هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: فروش استثنايي چوبهاي جادويي با 10%تخفيف
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
آفتاب نيمه جان پائيزي تازه طلوع كرده بود. اما كوچه داياگون هنوز تاريك بود. مه غليظي همه جا را گرفته بود و مغازه‌داراني كه در حال آب و جاروي جلو مغازه‌ها بودند به سختي ديده مي‌شدند. آسمان نيز بر دو راهي باريدن و نباريدن مانده بود. هر از گاهي چند قطره باران بر پنجره‌ مغازه‌هاي هاگزميد فرو مي‌افتاد. داياگون روز خلوتي را شرو ع كرده بود و مغازه‌داران داياگون مي‌دانستند كه روز خوبي را براي تجارت در پيش ندارند.

در كوچه‌هاي تاريك و مه‌آلود داياگون شبح مردي به چشم مي‌خورد كه به سرعت حركت مي‌كرد. شنل بلندي پوشيده بود و باشلقش را بر روي صورتش كشيده بود به طوري كه صورتش ديده نمي‌شد. سريع حركت مي‌كرد و اصلا نگاهي به ويترين مغازه‌ها نمي‌كرد؛ سريع حركت مي‌كرد و مي دانست به كجا مي‌رود. برخي مغازه‌داران با شك و ترديد به وي مي‌نگريستند و برخي با ديدن وي در گوشي صحبت مي‌كردند. اما او اصلا توجهي به نگاه‌هاي سنگين و ترس‌آلود نداشت. شايد چون مدتها بود كه به اين نگاه‌ها عادت كرده بود.

ناگهان سرعتش را كم كرد و در برابر مغازه «چوبهاي جادويي پروفسور كوئيرل» ايستاد. سعي كرد بار آخري را كه اين مغازه را ديده بود به خاطر بياورد. مغازه‌اي كوچك، ساده و دوست‌داشتني با انواع چوبهاي جادويي. آن موقع‌ها كسي از اين مغازه دل شكسته و خسته بيرون نمي‌آمد.

اما حالا خيلي چيزها فرق كرده بود. كار پروفسور كوييرل حسابي سكه شده بود. الان مغازه خيلي بزرگتر شده بود با قفسه‌هايي پر زرق و برق. چندين جن خانگي در كار مغازه كمك مي‌كردند و دستورات كوييرل را اجرا مي‌كردند. كار كوييرل اينقدر بالا گرفته بود كه براي حسابرسي مغازه يك گابلين استخدام كرده بود. كف و سقف مغازه با بهترين سنگ‌هاي قيمتي و نقاشي‌هاي زيبا تزيين شده بود. «مغازه چوبهاي جادويي پروفسور كوييرل» تبديل شده بود به يكي از بزرگترين و پرمشتري‌ترين مغازه‌هاي داياگون.

مرد آه سوزناكي كشيد و به آرامي به سمت در رفت؛ يك جن خانگي در را باز كرده و تعظيم‌كنان با لحن چاپلوسانه‌اي گفت: «به مغازه چوبهاي جادويي پروفسور كوييرل خوش آمديد. در اينجا بهترين چوبها با ارزان‌ترين قيمتها عرضه مي‌شود.» مرد باشلقش را كنار زد و جن چند قدم به عقب پريد و به زمين خورد. موهاي قرمز مرد به روي شانه‌اش ريخته بود و بر چهره مصمم او جاي چند زخم عميق وحشتناك به چشم مي‌خورد، زخمهايي كه از هميشه تازه‌تر مي‌نمود.

بيل ويزلي: پروفسور داخل مغازست؟
جن(با چشماني گشاد): نه. ارباب كوييرل زودتر از ساعت 12به مغازه تشريف نميارن.

بيل از جيب شنلش يك چوب جادويي اعلا درآورد كه نوشته‌اي كوچك از آن آويزان بود. نگاهي دردناك به چوب كرد و به آرامي با خودش زمزمه كرد: طول 24 سانت، بيد مجنون، رشته قلب اژدها. چوب را به جن داد و گفت: من اين چوب رو پس آوردم.
جن از زمين بلند شد و خودش را جمع و جور كرد و پرسيد: آيا مشكلي داشته؟ درست طلسم‌ها رو اجرا نمي‌كنه؟ ترك برداشته؟ نه، امكان نداره. تشريف بيارين داخل مغازه و از چوبهاي جديد ما ديدن كنيد تا من اين چوب شما رو آزمايش كنم.
بيل: احتياجي نيست. اين چوب هيچ مشكلي نداره. خيلي هم خوب كار مي‌كنه. اما يه چوب، هر چي هم كه عالي باشه، روح سازندش رو با خودش همراه داره؛ چوبي كه باعث بشه قلبها از هم دورتر بشن به هيچ دردي نمي‌خوره.

