هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۳۶ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶

سيموس  فينيگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 392
آفلاین
هری برای مسابقه ی فردا خیلی اضطراب داشت.اگر بازی با هافلپاف را می بردند،نتیجه بازی با اسلیترین فرقی نمی کرد،آنها فقط باید اسلیترین را می بردند.از طرفی می دانست که یک آذرخش دارد و ازطرفی می دانست که سدریک دیگوری جستجوگر ماهریست.
تمرین های آخرشان چنگی به دل نمیزد.زیرا هوا باران می بارید و باد به شدت می وزید. وود،کاپیتان تیم گریفندور، نمی خواست قبول کند که با وجود چنین شرایطی نمی توانند تمرین خوبی داشته باشند.
شب قبل از مسابقه هرمیون به سراغ هری آمد و گفت: با وجود تمرین های کوییدیچ ،وضع تکالیفات فلاکت باره و من ازت می خوام که فردا بعد از مسابقه به انجام تکالیفت بپردازی. وگرنه باید توسط خیلی از معلم ها مثل مک گونگال،اسنیپ وفلیت ویک مجازات بشی.
رون گفت: هرمیون ،تو رو خدا هری رو ول کن . او الان حالش خوب نیست.چون فردا یک مسابقه ی بزرگ داره.
هری سرش را به نشانه ی تایید حرف رون تکان داد.
هرمیون گفت: باشه ، ولی من بازم بهت میگم که فردا بعد از...
رون با صدای بلندی گفت: بس کن هرمیون...
آنها شروع به جر و بحث کردند وهنگامی که هری رفت بخوابد هیچکدام متوجه ی او نشدند.
صبح روز بعد رون و هرمیون سر میز صبحانه با لحن خشکی با هم صحبت می کردند.هری دیگر به اینگونه رفتارهای آن ها عادت کرده بود و برای آشتی دادن آنها هیچ تلاشی نکرد.هری اصلا اشتها نداشت وفقط با نوشیدن یک لیوان آّب پرتقال از سر میز بلند شد و همراه فرد و جرج و رون به سوی زمین مسابقه رفت.
در طول راه آنها راجع به وضع هوا با هم صحبت می کردند. هوای خیلی خوبی نبود.زیرا قطرات باران ریزی می بارید.جمعیت به جایگاه تما شاچیان رفته بودند و با فریاد زدن نام تیم محبوبشان، از آن حمایت می کردند
هنگامی که داشتند وارد رختکن می شدند ،مالفوی بالحن کشدارش گفت : تیم خائن به اصل و نسب و دورگه ها.
و دو دوستش یعنی کراب و گویل پوزخند کوتاهی زدند.
فرد فقط گفت : خفه شو. و وارد رختکن شد.
در رختکن هیچ کس صحبت نکرد تا اینکه وود لب به سخن گشود و به اعضای تیمش گفت: بهتره که بریم.
هری همراه با سایرین وارد زمین شد.چشمش به دین افتاد که با پلاکاردی که روی نوشته بود:{گریفندور پیروز است}از گریفندور حمایت می کرد.
سرانجام مادام هوچ گفت: آماده ی پرواز شید ،کاپیتان ها با هم دست بدند.
سپس در سوتش دمید و چهارده جاروی پرنده با هم به هوا رفتند.
هری کتی را دید که داشت با سرعت زیادی همرا با سرخگون به سمت دروازه ی هافلپاف میرفت و توانست اولین گل گریفندور را به ثمر برساندو باعث شد جمعیت او راتشویق کنند.
پس از ده دقیقه بازی نتیجه 60-40 به نفع گریفندور بود.هری در جستجوی گوی زرین به بالا و پایین زمین نگاه می کرد.سدریک نیز دقیقا همین کار را می کرد.
هری سرش را برگرداند و وود را دید که با یک شیرجه ی تماشایی شوت یکی از مهاجمین را گرفت .هری در دل به او آفرین گفت که صدای لی راشنید:دیگوری گوی زرین رو دیده.پس معطل چی هستی هری؟؟؟
قلب هری در سینه اش فرو ریخت.با تمام توانش به جارو فشار می آورد.قطرات باران صورتش را آزار می داد.
باید به سدریک می رسید. باید قبل از او گوی زرین را می گرفت. در غیر این صورت گریفندور باید یک بار دیگر هم قهرمانی را از دست می داد.آن هم فقط به خاطر اشباه هری.
اکنون هری به کنار سدریک در سمت راستش رسید . گوی زرین به سمت راست پیچید.هری توانست چند سانتیمتر از سدریک جلو بزند. اما سدریک با جارو ضربه ای به هری زد و او را از مسیر اصلیش منحرف کرد.هری دوباره به کنار سدریک آمد.سدریک داشت دستش را به سوی گوی زرین بلند می کرد که هری با جارویش به او ضربه ای زد و او را به کناری راند.دست سدریک را کنار زد و در یک لحظه توانست گوی زرین ظریف را بگیرد...
با سرعت به سوی زمین پرواز کرد.سایر بازیکنان نیز فرود آمدند.
لی در میکروفون سحرآمیز فریاد زد:گریفندور190 ،هافلپاف70 !!!تو معرکه ای هری!!!
اعضای گروه گریفندور هری را بلند کردند و به سوی سالن عمومی بردند.فرد وجرج از آشپزخانه خوراکی آوردند وبه همه به مناسبت پیروزی گریفندور تعارف کردند.هری از این که توانسته بودند بازی را ببرند ،احساس عجیبی داشت.آن قدر برای این بازی دلواپس بود که این پیروزی برایش حکم قهرمانی را داشت.
پس از یک ساعت جشن و پایکوبی در حالی که هری داشت یک کیک شکلاتی می خورد،هرمیون به سراغش آمد و گفت:هری،بهتره تکالیفت رو ...
رون گفت:بی خیال هرمیون!!!
هری گفت : باشه هرمیون،ولی الان نه!!!
و به سوی جمعیت رفت تا به ادامه ی جشن بپردازد.

