هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۵

ابرکسس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۷ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۱۹ سه شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 37
آفلاین
نقل قول:

ابرکسس مالفوی نوشته:
وقتی هری با کمک هاگرید از دست خانواده دارسلی فرار کرد جوری خوشحال بود که میخواست بال در بیاره. به هاگرید گفت:
(( این خونواده دارسلی به من یه دلار هم ندادن چه طوری برم وسیله ای که می خوام بخرم؟))
هاگرید گفت:(( خب کاری نداره مگه پدر و مادرت تو گرینگاتز برات یه گالیون هم نذاشتن برو اونجا تمام پولت اونجائه.))
هری با هیجان تمام با هاگرید به سمت کوچه دیاگون حرکت کردند. وقتی به آنجا رسیدند طبق معمول آنجا پپر از ساحره های پیر و جوان بود که یا برای خرید وسایل برای هاگوارتز آمده بودند و یا وسیله ای می خواستند.
هری با اشتیاق به همه نگاه می کرد داشت فکر می کرد چه بخرد که به دردش بخورد و یک مرتبه به یاد گوی فراموشی نویل لانگ باتم در سال اول هاگوارتز افتاد و تصمیم گرفت یک گوی فراموشی بخرد تا بتواند وقتی چیزی را فراموش می کند بداند چیست؟؟ و تصمیم گرفت یک گوی فراموشی بخرد پس به هاگرید گفت:(( من یه گوی فراموشی می خرم.))
هاگرید گفت:(( اونجا گوی فراموشی داره.))
هری با سرعت به سمت مغازه رفت و یک گوی فراموشی را به قیمت 5 گالیون خرید و به سمت ایستگاه قطار به راه افتاد که همان موقع دو تا از دوستانش رون و هرمیون را دید. با خوشحالی به سمتشان دوید و دائم به همه بر خورد می کرد و معذرت خواهی می کرد. وقتی به آنها رسید از دیدنشان خوشحال شد و آنها به او گفتند که دارند کتابهای سال جدید را می خرند . هری کتابهای سال جدیدش را خریده بود.
وقتی آن ها کتاب ها را خریدند به سکوی نه و سه چهارم رفتند و سوار قطار هاگوارتز شدند و دوباره سال جدیدی را در آنجا آغاز کردند.



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۱۰ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵

الکسیا بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۴ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۰:۱۹ یکشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
[/center].php?post_id=312368]عکس
به اطرافم با شور و اشتیاق نگاه میکردم همه جا پر بود از ساحرها و جادوگرانی با ردا های بلند و رنگین که با عجله از اینور به اونور خیابان دیاگون میرفتن تا بحال انجا را انقدر شلوغ ندیده بودم داشتم با دقت به جغدی با چشمان زرد و بدنی قهوه ایی نگاه میکردم غرق در چشمان درشتش بودم که صدای مادرم مرا پراند از چشمان ان جغد دل کندم و دوان دوان به ان سمت خیابان رفتم وارد مغازه چوبدستی فروشی اولیوندر شدیم چوب های جادوی از هر نوع و رنگی دور تا دور مغازه در قفسهایی بلند چیده شده بود به طرف پیشخوان رفتم کمی قد بلندی کردم و چهره مهربان مردی نسبتا میانسال با چشمانی به رنگ ابی و لبخندی ملیح را رو ب رویم دیدم
_خب میبینم که یکی اینجا به چوبدستی نیاز دار
با شوق و صدایی تقریبا مانند فریاد گفتم
_بله اقا من
مرد خنده ای کرد و چوبدستی اش را تکان داد جعبه های مختلف روی پیشخوان قرار گرفتند بعد از 3 امتحان بالاخره مرد گفت
_همین است درخت گردو ریسه ی قلب اژدها 32 سانتی متر انعطاف ناپذیر خب تو باید قوی باشی
باورم نمیشد من چوبدستی خودم رو دارم این عالیه
چشمانم از شادی برق میزند چوب را گرفتم مادرم گفت
_الکسیا مواظب باش چوبدستیت رو لطفا بده به من تا مدرسه نرفتی نباید ازش استفاده بکنی
و چوبدستی ام را گرفت و درون جعبه اش گذاشت
_خدا نگهدار خانوم بلک
_اوه متچکرم جناب اولیوندر
اولیوندر کلاهش را از سرش بر میدارد و یکم سرش را خم میکند
_خب لکسی خرید هات تموم شد
،سکوی نه و سه چهارم همیشه مکان رویایی برای بچه هایی مثل من روزی که داخل اون قطار بزرگ میشیم و دنیای جادویی خودمون رو می سازیم کوپه ی شماره 7 تقریبا خالی بود 7 عدد مورد علاقم بود پس چمدان سنگینمو گذاشتم کنارم و نشستم کنار پنجره چتری های مشکیم رو کنار زدم اما فایده ای نداشت انها همیشه در چشمهایم بودند به هم کوپه ایم نگاه کردم او هم داشت منو نگاه میکرد سریع خودمو جمع و جور کردم پسر چشم ابی با موهای قهوه ای بینی ای سربالا داشت که صورتش را بانمک جلوه میداد با لبخند بزرگی گفت
_ من جوزف ام
_من الکسیاام میتونی لکسی صدام کنی
با لبخندی شیطنت امیز گفت _سلام لکسی
_سلام جوزف
با خودم فکر کردم خب فکر نکنم جوزف اولین دوستم باشه تصورش برام خنده دار بود
بعد از خریدن خوراکی های مختلف و عوض کردن لباس ها با ردا های مخصوص هاگوارتز و طی کردن مکان های جادویی و وصف نشدنی بالاخره به هاگوارتز رسیدیم مدرسه ای مانند غولی بزرگ و سیاه ،سیاه مثل فامیلیم بلک ،
ما را به تالار بزرگی که برای خوردن غذا و سخنرانی بود بردند سال دومی ها با غرور به ما نگاه میکردند و بزرگترها با مهربانی، من با هم کوپه ایم به اسلیترین ملحق شدیم و من چیزی را که تا امروز ارزویش را داشتم گرفتم