بيل آخرين نگاهش را به مغازه كرد و آهي ديگر كشيد، باشلقش را روي صورتش كشيد و در كوچه‌هاي مه‌آلود داياگون از نظر پنهان شد. جن كه معلوم بود نفهميده بيل چي گفت، چوب رو وارسي كرد و چشمم به نوشته‌اي افتاد كه از چوب آويزان بود. بازش كرد و از آنچه مي‌ديد بيشتر متعجب شد:

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۱۴:۱۳:۵۵
ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۱۴:۲۱:۱۲
ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۱۷:۳۰:۰۳

Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: فروش استثنايي چوبهاي جادويي با 10%تخفيف
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۵

ژرمانیا پندلتونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۶ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۰۹ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 76
آفلاین
منم يه چوب دستي نو مي خوام
ژرمانيا وارد مغازه مي شه
ژرمانيا:سلام
كوييرل:سلام
ژرمانيا:خوب هستيد؟ خانواده خوبن؟ پدر خوبه ؟ مادر خوبه ؟ برادرا خواهرا ؟ و....................
كوييرل: ممنون همه خوبن ! امرتون لطفا؟
ژرمانيا: ببخشيد اين چوبدستي هاتون چندن ؟
كوييرل: 29 گاليون
ژرمانيا:اوه ! چه قدر گرون!
كوييرل: چوبدستي هامون چند دستن از دسته اول تا دسته پنجم
ژرمانيا:دسته دوما چندن؟
كوييرل:27 گاليون
ژرمانيا:اوه ! چه قدر گرون! دسته سوما چندن؟
كوييرل: 20 گاليون
ژرمانيا:اوه ! چه قدر گرون! دسته چهارما چندن؟
كوييرل: 15 گاليون
ژرمانيا:اوه ! چه قدر گرون! اون وقت دسته پنجما چندن؟
كوييرل:10 گاليون
ژرمانيا: اوهوم خوبه ! ممنون
كوييرل:E_mail تون رو بديد!
ژرمانيا:اوه ممنون من چوبدستي نمي خوام ! فقط مي خواستم قيمتشون رو بدونم خدا حافظ
كوييرل:
ده دقيقه بعد ژرمانيا بر مي گرده
ژرمانيا: خوب تصميمم عوض شد هر چي گرونتر باشه لابد بهتره ديگه!!!!! از اون دسته اول هاتون بديد
در ضمن توش از اين متن استفاده كنيد
My love is Cristiano Ronaldo
كوييرل:باشه E_mail تون و اسمتون؟
ژرمانيا:mahsima _sunflower@yahoo.com به نام ژرمانيا پندلتون
كوييرل:


Only[size=x-large]Raven

دعا كنيد كه المپياد نجوم قبول بشم!


فروش استثنايي چوبهاي جادويي با 10%تخفيف
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
او چوبدستی داشت... برای همین مثل دیوانه ها به سمت داخل مغازه اش دوید، رو زمین دنبال چوبدستی اش گشت، اما هر چی این ور و آن ور را گشت، چیزی نیافت، اکنون آتش به او نزدیک شده بود و شعله هایش زبانه می کشیدند، حالا دیگه شاید برای کوییرل چیزی جز ترک آنجا نبود، چون نصف بیشتر مغازه را آتش فرا گرفته بود، آن همه چوبدستی گران و با ارزش، همه پودر شدند. کوییرل با خشم و نفرت تمام از مغازه بیرون دوید، کمی جلو رفت، سمت چپش مغازه متروک و پر از چوبدسستی الیواندر بود. در این فکر بود که به آرامی داخل آنجا شود، چند چوبدستی بردارد و اتش را خاموش کند، اما یادش آمد که دیگر دیر شده است، پس فکری جز انتقام برایش مهم تر نبود.انتقامی وحشتناک از دالاهوف.