Harry potter. عزیز!
پست خوبی نوشته بودی. احساس می کنم روی پستت وقت گذاشتی و روش کار کردی.
چند تا اشکال کوچیک داشتی.
اول اینکه دیالوگ هات خیلی رسمی بود مخصوصا در اول پست که باید صمیمانه تر و دوستانه تر باشه.
من می گم که باید از فعل های محاوره ای استفاده نکرد! ولی این در مورد توصیفات و توضیحات متن صدق می کنه نه در همش!

وقتی هم که هری می خواست توپ رو بگیره رو می تونستی هیجان رو بیشتر بکنی.
مثلا " دستش رو دراز کرد. دلهره شدیدی را در خود احساس می کرد. اگر نمی شد چه؟ اما باید سعی خود را می کرد و ... " و توصیحات رو ادامه می دادی تا زیباتر بشه!
نوشته بودی " فرد و جورج از آشپزخانه خوراکی آوردند و ... " خب تا اونجایی که من یادمه توی گریف آشپزخانه نبود و بهتر بود می گفتی از خوابگاه خودشون اونها رو آوردن!
اتمام پست هم بد نبود می تونست جالب تر و بشه ولی خوب اینم خوب بود!
در کل به خاطر زحمتی که کشیدی و اینکه هرکسی جای پیشرفت داره و اشکالات همیشه وجود دارن و به شرط اینکه برای بهتر نوشتن تلاش کنی تأیید می شی.
موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط Harry Potter. در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۹:۴۱:۴۴
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۱۹:۵۰:۵۴

[size=large][b]و جسم سیمو


بدون نام
روزي بود كه هري كاپيتان جديد گريفندور بايد واسه تيم جديدشون بازيكن انتخاب ميكرد.هري با كل مشكلات و دلخوري هايي كه بچه هاي گروه خودشون و گروه هاي ديگه درست كرده بودن بالاخره موفق شده بود سه مهاجم خودشو به اسمهاي كتي بل،دملزا رابينز،جيني ويزلي رو انتخاب كنه.
وقتي نوبت انتخاب مدافعين شد دوباره بايد با داد و بيداد معترضين رو از زمين بيرون كنه و دلايل انتخاب جيمي پيكس،ريچي كوت رو صد هزار بار واسه هر كسي توضيح بده واقعآ به غلط كردن افتاده بود!
موقع انتخاب دروازه بان ديگه اين دردسر به اوج خودش براي هري رسيد چون بهترين دوستش رون با افتضاحترين روحيه مي خواست تو انتخاب دروازبان شركت كنه كه رقيبي به اسم كورمك مگ لاگن داشت!
مك لاگن تونست چهار ضربه رو بگيره و رون هر پنج ضربه رو گرفت پس طبق اين امتحان رون داروازبان تيم انتخاب شد و بعدش نوبت سروكله زدن با مك لاگن با اخلاق گندش بود ازاين ديگه بدتر نمي شد!!
بعد از تموم شدن جنجال مك لاگن هري كه واسه خوش و بش كردن با بچه هاي جديد تيمش به وسط زمين رفته بود كه كم كم شعار تماشاگرهاي اين تمرين انتخابي به توپ طلايي تغيير پيدا كرد.هري دقيقآ نفهميده بود منطورشون چيه و فكر كرد بازم از اين شعار هاي بي معني يه!
وقتي مي خواستن زمينو ترك كنن يكي از بچه هاي اسليتيرين كه توي تماشاگرا بود داد زد:چيه هري مي ترسي نتوني تو دو دقيقه بگيريش و نشون بدي لياقت اين كاپيتاني رو نداري؟!
با اين حرف جمعيت يك لحظه ساكت شدن و بچه هاي گروه هاي ديگه شعار هريه بي لياقتو ميدادن و بچه هاي گريفندور به دفاع از هري پاشدن و نرديك بود يه جنجال حسابي راه بي افته و تازه هري متوجه شد قضيه از چه قراره و دقيقآ اين اسليتيريني دست رو نقطه ضعف هري گذاشت،ترسيدن،لياقت نداشتن ولي تو شعارشون صحبت از دو دقيقه نبود اين پس نقشه جديدشونه واسه بي اعتبار كردن هري در هر صورت هري به خاطر اثبات لياقتش و جلوگيري از جنجال قبول كرد اين كارو بكنه.
وسط زمين وايساده بود كتي بل توپ طلايي رو ازاد كرد هري بعد 15 ثانيه به پرواز در اومد و زمانش شروع شد و به دنبال توپ طلايي گشت.
30 ثانيه گذشت و هري هنوز دنبال توپ طلايي مي گشت تا يك چيزه طلايي رو ديد يك كم دقتشو بيشتر كرد،اره خوده توپه طلايي بود.
45 ثانيه گذشت و هري نزديك به گرفتن توپ طلايي بود كه احساس كرد يك چيزي پشتشه يك نگاه سري به پشتش كرد ديد دوتا توپ بازدارنده دنبالشان!
هري دو راه داشت يا توپ طلايي رو ميگرفت و خرد و خاكشير مي شد يا قيد توپ طلايي رو موقتآ ميزد و شر اين دوتا مزاحمو مي كند.
هري راه دومو انتخاب كرد كه به نظرش منطقي تر بود و با يك مانور قشنگ مسيرشو عوض كرد و پس از كمي تعقيب و گريز كه حدودآ 1:15 ثانيه از وقتشو گرفت بعد يك جا خالي يكي از بازدارنده ها رو كرد تو ديوار و ازش ديگه خبري نشد.نوبت به اون يكي بازدارنده كه انگار سمج تر از اون يكي بود رسيد هري ارتفاعشو كم كرد و از كتي بل يك چماق گرفت و به سمت توپ بازدارنده برگشت و با چماق يك ضربه محكم زد و توپ از زمين خارج شد و به نا كجا اباد رفت!
هري 1:45 ثانيه ازز وقتشو از دست داده بود و به دنبال توپ طلايي بود كه اونو ديد به سرعت به سمتش رفت و نزديك و نزديك تر شد جمعيت شمارش معكوسو شروع كرده بودند و به8،9،10، 7 رسيده بودند كه هري با يك جست سري توپو گرفت و صداي خوشحالي تماشاگرها به هوا رفت.
هري خوشحال داشت از اين موفقيت داشت اروم اروم ارتفاعشو كم مي كرد كه يك هو داد رون داد زد:هري مواظب باش.
هري يك نگاه به پشتش كرد و باز سرعت و اوج گرفت.
نخير انگار اين توپهاي بازدارنده تصميم به بيخيال شدن ندارن و با سرعت هر چه تمامتر به سمت هري مي اومدن هري يك چرخ زد و به سمت تماشاگرها رفت و همين جور كه با سرعت از تماشاگرها رد مي شد داد زد : هرميون جونه مادرت نجاتم بده!
و از جايگاه تماشاگرها دور شد و باز يك دور زد و به سمت تماشاگر ها رفت و احساس كرد دو تا طلسم به توپها برخورد كرد و اونا رو بي حركت كرد!
دوباره صداي تماشاگرا بلند شد يك سري خوشحال بودن كه هري موفق شده و يك سري ناراحت كه چرا هرميون تفريحشونو بهم ريخته!
هري خودشو به هم تيمي هاي جديدش رسوند،هر كدوم از يك حركت هري تعريف مي كردن و مي گفتند از اين كه هري كاپيتانشونه خوشحالن و با هم از ورزشگاه خارج شدن و هرميون هم تو راه بهشون اضافه شد كه هري ازش تشكر كرد.
هري در دل خوشحال بود كه تونسته به غير از ثابت كردن لياقت خودش تواناييهاشم به رخ ديگران بكشه خيلي خوشحال بود
و اگه مي فهميد كه چه كسي اين توپها رو طلسم كرده باباشو در مي اورد!!!
-----------------------------------------------------------------------
استن شانپایک عزيز از لطفت ممنونم