اول! تو مثکه با علائم نگارشی قهری، هوم؟!
هر جا جمله تموم شد، چه بری خط بعد و چه نری باید نقطه بذاری.

دوم! "آ" رو "آ" بنویس، نه "ا". این خیلی مهمه.

سوم! علامتِ "_" برای وقتاییه که میخوای دیالوگتو سرِ خط بگی، وسطِ خط نمیتونی _ بذاری، برای دیالوگایی که وسطِ خط مینویسی میتونی از " استفاده کنی اول و آخرِ دیالوگ. ولی پیشنهاد من اینه که همون بری سر خط و _ بذاری.

در عاخر! لحن محاوره ای یا ادبیو برا پستت انتخاب کن و تا آخر پست با همون ادامه بده، قاطی نباید بشن.

درخواست نقد بدی و اینا، ردیف میشی.


تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۹ ۱۸:۰۶:۱۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵

nariana


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۱ چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1
آفلاین
هری جادوگر های زیادی را می دید که بچه های خودشان را دنبال خود می کشیدند خیلی از بچه ها دماغ خود را به شیشه ی مغازه ی جارو فروشی چسبانده بودند یکی می گفت وای نیمبوس 2000 آخرین مدل جارویی که تا به حال ساخته شده هگریت به هری گفت هری هری چی کار می کنی هری حواسش کاملا پرت بود یکی از جادو گر ها محکم به هری بر خورد کرد و مو های هری از روی زخمش کنار رفت مرد با چشمانی گرد گفت هری پاتر !!!!افتخار بزرگی نسیب من شده.من ریگموسوس ابلوس اسلوواک هستم البته شما می توانید من را ابلوس صدا کنید مرد تا زانو خم شد و کلاهش را از سرش برداشت او روبه هری کرد و گفت مرد جوان من صاحب یکی از مغازه های این کوچه هستم تخصص ما فروش چیز های کمیاب و حتی نایاب است و برای این که از شما معذرت خواهی کرده باشم..... لطفا دنبال من بیایید هری و هگریت دنبال مرد راه افتادند مرد صاحب زیبا ترین مغازه ی کوچه ی دیاگون بود او چوب دستی اش را در آورد وگفت اکسوموس سپس در مغازه باز شد مرد داخل مغازه رفت انگشتر گرانبهایی را از داخ ویترین برداشت وبه هری داد وگفت مرد جوان این انگشتر رو وقتی بزرگ تر شدی به کسی بده که از همه بیش تر دوستش داشته باشی انگشتر یاقوت بزرگی وسط خود داشت که دور تا دور آن با نگین های سفید تزیین شده بود هری گفت من واقعا ممنونم.بعد ها در روز ازدواج با جینی ویزلی هری آن انگشتر را به عنوان هدیه ی ازدواج به او داد.

اول اینکه بقول لرد وختی چندین تا علامت تعجب بذاری تو میزان تعجبی که میخوای نشون بدی هیچ تاثیری نداره. این اشتباهه.

دوم اینکه هر جا نقطه میذاری یا هر علامت نگارشی دیگه ای، بعدش یک دونه فاصله هم بذار.

وقتی میخوای تعلیق رو نشون بدی سه تا نقطه بذار نه بیشتر نه کمتر. و اینم بگم که هروقت جمله ت تموم شد یا لازم بود حتما نقطه یا ویرگول رو بذار! چون من اینارو اصلا تو پستت نمیبینم.

