هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۹:۳۱ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
پست اول

اسکورپیوس در حال نقشه کشیدن بود. اون شنیده بود که لرد سیاه آینه ای رو خریده که اسکورپیوس خیلی وقت بود به دنبال اونه و حالا که اسکورپیوس میدونست آینه پیش لرد سیاهه باید میرفت و اونو ور میداشت.

- های...کسی اینجا نیست؟

اسکورپیوس تعجب کرد. اون انتظار داشت عمارت خانه ریدل ها شلوغ باشه اما خلوت بود و صدای هیچکی در نمی امد. بنظر اسکورپیوس این عجیب و مشکوک بود. اما اون این رو به پای خوش شانسی اش نوشت چون موجود خرافاتی ای بود.

از پله ها بالا رفت و به اتاق لرد سیاه رسید. در رو باز کرد و وارد اتاق شد. به سراغ آینه رفت و مشغول بررسی آن شد که ناگهان تعادلش را از دست داد و به درون آینه شیرجه رفت.
- اینجا کجاست؟


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۱ ۱۷:۱۴:۴۲



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
"پست ششم"

سدریک درحالی که عینک را بر چشمانش می‌فشرد تا اندکی از روشنایی فضا کاسته شود، آدرسی که باریکه‌ی نور پیر داده بود را در پیش گرفت.

مدتی گذشت. خسته شده بود و خوابش می‌آمد. دلش می‌خواست هر چه زودتر به مقصد برسد. کمبود بالشش اذیتش می‌کرد. می‌خواست همانطور که در دنیای واقعی حین راه رفتن می‌خوابید، چشمانش را ببندد و بخوابد؛ اما نمیشد. به حدی فضا روشن بود که حتی توانایی‌های منحصربه‌فردش در خوابیدن هم موثر نبودند.

بالاخره پس از ساعت‌ها به ساختمانی بلند و چند طبقه رسید. آجرهای سیاه‌رنگ ساختمان از نظر چشمان خسته‌اش، زیباترین چیز در آن دنیای سفید و نورانی بنظر می‌رسیدند.
- خودشه! این ساختمون همون چیزیه که می‌خوام!

جلوتر رفت و در زد. ساحره‌ای سراپا مشکی در را گشود و او را به داخل هدایت کرد. تاریکی، دستانش را باز کرده و سدریک و چشمان خسته‌اش را به آغوش امن و سیاه خود فراخواند.

همینکه خواست آهی از سر آسودگی کشیده و چشمانش را ببندد، زن مانعش شد. آهش نصفه ول شد و پلکِ در حال بسته شدنش نیز در میانه‌ی راه توقف کرد.
- چیشده؟ چرا نمی‌ذارین بخوابم؟ مگه اینجا برای همین کار نیست؟
- چرا هست. ولی اول باید صلاحیتت تایید بشه. اینجا برای افرادیه که از ته قلب به خوابیدن علاقه دارن و بطور متوسط ۲۷ ساعت از ۲۴ ساعت شبانه‌روز رو تو خواب به سر می‌برن.

خیال سدریک راحت شد. قطعا تایید صلاحیت میشد و می‌توانست وارد یکی از اتاق‌ها شود و تا هر زمان که دلش خواست، بخوابد.

زن دسته‌ای کاغذ را ورق زد.
- همین الان پرونده‌ت از دنیای واقعی به دستم رسید و ظاهرا به اندازه‌ی کافی به خواب عشق نمی‌ورزی.

برق از سر سدریک پرید.
- چی؟ من به خواب عشق نمی‌ورزم؟ هیچ می‌دونین با کی دارین حرف می‌زنین؟ من همه‌ی کارهامو تو خواب انجام میدم! من همیشه خوابم! شما نمی‌تونین منو اینجا راه ندین...اگه من اینجا نباشم پس کی باشه؟ اینجا جاییه که قراره به آرزوهام برسم، این ساختمونِ تاریک و بی‌سروصدا که مخصوص خوابیدنه برای من ساخته شده! اونوقت شما میگین صلاحیت ورود بهش رو ندارم؟ اگه باور نمی‌کنین بیاین از اربابم...

دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. چشمانش خسته‌تر از آن بودند که وراجی‌های دهانش را تحمل کنند.

در همان حال که جلوی میز زن ایستاده خوابش برده بود، ساحره نیز تلاش می‌کرد او را به عقب هل داده و از ساختمان بیرونش کند. و در نهایت موفق هم شد. سدریک را پشت در گذاشت و او را با چشمان بسته‌اش درمیان روشنایی رها کرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
6


ولی کائنات اهمیتی به خواسته های یک لرد سیاه داخل آینه نمی داد.

لرد سیاه شروع به جستجو برای پیدا کردن راه خروج کرد.
- ما از کجا وارد شده بودیم؟ آهان... شیرجه زدیم و قل خوردیم. بعد با یک کنده زشت برخورد کردیم و متوقف شدیم. الان باید برعکس همون کار رو انجام بدیم. خیلی باهوشیم. چه کنیم با این همه هوش و ذکاوت!

به جستجوی کنده درخت پرداخت.

ولی کنده ای در اطراف نبود.

- عسل می خری؟

صدای ویزویزویی از پشت سرش به گوش رسید.
برگشت و زنبور حامل برگ پر از عسل را دید.

- بخر... درجه یکه... کار خودمه.

زنبور برای اثبات کیفیت بالای عسلش، انگشت داخل آن کرد و انگشتش را لیسید.

بسیار چندش آور بود.

- نمی خریم! معلوم نیست چند بار دستتو کردی توش. غیر بهداشتی است. تو کنده درخت ما را این اطراف ندیدی؟

زنبور کمی دیگر عسل خورد.
- نه. درخت کامل دیدم. اونم کندوی ما روشه. نزدیکش بشی نیش بارونت می کنن. مطمئنی عسل نمی خوری؟ باعث می شه ذهنت باز بشه. برای سوزش هم خوبه.

- ما جاییمان نسوخته. ذهنمان نیز باز است.

- می سوزه خب. وقتی نیش نیشت کنن. خیلی می سوزه.




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
2-


در حال حاضر، فوبیای کتی و پشمالو ها، یکسان بود... بلاتریکس!

- پشمالو ها، با شماره ی سه و با رهبری قاقارو، داخل آینه میرین. منم، بلاتریکسو معطل میکنم.

شاید میتوانست در یک روز، هم از دست قاقارو خلاص شود، هم از دست فک و فامیل مضخرفش. بعد هم، همه چیز را برای بلاتریکس، توضیح میداد.

- عه، جدی؟ پس منم میخوام پیشت بمونم و بلاتریکسو متوقف کنم.

کتی، آهی کشید.
- باشه اصن. همون فامیلات کافین.
- کافین؟
- منظورم اینه که... اصن هیچی! خب، با شماره ی سه، ماهم میریم تو اتاق. یک...

و اینجا بود که، گله ی پشمالو ها، به سمت اتاق حجوم بردند و کتی و قاقارو هم، زیر جمعیت گیر کردند و همراه گله، به داخل اتاق رفتند. قطعا پشمالو ها، شمردن بلد نبودند.

- قا... قا... رو!

و همه، به داخل آینه پریدند.
فضای داخل آینه، بی انتها بود و سیاه.

- کتی؟
- قاقارو؟

کتی و قاقارو، همدیگر را پیدا کردند و وسط جمعیت پشمالو ها، چمباتمه زدند. کم کم، فضای آینه روشن شد و افرادی، پدیدار شدند.

- همیشه آرزو داشتم برم تو این آینه هه. که حتی برای یه بارم که شده، آرزومو ببی... صبر کن ببینم.

کتی، با وحشت، به جمعیتی که در حال پدیدار شدند بودند و ظاهرن همشان مثل هم بودند و موهایی ژولیده داشتند، نگاه میکرد.
- قاقارو، بالای اون آینه هه چی نوشته بود؟

و قاقارو، در حالی که داشت ناخن هایش را میجوید، به پشمالویی با روبان صورتی به موهایش اشاره کرد.
- دختر خالم گفت، آینه ی فوبیا، به معنای همون آرزوعه.