سارا اوانز عزيز خوشحال ميشم نظرتو بدونم البته سوژه رو از كتاب شاهزاده گرفتم!:grin:

مرلین مک کینن عزیز!
خب پستت شبیه به خلاصه یه داستان بلند بود که همون کتاب شاهزاده باشه!
استفاده از شکلک زمانی هست که نمایشنامه طنز باشه ولی خب تو صحبتی که نشون دهنده طنز داستان باشه نکردی!
کلا باید بگم که با قوانین داستان نویسی زیاد آشنا نیستی و به همین دلیل جای کار زیادی داری!
خب می دونی سبکت خیلی شبیه به سبک \" استن شنپایک عزیز \" هست که خب یه جورایی شک برانگیزه با این حال من به طور جد حرفی نمی زنم!
اولا نباید نمایشنامه رو تا حد امکان با زبان محاوره ای نوشت و از افعال محاوره ای استفاده کرد که این بزرگترین دلیلی هست که میگم این پستت شبیه به یه خلاصست!
غلط املایی و تکرار حروف داشتی که با یک بار خوندن برطرف می شه!
گرفتن توپ توسط هری خیلی ناگهانی رخ داد و چون این مهمترین قسمت هر پست در رابطه با عکس داده شده ست باید کار بیشتر و توصیفات زیباتری استفاده می کردی.
در آخر هم هری هیچ وقت نمی خواد کارهایی که می کنه رو به رخ بقیه بکشه!
یک بار دیگه سعی کن! موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط مرلين مك كينن در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۱۴:۴۳:۴۸
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۲۲:۲۳:۱۳


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶

سيموس  فينيگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 392
آفلاین
هری با رون در حال قدم زدن در حیاط بودند که هری گفت : برای مسابقه ی فردا با ریونکلا خیلی استرس دارم . اگه ببازیم من باید در نقش یک جستجوگر ابله از تیم کنار بکشم .
رون که خنده اش گرفته بود گفت : تو پدرت جستجوگر بوده دلیلی واسه ترس نداری!!!
هری از این همدردی رون بسیار خوشحال شد و از اینکه دوستی چنین دارد به خود بالید.
صبح روز یکشنبه هری با تکان شدیدی از خواب پرید . خواب بدی دیده بود . ولدمورت در ان خواب هری را به طرز فجیعی کشت. هری سعی می کرد به خود امیدواری دهد وبا خود می گفت این فقط یه خواب بوده نه افکار ولدمورت. ولی این فکر که هری در ان خواب جای ولدمورت بود او را عذاب می داد. تصمیم گرفت قبل از مسابقه این را با رون در میان بگذارد. وقتی که همه بیدار شدند هری منتظر ماند تا نویل و سیموس و دین از خوابگاه بیرون بروند. بعد به رون گفت: دیشب خواب دیدم که من ولدمورتم و خودم رو به طرز وحشتناکی میکشم.
رون به او گفت : نمیتونه به افکارت اومده باشه تو چفت شدگی رو یاد گرفتی .
_ راستشو بخوای تلاش زیادی نکردم.
_ ولی تو به ما گفتی که ...
_ فعلا اینا رو ول کن . نظرتو راجع به خوابم چیه ؟
_ رون در حالی که داشت از خوابگاه بیرون می رفت گفت: نمی دونم!!!
*******
سر میز صبحانه هرمیون را دیدند وهری خوابش را بسیار آهسته برای هرمیون تعریف کرد.
هرمیون پس از اندکی درنگ گفت : شاید بهتر باشه به سیریوس بگی!!!
هری نفهمید که چگونه به رختکن رفت و اماده ی مسابقه شد.
قبل از سوار شدن بر روی آذرخش نگاهی به آسمان انداخت . هوا برای بازی عالی بود.
هری بر روی جارو نشست و به هوا رفت ناگهان صدایی از زوزهای باد در گوشش گفت : این آخرین توست.
هری برگشت . هیچ کس در آن اطراف نبود. هری فکر کرد که آن صدا زائده ی تخیلش است که ناگهان دوباره همان صدا را شنید.
این آخربن توست.
هری به خود آمد مسابقه شروع شده بود ونتیجه 40_10 به نفع ریونکلاست. گوی زرین را کنار دروازه ی گریفندور دید . با اخرین سرعت به سوی ان رفت .امیدوار بود که دیگر ان صدا را نشنود. لحظه ای بعد جستجوگر ریونکلا در پشت هری بود. هری خیلی راحت گوی زرین را گرفت وبه مسابقه پایان داد. با انکه انها پیروز شده بودند ولی هری ناراحت بود . ان صدا چه می توانست باشد.
خیلی زود به جغد دانی رفت وبرای سیرسوس نامه نوشت وهمه چیز را برایش توضیح داد.