رو پاراگراف بندی ت هم کار کن، با اینتر دوست باش.


تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۹ ۱۸:۰۰:۰۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵

گلرت گریندل‌والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۰
از شعرِ تو در امان، نخواهم بودن.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
دامبلدوکیشن
یا چگونه تعطیلات خود را دامبلدوری بگذرانیم


صبح بود، تابستون بود و هاگوارتز کلن خواب بود که ناگهان :
با نوای کاروان ... بار بندید همرهان ...
آلبوس ولفریک برایان پرسیوال ممد دامبلدور به طمأنینه از خواب بیدار میشه و چوبدستی ش ک رو حالت آلارمه رو فشار میده و از زیر پتو ی گلبافت گل نرم گل بو ی گل گلی ش بیرون میاد.
هنوز خیلی مونده بود تا هری پاتر به هاگوارتز بیاد و دامبلدور از همین حالا پلن بی نظیرشو آماده کرده بود که چطوری طی هفت سال یه کاری کنه که هری لرد سیاهو نابود کنه؛ البته اول باید هری پاتر لرد سیاه رو به زندگی برگردونه. بعدشم هری خودشو بکشه، سوروس هم خود دامبلش رو سر به نیست کنه. { خدا بیامرز از علاقمندان بالیوود بود }

دامبلدور بعد از مسواک زدن، اصلاح موهای زائد، لوسیون مخصوص، افتر شیو، فرو کردن ریش ها و پشم ها در سطلی از ماس، گذاشتن ماسکِ خیار بر صورت و اقداماتی از این قبیل ردای رسمی شو به تن کرد و از خوابگاه اختصاصی خودش رفت که وارد اتاق کارش بشه. دستگیره ی در که به شکل یه گورکن ِ گوگولی بود تکونی خورد و گف :

- جمله ی موردعلاقه برای سنگ قبر؟
- آنکه اینجا در زیر این سنگ هم آغوش با خاک شده، عاشقی دل خسته بود

گورکن پاق کنان غیب شد و به جایش دستگیره تبدیل به یه بچه گربه شد :

-محل نوازش مورد علاقه ؟
- جایی درون پشم ها

گربه هم با موفقیت پاق کنان غیب شد و به جاش یه پرنده ی ناشناخته بر نویسنده ظاهر شد و :

- طعم آدامس مورد علاقه ؟
- دارچین فرو شده در دهان معشوق ِ عشق

اون هم پاق کنان غیب شد و به جاش یک ببعی ظاهر شد :

- بعععع !
- جان؟
- دو تا دیگه بعععع!
- بعععععععع؟
- یکی دیگه بعععع!
- قرمه سبزی عشقولکانه ؟
- بعععععععع؟ نعععععع!

و بعد نوشته ای روی دستگیره ظاهر شد :
try again in 86400 seconds

- لعنت بر این شرکت سیکیوریتی برایان پرسیوال ولفریک ممد دامبلدور! آخه برا چی باید از اتاق خواب به اتاق کار رمز خفن بذارم ؟!

این گونه شد ک آلبوس دامبلدور به ریش درازش را جمع کرد و به رختخواب برگشت و با چوبدستی و ریش هایش بازی کرد و نرفت توی اتاق کارش و اون نامه هه رو با شمشیر گریفندور نتونست باز کنه. ایشالا فردا اینکارو میکنه



ازونجایی که قبلا در ایفای‌نقش بودی، نیازی به تایید تو کارگاه نمایشنامه‌نویسی و حتی گروهبندی نداری. می‌تونی یکراست برای معرفی شخصیت بری.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۵ ۲۱:۴۰:۰۵

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۰ سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۵

