت زیادی به پدرش داشت . تنها فرقشان این بود که پسر ، قیافه ای عبوس و عصبانی داشت.
هری دوباره مشغول تماشای کتاب ها شده بود که صدای قدم هایی را از نزدیکی اش شنید. سرش را بالا آورد. همان پسری که نامش دراکو بود به او نگاه کرد و گفت:
سلام! تو باید هری پاتر باشی ، درسته؟
هری دست و پایش را گم کرد.
جواب داد :
آه ... بله ... خودمم.
- از آشناییت خوشوقتم. من دراکو مالفوی هستم.
و دستش را به سمت هری دراز کرد.
هری دست پسر راگرفت و تکان داد. دستش به طرز عجیبی سرد بود.
هری در ته دل خوشحال شد. فکر می کرد نخستین دوست جادوگرش را پیدا کرده است.
در همان لحظه هاگرید با صدای بلند گفت:
هری...! هری...! کجایی پسر؟ وقت رفتنه!
هری از دراکو خداحافظی کرد و به دنبال هاگرید از در کتابفروشی فلوریش و بلاتز بیرون رفت.
هاگرید گفت:
چه طوره برویم و برایت پاتیل بخریم؟ ... راستی تو به یک حیوان خانگی هم نیاز داری.
هری لبخندی زد و به راه افتادند.
هری پرسید :
هاگرید ، تو چیزی در مورد مالفوی ها می دونی؟
نزدیک بود کتاب های هری از دست هاگرید به زمین بیفتند.
-چ - چطور مگه؟
- همین طوری ... توی کتابفروشی با یکیشون که هم سن خودم بود دوست شدم ...
هاگرید گفت:
ببین پسرجون ... خانواده ی مالفوی خانواده ی بسیار ثروتمندی هستن ولی این ثروتشون رو نه از راه درست به دست آوردن و نه در راه درست خرج می کنن. اونا فکر می کنن که از همه بهترن و تازشم ، خانواده ی اونا همشون مرگخوار هایی بودن که برای اسمشو نبر کار می کردن.
هری تعجب کرد. ولی در دلش گفت:
ولی دراکو پسر خوب و مؤدبی بود. من که رفتار بدی ازش ندیدم . شاید خانواده اش بد بوده باشن و خودش خوبه. نکنه هاگرید میخواد من تا آخر عمرم بدون دوست بمونم؟
آن ها در سکوت به راهشان ادامه دادند تا به مغازه ای رسیدند که در آن پاتیل و مواد مورد نیاز معجون سازی می فروختند. هری همان طور که محو تماشای شیشه های پر از چشم قورباغه بود صدای آشنایی را شنید. سرش را برگرداند و دراکو مالفو را دید که کنار پسر موقرمزی با ردای کهنه ایستاده بود.
دراکو با لحن نیشداری گفت : رداش رو ببین! از توی آشغالی پیداش کردی؟
پسر موقرمز دستش را مشت کرد و خواست دراکو را بزند ولی دراکو با خنده گفت:
جرأتش رو نداری که دست رو من بلند کنی . پدرمن اونقدر با نفوذه که با یه اشاره باعث میشه پدر تو از وزارتخونه اخراج بشه.
بعد هم شروع کرد به توهین کردن به خانواده ی پسر موقرمز و ادایشان را در آوردن :
ببینم ویزلی ... حالا که شما اینقدر فقیرین ، چرا مادرت اینقدر خیکیه؟
صورت پسرموقرمز همرنگ موهایش شده بود.
هری جلو آمد و به دراکو گفت:
ولش کن. چیکارش داری؟
دراکو گفت:
اون اهل یه خانواده ی خیلی فقیره پاتر . چرا داری ازش طرفداری می کنی؟
- هر چقدر هم که فقیر باشه تو حق نداری که اذیتش کنی.
از دور صدایی به گوش رسید: دراکو ... بیا بریم.
دراکو گفت :
ببین پاتر ... بعضی از خانواده های جادوگرا از بعضیا بهترن. بهت پیشنهاد می کنم مراقب باشی با کدوما دوست میشی.
هری گفت:
از توصیه ات ممنونم مالفوی . فکر کنم فهمیدم که باید با کدوما دوست بشم.
دراکو پشتش را به آنها کرد و دور شد.
پسر موقرمز گفت : خیلی ممنونم که هوامو داشتی.
هری لبخندی زد.
نگاه پسر موقرمز روی پیشانی هری قفل شد:
یعنی این حقیقت داره؟ ... تو واقعا هری پاتری؟ ... همون هری پاتر معروف؟
هری گفت :
معر,فش رو نمی دونم ... ولی من هری پاترم.
پسر موقرمز با لبخند دستش را جلو آورد :
از آشناییت خوشوقتم هری. منم رونالد ویزلی هستم. می تونی رون صدام کنی.
و این سرآغاز دوستی صمیمی بین هری پاتر و رون ویزلی و دشمنی هری پاتر و دراکو مالفوی بود.
پایان!