Harry potter. عزیز!
خب راستش پست پر سرعتی بود. اونجاهایی که از مهمترین قسمتهای نمایشنامه بود بهش پرداخته نشده بود. حس داستان وجود نداشت.
بعضی جاها غلط املایی دیده می شد.==> \" سیریوس \"
خواب هری خیلی تصنعی بود. می تونستی یه خواب جالب تر رو وارد داستانت کنی!
خط سوم! می تونستی بگی \" هری هم لبخندی بروی لبانش نقش بست و ... \" و بقیه ماجرا.
در قسمت دوم پست رفتن هری به زمین ناگهانی نوشته شده و هیچ پیش زمینه ای براش وجود ندارشت!
گرفتن گوی زرین توسط هری که مهمترین قسمته نادیده گرفته شده و تو اونو خیلی سریع تموم کردی.

منظورتو از این جمله نفهمیدم \" این آخرین توست \" ؟ یعنی چی؟ شاید منظورت بوده بنویسی \" این آخرین بازی توست \" یا یه همچین چیزی!
آخر نمایشنامت هم از تأثیر گذارترین جاهای داستانه که باز هم روش کار نشده! در کل فکر می کنم باید یکی دیگه بنویسی.
موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط Harry Potter. در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۱۰:۰۲:۳۸
ویرایش شده توسط Harry Potter. در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۱۱:۱۶:۳۹
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۲۲:۱۶:۰۶
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۲۲:۱۶:۳۸
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۲۲:۱۶:۵۲

[size=large][b]و جسم سیمو


بدون نام
هري با سرعت تمام به طرف گوي زرين مسابقه مي رفت،صداي لي جردن درگوشش طنين مي انداخت كه مي گفت:مثل اينكه هري پاتر جستجوگرجديد تيم گريفيندور گوي زرين را ديده چون به سرعت حركت مي كند،يك لحظه صبركنيدمهاجم تيم گريفيندوربه طرف حلقه هاي اسلايترين در حال حركت است هيچ مدافعي در آن اطراف ديده نمي شود،...بله،...توپ وارد حلقه شد،آفرين به تيم گريفيندرو .34به 7به نفع تيم گريفيندور است.
هواآفتابي بودونورخورشيدازشيشه هاي عينك هري بازتاب مي شد وبه همين دليل مانع ديد درست اومي شد.گوي زرين باسرعت درمقابل هري حركت مي كرد هري نيز به دنبالش بود،نوعي استرس همراه با ترس سراسر وجودش رافرا گرفته بود اين اولين مسابقه ي كوييديچ هر بود اگر اونمي توانست چه مي شد؟آيا تمام اعضاي گروه در همان مسابقه ي اول از او نااميد مي شدند؟هري دراين فكربود كه ناگهان متوجه شد جستجوگر تيم اسلايترين پشت سر اوست بنابراين هري برسرعتش افزود ومصمم تراز قبل به دنبال گوي مي رفت او نمي خواست در اولين مسابقه اش بازنده از زمين بيرون برود .
هري در موقعيتي قرار داشت كه اگررادراز مي كرد توپ به راحتي در كف دستش جاي مي گرفت بنابراين هري دستش رادراز كردتاتوپ رابگيرد كهناگهان جستجوگر تيم حريف با جارو اش به جاروي هري ضربه زد ،به همين دليل هري نتوانست توپ رابگيرد هري به راه خود ادامه مي داد كه يه توپ بازدارنده از بالاي سرش گذشت .اينطور كه مشخص ب.د تمام بازيكنان تيم اسلايترين سعي مي كردند مانع گرفتن گوي توسط هري بشوند.
هري سريع مسيرش را تغيير داد واز گوي زرين فاصله گرفت جستجوگر تيم اسلايترين همچنان به دنبال توپك طلايي بود وازاينكه هري مسيرش را تغيير داده بود خوشحال بودوفكر مي كرد هري از ادامه دادن مسابقه منصرف شده است .
-هري پاتر مسيرش راتغيير داده است.ولي جستجوگر تيم ديگرهمچنان درمسير قبلي حركت مي كند يعني كدام يك دنبال گوي زرين اين مسابقه هستند؟
هري وقتي اين حرف را شنيد نيشخندي زد وبه سرعت دور زمين مسابقه را دور زد ومستقيم به سمت جستجوگرديگر
حرك كرد ،گوي زرين مستقيم به طرف هري مي آمد .
-خداي من هري پاتر داره مستقيم به طرف جستجوگر تيم اسلايترين ميرود،آلان است كه بايكديگر برخورد كنند.
هري بدون شك به راه خود ادامه مي داد وباسرعت به طرف جستجوگر مي رفت .به نظر مي رسيد جستجوگر تيم مقابل متعجب شده ومردد مانده بود ،كم كم داشت از سرعتش مي كاست ولي هري مثل اينكه قصد نگه داشتن جارويش را نداشت .بلاخره جستجوگر تيم مقابل از دنبال كردن گوي منصرف شده وسريع از سر راه هري كنار رفت .
گوي زرين با سرعت به طرف هري مي امداو دستش را بلند كرد وسوت پايان مسابقه توسط خانم هوچ زده شد وبازي به نفع تيم گريفيندور پايان يافت.

