هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
هری رون و هرمیون پس از مراسم خاکسپاری برای اخرین بار به تمام نقاط قلعه رفتند تا همه جارا به خاطر بسپارند. انها در هاگوارتز خاطرات بسیاری داشتند ; سال اول یک غول را از پای در اورده بودند و ما جرای سنگ جادو – سال دوم ماجرای تالار اسرار – سال سوم ازاد کردن سریوس از زندان ازکابان – سال چهارم مسابقات سه جادوگر – سال پنجم ارتش دامبلدور و مبارزه با مر گ خواران در وزارت سحر و جادو.
برای اخرین بار به اتاق ضروریات درطبقه هفتم پای گذاشتند که دران ساعات خوشی را سپری و طلسمهای زیادی راتمرین کرده بودند. بعد از ان به بیرون ساختمان قلعه پای گذاشتند و به کنار در یاچه و زیر درخت چناری رفتند که ساعات بیکاریشان را درانجا می گذراندند. سپس به زمین کوییدیج رفتند که هری و رون در انجا خاطرات زیادی داشتنند. هری خاطراتش را در ذهن بیاد اورد. یک بار توسط یک بلوجراستخوان دستش شکسته بود بار دیگر ازروی جارو سقوط کرده بود در سال پنجم مالفوی را همراه جرج کتک زده بود ودرهمین امسال جمجمه اش شکسته بود. رون هم مانند هری خاطراتش را مرورکرد. چطور نتوانسته بود چهارده دفعه پشت سرهم سرخگون را بگیرد – یا در اخرین بازی در سال پنجم با بازی عالی رون گریفیندور قهرمان شده بود.
سپس پیش هاگرید رفتند که کنار کلبه سوخته اش با چشمانی قرمز نشسته و به فکر فرو رفته بود. فنگ با دیدن انها به طرفشان دوید و هاگرید را متوجه انها کرد. هرسه به او سلام کردند و هاگرید با حرکت سر جواب انها را داد. هری که نمی توانست صحبت کند ازدهان رون هم با قیاه ای که داشت بعید بود کلمه ای بیرون بیاید به ناچار هرمیون شروع به صحبت کرد.
هرمیون: هاگرید ما اومدیم ازت خداحافظی کنیم وان دو با حرکت سر حرف او را تایید کردند سپس ادامه داد قطار تا دو ساعت دیگه میاد وما هم باید بریم به بخاطر همین ...
هاگرید ناگهان گفت : اره باید برین و بعد به انها نگاه کرد. پس از چند لحظه دامه داد:
باید مراقب خودتون باشید مخصوصا توهری .تو حالا باید انتقام دامبلدور و پدرومادرت و سیریوس و تمام کسانی رو که بدست ولدمورت یا بخاطر اهداف اون جونشون رو از دست داده اند بگیری. سپس انها را در اغوش کشید .پس از چند ثانیه رها کرد.
هری که احساس می کرد می تواند حر ف بزند گفت : تمام تلاشم رو می کنم هاگرید. مطمئن باش.
رون: من وهرمیون هم مثل همیشه کمکش می کنیم.
پس از خداحافظی از هاگرید به طرف قلعه برگشتند تا از استادها خداحافظی کنند. اول به دفتر پرفسو مک گونگال رفتند. اومانندهمیشه نبود دیگر ان حالت تند و خشن خود را نداشت بلکه با نگاهی مهربان و دلسوزبه انها نگاه می کرد.
هرمیون دوباره شروع به صحبت کردوگفت: ما اومدیم ازشما خداحا فظی کنیم پرفسور. قبل از خداحافظی به هری گفت که باید مراقب خودش باشد زیرا او تنها امید جامعه جادوگری برای خلاص شدن ازشر لرد ولدمورت است. سپس به او چند کتاب طلسم داد وگفت در اینده بدردت می خوره.
هری گفت : مرسی پرفسور.
بعد از ان پیش پرفسور اسلاگهورن – فلیت ویک – اسپروات - تریلانی رفتند و ازانها هم خدا حافظی کردند.
همه استادها به هری گفتند که باید مراقب خودش باشد به جز پرفسور تریلانی که در ان مدت کم یک بار دیگر مرگ هری را به فجیع ترین وضع ممکن پیش بینی کرد.