کافی بود...هرچند که یه جاهایش کپی برداری دقیق از کتاب بود،ولی آفرین!
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط heleesa در تاریخ ۱۳۹۵/۸/۱۳ ۱۷:۰۷:۳۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۸/۱۴ ۱:۰۵:۰۸

تصویر کوچک شده


بدون نام
تصویر شماره 6

آستین های پیراهن سفیدش را بالا زد. روی سینک خم شد و وزنش را روی انداخت. شیر آب را باز کرد. شانه هایش از فرط گریه می لرزیدند. اشک هایش روی پوست یخی اش می لغزیدند و به آب جاری از شیر می پیوستند.

دندان هایش را محکم روی هم فشار داد. شک نداشت که تا به حال جریان راسو شدنش، به گوش همه ی استادان و شاگردان هاگوارتز رسیده است. با خود قسم خورد که حتی اگر یک ساعت تا پایان عمرش مانده باشد، الستور مودی را به خورد ماهی مرکب دریاچه بدهد.

_ گریه میکنی؟

صدای نازک دخترانه ای، چشمان نمناک خاکستری اش را هوشیار کرد. به آرامی به سمت صدا برگشت و آهی کشید.

- میشه فقط گورتو گم کنی؟

با صدایی که در اثر گریه دورگه شده بود این را گفت و مشتی آب به صورتش پاشید.

روح دخترک مرده شناور شد و روی سکو نشست.

_ بهم بگو دراکو! بعدش میتونیم با هم گریه کنیم!

دراکو با اوقات تلخی زیر لب غرغر کرد و شقیقه هایش را ماساژ داد.
- علاقه ای ندارم که اینجا باشی دختره ی روح.

میرتل با صدای آرامی گفت:

- اما این جا قلمروی منه... صبر کن ببینم... روح؟!...تو به من چی گفتــــی؟!

سفیدی چشمان میرتل تار تر شد. چشمانش را تنگ کرد و قطرات اشک روی گونه هایش سرازیر شد.

در تک تک اجزای صورت دراکو خباثت مشهود بود. لب هایش را با تفریح کش داد. انگار میخواست خشم ناشی از تحقیر شدنش را یک باره سر میرتل خالی کند.
_ روحا گریه هم میکنن؟

میرتل جیغ خشمگینی کشید. به سمت دراکو هجوم آورد و از درون بدنش رد شد.
_ دور از ادبه که اینو مدام به روم بیاری مالفوی!

لحظه ای سرمای جان گدازی عصب های بدن پسرک بلوند را به تکاپو انداخت و چهره اش در هم رفت؛ اما به سرعت بر خود مسلط شد و به حالت سرد همیشگی اش برگشت.
لبانش را جمع کرد و به میرتل که بق کرده بود و دست هایش را فشار میداد، خیره شد. چشمانش را چرخاند و در حالی که پاهایش را روی زمین می کشید به سمت در رفت. در را باز کرد؛ اما قبل از این که خارج شود به سمت روح گریان چرخید و انگشت اشاره اش را به حالت تهدید آمیزی نشان داد.

_ اگه کسی از این موضوع چیزی بفهمه کاری میکنم چهار دور دیگه هم بمیری.

و لحظه ای بعد صدای بسته شدن در، در فضا طنین انداخت.