نجینی عزیز!
پست خوبی بود ولی پر از غلط املایی. فکر می کنم قبلا هم بهت گفتم که از فعل استمراری برای نوشتن توصیفات نمایشنامه استفاده نکنی. اینجوری که تو نوشتی یعنی همین الان داره این اتفاقات می افته. اما واقعا این درسته؟
نوشته بودی 37 به 4! خب این یعنی چی؟ امتیازات کوییدیچ 10 تایی هست نه یکی! برای هر گل 10 امتیاز گرفته می شه!
در اواسط پستت اونجایی که هری می خواد توپ رو بگیره ولی بازیکن حریف بهش ضربه می زنه یه کمی با عجله نوشته شده بود و می تونستی توضیحات بیشتری بدی و حس داستان رو ایجاد کنی! کلا پیشرفت خوبی داشتی.
ولی من تنها یه خاطر یک دلیل تأییدت نمی کنم!
ازدیام غلط های املایی! اگه بخوایی باز هم اینجوری ادامه بدی هیچ وقت تأیید نمی شی.
موفق باشی.

تأیید نشد!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۲۲:۰۴:۱۰
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۲۲:۰۹:۰۹


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۱ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
خیلی خیلی ازت عذر می خوام سارا جوون
به دلیل ارج گفتن به مقام ارباب رجوع یه لینک عکس دیگه برایه " مرلین مک کنین " گذاشتم
که خودت بعدا درستش کن لينك سالم
k!llj0y

استن شنپایک عزیز!
چون می دونم لینکم مشکل داره پستت می مونه تا دوستانی که اون لینک من رو نمی بینم از لینک تو استفاده کنن!
از کمکت هم ممنون!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۹:۲۲:۲۵

ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۶

aYdA


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۲۳ جمعه ۹ مرداد ۱۳۸۸
از تالار اسرار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
نویل:هی بچه ا اون بالا رو ببینید!هری پاتر با جاروی پرنده ی جدیدش داره پرواز می کنه...
هرمیون:وای خدای من...من بهش گفتم اون واقعا کار خطر ناکیه...اون تازه پرواز با جادو را یاد گرفته...حتما موقعی که به من گفت کلام جا مونده رفت و جاروشو برداشت!اگه کسی اونو ببینه چی کار کنیم؟؟؟؟اگه طوریش بشه چی؟
رون:بابا بیخیال اون خیلی تو روندن جارو ماهره هیچیش نمیشه...ندیدین چطور همون لحظه ی سوار شدن به جارو پرواز کرد؟
هرمیون:ممکنه ولی این یکی رو چیکار کنیم...
همگی به سمتی که هرمیون اشاره کرده بود نگاه کردند...مالفوی رو دیدن که با اون لبخند موزیانه ی همیشگی همراه پرفسور مک گناگل داشتند به سمت انها می امدند...کراب و گویل هم همراهشمان بودند
پرفسور:هری...هرییی زودباش بیا پایین ممکنه یه بلایی سر خودت بیا...
ناگهان صدای فریادی از دور دست امد...
کراب:هی اون توپ طلایی اینجا چی کار داره؟
توپ با سرعت به طرف هری می امد...اوضاع عادی نبود انگار توپ افسون شده بود تا به هری حمله کند ...
توپ به سرعت هری را دنبال میکرد...
واقعا سرعتش زیاد بود حتی شاید بیشتر از سر عت صوت...هری نمیتوانست سرعتش را بیشتر کند...توپ نزدیک و نزدیک تر میشد... هر چه نزدیکتر میشد هوای اطراف هری گرمتر میشد ...او دیگر از شدت گرما نمیتوانست نفس بکشد ناگهان...
هرمیون:هی هری سرتو بپا فک کنم بدونم چطوری طلسمشو از بین ببرم...قبلا یه کتاب در مورد این توپها خوندم...
ولی
ان طلسم هم هیچ فایده ای نداشت...
هری احساس سوزشی عجیب در محل زخم خود و دردی شدید در بدن خود میکرد...
و ناگهان نوری ابی از چوب دستی پروفسور امد...مشکل طلسم حل شده بود ولی باز یه مشکل وجود داشت...این بار باید هری به دنبال توپ طلایی می افتاد تا ان را بگیرد!
پرفسور:هری بزار یکی را خبر کنم تا کمکت کنه تو به تنهایی نمیتونی...
ولی او نمیدانست با این حرفش نیروی جدیدی به او داد...
هری:نه من میتونم
با حداکثر سرعت دنبال توپ میرفت...توپ او را حتی به طرف جنگل ممنوعه هم برد و ناگهان هری توپ را در دست خود حس کرد...بله او موفق شده بود!
او توپ در دست به طرف بقیه رفت...
هرمیون:اوه هری...
هرمیون باز نتوانست خود را کنترل کند و از شدت خوشحال او را در اغوش گرفت!
هرمیون: واییی هری چه قدر داغی...
گویل:وای حتی لباسشم سوخته و مثل زغال شده!
رون:ولی کی میتونسته این کارو بکنه؟
هرمیون:من که تا حالا چنین چیزی رو هیچ جا نخونده بودم...
پروفسور مک گناگل:فقط یکی میتونه این کارو کرده باشه ...پس لرد سیاه برگشته...