هلنا ریونکلاوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۹ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۳ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 11
آفلاین
هری چرا این جوری به مردم زل زدی فکر نمی کنی شاید اونا از این کارت بدشون بیاد؟
یا ناراحت بشن؟هری محو تماشای زن ها و مرد های جادوگری بود که باعجله از این مغازه به آن مغازه می رفتند و خیلی عجله داشتند و مدام به هم بر خورد می کردند.
هگریت دوباره تکرار کرد هری چرا به مردم این جوری نگاه می کنی شاید یکی از آن ها از روی عصبانیت یک طلسم دماغ دراز کن طرفت بفرسته!!!هری که انگار تازه از دنیای خیالات خود بیرون آمده بود با دست پاچگی جواب داد من متاسفم ولی هگریت توی 11 سال گذشته من یک بچه ی معمولی بودم و این اتفاق ها یعنی خریدن چوب جادو یا ورود به دنیایی که تا حالا در موردشون توی کتاب های افسانه ای می خواندم کمی سخت است راستش را بخواهی من فکر می کنم که این اتفاق ها یک خواب شیرین است و هر لحظه ممکن است با صدای خشن عمو ورنون از خواب بپرم!!!
هگریت می دانست که هری در این 11 سال گذشته زندگی خوبی نداشته ورنون ها با او رفتاری مثل یک خدمتکار داشته اند. هگریت گفت هری من می خواهم به علاوه ی هدیه ی تولدت یعنی هدویک یک چیز دیگر هم به تو بدهم تا مطمعا" شوی که خواب نیستی هاگریت از کوچه پس کوچه های زیادی عبور می کرد و هری را هم دنبال خود می کشید برای هگریت کار آسانی بود چون همه با دیدن هیکل او از سر راهش کنار می رفتند ولی کار برای هری آسان نبود محکم به آدم های سر راهش بر خورد می کردو مجبور بود مدام عذز خواهی کند بعد از مدتی هگریت جلوی یک فروشکاه کوچک با شیشه های خاک گرفته ایستادو گفت:هری رسیدیم هگریت سرش را خم کرد تا داخل مغازه شود.
پیر مردی با پشت خمیده جلوی آن ها ایستاده بود او گفت: چی کار می تونم براتون بکنم؟؟
هگریت جواب داد ما برای خرید <شکوفه های رویا نشان> به این جا آمده ایم. پیرمرد برگشت و بی هیچ حرفی قفسه های خکی مغازه را زیر رو می کرد.پیرمرد با گل رزی برگشت که به رنگ طلا بود و برق می زد او گفت بلدی چه جوری با هاش کار کنی؟؟
بعد از این که یک رویا دیدی و یادت رفت که رویا چی بوده یا دلت خواست دو باره رویاتو تکرار کنی یکی از این پر گل رز هارو می کنی و می خوری تا دوباره همه چیزو به یاد بیاری. از مغازه بیرون آمدند هگریت به هری گفت:باید تو را به خانه ی ورنون ها ببرم فقط یک روز دیگرصبر کن تا این کابوس در خانه ی ورنون ها تمام شود.
هری از یک روز پرماجرا در کنار هگریت حتی اگر یک رویای بی نهایت شیرین باشد با تمام وجود لذت برد این بهترین جشن تولد تمام 11 سال عمرش بود.


نمایشنامه خوبی بود. توصیفات خوبی هم داشتی.
یکم با اینتر بیشتر رفیق باش و دیالوگات رو از سایر قسمتای متن جدا کن.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۲ ۱۰:۵۹:۳۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۳۶ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵

فریدوولفا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۳ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۸
از دمبه خورده مُرده!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
تصویر شماره‌ 5


همگی به صورت مرتب و تروتمیز سر میز سرسرای عمومی نشسته بودند و برای گروهبندی انتظار می کشیدند. ناگهان در سرسرا باز شد و موجودی سیبیل دار و بی ریخت با عجله و دوان دوان وارد سرسرا شد.بعد از اینکه به مدت کوتاهی توجه همگی را به ظاهر صدکیلویی و رفتار عجیب خودش جلب کرد، به صورت رندوم برسر یکی از میزها نشست تا نوبت ایشان بشود. مدتی گذشت تا اینکه همگی گروهبندی شدند و او آخرین نفر بود که کلاه را برسر می گذاشت.

- خب بزار ببینم پسرک...
- من دخترم ای کلاه بی ادب! حتما به بابا ناصرالدین میگم به حسابتو برسه!
- پس چرا اینقدر سیبیل داری؟ در عمر خویشتن هرگز چنین چیزی رو ندیده بودم.
- خب ما دخترا توی ایران تا سن هیجده سالگی این شکلی هستیم. بعدش که وارد دانشگاه میشیم، دماغ عمل میکنیم، گونه میذاریم، اعضای مهم بدنمونو پروتز میکنیم مثل لب و ...
- بسه بسه! نمیخواد ادامه بدی. تا به حال هرگز توی هاگواترز یک ایرانی نداشتیم. توی وجودت هیچ سخت کوشی احساس نمیکنم.
- یه وقت فکر نکنی همه ایرانیا اینطورینا ! ما کلا سعی می کنیم خیلی بهینه حرکت و تلاش کنیم تا یه وقت توی مصرف انرژی زیاده روی نکرده باشیم.
- پدر و مادرت هردو ماگل زاده اند. گویی هزاران نژاد و قوم با یکدیگر وصلت کرده باشند و تو پدیدآمده باشی. هیچ اصالتی نیز در تو نمی بینم.
- عه عه عه ! ما ایرانیا تو دنیا حرف اولو تو اصالت میزنیم. دیگه نزنی این حرفو ها. البته تازگیا یکمی ترکیبی کار میکنیم وگرنه ما اولین تمدن بشریت هستیم.
- شجاعت و هوش هم که کلا مشاهده نمیشه. عجب موجودی هستی تو! به راستی گیج شده ام!
- من میگم بزار یه گوشه ای تو هاگواترز، زیر بوته ای جایی بخوابم، همینجوری بالاخره سیستم کار دستم میاد. ممنان!:kiss:
- باعشه!