خوب بود...آفرین...مشخصه که قبلا نوشتی و مسلطی...
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۸/۶ ۱۵:۱۵:۱۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ دوشنبه ۳ آبان ۱۳۹۵

دلفیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
تازه از قطار پیاده شده بودم دست هایم را در دست های لینی بهترین دوستم قلاب کردم اولین باری بود که به مدسه ی جادوگری می رفتم دست هایم می لرزید واین به خاطر هوای سرد نبود بلکه از گروهی که من را به آن می فرستادند می ترسیدم. بعد از گذشت از دریاچه ما را به سالن هاگواردز بردند بچه ها با شال گردن های آبی قرمز سبز و زرد به ماکه دانش آموزان سال اولی بودیم نگاه می کردم لینی پشت میز گروه ریونکلاو نشسته بود و به من لبخند می زد این باعث شد کمی دلگرم شوم در این جا هیچ کسی را به جز او نمی شناختم موهای براق و زیبایش مثل همیشه دور سرش ریخته بود و مثل همیشه لبخند دلگرم کننده ای بر لب داشت پرفسور مک گوناگال کنار یک کلاه کهنه ایستاده بود او به ما دستور داد:سال اولی ها به خط بشین و هر وقت اسمتان را خواندم روی این صندلی بنشینید. انتظار نگرانی ام را بیش تر می کرد بلاخره پرفسور مک گوناگال اسم من را از روی کاغذی که به دست داشت خواند با زحمت می توانستم حرکت کنم کشان کشان خودم را به آن صندلی رساندم پرفسور آن کلاه را روی سرم گذاشت کلاه کمی تکان خورد و گفت ام.ام. در تالع تو اصالت و هوش زیادی می بینم ناگهان فریاد زد نه این هوش یک هوش معمولی نیست گذشته ات را می بینم مادر مادر بزرگ تو نوه ی روونا ریونکلاو است و تو وارث هوش بی کران روونا ریونکلاو هستی بلا خره وارث هوش او را پیدا کردیم بدون معتلی برو به گروه ریونکلاو همه ی افراد گروه ریونکلاو برایم دست می زدند پاپیون صورتی مو هایم را روی سرم محکم کردم و به طرف میز گروهم رفتم و کنار لینی نشستم او دست های من را گرفت گفت دیدی گفتم تو هم به گروه ما می آیی باید تلاش کنیم تا امسال ما قهرمان گروه ها بشویم.پرفسور مک گوناگال کنار میز ما آمد و جعبه ی چوبی زیبایی را به دستم داد و گفت: این تاج مال توست همان جوری که در وصیت نامه ی روونا ریونکلاو آمده است این تاج به تنها وارث او می رسد.با خوشحالی وصف نا پذیری جعبه را در دستم گرفتم.و شروع به خوردن از غذا های جشن کردم.







حداقل سطح رو برای ورود به ایفا داری...
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۸/۳ ۱۹:۵۶:۱۰

من همونیم که حتی خانواده ام
.
.
.
.
وجودم را انکار می کنند.



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۵

sd_potter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۰ پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۳ سه شنبه ۴ آبان ۱۳۹۵
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تالار هاگوارتز خیلی روشنه و در عین حال با شکوه ولی خیلی خشک و بیروحه به نظرم غارتگران رو کم داره
البته خب واضحه که بین غارتگران و من و جورج و اون دو تا رفیق کله پوک پایه امون رقابت سختی در خواهد گرفت و مطمئنم ما شرتریم فک کنم از الان بدونم اولین استادی که که قراره از دستم عاصی شه کی باشه
زرررررررررزررررررروس اسنیپ
یک کلاغ سیاه واقعی
مثلا میشه شامپو عزیزشو با سفیده تخم مرغ قاتی کرد
تو افکار خودم غوطه ور بودم که صدای مشابه جیغ پروفسور مگ گوناگل منو به خودم اورد
فرد ویزلی
شونه ای بالا انداختم و به سمت کلاه گروهبندی حرکت کردم کلاه رو سرم گذاشتن و خب تا رو دماغم اومد
-هی رفیق میشه سرجات وایسی؟
-واو چه افکار شروری
-شرور نه و شیطنت امیز در ضمن شعری که موقع ورودمون خوندی خیلی چرت بود
-تو بچه ی باهوش و شجاعی هستی و در عین حال یه غرور ناملموس داری فک کنم ریوونکلاو برات مناسب باشه
-اصن فکرشم نکن اگه منو جایی جز گریفیندور بندازی همینجا داغونت میکنم البته اگه داغونتر از الانت بشی
-اعتراف میکنم اولین دانش اموزی هستی که یکم منو میترسونی
و من و کلاه باهم فریاد زدیم گررریییفییییندووور
و البته مطمئنا شانس اورد که منو تو گریفیندور انداخت







لطفا بالای پستاتون بنویسید که نمایشنامه به کدوم عکس تعلق داره!