اکنون دیگر ساکنین بیدار شده بودند، و از پنجره های خانه های خود مغازه کوییرل را نگاه می کردند، عده ای از خانه های خود به داخل کوچه آمدند و چوبدستی های خود را در آوردند و شعله های آتش را هدف گرفتند. اما آتش به قدری شدید بود که به این راحتی ها خاموش نمی شد. کوییرل به سمت درب مغازه الیواندر رفت و به آرامی آن را باز کرد، به داخل چرخید و در پس از صادی جیر مانندی، بسته شد. کوییرل نفس نفس می زد. بی حرکت سرجایش ایستاده بود، انگار فراموش کرده بود که برای چه به آنجا آمده است. اما فوری به سمت کشوهای چوبدستی ها به راه افتاد. چند کشو را همزمان بیرون کشید، با آستینش عرق های جمع شده رو پیشانی اش را پاک کرد. سپس نفسی عمیق کشید و با دقت به چوبدستی های گوناگون درون کشو نگاه کرد.

او خودش در شناخت چوبدستی مورد نیاز تبحر لازم را داشت. اما همچنان در فکر بود. یکی از کشو را به داخل برد و کشوی کناریش را باز کرد. سرفه ای کرد و دو چوبدستی را بیرون کشید، با دقت آنها را ورانداز کرد، او می توانست به خوبی نشان یک شیر را رو هر دو چوبدستی ببیند. سپس با رضایت از اینکه دو چوبدستی مورد نیاز خود را پیدا کرده است، به سمت درب مغازه رفت، و از مغازه خارج شد، چشمانش را تیز کرد و نگاهی به سمت مغازه اش کرد، اکنون جز خاکستر چیزی از مغازه او نمانده بود. بدون کوچک ترین توجهی چرخید و به سمت کوچه ناکترین به را افتاد. هنوز به خود کوچه ناکترن نرسیده بود که صدای به گوشش رسید... سر جایش ایستاد. گوش هایش را تیز کرد. حق با او بود شخصی با شنل و کلاه سیاه و صورتی نسبتا نا معلوم پشت سرش به دیوار تکیه داده بود و کوییرل را صدا می کرد...

ادامه دارد.



Re: فروش استثنايي چوبهاي جادويي با 10%تخفيف
پیام زده شده در: ۸:۵۵ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
لحظه ايي بعد آنتوني همان طور كه نفس نفس مي زد بلند شد و به چهره بي هوش و زخميه كوييرل نگاهي انداخت.حالا به خوبي مي توانست دليل او براي حمله كردنش و گرفتن چوب دستي را در بار نخست به خوبي توصيف كند.در آن چهره دقيق شد گويي با آن سال ها هيچ فرقي نكرده بود!
سپس در همان حالت نگاهي به خانم فدريك انداخت كه هم چنان با لرز به كوييرل كما رفته نگاه مي كرد...از صميم قلب از او متشكر بود چرا كه اگر با ورود نا به هنگام او در آن ثانيه ها نبود بي شك هم اينك در فرشته نكير و منكر در حال چزاندن او بودند!
آنتوني عرق صورتش را با آرنجش پاك كرد و در حالي كه متوجه شد به دليل جاخالي دادن دستش در هنگام فرار از طلسم كوييرل به شدت با قفسه برخورد كرده و حالا جراحت كوچكي در پشت آن ديده مي شود به سمت خانم فدريك رفت و پس از مدت كوتاهي صحبت موافقت او را جلب كرد تا بي سر و صدا با هم آنجا را ترك كنند و اين موضوع را براي هميشه فراموش كنند.
به راستي در آن لحظات آنتوني شجاع چه فكري را در سرش گذراند تا از فرستادن كوييرل به آزكابان به جرم قتل در روز روشن صرفه نظر كند؟ آيا اين امكان وجود داشت كه او ترسيده باشد؟ يا شايد ديگر آن قدر پير شده بود كه تجربه و دل سوزي او به آدم هايي چون كوييرل مجال نفس كشيدن را بدهد! هيچ كس نمي داند!!!
خانم فردريك هم سعي كرد خود را قانع كند تا مصاحبه دندان گيرش با كوييرل را كه از مدت ها پي براي آن نقشه كشيده بود به ابديت ذهنش سپارد البته اين درست زماني بود كه آنتوني به او قول شرف داد تا در روزهاي آينده دو ساعت از وقتش را به او اختصاص دهد!
لحظه ايي بعد هنوز جنازه بي هوش كوييرل كف زمين بود كه دو شبح آنجا را در سكوت تاريك شب با سرعت ترك كردند تا شايد دوباره در جايي ديگر او را با چرخش متبحرانه دست تقدير بازيابند.
نسيم خنك صبحگاهي از پنجره بيرون آمد و چهره او را كه خون دلمه شده زيادي روي آن ديده مي شد نوازش داد.كوييرل آرام چشم هايش را باز كرد و به سقف اتاق نگريست ..آن گاه دستش را بلند كرد و به پشت سرش كه زق زق مي كرد كشيد.چقدر درد مي كرد.با اين همه به سختي خود را از روي زمين بلند كرد و هنوز متوجه نشده بود در چه زماني سير مي كند و گيج مي زد كه بوي دود را از قسمت عقبيه درب پشتي حس كرد كه انگار هر لحظه هم بيشتر مي شد !
كمي بعد لنگان لنگان و به حالت افتان و خيزان خود را به آنجا رساند و درست در همان وهله آورد متوجه شد كه اگر عجله نكند بي شك تقريبا نصف آن جا را از دست خواهد داد.
كوييرل با حالتي خسته و چهره ايي به شدت مجروح خود را به شير آب رساند تا به اين ترتيب سطلي را كه شانسي دم دستش پيدا كرده بود را از آب پر نمايد اما لحظه ايي بعد به ياد آورد كه بيش از سه ماه از تاريخ پرداخت نكردن پول قبض آب مي گذرد و هنوز كه هنوز است آن را به بانك گريمولد پرداخت نكرده است!
قطعيه آب....آتش هر لحظه در حال پيشروي و شعله خشم و انتقام و نفرت كوييرل نسبت به آنتوني بود كه در وجودش زبانه مي كشيد.
كوييرل سراسيمه و آشفته براي يافتن كمك از درون مغازه به سمت كوچه دياگون دويد اما درون كوچه در آن صبح زود جغد هم پر نمي زد و اين بيش از پيش بر عصبانيتش مي افزود.
با تاسف نگاهش را برگرفت تا دوباره در پيدا كردن راه حلي بهتر وارد مغازه شود كه ناگهان فكري به خاطرش رسيد..................

