"پست ششم"سدریک درحالی که عینک را بر چشمانش میفشرد تا اندکی از روشنایی فضا کاسته شود، آدرسی که باریکهی نور پیر داده بود را در پیش گرفت.
مدتی گذشت. خسته شده بود و خوابش میآمد. دلش میخواست هر چه زودتر به مقصد برسد. کمبود بالشش اذیتش میکرد. میخواست همانطور که در دنیای واقعی حین راه رفتن میخوابید، چشمانش را ببندد و بخوابد؛ اما نمیشد. به حدی فضا روشن بود که حتی تواناییهای منحصربهفردش در خوابیدن هم موثر نبودند.
بالاخره پس از ساعتها به ساختمانی بلند و چند طبقه رسید. آجرهای سیاهرنگ ساختمان از نظر چشمان خستهاش، زیباترین چیز در آن دنیای سفید و نورانی بنظر میرسیدند.
- خودشه! این ساختمون همون چیزیه که میخوام!
جلوتر رفت و در زد. ساحرهای سراپا مشکی در را گشود و او را به داخل هدایت کرد. تاریکی، دستانش را باز کرده و سدریک و چشمان خستهاش را به آغوش امن و سیاه خود فراخواند.
همینکه خواست آهی از سر آسودگی کشیده و چشمانش را ببندد، زن مانعش شد. آهش نصفه ول شد و پلکِ در حال بسته شدنش نیز در میانهی راه توقف کرد.
- چیشده؟ چرا نمیذارین بخوابم؟ مگه اینجا برای همین کار نیست؟
- چرا هست. ولی اول باید صلاحیتت تایید بشه. اینجا برای افرادیه که از ته قلب به خوابیدن علاقه دارن و بطور متوسط ۲۷ ساعت از ۲۴ ساعت شبانهروز رو تو خواب به سر میبرن.
خیال سدریک راحت شد. قطعا تایید صلاحیت میشد و میتوانست وارد یکی از اتاقها شود و تا هر زمان که دلش خواست، بخوابد.
زن دستهای کاغذ را ورق زد.
- همین الان پروندهت از دنیای واقعی به دستم رسید و ظاهرا به اندازهی کافی به خواب عشق نمیورزی.
برق از سر سدریک پرید.
- چی؟ من به خواب عشق نمیورزم؟
هیچ میدونین با کی دارین حرف میزنین؟ من همهی کارهامو تو خواب انجام میدم! من همیشه خوابم! شما نمیتونین منو اینجا راه ندین...اگه من اینجا نباشم پس کی باشه؟ اینجا جاییه که قراره به آرزوهام برسم، این ساختمونِ تاریک و بیسروصدا که مخصوص خوابیدنه برای من ساخته شده! اونوقت شما میگین صلاحیت ورود بهش رو ندارم؟
اگه باور نمیکنین بیاین از اربابم...
دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. چشمانش خستهتر از آن بودند که وراجیهای دهانش را تحمل کنند.
در همان حال که جلوی میز زن ایستاده خوابش برده بود، ساحره نیز تلاش میکرد او را به عقب هل داده و از ساختمان بیرونش کند. و در نهایت موفق هم شد. سدریک را پشت در گذاشت و او را با چشمان بستهاش درمیان روشنایی رها کرد.