و بدین ترتیب ایرانیان وارد هاگواترز شدند و قلمروی خودشان را توسعه دادند. هنر نزد ایرانیان است و بس!



با اینکه تقریبا کل پستت دیالوگ بود و توصیف خاصی نداشتی و در نهایتم کلاه از گروهبندیت عاجز موند، ولی فکر می‌کنم آمادگی لازم برای ورود به ایفای‌نقش رو داری.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۱ ۱۰:۵۹:۴۵

فری دمبه ، گرد و قلمبه!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵

بلوینا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۷
از دُم سوجی پالتویی خواهم دوخت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین

صدای کاترین نگاه من را از شیشه ی قطار و افکارم دور کرد
_کاترین:اممم...بلوینا
_چیه
_ نمیخوای لباس عوض کنی ؟
_چرا چرا الان...
و از کوپه خارج شد
_کاترین، بیا تو..
_نمیدونم اون بیرون چی داره که انقدر نگاه میکنی
_چی میخوای داشته باشهه...منظره اش جذبم کرد...تو خیاللات بودم
_هممم خب خانمه خیالپرداز پاشو بریم وگرنه راهمون نمیدن ها
_ای وای..
وسایلمان را برداشتیم و از کوپه و قطار بیرون امدیم بعد از ان همه مدت که توی قطار بودیم هوای خنک و تازه ی بیرون سرحالم کرد نسیم خنکی به ارامی به لای موهای بلند و مشکی ام میرفت و موهایم را نوازش میداد
عصر بود و اسمان کم کم بروی تاریک شدن میرفت به سمت قایق ها حرکت کردیم و از دریاچه گذشتیم ورودیه هاگوارتز با دو مشعل در حال سوختن دقیقا مثل تصوری که من داشتم دانش اموز های بزرگتر با لبخندی بر لب از کنار ما میگذشتند خانم میان سالی به سمت ما امد
_با سلام من پروفسور مک گونگال هستم لطفا شلوغ نکنید و همراه من بیاید برای گروهبندی و صرف شام
بعضی چشمهایشان با شنیدن کلمه ی شام درخشید و بعضی با شنیدن کلمه ی گروهبندی شروع به جویدنه لبهایشان کردند
از حیاطی با ستون هایی که دورش را احاطه کرده بودند گذشتیم و از دری بسیار بزرگ عبور کردیم درست روبه روی دره بزرگ دره دیگری بود به سالن غذا خوری...
_کاترین:هی..بلوینا...
از افکارم پریدم نگاهی به کاترین کردم
_چیشده کاترین
_چشمات
_چشونه
_هیچی...برق میزنن...مثه چشمای یه گرگ..توسی و زردن
_او...جدی..
کاترین اخمی کررد و گفت
جدی میگم.
ابرویی بالا انداختم...باششه ایی گفتم و هر دو به راه افتادیم
پروفسور مک گونگال:وققتی اسمتونو صدا زدم بیاین رو صندلی بشینید ..خب...والتر جکسون..
والتر جکسون پسری بود تنبل باا چشمای ابی و موهای ژولیده وحشتناک مشکی رنگی ..همچنین باید بگم اون ردایش هم برعکس پوشیده بود و این باعث شده بوود احمق تر از هر لحظه ایی بنظر بیاد
والتر روی صندلی نششست پروفسور مک گونگاالل کلاه را روی سرش گذاشت بعد از چند دقیقه صدای کلاه در سرسرا پیچید که گفت
کلاه; هافلپاف
دانش اموزان هافلپافی از جایشان بلند شدن و از عضو جدید استقبال کردن
بعد از اینکه چند دانش اموز دیگه گروهبندی شد نوبت کاترین رسید
کاترین وقتی اسم خودش را شنید با نگرانی بهم نگاه کرد
لبخند تحویلش دادم و گفتم
موفق باشی...
کاترین اب دهانش را قورت داد و سری تکان داد رفت و بروی صندلی نشست کلاه بعد از گذشت چند دقیققه فریاد زد
اسلایترین
کاترین خوشحال ب سمت میز گروهشش رفت
پروفسور مک گونگال:بلوینا بلک...
وای نه چه افتضاحی...گندش بزنن ...عیب نداره...هر چه بادا باد من که انقدر ترسو و بی بخاار نبودم...همین افکار باعث شد به خودم بیام و وقار همیشگیمو حفظ کنم سرم رو بالا گرفتم و با غرور برووی صندلی نشستم کلاه به سرعت فریاد کشید
اسلایترین !!!
ایولل ...دقیقاا همونجور ک همیشه میخواستم


