(پست پایانی)
ارتش بیلی، ارتش جالبی نبود...ولی به هر حال ارتش بود.
او هم می توانست از صفر شروع کند و مرگخوارانی قدرتمند داشته باشد.
کمی فکر کرد.
یک ارباب باید چطور رفتار می کرد؟
خوب می دانست! سال ها الگوی بسیار خوبی در مقابلش داشت.
رو به ارتشش کرد.
-یاران ما...مراتب آسایش و رفاه ما را فراهم کنید. غذا و جای خواب خوبی برای ما و فرزندمان تدارک ببینید...دو سه جادوگر سفید هم بیاورید که شکنجه کرده و شادمان شویم!
بیلی وقتی این جمله ها را می گفت، چشمانش را بسته بود. بعد از تمام شدن جمله اش، چشم هایش را باز کرد و با ده ها جفت چشم که از فاصله بسیار نزدیکی به او خیره شده بودند، مواجه شد.
چشم هایی خشمگین و چوب دستی هایی که به طرف او گرفته شده بودند.
-جادوگر سفید؟
-شکنجه؟
-شادمان؟
چند دقیقه بعد، عابرین میدان گریمولد پنجره ای را
ندیدند که باز شد و دسته بیلی با لگد از آن جا به بیرون پرتاب شد.
بیلی وسط خیابان سقوط کرد. ته دسته اش بشدت دردناک شده بود.ولی ناراحت نبود. این ارتش، برایش ارتش بشو نبود.
به راهش ادامه داد. از جنگل ها و کوه ها و دشت ها گذشت. به دنبال پول گشت...پیدا هم کرد! ولی جیبش را زدند.
به دنبال ارتش گشت...پیدا هم کرد...ولی در اولین فرصت او را قال گذاشته و به او خیانت کردند.
بیلی، دسته بیل بسیار با تجربه ای شده بود.
رفت و رفت و رفت...
وارد شهری ناشناخته شد. خسته و گرسنه در کنار پیاده رو ایستاد و از پشت شیشه مغازه، به تلویزیون خیره شد.
اخبار سیاسی در حال پخش بود. بیلی نه علاقه ای به اخبار داشت و نه سیاست. تصمیم گرفت راهش را کشیده و برود.
ولی تصویری در تلویزیون توجهش را به خود جلب کرد.
فکری در ذهنش جرقه زد.
باید دست بکار می شد. باید حرکتی می کرد که در ذهن همه باقی بماند. باید وادارشان می کرد او را جدی بگیرند.
یک ساعت بعد، بیلی محکم و مصمم در مقابل ساختمانی ایستاده بود.
کت گشاد و بلندش را که از میان زباله های کنار خیابان پیدا کرده بود دور خودش پیچید.
اطراف را بررسی کرد.
و وقتی موقعیت را مناسب یافت، کت را با دو دستش باز کرد و فریاد کشید:
-از جاتون تکون نخورین. این یک حمله انتحاریه...اگه کسی نزدیک بشه هم خودمو منفجر می کنم و هم این جا رو. سریع ساختمونو خالی کنین. این جا دیگه تحت تصرف منه. وقتی صاحب این جا بشم، ارتشم هم خود بخود تشکیل می شه. کسی جلو نیاد...
با سرو صدای بیلی، افراد زیادی از پنجره های ساختمان به بیرون نگاه کردند.
چیزی که دیدند، دسته بیلی بود که کتش را باز کرده بود. کمربندی با طناب پلاستیکی دور کمرش بسته بود و یک دسته چوب کبریت را بصورت منظم روی کمربند جاسازی کرده بود.
-هیچ حرکت اضافه ای نکنین...وگرنه اینا رو منفجر می کنم...
بیلی خبر نداشت که کمربند انتحاری اش تا چه اندازه مخوف و وحشت برانگیز است.
سرش را بلند کرد و تابلوی ساختمان را دوباره خواند.
وزارت سحر و جادوی آن سر دنیا!(پایان)