من اینو از چشم خودم؛ روی یه نفر دیگه! نوشتم
...
طنز: یک روز من بدون جادو
برج و بارو های آزکابان زیر ضربات بارون خیس میخوردند. از پنجره ی بلند ترین برج گلی آنجا؛ که در میان ضربات باران و موج های پی در پی اقیانوس خیس خیس شده بود؛ شخصی آویزون بود...
- یا شصت پای مرلین...یا مرلین! نمیخوام..نمیخوام فرار کنم!مامان
دستان مرد بلند قدی که از برج آویزون شده بود؛ هنوز بر لبه های پنجره بود. شخص دیگری دوان دوان وارد اتاقک زندانی شد که قصد فرار داشت...
- هان! تو اینجایی؟ داشتی چی کار میکردی؟
- دارم روپایی میزنم!
!
مرد دوم که از قضا نگهبان اتاق اونه؛ با حالت
بهش خیره میشه و بعد میگه:
- تو داشتی فرار میکردی، نه؟
-نـــــــــه!! دستمو بگیر وگرنه می افتم! دستمو بگیر بوقی!!
مردی که از دیوار آویزون شده بود، توسط اون دومیه! به سمت بالا کشیده شد و بعد تا بالا آمد چوبدستی خود را از جیب شلوارش بیرون کشید.
-اه! من که چوبدستی ندارم..عجب توهمی زده ام!
نویسنده هم که به فکر توهمی که زد بود(
)فرو میره؛ اون دوتا رو بیخیال میشه.ولی چون به هر حال مسابقه اس و اینا! اوکی. موردی نیست!ادامه رو فاز کن و اینا
!
زندانی که نور ماه روی صورتش می افته و سیریوس بلک! بوده؛ به سمت مامور زندان حمله ور میشه. مامور از ترسش خشک میشه و نمیتونه چوبدستی بکشه.
-اوهوهو..اوهوهو..یوهوهوهوهو!نکن..آی ای! قلقلکم میاد..جانم..اوخ!اوخ اوخ!هی هی هی!
بدین ترتیب سیریوس با زرنگی تمام، مرد رو ناکار میکنه و از سلول خودش فرار میکنه.( یه توضیح الان بدم؛ یارو قلقلکی بوده!)
- نــــــــــــــــــه!( با حالت اکویی)
شلپ...بومب!
البته بومب بعد شلپ...که یعنی سیریوس با دیواره ی قلعه برخورد میکنه و می افته پایین توی اقیانوس. در حالی که داره از سرما میلرزه؛ از آب بیرون میاد...وردی به خاطرش رسیده ولی چوبدستی دم دستش نیست...پاش هم درد میکنه که اونم بدون چوبدستی نمیتونه کاری بکنه!
در خیابان....- اتوبوس شوالیه دربست!(
)
اما هیچ اتوبوسی از اونجا عبور نمیکرد چه برسه به اتوبوس شوالیه که نیاز به چوبدستی داشت!سیریوس در حالی که دستانش را در جیب شلوارش فرو برده بود, کنار تابلویی ایستاده بود و مدام به بالا و پایین خیابان طویل مقابلش خیره میشد و زیر لب به چوبدستی و اینا فحش میداد! بالاخره چند ماشین به سمتش آمدند.
-تاکسی!
تاکسی زرد رنگی جلوی پای او نگه داشت و سیریوس با خوشحالی داخل نشست.
-کجا میرید قربان؟
- هاگزمید.
-کجا؟
-هاگزمید.
- کدوم قبرستونیه؟عیزم(=عزیزم)؟
سیریوس آدرس دقیق هاگزمید رو به طرف میده ولی اون یارو هرچی فکر میکنه یادش نمیاد که هاگزمید و اون خیابونا کجان. سیریوس یاد خونه اش می افته و آدرس اونجا رو میده که خوشبختانه طرف بلده. چند دقیقه ی بعد؛ اون از ماشین پیاده میشه.
- هوی عمو خوش خیال! کلی منو سر کار گذاشتی..حالا پولشو نمیدی؟ یه ساعت و شصت دقیقه (
) منوعلاف کردی!
- چقد میشه؟
-شیش تا.
-
شیش تا چی؟
مرد نگاه ناجوری به سیریوس میندازه و بیخیال پول و اینا؛ از ماشین پیاده میشه و مشتی در دماغ سیریوس میکوبه و میره.
سیریوس:آخ..مامان..
و به سمت خونه راه می افته.
-اه! این در هم که قفله..الوهومورا...نچ! من که چوبدستی ندارم!امروز چه توهمی زده اما!
نویسنده:اره منم!
سیریوس از پنجره و دودکش خونه به داخل میپره.(اونوقت چطوری هم از پنجره هم از دودکش؟) و وقتی وارد خونه اش میشه؛ یه چوبدستی که مال برادرشه رو میبینه...! به حالت
به سمت چوبدستیه میره و اونو بر میداره. آبه که از لب و لوچه اش میچکه!و اون لحظه ای که چوبدستی درون دستش قرار میگیره؛ انگار که دنیا را بهش داده باشند.
-کریچر..بیا!...آوداکداورا
!ها ها ها ها!
میره دم در خونه.چندتا ماشین دارن میان.
-تاکسی ...بیا؛....ایمپدیمنتا!
میره سمت در خونه و در و میبنده:
- الوهومورا!
در غیژ غیژ کنان باز میشه....خلاصه که همون طور که آدم های معمولی بدون آب و غذا, اعضای سایت جادوگران بدون کارت اینترنت و اینا!،میمیرن، جادوگرا هم بدون جادو میمیرن!
[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