به طرف برج گریفیندور رفتند تا چمدانهایشان را بردارند. برای اخرین بار به اتاقهایشان که در شش سال گذشته خاطرات خوب وبدی را دران تجربه کرده بودند رفتند. به سالن عمومی برگشتند تا در کنار اتشی بنشینند که سر سیریوس را در ان دیده بودند.پس ازچند دقیقه ازکنار اتش بلند شدند تا به موقع خود را به قطار برسانند.
در قطار هری رون هرمیون جینی نویل و لونا یک کوپه خالی پیدا کردند و دران نشستند . بعد از اینکه وسایلشان را جابجا نمودند رون بدون مقدمه شروع به صحبت کرد.
رون: هری باید بیای خونه ما .
هری که در فکر بود گفت: هان. چی می گی.
رون: حواست کجاست. عروسی بیل و فلور یادت اومد.
هری: اوه راست می گی به کلی فراموش کرده بودم ولی اول باید برم پیش دورسلی ها این خواسته دامبلدور بود.
هرمیون که کج پا روی پاهایش خوابید بود گفت: مراسم عروسی رو کجا برگزارمی کنن.
نویل دراین مدت سر گرم بیرون اوردن ترور از زیر صندلی بود.
رون: نمیدونم شاید تو بارو بگیرن یا شایدم جای دیگه.
لونا که طبق معمول مجله سفسطه باز را برعکس نگه داشته بود گفت: همون که یک گرگینه بهش حمله کرده بود می خواد ازدوج کنه .
جینی که تا ان لحظه حرف نزده بود با حالت تهاجمی گفت: چیه مگه. تازه اون فقط یک سری از خصوصیات گرگینه ها رو گرفته بعد چشم غره ای به او رفت.
نویل که پس ازساعتی تلاش ترور را گرفته بود گفت:عروسی دراین وقت که دامبلدور مرده کار درسی؟
رون: مامانم میگه شاید یکمی شادی برای همه بد نباشه.
بعد از حرف رون هیچ کس حرفی نزد وهمه در افکار خود غرق بودند و فقط سروصدا کردن خرچال وهوهو کردن هدویگ سکوت رامی شکست.
وقتی قطار سرعت خود را کم کرد انها متوجه شدند که باید از قطار پیاده شوند. هرکدام وسایل خودش را برداشت وبه طرف درقطار به راه اوفتاد.
در ایستگاه خانم واقای ویزلی – ریموس لوپین – الستور مودی – تانکس و کینگزلی شکل بلت برای استقبال از انها امده بودند. ناراحتی در چهره هایشان موج می زد اما سعی می کردند حالتی از خوشحالی را به نمایش بگذارند. هری رون هرمیون وجینی پس از خداحافظی از نویل ولونا به طرف انها به راه افتادند.
همه به انها سلام کردند. خانم ویزلی بعد از در اغوش کشیدن رون و جینی هری را در اغوش گرفت وپس از چند لحظه رها کرد. بعد بقیه جلو امدند و با هری دست دادند .
لوپین گف: دورسلی ها اومدن دنبالت وبا دست به انها اشاره کرد.
هری از همه خداحافظی کرد ووقتی می خواست به طرف دارسلی ها حرکت کند رون و هرمیون جلو امدند.
رون: برای عروسی دعوتت می کنیم . حتما باید بیای . با خر برات نامه می نویسم.
هرمیون:هری مراقب خودت باش هر روز برات نامه می نویسیم تو هم برای ما نامه بنویس تا ازت بی خبر نمونیم باشه .
هری به انها نگاه کرد و گفت : حتما. وبه راه خود به طرف دارسلی ها حرکت کرد.
مودی که با چشم جادویی خود اطراف را زیر نظر داشت گفت بهتره زودتر ازاینجا بریم و همه موافقتشان را اعلام وپس از خداحافظی از هرمیون و والدین او ایستگاه را ترک کردند.
از وقتی هری به خانه دارسلی ها رفته بود جز برای کارهای ضروری از اتاقش بیرون نمی رفت زیرا تحمل نگاه های عموورنون و خاله اش را نداشت که به او مثل دیدانه ها نگاه می کردند. هری بیشتر وقت خود را صرف فکر کردن به موضوعاتی همچون کشتن ولدمورت – اسنیپ – پیترپتی گرو و فکر کردن در مورد هورکراکسهای باقیمانده ومطالعه کتابهایی که پر فسور مک گونگال به او داده بود می گذراند.