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۲۲ ۱۹:۱۸:۱۳
ویرایش شده توسط sd_potter در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۲۲ ۱۹:۵۹:۱۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۹ چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۵

ماتیلدا گرینفورتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۶ سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره 5
هاگوارتز جای باشکوهی بود درست همانطور که از پدرش شنیده بود و در کتاب تاریخچه خوانده بود اما آنقدر پر قدرت نبود که او را از فکر کردن به هدفی که در نظر داشت جدا کند. رون ویزلی ،هری پاتر «پسری که زنده ماند »و هرماینی گرنجر را در قطار ملاقات کرده بود آن ها خودشان را به هم معرفی کرده بودند و او چندتا از شکلات هایی که دستور درست کردنشان فقط برای خانواده اش بود را به آن ها داده بود ،شاید میتوانستند دوستان خوبی باشند البته اگر مجبور نبود برای هدفش گام بردارد!
پروفسور مک گونگال سال اولی ها را جمع کرده بود و حالا وقت گروهبندی بود
-دراکو مالفوی!
پسرک بور به سمت کلاه رفت در کمتر از یک ثانیه گروهش مشخص شد:اسلیترین!
آلساندرا او را تا بحال ندیده بود ولی میدانست نسبت دوری با مادرش نارسیسا بلک دارد.
چند دانش آموز دیگر هم گروه بندی شدند از جمله ویزلی و پاتر هر دوی آن ها به همراه گرنجر در گریفیندور افتادند
-آلساندرا استابورن
با هر قدمی که برمی داشت دلش زیر و رو می شد .شاید برای بقیه یک گروه بندی ساده بود اما برای او فرق میکرد پای نجات خانواده اش در میان بود هیچ کس از تصمیمش خبر نداشت حتی پدر و مادرش که تمام فکر هایش را با آن ها در میان می گذاشت ...سنگینی کلاه را که احساس کرد به فکرها و صداهای ذهنش خاتمه داد
-خب بذار ببینم چی داریم اوه چه ذهن آشفته ای وجود تو سرشار از ویژگی های متضاده
-منو بنداز گروه...
-بذار کارمو بکنم بچه جون!انگار هر قسمت از وجودت متعلق به یه گروهه شجاع اما محتاط،باهوش ولی بی حوصله ،جاه طلب در عین حال دل رحم،...این کار خودته!هر گروهی که بری توش موفقی.
مگ گونگال کلاه رو برداشت وبا تعجب به آلساندرا نگاه کرد
-خب خانم استابورن گروهتون رو انتخاب کنید
چند لحظه مردد ماند که تصمیمی که میگیرد درست است یا نه.هرماینی،رون و هری برایش دست تکان دادند دلش میخواست که پیش آن ها باشد ولی صدایش را صاف کرد و با قطعیت گفت:اسلیترین.
صدای جیغ و دست دانش آموزان در سالن پیچید...تازه همه چیز شروع شده بود!










آم...بد نبود...جای کار داره البته...به هر حال مشکل خاص نداره!
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۲۱ ۲:۱۸:۳۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ شنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۵

راشل کادنرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۴۷ جمعه ۱ بهمن ۱۳۹۵
از زیر سایه یه درخت کهن سال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره ی 10