Emma23 عزیز!
پستت جای کار بیشتری داشت. بعضی قسمت های مهم داستان رو باید بیشتر توضیح می دادی.
اول پست رو خوب شروع کردی. ولی غلط املایی زیاد باعث می شد بعضی جاها به مشکل بربخورم.
مثلا این قسمت " گفت کلام جا مونده رفت" متوجه نشدم منظورت چی بود.
برای دیالوگ هات می تونستی توصیف حالات و موقعیت شخصیت های داستانت رو قبل از اون بنویسی.
مثلا " هرمیون با نگرانی گفت : وای خدای من..." و بقیه هم به همین صورت!
خب موضوع " توپ طلایی طلسم شده " خیلی سریع وارد داستان شد و هیچ توضیحی قبل از اون در موردش ندادی.
مثلا " هری داشت به این موضوع فکر می کرد که اگر توپ طلایی هم آنجا با او در آسمان بود چه می شد که ناگهان ... " یا یه چیزی شبیه به این.
و کلا قسمت توضیح اینکه اون توپ چجوری بود یه کمی ایراد حسی داشت و با عجله نوشته شده بود.
به پایان بردن داستانت هم زیبا نبود. گرفتن توپ می تونست خیلی جالب تر و پر هیجان تر از این باشه!
آخر پستت می تونستی کار طلسم کرد رو بزاری گردن " دراکو مالفوی " نه " لرد سیاه "!
در کل فکر می کنم باید یه کمی بیشتر برای پستات وقت بزاری و روی سوژه هات کار کنی تا بتونی حس داستان رو ایجاد کنی.
یه بار دیگه سعی کن.
موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط emma23 در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۱ ۲۱:۳۵:۵۴
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۹:۲۱:۱۵

باز باران بي ترانه***گريه هايم عاشقانه***مي خورد بر سقف قلبم***ياد ايام تو داشتن***مي زند سيلي به صورت***باورت شايد نباØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۶

علیرضا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۸ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۱۷ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
هي.... هري رو ببينيد كه چه طوري چرخيد! اه درسته مثل اينكه توپ طلايي رو پيدا كرده و اين چيزيه كه همه انتظارشو داشت...
ناگهان صداي گزارشگر قطع شد.هري بر روي جاروي نو خود آنچنان اوج گرفت كه از ديد همه پنهان شد. حتي صداي گزارشگر هم واضح به گوشش نمي رسيد.خيلي سريع سرش را به اطراف چرخاند . توپ طلايي را ديد كه كنار دست راستش به آرامي در هوا معلق است.دستش را دراز كرد تا توپ را بگيرد ولي توپ ناگهان با سرعت خيره كننده اي به سمت زمين حركت كرد.
هري محكم به جارويش چسبيد. آماده شد و با آخرين سرعتي كه مي توانست به طرف زمين پرواز كرد.
كم كم صداي گزارشگر واضح مي شد:
....و اين تيم گريفيندوره كه ده امتياز ميگيره. آفرين.... آفرين به....
آره آره خودشه هريه....
صداي هياهوي جمعيت صداي گزارشگر را قطع كرد. بعد از اينكه سر و صدا خوابيد:
مثل اينه كه داره شيرجه ميره به سمت زمين. مگه ديوونه شدي..
و جيغ كشيد:
ببخشيد كنترلمو از دست دادم. حالا بر گرديم سر ....

هري تمام هواسش را به توپ داده بود طوري كه هيچ صدايي رو نميشنيد. توپ نزديك زمين ايستاد. هري نميدانست چكار كند چون موقعيت خيلي خطر ناكي بود ممكن بود به زمين بخورد .گوش هايش را تيز كرد.مثل اينكه يار تيم حريف داشت با سرعت زياد به دنبالش مي آمد.گويي او هم توپ طلايي را ديده بود.
فكري به سر هري زد. سر جا رو را گرفت وراهش را كج كرد. ارني مك ميلان با همان سرعت هري را جا گذاشت و به سمت زمين رفت. كنترلش ر از دست داد و با سر به زمين خورد. توپ با سرعت به سمت بالا آمد.
هري آن را ديد و با حركتي سريع قاپيد.
بازي تمام شده بود و هري همان طور كه به سمت هم تيمي هايش مي رفت از چهره شان خواند كه بازي را برده اند.


پايان

آیرون عزیز!
پست خوبی بود. اما بعضی قسمت ها ناگهانی سرعت پست را برده بودی بالا و بعد دوباره به حالت عادی برگشته بود.
اول پستت خوب بود و شروعش جالب بود. اما اواسط پست.
گفته بودی " آره آره خودشه هری " اما دقیقا مشخص نکرده بودی که این رو تماشاچیا فریاد می زنن؟
خوب اگه می گفتی صدای فریاد برخی از تماشاچیان بود بهتر بود. بهتر بود به جای " صدایی رو نمیشنید " می نوشتی " صدایی را نمی شنید" چون روند نگارشی داستان به هم می خوره!
اما آخر پست. یعنی اینقدر هری نامرده؟ یا اینقدر ارنی مک میکلان متوجه خطر نیست که بخواد این کار رو بکنه؟
خب این قسمت رو یه ذره نامعقول و نامتناسب با قوانین هری پاتری نوشته بودی.
در کل کارهایی که در یک نمایشنامه باید رعایت کنی رو کردی!
سعی کن از این به بعد هم برای پست های داستانت وقت بزاری.
موفق باشی!

تأیید شد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۳ ۹:۰۶:۱۳


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۴۷ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
با سلام

لینک عکس این هفته در زیر داده شده!

دوستان تازه وارد توجه کنند که باید براساس این عکس نمایشنامه خود را در این تاپیک ارسال نمایند.

http://www.aoqz76.dsl.pipex.com/Web%2 ... Movies/Harry%20Potter.jpg

حدالامکان داستانتون رو در رابطه با عکس بنویسید.

سعی کنید سوژه تکراری و از روی کتاب نباشه!