توصیفات خوبی داشتی. فقط چرا با علائم نگارشی قهری؟ وقتی جمله‌ت تموم می‌شه لازمه با علائم نگارشی (! . ، ؛ ؟) پایان پیدا کنه.
اتفاقات قبل از لحظه گروهبندی خوب توصیف شده بودن، ولی تیکه گروهبندی که اصل عکس بودو کمتر بهش پرداخته بودی.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط بلوینا..بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۱۷:۴۵:۰۲
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۱۸:۱۷:۱۱

اصالت و قدرت برای لحظه اوج!
به یک باره خاموشی ما برای
دگرگونی شما...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد...


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵

هایدی مک آوویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۲ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۳۱ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
از زیر یه درخت کهن سال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
مودی چشمش را چرخاند و با هر دو چشمش به هری خیره شد.هری دم شاخی را برداشته بود.همان اژدهایی که آن شب هگرید می گفت خطرناک ترین اژدها است. در دلش آشوبی بر پا شد و شکمش درد گرفت.با خودش گفت : چرا؟ چرا من؟ چرا من بايد با این اژدهای وحشتناک مبارزه کنم؟ اگر ببازم چی؟ وای خدا.

سدریک و کروم رفته بودند و حالا نوبت فلور بود. وقتی بلندگو اسم فلور را فریاد زد هری توانست مدیر فلور مادام ماکسیم را از جایگاه اساتید ببیند که چگونه برای فلور دست تکان می دهد و او را تشویق میکند که به جلو برود.

کمی بعد مودی به سراغ هری آمد و گفت : هری نگران نباش و کاری رو که بهت گفتم بکن تا.....اوه فکر کنم که رون باهات کار داره.
و به در چادر اشاره کرد.هری چرخید و رون را دم در چادر دید.
رون گفت:آمممم....میخوام یه چیزی بهت بگم هری.
مودی گفت : خب دیگه من هم میرم.موفق بشی پاتر.
-ممنون پروفسور........رون چی کارم داشتی؟

مودی(یا همون کروچ )داشت از چادر خارج میشد که یکدفعه صدای ولدمورت در سرش پیچید :
- کروچ چی کار کردی؟
- قربان بهش گفتم چی کار کنه تا.....
-خیله خوب. فهمیدی مرحله ی بعدی چیه؟
- بله قربان فهمیدم.باید یک ساعت زیر آب باشه.فکر کنم چیزی رو که میخوایم بتونم از دفتر اسنیپ پیدا کنم.
- خوبه.تو این چند روز نشون دادی که واقعا به من وفاداری.

-بله این بازیکن( فلور )هم برد.تبریک میگم. و حالا.......هری پاتر.
هری وقتی اسم خودش را که از بلند گو اعلام کردند شنید از جا پرید.رون در حالی که از چادر بیرون را نگاه می کرد به هری گفت :هری فکر کنم حالا دیگه نوبت توئه.
بعد رو به هری کرد و گفت:منم دیگه میرم پیش هرمیون و هگرید. موفق بشی.
-آمم باشه.ممنون.

وقتی هری از چادر خارج شد صدای جمعیت را که تشویقش میکردند شنید : هری، هری، هری، هری...
هری نمی دانست که آیا جمعیت برای سدریک، کروم و فلور هم همین طور فریاد می زدند و آن ها را تشویق می کردند یا نه. او به راحتی توانست دوستانش از بین جمعیت پیدا کند.هرمیون، رون و هگرید برای او دست تکان میداند و او را تشویق میکردند.

چوب دستی اش را در آورد و شروع کرد به گفتن ورد:اکسپکتو، فرونسو....
و اژدها هم همزمان به طرف او گلوله های آتشین بزرگی پرتاب می کرد.هری چوب دستی اش را به طرف قلعه گرفت و جاروی پرنده اش را احضار کرد.در همین هین اژدها دم خار خاری اش را به طرف او پرتاب کرد و دست هری زخم عمیقی برداشت.چوب دستی اش را به طرف اژدها گرفت و وردی خواند و نوری قرمز رنگ به طرف او پرتاب کرد.اژدها روی زمین افتاد و هری از فرصت استفاده کرد.سوار جاروی خود شد و پرواز کرد.اژدها هم بلند شد و به دنبال هری پرواز کرد. هری که می خواست اژدها را گیج کند پرواز کرد و دور سر اژدها چرخید. وردی خواند و نوری ارغوانی از چوب دستش بیرون آمد و به بال اژدها خورد و یکی از بال های او خراش کوچکی براشت.