هری و هاگرید وارد کوچه ای باریک شدند که پر از مردان و زنان، دختر ها و پسر های هم سن خودش و یا کمی بزرگ تر، با لباس هایی عجیب و غریب از فروشگاهی به فروشگاه دیگر میرفتند و بر سر چیز های عجیبی با هم بحث میکردند!
هری در حالی که با تعجب همه جا را نگاه میکرد از هاگرید پرسید: هاگرید؟ اینجا کجاست؟ و اینا چیه که اینا پوشیدن؟
هاگرید در حالی که دنبال مغازه ای میگشت گفت: آمممم اینجا کوچه ی دیاگونه!باهاس وسایل مدرسه تو از اینجا بگیری! اینا؟ اینا که ردا هستن هری! اوه خدای من حتما تا حالا از اینا دیدی دیگه نه؟
هری: راستش...نه تا حالا ندیدم!
هاگرید با تعجب به هری نگاه کرد و گفت: خوب هری لیست رو نگاه کن ببین چی میخوای؟
هری نامه را از جیب شلوارش که برایش گشاد بود و قبلا مال دادلی پسر خاله اش بود در آورد! بازش کرد و نگاهی به آن انداخت و گفت:
یه چوبدستی...یه پاتیل سایز 2...و...
-خوب هری تو برو توی اون فروشگاهه که اونجا هست... اونی که رنگ درش زرده...دیدیش؟
-آره دیدمش ولی اونجا باید برم چی کار کنم؟
-اونجا باید بری چوب دستی بگیری! منم میرم کتابات و پاتیلت رو برات بگیرم!
-اوه باشه!خداحافظ!
و از هاگرید جدا شد و به سمت مغازه ی چوب دستی فروشی رفت.در باز کرد و با این کار زنگ بالای در را به صدا در آورد.وارد مغازه شد.مغازه خلوت و ساکت بود.
-سلام! کسی اینجا نیست؟
ناگهان مردی پیر و سالخورده با مو های سفید از راهرو بیرون آمد و با دیدن هری لبخندی زد و گفت:
-اوه آقای پاتر!...میدونستم که بالاخره میاید!حتما اومدید که چوبدستی بگیرید!
-اوه بله...همینطور!
پیر مرد لبخندی زد و دوباره وارد راهرو شد و گفت:
-خوب خوب...بزار ببینم...آها!
او پاکتی دراز را در آورد و درش را باز کرد.در آن جعبه یک چوبدستی به رنگ قهوه ای سوخته بود.پیر مرد گفت:
-بگیرش... امتحانش کن!
هری چوب را برداشت و آن را تکان داد! ناگهان در کشویی باز شد و تمام محتوای آن ریخت و هری که زهر ترک شده بود چوب را سر جایش گذاشت.
پیرمرد گفت: اوه نه نه نه...این چوب مال تو نیست!
-ببخشید مال من؟ من متوجه نمیشم!
-اوه پسرم این تو نیستی که چوبدستی رو انتخاب میکنی! بلکه چوبدستی تو رو اتخابات میکنه! جالبه نه؟
-بله...همینطور!
پیرمرد پاکت دیگری در آورد و آن را به دست هری داد.هری با ترس و لرز چوبدستی را در دستش گرفت و احساس کرد نسیم خنک روی صورتش وزید و موهایش را از صورتش کنار زد و جای زخمش را نمایان کرد! زخمی صاعقه شکل که از وقتی به یاد داشت این زخم روی صورتش بوده!
-درسته...این چوب مال توئه! عالیه!
ناگهان کسی اسم هری را صدا زد:
-هری...هری!
هری برگشت و در مقابل خود هیکل بزرگ هاگرید را دید:
-هاگرید!
-سلام آقای الیوندر!
-اوه سلام هاگرید!
-خوب هری چوبت رو خریدی؟
-اوه... آره ایناهاش!
و چوب قهوه ای کم رنگش را بالا گرفت تا هاگرید آن را ببیند.
-اوه عالیه خوب اگه میشه بیا بریم هنوز یه چیزی مونده که نگرفتی...خداحافظ آقای الیوندر!
-خداحافظ
هری گفت:
ممنون آقای الیوندر!
و به همراه هاگرید از مغازه خارج شد! او از هاگرید پرسید:
-هاگرید چه چیز دیگه ای مونده؟
-خوب...یه حیوون دست آموز! یا باید یه گربه بگیری یا یه وزغ یا یه جغد!
-خوب ترجیح میدم یه جغد بگیرم!
آن ها اندکی راه رفتن که ناگهان به جایی رسیدند که پر از قفس پرنده بود و در آنها جغد های بزرگ با رنگ های جور واجوری بود! مانند:قهوه ای سوخته و قهوه ای روشن یا حنایی!
ناگهان هری ایستاد و به جغدی نگاه کرد که با جغد های دیگر فرق داشت! رنگش مانند برف سفید بود و تار های سیاهی در لا به لای آن داشت!
-ه...هاگرید...هاگرید!
-چیه هری؟
-هاگرید من اینو میخوام!
-اوه آره خیلی خوشگله...صبر کن برم بگیرم و بیام!
هری سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و در گوشه ای از کوچه ی باریک ایستاد و منتظر هاگرید ماند! کمی بعد هاگرید با جغد برگشت:
-خوب هری دوست داری اسمشو چی بزاری؟ من میگم هوگو بزار اسم قشنگه!
-آمممم ولی...من از اسم...هدویگ خوشم میاد...! چطوره؟
-اوه...قشنگه!
و دست هری را گرفت و از کوچه خارج شدند!