اين داستان ادامه دارد.............................!!!!

__________________________________________________

با تشكر:

سامانتا ولدمورت...............................!!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


فروش استثنايي چوبهاي جادويي با 10%تخفيف
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ دوشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
تصویر کوچک شده


ساحره به آنتونی چند نگاه کرد و با علاقه مندی از او پرسید: اهم، ببخشید آقا شما همون دالاهوف معروف نیستید که موفق شدید در 5 دادگاه به راحتی اتهامات وارده رو رد کنید و در اخر هم موفق شدید؟ خودتونید؟ دالاهوف چشمانش را گرد کرد و به سمت ساحره چرخید نگاه مشکوکی به او کرد سپس با نگاه تعجب انگیرزی پرسید: بله و شما دوشیزه محترم؟ ساحره موهای بلوندش را عقب انداخت و با خوشحالی گفت: من..من نیکول فردریک هستم..خبرنگار تازه پیام امروز..... و ساحره دست در ردایش کرد و نشان و کارت خبرنگاری اش که مهر روزنامه پایم امروز داشت را به دالاهوف نشان داد، دالاهوف با بی حوصلگی سر تائیدی تکان داد و به آرامی گفت: از آشنایی با شما خوشوقتم خانم فردریک....

خانم فردریک جوان کمی سرش را خاروند و بعد با کمی عصبانیت گفت: پس آقای کوییرل چرا نمی آیند من کلی کار باهوشون دارم..... دالاهوف نگاه مرموزی به درب پشتی انداخت و بعد رو به خانم فردریک با صدا و لحن بسیار آرامی گفت: بخوابید رو زمین.... خانم فردریک که گویا طوریکه حرف عجیبی شنیده باشد پرسید: بخوابم رو زمین؟ چرا؟ دالاهوف: گفتم بخوابید حالا....

ساحره جوان فوری رو زمین دراز کشید در همین حین درب پشتی با صدای بلندی باز شد و کوییرل با خشم و چشم های قرمز مثل خون با چوبدستی اش دالاهوف را هدف قرار داد. کوییرل نعره کشید: آواداکداوارا... دالاهوف فورا به سمت پنجره شیرجه رفت و افسون مرگبار و شوم کوییرل به دیوار پشتی اصابت کرد و موجب سوراخ شدن آن شد. دالاهوف قبل از این که کوییرل خوات افسون دیگری به کار برد روی زمین غلتی زد و فورا فریاد زد: اکسپلیارموس.... کوییرل اکنون چوبدستی اش در دست چپ دالاهوف بود و خود با سر از پشت به گوشه درب پشتی اش اصابت کرد و بیهوش در حالی که قطرات خون از پشت سرش رو زمین می ریختند روی زمین روانه شد.