لطفا تایید کنید.

اولا که سفید نیست ... فن فیکشنه ... دوما که خیلی طولانیه ... سوما که هیچ ربطی به عضویت در محفل نداره ... چهارما حس می کنم از یه جایی کپیش کردی ... ولی اگه کپی نکردی ، اگه اینجوری نوشتن رو دوست داری ، بهتره بری فن فیکشن بنویسی ... این پست به درد عضویت در محفل نمی خوره .

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۵ ۱۹:۳۱:۴۴

اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۵

ممد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
از تهدید آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
تام ریدل در حالی که از خیابان سفید آباد میگذشت، نگاهی به خورشید سوزان بالای سرش انداخت که نور سفیدش را بر سر مردم شهر سفیدسیتی می انداخت.
تام در پیاده رو، کنار دیواری ایستاد که پسری به آن رنگ سفید میزد بنابرین احطیاط کرد تا لباس سفیددش خاکی نشود.
کاغذی سفید از جیبش در آورد و زیر لب زمزمه کرد:
_ خوب... سفید کننده رو گرفتم... پنیر سفید... خوب اونم میگیرم... شامپو ضد سفیدک...آهان پودر سفید مونده.
تام قدم زنان به سمت فروشگاهی رفت.
وارد فروشگاه شد و نگاهی به سقف و دیوارهای سفید آنجا انداخت.
فروشنده که لباسی سفید برتن داشت؛ رو به او کرد و گفت:
_ چی میخواید جناب ریدل؟
_ یک بسته پودر سفید.
فروشنده از میان قفسه ها یک بسته ی سفید به دست او داد و پرسید:
_ چیز دیگه ای نمیخواید؟
_ یک روزنامه ی صبح سفید با سیگار سفید.
فروشنده دوباره به میان قفسه ها رفت و برگشت و اجناس را دست تام داد.
تام در حالی که روزنامه را در دست داشت، روی نیمکت سفیدی در پشت پارک نشست و شروع به خواندن کرد:
هدویگ، جغد سفید یکی از معاونان ارتش سفید گزارش میدهد:
_ ما هنوز این مرگخواران نیمه شبح را پیدا نکرده ایم... ولدمورت فردی بسیار***** است و هرگز درخواست کمک او از این نیمه شبحهای خونخوار را پیشبینی نمیکردیم... نصف بیشتر ارتش درین راه جان خود را فدا کرده اند و ما هنوز عضو جدیدی نتوانسته ایم بگیریم...
خبرنگار: حتما به خاطر شرایط سخت شماست!
هدویگ: اصلا! فقط باید جنازه ی یک مرگخوار را بیاورید!
تام روزنامه را تا کرد و رو به خطکشی سفید خیابان نگاه کرد و با خود اندیشید:
_ دومبول قبل مرگش گفت برم توی ارتش سفید... باید برم... حال مرگخوار از کجا بیارم؟ اهان! خونه ی پدریم!
تام، به اپارتمانش در برج سفید رفت و اجناسی که خریده بود را گذاشت. چمدانش سفیدش را آمده کرد و اماده ی رفتن به لیتل هنگلتون شد.
یک ساعت بعد، تام در متری سفیدی روی یک صندلی قرمز نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد که مثل یک شبکه ی سفید از جلویش میگذشت.
___________________________
تام جلوی خانه ی پدریش ایستاده بود و خاطرات سفید زمانی که خانه سفید بود را مرور میکرد. ناگهان یادش آمد که دنبال یک مرگخوار است. بنابرین به سرعت برق خود را رون خانه انداخت و پله ها را یکی دوتا بالا رفت تا به اتاقی رسید که مرگخوران در ان اطراق کرده بودند.
یکی از مرگخواران تشت سفیدی زیر دستش گذاشته بود و ضرب گرفته بود و مرگخوار دیگری وسط اتاق میرقصید. بقیه ی مرگخواران هم دست میزدند و میرقصیدند.
تام منتظر ماند تا یکی از مرگخواران بیرون آمد. انگاه او را گرفت و با یک ضربه، گردن سفیدش را شکست. سپس با دستمال سفیدی عرقش را خشک کرد و جنازه ی مرگخوار را بردوش گرفت و سوار جاروی سفیدی شد و به سمت مقر محفل پرواز کرد.
___________________________
تام رو به هدویگ و پادمور کرد و گفت:
_ خوب؟
هدویگ نگاهی به جنازه ی مرگخوار کرد و گفت:...

- کشتن توی مرام محفلی ها نیست آقای ریدل ... اشتباه بزرگی کردی !
- حالا چی می شه ؟ ... عضو می شم یا نه ؟
- کارت خوبه ... تصمیم دارم بیارمت توی محفل ... ولی قبلش باید خودتو نشون بدی ! ... یه خورده دور و بر محفل(تاپیکای محفل) فعالیت کن تا مطمئن شم با دو بار تایید نشدن پشیمون نمی شی و به سمت سیاهی نمی رِی ... بعد دوباره بیا و درخواست بده ! ... البته قبلش با من هماهنگ کن ! (دیگه داره غیر رول می شه !)
- پس من الان برم ؟
- خوش اومدی !


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۵:۳۳:۵۲
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۱۷:۲۲:۵۰

یک شب بر بارگاه غم خوابÛ


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۵

ممد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
از تهدید آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
پیرمردی زیر جغددانی هاگوارتز نشسته بود و جاروی کهنه اش را به کناری انداخته بود و با خود غرغر میکرد:
_ همین امروزا کارم تمومه... چقدر از من کار میکشن دیگه؟ خسته شدم... آخ... جغدهای لعنتی!
چند دختر سال هفتمی که از آن نزیکی میگذرند، به او میخندند.
پیرمرد دوباره غرغر میکند:
_ ادب ندارن بچه هی امروزی... هی...
جغدی از بالای سر او رد میشود و روی سرش فضله می اندازد.
پیرمرد دستش را به سمت جغد تکان میدهد: لعنتیا!
باد تندی میوزد و جارویش را با خود میبرد.
پیرمرد تند بلند میشود تا دنبال جارویش برود، ولی پایش پیچ میخورد و به زمین می افتد.
پیرمرد درحالی که به زور بلند میشود با صورت قرمز و در حالی که دندانهایش را به هم میساید داد میزند:
_ عوضیا! دیگه تحملم تموم شد! همین الان میرم استعفا میدم... برمیگردم همون خرابه.
پیرمرد با عصبانیت به سمت دفتر مدیر حرکت میکند.
_______________________________________________
پیرمرد وارد دفتر میشود و رو به زنی با ژاکت صورتی رنگ داد میزند:
من تحملم تموم شد! همین الان میرم!
زن لبخندی میزند و میگوید: آره.. بهتره بری برای خودتم خوبه! ولی آخرین وظیفتو توی این مدرسه انجام بده و ده دقیقه اینجا بمون!
زن بدون اینکه بگذارد پیرمرد حرفی بزند، در را باز کرده و بیرون میرود.
پیرمرد صدای ارامش بخش از پشت سر خود میشنود:
_ داری میری، تام؟
پیرمرد رویش را به سمت پیرمردی با ردای آبی برمیگرداند و به تندی میگوید:
_ البته! خسته شدم از کار!
_ دیگه نمیخوای جز محفل ققنوس شی؟
پیرمرد صدایش را بالا میبرد:
_ نه! من نمیتونم با این سن و سال از آزمونای اونا رد شم!
مرد با صدایی آرامش بخش میگوید:
_ آروم باش تام!
_ دیگه نمیتونم!
_ ببین، برو پیش رییس محفل. یک جغد سفید! خودتو معرفی کن!
_ همینجوری؟
_ البته!
___________________________________________
پیرمرد رو به جغد ادامه میدهد:
_ البته! من تا اون سر ********* مو نکشم راحت نمیشم!
جغد با بالش نوکش را میخواراند و جواب میدهد:
_ خوب تو...
_ دامبلدور اصرار داشت!
جغد جواب میدهد:
_ خبله خوب تو...