چرا قبل اینکه اینجا پست بزنی و بعدش تایید بشی،رفتی تو تاپیک گروهبندی پست زدی؟به هر حال توی تایپ مربوطه گروهبندیت میکنم...پست اینجات هم...
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۱۷ ۲۱:۱۷:۱۱

یه گریفیندوری...
هیچ وقت تسلیم نمیشه!
چون شجاعه!!!
و تا آخر عمرش هم...
بر سر عدالت...
میجنگه!
چون ما گریفیندوری ها...
میجنگیم تا آخرین نفس...
برای عشق و...
برای...
گریفیندور!!!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۵

کوینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۱ دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۳۲ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 40
آفلاین


- هوم... ذهن عجیبی داری! در ششصد سال گذشته همچین چیزی ندیده بودم!
- تو شیشصد سال عمر کردی؟
- ... صاف و شفافه... به نظر اصیلزاده نیستی... ولی هیچ نشونه ای از مشنگ زاده بودن هم نداری! ببینم، چطور ممکنه نه اصیل زاده باشی و نه مشنگ زاده؟!
- تو شیشصد سال عمر کردی؟
- سوال من رو با سوال جواب نده بچه!
- تو شیشصد سال عمر کردی؟

کلاه گروه بندی به شدت گیج شده بود. موجودی که آن را زیر سرش گذاشته بود ذهنش با تمام بچه های دیگر متفاوت بود. مثل یک صفحه ی خالی! نه باهوش بود و نه کم هوش، نه شجاع و ترسو، نه اصیل زاده و نه مشنگ زاده، و نه تلاشگر و نه تنبل! با خودش فکر کرد - البته اگر بتوان برای یک شیء از واژه ی "فکر" استفاده کرد. - «شاید هم همشون با هم باشه!»

- بله. و حالا تو رو می فرستم به گروهِ...
- تو چه موجودی هستی؟
- ... اَه! یادم رفت! من کلاهم دیگه بچه جون!

پسری که کلاه روی سرش... در واقع، موجود نیم متری ای که کلاه آن را احاطه کرده بود، به جز ذهن عجیبش و قد نامتعارفش، تفاوت دیگری هم با بقیه ی بچه ها داشت: اصلاً در بند این نبود که قرار است به کدام گروه برود، انگار مصابحت با خود کلاه برایش مهم تر بود.
- می دونی، من هفتاد و شیش تا اخترک، هفت تا قمر و سه تا سیاره رو رد کردم تا رسیدم به اینجا، تو اولین کلاه سخنگویی هستی که می بینم! تو واقعاً عجیبی!

کلاه این طور استنباط کرد که مسلماً این مخلوق عجیب جادوگرزاده نیست که دیدن یک کلاه سخنگو اینقدر برایش تعجب آور است.
- البته دیروز روباه به من می گفت که انسان ها موجودات عجیبی هستن، همیشه یه چیز متحیرکننده در آستین دارن. نمی دونم راست می گفت یا نه، چون من هرچی به آستینشون نگاه کردم، به نظر نمیومد که چیزی توش مخفی باشه.

کلاه این طور استنباط کرد که او چندان باهوش هم نیست. از آن بچه های خیالاتیست که فکر می کند می تواند با حیواناتی مثل روباه حرف بزند، یا از آن بچه های کم هوش که معنی اصطلاحی چون "چیزی در آستین داشتن" را نمی دانند. پس در نظرش ریونکلاو هم حذف شد.
- ببینم، چرا زیر تو این قدر تاریکه؟

کلاه با تعجب پاسخ داد:
- خب چون پارچه ی من ضخیمه و مانع عبور نور میشه.
- شال گردن من هم ضخیمه، ولی سایه اش هیچوقت مثل زیر تو تاریک و سیاه نیست! من شال گردن ها رو به کلاه ها ترجیح میدم... تاریکی ترسناکه!

ترس؟ خودش بود! این بچه شجاعت گریفیندوری بودن را هم نداشت. معما حل شده بود! کلاه با خوشحالی فریاد زد:
- هافلپاف!

با فریاد کلاه، چُرت دامبلدور که در دفتر مدیریت، پشت میزش نشسته بود پاره شد. بلند شد، به سمت کمدی که کلاه داخل آن بود رفت و در آن را باز کرد.
- چیزی شده؟
- اوه، پروفسور، من همین الان یه پسر بچه ی عجیب رو گروه بندی کردم!

دامبلدور با تعجب کلاه را برداشت و زیر آن را که خالی بود، نگریست.
- نمی دونستم که تو هم خواب می بینی، کلاه عزیز!








