کندرا سورنسون برای آخرین بار با پدر و مادرش خداحافظی کرد و سوار قطار هاگوارتز شد.
بچه ها در قطار پخش شده بودند و به دنبال کوپه خالی می گشتند. کندرا با چشم هایش قطار را گشت.
تا اینکه رزا دوست صمیمیش را پیدا کرد که جلو ی یک کوپه خالی برایش دست تکان می داد.
رزا صبر کرد تا کندرا به او برسد و گفت: داشتی از قطار جا می موندی. نگران نباش دوباره میبینیشون.
کندرا و رزا داخل کوپه خالی شدند و به بیرون نگاه کردند.
در واقع کندرا و رزا دوساحره ی ماگل زاده بودند. آن دو قبل از آن که نامه ی هاگوارتز به دستشان برسد باهم دوست بودن. و از اینکه هر دو ساحره هستند بسیار خوشحال شده و دو هفته بعد از آن با هم به کوچه دیاگون رفته و وسایل جادوگریشان را خریده بودند.
کندرا نگاهی به رزا انداخت وپرسید: دوست داری تو چه گروهی بیفتی ؟
رزا نیز به او نگاهی انداخت و جواب داد: خب اینکه معلومه دوست دارم توی گروه گریفندور بیفتم. ولی مطميءنم که توی گریفندور نمی افتم. من حتی از یک سوسک مرده هم می ترسم. زرنگ که نیستم ،اصیلزاده هم نیستم . پس می افتم توی هافل پاف.
کندرا دلسوزانه به رزا نگاه کرد وگفت: خودت که می دونی منم از تو بهتر نیستم .نه زرنگ و نه اصیلم. تازه حتی از تو هم ترسو ترم.
وقتی قطار به ایستگاه هاگزمید رسید ، کندرا و رزا وسایلشان را جمع کردند و به دنبال مردی که سال اولی هارا صدا می زد رفتند.
بعد از اینکه کمی راه رفتند به یک دریاچه رسیدند .پنج تا قایق پارویی ولی بدون پارو روی دریاچه بود.
ولی رزا ،کندرا و بقیه سال اولی ها به آن جا نگاه نمی کردند . آن ها به یک قلعه بسیار بزرگ وباشکوهی خیره شده بودند، که از این پس قرار
بود خانه شان باشد.
کندرا و رزا همراه با یک پسر که صورت و سینه اش را مغرورانه جلو داده بود و یک دختر سوار قایق وسطی شدند. و به سمت قلعه حرکت کردند.
بعد از آن زنی بسیار مهربان و خوش قلب که خودش را یکی از پروفسور های هاگوارتز معرفی کرده بود. آن ها به تالاری برد که کندرا نظیرش را هیچ کجا ندیده بود. تالار بسیا بزرگ بود. چهار میز طویل وبسیار بلند در آن جا چیده شده بود و کندرا پرچم های چهار گروه هاگوارتز را بالای هر کدام از میز ها دید. و بعد هم چشمش به میز اساتید که زن ها ومرد های بسیاری آن جا نشسته بودن خورد. کلاس اولی ها به نوبت رو به میز اساتید به صف شدند. رزا جلوی او و دختری که با او سوار قایق شده بودند پشتش بود.
پروفسور یک چهار پایه که روی آن یک کلاه بسیار قدیمی بود را جلوی بچه ها گذاشت و کندرا با نگاه کردن به کلاه گروهبندی ناگهان دچار اظطراب و نگرانی شدیدی شد. او به بقیه بچه ها نگاه کرد و وقتی فهمید همه مثل او نگران و مضطرب هستند خیالش راحت شد.
پروفسور به آن ها گفت که وقتی اسمشان را می خواند روی چهارپایه بنشینند و کلاه را روی سرشان بگذارند.
پروفسور اسم های زیادی را خواند و فقط کندرا، رزا و آن پسر و دختری که با آن ها سوار قایق شده بودند ماندند.
بعد از اینکه پروفسور اسم پسر را خواند او با همان غرور توی قایق روی چهارپایه نشست و کلاه را روی سرش گذاشت. در واقع دلیلی نداشت پسر کلاه
را روی سرش بگذارد چون با اینکه کلاه چند سانتی متر با سرش فاصله داشت کلاه گفت: اسلایترین!!!!
بعد آن دختر به سمت کلاه رفت وروی سرش گذاشت. بعد از یک دقیقه کلاه گفت: ریونکلاو!!!!
بالاخره نوبت رزا رسید، او که قیافه ای نگران به سمت کلاه روفت و آن را روی سرش گذاشت. گروهبندی رزا از همه دیر تر صورت گرفت. کندرا رزا را می دید که بیش تر از پنج دقیقه روی چهارپایه نشسته بود و زیر لب با خودش حرف می زد. به محض اینکه کندرا فکر کرد چرا رزا با خود حرف می زند، کلاه گروهبندی تصمیم خود را گرفت و گفت: گریفیییییندور!!!!
و رزای بسیار خندان و خوشحال به سمت میزی رفت که دانش آموزان آن جا برایش دست می زدند.
پروفسور نگاهی به کاغذی که در دست داشت انداخت واسم کندرا را صد زد. کندرا به سمت چهارپایه رفت و وقتی نشست چشمش به رزا خورد که داشت به او نگاه می کرد. کندرا کلاه را برداشت وبه سمت سرش برد. گروهبندی او حتی از آن پسر هم کم تر طول کشید. کندرا لحظه ای احساس کرد که کلاه به نوک مویش برخورد کرده است و همین کافی بود تا کلاه بگوید: گریفیییییندور!!!!!
عاقبت تمام شده بود و او توی گروه گریفندور افتاده بود.
کندرا که اکنون بسیار خوش حال بود به سمت بهترین دوستش رفت که برایش دست می زد و کنار او نشست.
تصویر شماره 5 کارگاه نمایشنامه نویسی
خوب بود و مطمئنا بهتر از اینم میتونی بنویسی وقتی وارد ایفا بشی...
تایید شد.
مرحله بعد: کلاه گروهبندی.