- تو ... تو ... تو ... اه یادم رفت ! ... برو بعدا بیا !
- ولی دامبلدور اصرار داشت !
- یا بار گفتی فهمیدم بابا ... دامبل بی خود اصرار کرد ... برو بعدا بیا !
- ولی چرا ؟
- حس سفیدی ندارم وقتی می بینمت ... قبلا گفته بودم هر کس درخواست عضویت داره باید حس سفیدی رو بهم القا کنه ... برو بعدا بیا ! ... هر وقت سفید شدی !
پیرمرد بلند شد و با زحمت از اتاق خارج شد .........

پستت سفید نبود ... فقط در راستای عضویت بود ... خیلی ساده بود ... دوباره تلاش کن !

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۹ ۲۰:۲۴:۰۴

یک شب بر بارگاه غم خوابÛ


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
از اون ورا چه خبر؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 339
آفلاین
صداي هو هوي باد هو هوي جغدي سفيد را در ذهنش تداعي ميكرد ... بي توجه به اين تداعي آرام آرام گام برداشت صداي مشمئز كننده ي زمين لزج زير پايش چيزي را در معده اش تداعي مي كرد كه مانند حركت يك كرم وحشتناك بود ...

- كات آقا .... كات!
لونا :‌اوا ... چرا همچي مي كني؟ .... داشت هيجان انگيز مي شد!
كارگردان : نه نمي شه ... اصلا خوب بازي نمي كني ... حس لونا بودن به آدم دست نميده! ...
لونا : ... چي كار بايد بكنم كه حس لونا بودن بهتون دست بده؟!
كارگردان : بايد عين خل مشنگا رفتار كني!
لونا : اين حرف يعني چي؟
كارگردان :‌ واضح نبود؟!
لونا :‌ نه جون من يه بار ديگه تكرار كن!
كارگردان :‌ شخصيت لونا يه آدم خل و مشنگه! ... چيه؟!‌... حرفيه؟!
لونا : توهين توي روز روشن؟! ... چي ميشنوم؟! ... بيگير كه اومـ ...
اما همين كه لونا خواست جمله ش رو تموم كنه كارگردان كه تا اون لحظه كلاه كاسك به سر داشت كلاهش رو در اورد و چوبدستيش رو به سوي لونا گرفت و فرياد زد : آواداكداوراااا...
لونا با يه حركت تاكتيكي كه سازنده ش خودش بود از نور سبز طلسم شوم جاخالي داد : مااااااااااااااااا ... تو مالفويي؟! ... باباي وزير؟! ... مرلينا خواب ميبينم؟! ... نـــــــــــه ... تو يه مرگخواري!!! ... آآآآآآآآآآآآي نفس كش ...
و در همين لحظه چوبدستيش رو به سمت چشم لوسيوس مالفوي ميگيره و زير لب ميگه : چشميوس بتركيوس!
ولي به علت چوبدستي شكستش طلسم بر ميگرده و به يكي از مجسمه هاي دكور ميخوره و متلاشيش مي كنه ...
لوسيوس مالفوي :‌
لونا (‌ زير لب ) : رو آب بخندي!
مغزش به سرعت كار ميكرد و دنبال يه راه حل بود كه ناگهان طبق معمول پري سفيد رو در گوشه اي از دكوراسيون صحنه ي نمايش ديد و بعد به جاي اين كه راه فراري براي خودش پيدا كنه به دنبال راهي گشت تا بتونه حواس مالفوي رو پرت كنه و پر رو بقاپه و به كلكسيون پر هاي سفيدش ( ) اضافه كنه ... توي همين لحظه به مغز ريوني و باهوشش جرقه اي نازل مي شه و بعد چوبدستيش رو به سمت مالفوي ميگيره و زير لب ميگه : ابريوس تشكيليوس ...
ابري از گرد و غبار اطراف سر لوسيوس مالفوي رو ميگيره و لونا با سرعت هرچه تمام تر به طرف پر سفيد ميدوه ... اما وقتي نزديك مي شه واقعيتي دردناك اخم هاش رو در هم مي بره و اون واقعيت اسف انگيز اين بود :‌ ( بينندگان عزيز به علت غمناك بودن اين صحنه ديدن آن به كودكان زير 18 سال توصيه نمي گردد - با تشكر - راوي! )
اون پر سفيد نبود .... اون پر پر يك جغد نبود ... اون پر پر يك ققنوس ( ققنوس = ققي - فرهنگ واژگان ارزشي حميد!‌) بود لونا با ناراحتي و افسردگي تمام خم شد ... در حالي كه دستش ميلرزيد پر رو برداشت و بعد ناگهان پر به طرز شگفت انگيزي آتش گرفت و چند لحظه بعد تكه كاغذي به جاي پر در دستان لونا قرار داشت ... او بدون توجه به سر و صداي لوسيوس كه به خاطر ابر اطراف سرش بود .. به ورق نگاه كرد و بعد متوجه دست خط نه چندان ظريف روي اون شد كه نوشته بود :