خانم فردریک جیغ های گوشخراشی از شدت ترس کشید....
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
آیا کوییرل ضربه مغزی شده بود و واقعا مرده بود؟
یا اینکه فقط بیهوش شده بود؟
آیا خانم فردریک از کشیدن جیغ های گوشخراش خودش دست خواهد برداشت؟

ادامه دارد.



تصویر کوچک شده



Re: فروش استثنايي چوبهاي جادويي با 10%تخفيف
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ شنبه ۶ خرداد ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
ناگهان متوجه شد که شخصی که چند لحظه قبل با او گفتگو کرد و هم اکنون نیز منتظر چوب دستیش بود کسی نیست به جز آنتونین دالاهوف که تغییر شکل داده است و اسم مایک لوری را کش رفته است ...اوه او می توانست به خوبی به یاد آورد که این مامور ژاندارمیریه سابق در گذشته چندین بار او را به طرز آستاکبارانه به پشت میله های مخوف آزکابان فرستاده است اما حالا چه......در تاریک روشن ذهنش تنها بک جمله رسوخ کرد.
انتقام
نباید زمان را از دست می داد . باید هر طور که بود کار او را بی سر و صدا تموم می کرد تا کمی آرامش و رضایت از گذشته او را در بر بگیرد. یک نقشه و سرکشیدن جام انتقام. یک چوب جادو (از همون مدل رونی تو سال دوم که خراب بود طلسم بر می گشت به خود آدم) انتخاب کرد و می رفت تا تر وتمیز مامور ژآندارمریه نگون بخت را بفرستد.(حالا کجا مشخص نیست).لبخند شیطانی زد و به طرف آنتونی برگشت!
آنتونی که خود را مشغول دیدن چند چوب جادوببه قدیمی نشان می داد در حالی که داشت زیر چشمی کتاب روی میز متعلق به کوییرل را می خواند با وارد شدن کوییرل به سمت او برگشت!
_اوه ...بله ...خب می دونید من نتونستم درست عینه اون یکی رو پیدا کنم اما فکر می کنم این مناسب باشه!
کوییرل این جمله را تمام کرد و با سرعت چوب جادو را به دست آنتونی داد . آنتونی نگاهی به چوب دستی انداخت و نقوش منبت کاری شده روی آن را در دل ستود. به نظرش میامد این یکی از قبلی بهتر باشد .
کوییرل بسیار شادمان از این که توجه آنتونی را جلب کرده است سعی کرد حس او را نسبت به خرید آن بیشتر تحریک کند و با تعریف و تمجید و نام بردن اسامی سازندگان آن چوب جادویی در دست او را یکی از بهترین ها معرفی کرد.
در همین لحظه آنتونی خواست او را امتحان کند اما کوییرل به میان کار او دوید و گفت:
_فکر نمی کنید برای امتحان بهتر نیست یک طلسم نابخشودنی رو به کار ببرید ...می بینید یه عنکبوت اونجاست روی دیوار...با یه اشاره و سپس ........
آنتونی گرچه کوییرل را می شناخت اما حتی یک لحظه هم تصور آن را نکرد که شاید کوییرل برای او نقشه ایی کشیده باشد بنابراین از حرف او به گرمی استقبال کرد با علامت سر و ژست ادا کردن طلسم نشانه گیری کرد و تا خواست طلسم را بر زبان براند و به دین سان سکوت مرگبار خفته درون کوییرل را پس از سالها بشکند و برای همیشه به آغوش ابدیت بپیوندد به یک باره در مغازه با صدای جرینگ جرینگ باز شد!
ساحره ایی با یک کارتون بزرگ که در دستانش بود وارد شد ...کوییرل با هراس به سمت او برگشت اما آنتونی بی اعنتا خواست که دوباره ورد را اجرا کند که کوییرل با شتاب به سمت او آمد و چوب دستی را از دستانش گرفت .
آنتونی که از این کار غیرمنتظره کوییرل به شدت رنجیده بود هنگامی که دید او لبخند گرمی را نثارش می کند کمی آرام شد و کوییرل گفت:
_اوه واقعا متاسفم...همین الان یادم افتاد چوب مورد علاقه ایی که خواستید توی یکی از گنجه هاست که من فراموش کرده بودم ...لطفا چند لحظه صبر کنید!
کوییرل با گفتن این جمله در حالی که به شدت عصبانی شد در پشت دری که لحظه ایی قبل چوب را از آنجا آورده بود ناپدید شد!
ساحره همان جا ایستاده بود و خواست چیزی بگوید که دیگر کوییرل رفته بود.......