هری پرواز کرد. در آسمان اوج گرفت و از زمین فاصله گرفت.کمی که بالا رفت صورت ولدمورت را در آسمان دید. صورت او در آسمان ارغوانی رنگ واقعا وحشتناک بود.خراشش درد گرفت.آن دستش را که سالم بود روی خراشش گذاشت و نتوانست با دست مجروحش جارویش را کنترل کند و تعادلش را از دست داد.دستش را از روی خراشش برداشت و جارویش را گرفت.خودش را بالا کشاند و روی جارو نشست.

حالا وقتش بود که تخم را بگیرد.پس با سرعت به طرف تخم پرواز کرد.اما اژدها با دمش ضربه ای به او زد و هری از روی جارویش افتاد.بلند شد و با سرعت به طرف تخم دوید.تخم را برداشت که یکدفعه اژدها دمش را به طرف او پرتاب کرد.هری پشت تخته سنگی پرید تا اژدها به او آسیب نرساند.

داور مسابقه وردی خواند و از چوب دستی اش نوری طلایی رنگ بیرون آمد و اژدها را با زنجیر بست. رون و هرمیون به طرف هری دویدند. هرمیون گفت : کارت عالی بود پسر.
رون:آفرین خیلی خوب بود.
مجری:آفرین تبریک میگم خیلی خوب بود.هر چهار نفر موفق شدند تخم رو به دست بیاورند. عالی بود.
هرمیون:بیا باید ببریمت درمانگاه.
هرمیون و رون به هری کمک کردند تا به درمانگاه برود.
رون:هری فکر میکنی الان بچه ها تو سالن چی برات آماده کردن؟
هری:نمی دونم.شاید یه بچه اژدها!!!
و هر سه خندیدند.(:

اشکال هایی داشت که با ورود به ایفا و فعالیت و درخواست های نقد درست میشن.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط پارواتی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۸ ۱۴:۰۱:۳۷
ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۸ ۱۹:۵۹:۵۶
ویرایش شده توسط پارواتی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۸ ۲۳:۰۷:۵۳

ما فرزندان هلگا
در کنار هم و باهم
پیشرفت میکنیم
کمک میکنیم
متحد میشویم
و
هافلپاف را میسازیم.



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
مودی چشم قلنبه ی چرخانش را با چرخشی چرخاند و یخه ی هری نحیف الوزن را کشید و دادی کشید که هرچه تسترال و دابی و جک و جانور آن دور و اطراف بودند، پر کشیدند.
- هشیار باش، پسر جون! برو بکشش!
هری جیغ "وای! مامانم اینا" ـیی کشید: نه. اژدها... آتیش... ترس... من نمی تونم. من فقط یه پسر یتیم معلول کور کله زخمی ام. نمی خوام. اوهو اوهو!

هرمیون از پشت صحنه گفت: هری! تو که اینقد ترسو نبودی. خجالت بکش من دیگه با تو ازدواج نمی کنم. بیا رون!
هری کرکر خندید: هه. تا جینی رو دارم غم نئارم.

مودیِ غران چوب دستی اش را چرخاند و هری را به راسوی شگفت انگیز تبدیل کرد و دراکو مالفوی که داشت از آن حوالی رد می شد تا نامه ای برای پدرش بفرستد، هری را دید و آنقدر خندید که مرد. بعد آقای مالفوی آمد و با "پسرم ناکام موند و می خواست کلی نوه برای من بیاره" و ... و غرغر رفت که آقای ویزلی را از کار بیکار کند. مودی دوباره چوبدستی اش را تکان داد و هری را آدم کرد و هری هم جیکش در نیامد و به مسابقه ی شاخدم رفت.

هری با یک حرکت خفن نینجا-کوییدیچی روی جارویش پرید و زد رو گاز و ویراژ داد و از لای پاهای اژدها شبیه یک تکل سوباسایی رد شد و داد زد: کور خوندی، شاخی! هار هار هار! برو پی کارت
شاخدم داد زد: منی که برات تخم می ذارم، بذارم برم؟
هری داد زد: آره بیشــــعور. برو. تو مســــلمون نیستی، شاخدم.

شاخدم خیلی بهش برخورد و قبل از این که هری اکسپلیارموسی به زبان راند، گذاشت، رفت و هری بعد از رقص پیروزی هوایی و از چشم خون فشاننده ی چشم حسود کور کنش با کرشمه تخم طلا را برداشت و داد زد: آی دختره!

جینی داد زد: بله؟
- اینجایی، جون؟
- نه.
- پس کجایی؟
- تو حفره ی اسرار.