موفق باشید
سارا


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۱ ۹:۴۹:۰۱
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۱ ۹:۵۰:۰۰


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۶

پريسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۴۰ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
هری با عجله به طرف درختان جنگل ممنوعه می دوید.همه چیز برای او تمام شده بود.هاگرید مرده بود. تانکس،لوپین،خانم ویزلی و فرد نیز مرده بودند.اندک کسانه باقی مانده هم در حال مبارزه بودند.از خودش عصبانی بود.فکر می کرد که تمام این مرگ و میرها تقصیر اوست. اگر زودتر کار ولدمورت رو می توانست تمام کند این اتفاقها نمی افتاد. تنها یکراه باقی مانده بود.باید از سانتورهای جنگل ممنوعه در خواست می کرد.آنها می توانستند کمک کنند هر چند که خودشان رو از جریان این جنگ کنار کشیده بودند.
ایستاد. به دور و برش نگاه کرد. وسط جنگل ممنوعه ایستاده بود.شاخ و برگ درختان مانع از عبور نور شده بودو همه جارو تاریک کرده بود.فریاد زد:بن. انعکاس صدای خودشو شنید. دوباره فریاد زد:بن.این بار صدای پای سم اسبی که از روی برگها رد می شد به گوشش رسید. برگشت. سانتور با نگاهی سرد و بی روح روبرویش ایستاده بود.
هری نزدیکتر رفت. گفت: بن،من می دونم که نباید اینجا می اومدم.
بن شروع به صحبت کرد: اگر می دو نستی که نباید می اومدی پس چرا اومدی؟هری در حالیکه سرش رو تکان می داد گفت: چاره ای جز این ندارم. بن گوش کن. درسته که خیلی از جادوگرا خودشونو برتر از دیگر موجودات می دونن.ولی همه این طور فکر نمی کنند.بن خواهش می کنم. من می دونم که چطور کار ولدمورت رو تموم کنم.اما شما هم باید در کنار ما باشید. بن در حالیکه بر می گشت گفت:سانتورها هیچ وقت برده ی هم سنخ های تو نمی شن. هری با سرعت به طرف بن رفت ودر مقابل بن قرار گرفت.
-بن،بن،بن خواهش می کنم. این جنگ فقط مربوط به ما نیست ،مربوط به شما هم هست.اگه ولدمورت پیروز بشه فکر می کنی شما رو که به اون ملحق نشدید راحت می ذاره؟ نه این طور نیست.اون خیانتکارها و بی طرفها رو نمی بخشه. پس ما هردو باید در کنار هم قرار بگیریم. جادوگرها و سانتورها در کنار هم. بدون هیچ برتری ای. کاملا مثل هم.
بن به هری نگاه کرد.چند لحظه ای هردو به هم نگاه کردند سپس بن شیپورش رو به طرف دهانش بردو به آن دمید.صدای شیپور بسیار بلند بود. هری به اطرافش نگاه کرد و بعد ناگهان متوجه شد که در حصار صد سانتور قرار گرفته است.
بن با صدای بلند به دیگر سانتور ها گفت: ما سانتور ها در خدمت هیچ انسانی نیستیم. ما قومی باستانی و آزادیم. اما حالا جامعه ی جادوگران به کمک ما احتیاج دارند. ما در کنار آنها و برای آرامش هستی می جنگیم.
سانتور ها به طرف قلعه راه افتادند.هری در کنار بن حرکت می کرد.به یاد اولین برخوردش با بن افتاد.در آن موقع دیده بود که چگونه بن از اصالت قومش حرف می زد و چگونه فایرنز رو به خیانت علیه گله اش متهم کرده بود.لبخند زد.
حالا که می دانست هنوز کسانی هستندکه در کنار او هستند،هنوز کسانی هستند که به این جنگ برای پیروزی ادامه می دهند احساس بهتری پیدا کرده بود. چوبدستی اش را در دستش فشرد ودر حالیکه با خود زمزمه می کرد:این بار برای همیشه تمومش می کنم،با گامهای فشرده به طرف قلعه رفت.

رز ویزلی عزیز!
داستان قشنگی نوشته بودی. کاملا منو توی حس برد.
فقط کمی اشکال املایی داشتی.
اول اینکه می تونستی پاراگراف دیالوگ هاتو از هم جدا کنی و از این علامت ( _ ) برای نشون دادنش استفاده کنی.
بعد یه جا نوشته بودی " جا رو " که متناسب با بقیه پست باید می نوشتی " جا را ".
همین دیگه...
امیدوارم همیشه همین طور زیبا بنویسی.
موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط رز ويزلي در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۱۴:۰۶:۱۳
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۱ ۱۰:۲۷:۵۸