و صد ها صد ها بلاتریکس، پدیدار شدند و خیره خیره، به پشمالو ها و کتی، زل زدند.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
1-



کتی، با صورتی پر از طرح های مختلف، و مانند سرخ پوستان، در حالی که فریاد میکشید و دستمالی را دور سرش میچرخاند، میدوید و فک و فامیل قاقارو را، از دست شوم بلاتریکس، نجات میداد.
- اولولو! اولولو! یارن سرخ پوست من... چرا جمعیت نصف شد؟

قاقارو، با وحشت، پشت سرش را نگاه کرد. بلاتریکس، به پشت جمعیت رسیده بود و هر پشمالویی را که نزدیکش بود، به دیار باقی میفرستاد.

- کتی، تند تر بدو!

کتی، ناگهان ایستاد و تمام پشمالو ها از جمله قاقارو، مانند دومینو، به او برخورد کردند. او، روی دو زانویش نشست و رو به بلاتریکس، که کارش را متوقف نکرده بود، تعظیم کرد.
- ای بلاتریکس بزرگ! تو را هر که میپرستی. رحم کن...
- کتی، مگه نبینمت، دختره ی خیره سر!

و کتی، مانند برق گرفته ها، از جایش بلند شد و به دویدن، ادامه داد.

فلش بک:

- قاقارو! دیگه خسته شدم. از وقتی دیوارای خونرو خوردن، دیگه نمیتونم تحملشون کنم. و اگه تا چند روز دیگه از اینجا نبریشون، خودم قتل عامشون میکنم. شیرفهم شد؟
- کتی!
- چته؟
- میگم، چطوره ببریمشون خونه ی ریدل ها؟

کتی، لبخندی زد. اما، نمیدانست که پشمالو ها، قرار است خانه ی ریدل هارا، به آتش بکشند و لرد سیاه را، درون تابوت فرعون، زندانی کنند.

پایان فلش بک!

- در حال حاضر، باید یه جا قایم شیم. وگرنه، بلاتریکس مارم تیکه پاره میکنه.

کتی، فریاد سرخ پوستی دیگری سر داد و به دری اشاره کرد.
- اولولو! اولولو! ارباب، یه آینه جدید خریده. چطوره بریم توش؟ جز این، راه دیگه ای نداریم.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
"پست پنجم"

نورها درکی از تاریکی نداشتند و درنتیجه، متوجه حرف‌های سدریک و آرزوهایش هم نبودند. سدریک مجبور بود برایشان توضیح دهد که اینجا درون آینه‌ی نفاق‌انگیز و دنیای آرزوهای اوست و آنها باید بروند تا تاریکی برگشته و او بتواند ملاقاتی با بخشی از آرزوهایش داشته باشد.

بنابراین باریکه‌های قد و نیم‌قدِ نور را دور خود جمع کرد و برایشان از شگفتی‌ها و زیبایی‌های دلربای تاریکی گفت.
- ...و اینطوریه که آدم می‌تونه چشماشو خیلی راحت و بدون مشکل ببنده...حالا فهمیدین آرزوی من چیه؟ پس ممنون میشم اگه رفع زحمت کنین تا اینجا تاریک شه. دیگه زیادی داره بهم فشار میاد تو این حجم از نور.

سردسته‌ی نورها که به دلیل پیری و کهولت سن، میزان روشنایی‌اش اندکی از بقیه کمتر شده بود، عینک دودی‌ای از جیبش درآورد و به سدریک داد‌.
- فعلا بیا اینو بگیر پسرم.‌ ما نمی‌تونیم از اینجا بریم، ظاهرا گرداننده‌ی این آینه آرزوتو برعکس متوجه شده و فکر کرده تو از تاریکی متنفری. الانم ما وظیفه‌مونه اینجا رو غرق نور کنیم.‌‌..