سلام
لونا جان شرمنده از اين كه با پر سفيد سركارت گذاشتم ولي براي جذب تو چاره ي ديگه اي نداشتم ... به هر حال من از گوشه و كنار شنيده بودم كه دوست داشتي عضو محفل بشي ... همين الان يه مرگخوار با تو توي صحنه ست ... اگه بتوني از پسش بر بياي حله
قربانت
آلبوس دامبلدور

لونا ( توي ذهنش ) : اه چه خودش رو تحويل ميگيره ... ولي به سفيد بودنش مي ارزه
و بعد با صداي بلند فرياد زد : دستيوس پايوس ببنديوس
و از ته چوبدستيش طنابي به سمت لوسيوس مالفوي سرگردان حركت مي كنه و بعد ...

==========================


لونا در حالي كه بار سنگين وزن اون مرگخوار ارزشي رو روي دوشش حس ميكرد به سمت پايگاه محفل حركت كرد و فقط و فقط كلمات آبي رنگ : تاييد شد را در ذهنش تداعي ميكرد ....

لونا در اعماق سیاهی ها ، به سمت ناکجا آباد حرکت می کرد ... نوری سفید همه جا را فرا گرفت و ندایی از آسمان رسید و کلمات زیر روبرویش ، روی هوا نقش بستند :

تایید شد


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۲۱:۴۸:۳۷



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
هوا بسیار سرد بود و اریک در یکی از کوچه های پریوت درایو ایستاده بود و خانه عموی هری را که الان هری هم داخل خانه بود را زیر نظر گرفته بود.هوا بسیار سرد و سوز عجیبی داشت.هوا کمی مه داشت و باعث می شد که جلوی دید اریک گرفته شود و خوب نتواند حرکات اطرافش را از هم تفکیک کند.او به اطراف نگاهی انداخت و هیچ چیز مشکوکی ندید.همه چیز خوب پیش میرفت و اریک دعا کی کرد همین وضع تا صبح ادامه پیدا کند.ناگهان کسی از پشت سر او با لحن کش داری گفت:
_اینجا مواظب پاتری...نه.
اریک که سر جایش میخکوب شده بود با لحنی که تقریبا شجاع بود گفت:
_آره.ولی فکر نکنم به تو ربطی پیدا کنه لوس....مودی تویی ترسیدم.
مودی در حالی که از این تغییر عالی صدا بسیار شاد بود گفت:
_آره وقت تمومه تو برو توی خونه این فشفشه بخواب منم من نگهبانی میدم.
اریک در حالی که با چشمهای گشاد شده اش به مودی نگاه می کرد گفت:
_اسم رمز.خودت که می دونی یه قانون.
ناگهان مودی چوب جادوی خود را در آورد و با همان لحن کش دار گفت:
_ببین گند زاده تو خیلی باهوشی من با تغییر چهره هم نتونستم گولت بزنم.خوب پس پرتگو..
و اریک بر روی زمین افتاد و بیهوش شد و کنار یک سطل زباله افتاد که پر از آشغال بود.مودی تقلبی به سمت خانه ی عمو هری راه افتاد و به آرامی در را با طلسمی باز کرد و وارد خانه شد.از پله ها به آرامی بالا رفت و در اتاق هری را باز کرد و وارد اتاق گرم هری شد.هری به سرعت از روی تخت خود پرید و عینک خود را برداشت و با تعجب گفت:
_مودی این وقت شب اینجا چیکار می کنی.
مودی تقلبی در حالی که لبخند میزد گفت:
_هیچی اعضای محفل نگران بودن بخاطر همین اومدم یه سری بهت بزنم.
هری در حالی که با تعجب به مودی نگاه می کرد گفت:
_از اعضای محفل چه خبر همه سالمن.
مودی تقلبی در حالی که لبخند کج و کوله ی روی صورتش داشت با صدای کش داری گفت:
_آره.
هری که شک کرده بود روی تختش طوری که مودی تقلبی او را نبیند دنبال چوب دستی اش گشت و وانمود کرد در حال جستو جوی یک نامه است.ناگهان چوب دستی اش را یافت با تمام سرعتش چرخید و چوب دستی را به سمت مودی تقلبی گرفت و گفت:
_یالا اون چوبدستی رو بنداز و گرنه یه طلسم.....
اما در همین لحظه چوب دستی از دستش رها شد و به سمت مودی تقلبی رفت.مودی تقلبی در حالی که می خندید گفت:
_و گرنه چی هری...وگرنه چی با چشمات جادوم می کنی ها.
هری در حالی که صورتش مانند عمو ورون سرخ شده بود با صدایی پایینی گفت:
اگه راست می گی چوبمو بده تا بهت بگم.
مودی تقلبی در حالی که می خندید گفت:
_یعنی من اینقدر کودنم که همچین کاری بکنم.
مودی تقلبی در حالی که معجونی را از ردایش خارج می کرد گفت:
_بیا پاتر اینو بخور.
هری در حالی که سرش را به علامت منفی تکان می داد گفت:
_عمرا اگه این رو بخورم.
مودی تقلبی با تکان چوبش باعث شد دهان هری خود به خود باز شود و به طرف هری رفت تا معجون را در دهان هری بریزد که ناگهان نور قرمز رنگی به کمرش اصابت کرد و بر روی تخت هری افتاد.هری نگاهی به آستانه در انداخت و اریک نیمه جان را دید اریک در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:
_هری حالت خوبه.
هری با سر جواب مثبت داد و اریک باعث شد محفل بار دیگر پیروز شود.
پایان