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۶

ادگار بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۵ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۱۹ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۹
از هر آنجا كه هنوز عشق معنا دارد .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 83
آفلاین
هري از سالن عمومي بيرون آمد و از دور هرميون را ديد كه به سمتش مي آمد . وقتي به هري رسيد گفت: هري حدس بزن كي اومده ؟
هري گفت : نميدونم . خودت بگو كه خيلي گشنمه ميخوام برم صبحانه بخورم .
_: باشه ، باشه .مادام ماكسيم اومده .
_:چي؟گفتي كي؟مادام ماكسيم؟براي چي اومده اينجا؟
_: ميگه با هاگريد كار مهمي داره .
هرميون اطرافش را نگاه كرد و آرام در گوش هري گفت : يك خبر مهم از طرف غولها داره . ميگه ميخوان برگردن طرف ما .از دست كاراي اسمشو نبر خسته شده ان .
هري كه حالا هم خواب از سرش پريده بود هم صبحانه رو فراموش كرده بود گفت : حالا من بايد برم هاگريدو پيدا كنم و بيارمش ؟
_:دقيقا.
_: باشه همين الان ميرم فعلا .
و در طول راهرو دويد تا به كلبه هاگريد برود و او را از خواب بيدار كند . وقتي به كلبه او رسيد و در زد ديد كه در باز است .صداي فنگ را شنيد و خوشحال شد ولي وقتي به داخل كلبه رفت ديد كه هاگريد نيست وتعجب كرد.از فنگ پرسيد :پس هاگريد كجاست ؟
فنگ سري تكان داد و دوان دوان از كلبه بيرون رفت . هري او را دنبال كرد وديد كه جنگل را نشان ميدهد.
هري با حالتي دوستانه گفت : مرسي رفيق! و به طرف جنگل براه افتاد . كمي جلوتر رفت و فرياد كشان هاگريد را صدا زد ولي جوابي نيامد چند بار اين كار را تكرار كرد ولي با زهم نتيجه اي نگرفت .
همينطور كه ميرفت ناگهان صداي سم و شكستن چوب را شنيد و وقتي برگشت يك سانتور را ديد . ابتدا جا خورد ولي بعد با آرامش گفت:سلام ...ببخشيد دنبال هاگريد ميگردم شما ميدونيد كجاست ؟ هري ميدانست هر چه مؤدب تر باشد بهتر است . سانتور سري تكان داد و با حالتي متكبرانه گفت : دنبالم بيا.
هري به دنبال او رفت و بعداز يك پياده روي بمدت حدودا نيم ساعت هري صداي هاگريد را شنيد كه انگار داشت با كسي حرف ميزد:نه گراپي ديگه درخت نميشكونه اون بهتر شده
بالاخره رسيدند و خري گله سانتور ها را ديد و همينطور هاگريد را كه محاصره اش كرده بودند و ماگوريان رييس گله با او حرف ميزد . سانتوري كه باهري بود ناگهان فرياد زد : بياين اينم يه قانونشكني ديگه .
ماگوريان نگاهي به هري كرد و دوباره به سمت هاگريد برگشت و گفت:ميبيني تو اصلا به قراردادمون پايدار نيستي مگه قرار نبود اون غولو كنترل كني و به جز خودت كس ديگه اي به جنگل نياد ؟ هان ؟
هاگريد گفت :متاسفم . سپس رو به هري كرد و ادمه داد : هري تو اينجا چيكار ميكني ؟
_: خبر مهمي برات دارم ؛ولي مثل اينكه خبرهاي ديگه اي اينجاست .او رو به ماگوريان كرد و گفت : من ميدونم كه شما از اين وضع ناراضي هستيد؛ ما همينطور پس اين قرار داد كه هيچ طرفي رو راضي نميكنه به دردي نميخوره .بياين يه قرارداد ديگه با هم ببنديم .
ماگوريان به هري نگاه كرد و گفت : تو در وضعي نيستي كه شرايط رو تعيين كني .درسته؟
_: ميدونم ولي خواهش ميكنم قبول كنيد.
سانتورها خنديدند و ماگوريان گفت :ميبيني هاگريد دوستات منطقي تراز خودتن .ميدونن كه ما از شما آدما بهتريم و به همين دليل خواهش ميكنن.
خوب بچه فرض كن من قبول كردم حالا شرايط خودت رو بگو ببينم .
هري آب دهانش را قورت داد و گفت : اين جنگل مال همه است نه مال ماست ونه مال شما . پس همه ميتونن ازش استفاده كنن . هاگريد قول ميده كه غولش رو آرومتر و رامتر كنه . و من هم قول ميدم كه هر جادوگر ديگه اي كه اومد اينجا با شما كاري نداشته باشه و متقابلا شما هم نبايد با اون كاري داشته باشين . اون غول هم داره بهتر ميشه من مطمئنم كه ميشه . خب موافقين ؟
ماگوريان كمي فكر كرد و گفت : بد نيست تا يك هفته اين قانونه و اگر شكسته بشه ديگه هيچ آدمي حق ورود به اينجا رو نداره حتي هاگريد و اگه شكسته نشه تا هميشه پايدار ميمونه .
او به سانتور ها اشاره كرد كه كمانهاشون رو پايين بيارن . هري گفت:متشكرم . خب اگه ميشه من و هاگريد بايد بريم . اجازه هست؟ ماگوريان با سر موافقت كرد و هري و هاگريد به سمت قلعه راه افتادند و هري در راه به هاگريد گفت كه آليمپ ماكسيم برگشته و غولها ميخواهند طرف جبهه سفيد باشند

لطفا تاييد كنيد و اشكالاتش رو هم بگيد باتشكر

hamed potter عزیز!
پست خوبی بود ولی بعضی قسمت ها می تونستی بیشتر توضیح بدی و اینجوری داستانتو زیباتر می کردی.
اولین خط پستت نوشته بودی " وقتی به هری رسید " خب کمی مشکل نگارشی داشت.
اگه می نوشتی " زمانی که به نزدیکی هری رسید، نفس نفس زنان گفت : "
می دونی این اشکالات رو برای این می گیرم که باعث شده این قسمت ها حس داستان از بین بره!
کلا سوژه خوبی انتخاب کردی.
نگفته بودی که هرمیون موضوع مادام ماکسیم رو از کجا فهمیده بود!
نوشته بودی " در زد " و سپس " دید که در باز است " . خب به نظر خودت این مشکل نداره؟
داشتی " فریاد کشان " خب وقتی اینو می خونم احساس می کنم هری داره از درد فریاد می کشه.
می تونستی بنویسی " هری همان طور که با صدای بلند نام هاگرید را فریاد می زد ". یا یه همچین چیزی!
وسط پست روند داستان رو یه دفعه تغییر داده بودی. دخالت هری ناگهانی بود و اون پیشنهاد!
جالب بود ولی کمی غیر منتظره سوژه رو به یک سوی دیگه کشونده بودی و اینکه به این سرعت اون سانتور موافقت کرد.
در آخر هم بهتر بود که آخر داستان موضوع مادام ماکسیم رو در قالب چند تا دیالوگ بیان می کردی که زیباتر بود.
در کل فکر می کنم بتونی خوب بنویسی. فقط سعی کن این اشکالات رو دیگه نداشته باشی. موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط hamed potter در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۹ ۱۴:۰۶:۱۸
ویرایش شده توسط hamed potter در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۹ ۱۴:۰۹:۴۷
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۱ ۱۰:۱۳:۳۱

هري پاتر ابدي شد بياييد ما هم ابدي شويم







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.