پس از سرفه‌ای کوتاه که به دنبالش نورهای ریزی مستقیم به چشم‌های سدریک شلیک شدند، حرفش را ادامه داد.
- ولی تو همین مسیرو مستقیم بگیر برو تا برسی به یه ساختمون بزرگ آجری. فکر کنم اونجا بتونی به آرزوت برسی!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
5.

لینی حالا تبدیل به مورچه کارگر شده بود و باید همراه سایر مورچه‌ها از صبح تا شب زحمت می‌کشید و برای زمستونشون غذا جمع می‌کرد. قبل از راهی شدن، برای آخرین بار نگاهی به عنکبوت می‌ندازه که چپ و راست مورچه می‌لمبوند و دستور صادر می‌کرد. عنکبوت جایگاه به حقِ لینی رو تصاحب کرده بود و حسابی باش حال می‌کرد. تازه در قدم اول علت گرفتاری لینی تو این موقعیت هم خود عنکبوت بود! لینی آهی می‌کشه و برمی‌گرده تا بره کارگری کنه.

- خیر تقصیر من نبود. من فقط وسیله‌م. اگه من نبودم یکی دیگه پادشاه می‌شد و اذیتت می‌کرد.

لینی با شنیدن صدای عنکبوت با تعجب برمی‌گرده. اما می‌بینه عنکبوت همچنان مشغول کارهای قبلیه.
- دارم توهم هم می‌زنم.
- توهم نزدی! خودم بودم.
- تو چطوری وقتی شونصد متر اونطرف‌تر از من داری مورچه کوفت می‌کنی با ذهن من حرف می‌زنی؟
- از قابلیت‌های جدیدم تو این دنیاس.

لینی با عصبانیت بیشتری، یک "ایش" غلیظ می‌گه و راهشو می‌کشه و می‌ره.
- هی تو... امروز به کجا دستبرد می‌زنیم؟
- طرز نگاهت رو دوست دارم. ولی تو دزد نیستی، کارگری. همینطور روی آدما می‌تابیم و چندتاییشونم گاز می‌گیریم تا بالاخره خورده شیرینی‌ای غذایی چیزی پیدا کنیم.

لینی با خودش فکر می‌کنه شاید مورچه کارگر بودن اونقدرا هم بد نباشه... تا این که دقایقی بعد همچون حشره پشیمون می‌شه.
- این که خیلی سنگینه. کمکم کن با هم ببریم.
- با هم؟ من دو تا اونو تنهایی حمل می‌کنم. نگاه کن!

لینی نگاه کرد و واقعا هم دید!
- ولی من نمی‌تونم. گفتم که کارگر نیستم، ملکه‌م.
- مشکلی نیست، می‌تونی نیاری. ولی وقتی به لونه رسیدیم، خوراک شکم پادشاه می‌شی.
- می‌تونم... می‌تونم...

لینی در حالی که داشت زیر کوله بارِ دونه‌ای که حمل می‌کرد له می‌شد، به حرکت در میاد.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۹:۱۶ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

مرگخواران

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
۲.


نارلک در حالی که هنوز جیغ و دادش به هوا بود، با صورت بر روی زمین فرود آمد. این واقعه باعث شد تا نکش کج بشود.
- آخ نُــکَـــم! نُـــک خــوشــگلم!

او پس از اینکه چند بار با دستش نوکش را ماساژ داد، بلند شد و به اطراف نگاه کرد.
او در خانه‌ی ریدل ها نبود. حتی در تمام مکان هایی که پیش از آن بود نیز نبود. او در یک اتاق بود. اتاقی پر از تخم طلا!
- وای! عـا... تــخــ... طــ... وای!

او از دیدن آن همه تخم طلا زبانش بند آمده بود!
تخم های طلا در همه جا بود... در دیوار، سقف و کف! این آرزوی دیرینه نارلک بود. حال او و یک عالم تخم طلا در یک جا بودند!

نارلک که حال دیگر درد نوکش را نیز فراموش کرده بود، با سرخوشی و آغوشی باز به سمت یکی از دیوار هایی که تخم های طلا در آن جا خشک کرده بود، رفت.

- به اونا دست بزنیا، با من طرفی!