خیلی بهتر از قبل شدی ... امیدوارم توی محفل بهتر از اینا هم بنویسی

تایید شد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۲۳:۰۲:۳۵

جوما�


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۶:۲۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵

ممد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
از تهدید آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
ببخشید من میتونم یه چیزی توی مایه های فن فیکشن نوشتم برای عضویتم کاملش کنم بذارم اینجا؟ یعنی یک فن فیکشن جدا از محفل ولی نزدیک به کتاب.

شما داستان خود را قرار بدهيد ...توسط من و هدويگ بررسي ميشه اگر شرايط كافي رو داشت تاييد خواهد شد(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۸:۵۶:۲۳

یک شب بر بارگاه غم خوابÛ


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
منم میتونم عضو محفل باشم؟؟

البته که می تونید ... همینجا یه پست سفید ، که ادامه نداشته باشه بزنید ... و بعد از بررسی اگه در سطح خوبی بود تایید می شید و به عضویت محفل در میاید


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۹:۲۷:۰۸

But Life has a happy end. :)


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۵

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
سلام.من از 2 ماه پیش ماموریت گرفته بودم.انجام دادم.رسیدگی نشد.لطفا بگین قبول شدم یا نه.ماموریتم در جادوگر تی وی بود

سلام
شما جزو افراد محفل نيستي بايد يك بار ديگه در خواست عضويت براي محفل بدي اون ماموريت براي دوره اي بود كه چوچانگ عزيز و آنيتا عزيز ناظر محفل بودن...
شما هم به دليل نبودن در سايت از محفل خط خورده ايد ...

موفق باشيد
استرجس پادمور


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۲ ۲۱:۱۱:۲۷

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۵

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
خانه ی شماره ی 12 گریمولد
ساعت 9 شب
هدویگ ،استرجس،توماس ، لوییس و کل ملت پسر ،در کنار شومینه ی موجود در آشپزخانه ایستاده اند.آنچه نظر ها را جلب میکند،مدل های مختلف بیژامه است که این افرادر پوشیده اند.
توماس:بریزید وسط تا دخترا نیستند.هدویگ جون شما تخصصی در رقص با بیژامه نداری.کنترل فلش و لیزر با تو.
اوتس...اوتس....اوتس
لوییس:توماس!!این حرکت رو جدید یاد گرفتم.
و در یک اقدام انتحاری بر روی سر میچرخه.
توماس:اون موقع که به تشک میگفتی لواشک،من این حرکت رو میزدم
اوتس...اوتس....اوتس
دیرینگ ...دیرینگ....دیرینگ....دیرینگ
استرجس:صدا رو قطع کنید.گوشیم داره زنگ میزنه.بله؟بفرمایید
صدای دختری در پشت گوشی:چرا هرچی زنگ میزنیم،در رو باز نمیکنید
استرجس:اومدیم
لوییس:کی بود؟
استرجس:دخترا بودند.من که با این بیژامه در باز نمیکنم.یکی بره در رو باز کنه.
هدویگ:تک میاریم.هرکی تک بیاره ،در باز میکنه(پالام پولوم پیلیش)
و همه روی دست را نشان میدهند.
هدویگ:از اول.....هر کی تک بیاره ....
همه کف دست را نشان میدهند.
توماس:این شکلی نمیشه.عدد بیارید.
5+3+9+12
توماس شروع به شمردن میکنه.1 .2 .3 .... 29
هدویگ:توماس جون! سریع برو.زشته ساحره ها بیرون و در سرما بایستند!
توماس با بیژامه ای بسیار گشاد به حیاط میرود.در میان راه کریچر از کنارش عبور میکند.و آرام با خودش صحبت میکند.
کریچر:ای بیناموس نویس ها.ای ارزشی ها.ای جفنگ ها که با پست های خاله بازی خودتون ،خانه ی اربابی منو آلوده کردید.
گروپ .گروپ گروپ..... :root2:
اشتباه نکنید.این صدای حمله ی قبیله گومبا باگومبا نیست.شاید خفن تری با مشت هایش به در میکوبد.شاید .....
توماس:اخ.....
و جا پایی همانند نقش کفش کعبی بر صورت فیگو،چهره ی توماس را زیباتر میکند.
سارا:ببخشید...باید قبل از باز کردن در یه اعلام وجودی میکردی.ساری
همه ی دختر ها با دیدن بیژامه ی توماس شروع به نخودی خندیدن میکنند و این به معنای سرخ شدن توماس میباشد.سپس به سمت خانه حرکت میکنند.در داخل خانه،تعدادی پسر با کت و شلوار ایستاده اند و در مورد مدل های جدید گوشی،قیمت جدید خودرو ها و برنامه ی اخر هفته ی خود صحبت میکنند.
توماس:
پس از چند دقیقه،هر پسر،با همراه خودش مشغول صحبت کردن میشود.



