وزش باد هر لحظه بیشتر میشد و کم کم داشت به طوفانی تبدیل میشد که قطرات باران را هم در پی داشت
در این تاریکی که حتی یه چراغ در هاگزمید هم روشن نبود اما در خیابان آن شخصی در حال گذر از آن بود .
شنلش به وسیله وزش باد تکان میخورد و هر از گاهی به بالاترین فاصله با سطح زمین قرار میگرفت ،شخص صورتش را پوشانده و بسیار مرموز جلوه میکرد طوری که انگار قصد نداشت کسی او را بشناسد
کم کم دهکده هاگزمید رفته رفته ناپدید میشد و به جای آن رو به روی آن شخص قلعه ای پدیدار میشد که بعضی از چراغهایش روشن بود و نورهایشان در این تاریکی سوسو میزدن و جایی را بر خود باز میکردن
آن شخص با قدمهای سریع به طرف در ورودی هاگوارتز حرکت کرد و چند لحظه بعد به آن رسید و منتظر ماند و بعد ردایش راکنار زد و از جیبش جوب جادوی خود را درآورد و وردی را بر زبان آورد ناگهان نور قرمز و طلایی رنگی از جوب دستیش خارج شد که رفته رفته شبح پرنده مانندی را ایجاد کرد که بسیار شبیح به عقاب بود.
شبح عقاب بالی زد و از نرده ها عبور کرد و در تاریکی داخل قلعه ناپدید شد .
پسر همانجا ایستاد و بعد چوب دستی خود را داخل ردایش برد و سپس تکانی به خود داد و ساکت و بی حرکت همانجا ایستاد،تا اینکه صدای گرومپ گرومپ پای کسی شنیده شد و چند لحظه بعد هیکل درشت و بزرگی از تاریکی پدیدار شد که فانوسی را در دست داشت ... نزدیک نرده های بسته شد و گفت:
- ببینم سدریک خودتی
سدریک : اره خودمم هاگرید.
هاگرید: صبر کن الان باز میکنم
سپس هاگرید دست به لباسش برد و کلید درشتی را بیرون آورد و قفل را چرخاند و در را باز کرد و بعد
سدریک داخل شد.
سدریک : ممنون هاگرید
هاگرید : خواهش میکنم .دیر کردی
سدریک : تو هاگزمید چندتا چراغ روشن بود صبر کردم تا صاحب اون خونه ها چراغ هاشونو خاموش کنن و بخوابن بعد راه بیوفتم... ببینم پروفسور دامبلدور هست؟
هاگرید: آره منتظر توست...
و هر دور به راه افتادن تا به اتاق دامبلدور بروند...
** در راه **
هاگرید : سدریک از اون موقعی که درست تموم شد و از هاگوارتز رفتی خیلی وقت هست که میگذره ، شنیدم تو وزارت کاری میکنی
سدریک : آره خیلی وقته الانم هم تو بخش کاراگاهی کار میکنم...
کم کم با حرف زدن نزدیک درعقابی شدن که به صورت ترسناکی روبه روی انها قرار گرفته بود و منتهی میشد به اتاق دامبلدور
در نزدیک در هاگرید ایستاد و به سدریک گفت تا به تنهایی وارد اتاق دامبلدور بشود
بعد از خدا حافظی با هاگرید داخل پلکان مارپیچ شد و پلکان شروع به چرخیدن کرد تا اینکه روبه روی دری از حرکت باز ایستاد
در را زد وبا صدای دامبلدور وارد اتاق شد. بعد از خوش و بش با دامبلدور روبه روی او روی صندلی قهوه ای رنگی نشست و با چشمانش اتاق را دید زد...
آلبوس از بالای عینکش به او خیره شد و گفت :
دامبلدور : خب سدریک بگو چه اطلاعاتی از وزارت بدست آوردی ...
سدریک : بله پروفسور... این زمانی که تو وزارت بودم متوجه شدم که وزارت داره یه کار مخفی میکنه که در صدرش وزیر هست نمیدونم چی هست که دارن میکنن اما به احتمال خیلی زیاد مربوط به اتاق اسرار هست چون کم کم رفت و آمد خیلی زیاد شده بیرونش حتی خوده وزیر هم چند بار اونجا سر زده
اما مهمتر از اینا یه چیزی هست که بد جورحواسمو به خودش مشغول کرده ، یه تیم بسیار مخفی توسط وزیر تشکیل شده و قرار یه کاری بکنن آدمایی که در این گروه هستن بسیار مرموز هستن که تا به حال هیچ کس اونا رو تو این کشور ندیده
همیشه یه ردای سیاه رنگو رو رفته ای میپوشندو بسیار درشت اندام هستن هیچ وقت صورت خودشونو به کسی نشون نمیدن و رداهای خود را روی سرشون میکشن تا کسی صورتشون رو نبینه
به ندرت در موقع وقت اداری میان وزارت معمولاً موقعه ای میان که وزارت بسته شده باشه یه شب که تا دیر وقت تو وزارت بودم دیدم ناگهان اسانسور حرکت کردو چند لحظه بعد 6 نفر از اون خارج شدند و بعد...
کم کم چهره آلبوس تغییر کرد انگار که بسیار از حرفهای سدریک نگران شده بود و بعد از اتمام حرف سدریک گفت :
آلبوس : بلند شو بریم یه جایی سدریک تا با چند نفر صحبت کنم.
با حرکت سر سدریک هر دو بلند شدند و از اتاق خارج شدن تا از پلکان پایین بروند و بعد شروع به بیرون رفتن از هاگوارتز کردن که در راه هاگرید را دیدن آلبوس فقط چند کلمه به او گفت : "دارم میرم ستاد"
و ...
-------------------------------------------
ببخشید دیگه حسش نبود وگرنه بیشتر روش کار میکردم امیدوارم مورد قبول واقع بشه
پستت خيلي خوب ببخشيد يك كم دير اقدام كردم براي پستت...
فضا سازي به جا و به اندازه...ديالوگ هاي خوب و به موقع...از ويژگي هاي پستت بود...
تاييد شد!!!
آرم شما رو هم بعدا به همراه آرمهاي ديگر عزيزان در تاپيك جلسات مرحمانه اعلام ميكنم(پادمور)