این داستان ادامه دارد.......................!!!

_________________________________________________

با تشکر:

سامانتا ولدمورت................................!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


فروش استثنايي چوبهاي جادويي با 10%تخفيف
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
با عرض پوزش من هم یک نمایشنامه جدید رو شروع میکنم و هم نمایشنامه رون رو تموم می کنم:
*****************************************************************
پایان نمایشنامه رون:


بلاخره نور آفتاب کنار میره و کوییرل موفق میشه که صورت مرد رو ببینه، او رون بود، رون ویزلی که قد کشیده بود.
کوییرل: رون خودتی؟
رون: آره بابا...من هستم...
و میپرن بقل همدیگه...

مهر سانسور
* امضا – حاجی
از ستاد مرکزی آسلام...
((((حالا ادامه رو ببین)))

کوییرل: خب چیکار داشتی رون جون...میای و چوبدستی نمی خوای؟
رون: راستش چوبدستی دارم زیاد دارم..از وقتی مایه دار شدم کلی یدکی هم گرفتم...می خواستم ببینم..ببینم..ببینم..
کوییرل: آه...بگو دیگه..جون به لبم کردی..می خواستی ببینی چی؟
رون: می خواستم ببینم گیم نت میای....
کوییرل: بابا ولمون کن گیم نت چیه..از ما گذشته این سوسول بازی ها...
رون: جون من ایندفعه رو بیا دیگه...حوصلم سر رفته..


هر طوری که بود رون اون رو با خودش می بیره و اینقدر با عجله میرن که یادشون میره در مغازه رو قفل کنند و دزد میاد و کوییرل رو فدای آن روز به خاک سیاه می نشونه..
******************************************************
حالا یک نمایشنامه که بعد از این داستانه اتفاق افتاد...

******************************************************
در یک صبح آفتابی و بهاری در کوچه دیاگون همه اهالی کوچه یا مشغول بازکردن مغازه ها می شدند، یا عازم محل کار یا علافی و بی کاری، عده ای هم از جوانان لات اغفال شده هم با بستند دستمال سر، به تقلید از سیاه پوستان مشنگ وست ساید، کنار کوچه به دیوار تکیه داده یودند و هر کی که رد می شد بهش گیر می دادند، مخصوصا پیرمردها که به جونشون می افتادن تا دیگه باباشون رو دربیارن. همین اول کار هم شروع شد.
یه پیرمرد بیچاره که با عصا راه می رفت، به این جوونا برخورد:
پیرمرد: چوونای عزیز، اگه..اگه ممکنه یه کم کنار برید تا من رد بشم!!!
سردسته جوونا: نچ..نچ.. ما از تو خوشمون نیموده پس بنگ بنگ..
و پیرمرد بیچاره رو بلند کردن و توی زباله دونی انداختند، بیچاره پیرمرد که از درد داد و بیداد می کرد.
اون طرف کوچه، بچه های کوچلو موچولو، که اندازه کله سرژ هم نمیشن، رفتن رو هم وایستادن تا روی دیوارهای مغازه ها رو با اسپری مشنگی، رنگ می زدند و روشون می نوشتند:
" وزیر باید اسموت گردد"
آقای الیواندر که از تجارت در عرصه چوبدستی زد تو کار شیرینی فروشی، در حالی که لباس سفید شیرینی پزی به تن داشت از مغازه اش بیرون میاد و نعره میزنه:
"* اوهوی.. بچه های شیطون.مگه دیگه نگفتم رو دیوار چیز میز ننویس..هان..بدو برو زودباش بینم..*"
بچه ها هم کاری جز زبون درازی=> بدین شکل:( ) و بعدش فرار نمی کردند.