خانه ی ریدل
در میان اتاقی دوار که تماما از سنگ سیاه پوشیده شده است،صندلی بزرگی دیده میشود.در کنار صندلی دو دیوانه ساز ایستاده اند و دستان فردی را که بر روی صندلی نشسته است با تمام قدرت گرفته اند.
اناکین مونتاگ:بر روی سر تو یک قفل مکانیکی قرار داره.تا نیم ساعت فرصت تصمیم گیری داری.سی دقیقه ی دیگه قفل بسته میشه.
آرشام:من به کودتای کثیف نخواهم پیوست
کورشیو........
آرشام در میان درد شناور میشود.لرزش بدنش هر لحظه افزایش پیدا میکند .کف و خون از دهانش ، بر دستان گندیده که او را گرفته است جاری میشود.
اناکین مونتاگ:بهتره منتظر کمک نباشی.محفلی ها کار های مهمتری دارند


خانه ی شماره ی 12 گریمولد
دختر ها در میان اتاق حلقه ای را تشکیل داده اند
-ولدی تاپیک باف
بله؟
-تاپیک منو بافتی؟
بله
-تو فروم انداختی؟
بله
-مونتاگ اومده.چی چی اورده؟
فروم خصوصی
-بیا و ببین

آرشی ... قشنگ بود ... ولی ارزشی بود ... از من نخواه اینو تایید کنم ! ... رفیق بازی ممنوع !

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط آرشام در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۱ ۱۱:۱۵:۱۴
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۱۴:۵۹:۴۸

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ شنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
همه در خانه گریمولد دور هم جمع شده بودند و قرار بود که نقشه مرگخوار ها رو نقشه بر آب کنند.همه در حال صحبت می کردند ناگهان دامبلدور دستش را بال آورد و همه ساکت شدند.دامبلدور در حالی که لبخند می زد گفت:
_خوب دیگه وقت رفتنه.پس لطفا همه حواستون رو جمع کنین.
همه از جای خود بلند شدند و لباس های گرم خود را پوشیدند.هوا بسیار سرد بود و برف با شدت می بارید.آنها به خیابان پا گذاشتند و به سمت خانه ی مورد نظر حرکت کردند.آنها دقایقی بود که از خانه ی گریمولد راه افتاده بودند ولی دستانشان به شدت کرخت شده بود و همه با سرعت راه میرفتند.اریک در حالی که از سرما دستهایش را در پالتوی گرم خود فرو کرده بود گفت:
_پرفسور دامبلدور نمی شد که غیب و ظاهر بشیم.
دامبلدور در حالی که خنده همیشگی اش را بر لب داشت گفت:
_چون می ترسم غافل گیر بشیم.
اریک در حالی که سعی می کرد روی برف ها لیز نخورد به راه خود ادامه داد.آنها نیز مانند اریک به راه خود ادامه می دادند و کمتر با یکدیگر صحبت می کردند.آنها به کوچه ی که آخر آن بن بست بود پیچیدند.کوچه بسیار تاریک بود و اصلا هوا مانند خیابان سرد نبود.همه به آخر کوچه رفتند و در زیر یک پنجره ایستادند.مودی با چوب دستیش به یک بشکه اشاره کرد و بشکه بدون سر و صدا به هوا بلند شد و به زیر پنجره آمد.مودی در حالی که از بشکه بالا می رفت گفت:
_من از پنجره میرم تو و در رو برای شما باز میکنم.
همه به مودی نگاه می کردند و با صدای بسیار کمی به او می خندیدند.مودی در حالی که با عصبانیت به آنها نگاه می کرد گفت:
_الان توی ماموریتیم چرا می خندید.
اریک در حالی که خود را کنترل کرده بود گفت:
_آخه تو که اون تو جا نمی شی بزار سریوس اسنیپ بره.
سریوس که کمی عصبی به نظر می رسید به سمت بشکه رفت و وقتی مودی از بشکه پایین رفت او بر روی بشکه رفت و به داخل پرید.ناگهان صدای بنگی به گوش رسید که همه را از جا پراند همه چوب های خود را بیرون آورده بودند و ایستاده بودند.ناگهان در باز شد و یک مرگخوار از در بیرون پرید.همه با هم وردهایی به طرف مرگخوار فرستادند مرگخوار قبل از اینکه بتواند تکانی بخورد بر روی زمین افتاد.همه با هم به طرف در رفتند و به داخل راهرویی پیچیدند که بسیار تنگ بود و فقط دو نفر در این راهرو جا می شدند که البته اون دو نفر باید هم هیکل اسنیپ می بودند.ناگهان در سمت چپ باز شد مودی که جلو بود چوبش را به آن سمت گرفت یکدفعه اسنیپ از در وارد شد و مودی نفس راحتی کشید.هیچ کس حرف نمی زد.همه با هم سمت دری که از زیر آن نوری به بیرون می آمد حرکت کردند.ناگهان در باز شد و مرگخواری از در بیرون آمد و مودی به مرگخوار نگون بخت فرصت نداد و چنان طلسمی بر روی او اجرا کرد که از همان در به داخل پرتاب شد.ناگهان صدای هم همه از داخل اتاق بیشتر شد و مودی و بقیه به داخل سالن رفتند که حدودا بیشتر از سی مرگخوار داخل آن بودند و انگا به مهمانی آمده بودند چون انواع غذا و نوشیدنی بر روی میز بود و با دیدن افراد محفل میز را وارونه کرده و بر پشت آن پناه گرفتند و چند مرگخوار ناپدید شدند.همه اعضای محفل به داخل اتاق آمده بودند و پشت شی پناه گرفته بودند.ناگهان وردی به سمت یکی از مبل ها رفت ناگهان ورد به دست آرتور ویزلی خورد که دستش را بالا برده بود که به طرف مرگخواران طلسمی پرتاب کند.آرتور به زمین خورد و مالی ویزلی مانند دیوانه ها به طرف او رفت و همه با صدای بلندی فریاد زدند:
_مالی نه.