خیلی خوب بود....اگه قبلا توی همین سایت شناسه داشتی مستقیم برو و معرفی شخصیت کن، فقط شناسه قبلیت رو باید اونجا ذکر کنی...در غیر اینصورت (که شک دارم "در غیر این صورت" باشه)...
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۱۲ ۲۱:۵۸:۴۵

~ Le Petit Kevin ~


زنگ انشا يعني نوشتن بي قيدو بند! جايي كه تنها قانونش، اينه كه رول نوشتن ممنوعه، يعني حتي در بند قواعد دست و پاگير پاراگراف بندي و ديالوگ نوشتن و علائم نگارشي هم نباشيد. ذهنتون رو آزاد كنيد و فقط بنويسيد!

زنگ انشا يعني نوشتن بدون ترس! انشاها همشون خونده ميشن، ولي هيچكدوم نقد نميشن. حتي كارتا هم فقط براي تفريحن. بدون هيچگونه نگراني، فقط بنويسيد!

زنگ انشا يعني پيدا كردن طنز دروني! فارغ از هر بندي، تا هرجايي كه دلتون مي خواد ديوونه بازي كنيد و قابليت هاي روماتيسميتون رو كشف كنيد. طنزنويسي به موجي از ديوانگي نياز داره آخه! پس بذاريد طنز درونتون بجوشه و فقط بنويسيد!

زنگ انشا يعني منبع اعتماد به نفس براي تازه واردها! توي زنگ انشا همه ي نوشته ها يه جور خاصي برامون قشنگن و همشون رو با علاقه مي خونيم. تقسيم بنديِ انشاي خوب و بد نداريم. پس با جرئت و انرژي تمام، فقط بنويسيد!

زنگ انشا يعني پيدا كردن و حفظ سبك خاص خودتون! جايي كه باعث ميشه كم كم توي نوشته هاتون سبك سبز بشه. تقليدي در كار نيست، خودِ خودتون باشيد و فقط بنويسيد!

... زنگ انشا يعني طنز، تفريح، ديوونه بازي، خاطرات خوش، رهايي از قيد و بندهاي فكريِ نوشتن و پرورش دادن قشرِ نارنجي مغز در شارش بي وقفه ي جرياني از روماتيسم مغزي!

تقديم به استاد لارتن كرپسلي،
به خاطر اعتماد به نفس، حس خوب و نگرش خاصي كه توي مغزم جاساز كردي!
از طرف مودك تحقيق زاده؛ مبصر سابق و استاد فعلي زنگ انشا!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۲۵ سه شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵

کریستین الکساندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ جمعه ۲ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۶ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
تصویر شماره 5 کارگاه نمایشنامه نویسی
؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛؛؛:

بلخره قطار ب مقصد میرسد
سوفیا:وای بچه ها بلخره رسیدیم
ویولت:چقد قشنگه ،میخوام هرچه زودتر بریم قلعه
سوفیا:اتوسا صب کن مام بیایم
اتوسا: زود باشین...
هر سه از قطار پیاده میشن و دونبال یک مرد بلند قد ک مسئول سال اولی هاس راه میفتن .،
(هنگام راه رفتن)
ویولت: سوفی ب چی نگا میکنی؟!
سوفیا: ها! هیچی! هیچی!
اتوسا: سوفی یکسره داری ب اون پسره نگا میکنی تو قطار هم نظرتو جلب کرده ،، اونم مثل پسرای دیگس اخه چرا ب اون زل زدی؟!؟!؟!
سوفی: ساکته!!
اتوسا: چی؟!
سوفی: دقت کنین بقیه با دوستاشون بگو بخند دارن میرن ولی اون انگار هیچ تمایلی ب داشتن دوست نداره همینطورم تو قطار ک دیدمش خیلی ساکت از کنارم رد شد انگار ک اصلا زبونی نداره"'
ویولت با یک شوخی بحثو عوض میکند و راهشون ادامه میدن ...
(دریاچه)
سوفیا:بچه ها زود باشین یه قایق پیدا کنین من نمیخوام جا بمونم
ویولت : سوفی اون قایق هنوز خالیه زود باش تا یکی نگرفتتش
اتوسا: سوفی داری دونبال چیزی میگردی؟!
سوفی: اره اون پسره
ویلوت : وای بازم شروع کردی ... نگاه کن اونجا وایساده داره ب قلعه نگا میکنه
سوفیا: بچه ها تقریبا همه قایقا پر شدن چطوره ما هنو جا برا یکی داریم چطوره اونو صدا کنیم ؟؟!
اتوسا: هرجور راحتی ولی اگه بخواد بین چند تا دختر خودشو شیرین کنه از قایق پرتش میکنم تو اب
سوفیا برای اون دست تکون میده
پسره بهشون نگا میکنه و سمتشون میاد
پسره : بله
سوفیا: سلام... (با نگاه ب دورور) انگار قایقا پر شدن ... قایق ما جا باسه ینفر داره اگه خوستی میتونی باهامون بیای
پسره: ( با لحنی ارام)نمیخوام جمتون بهم بزنم ...
سوفیا: نه نه راحت باش ...
پسره : ممنونم.
قایقا به راه میفتن ؛:؛:
(پچ پچ کنان)
ویولت: این چرا اینجوری ساکته از وقتی سوار شده یه کلمه هم حرف نزده ، فقط داره ب دریاچه نگا میکنه !...
اتوسا: نمیدونم... سوفی تو چی فکر میکنی؟!
سوفیا: بیخیال بچه ها تو راه من بهش گیر داده بودم حالا هم شما ها ؟!! بیخیال دیگه چه اهمیتی داره!
.
.
.
ویولت : بچه ها رسیدیم پاشین.
قایقا توقف میگنن و همگی پیاده میشن پسره بعد با یک تشکر ساده از انها دور میشود و با راهنمایی یکی از معلمان مدرسه ب طرف تالار اصلی حرکت میکنن ...
(تالار اصلی)
اتوسا: ویو ویو بالارو نکا
ویولت: باو دیدمش من بیشتر تو کف این خوراکیا هستم ... ای خدا چی میشه زودتر این گروهبندی تموم بشه الان همشو اینا میخورن که
همه دانش اموزا می ایستن و بعد از سخرانی کوتاه مدیر مدرسه منتظر خواندن اسماشون میمونن .
سوفیا: بچه ها بنظرتون تو کدوم گروه میوفتیم؟!
ویولت: چ فرقی میکنه هر گروه افتخارته خودشوداره مهم اینه ک ماها باهم باشیم همزمان با خواندن اسامی دستشو میندازه رو شونه های سوفی و اتوسا و منتظر خواندن اسما میمونن...
معلم: ادزیو ادیتوری
اتوسا: اوه عجب اسمی
ویولت: واقعا ... این اسم کیه از کجا پیدا کرده بیاد من بهترشو بدم.
ناگهان همان پسره از میون پسرا میاد بیرون و بطرف کلاه گروه بندی حرکت میکنه .
کلاه کمی ساکت رو سرش میمونه و بعد ب ارامی
کلاه: چرا .... نه ...... ایسلترین بهتره .... بنظرم!.... "گریفیندور"
اعضای گروه گریفیندور با توشحالی تمام دست میزنن و با ادزیو (پسره) دست دوستی میدن و او هم با ارامی با همه انها دست میدهد و سر جای خود می نشیند
سوفیا: چرا کلاه اینجوری میکرد اون پسره ک چیزی نمیگفت پس چجوری...
اتوسا وسط حرفش میپرد
اتوسا: سوفی کلاه میتونه افکار ذهنتو بخونه ... حتما اون از طریق ذهن باهاش حرف زده
سوفیا : چبدونم
ویولت با صدای بلند: وای بچه ها منو صدا کرد
هردوشون توجهشون ب ویولت جمع شد و منتظر اعلام گروهش موندن
گریفیندور
با شادی از روی صندلی بلند شد و رو ب سوفیا و اتوسا : منتظرتونم...
کلاه گروهبندی اتوسا رو هم تو گروه گریفیندور قرار داد
و سوفیا از فکر اینکه با افتادن تو گروه دیگه و از دست دادن دوستاش دستاش میلرزید منتظر کلاه موند .
.
.
.
بلخره اسم سوفیا گفته میشه وقتی کلاه روی سرش قرار میگیره از کلاه میخواد ک اونو تو گروه گریفیندور قرار بده ...
کلاه: اممممم خوبه .... با استعدادی ....
"ریونکلاو"
اعضای گروه ریونکلاو با خوشحالی تشویقش میکنن ولی خودش با ناراحتی از صندلی بلند میشه و بطرف میز ریونکلاو حرکت میکنه ...
؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:






قالب نوشتارت وقتی وارد ایفا بشی،طبیعتا تغییر باید بکنه،ولی برای پست کارگاه این خوب بود!

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۶ ۲:۰۴:۵۶

°♤Piss♡çoçuk♤°







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.