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۱ ۹:۳۵:۰۹


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۸:۲۴ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
"پست چهارم"

چشمانش جایی را نمی‌دیدند. نوری سفید و به شدت زننده فضا را پر کرده بود. همه چیز و همه جا روشن بود و ذره‌ای تاریکی دیده نمیشد. نور سفید، مستقیم چشمان سدریک را هدف قرار داده بود.

- تاجایی که یادم میاد همیشه جایی که آرزو داشتم توش باشم یه اتاق تاریک بود که بتونم راحت بخوابم! اینجا که کاملا برعکسه...این چه وضعشه آخه!

با دست چشمانش را پوشاند. اما باریکه‌های نور از لابه‌لای انگشتانش هرطور شده راهشان را باز می‌کردند. سدریک دستش را محکم‌تر روی چشمانش فشار داد.

- هی داداش. میشه یکم انگشتاتو شل‌تر کنی؟ احساس خوبی ندارم موقع رد شدن.

سدریک با تعجب یک انگشتش را از روی چشمش برداشت و سعی کرد در روشناییِ کورکننده شخصی که حرف زده بود را بیابد.

- بیخود نگرد. نمی‌تونی منو ببینی. یکی از همین نورهام که می‌خواد از لای انگشتات رد بشه و خودشو برسونه به چشمات...مگه همیشه همینو نمی‌خواستی؟ یه عالمه نور که همه‌جا رو روشن کرده باشن؟
- نه، من...من همیشه آرزوم بود یه اتاق گرم و نرم و تاریک داشته باشم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۳:۲۶ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
پرده سوم:

- چطور ممکنه؟ تو باید انعکاس من باشی، یعنی انعکاس آرزوها، علایق یا حسرت هام! یعنی هر کوفتی که باشی به هر حال یه انعکاسی و جات داخل آینه است، نه بیرونش!

ایوان قدیمی با نوک عصایش خطوطی فرضی کف اتاق کشید و با بی اهمیتی گفت:
- ظاهرا قراره در آینده خرفت بشم! بهت که گفتم، این آینه متفاوته. با چیزی که قبلا دیدی فرق میکنه. به طور ساده اگه بخوام بگم، وظیفه این آینه اینه که خواسته‌های هر فردی که جلوش قرار میگیره رو زنده کنه.

ایوان که پیش خودش آرزو میکرد ای کاش همان دم در نگهبانی داده بود و هیچ وقت پارچه روی آینه را کنار نزده بود گفت:
- یعنی چی؟ یعنی دوتا از من همزمان در حال حاضر وجود داره؟ مگه میشه؟ هم من قبل از مرگ و هم من بعد از مرگ؟...نه همچین چیزی امکان نداره...فهمیدم! پناه بر لرد سیاه! من مستم! دارم توهم میبینم!

...تق تق تق
ایوان قدیمی نوک عصایش را به دنده های استخوان ورژن جدیدتر خودش کوبید و گفت:
- واقعا باور کردی که میتونی مست بشی نه؟ یعنی درک میکنم که برای تسکین درد اتفاقی که برات افتاده به عادت‌های قدیمیت بچسبی ولی...جدی جدی فراموش کردی هر چیزی که میخوری فقط از لا به لای استخوان هات میریزه کف زمین؟ آه...دلم برات میسوزه...تبدیل به چه موجود رقت انگیزی شدی ایوان.

ایوان که از حرف های ورژن قدیمی‌اش خسته شده بود چوب دستی‌اش را بیرون کشید و در حالی که سعی میکرد خشمش را کنترل کند گفت:
- مسخره بازی بسه...حتی اگه واقعی هم باشی باز یه مشکلی هست. من و تو همزمان نمیتونیم توی یه مکان باشیم. بودن گذشته و حال کنار هم...پناه بر لرد...میتونه یه فاجعه به بار بیاره!

- کاملا با حرفت موافقم. دقیقا به همین خاطره که میخوام به این مشکل رسیدگی کنم. تو باید به جای من بری داخل آینه اسکلت بدرد نخور!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.