مرگخوار دیگری که کمی لاغر به نظر می رسید خواست طلسمی را به سمت مالی بفرستد که اسنیپ او را زد و مرگخوار بعدی هم به وسیله مودی و اریک هم مرگخوار دیگری را از پا در آورد.همه با هم در حال زدن مرگخوار ها بودند و بر سر مالی فریاد می زدند که به سمت عقب بر گردد.مالی ویزلی که انگار صدای آنها را نمی شنید بر روی بدن ضخمی شوهرش می گریست.ناگهان وردی به سمت مالی آمد مالی که تازه قانع شده بود به سر جای خود برود بر سر جایش خشکش زده بود ناگهان ورد با شخصی که خود را جلوی مالی پرت کرده بود برخورد کرد.آن شخص کسی نبود جز اریک مانچ نگهبان امنیتی وزارت سحر و جادو.او به سرعت از جلوی مالی بلند شد و با صدای ضعیفی گفت:
_شانس اوردم چون ورد سپر مدافعم خوب کار کرد.
مرگخوار ها یکی پس از دیگری بر روی زمین می افتادند.معلوم بود تمام مرگخوار ها تازه کار هستند به غیر از یکی که آن هم در برابر چند نفر دوام نیاورد.مودی به سرعت آرتور را بلند کرد و اریک نیز سنگی که در دست یکی از مرگخوار ها بود را برداشت و به سمت در رفت.ناگهان یک مرگخوار از دری بیرون پرید و مثل برق طلسمی را به طرف مودی فرستاد مودی مانند دعا کنندگان به سرعت زانو زد و باعث شد اسنیپ ورد با سپر مدافع اسنیپ برخورد کند و او را به زمین بزند.اریک با صدای نعره مانندی پردی را به زبان آورد و باعث شد مرگخوار شش متر به هوا برود و بعد به سرعت به زمین بخورد.اسنیپ غرولند کنان از روی زمین برخواست و پشت سر بقیه افراد به سمت در خروجی رفت.همه از در بیرون رفتند و در پشت سرشان ناپدید شد.وقتی به خیابان رسیدند هوا سرد تر شده بود.مودی در حالی که با چشم جادویی خود به اطراف خیابان نگاه می کرد گفت:
_من و مالی و اریک میریم به بیمارستان.
اریک سنگ را به دست پرفسور دامبلدور داد و به سرعت پشت سر مودی غیب شد.آنها به خیابان بیمارستان رسیده بودند و خیابان خالی از هرگونه جنبنده ای بود.آن سه رو به روی آن لباس فروشی قدیمی قرار گرفتند و وقتی مطمئن شدند که کسی آنها را نگاه نمی کند به داخل بیمارستان قدم گذاشتند.فضای بیمارستان بسیار گرم بود.آنها آرتور را به پرستاری دادند و خانم ویزلی نیز با او رفت.
پایان داستان
**********************************************************
امیدوارم این یکی دیگه قبول شه چون دیگه هیچی بهتر از این نمی تونستم بنویسم.

خوب می نویسی ... ولی نوشتت خیلی اشکال داره ... از نظر دستوری و املایی ... ولی سوژش سوژه خوبی بود ... ببین ... نوشتن فقط به یه چیز خوب نوشتن نیست ... پاراگراف بندی خوب ، جمله بندی صحیح ، رعایت نکات نگارشی و دستوری ، همه اینا خیلی روی زیبایی نوشته تاثیر دارن ... فقط با یه سوژه خوب نمی شه یه نوشته خوب در آورد ... سعی کن پستت رو مرور کنی و اشکالاتشو برطرف کنی ! همیشه !

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۱۴:۵۹:۰۶

جوما�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.