اما در مغازه کوییرل:
سکوت تلخی حاکم بود، گویی که انگار این مغازه تعطیل شده باشد. در پشت میزی کوییرل نشسته بود و در حال مطالعه کتاب * اژدهاشناسی به سبک نوین * بود. اما مغازه در افتضاحی بود. بیشتر کشوهای چوبدستی ها جلو آمده بودند و عده ای از قفسه ها هم کشو نداشتند. روی زمین پر از خاک و کاغد پاره و باطله بود. انگار که کوییرل هم خودش هیچ توجهی به مغازه اش نداشت. درب مغازه با صدای قیژ بلند و گوش خراشی باز شد.
او کسی نبود جز مایک لوری، که با حاشیه هایی که برای خودش ساخته بود، شهرتی جهان در دنیای جادوگری دست و پا کرده بود. با نگاهی با محیط مغازه صورتش طوری شد که انگار از مکانی که درش بود تنفر دارد.
سرفه ای کرد و به سمت کوییرل که حتی چشمانش به طرف لوری نچرخیده بود و انگار که اصلا متوجه حضور او نشده است.
لوری: اهم. ببخشید آقا..
کوییرل کتابش را بست و روی میز گذاشت و نگاهش را به سمت لوری چرخاند و گفت:
بله آقا. در خدمت شما هستم با هر نوع چوبدستی ای که می خواهید...
لوری که باز هم از صورتش پیدا بود که هر لحظه و هر لحظه تنفرش بیشتر می شود گفت:
" آقای کوییرل نمی دونم آیا نسخه و نمونه چوبدستی قبلی من که ازتون خریدم رو در اختیار دارید یا نه؟ اگه داریدش لطفا همون چوبدستی رو بدید، نمی دونم چوبدستی ام از چه جنس و اندازه ای بود..
کوییرل بدون آنکه حرفی بزند رویش را از مایک لوری چرخاند و از جایش بلند شد و به سمت دربی که پشتش بود رفت و درب رو باز کرد، داخل شد و سریع درب را بست.
ناگهان....................

ادامه دارد........................
*********************************************************************


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: فروش استثنايي چوبهاي جادويي با 10%تخفيف
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
نام پست : او ديگر چوبدستي نمي فروشد ...
هدف از زدن اين پست : اظهار وجود يا تلاشي ناموفق براي فعال سازي فروم خودم !

------------------

فلاش بك ( حدود يك سال قبل )
صداي راوي داستان :
" سال ها قبل پسري دست فروش در كوچه ي دياگون مي زيست كه ...

- آقا ... آقا .. جون مادرت يه چوبدستي بخر ...
- برو بچه هنوز سي تا چوبدستي قبليو كه بهم قالب كردي آبشون نكردم ...

" پسرك تنها و خسته شب ها در كوچه مي خوابيد .. اما دست سرنوشت، سرنوشت ديگري رو براي اون رقم زده بود !! "

سرماي هوا ديگر نمي گذاشت در كوچه بخوابد .. وارد بستني فروشي شد !
- آقا كارگر نمي خواين !
- جارو كردن بلدي !
- نه
- ظرف شستن چي !
- نه
- پس تو چي بلدي ؟ !
- كار با فوتوشاپ !!!

" پسرك كه حالا بزرگ شده بود توانست مغازه ي كوچكي را در كوچه ي دياگون خريداري كند و هنرش در ساختن چوبدستي را به مردم آن مرز و بوم نشان دهد "

* به مغازه چوبدستي فروشي كوئيرول با ده درصد تخفيف خوش آمديد " ! *


" پسرك سر از پا نمي شناخت .... مغازه ي او رونق گرفته بود .. روزانه هزاران سفارش ساخت چوبدستي به او مي رسيد ... اما اين موفقيت ها پسر كوچك داستان ما را كه حالا مرد بزرگي شده بود ارضا نمي كرد " !

مردي مهربان با شنل وارد چوبدستي فروشي شد ... شنلش را در آورد ولي نور خورشيد مانع اون مي شد كه پسرك صورتش را ببيند ...

- سلام عزيزم ... يه چوبدستي مي خواستم !
- بفرمائيد تا دو دقيقه و سي و سه ثانيه ديگه آماده مي شه !!
- عزيزم چوبدستي مهم نيست مي خوام باهات حرف بزنم !
-
-




--------
آن مرد كيست ؟ !
او چه نسبتي با فرشته ي مهربون داستان پينوكيو دارد ؟




كوئيرل جان اگه فرصت داري خودت ادامه بده !!


يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


Re: فروش استثنايي چوبهاي جادويي با 10%تخفيف
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۴

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
کوییرل روی صندلیش نشسته بود و تصمیم داشت که دیگر مغازه را ببندد و به خانه برگردد که در جرینگ جرینگی کرد و جادوگر سیاه پوشی وارد شد.
کوییرل به شانس بدش لعنتی فرستاد و از جادوگر پرسید:بفرمایید...چه فرمایشی داشتید؟
جادوگر بدون انکه کلاه شنل بلندش را از سر بردارد به طرف کوییرل رفت و چوب جادوی شکسته ای را روی میز گذاشت:سلام پروفسور...من به یه چوب دستی جدید احتیاج دارم.این یکی دیگه به درد نمیخوره.
کوییرل چوب دستی را از روی پیشخوان برمیداره و نگاهی بهش میکنه.اندکی فکر میکنه و بعد میگه:آه شون،تو هیچ وقت بلد نبودی از چوب جادوت مثل ادم نگهداری کنی...حتی وقتی که توی وزارت خونه بودی هم ماهی یه بار چوبت رو عوض میکردی.
مرد کلاهش را برداشت به چشمان کوییرل زل زد:میدونستم میفهمی منم،همه چوب های جادوم رو از خودت گرفتم.
و بعد دستش را به طرف کوییرل دراز کرد.کوییرل با شون دست داد اما سریع از کارش پشیمان شد.دستان شون سرد بود.به سردی یخ.همانند نگاهش.
کوییرل سریع دستش را پس کشید و گفت:چیزی میخوری شون؟قهوه یا چایی؟
شون روی صندلی کنار دیوار نشست و گفت:قهوه با...شیر اسب تک شاخ هم داری نه؟..یه کم هم از اون با شکر.
کوییرل لیوان را جلوی شون گذاشت و گفت:خوب ببینم چیکار میکنی؟از وقتی که فرار کردی ندیدمت.یه چیزایی شنیدم ازت ولی در کل خیلی وقته خبری ازت نداشتم.
شون جرعه ای از لیوانش نوشید و گفت:هیچ خبری نیست.توی این شهر لعنتی هیچ وقت خبری نیست.شنیدم مامورها دنبالم میگردن.فعلاً که دارم فرار میکنم.مثل همیشه.
کوییرل آهی و به بیرون از مغازه نگاه کرد.چیزی به پایان روز نمانده بود.آسمان سرخ رنگ بود با اندکی ابر که در سراسر آسمان پراکنده شده بودند.
کوییرل گفت:چرا این کار رو کردی؟تو که توی وزارت خونه شغل خوبی داشتی.
شون لیوان را روی میز گذاشت و گفت:من از سفید بودن متنفرم. دلم نمیخواد نقش بازی کنم.میخوام خودم باشم.من هیچ وقت سفید نبودم.فقط تظاهر میکردم.
از روی صندلی بلند شد و گفت:من دیگه باید برم.مشخصات چوبم رو برات روی این کاغذ نوشتم.چند روز دیگه جغدم رو میفرستم پیشت که اون رو تحویل بگیره.
کوییرل کاغذ را از دست شون گرفت و گفت:باشه...سعی میکنم زود آمادش کنم.فقط ازش درست استفاده کن.منظورم رو که میفهمی؟
شون کلاه شنلش را روی سرش انداخت و گفت:کار درست چیه پروفسور؟هیچ کاری واقعاً درست نیست.
این را گفت و از مغازه بیرون رفت.کوییرل با نگاهش آنقدر شون را تعقیب کرد که در سیاهی شب ناپدید شد.
تای کاغذ را باز کرد و شروع به خواندن کرد:18 اینچ،چوب درخت آبنوس،رگ گردن اژدهای گوی آتشین چینی.
کوییرل با خودش فکر کرد چرا گوی آتشین چینی؟معمولاً در چوب جادو از این نوع اژدها استفاده نمیکنند.در همین فکر بود که نگاهش به لیوان شون افتاد.لیوان هنوز پر بود...


تصویر کوچک شده


Re: فروش استثنايي چوبهاي جادويي با 10%تخفيف
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۴

به تو هیییییییییچ ربطی نداره!


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
از اتاقم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
_سلام
_خوب!
_من یه چوب جادوگری می خوام!
_از چه نوع؟
_
_خوب از چه جادویی بیشتر استفاده می کنی؟
_آوادا کتب را!
_eeee!
_آره!
_ای دی؟
shadow 7033@yahoo.com
_چقدر باید بدم؟
_هیچی!
_هیچی؟
_نه!
_چرا؟
_چون اولین بارته که از اینجا خرید می کنی!
_
_بای بای
اینو من نشنیدم ها ولی بعدا کلاغ به گوشم رسوند!
عجبا یه تاروفم نکرد!!!!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.