با عرض پوزش من هم یک نمایشنامه جدید رو شروع میکنم و هم نمایشنامه رون رو تموم می کنم:
*****************************************************************
پایان نمایشنامه رون:
بلاخره نور آفتاب کنار میره و کوییرل موفق میشه که صورت مرد رو ببینه، او رون بود، رون ویزلی که قد کشیده بود.
کوییرل: رون خودتی؟
رون: آره بابا...من هستم...
و میپرن بقل همدیگه...
مهر سانسور
* امضا – حاجی
از ستاد مرکزی آسلام...
((((حالا ادامه رو ببین)))
کوییرل: خب چیکار داشتی رون جون...میای و چوبدستی نمی خوای؟
رون: راستش چوبدستی دارم زیاد دارم..از وقتی مایه دار شدم کلی یدکی هم گرفتم...می خواستم ببینم..ببینم..ببینم..
کوییرل: آه...بگو دیگه..جون به لبم کردی..می خواستی ببینی چی؟
رون: می خواستم ببینم گیم نت میای....
کوییرل: بابا ولمون کن گیم نت چیه..از ما گذشته این سوسول بازی ها...
رون: جون من ایندفعه رو بیا دیگه...حوصلم سر رفته..
هر طوری که بود رون اون رو با خودش می بیره و اینقدر با عجله میرن که یادشون میره در مغازه رو قفل کنند و دزد میاد و کوییرل رو فدای آن روز به خاک سیاه می نشونه..
******************************************************
حالا یک نمایشنامه که بعد از این داستانه اتفاق افتاد...
******************************************************
در یک صبح آفتابی و بهاری در کوچه دیاگون همه اهالی کوچه یا مشغول بازکردن مغازه ها می شدند، یا عازم محل کار یا علافی و بی کاری، عده ای هم از جوانان لات اغفال شده هم با بستند دستمال سر، به تقلید از سیاه پوستان مشنگ وست ساید، کنار کوچه به دیوار تکیه داده یودند و هر کی که رد می شد بهش گیر می دادند، مخصوصا پیرمردها که به جونشون می افتادن تا دیگه باباشون رو دربیارن. همین اول کار هم شروع شد.
یه پیرمرد بیچاره که با عصا راه می رفت، به این جوونا برخورد:
پیرمرد: چوونای عزیز، اگه..اگه ممکنه یه کم کنار برید تا من رد بشم!!!
سردسته جوونا: نچ..نچ.. ما از تو خوشمون نیموده پس بنگ بنگ..
و پیرمرد بیچاره رو بلند کردن و توی زباله دونی انداختند، بیچاره پیرمرد که از درد داد و بیداد می کرد.
اون طرف کوچه، بچه های کوچلو موچولو، که اندازه کله سرژ هم نمیشن، رفتن رو هم وایستادن تا روی دیوارهای مغازه ها رو با اسپری مشنگی، رنگ می زدند و روشون می نوشتند:
" وزیر باید اسموت گردد"
آقای الیواندر که از تجارت در عرصه چوبدستی زد تو کار شیرینی فروشی، در حالی که لباس سفید شیرینی پزی به تن داشت از مغازه اش بیرون میاد و نعره میزنه:
"* اوهوی.. بچه های شیطون.مگه دیگه نگفتم رو دیوار چیز میز ننویس..هان..بدو برو زودباش بینم..*"
بچه ها هم کاری جز زبون درازی=> بدین شکل:(
) و بعدش فرار نمی کردند.
اما در مغازه
کوییرل:
سکوت تلخی حاکم بود، گویی که انگار این مغازه تعطیل شده باشد. در پشت میزی کوییرل نشسته بود و در حال مطالعه کتاب * اژدهاشناسی به سبک نوین * بود. اما مغازه در افتضاحی بود. بیشتر کشوهای چوبدستی ها جلو آمده بودند و عده ای از قفسه ها هم کشو نداشتند. روی زمین پر از خاک و کاغد پاره و باطله بود. انگار که کوییرل هم خودش هیچ توجهی به مغازه اش نداشت. درب مغازه با صدای قیژ بلند و گوش خراشی باز شد.
او کسی نبود جز
مایک لوری، که با حاشیه هایی که برای خودش ساخته بود، شهرتی جهان در دنیای جادوگری دست و پا کرده بود. با نگاهی با محیط مغازه صورتش طوری شد که انگار از مکانی که درش بود تنفر دارد.
سرفه ای کرد و به سمت کوییرل که حتی چشمانش به طرف لوری نچرخیده بود و انگار که اصلا متوجه حضور او نشده است.
لوری: اهم. ببخشید آقا..
کوییرل کتابش را بست و روی میز گذاشت و نگاهش را به سمت لوری چرخاند و گفت:
بله آقا. در خدمت شما هستم با هر نوع چوبدستی ای که می خواهید...
لوری که باز هم از صورتش پیدا بود که هر لحظه و هر لحظه تنفرش بیشتر می شود گفت:
" آقای کوییرل نمی دونم آیا نسخه و نمونه چوبدستی قبلی من که ازتون خریدم رو در اختیار دارید یا نه؟ اگه داریدش لطفا همون چوبدستی رو بدید، نمی دونم چوبدستی ام از چه جنس و اندازه ای بود..
کوییرل بدون آنکه حرفی بزند رویش را از مایک لوری چرخاند و از جایش بلند شد و به سمت دربی که پشتش بود رفت و درب رو باز کرد، داخل شد و سریع درب را بست.
ناگهان....................
ادامه دارد........................
*********************************************************************
[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im