هری در هم شکست. زانو زد و گفت: تو همه چی رو ازم گرفتی ولدمورت. پس بدون که تا وقتی یه نفر اینجا باشه که به من نیاز داشته باشه، من اینجا می مونم. آره...

مودی که سلفی خودش و ولدمورت را با پروژکتور نا-مشنگی در آسمان پخش کرده بود و داشت از دسترنجش لذت می برد، صدای هری را شنید و خیلی ناراحت شد و هری را دوباره به راسو تبدیل کرد و هری مرد و به سزای اعمالش رسید و فوقع ماوقع


درسته که خلاقیت تو نمایشنامه‌ت موج می‌زنه، ولی حس می‌کنم زیادی مسائلو ساده گرفتی و با طنز و شوخی و خنده جلو بردی! بخصوص بعضی دیالوگات.
با این حال...

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۶ ۱۱:۱۸:۲۶

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۵

سپتیما وکتورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۴۰ جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
ویکتور کرام.....فلور دلاکور.....سدریک دیگوری.....و هری پاتر سرسخت ترین اژدها شا....
هری:شاخدم مجارستانی!!!
-چی گفتی؟؟؟
-اممم.... هیچی.
خوب بترتیب شماره ها بمیدان نبرد برید.
زمان سپری شد تا نوبت به هری رسید.
-و حالا هری پاتر !
فریادهورای جمعیت به هوا رفت.واقعا نمی دانست چکار کند.از چادر خارج شد و به میدان نبرد داخل!دستپاچه شده بود اژدها مقابل او خفته بود.دوباره زخمش سوخت...

-چرا پاتر تکون نمی خوره کراوچ؟؟!؟!!نکنه یادت رفته بهش....
- چرا قربان تو راهرو....
-چند بار بگم وسط حرف اربابت نپر؟.!!می خوای دچار سرنوشت دیگران شی؟
-خیر قربان من...
-خفه!!!زود دست بکار شو وگرنه‌ اینده شومی در انتظارته!


با صدایی از کابوس بیرون امد.می خواست صاحب صدا رو خفه کنه ولی تا فهمید دابی بوده منصرف شد.
-دابی؟
-بله ارباب؟ -من اربابت نیستم!
-جناب هری پاتر چی کار داشتید؟
-تو اینجا چکار می کنی ؟
-چوبدستیتون ار..هری پاتر
-واقعا فراموش کرده بودم . ممنون.
ودابی ناپدید شد


پس هری این دفعه با اعتماد به نفس بیشتر رفت تا با اژدها بجنگد.
به سپی اژدها برگشت و چند طلسم فرستاد:کروشیو.اکسپلیارموس.ایمپ...
صدای فریادی بگوشش رسید .سربرگرداند و دراکو مالفوی را در حال رنج دیدن تماشا کرد .داشت لذت می برد ولی اتش اژدها به دست راستش برخورد. شکست و مرگ را روبروی خود می دید که برخورد موحودی را با خود احساس کرد.

بله یک تسترال باورش نمی شد .سوار ان شد و بالای سر اژدها بپرواز در امد.بیشتر افراد حاظر قادر بدیدن تسترال نبودند و فکر کردن هری خود بخود بپرواز در امده پس دوباره هورا کشیدند.اژدها پشت سر هم گلوله های اتشین پرتاب می کرد و هری با چوبدستی انها را دفع می کرد.این وضع انقدر ادامه یافت که خطر مرگ را دوباره احساس کرد بنابر این برای خاتمه نبرد دست بکار شد.
فکر خوبی بذهنش رسید می توانست تخم را بخودش نزدیک کند نه خود را به تخم .بیاد ورد های کلاس افتاد ...
«وینگاردیوم لویوسا »خودشه .هری از کنار اژدها فاصله گرفت و خود را به تخم رساند فریاد کشید وینگاردیوم لویوسا. ولی کار ساز نبود چون هری ان را درست تلفظ نکرد و ورد دیگری بذهنش رسید اکسیو(از هرمیون یاد گرفته بود)«اکسیو»تخم طلایی و ان را مانند اسنیچ طلایی به چنگ گرفت .

ولوله شادی جمعیت در فضای محوطه طنین انداخت ،هری بسیار خوشحال بود فقط تنها موضوعی که با ان درگیر بود
پدید امدن تسترال بود. کار چه کسی می تونسته باشه؟؟؟


ایراداتی داشت. مثل ایرادات نگارشی... یا اینکه سوژه رو سریع پیش بردی و خوب به بخش های مختلف نپرداختی. ولی این موارد با وارد شدن به ایفا و درخواست نقد حل میشه. بنابراین...

تایید شد!


گروه بندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۴ ۱۶:۳۳:۰۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.